دست‌نوشته‌ها

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دوباره صبح شد

دوباره صبح شد...
سر از بالین رویا برمیدارم
لباس امید را می پوشم
گوشواره های نیاز را به گوش می آویزم از جایم بر می خیزم
از اتاق تنهایی به سالن نور قدم میگذارم
و موهایم را با شانه انصاف دانه دانه می زنم
بر آن دستی میکشم تا با گیره ی بخت چون گلی شکفته جمع شان کنم
به آینه ی معرفت می نگرم و به چشمان لبریز از شور خیره می شوم تا زیبایی اش را تحسین گویم
صورتم را با صابون اخلاص از آب چشمه معرفت شفاف می نمایم
پس از آن نوای موسیقی احساس را همراه ...
برای صرف دوباره یک لیوان چای شیرین حیات به آشپزخانه زمان می روم تا...
شوق را دوباره آغاز کنم/.


"ناتانائیل"
 

nafis...

مدیر بازنشسته
این روزها گیر افتاده ام میان حس گریه و خنده
انگار جای چیزی در دلم خالی است
آنقدر خالی که گاهی بغض می شوند و به زحمت فرو میدهم.
دلم یک غیرمنتظره خوب میخواهد، مثل برف زمستانی! چیز زیادی است خدا؟:w05:
 
آخرین ویرایش:

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
به به ماشالله دوستان گرامی

در نبود من خوب تاپیکو زنده نگه داشتید ای ول به همتون


همش توی زندگیمون ما دهه 60 ها رو ترسوندن از همون بچه گی

شیطنت نکن این طور

نگاه نکن مردم بد می گن

عاشق نشو

نری بیرون باهاش

خلاصه درد ما دهه 60 ها یکی دوتا نیست نه از بچه گیمون چیزی فهمیدیم نه از جوونی به پیری هم نمی رسیم :D

خلاصش چون بگذرد غمی نیست اما تا بگذرد دهنمون آسفالته :D
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
بخور من با چنگال زنگ زده
وقتی عقاب دندان نشان میدهد
خاطرات قورمه سبزی شده اند
و زندگی کاراملی تلخ
موبایل ویبره میزند در مغزم
زبانم را قفل کردند همانهایی که زنگ را خفه کردند
چاقاله را سبز بکن لای چراغ قرمز
منتها علیه جاده کش میاید از دندانهایم
طپق بزن شناسنامه المثنا را
سند مرگ نسیه اش گزاف است
وقت را یکجا پس بزن
وقتی ساعت لواشک میخورد
گیرپاژ کرده اعداد در ذهنم
قلبی که پمپاژ بلد نیست شده این راه راه همیشگی
کاربن و تسمه دیگر نمیخندند
این گریه های شبانه شراب میشود
کمی گریه برای قالپاق
اصلا گلویم را بسته این مهره های قالپاق
خرگوشی قالاده میبند و واق واق میکند
مداد عینک را میشکافد تا بشود شال گردن
خزر چند میخری کویر را
شاید موج موهایم بشود طناب دار
و تو را دار بزنم لای همین شعر
وقتی دوست داشتن معرکه هزاره نمیدانم چندم شده
کمی سماق بگذار لای گلابی
نه فلفل دیگر گران نیست،میدانی دارچین اشک چشمانم را دراورده
لبهایت را داغ بگیر از بوسه های نارس
تنپوشی از بابونه به تن میکنم
چشمه را خاکستر کن
شاید چشمانم دیگر نسوزد با ان رگهای ابیش
آیناز

 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لاف عاشقی مـــــــــــــــرد ...

لاف عاشقی مـــــــــــــــرد ...

لاف عاشقی مـــــــــــــــرد ...

آنـ مــــرد که نام زنان و دختران شهر را با "جان" ها و "عزیز"ها وصله ی مهربانی میزند...
هرگاه سخن از عشق براند "لاف عاشقی" زده...
مرد عاشق...
هر نام جز او بر زبانش ،هر رخ جز رخسار او بر چشمانش و هر آوا جز نوای او را بر گوش هایش ...
را بر خود حرام میداند/.
عاشق واقعی ترس از آن دارد...
نکند "لیلی اش" دچار وصله ی مهربانی سایرین بـــــگردد...
در گوش هایم صدای پای مــــــــــــردان ، گوش خراش می آید/.

