دیروز با بچه ها برای اولین بار بعد از تعطیلات بعد دانشگاه رفتیم بازار من عادت ندارم خیلی تو مغازه ها بگردم بچه ها رفتن تو پاساژ من هم موندم دم در مغازه کناری قصابی بود یه خانمی اومد به قصاب گفت اشغال گوشت ها و باقی مونده گوشت اگه داری بده خلاصه از این التماس و قصاب هم هی می گفت نمیشه عصبانی شدم بهش گفتم واقعا قصابی نمیدونم تا خوابگاه چطور اومدم جواب تلفن هیچ کس رو هم ندادم وقتی دوستام برگشتن داستان رو گفتم یکی که اصلا هم ازش خوشم نمیاد گفت اون هم یکی بوده بدتر اعصابم رو خورد کرد بهش گفتم برادر یکی هم زیاده!