پینههای دستش را تماشا میکرد پیرمرد به یاد دوران جوانیش افتاد که دستانش اینقدر بر اثر کار پینه بسته و زبر نبود
اما تنها دلخوشیش نوهای هست که همین دستان را نوازش میکند و میبوسد و ارام کنارش مینشید روی نیمکتی ان هم روزهای ملاقات در خانه سالمندان
با دیدن نوه اش شاد میشود ولی غمی بر دلش سنگینی میکند فرزندانش هرگز به دیدنش نیامدند روزی که پیرمرد حس کرد روز مرگش نزدیک میشود به نوه اش گفت تا از فرزندانش بخواهد به دیدنش بیایند ولی خود میدانست فرزندانش نمیایند روزی که پیرمرد مرد روز ملاقات بود اینبار فرزندانش امدند اما دیر وقتی که دیگر پیرمرد نمیتوانست انها را اغوش بگیرد و نوازششان کند