"ناتانائیل"
 
آخرین ویرایش:

smart student

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
حدایا ممنون خیلی زیاد
ممنونم برای اینکه هنوز امید تو به بهبود من هست
ممنونم برای اینکه هنوز دست حمایت تو دلم را گرم می کند...
خدایا ممنونم خیلی زیاد
بابت تمام سختی هایی که آسانشان می کنی
دردهایی که درمانشان می کنی
اشک هایی که لبخندشان می کنی
خدایا ممنونم خیلی زیاد
بابت خدایی کردنت
بابت اینکه هستی جایی که هیچکس نیست
بابت تمام آخرین لحظه هایی که وقتی تمام امیدم از خلقت بریده شد
با تمام ابهت خدایی ات به دادم رسیدی...

ممنون خدای من!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
میان خنده تنهایی دلخوش کرده ام
که شاید رهگذری عبور کرد
اما انیجا در این سرزمین کوه هم اگر باشی خواهی شکست
زیر بار نگاه هایی که نمیدانند کی هستی تنها قضاوتت میکنند
بی انکه جای تو قدمی زده باشند به تو میخندند
و تو میمانی با دلی تنها
شاید دیگر نباید از عشق حرف زد
اما میدانی بهتر که همیشه از عشق سخن گفته شود
تا فراموشش نکنیم

آیناز
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امـــــــــروزت را به خودت اختصاص بــــــــده ...

امـــــــــروزت را به خودت اختصاص بــــــــده ...

امـــــــــروزت را به خودت اختصاص بــــــــده ...

یکی از فـــــــرداهایی که می رسند و امروزت میشوند را برای خودت اختصاص بده...
صبح با نوازش پرتو خورشید چشمانت را از هم بردار ،
نور را دنبال کن و به خورشید ،ملکه روز،لبخند زن،
در دلت خوشی را بجوی،
و دلیل شروعی دوباره را ،تنها،دیدن زیبایی ها بدان ،
از جایت برخیز ،تعدادی قدم،در جستجوی آب ،بردار،صورتت را با آن متبرک کن،
در آینه لبخند زنان بگو:
ماه من سلام؛
روزت قشنگ،چشمانت شاد،لبخندت لبریز و قلبت آرام ،
آنگاه بعد از صرف یک موسیقی ارام و یک فنجان چای کنار پنجره نزد نگاه خورشید ،
از خانه بیرون بیا،
چشمانت را پشت عینک آفتابی ات پنهان کن،
به آسمان نگاهی بینداز،
خدایا شکری بگو ،
در کوچه قدم بگذار،
ارام و آهسته لبخند بزن،
در دل شادی را نجوا کن،
دم و بازدمهایت را عمیق تر ،
هوا را با همه وجود لمس کن،
هیچ نجوی،
تنها آرامش،
ماه من آرام باش،
دستانت را در دستان خیالت بگیر...
و قدم هایت را به سوی هر انچه تورا شوق بخشد راهبر باش،
امروزت را به خودت اختصاص بده،
از امروز که تنها برای تو متولد شده سپاسگذار باش/.


"ناتانائیل"
 

mer30fery

دستیار مدیر مهندسی مکانیک, متخصص سالید ورک
کاربر ممتاز
چیز عجیبیه.....
ذهنو میگم....
یه چیزایی توش زود گم میشه....
یه چیزایی هم چند سال بگذره گوشه ذهن میمونه...
نمیخوامشون... میخوام نباشن.... خاطرات بد... حرفای نازیبا... لحظات تلخ....
چرا فراموش نمیشن پس....؟
مگه نمیگن انسان فراموش کاره...؟
مگه نمیگن انسان از کلمه نسیان یعنی فراموشی اومده....؟
ولی هستن میمونن...
تازه منی که یاد گرفتم فراموش کنم اینم.
شاید خوب یاد نگرفتم...
.....نه
راهش این نیست...
نمیشه بعضی تلخی هارو فراموش کرد...
شاید یه راه دیگه ای رو باید امتحان کرد....
آره ....
ساختن لحظات شیرین...
تنها راه نداشتن خاطرات تلخ ساختن خاطراته شیرینه...
خدایا ذهن مارو پر از خاطرات شیرین و خالی از خاطرات تلخ کن...
الهی امین
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چیز عجیبیه.....
ذهنو میگم....
یه چیزایی توش زود گم میشه....
یه چیزایی هم چند سال بگذره گوشه ذهن میمونه...
نمیخوامشون... میخوام نباشن.... خاطرات بد... حرفای نازیبا... لحظات تلخ....
چرا فراموش نمیشن پس....؟
مگه نمیگن انسان فراموش کاره...؟
مگه نمیگن انسان از کلمه نسیان یعنی فراموشی اومده....؟
ولی هستن میمونن...
تازه منی که یاد گرفتم فراموش کنم اینم.
شاید خوب یاد نگرفتم...
.....نه
راهش این نیست...
نمیشه بعضی تلخی هارو فراموش کرد...
شاید یه راه دیگه ای رو باید امتحان کرد....
آره ....
ساختن لحظات شیرین...
تنها راه نداشتن خاطرات تلخ ساختن خاطراته شیرینه...
خدایا ذهن مارو پر از خاطرات شیرین و خالی از خاطرات تلخ کن...
الهی امین

کار من نویسندگی نیست چون برای نویسندگی باید سالهای زیاد تمرین کرد و من فقط اونچه که از زندگی یاد گرفتمو مینویسم/.

