داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هیچی نمیشی ... هیچی!

پرونده اش را زیر بغلش گذاشتند و بیرونش کردند

ناظم با رنگ قرمز و چهره برافروخته فریاد کشید :

بهت گفته باشم ، تو هیچی نمی شی ، هیچی

مجتبی نگاهی به همکلاسی هایش انداخت ، آب دهانش را قورت داد خواست چیزی بگوید اما ، سرش را پایین

انداخت و رفت .

برگه مجتبی ، دست به دست بین معلم ها می گشت اشک و خنده دبیران در هم آمیخته بود ...

امتحان ریاضی ثلث اول

سئوال : یک مثال برای مجموعه تهی نام ببرید

جواب : مجموعه آدم های خوشبخت فامیل ما

سئوال : عضو خنثی در جمع کدام است ؟

جواب : حاج محمود آقا ، شوهر خاله ریحانه که بود و نبودش در جمع خانواده هیج تاثیری ندارد و گره ای از کار

هیچ کس باز نمی کند .

سئوال : خاصیت تعدی در رابطه ها چیست ؟

جواب : رابطه ای است که موجب پینه دست پدرم بیماری لاعلاج مادرم و گرسنگی همیشگی ماست .

معلم ریاضی اشکش را با گوشه برگه مجتبی پاک کرد و ادامه داد

سئوال : نامساوی را تعریف کنید ؟

جواب : نامساوی یعنی ، یعنی ، رابطه ما با آنها ، از مابهتران اصلا نامساوی که تعریف و تمجید ندارد ، الهی که

نباشد .

سئوال : خاصیت بخش پذیری چیست ؟

جواب : همان خاصیت پول داری است آقا که اگر داشته باشی در بخش بیمارستان پذیرش می شوی و گرنه

مثل خاله سارا بعد از جواب کردن بیمارستان تو راه خانه فوت می کنی .

سئوال : کوتاه ترین فاصله بین دو نقطه چه خطی است ؟

جواب : خط فقر ، که تولد لیلا ، خواهرم را ، سریعا به مرگش متصل کرد .

برگه در این نقطه کمی خیس بود و غیر خوانا ، که شاید اثر قطره اشک مجتبی بود و معلم ریاضی ، ادامه نداد

برگه را تا کرد ، بوسید و در جیبش گذاشت

مجتبی دم در حیاط مدرسه رسیده بود ، برگشت با صدای لرزانش فریاد زد :

آقا اجازه : گفتید هیچی نمی شیم ؟ هیچی ؟

بعد عقب عقب رفت ، در حیاط را بوسید

و پشت در گم شد...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کارخیر

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد:
من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.
همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟؟
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید...
من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم...

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجهه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
تصمیم حامد..:)حامد با اصرار سوار ماشین پدرش شد .
هر کاری کردند از ماشین پیاده بشه نشد که نشد. پدر و مادرش فکر میکردند اگه بفهمه بابا بزرگ رو میخوان ببرن خونه سالمندان و اون دیگه نمی تونه پدر بزرگش رو ببینه قیامت به پا میکنه.
اما اینطور نشد.
خیلی اروم نشست صندلی جلوی ماشین، مثل آدم بزرگها.بابا بزرگ هم مات و مبهوت نشسته بود صندلی عقب و غرق در خیالات خودش بود ، وهر چند حالش خوب نبود از بی احساسی حامد کوپولو تعجب زده بود ولی به روی خودش نمی آورد.
به اولین خیابان که رسیدند حامد رو به باباش کرد وپرسید :
بابا اسم این خیابون چیه؟
باباش جوابش رو داد.
اما حامد ول کن نبود.اسم تمام خیابونها رو دقیق دقیق میپرسد.بلاخره حوصله باباش سر اومد با ناراحتی پرسید:بچه جون اسم این خیابونها رو میخوای چیکار کنی؟به چه دردت میخوره؟
حامد با صدای معصومانه اش گفت:بابایی میخوام اسم خیابونها رو خوب خوب یاد بگیرم تا وقتی تو هم مثل بابابزرگ پیر شدی ببرمت اونجا تنها زندگی کنی....
دنیا رو سرش خراب شد.
نگاهی از آیینه به پدر پیرش کرد، خودش رو اون پشت دید . از همون جا بسرعت دور زد . و برگشت بطرف خونشون.حامد کوچولو اون جلو یواشکی داشت میخندید. برگشت و دستای داغ و تب دار بابابزرگش رو تو دستای کوچیکش محکم فشار داد
اشک از چشمهای پیرمرد سرازیر بود.
 

