دست‌نوشته‌ها

mahdis.

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدمها از روی جنس قلبهاشون میتونن بزرگ یا خار باشن.
جای یکی میتونه روی چشمات باشه جای یکی هم میتونه گل کفشات باشه.
باید یاد بیگیریم بیشتر از چشمامون ببینیم.این کار هم سخته هم آسون.
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من ... جوان مرده‌ام .

خیلی‌ جوان ...

می میری وقتی‌ دلخوشی نداشته باشی‌ ؛

{ آرزو } نداشته باشی‌ .

وقتی‌ یک روز از خوابِ دیازپام زده ات بلند میشوی و دنیا را تار می‌‌بینی‌ .

وقتی‌ رویا‌ها چهار خانه می شوند...

انگار زندگی‌ را از پشتِ پنجره می‌‌بینی‌ .

می میری وقتی‌ نیکوتین می‌‌شود صبحانه و ناهار و شامت .

برایت ویتامین تجویز می کنند و آرام بخش

به جایِ آفتاب ،

به جایِ آبیِ آسمان ،

به جایِ کمی‌ آغوش باز ،

به جایِ صحبت از پرنده .

تازگیها کشف کرده ام { مثل من زیاد هستند }

آنهایی که از روشنی ِ جایی‌ که نشسته اند ظلمات را می‌بینند

تو می‌‌فهمی

ما دیوانه نیستیم

ما فقط جوان مرده ایم ...
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
وقتی ارام گوشه ای مینشینی
و در سکوت تماشا میکنی
و کسی نمیداند در درونت چه خبر هست
هر روز را با نقابی زیبا شروع میکنی و
هرگاه تنها میشوی نقابت را برمیداری تا
کمی ارام بگیرد دلت ولی گاهی
میزنی به سیم اخر و
دیگر بی نقاب بیرون از تنهاییت میروی انگاه
هر کسی طوری متفاوت نگاهت میکند درد میکشی که
انچه که شده ای را نمیخواستی ولی
تو را کسانی اینگونه کرده اند که
حال وقتی کنارشان هستی
نمیتوانی خشم دورنت را نشان دهی و هر روز لبخند میزنی
تا به خیالشان فراموش کرده ای ولی حواسشان نیست
بعضی تیرها هستند که سربی نیست از جنس احساس هست وقتی
زدند دیگر نه توان کمر راست کردن داری و نه لبخند زدن
تنها مات و مبهوت میشوی به زخمی که بر جانت زدند و هر روز توقع دارند بهشان لبخند بزنی
تنها مینشینی و به این میاندیشی که چگونه همه را راضی کنی
تا دیگر انان زخم بر جانت نزنند ولی گذر زمان به تو میاموزد هر چقدر هم برای رضایتشان تلاش کنی
انان زخم میزنند بر جانت تنها ان هم بخاطر این هست که
تو را بالاتر از خویش میدانند و تمام وجودشان را حسادت گرفته و دیگر معنای محبتهایت و عشقت را نمیفهمند انان فقط جایگاهت را میخواستند ولی
خیلی ساده زندگیت را نابود کردند و تو تنها به انان مینگری و در سکوت چشم میبندی تا انان که از دیدن زخمهایت شاد میشوند و از دیدن شکستن غرورت حس مباهات میکنند و انان که هرگز دوستت نداشتند و معنای دوست داشتنت را نفهمیدن نداند پشت چشمان بسته تو اتشی هست که تنها منتظری جایی خلوت بیایی و این اتش درون چشمانت را خاموش کنی
کمی ارامتر اینجا دیگر کسی زنده نیست
فقط یک مرده ام همین
به مردنم دیگر حسادت نکنید
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میدانی دیگر ارام گرفته ام
دیگر خیلی چیزها برایم کمتر مهم شده
کمتر غصه نداشته هایم را میخورم
کمتر حرص بدست اوردن دارم
و کمتر به این فکر میکنم اگر اینکار را نکنم این میشود
و اگر بکنم ان میشود
اصلا زده ام به بی خیالی و همینطوری
جلو میروم میخواهم فکرم را از تمام زنجیرها باز کنم
تا شاید بتوانم از نو بسازم زندگیم را
حتی دیگر خوب فهمیده ام اگر او بخواهد میشود و اگر نخواهد نمیشود
حال من هر چه کنم وقتی نمیخواهد چیزی بشود با قدرت عظیمش جلوی کارم را میگیرد
و اگر بخواهد بشود مرا با قدرت عظیمش وادار به فرمان برداری میکند
شاید برای همین دیگر ارام تر شده ام
دیگر جوش نمیزنم بلکه در سکوت منتظر مسیر میمانم هر مسیری نشانم بدهد میروم
تا اینگونه بیشتر به او نزدیک شوم و از غیر او دور شوم
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خوش به حالت اي مخاطب عام
كه خاص هيچ كسي نيستي !
نه منتظر نامه اي و نه حتي يك تكه نوشته اي .
نه تنت ميلرزد از بوسه اي و نه حتي خيره اي به نگاهي .
نه به فكر ماندني و نه مي ترسي از شبي و رفتني
نه خدايي هست و نه عذابي داري از هيچ گناهي .
نه لمس مي شوي و نه لمس مي كني هيچ پوست تني .
نه بوسيده ميشوي و نه حتي مي بوسي برق لبي .
خوش به حالت اي مخاطب عام
كه خاص هيچ كسي نيستي !
نه هوايي مي شوي و نه داري ميلي به هواي باراني .
نه كسي و نه عشقي داري و نه به دنبال معشوقي و ياري
نه گريه مي كني و نه دق مي كني كه يارت رفته با ياري .
نه يادي مي كني از ياري و نه درگير يادهاي رفته بر بادي .
نه لا به لاي نوشته ها دنبال خودت مي گردي
نه اگر مخاطب خاص نبودي غصه ميخوري مي گريي
نه براي كسي دلت شور ميزند و نه شور كسي در سر داري
نه ملاقاتي ، نه ميز دو نفره اي ، نه خواب كسي ، نه بيخواب كسي
نه خود زني مي كني و نه خودكشي از اين همه بي وفايي
نه شب بالشتت خيس است و نه روزها مي زني نخي از سيگاري
خوش به حالت اي مخاطب عام
اصلا خودت هستي و ديگر هيچ كسي !
از ته دل بگويم خوشحال باش كه اينقدر تنهايي ...
صادقانه بگويم
خوش به حال كسي كه هيچ كسي را ندارد