رو همین اساس درجواب شما متن زیرو نوشتم و امیدوارم ازینکار ناراحت نشید...


چیز جالبی نیست...؟
ذهن ...
یه چیزایی توش زود خاک میخوره ...
یه چیزایی هم هر چند سالم که بگذره باز مث روز اولش نوئه نو میمونه ...
بیشتر شبیهه کاخ موزه ست.... خاطرات بد... حرفای خوب ... صدای تلخ... نگاه های مبهوت... لحظات شیرین...
چرا باید فراموش شن...
میگن انسان فراموشکاره...؟
اما من میگم انسان دفترچه خاطراته ...بعضی وقتام یه نگاتیو قوی ... یا شایدم یه کاخ موزه واقعی...
من میگم انسان از "اُنس" میاد...
بخاطر همینه که هستن ... و میمونن...
چرا باید فراموشیو یاد گرفت؟
چون نمـــــــــــیشه یاد گرفت ...
نه ...نمیشه وابسته نبود و اُنس نگرفت...
آره راهش این نیست...
راهش فراموشی نیست...
چون مثل سایه است ...
نمیشه بعضی تلخی هارو فراموش کرد...
اما میشه خوب بودنایی که ازون تلخی ها عایدمون شده رو هر روز مث یه عتیقه با ارزش دستمال کشید...
آره باید یه راه دیگه امتحان کرد ....
میدونی راهش چیه؟
طرز تلقیتو عوض کنی...
ساختن لحظات شیرین...
همینه...خودشه ... تبدیلش کنی به لحظات شیرین...
شدنیه فقط باید با خودت رو راست باشی...
دقیقا همینه...
"تنها راه نداشتن خاطرات تلخ ساختن خاطراته شیرینه..."
خدایا ...
ذهن مارو پر از خاطرات شیرین کن ...
و اگر تلخی ای هم هست بهم یاد بده تا با چشمای تو ببینمش ...
تا دیگه نه تلخی هاش بلکه شیرینی هاش یه شئ با ارزش بشه تو بهترین جاهای تالار کاخ موزه...
الهی که همه جای کاخ موزه همه ما نوئه نو و قشنگ بمونه
الهی امین
 

mer30fery

دستیار مدیر مهندسی مکانیک, متخصص سالید ورک
کاربر ممتاز
کار من نویسندگی نیست چون برای نویسندگی باید سالهای زیاد تمرین کرد و من فقط اونچه که از زندگی یاد گرفتمو مینویسم/.

رو همین اساس درجواب شما متن زیرو نوشتم و امیدوارم ازینکار ناراحت نشید...


چیز جالبی نیست...؟
ذهن ...
یه چیزایی توش زود خاک میخوره ...
یه چیزایی هم هر چند سالم که بگذره باز مث روز اولش نوئه نو میمونه ...
بیشتر شبیهه کاخ موزه ست.... خاطرات بد... حرفای خوب ... صدای تلخ... نگاه های مبهوت... لحظات شیرین...
چرا باید فراموش شن...
میگن انسان فراموشکاره...؟
اما من میگم انسان دفترچه خاطراته ...بعضی وقتام یه نگاتیو قوی ... یا شایدم یه کاخ موزه واقعی...
من میگم انسان از "اُنس" میاد...
بخاطر همینه که هستن ... و میمونن...
چرا باید فراموشیو یاد گرفت؟
چون نمـــــــــــیشه یاد گرفت ...
نه ...نمیشه وابسته نبود و اُنس نگرفت...
آره راهش این نیست...
راهش فراموشی نیست...
چون مثل سایه است ...
نمیشه بعضی تلخی هارو فراموش کرد...
اما میشه خوب بودنایی که ازون تلخی ها عایدمون شده رو هر روز مث یه عتیقه با ارزش دستمال کشید...
آره باید یه راه دیگه امتحان کرد ....
میدونی راهش چیه؟
طرز تلقیتو عوض کنی...
ساختن لحظات شیرین...
همینه...خودشه ... تبدیلش کنی به لحظات شیرین...
شدنیه فقط باید با خودت رو راست باشی...
دقیقا همینه...
"تنها راه نداشتن خاطرات تلخ ساختن خاطراته شیرینه..."
خدایا ...
ذهن مارو پر از خاطرات شیرین کن ...
و اگر تلخی ای هم هست بهم یاد بده تا با چشمای تو ببینمش ...
تا دیگه نه تلخی هاش بلکه شیرینی هاش یه شئ با ارزش بشه تو بهترین جاهای تالار کاخ موزه...
الهی که همه جای کاخ موزه همه ما نوئه نو و قشنگ بمونه
الهی امین

:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
ممنون دوست عزیز عالی بود
من خیلی به جنبه ادبی متنم توجه نکردم بدون ویرایش نوشتم بیشتر شبیه تراوشات یهویی ذهن بود تا دست نوشته ادبی...
ممنون از متن زیباتون
عالی بود
:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
ممنون دوست عزیز عالی بود
من خیلی به جنبه ادبی متنم توجه نکردم بدون ویرایش نوشتم بیشتر شبیه تراوشات یهویی ذهن بود تا دست نوشته ادبی...
ممنون از متن زیباتون
عالی بود
:gol::gol::gol::gol::gol::gol:
واقعا خوشحالم ازینکه ناراحت نشدید/.
منم سعی کردم مثل شما روان و ساده بنویسم و کاملا مشخص بود بداهه گفتید منم زود همونموقع بعد از خوندنش دلم خواست روی دیگه نگاهی که میتونه باشه رو بنویسم...
ممنون از نظرتون ...
یه متن فقط زمانی زیبا بنظر میاد که اثر گذار باشه... و من فقط قصدو سعی داشتم نور رو بهتون نشون بدم...

برای اینکه در کنار این حرفا دست نوشته ای هم باشه یکی از نوشته هام در حالیکه خیلی ناراحت بودمو مینویسم/.

آنجا که حس کردم دلم تنگ است...
آنجا که هیچ کس در دسترس نیست...
دلم به دادم می رسد؛
چه زیبا ناز میکشد،
باهم "چندقدمی" میزنیم ،
یک آبنبات در دو دست،
دو چشم در یک نگاه ،
دوپا در یک قدم می شویم،
جاده ای خلوت سراغ داریم،
چقدر خوب،حضورش باعث دلگرمیست،
مرا به شوق می کشد،
از بند می رهاند، میخنداند،پرواز میدهد،در آغوش میکشد؛
و در گوشم زمزمه میکند:
"به دلـــــــــــــت گوش بسپار ، دل همه چیز را می داند ."



"ناتانائیل"
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
الله عزیزم،
اگر ؛


آسمون با بارون
بابونه با زمین شنی
پاچراغ با چراغ
تار با پود
ثریا با آسمون
جادوگر با جادو
خیال با احساس
دریاچه با پرنده های وحشی
ذوالفقار با علی
رود با ســِـــیر در خشکی
زاهد با عبادت
ژاله با برگ گل
ساحل با موج
شاهین با کوه های بلند
صیاد با شکار
ضــِــماد با زخم
طور با موسی
ظــلّ با درخت
عروج با عرفان
غلط با بی خبری
فسفر با تاریکی
قنوت با دعا
کــَــرب با تنهایی
گرگ با گوسفند
لاله با اردی بهشت
جان میگیرد...
من ...
خوبی یا اگر بدم... ،بنگر ،الفبا را تا خودم برایت صرف میکنم تا بگویم
من ،فقط ...
با یک "غیرمنتظره" تو جان میگیرم/.
پس بدان؛
اول: تویی
آخر: منم...




"ناتانائیل"
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
بعضیا توی زندگی آدم ارزش ندارن حتی بهشون فکر کنی چه برسه به اینکه بخوای جایی براشون باز کنی

پس حواست باشه که کی توی زندگیته و جاش کجاست

خدا که اِ نـــــــــــــــدِ همه چیه مگه میشه چیزای بی ارزشم تو لوازمش باشه؟

از چیزای بی ارزش زندگیم چیزای زیادی یاد گرفتم
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدا که اِ نـــــــــــــــدِ همه چیه مگه میشه چیزای بی ارزشم تو لوازمش باشه؟

از چیزای بی ارزش زندگیم چیزای زیادی یاد گرفتم

تا ارزشو چی تعریف کنی


هرچه انسانها رو بیشتر می شناسم تنهایی ام دلچسب تر می شود
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا ارزشو چی تعریف کنی

هرچه انسانها رو بیشتر می شناسم تنهایی ام دلچسب تر می شود

اگه برای تعریف "ا ر ز ش" مبنی رو بر تفکیک حروفهاش بذارم میگم یعنی اصول رادیکال ِ زیست شخصیدر فرد مد نظر...