alale2011

عضو جدید
رزم ویروس و رستم

رزم ویروس و رستم

کنون رزم ویروس و رستم شنو
دگرها شنیدستی این هم شنو

که اسفندیارش یکی دیسک داد
بگفتابه رستم که اي نیک زاد

در این دیسک یکی باشد فایل ناب
که بگرفتم من ازسایت افراسیاب

برو خرمی کن بدین دیسک هان
که هم نون و هم أب باشد درأن

تهمتن روان شد سوي خانه اش
شتابان به دیدار رایانه اش

دگر صبر و أرام و طاقت نداشت
و أن دیسک را در درایوش گذاشت

نکرد هیج صبرو نداد هیج لفت
یکی هم کپی از همان دیسک گرفت

به ناگه چنان سیستمش هنگ کرد
که رستم در آن ماند مبهوت و منگ

تهمتن کلافه شد و داد زد
ز بخت بد خویش فریاد زد

چو تهمینه فریاد رستم شنود
بیامد که لیسانس رایانه بود

بدو گفت رستم همه مشکلش
وز آن دیسک و برنامه ي قابلش

چو رستم بدو داد قیچی و ریش
یکی دیسک بوتیبل آورد پیش

به ناگه یکی رمز ویروس یافت
پی حفظ امضاي ایشان شتافت

به خاك اندر افکند ویروس را
تهمتن به رایانه زد بوسه را

چنین زد لگد تهمینه بر شوهرش
که جار شد خون از سر و از برش
 

دانشجونما

اخراجی موقت
هفت داستان زیبا و تکان دهنده

هفت داستان زیبا و تکان دهنده

1
دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند. سنگر آنها توسط نیروهای بی وقفه دشمن محاصره شده بود.
سرباز به ستوان گفت که آیا امکان دارد بتواند برود و خودش را به منطقه مابین سنگرهای خود دشمن برساند و دوستش را که آنجا افتاده بود بیاورد؟ ستوان جواب داد: می توانی بروی اما من فکر نمی کنم که ارزشش را داشته باشد، دوست تو احتمالا مرده و تو فقط زندگی خودت را به خطر می اندازی.
حرف های ستوان را شنید ، اما سرباز تصمیم گرفت برود به طرز معجزه آسایی خودش را به دوستش رساند، او را روی شانه های خود گذاشت و به سنگر خودشان برگرداند ترکش هایی هم به چند جای بدنش اصابت کرد
وقتی که دو مرد با هم بر روی زمین سنگر افتادند، فرمانده سرباز زخمی را نگاه کرد و گفت: من گفته بودم ارزشش را ندارد، دوست تو مرده و روح و جسم تو مجروح و زخمی است.
سرباز گفت: ولی ارزشش را داشت ، ستوان پرسید منظورت چیست؟ او که مرده، سرباز پاسخ داد: بله قربان! اما این کار ارزشش را داشت ، زیرا وقتی من به او رسیدم او هنوز زنده بود و به من گفت: می دانستم که می آیی....
می دانی ؟! همیشه نتیجه مهم نیست . کاری که تو از سر عشق وظیفه انجام می دهی مهم است. مهم آن کسی است یا آن چیزی است که تو باید به خاطرش کاری انجام دهی. پیروزی یعنی همین.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
هرگاه در زندگی مأیوس و ناامید می شوم، با یاد جیمی اسکات کوچولو، خود را از ناامیدی رها می کنم.
جیمی دلش می خواست در نمایش مدرسه به او هم نقشی بدهند.مادرش به من گفت که بارها از پسرش شنیده است که از ته دل آرزو دارد برای نقشی انتخاب شود، ولی او امیدی به انتخاب جیمی نداشت.
روزی که قرار بود نقش ها را انتخاب کنند، مادر جیمی بعد از مدرسه دنبالش می رود. جیمی که چشمهایش از غرور و هیجان برق می زد، به مادرش می گوید: «مادر حدس بزن چه شده است!»
سپس کلماتی را بر زبان می آورد که تا عمر دارم فراموش شان نمی کنم. کلماتی که به من درس زندگی آموخت.
_«مادر آن ها به من هم نقشی داده اند. من انتخاب شده ام که کف بزنم و هورا بکشم.»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در زمان جنگ، آبراهام لینکلن اغلب به بیمارستانها سر می زد و با سربازان زخمی صحبت می کرد. یک بار دکترها به سرباز جوانی گفتند که در آستانه ی مرگ است. لینکلن بالای سر او رفت.
رئیس جمهور از او پرسید: «از دست من کاری بر می آید؟»
سرباز که لینکلن را نشناخته بود، به زحمت گفت: «می شود یک نامه به مادرم بنویسید؟»
قلم و کاغذ آوردند و رئیس جمهور هرچه جوان می توانست بگوید، نوشت: «مادر عزیزم، هنگام انجام وظیفه، سخت مجروح شدم. متأسفانه دیگر حالم خوب نمی شود. خواهش می کنم برای من ناراحت نباش. از طرف من ماری و جان را ببوس. خداوند یاور تو و پدرم باشد.»
سرباز انقدر ضعیف شده بود که نتوانست ادامه بدهد. به همین دلیل لینکلن نامه را از طرف او امضا کرد و اضافه نمود: «از طرف پسر شما نوشته شده، توسط آبراهام لینکلن.»
مرد جوان خواست نامه را ببیند. وقتی فهمید چه کسی نامه را نوشته است، پرسید: «شما رئیس جمهور هستید؟»
لینکلن به آرامی پاسخ داد: «بله، من رئیس جمهور هستم.» سپس پرسید که آیا کار دیگری هم می تواند برای او انجام دهد.
سرباز گفت: « می شود دست مرا نگه دارید؟ این به من کمک می کند تا واپسین لحظات عمرم را راحت تر سپری کنم.»
در آن اتاق ساکت، رئیس جمهور بلند قد و لاغر اندام، دسن پسر را گرفت و تا دم مرگ، با گرمی با او سخن گفت
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
امه های گفت و گو در غرب، مخصوصا آمریکا، طرفداران زیادی دارد. اپرا وینفری، مجری برنامه ی گفت و گوی اپرا یکی از ثروتمندترین افراد جهان، مجری یکی از همین برنامه های گفت و گو است. اپرا وینفری در ۲۹ ژانویه ی ۱۹۵۴، در شهر کوسیوسکو ایالت می سی سی پی به دنیا آمد. وی در برنامه هایش اغلب به مشکلات زنان می پردازد و کمتر پیش می آید که مشکلات مردان را مطرح کند. برنامه ی وی آن قدر شهرت دارد که حتی برنامه های گفت و گوی او را که در آمریکا تهیه می شود، در دیگر کشورهای جهان از تلویزیون پخش می کنند.
نکته ی قابل ذکر درباره ی نام او می باشد، این خانم بر اثر یک اشتباه تایپی در ثبت احوال نامش Oprah شد. چرا که پدر و مادرش در حقیقت اسم او را Orpah گذاشته بودند. او زندگی سختی را در کودکی و جوانی پشت سر گذاشت. او پیش از آن که شهرتش را از طریق شوی اپرا، جهانی کند تنها مجری ساده ی اخبار در بالتیمور بود.
در سال ۱۹۸۶ برنامه ی محلی اپرا وینفری شو که بعدها به اپرا تغییر نام یافت، در سطح ملی پخش شد. پیش از آن، این برنامه فقط صبح ها در شیکاگو پخش می شد. خانم اپرا فعالیت های خیرخواهانه بسیاری انجام داده است. او معمولا انسان هایی را که به شدت درگیر فقر هستند و یا بر اثر یک سانحه با مشکلات مالی روبه رو شده اند، به برنامه دعوت می کند و در صورتی که آنها تمایل داشته باشند آنها را به مردم معرفی می کند که از این طریق کمک های مالی نسبتا خوبی نصیب آنها می شود. اپرا صراحتا بخش های زیادی از زندگی اش را در کانال های مختلف تلویزیونی بازگو کرده است. حتی آن دست از تجربه های ناخوشایندش در کودکی از جمله اذیت و آزارش در دوران کودکی. او در بزرگ سالی هم برای مدتی درگیر مساله اعتیاد بوده و درباره ی چگونگی رهایی از دام اعتیاد با طرفدارانش صحبت کرده است.
اپرا زمانی مبتلا به چاقی بود، ولی توانست به کمک ورزش و رژیم غذایی، وزن خود را متعادل کند و از همین رو او را معلم لاغری هم می نامند. در اواخر دهه ۱۹۹۰ اپرا در برنامه خود قسمت ویژه ای را به راه انداخت که در آن به معرفی کتاب می پرداخت. شهرت و محبوبیت اپرا طوری بود که تا وی یک کتاب را از طریق برنامه ی خود به بینندگان معرفی می کرد، چندی بعد آن کتاب به پرفروش ترین کتاب تبدیل می شد. در اوج مساله ی جنون گاوی، اپرا در ۱۶ آوریل ۱۹۹۶ در برنامه خود گفت: من دیگر همبرگر نخواهم خورد و این جمله ی او باعث شد تا دامداران تگزاس ذر سال ۱۹۹۸ از او شکایت کنند چرا که آنان بر این باور بودند که تنها این جمله ی اپرا باعث شد که دامداران ۱۲ میلیون دلار زیان ببینند.
اپرا دو مجله هم دارد. یکی O: the oprah magazin و دیگری ادرخانه. وی حتی در قسمتی از فیلم Alice walker نیز بازی کرده است. ثروت او تا سال ۲۰۰۴ میلادی، ۱٫۱ میلیارد دلار تخمین زده شده است. با این حال آخرین آمارهای مربوط به ثروتمندان جهان در سال ۲۰۰۸ نشان می دهد که سرمایه ی اپرا به ۲٫۷ میلیارد دلار رسیده است.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
یک ماه به فارغ التحصیلی ام از دبیرستان مانده بود و از همیشه قاطع تر بودم که با صندلی چرخدار دستی ام در طول تالار فارغ التحصیلان حرکت کنم.
می دانید من بیماری مغزی مادرزادی دارم و به همین دلیل نمی توانم راه بروم. برای آنکه در جشن فارغ التحصیلان شرکت کنم، هر روز با صندلی چرخدار دستی ام تمرین می کردم.
خیلی دشوار بود که تمام روز در حال جمع آوری چهار پنج کتاب، دور حیاط مدرسه حرکت کنم. اما من این کار را می کردم.
چند روز اول استفاده از صندلی چرخدار دستی ام در مدرسه همه می خواستند مرا هل بدهند و از کلاسی به کلاس دیگر ببرند. اما بعد از آنکه چند بار با خشم به آنان گفتم: «من به کمک شمانیاز ندارم. نمی خواهم برایم دل بسوزانید.» همه خود را عقب کشیدند و گذاشتند که خودم به تنهایی در مدرسه به این طرف و آن طرف بروم.
من همیشه از استفاده از صندلی چرخدار راضی بودم، اما وقتی در مدرسه از آن استفاده کردم، پاداشم بزرگ تر از چیزی بود که فکر می کردم. نه تنها احساس می کردم تغییر کرده ام، بلکه به نظر می رسید همکلاسی هایم نیز با دید دیگری به من نگاه می کنند.
همکلاسی هایم مرا با پشتکار و بااراده می دیدند و به همین دلیل به من احترام می گذاشتند. استفاده از صندلی چرخدار قدرت و لذت فوق العاده ای نصیبم کرده بود.
وقتی بزرگ تر شدم، صندلی چرخی برقی ازادی بیشتری برایم فراهم کرد. من توانستم آزادانه همه جا بروم، در حالی که با توان بازوهایم قادر به این کار نبودم. به هر حال وقتی بزرگ تر شدم، فهمیدم صندلی چرخدار برقی که آنقدر حرکت مرا آسان کرده بود، به مانعی محدود کننده تبدیل شده بود. احساس می کردم فرد مستقلی هستم، اما واقعیت این بود که وابستگی بیش از حد من به صندلی چرخدار مرا محدود کرده بود. فکر وابستگی به هر چیزی مرا دلسرد و ناامید می کرد. فارغ التحصیلی از دبیرستان با صندلی چرخدار دستی، نقطه ی عطف زندگی من به شمار می رفت. می خواستم به عنوان جوانی مستقل به استقبال آینده بروم.به خودم اجازه نمی دادم با صندلی چرخدار برقی وارد تالار فارغ التحصیلان شوم. اهمیتی نداشت که عبور از تالار بیست دقیقه طول می کشید. من این کار را انجام می دادم.
۱۴ ژوئن ۱۹۸۹
فارغ التحصیلی. آن روز بعدازظهر تمام ما فارغ التحصیلان با لباس ها و کلاه های مان در حیاط مدرسه رژه رفتیم و بعد به سمت جایگاه مان رفتیم. من با غرور در صندلی چرخدار، در اولین ردیف حضار نشستم.
وقتی گوینده نام مرا اعلام کرد، متوجه شدم تمام تلاش هایم در دوران کودکی اکنون به ثمر رسیده است. زندگی مستقلی که آنقدر برایش زحمت کشیده بودم، اکنون در برابرم بود.
به آرامی به قسمت جلوی تالار رفتم. تمام توجهم به جلو بود و متوجه شدم که تمام حضار برای ابراز احساسات به من، از جا برخاسته اند. با غرور مدرکم را گرفتم و به طرف همکلاسی هایم بازگشتم. مدرک را بالای سرم نگه داشتم و تا آنجا که توان داشتم، فریاد زدم: « من توانستم… من توانستم!»
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کارخیر

