[h=3]خانوم اومد خونه دید شوهرش تو رختخواب با زن زیبائی خوابیده. [/h][h=3]رنگ از روش پرید و داد زد: "مرتیکه بیوجدان. چطور جرات میکنی با زن نجیب و وفادار، و با مادر بچههات یه هم چین کاری بکنی. من دارم میرم و دیگه نمیخوام ببینمت. [/h][h=3]همین الانه طلاقم رو میخوام." شوهره با التماس گفت:"عزیزم، فقط یه لحظه اجازه بده توضیح بدم که چی شد و بعد هر کاری خواستی بکن.[/h][h=3]" خانومه گریه کنان گفت: "باشه ولی این آخرین حرفیه که به من میزنی." [/h][h=3]شوهره گفت:" ببین عزیزم. من داشتم سوار ماشین میشدم که بیام خونه این خانوم جوون ایستاده بود و از من خواست که برسونمش. به نظرم خیلی افسرده و نگران اومد و دلم براش سوخت و قبول کردم. [/h][h=3]متوجه شدم که خیلی لاغر و ژولیده است، به خصوص که گفت که مدتهاست که چیزی نخورده. از سر دلرحمی اوردمش خونه و غذای دیشبی که برای تو درست کردم و نخوردی گرم کردم و بهش دادم، که دو لُپّه همه را خورد. [/h][h=3]دیدم که خیلی کثیفه و لباسش پاره پوره است. پیشنهاد کردم که یه دوش بگیره، که پذیرفت. [/h][h=3]فکر کردم چند تیکه لباس بهش بدم. اون شلوار جین را که تنگت شده بود و دیگه نمیپوشیدی بهش دادم. اون شورتی را هم که برای سالگردمون خریده بودم و هیچوقت نپوشیدی و گفتی که من اصلا سلیقه ندارم بهش دادم. [/h][h=3]اون پیرهنی که خواهرم هدیه کریسمس بهت داده بود و هیچوقت نپوشیدی که حرص اون را در بیاری بهش دادم. [/h][h=3]بعد اون پوتینی که کلی پولش را دادی ولی هیچوقت نپوشیدی چون یکی از همکارات عین اونا داشت را هم دادم بپوشه.[/h][h=3]" شوهره یه کم مکث کرد و گفت:" نمیدونی چقدر خوشحال شد و چقدر تشکر کرد. بعد همینطور که داشت به طرف در میرفت گفت. میبخشید آقا، چیز دیگهای هست که خانومتون اصلا استفاده نمیکنه؟
[/h]
[/h]