من الان مخاطب عامم :D
 

zahra1386

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
برای خودم نگرانم...چون دیگه از شادی های کوچیک(و شاید بزرگ!)لذت نمی برم!مثل خوردن غذایی که سرد شده و از دهن افتاده...

البته علتش رو میدونم... نسبت غم ها به شادی هام بیشتر شده...تعادل روحم بهم ریخته...شادی های کوچیک جبران غم های بزرگ رو نمیکنن

خنده م میگیره...به همه مشاوره میدم ولی نمیتونم حریف خودم بشم!

نگرانم که مبادا کم بیارم...زانو بزنم...بشکنم...

خیلی نگرانم برای لبخندهام!برای ظاهر همیشه خندونم!برای طبع شوخم!برای کسایی که خودم آرومشون میکنم و لبخندشون به لبخند من وابسته س...نگرانم که دیگه نتونم شاد کنم کسی رو و همین یه دلخوشیم تو دنیا رو هم از دست بدم...

نگرانم برای "من"..

پ.ن:خدایا حواست هست؟:w05:
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
برای خودم نگرانم...چون دیگه از شادی های کوچیک(و شاید بزرگ!)لذت نمی برم!مثل خوردن غذایی که سرد شده و از دهن افتاده...

البته علتش رو میدونم... نسبت غم ها به شادی هام بیشتر شده...تعادل روحم بهم ریخته...شادی های کوچیک جبران غم های بزرگ رو نمیکنن

خنده م میگیره...به همه مشاوره میدم ولی نمیتونم حریف خودم بشم!