مردی صبح زود از خواب بیدار شد تا نمازش را در مسجد بخواند.
لباس پوشید و راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد، مرد زمین خورد و لباسهایش کثیف شد. او بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
مرد لباسهایش را عوض کرد و دوباره راهی خانه خدا شد. در راه به مسجد و در همان نقطه مجدداً زمین خورد!
او دوباره بلند شد، خودش را پاک کرد و به خانه برگشت.
یک بار دیگر لباسهایش را عوض کرد و راهی خانه خدا شد.
در راه به مسجد، با مردی که چراغ در دست داشت برخورد کرد و نامش را پرسید. مرد پاسخ داد:
من دیدم شما در راه به مسجد دو بار به زمین افتادید.، از این رو چراغ آوردم تا بتوانم راهتان را روشن کنم. مرد اول از او بطور فراوان تشکر می کند و هر دو راهشان را به طرف مسجد ادامه می دهند.
همین که به مسجد رسیدند، مرد اول از مرد چراغ بدست در خواست می کند تا به مسجد وارد شود و با او نماز بخواند. مرد دوم از رفتن به داخل مسجد خودداری می کند.
مرد اول درخواستش را دوبار دیگر تکرار می کند و مجدداً همان جواب را می شنود. مرد اول سوال می کند که چرا او نمی خواهد وارد مسجد شود و نماز بخواند؟؟
مرد دوم پاسخ داد: ((من شیطان هستم.)) مرد اول با شنیدن این جواب جا خورد. شیطان در ادامه توضیح می دهد:
((من شما را در راه به مسجد دیدم و این من بودم که باعث زمین خوردن شما شدم.)) وقتی شما به خانه رفتید، خودتان را تمیز کردید و به راهمان به مسجد برگشتید، خدا همه گناهان شما را بخشید. من برای بار دوم باعث زمین خوردن شما شدم و حتی آن هم شما را تشویق به ماندن در خانه نکرد، بلکه بیشتر به راه مسجد برگشتید. به خاطر آن، خدا همه گناهان افراد خانواده ات را بخشید...
من ترسیدم که اگر یک بار دیگر باعث زمین خوردن شما بشوم، آنگاه خدا گناهان افراد دهکده تان را خواهد بخشید. بنا براین، من سالم رسیدن شما را به خانه خدا (مسجد) مطمئن ساختم...

کار خیری را که قصد دارید انجام دهید به تعویق نیاندازید. زیرا هرگز نمی دانید چقدر اجر و پاداش ممکن است ازمواجهه با سختی های در حین تلاش به انجام کار خیر دریافت کنید. پارسائی شما می تواند خانواده و قوم تان را بطور کلی نجات بخشد...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردي بود كه زندگي اش را با عشق و محبت پشت سر گذاشته بود.وقتي مرد همه مي گفتند به بهشت رفته است.آدم مهرباني مثل او حتما به بهشت مي رفت.در آن زمان بهشت هنوز به مرحله ي كيفيت فرا گير نرسيده بود.
استقبال از او با تشريفات مناسب انجام نشد.
دختري كه بايد او را راه مي داد نگاه سريعي به ليست انداخت و وقتي نام او را نيافت او را به دوزخ فرستاد.
در دوزخ هيچ كس از آدم دعوت نامه يا كارت شناسايي نمي خواهد هر كس به آنجا برسد مي تواند وارد شود.
مرد وارد شد و آنجا ماند.
چند روز بعد ابليس با خشم به دروازه بهشت رفت و يقه ي پطرس قديس را گرفت:
اين چه كاريست كه شما كرده ايد؟
پطرس كه نمي دانست ماجرا از چه قرار است پرسيد چه شده؟
ابليس كه از خشم قرمز شده بود گفت:آن مرد را به دوزخ فرستاده ايد و آمده و كار و زندگي ما را به هم زده.
از وقتي كه رسيده نشسته و به حرفهاي ديگران گوش مي دهد...در چشم هايشان نگاه مي كند...به درد و دلشان ميرسد.حالا همه دارند در دوزخ با هم گفت و گو مي كنند...هم را در آغوش مي كشند و مي بوسند.دوزخ جاي اين كارها نيست!! لطفا اين مرد را پس بگيريد!!