دلیل تنهایی هم بخاطر اینه که آدما متناسب با توقعاتی که ما ازشون داریم رفتار نمیکنند و باعث دلسردی و دوری ما از خودشون میشن...

حالا اگر این شخص کسی باشه کا ما قصد داریم زندگیمونو رووش سرمایه گذاری کنیم و منطبق با تصویری که ما ازش در مواجهه با

اتفاقات داریم نباشه کم کم دوری از آدما جزئ عادت اصلی زندگیمون میشه و ما سعی میکنیم از هیچکس خوشمون نیاد و این هم

برای اینه که دوست نداریم آسیب ببینیم یا قلبمون رنج ببره...

میدونید چیه ... اگه این فرد بین اعضای خونواده یعنی پدرومادروخواهرا و برادر نباشه و بیرون یه درده اما اگه یکی از اینا باشن هزار درده ...

از همه سختتر اینه که تنها توقعت فقط دیدن محبتهایی که نسبت بهش داری باشه اما تفسیرا از این محبت خودنمایی و ... تلقی

شه ...فاجعه ست مگه نه ...؟

اما میدونید چیه ... تو این همه حرفای اینجوری که تو دلامون تلنبار میشه چه فکر و جمله ایه که مثل یه چوب کبریت روشن به این انبار
کاهه...؟

بله انبار کاه ... این فکرا خیلی بی ارزشن به سبکی کاه چون باعث میشن ما عذاب بکشیم... رنج ببریم ... پس من وقتی...

اینجوری مریض میشم به خودم میگم مگه تو دل نداری؟مگه دوستش نداری ...اصن میدونی دوست داشتن یعنی چی...؟ یعنی ...

هیچ زمانی نرسه که دوستش نداشته باشی...خب...؟حالا دل داری ... ؟ یا نه...؟

دست نوشته من ، ناگفته های ناتانائیل به سائبجی :

سائبجی ...

به من بگو بمیر ،میمیرم...

بگو نفس نکش ،نفس نمیکشم ...

اما نگو ازت راضی نیستم که من نابود نه ... متلاشی میشم...

من بیمارم ... به پیشانی ام دست نزن ...

بگمانم تب گریه دارم ، نفس ِ ثانیه های زندگیم گرو ِ بودنت ،دست نزن ، ویروسی میشوی ...

پزشکان میگویند آنها که جسم مقاومی دارند ، خیلی کم پیش می آید بیمار شوند...

من هم قوی ام و گاه به گاه و خیلی کم پیش می آید بیمار شوم ، وقتی هم که بیمار شدم ...

از گلویم شروع میشود ... حتی لقمه ای به کوچکی عدس از نمیگذرد...

دهانم داغ میشود...صورتم گـُـر میگیرد ، به حدی که از حرارت زیاد ، اشک، از ظرف چشمهایم بجوش می آید...

رگ زیر چشمم خون را تا ورودی چشمهایم ورود ممنوع میکند ...

لامذهب ،بیش از حد داغ است ،اما زود تقطیر میشود، تا خشکی داغ صورتم را ســـِــیر کند ...

نه ...ای که خندیدنت دعای قنوت ربـّـنایم آلوده نمیشوی ،من هم اینطور نمی مانم ...

دوایش را همیشه در گنجه تازه به تازه دارم ،یک فنجان از جوشانده ِ یاد خدا را که بنوشم خوب ـ خوب میشوم ...

کمی صبر کن ،گذاشته ام دم بکشد، بگذار مقداری از نبات نگاه مهربانت را در آن بریزم ...

من خوبم باور کن فقط کمی تب دارم...


"ناتانائیل"
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تا ارزشو چی تعریف کنی


هرچه انسانها رو بیشتر می شناسم تنهایی ام دلچسب تر می شود

میدونید ... من فکر کردم برای اینکه حرفام شعار نباشه تصمیم گرفتم تا یه چیزایی بنویسم...

متن زیر رو یکی از اطرافیانم(بیرون از خانواده) بهم گفته که اونموقع به شدت از شنیدنش دیوونه شده بودم :

کی فکر میکنه خداست: تو
کی گذشت یادش رفته : تو
کی فکر میکنه فقط آدمای کامل میتونن دوستش باشن و دیگران نه : تو
کیه که خدا هم میترسه بهش جایگاهی بده که خلقش زیر دستش باشن: تو
فکر میکنی چقدر خیرت به دیگران می رسه که همین قدرو هم دریغ میکنی؟
چرا؟
چون الکی از همه ناراحت میشی؟
ما همه وسیله ایم نه خدا
سعی کن جایگاهتو بعنوان یه بنده گناهکار بشناسی و جای خدا نشینی...

