بعد از مدت ها چشم انتظاری،نامه اش از جبهه به دستمان رسید. پاکت نامه را که باز کردم،یک برگه ی کوچک داخلش بود. روی همان،نامه اش را نوشته بود. وقتی آمد مرخصی،گفتم : "محمدجان! اونجا اگه کاغذ پیدا نمی شه،خب از اینجا ببر." گفت:"نه مادر جان! کاغذ پیدا می شه،اما چون متعلق به بیت الماله، نمی خوام خدای نکرده چیزی از بیت المال پایمال بشه."
چند کودک با یکدیگر مشغول بازی بودند،ناگهان زنی از دور پیدا شد و کودکی را از آن میان صدا کرد و لحظه ایی چند با آن کودک نجوا کرد. پس از آنکه کودک بازگشت،هم بازی های او اصرار کردند که از صحبت او با آن زن مطلع شوند و به دور او حلقه زدند! کودک از آنها پرسید: آیا شما می توانید یک راز مهمی را پیش خود نگهدارید؟ همه با صدای بلند فریاد زدند: آری،آری! کودک گفت:
باور کن هیچ چیزی در این دنیا ارزشی بالاتر از این ندارد!
غمی را از دل زدودن و لبی را به خنده وا کردن.
فقط خدا می داند بزرگی و بخشندگی قلبی را،
که به ازای هدیه لبخندی،
از تمام دردهای خود گذشته که فقط دیگری را شادتر ببیند...
فقط خدا می داند اندازه این خوبی را، این مهربانی را،