« با چنان عشقي زندگي كن كه حتي اگر بنا به تصادف به دوزخ افتادي... خود شيطان تو را به بهشت باز گرداند »
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
سخت آشفته و غمگین بودم…

به خودم می‌گفتم: بچه‌ها تنبل و بد اخلاقند، دست کم می‌گیرند درس و مشق خود را…

باید امروز یکی را بزنم، اخم کنم و نخندم اصلا، تا بترسند از من و حسابی ببرند…

خط کشی آوردم، درهوا چرخاندم…

چشم‌ها در پی چوب، هرطرف می‌غلطید، مشق‌ها را بگذارید جلو، زود، معطل نکنید!

اولی کامل بود، دومی بدخط بود بر سرش داد زدم…

سومی می‌لرزید…

خوب، گیر آوردم!!! صید در دام افتاد و به چنگ آمد زود…

دفتر مشق حسن گم شده بود. این طرف آنطرف نیمکتش را می‌گشت… تو کجایی بچه؟؟؟

بله آقا، اینجا همچنان می‌لرزید…

پاک تنبل شده ای بچه بد… “به خدا دفتر من گم شده آقا، همه شاهد هستند، ما نوشتیم آقا”

بازکن دستت را…

خط کشم بالا رفت، خواستم برکف دستش بزنم او تقلا می‌کرد چون نگاهش کردم ناله سختی کرد…

گوشه‌ی صورت او قرمز شد هق‌هقی کرد و سپس ساکت شد…

همچنان می‌گریید…

مثل شخصی آرام، بی‌خروش و ناله

ناگهان حمدالله، درکنارم خم شد زیر یک میز، کنار دیوار، دفتری پیدا کرد…

گفت: آقا ایناهاش، دفتر مشق حسن

چون نگاهش کردم، عالی و خوش خط بود

غرق در شرم و خجالت گشتم

جای آن چوب ستم، بردلم آتش زده بود سرخی گونه او، به کبودی گروید…

صبح فردا دیدم که حسن با پدرش، و یکی مرد دگر سوی من می‌آیند…

خجل و دل نگران، منتظر ماندم من، تا که حرفی بزنند؛ شکوه‌ای یا گله‌ای، یا که دعوا شاید

سخت در اندیشه‌ی آنان بودم، پدرش بعدِ سلام، گفت: لطفی بکنید، و حسن را بسپارید به ما

گفتمش، چی شده آقا رحمان؟؟؟

گفت: این خنگ خدا وقتی از مدرسه برمی‌گشته به زمین افتاده بچه‌ی سر به هوا، یا که دعوا کرده قصه‌ای ساخته است، زیر ابرو وکنار چشمش، متورم شده است درد سختی دارد، می‌بریمش دکتر با اجازه آقا…

چشمم افتاد به چشم کودک…

غرق اندوه و تاثر گشتم، منِ شرمنده، معلم بودم

لیک آن کودک خرد و کوچک این چنین درس بزرگی می‌داد بی‌کتاب و دفتر…

من چه کوچک بودم، او چه اندازه بزرگ

به پدر نیز نگفت آنچه من از سر خشم، به سرش آوردم، عیب کار ازخود من بود و نمی‌دانستم من از آن روز معلم شده‌ام…

او به من یاد بداد درس زیبایی را…

که به هنگامه‌ی خشم نه به دل تصمیمی نه به لب دستوری نه کنم تنبیهی

یا چرا اصلا من عصبانی باشم با محبت شاید، گره‌ای بگشایم

با خشونت هرگز… با خشونت هرگز… با خشونت هرگز…
 

saman_abasi

عضو جدید
داستان استاد و دانشجو
دانشجویی به استادش گفت:استاد: اگر شما خدا را به من نشان بدهید عبادتش می کنم و تا وقتی خدا را نبینم او را عبادت نمی کنم.استاد به انتهای کلاس رفت و به آن دانشجو گفت: آیا مرا می بینی؟دانشجو پاسخ داد: نه استاد! وقتی پشت من به شما باشد مسلما شما را نمی بینم.استاد کنار او رفت و نگاهی به او کرد و گفت:
تا وقتی به خدا پشت کرده باشی او را نخواهی دید!
 

saman_abasi

عضو جدید
حكايت شاه كليدجواني نزد شیخ حسنعلي نخودکي آمد و گفت: سـه قفل در زندگي ام وجود دارد و سه کلید از شما مي خواهم.قفل اول اینست که دوست دارم یک ازدواج سالم داشته باشم.قفل دوم اینکــه دوست دارم کارم برکت داشته باشد.قفل سوم اینکــه دوست دارم عاقبت بخیر شوم.شیخ فرمود:براے قفل اول نمازت را اول وقت بخوان.براے قفل دوم نمازت را اول وقت بخوان.براے قفل سوم نمازت را اول وقت بخوان.جوان عرض کرد: سـه قفل با یک کلید؟!شیخ فرمود : نماز اول وقت «شاه کلید» است.
 

saman_abasi

عضو جدید
حكايت امام حسن (ع) و پيرمردنقل مي کنند يک روز مردي از اهل شام امام حسن عليه السلام رو سوار بر مرکب ديد. شروع کرد به لعن و سَبِّ ايشون و پدر بزرگوارشون.حضرت پاسخي ندادند تا شخص ساکت شد.سپس با چهره‌اي خندان به آن فرد سلام دادند و فرمودند: َ أَيُّهَا الشَّيْخُ أَظُنُّکَ غَرِيباً وَ لَعَلَّکَ شَبَّهْت.اي پيرمرد! به گمانم در اين شهر غريب هستي. شايد سوء تفاهمي شده. اگر از ما رضايت بخواهي رضايت مي دهيم، اگر درخواستي داري به تو عطا مي کنيم، اگر راهنمايي بخواهي راهنمائيت مي کنيم، اگر از ما مرکبي بخواهي به تو مرکب مي دهيم، اگر گرسنه باشي به تو غذا خواهيم داد، اگر برهنه باشي برايت لباس تهيه مي کنيم، اگر نيازمند باشي بي نيازت مي کنيم و اگر رانده شده‌اي پناهت خواهيم داد. اگر مرکبت را به سمت ما حرکت دهي و مهمان ما باشي تا موقعي که بخواهي برگردي بسيار خوب خواهد بود!وقتي مرد شامي اين سخنان رو شنيد گريست و گفت: أَشْهَدُ أَنَّکَ خَلِيفَةُ اللَّهِ فِي أَرْضِهِ اللَّهُ أَعْلَمُ حَيْثُ يَجْعَلُ رِسالَتَه شهادت مي دهم که تو خليفه خدا روي زمين هستي و خداوند بهتر مي داند که رسالتش را در کجا قرار دهد.تو و پدرت دشمن ترين خلق خدا نزد من بوديد ولي اکنون محبوب ترين آفريده‌ي خدا هستيد. سپس مرد به سمت خانه‌ي حضرت حرکت کرد و تا هنگامي که در مدينه بود مهمان امام حسن عليه السلام بود.
(بحارالانوار جلد43 صفحه344)
 

saman_abasi

عضو جدید
داستان خريدن الاغجک از یک مزرعه‌دار در تگزاس یک الاغ خرید به قیمت 100 دلار.قرار شد که مزرعه‌دار الاغ را روز بعد تحویل بدهد. اما روز بعد مزرعه‌دار سراغ جک آمد و گفت: متأسفم. خبر بدی برات دارم. الاغه مرد.جک جواب داد: ایرادی نداره. همون پولم رو پس بده.مزرعه‌دار گفت: نمیشه. آخه همه پول رو خرج کردم.جک گفت: باشه. پس همون الاغ مرده رو بهم بده.مزرعه‌دار گفت: میخوای باهاش چی کار کنی؟جک گفت: میخوام باهاش قرعه‌کشی برگزار کنم.مزرعه‌دار گفت: نمیشه که یه الاغ مرده رو به قرعه‌کشی گذاشت.جک گفت: معلومه که میتونم. حالا ببین. فقط به کسی نمیگم که الاغ مرده است.یک ماه بعد مزرعه‌دار جک رو دید و پرسید: از اون الاغ مرده چه خبر؟جک گفت: به قرعه‌کشی گذاشتم. 500 تا بلیت دو دلاری فروختم و 998 دلار سود کردم.مزرعه‌دار پرسید: هیچ کس هم شکایتی نکرد؟جک گفت: فقط همونی که الاغ رو برده بود. من هم دو دلارش رو پس دادم.همیشه در هر شکستی یک فرصت جهت بهره برداری هست.
 