بعد از این حرفا سریع متن زیرو برای خودم تو دفترم نوشتم:

اگه یه روزی،یه جایی،یه کسی،یه چیزی بهت گفت که تا عمق وجودت نفوذ کرد...

بنویسش رو یه کاغذ ؛پستش کن واسه خدا...

ولی چرا باید اینکارو کرد؟

خدا میگه تو قلبمونه... ولی دردامونو که تو قلبمونه رو نمی بینه و حس نمیکنه ...

حالا مگه وقت داره نامه هامونو بخونه؟

اشتباه میکنی ای من که این انتظارو از معشوقت داری ... اون دیگه فراموشت کرده...

آره عشق اینجا معنی میکنه ...

که تو میبینیش اما... اون...

نمیخواد ببینتت...

همین....


"ناتانائیل"


،من باوجود همه تلاشم برای سرسختی به شدت زود رنجم و اینو میتونم مخفی کنم اما هنوز نتونستم نابود کنم...
مسلما میدونید ادمای زودرنج از عالمو آدم گله میکنن...اما من هروقت حتی تو ذهنم میخوام شروع به گله کردن که میکنم
میگم ببینم مگه تو نیستی میگی همه چی تحت اراده خداست؟حالا چی شده؟وقتی خودت با حرفات یکی نیستی دیگه چرا به بقیه میگی؟
همین فکرا ساکتم میکنه ... سرمو میذارم رو سجاده و شروع میکنم به مرور همه کارایی که خدا برام انجام دادو من بعد از مدتی که ازون اتفاق گذشت
متوجه کل داستان شدم ... به خودم میگم صبر کن و منتظر باش ببین بقیه داستان چی میشه...
میدونید چیه... وقتی باور کنی اتفاقی رو چه خوب چه بد و شروع کنی باهاش کنار بیای همه چیز همونجور میشه که خودت میخوای...

اون متنی که نوشتم بالا ،اونموقع 19 سالم بود و بشدت ادعای عاشق خدا بودنو داشتم درحالیکه من معشوقه بودم ...
من نمیدونم هنوز اونقدری که خدا میخواد دوسش دارم یا نه...
ولی مطمئنم تو این دنیا هیچکس ...هیچکس ...........
حتی پدرم(سائبجی)و مادرم و خواهرا برادرم... که من جونمم واسشون میدم به اندازه ای که خدا دوستم داره دوستم ندارن...
من این حرفارو واقعا با همه وجود میگم ...
اولین چیزی که همیشه باعث بغض و گریه ی من میشه خداست ... وقتی ثانیه ثانیه زندگیمو مرور میکنم میبینم عین سایه کنارم بوده ...

تنها چیزی که تو این دنیا میتونه آرومم کنه فقط خداست ...

پس بدونید من با همه وجودم میگم هیچ چیزی که وارد زندگی ما میشه بی ارزش نیست
چون ما بی ارزش نیستیم و اونا میان تا مارو با ارزشتر کنن...
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
به دست نامادریم منگنه خوردم
دست از یقه ام بردار زمین
میخواهم تاب بخورم لا به لای مینها
پیامکها اسلحه سبزاند و دود ماشین میخورم
وقتی اسلحه را غلاف کردند،خردل به ریه هایم نمیکشد
این زندگی را نسیه میفروشم
نه!
با چند سکه هم نمیفروشم
کودکی با نارون اتل متل میکند
میلاد با آفتاب قایم باشک و
من با خودکار تاب میخورم
موشها نسل قناری را زده اند
و مترسک سنگلاخها را طی میکند با بالهای سیاه
زنی که اسلحه میگیرد مادر نیست
بلکه قصه خوابهای کودکانه ام شده
چرتکه نزن کامپیوتر حسابت را میرسد
کاغذ را خاک میگیرند
اما همراه رقمهای نجومی به پرواز در می اید
معادلات بلد نیستم تنها این هجویات را میگویم
شعر را از نو بساز شاید در لحظات بارانی داروگ بخواند


ایناز
 

nafis...