نگرانم که مبادا کم بیارم...زانو بزنم...بشکنم...

خیلی نگرانم برای لبخندهام!برای ظاهر همیشه خندونم!برای طبع شوخم!برای کسایی که خودم آرومشون میکنم و لبخندشون به لبخند من وابسته س...نگرانم که دیگه نتونم شاد کنم کسی رو و همین یه دلخوشیم تو دنیا رو هم از دست بدم...

نگرانم برای "من"..

پ.ن:خدایا حواست هست؟:w05:

صبر داشته باش

چند وقته دیگه میشی مقل من نه چیزی خوشحالت می کنه و نه ناراحت

میشی یک تکه سنگ
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
برای خودم نگرانم...چون دیگه از شادی های کوچیک(و شاید بزرگ!)لذت نمی برم!مثل خوردن غذایی که سرد شده و از دهن افتاده...

البته علتش رو میدونم... نسبت غم ها به شادی هام بیشتر شده...تعادل روحم بهم ریخته...شادی های کوچیک جبران غم های بزرگ رو نمیکنن

خنده م میگیره...به همه مشاوره میدم ولی نمیتونم حریف خودم بشم!

نگرانم که مبادا کم بیارم...زانو بزنم...بشکنم...

خیلی نگرانم برای لبخندهام!برای ظاهر همیشه خندونم!برای طبع شوخم!برای کسایی که خودم آرومشون میکنم و لبخندشون به لبخند من وابسته س...نگرانم که دیگه نتونم شاد کنم کسی رو و همین یه دلخوشیم تو دنیا رو هم از دست بدم...

نگرانم برای "من"..

پ.ن:خدایا حواست هست؟:w05:
درست حال این روزای من...:w05:
 

bahargoli

عضو جدید
حواست به من هست
حواست به دل من هست
هنوزم پیشت جایگاهی دارم!!
نذار تنها بمونم
رهایم نکن
من هنوزم محتاج توجه تو هستم
نذار ازت دور بشم
دارم تاوان میدم...!!
تاوان نزدیک شدن به تو
خیلی سخته این راه
کمکم کن
کمکم کن ناامید نشم
که ناامیدی من پیروزی شیطان هست
کمکم کن فقط درجا نزنم

:w05:
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ﺟﺎﯾﯽ ﮐﻪ ﺑـﻮﺩﻥ ﻭ ﻧـﺒﻮﺩﻧﺖ ﻫﯿﭻ ﻓﺮﻗﯽ ﻧﺪﺍﺭﺩ ﻧـﺒﻮﺩﻧﺖ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ ﮐن ..
اﯾﻨـﮕﻮﻧـﻪﺑﻪ ﺑــﻮﺩﻧﺖ ﺍﺣﺘﺮﺍﻡ ﮔﺬﺍﺷﺘﻪ ﺍﯼ.


بزرگترین درسی که از مخاطب خاصم یاد گرفتم چیزی جز ""خیانت""نبود.
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
میگن از کنار مشکلات با سرعت بگذز و بگوو میگ میگ..
اما نمیدونن مشکلات مث یه قول نشسته رو کولمون و میگه انگوری انگور


 

self.f_t_m990

کاربر فعال تالار اسلام و قرآن ,
کاربر ممتاز
دیریست که در این سرا با خود سر جنگ دارم
خسته ام از سوال های بی پاسخ از خودم
خسته از کارهای نکرده
خسته از انتظار
...
..
.
خسته از این همه طاقت ...
:w05:
 
آخرین ویرایش:

nafis...

مدیر بازنشسته
برای خودم نگرانم...چون دیگه از شادی های کوچیک(و شاید بزرگ!)لذت نمی برم!مثل خوردن غذایی که سرد شده و از دهن افتاده...

البته علتش رو میدونم... نسبت غم ها به شادی هام بیشتر شده...تعادل روحم بهم ریخته...شادی های کوچیک جبران غم های بزرگ رو نمیکنن

خنده م میگیره...به همه مشاوره میدم ولی نمیتونم حریف خودم بشم!

نگرانم که مبادا کم بیارم...زانو بزنم...بشکنم...