saman_abasi

عضو جدید
داستان كشيش و پسرشکشيشى يک پسر نوجوان داشت و کم کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده اش بکند. پسر هم مثل تقريباً بقيه هم سن و سالانش واقعاً نمی دانست که چه چيزى از زندگى می خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت.يک روز که پسر به مدرسه رفته بود، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد. به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد: يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب.کشيش پيش خود گفت: « من پشت در پنهان می شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد. آنگاه خواهم ديد کداميک از اين سه چيز را از روى ميز بر می دارد».اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که مثل خودم کشيش خواهد شد که اين خيلى عاليست.اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آن هم بد نيست.امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد.مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت. در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می زد کاپشن و کفشش را به گوشه اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد. کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد. با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن ها را از نظر گذراند.کارى که نهايتاً کرد اين بود که کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد. سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و يک جرعه بزرگ از آن خورد.کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت: «خداى من! چه فاجعه بزرگی! پسرم سياستمدار خواهد شد!»
 

saman_abasi

عضو جدید
داستان صداقتروزي پادشاهي سالخورده که دو پسرش را در جنگ با دشمن از دست داده بود، تصميم گرفت براي خود جانشيني انتخاب کند.پادشاه تمام جوانان شهر را جمع کرد و به هر کدام دانه ي گياهي داد و از آنها خواست، دانه را در يک گلدان بکارند و گياه رشد کرده را در روز معيني نزد او بياورند.پينک يکي از آن جوان ها بود و تصميم داشت تمام تلاش خود را براي پادشاه شدن بکار گيرد، بنابراين با تمام جديت تلاش کرد تا دانه را پرورش دهد ولي موفق نشد. به اين فکر افتاد که دانه را در آب و هواي ديگري پرورش دهد، به همين دليل به کوهستان رفت و خاک آنجا را هم آزمايش کرد ولي موفق نشد.پينک حتي با کشاورزان دهکده هاي اطراف شهر مشورت کرد ولي همه اين کارها بي فايده بود و توانست گياه را پرورش دهد.بالاخره روز موعود فرا رسيد. همه جوان ها در قصر پادشاه جمع شده و گياه کوچک خودشان را در گلدان براي پادشاه آورده بودند.پادشاه به همه گلدان ها نگاه کرد. وقتي نوبت به پينک رسيد، پادشاه از او پرسيد: « پس گياه تو کو؟» پينک ماجرا را براي پادشاه تعريف کرد.در اين هنگام پادشاه دست پينک را بالا برد و او را جانشين خود اعلام کرد. همه جوانان اعتراض کردند.پادشاه روي تخت نشست و گفت:« اين جوان درستکارترين جوان شهر است. من قبلاً همه دانه ها را در آب جوشانده بودم، بنابراين هيچ يک از دانه ها نمي بايست رشد مي کردند.» پادشاه ادامه داد: «مردم به پادشاهي نياز دارند که با آنها صادق باشد، نه پادشاهي که براي رسيدن به قدرت و حفظ آن به هر کار خلافي دست بزند.»
 

saman_abasi

عضو جدید
داستان رحمت خداجریان آب بازمانده های یک کشتی شکسته را به ساحل جزیره ی دور افتاده ای برد. مردی که در آن کشتی بود به درگاه خدا دعا کرد تا او را نجات دهد. ساعت ها به اقیانوس چشم دوخت تا شاید نشانی از کمک بیاید اما کمکی نبود. بالاخره ناامیدشد و تصمیم گرفت کلبه ای کوچک بسازد ... روزی هنگام بازگشتن به کلبه پس از جست و جوی غذا کلبه ی کوچک خود را در آتش یافت. دود زیادی به آسمان بلند شده بود. بسیار اندوهگین شد خدایا ... چرا؟صبح روز بعد او با صدای بوق کشتی از خواب بیدار شد کشتی آمده بود تا او را نجات دهد. مرد با تعجب پرسید: چه طور متوجه ی من شدید؟آنها جواب دادند: علامت دودی که فرستادی دیدیم. اگر مشکلات شما زیاد شد به یاد آورید که شاید علامتی برای فراخواندن رحمت خدا باشد.
 

saman_abasi

عضو جدید
حكايت امانتاستاد فرزانه ای به خوبی و خوشی با خانواده اش زندگی می کرد، زنی بسیار وفادار و دو پسر عزیز داشت. زمانی به خاطر کارش مجبور شد چندین روز از خانه دور بماند. در آن مدت هر دو فرزندش در یک تصادف اتومبیل کشته شدند. مادر بچّه ها در تنهایی رنج فقدان فرزندانش را تحمّل کرد. امّا از آنجا که زن نیرومندی بود و به خدا ایمان و اعتقاد داشت، با متانت و شجاعت این ضربه را تحمّل کرد. اما چطور می توانست این خبر هولناک را به شوهرش بدهد. شوهرش هم به اندازه ی او مؤمن بود، امّا او مدّتی پیش بر اثر بیماری قلبی در بیمارستان بستری شده بود و همسرش می ترسید خبر این فاجعه، باعث مرگ او بشود. تنها کاری که از دست زن بر می آمد، این بود که به درگاه خدا دعا کند تا بهترین راه را نشانش بدهد. شبی که قرار بود شوهرش برگردد، باز هم دعا کرد و سرانجام دعایش اجابت شد و پاسخی گرفت.روز بعد، استاد به خانه برگشت، همسرش را در آغوش گرفت و سراغ بچّه ها را گرفت. زن به او گفت فعلا نگران آن ها نباشد و حمّام بگیرد و استراحت کند.کمی بعد، نشستند تا ناهار بخورند. زن احوال سفر شوهرش را پرسید و او هم برای همسرش از لطف خدا گفت و باز سراغ بچّه ها را گرفت.همسرش با حالت عجیبی گفت: نگران بچّه ها نباش، بعدا به آن ها می رسیم. اوّل برای حل مشکلی جدّی، به کمکت احتیاج دارم.استاد با اضطراب پرسید: چه اتّفاقی افتاده؟ به نظرم رسید که مضطربی، بگو در چهفکری، مطمئنّم به لطف خدا می توانیم هر مشکلی را با هم حل کنیم.زن گفت: در مدّتی که نبودی، دوستی سراغمان آمد و دو جواهر بسیار با ارزش پیشما گذاشت تا نگه داریم. جواهرات بسیار زیباییست! تا حالا چیزی به این قشنگی ندیدم. حالا آمده تا جواهراتش را پس بگیرد و من نمی خواهم آن ها را پس بدهم. خیلی دوستشان دارم. چکار باید بکنم؟استاد گفت: اصلا رفتارت را درک نمی کنم! تو هیچ وقت زن بی تعهدّی نبوده ای.زن گفت: آخر تا حالا جواهری به این زیبایی ندیده ام! فکر جداشدن از آن ها برایم سخت است.استاد با قاطعیت گفت: هیچ کس چیزی را که صاحبش نباشد، از دست نمی دهد. نگهداشتن این جواهرات یعنی دزدیدن آن ها، جواهرات را پس می دهیم و بعد کمکت می کنم تا فقدانش را تحمّل کنی. همین امروز اینکار را با هم می کنیم.زن گفت: هرچه تو بگویی عزیزم، جواهرات را بر می گردانیم. در واقع، قبلا آن ها را پس گرفته اند. این دو جواهر ارزشمند، پسران ما بودند. خدا آن ها را به ما امانت داد، وقتی تو در سفر بودی، آن ها را پس گرفت.استاد قضیه را فهمید، همسرش را در آغوش کشید و با هم گریه کردند. او پیام رادریافته بود و از آن روز به بعد، سعی کردند فقدان فرزندانشان را با هم تاب بیاورند.پائولو کوئیلو
 