مدیر بازنشسته
نمیدانم که چرا این روزها، دلم گواه میدهد
.
.
.
به آمدن روزهای خوب
به یک دل آرام و بی آشوب
به تمام روزهای شیرین نیامده
به اجابت معجزه ی دلم
به تمام روزهای آرام و بی دغدغه
به محو شدن این غمِ کهنه یِ دلم
به لبخند ها و خنده های یهویی
به یک نفس راحت کشیدن
به....
.
.
.
دلم گواه میدهد
دلم گواه میدهد
دلم گواه میدهد
دلم گواه میدهد

 
آخرین ویرایش:

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تنها چیزی که برام توی زندگیم مهمه اینه که توی ذهن دیگرا خاطره ای خوب باشم و برام به نیکی یاد کنن

کاش بدانیم که جهنم و بهشت همین دنیاست با هر دست بدهیم با همان پس خواهیم گرفت دیر و زود داره و می رسه روزی که تقاص کار هامون بدیم
 

yamaha R6

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک هفته دیگه هم تموم شد و شنبه ای دیگر آغاز

هرچه بوده تموم شده و گذشته آینده هم که نیومده پس گور باباش مهم همین الانه خود خود همین ثانیه ای که توش هستیم

پس ازش لذت ببریم
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
زندگی همین خنده های ارام ماست
پس در ارامش بخندیم
بی حرف گریه کنیم
و بذاریم مشکلات
برای خودش دست و پا بزنند
ما فقط تماشا کنیم

ایناز
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
در زمان قدیم رقیب بیشتر مال مرد بود والا الان هر نفر کلی خاطرخواه داره تو وایبر‌، واتساپ،لاین و ... بدتر اینکه خودت باید بکشی تا ثابت کنی بهش دوستش داری ولی اونقدر شنیده که دیگه عادت کرده فقط یا میگه مرسی یا هر چی بتونه سواستفاده میکنه از احساساتت نمیدونم چرا اینجور به فنا بردیم عشق و هی دم میزنم عشق وجود نداره خوب عزیز با یکی باش نه یکی،یکی،یکی

ایناز
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در زمان قدیم رقیب بیشتر مال مرد بود والا الان هر نفر کلی خاطرخواه داره تو وایبر‌، واتساپ،لاین و ... بدتر اینکه خودت باید بکشی تا ثابت کنی بهش دوستش داری ولی اونقدر شنیده که دیگه عادت کرده فقط یا میگه مرسی یا هر چی بتونه سواستفاده میکنه از احساساتت نمیدونم چرا اینجور به فنا بردیم عشق و هی دم میزنم عشق وجود نداره خوب عزیز با یکی باش نه یکی،یکی،یکی

ایناز

باورمون شده هر چی میریم آینده تر،
همه چیز بدتر، آدما کمتر، زندگی زهرتر، رُفَقا شـــرتر، لباسا کسرتر، نگاها مست تر، صداها مَــــدّتر شده........
هیچکس به جز یکسایی ممیز خودشون نیستن...
درحالی که بهتره باورمون شه همیشه همه چیز رو به تغییر ِ
گاهی خوبی به بدی ها
گاهی بدی به خوبی ها
و هیچ چیز جای دیگه ای رو اشغال نمیکنه
فقط جای جدیدی برای بودن پیدا میکنه...
و عشق...
این حس دوست داشتن افراطی چه ها نمیکنه...
و این پل...
واقعی بود
جایی برای ملاقات عاشق و معشوق بود
سنگی یا چوبی
اما واقعی
مهم فقط همینه
واقعی
واقعیه واقعی
یه جایی واسه حرف زدن و واسه خلوت کردن
واسه گفتن و شنیدن و شنیدن و گفتن...
عاشق مرد بود
فقط می گفت؟
معشوق زن بود
فقط میشنید؟
عاشق مردانه دوست داشتن را درجمع فریاد میزد
معشوق زنانه دوست داشتن را در گوش عاشقش نجوا میکرد
هردو به صراحت
عاشق غیرت داشت
معشوق نجابت داشت
هردو به صراحت
پل عوض شده
واقعی معنیش عوض شده؟
پل واقعی نیست
پل رنگ و لعابش عوض شده
تو دنیای فن آوری
اون اوایل شده بود گوشی بابا یواشکی
بعد گوشی خودش علنی
بعدتر یاهو و اسکایپ
حالا شده واتساپ و وایبر
بعدترترترتر... چی شه الله اعلم
اما عاشق هنوزم عاشقه
همون یکسایی عاشقن
هرکی بگه:
عشقم تویی مشقم که عاشق نمیشه...
هر کی بشنوه معشوق نمیشه
دلگیر نشو از هجوم واژه ها و آدما و فناوری و حرف و حرف و حرف ِ مثلا عاشقانه ها و بی تفاوتی ها...
اینو از من عصر حجری بشنو