خیلی نگرانم برای لبخندهام!برای ظاهر همیشه خندونم!برای طبع شوخم!برای کسایی که خودم آرومشون میکنم و لبخندشون به لبخند من وابسته س...نگرانم که دیگه نتونم شاد کنم کسی رو و همین یه دلخوشیم تو دنیا رو هم از دست بدم...

نگرانم برای "من"..

پ.ن:خدایا حواست هست؟:w05:
دوستانی هستند که نه دیده و نه صدایش را شنیده، دلت گرم است به وجودشان
همین که هستند آرامی
.
.
.
من دلتنگم رفیق :w05:
انگار این روزها، به اندازه سال ها از من دور شدی:(
.
.
.
دلم برای شیطنت هایت تنگ شده رفیق
دلم برای اذیت کردن هایت تنگ شده
دلم برای کلام زیبایت تنگ شده

به گذشته که نگاه میکنم.. به خاطراتمان، به تک تک نوشته هایمان... هیچ چیزش تلخ نیست. پر از لحظه های خوب و به یادماندی
در اوج ناامیدی به همه امید میبخشی.
کلامت زندگیست

من، نه فقط لبخندت را! بلکه بودنت و وجودت را دوست دارم!


.
.
.
من از غمگینی دلت میترسم!
من از غصه های دلت میلرزم!
.
.
.
من چشم انتظارم ...
چشم انتظار شادیت...
چشم انتظار لبخندت...

:heart:

پ.ن:ببخش که نمیتونم آرومت کنم.
 
آخرین ویرایش:

mohandese.motefakker

عضو جدید
کاربر ممتاز
میرسه روزی که تو هم مثه من از شب دلگیری, تو تاریکی و خنکای یکی از شبای تابستون از خونه بیرون می زنی , تنها با فکر گذشته ها زیر نور چراغ برقها تو خیابونها قدم میزنی و صدای دونه دونه ماشینها رو از دور میشنوی و زیر لب آهنگی رو که اون شب برات گذاشتمو زمزمه می کنی؛ اونوقته که طعم گس زندگی بدون من و بدون همه‌ی اون چیزایی که برات میخواستم رو حس میکنی و به روزهای پیش روت فکر میکنی... روزهای بدون من و کسایی که تو دنیای واقعی انتظارت رو می کشند و آرزو میکنی من جای اونا بودم, آرزو میکنی من بودم تا باهم اون شب خیابانها رو قدم میزدیم و وقتی سردت میشد در آغوش میگرفتمت و با حرارت وجودم خیالت رو جمع میکردم و اونوقت لبخندی که خیلی وقته بدون من رو صورتت ننشسته, بر چهره ات نقش می بست...
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
هر وقت دلم میگیرد
هر وقت لبخند از لبانم محو میشود
هر وقت ارامشم را دنیا از من میرباید
تنها خدا میداند چه بر من میگذرد
تنها خدا میداند
چگونه ارامم کند
حال ابرهای سیاه و وزش باد تمام بیکران اسمان را پوشانده
چقدر مهربانی که هرگاه من میبارم تو نیز میباری
پس مرا در اغوش بگیر با هم میباریم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
شبها در میان ستارگان ،در میان ماه میشود،کمی در میان سکوت شب اهسته و ارام لبخند زد و خدا را شکر گفت در میان ماه میشود درخشش عاریتیش را دید و در میان ستارگان چشمک زن میشود فهمید همه ما سوسو میکنیم
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
ناتانائیل

ناتانائیل

دوباره شب شد و من از فرط سنگینی روح به خانه ی رویا برمیگردم...
لباس حزن را بر میکنم و بر رخت آویز گل می آویزم ...
به اتاق شادی می روم و از گنجه احساس لباس لبخند را بر میدارم تا بعد از یک دوش گرم تولد بر تن کنم
خانه رویا در انتهای راهروی هیجان ، اتاقی دارد...
پس درب ساز را باز میکنم،پرده ی ابر را کنار میزنم و بر لبه ی طاقچه ی معرفت مینشینم ...
به ماه وجودم خیره میشوم...
چشم در چشم مرا به صرف یک فنجان آرامش دعوت میکند...
"ناتانائیل":gol:
 

nafis...