saman_abasi

عضو جدید
داستان سو استفادهجلسه خواستگاري با حضور بزرگترهاي فاميل برگزار شد و من پس از مشورت با خانواده ام جواب بله دادم و به عقد نويد درآمدم. شوهرم که فردي تحصيلکرده است به زندگي مان توجه زيادي داشت و هرچه مي خواستم برايم مهيا مي کرد. اما افسوس که ندانسته خودم را گرفتار کردم و زندگي قشنگ و رويايي ام را مفت و مجاني از دست دادم.«هاله» با چشماني گريان در دايره اجتماعي کلانتري احمدآباد مشهد افزود: مشکل من از زمان آشنايي ام با خانمي که يک فروشگاه در نزديکي خانه مان داشت شروع شد. او زني باکلاس و خوش سروزبان بود و رفتارهايش جذاب به نظر مي رسيد. رفاقت من و اين زن جوان در چند مراجعه اي که به مغازه اش داشتم صميمانه و خودماني شد و هر موقع فرصتي پيدا مي کردم به محل کارش مي رفتم و او را مي ديدم. شوهرم هيچ حساسيتي درباره دوستي من و شهره نشان نمي داد وحتي چندبار که او را از نزديک ديد با لبخندي گفت اين دوست اجق وجق را از کجا پيدا کرده اي؟هاله افزود: پس از گذشت مدتي فهميدم دوستم که از شوهرش طلاق گرفته است با پسري جوان ارتباط پنهاني دارد و آنها گاهي نيز باهم در مغازه قرارملاقات مي گذاشتند. «شهره» با اين ادعا که قصد ازدواج با اين پسر جوان را دارد يک روز از من دعوت کرد همراه او و پسر مورد علاقه اش به مناطق تفريحي بيرون از شهر برويم.شهره مي گفت امروز مي خواهيم حرف هاي نهايي را درباره ازدواج بزنيم و دوست دارم توکه مثل خواهرم هستي در کنارم باشي. خيلي جدي خواسته اش را رد کردم ولي او با تعارف و اصرار زياد مرا در رودربايستي قرار داد و با اين شرط که بايد خيلي زود برگرديم همراه آنها رفتم. اما زماني که در يکي از مراکز تفريحي اطراف مشهد مشغول خوردن آبميوه و گفت وگو بوديم ناگهان نمي دانم سروکله پسر همسايه ما از کجا پيدا شد.او که شوهرم را کاملا مي شناسد جلو آمد و سلام و عليک کرد و گفت: هاله خانم باکلاس شده ايد و دوستان جديد پيدا کرده ايد. پسر همسايه با گفتن اين جمله لبخندي زد و رفت. من هم که فهميدم چه اشتباهي کرده ام از شهره خواستم هرچه سريع تر مرا به خانه ام برساند همان طور که حدس مي زدم مزاحمت هاي پسر همسايه از فرداي آن روز شروع شد. او با تهديد مي گويد از حضور من در آن مرکز تفريحي فيلمبرداري کرده است و قصد سوء استفاده از اين موضوع را دارد.متاسفانه پسر همسايه موضوع را به يکي از دوستانش نيز اطلاع داده است و از دست مزاحمت هاي آنها به تنگ آمده ام. چند روز قبل به ناچار واقعيت را به شوهرم گفتم و حالا همسرم نيز که از اول زندگي حساسيت و تعصبي نشان نمي داد نسبت به من احساس بدبيني و تنفر شديدي پيدا کرده است. فقط مي توانم بگويم خودم کردم که لعنت بر خودم باد.
 

saman_abasi

عضو جدید
داستان لذت بخش ترين بوسهتوی مبل فرو رفته بودم و به یکی از مجلات مُدی که زنم همیشه می خرد نگاه می کردم. چه مانکن هائی، چقدر زیبا، چقدر شکیل و تمنا برانگیز.زنم داشت به گلدان شمعدانی که همیشه گوشه اتاق است ور می رفت. شاخه های اضافی را می گرفت و برگ های خشک شده را جدا می کرد. از دیدن اندام گرد و قلنبه اش لبخندی گوشه لبم پیدا شد. از مقایسه او با دخترهای توی مجله خنده ام گرفته بود.زنم آنچنان سریع برگشت و نگاهم کرد که فرصت نکردم لبخندم را جمع و جور کنم.گلدان شمعدانی را برداشت و روبروی من ایستاد و گفت: نگاه کن! این گل ها هیچ شکل رزهای تازه ای نیستند که دیروز خریده ام. من عاشق عطر و بوی رز هستم. جوان، نورسته، خوشبو و با طراوت.گل های شمعدانی هرگز به زیبائی و شادابی آنها نیستند، اما می دانی تفاوتشان چیست؟بعد، بدون این که منتظر پاسخم باشد اشاره ای به خاک گلدان کرد و گفت: اینجا! تفاوت اینجاست. در ریشه هائی که توی خاک اند. رزها دو روزی به اتاق صفا می دهند و بعد پژمرده می شوند، ولی این شمعدانی ها، ریشه در خاک دارند و به این زودی ها از بین نمی روند. سعی می کنند همیشه صفابخش اتاقمان باشند.چرخی زد و روی یک صندلی راحتی نشست و کتاب مورد علاقه اش را به دست گرفت.کنارش رفتم و گونه اش را بوسیدم. این لذت بخش ترین بوسه ای بود که بر گونه یک گل شمعدانی زدم.
 

saman_abasi

عضو جدید
داستان همایش زنانهیه همایشی برای زن ها به اسم «چگونه با همسر خود عاشقانه زندگی کنید؟» برگزار شده بود.توی این همایش از خانوم ها سوال شد: چه کسانی عاشق همسرانشون هستند؟همه زن ها دستاشون رو بالا بردن.سوال بعدی این بود که: آخرین باری که به همسرتون گفتید« عاشقش هستید» کی بود؟بعضی ها گفتن امروز ... بعضی ها گفتن دیروز... بعضی ها هم گفتند یادشون نمی یاد.بعد ازشون خواستند که به همسرانشون اس ام اس بفرستند و بگن: همسر عزیزم، من عاشقت هستم.همه این کار رو کردند.ازشون دوباره درخواست کردند گوشیشون رو بدن به کناریشون تا جواب اس ام اس هایی که براشون اومده بود رو بلند بخونن.خوب، یک سری از جواب اس ام اس ها رو براتون نوشتم:- شما؟- اوه، مادر بچه های من، مریض شدی؟- عزیزم، منم عاشقتم!- حالا که چی؟ بازم ماشین رو کجا کوبوندی؟- من منظورت رو متوجه نمی شم؟- باز دوباره چه دست گلی به آب دادی؟ این سری دیگه نمی بخشمت!- خوب، برو سر اصل مطلب، چقدر پول لازم داری؟- من دارم خواب می بینم؟- اگه نگی این اس ام اس رو واقعا برای کی فرستادی، قول میدم یکی رو بکشم!!- ازت خواستم دیگه تو مشروب خوردن زیاده روی نکنی!
 