"ناتانائیل"
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
باورمون شده هر چی میریم آینده تر،
همه چیز بدتر، آدما کمتر، زندگی زهرتر، رُفَقا شـــرتر، لباسا کسرتر، نگاها مست تر، صداها مَــــدّتر شده........
هیچکس به جز یکسایی ممیز خودشون نیستن...
درحالی که بهتره باورمون شه همیشه همه چیز رو به تغییر ِ
گاهی خوبی به بدی ها
گاهی بدی به خوبی ها
و هیچ چیز جای دیگه ای رو اشغال نمیکنه
فقط جای جدیدی برای بودن پیدا میکنه...
و عشق...
این حس دوست داشتن افراطی چه ها نمیکنه...
و این پل...
واقعی بود
جایی برای ملاقات عاشق و معشوق بود
سنگی یا چوبی
اما واقعی
مهم فقط همینه
واقعی
واقعیه واقعی
یه جایی واسه حرف زدن و واسه خلوت کردن
واسه گفتن و شنیدن و شنیدن و گفتن...
عاشق مرد بود
فقط می گفت؟
معشوق زن بود
فقط میشنید؟
عاشق مردانه دوست داشتن را درجمع فریاد میزد
معشوق زنانه دوست داشتن را در گوش عاشقش نجوا میکرد
هردو به صراحت
عاشق غیرت داشت
معشوق نجابت داشت
هردو به صراحت
پل عوض شده
واقعی معنیش عوض شده؟
پل واقعی نیست
پل رنگ و لعابش عوض شده
تو دنیای فن آوری
اون اوایل شده بود گوشی بابا یواشکی
بعد گوشی خودش علنی
بعدتر یاهو و اسکایپ
حالا شده واتساپ و وایبر
بعدترترترتر... چی شه الله اعلم
اما عاشق هنوزم عاشقه
همون یکسایی عاشقن
هرکی بگه:
عشقم تویی مشقم که عاشق نمیشه...
هر کی بشنوه معشوق نمیشه
دلگیر نشو از هجوم واژه ها و آدما و فناوری و حرف و حرف و حرف ِ مثلا عاشقانه ها و بی تفاوتی ها...
اینو از من عصر حجری بشنو


"ناتانائیل"

زیباست

عشق هر کجا باشد همان عشق است
عاشق با تمام وجودش عشقش را نشان میدهد
معشوق هم عشقش را به عاشق نشان میدهد
نمیدانم در کدام مسیر راهها گم میشود
وقتی میدانی ادمها هوسشان را به نام عشق زدند
از ان روز عشق گم شده
تعدادی هستند که بیابند ولی هنوز مانده اند کسانی که بیابند عشقی حقیقی را
این هم حرف من که نمیدونم مال کدوم عصرم

ایناز
 

natanaeal

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زیباست

عشق هر کجا باشد همان عشق است
عاشق با تمام وجودش عشقش را نشان میدهد
معشوق هم عشقش را به عاشق نشان میدهد
نمیدانم در کدام مسیر راهها گم میشود
وقتی میدانی ادمها هوسشان را به نام عشق زدند
از ان روز عشق گم شده
تعدادی هستند که بیابند ولی هنوز مانده اند کسانی که بیابند عشقی حقیقی را
این هم حرف من که نمیدونم مال کدوم عصرم

ایناز

میدونی من چی فکر میکنم؟ عاشق واقعی نطقش کوره البته فقط برای گوشهای بقیه...
عاشق واقعی همه حرفاشو تو خلوت دلش تو کنج دفترش میذاره تو گنجه ی خاطرش تا عتیقه شه برای عشقش...
و وقتی زمانش رسید و یار به کنار اومد با صدای قشنگش تو گوشش آواز میکنه...
من برای کسی که تو رویامه اینطور نوشتم :

باز امشب به رسم حیات هستی
کنار ساحل احساس
نزدیک به ساعت آواز
بر شن های خستگی ام قدم میزنم
و نامت را با ابر تنهایی ترانه میکنم
و در حضوری از هیچ کس همراهت میشوم
و در سرود سکوتت غرق در گوشنوازی ها میگردم
در ساحل چشمانت
صدف کوچکی را
کنار گوش های حضورم میگیرم
و صدای خنده هایت را
ترغیب گری ستودنی
بر این مولودی خوان
ولادت نامت
سازگر میشود...
به آرامشت نزدیکتر میشوم
امواج تردیدهای آینه ای آبی ها
گونه هایت را سخت و لبهایم را سست میکند
پس فانوس افکارم را
در سپیده دم پیشانی ات خاموش
و لباس احساسم را
بر دستانت وامیگذارم
تا به جنگ تردید های اینه ای آبی ها
یکّه تازان بتازیم
و در این ساعت از قلب ....
با هم یکی میشویم/.


"ناتانائیل"

تقدیم به احساس نگاهت

متنای ازین دستمو هیچوقت تو نت نمیذارم چون قراره عتیقه شه ولی اینو برای حریر دل شما میذارم:)
 
بالا