مدیر بازنشسته
گاهی اوقات دوست داشتم به رسم کودکی سرم رو روی پاهای مامان بذارمُ مثل گذشته یه دل سیر گریه بکنم
گریه کنم به خاطر غصه های کوچیکم
گریه کنم از عروسک هایی که فلانی داشت و من نداشتم
از حرفای بچه های دیگه که تو مهد به من میزدن
از دعواهایی که با بچه های تو کوچه داشتم
دلم میخواست مثل قدیم ها اینقدر باهاش حرف بزنم که بگه نفیسه سرم رو بردی
.
.
.
شبایی که از هجوم فکرهای عجیب و غریب خوابم نمیبره دلم قصه های مامان رو میخواد که بتونم آروم روی پاهاش بخوابم
.
.
.

انگار هرچی بزرگتر میشی، غم و غصه هات هم باهات بزرگ میشن. ولی در عوض شادی هات کوچیک و کوچیکتر ....
جوری که حتی میترسی یکی ازاین غصه ها رو به مامان بگی که نکنه یه وخت اونُ ناراحتش کنی
این جاست که پیش خودت میگی همین که هست
همین که لبخندشو میبینی
همین که حضور گرمش تو خونه هست
همین که صداشو میشنوی
همین که میتونی هنوزم بخندونیش
همین که تو یه دردی به درداش اضافه نمیکنی
کافـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــیه



بعضی دردا و غصه ها رو نمیشه به کسی گفت. حتی کسی مثل مامان...!
اما برای تو که میشه گفت؟!
میشه فقط یکم بیشتر از این حواست به دلِ من باشه:w05:
میترسم خدا...!! از بعضی واقعیت ها میترسم...!!


 
آخرین ویرایش:

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
‫آدما نباس دوست پیدا کنن
چون وقتی میرن
وقتی دیگه نمیشه بهشون زنگ بزنی
وقتی نمیتونی درد و دل کنی
یا حتی باهاشون شوخی کنی و بخندی
و همه دوستی خلاصه میشه تو عکسهات و خاطراتت
هی بغض تو گلوت گیر میکنه
خفه ات میکنه
آدما باس همیشه تنها بمونن...!!:)
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
وقتی به اسمان مینگرم دلم خوش میشود که حداقل خدایی هست
ولی پس چرا اینقدر بی عدالتی
پس چرا اینقدر نامردی و دورویی و دورنیگ و فریب و دروغ
نیدانم شاید
همه مثل من وقتی دارند حرفی میزنند
یادشان میرود به اسمان نگاه کنند
و یا یادشان میرود امید دادن به دلی و خیلی ساده شکستن امید
بهای گزافی دارد و تاوانش را ان کس باید بدهد
که حرفهایشن را باور کرد وگرنه خودشان که خوشبختند و شادندو میخندند واصلا معنای اشک را نمیفهمند چیست
و خداهم انان را هر روز شادتر و خوشبخترت میکند
فقط انکه باورشان کرد در خود غرق میشود و در تنهایی خویش محکوم به مرگ میشود
 

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عجب این روزا سر ناسازگاری دارن با هام ، نمیدونم چه بدیی در حقشون کردم :w05:
روزگار، ناسازگار...
روزگارِ ناسازگار...
می بینی چه خوب باهم کنار می آیند این روزگار و ناسازگاری...
فقط کمی با ما نمی سازند ...
همین!
 

آشنا....

عضو جدید
کاربر ممتاز
دلم میخواد زار زار گریه کنم...شاید تموم بشن این بغضایی که تو گلوم مونده...شایدم همه چیز درست بشه یا برگرده سرجای اولش! خدایا...من طاقت این دردارو دارم که سهمم شده؟چه اشتباهی بود که همه باهم سهم داشتن و تاوانش برای من سنگینتر شد؟ خدایا...هوامو این روزا بیشتر داشته باش...
 
بالا