saman_abasi

عضو جدید
داستان زن و نجارزنه میره نجاری میگه: آقا یه کمد بساز برام.نجار کمد میسازه.زنه دو روز بعد میاد میگه: اتوبوس که رد میشه کمده می لرزه.نجاره میگه چرا مزخرف میگی اتوبوس چه صیغه ایه؟خلاصه میاد پیچاشو محکمتر می کنه و میره.دوباره فردا زنه میاد میگه: اتوبوس رد میشه کمد می لرزه.نجار میگه: بابا برای یه کمد پدر مارو در آوردی. اصن من میرم تو کمد میشینم اتوبوس رد شه ببینیم چیه؟میشینه تو کمد یه دفعه شوهر زنه میاد خونه در کمدو باز میکنه، میگه: تو اینجا چی کار میکنی؟نجاره میگه: اگه بهت بگم منتظر اتوبوسم باورت میشه؟
 

saman_abasi

عضو جدید
داستان بيكاري و اشتغالجوانی از بیکاری رفت باغ وحش پرسید: استخدام دارید؟یارو گفت مدرک چی داری؟گفت: دیپلم.یارو گفت یه کاری برات دارم، حقوقشم خوبه پسره قبول کرد.یارو گفت: ما اینجا میمون نداریم میتونی تا میمون برامون میاد بری توی پوست میمون و تو قفس نقش ميمون بازي كني.چند روزی گذشت. یه روز جمعه که شلوغ شده بود، پسره توی قفس پشتک وارو میزد. از میله ها بالا پائین میرفت. جوگیر شد زیادی رفت بالاي درخت. از اون طرف افتاد تو قفس شیر.داد زد کمک.شیره دستشو گذاشت رو دهنش و گفت: آبرو ریزی نکن من لیسانس دارم.
 

saman_abasi

عضو جدید
داستان سي دي سام يوسفدبیرستان ما به چند نفر برای اداره کردن نوار خانه احتیاج داشت (نوار خانه: جایی كه سی دی موسیقی های مجاز و مداحی به پایین ترین قیمت می فروختیم البته جوری که سود خیلی کمی در بیاریم).یکی از افرادی که برای نوار خانه انتخاب شد من بودم، یه چند روزی کار ما عالی گرفته بود چون به ایام محرم نزدیک می شدیم بچه های دبیرستان بیشتر خواهان مداحی بودن، تا اینکه یکی از بچه ها پیشنهاد بی شرمانه ای داد که سود خیلی خوبی نصیبمون بشه. قرار شد فیلم های ... بیاره که به بچه های خودی بفروشیم. البته اینم بگم که من اون موقع اطلاع نداشتم و این اطلاع نداشتن من باعث شد کهاین خاطره طنز بشه.3 یا 4 روزی بود که می دیدم بچه ها بعضی از سی دی ها رو میذارن توی کمد نوار خونه، وقتی ازشون پرسیدم برای چی سی دی ها رو میذارید توی کمد؟ یکی از بچه ها که مسئول رایت سی دی ها بود گفت: سفارشات بچه هاست. سام یوسف و چند تا دیگه از مداحی های جدید هستش، منم گفتم باشه پس بذارید توی پک که خراب نشن.بعد از چند روز بچه های نوار خونه به همراه مدير از طرف مدرسه رفتن مشهد من موندم و نوار خونه و سی دی های به اصطلاح سام یوسف، ناظم مدرسه جایگزین مدیر شده بود برای همین یکی از بچه ها رو فرستاد دنبال من که یه سی دی سام یوسف بهشون بدم که بذارن پشت بلندگو برای بچه های مدرسه، منم از همه جا بی خبر رفتم و سی دی های سفارشی رو از کمد درآوردم دادم به ناظم و گفتم: آقای صفایی این سی دی بچه هاست خیلی هم سفارشیه خواهشا خش نیفته، ناظم هم گفت: خیالت راحت مواظب هستم که بچه ها خش نندازن. فقط اگه قشنگه یه سری هم برای من بزنید، منم گفتم چشم و سی دی ها رو دادم به ناظم و رفتم دست شویی که دست و صورتم بشورم، داشتم موهام رو آب می زدم که یه هو صدای آه و اوه از بلند گو بلند شد و با صدای بلند جیغ می زد.بعد از 1 دقیقه صدا قطع شده بود کل مدرسه منفجر شده بود کسایی که توی دستشویی بودن دست می زدن سوت می زدن بچه های توی حیاط بلند می گفتن:دوباره دوباره، یک بار فایده نداره بعد با صدای بلند جیغ میزدن و آه ... می کشیدنحسابی آبرو ریزی شده بود خودم حسابی خندیدم بعد یهو یادم افتاد که خاک بر سر شدم نکنه سی دی های من بوده باشه، سریع رفتم توی راهرو دیدم معلم ها از اتاقشون اومدن بیرون دارن یواشکی میخندن، ناظم تا من رو دید سرم داد زد. افتاددنبالم که میکشمت. بد بختت می کنم. اخراجت می کنم، منم که حسابی ترسیدهبودم هر چی می گفتم من نمی دونستم سی دی های چیه، فایده نداشت. بعد از اخراج از دبیرستان، منتظر شدم تا مدیر از مشهد بیاد که برم برای مدیر توضیح بدم بیگناهم.وقتی مدیر برگشت رفتم قضیه رو گفتم مدیر هم بچه های نوار خونه رو جمع کرد و بعد از پرس و جو فهمید کار من نبوده و بیگناهم. من رو بخشید و بچه های نوار خونه رو اخراج کرد. منم برگشتم سر کلاس، البته بچه های نوار خونه رفتن دبیرستان غیر انتفاعی ثبت نام کردن، ولی نوار خونه برای همیشه بسته شد.
 

BISEI

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
زن باهوش

زن باهوش

مردی تمام عمر خود رو صرف پول درآوردن و پس انداز کردن نموده و فقط مقداری بسیار اندکی از در آمدش را صرف معاش خود می کرد و در واقع همسر خود را نیز در این مکنت و بدبختی با خود شریک نموده بود.
تا اینکه روزی از روزها او به بستر مرگ افتاد و دیگر برایش مسلم گردید که حتما رفتنی است. بنابراین در لحظات آخر، همسرش را نزد خود خواند. از او خواست در آخر عمری قولی برای او بدهد و آن این بود که تمامی پول هایش را داخل صندوقی گذاشته و در کنار جسد وی در تابوت قرارداده تا او بتواند در آن دنیا آنها را خرج کند. همسرش در حالی که با نگاهی شفقت انگیز به شوهر در حال نزع می نگریست، قسم خورد که به قولش وفا کند.

در روز تشییع و درست وقتی که تمامی مقدمات فراهم شده بود و مامورین گورستان می خواستند میخ های تابوت را بکوبند، زن فریادی کشید و گفت: «صبر کنید یک سفارش او مانده که باید به اجرا بگذارم». سپس کیسه سیاهی را از کیفش بیرون آورده و آن را داخل صندوق کوچک درون تابوت قرار داد.

خواهر خانم که از شرح ما وقع خبردار بود با لحنی سرزنش آمیز به همسر متوفی گفت: «مگه عقل از سرت پریده؟ این چه کاری بود که کردی؟ آخه شوهرت اون پول ها رو چه جوری میتونه تو اون دنیا خرج کنه؟»

زن پاسخ داد: «من فردی با ایمان هستم و قولی را که به همسرم دادم هیچ وقت فراموش نکرده ام. اما برای راحتی او، تمامی پول ها رو به حساب خودم واریز کردم و براش یه چک صادر کردم که بعد از نقد کردنش، بتونه خرجشون کنه».



 

مهندس خرده پا

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شیطان مدت ها بود گریخته بود....

شیطان مدت ها بود گریخته بود....


قلب دختر از عشق بود.باهایش از استواری ودست هایش از دعا.اما شیطان از عشق و استواری و دعا متنفر بود.
بس کیسه ی شرارتش را گشود و محکم ترین ریسمانش را بدر کشید.
ریسمان نا امیدی را...
نا امیدی را دور زندگی دختر بیچید.دور قلب و استواری و دعاهایش.نا امیدی بیله ای شد و دختر کرم کوچک نا توانی.
خدا فرشته های امید را فرستاد تا کلاف نا امیدی را باز کنند.اما دختر به فرشته ها کمک نمی کرد.دختر بیله ی گره در گره اش را چسبیده بود ومیگفت:نه٬باز نمیشود٬این هیچ وقت باز نمیشود...
شیطان میخندید و دور کلاف نا امیدی میچرخید.این شیطان بود که میگفت:نه باز نمیشود این هیچ وقت باز نمیشود.
خدا بروانه ای را فرستاد تا به دخت بیغامی را برساند.
بروانه بر روی شانه های رنجور دختر نشست و دختر بیاد اورد که این بروانه نیز کرم کوچکی بود گرفتار در بیله ای.
اما اگر کرمی میتواند از بیله اش در بیاید بس حتما انسان هم میتواند.
خدا گفت نخستین گره را تو باز کن تا فرشته ها گره های دیگر را ...
دختر نخستین گره را باز کرد...
و دیری نگذشت که دیگر نه گره ای بود نه بیله ای و نه کلافی.هنگامی که دختر از بیله ی نا امیدی در امد شیطان مدت ها بود که گریخته بود...و خدا فرشته های امید را فرستاد...
 

palang-sorati

عضو جدید
از این داستان روانشناسان استفاده می کنند

از این داستان روانشناسان استفاده می کنند

افسانه‌ی شهر یک چشمی‌ها


توی شهر یک چشمی‌ها همه یا چشم چپ داشتند یا چشم راست. یک چشم همه‌ی مردم شهر کور بود. بچه‌هایی هم که دنیا می‌آمدند، فقط یک چشم داشتند و بچه‌های آن بچه‌ها هم یک چشم داشتند. چشم راست‌های شهر، سمت راست شهر خانه ساخته بودند و زندگی می‌کردند و چشم چپ‌ها، سمت چپ شهر بودند. مزرعه‌ها، باغ‌ها و زمین‌های آنها هم در طرف چپ و راست شهر، جدا از هم بود. آنها با هم و در کنار هم راحت و آرام زندگی می‌کردند و پادشاهی کور هم بالای سر آنها بود. پادشاه دو پسر داشت؛ یکی از پسرها چشم ‌چپش کور بود و یکی از آنها چشم راستش. پسرهای پادشاه هم در طرف چپ و راست قصر زندگی می‌کردند و در کنار هم راحت بودند.

تا اینکه پادشاه کور شهر بعد از هزار سال مُرد و مردم شهر بعد از به خاک سپردن پادشاه به فکر جانشین پادشاه افتادند. چشم چپ‌های شهر، دلشان می‌خواست پسر چشم‌ چپ‌ پادشاه جانشین شود و چشم راست‌ها هم طرفدار پسر چشم‌ راست پادشاه بودند و هیچ کدام نمی‌توانستند حرف خودشان را به کرسی بنشانند.

سرانجام، صحبت و بحث و گفتگو آنقدر بالا گرفت که جنگ بین مردم شروع شد. آدم‌های سمت چپ و راست شهر سنگر گرفتند و با سنگ همدیگر را زدند. بارانی از سنگ روی شهر بارید و آنقدر زیاد شد که یکی‌یکی خورد به چشم‌های سالم آدم‌های شهر و آنها یکی‌یکی نابینا و کور شدند و همه‌ی شهر کور و نابینا شدند.

بعد از اینکه همه، حتی پسرهای پادشاه هم کور شدند، همه دنبال یک نفر گشتند تا یک چشم سالم داشته باشد و آدم تنبل را که در تمام مدت خواب بود پیدا کردند و او را که یک چشم سالم داشت، پادشاه کردند.
 

wwwparvane

عضو جدید
کاربر ممتاز
مرغ ایشان یک پا دارد .

مرغ ایشان یک پا دارد .

روزی بود ، روزگاری بود . در یکی از روزها دوستان ملانصر الدینی با عجله در خانه ی ملا را زدند و با او گفتند : حاکم شهر عوض شده و حاکم جدیدی آمده . ملا گفت : حاکم عوض شده که شده ؟ به من چه ؟ دوستانش گفتند ، یعنی چه ؟ این چه حرفی است ؟ باید هر چه زودتر هدیه ای تهیه کنی و برای حاکم جدید ببری . ملا گفت : آها ؛ حال فهمیدم پس من باید هدیه ای تهیه کنم و ببرم پیش حاکم جدید تا اگر فردا برای شما گرفتاری پیش آمد ، واسطه بشوم و از حاکم بخواهم کمک تان کند ؟ دوستانش گفتند : بله همین طور است . ملا گفت : این وسط به من چه می رسد ؟ دوستانش گفتند : بابا تو ریش سفیدی ، تو بزرگی . یکی از دوستان ملا ، گفت : ناراحت نباش ، هدیه را خودمان تهیه می کنیم . یک مرغ چاق و گنده می پزیم تا تو مزد آن را به خانه ی حاکم ببری . ملا گفت : دو تا بپزید . یکی هم برای من و زن و بچه ام . چون من باید فردا ریش گرو بگذارم آنها قبول کردند و فردا با دو مرغ بریان به خانه ی ملا آمدند . ملا یک مرغ را به زنش داد و مرغ بریان دیگر را در سینی گذاشت تا نزد حاکم ببرد . در راه اشتهای ملا تحریک شد و سرپوش سینی را برداشت و یکی از پاهای مرغ را کند و خورد و دوباره روی آن را پوشاند و نزد حاکم برد . حاکم سرپوش را برداشت تا کمی مرغ بخورد . دید که ای دل غافل . مرغ ملا یک پا دارد . سوال کرد چرا مرغ بریان یک پا دارد . ملا گفت : مرغ های خوب شهر ما یک پا دارند . حاکم فهمید که ملا بسیار زرنگ و باهوش است و به او گفت : ناهار میهمان ما باشید از آن به بعد هر کسی که روی حرف نادرست خود پافشاری کند می گویند : مرغ ایشان یک پا دارد .
 

Similar threads

بالا