داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز
.پسر بچه اي بود كه اخلاق خوبي نداشت . پدرش جعبه اي ميخ به او داد و گفت هربار كه عصباني مي شوي بايد يك ميخ به ديوار بكوبي .

روز اول ، پسر بچه 37 ميخ به ديوار كوبيد . طي چند هفته بعد ، همان طور كه ياد مي گرفت چگونه عصبانيتش را كنترل كند ، تعداد ميخ هاي كوبيده شده به ديوار كمتر مي شد . او فهميد كه كنترل عصبانيتش آسان تر از كوبيدن ميخ ها بر ديوار است ...

بالاخره روزي رسيد كه پسر بچه ديگر عصباني نمي شد . او اين مسئله را به پدرش گفت و پدر نيز پيشنهاد داد هر بار كه مي تواند عصبانيتش را كنترل كند ، يكي از ميخ ها را از ديوار در آورد .

روز ها گذشت و پسر بچه بالاخره توانست به پدرش بگويد كه تمام ميخ ها را از ديوار بيرون آورده است . پدر دست پسر بچه را گرفت و به كنار ديوار برد و گفت : « پسرم ! تو كار خوبي انجام دادي و توانستي بر خشم پيروز شوي . اما به سوراخ هاي ديوار نگاه كن . ديوار ديگر مثل گذشته اش نمي شود . وقتي تو در هنگام عصبانيت حرف هايي مي زني ، آن حرف ها هم چنين آثاري به جاي مي گذارند . تو مي تواني چاقويي در دل انساني فرو كني و آن را بيرون آوري . اما هزاران بار عذر خواهي هم فايده ندارد ؛ آن زخم سر جايش است . زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناك است
...
 

mehryas

عضو جدید
کاربر ممتاز






بهلول هر وقت دلش می گرفت به کنار رودخانه می آمد.
در ساحل می نشست و به آب نگاه می کرد.
پاکی و طراوت آب، غصه هایش را می شست.
اگر بیکار بود همانجا می نشست و مثل بچه ها گِل بازی می کرد.

آن روز هم داشت با گِل های کنار رودخانه، خانه می ساخت.
جلوی خانه باغچه ایی درست کرد و توی باغچه چند ساقه علف و گُل صحرایی گذاشت.

ناگهان صدای پایی شنید برگشت و نگاه کرد.
زبیده خاتون (همسر خلیفه) با یکی از خدمتکارانش به طرف او آمد.
به کارش ادامه داد. همسر خلیفه بالای سرش ایستاد و گفت:
- بهلول، چه می سازی؟
بهلول با لحنی جدی گفت:
- بهشت می سازم.

همسر هارون که می دانست بهلول شوخی می کند، گفت:
- آن را می فروشی؟!
بهلول گفت:
- می فروشم.
- قیمت آن چند دینار است؟
- صد دینار.
زبیده خاتون گفت:
- من آن را می خرم.

بهلول صد دینار را گرفت و گفت:
- این بهشت مال تو، قباله آن را بعد می نویسم و به تو می دهم.
زبیده خاتون لبخندی زد و رفت.

بهلول، سکه ها را گرفت و به طرف شهر رفت.
بین راه به هر فقیری رسید یک سکه به او داد.
وقتی تمام دینارها را صدقه داد، با خیال راحت به خانه برگشت.

زبیده خاتون همان شب، در خواب، وارد باغ بزرگ و زیبایی شد.
در میان باغ، قصرهایی دید که با جواهرات هفت رنگ تزئین شده بود.
گلهای باغ، عطر عجیبی داشتند.
زیر هر درخت چند کنیز زیبا، آماده به خدمت ایستاده بودند.
یکی از کنیزها، ورقی طلایی رنگ به زبیده خاتون داد و گفت:
- این قباله همان بهشتی است که از بهلول خریده ای.
وقتی زبیده از خواب بیدار شد از خوشحالی ماجرای بهشت خریدن و خوابی را که دیده بود برای هارون تعریف کرد.

صبح زود، هارون یکی از خدمتکارانش را به دنبال بهلول فرستاد.
وقتی بهلول به قصر آمد، هارون به او خوش آمد گفت و با مهربانی و گرمی از او استقبال کرد.

بعد صد دینار به بهلول داد و گفت:
- یکی از همان بهشت هایی را که به زبیده فروختی به من هم بفروش.
بهلول، سکه ها را به هارون پس داد و گفت:
- به تو نمی فروشم.
هارون گفت:
- اگر مبلغ بیشتری می خواهی، حاضرم بدهم.
بهلول گفت:
- اگر هزار دینار هم بدهی، نمی فروشم.
هارون ناراحت شد و پرسید:
- چرا؟
بهلول گفت:
- زبیده خاتون، آن بهشت را ندیده خرید، اما تو می دانی و می خواهی بخری، من به تو نمی فروشم.


 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
کافکا و داستان عروسک
داستان از اين قرار است که يک روز جناب کافکا ، در حال قدم زدن در پارک ، چشمش به دختربچه‌اي مي افتد که داشت گريه مي کرد.
کافکا جلو مي‌رود و علت گريه ي دخترک را جويا مي شود...
دخترک همانطور که گريه مي کرد پاسخ مي‌دهد : عروسکم گم شده !
کافکا با حالتي کلافه پاسخ مي‌دهد : امان از اين حواس پرت! گم نشده ! رفته مسافرت !!!
دخترک دست از گريه مي‌کشد و بهت زده مي‌پرسد : از کجا ميدوني؟
کافکا هم مي گويد : برات نامه نوشته و اون نامه پيش منه !
دخترک ذوق زده از او مي پرسد که آيا آن نامه را همراه خودش دارد يا نه کهکافکا مي‌گويد : نه . تو خونه‌ست. فردا همينجا باش تا برات بيارمش ...
کافکا سريعاً به خانه‌اش بازمي‌گردد و مشغول نوشتنِ نامه مي‌شود و چنان با دقت که انگار در حال نوشتن کتابي مهم است !
و اين نامه‌ نويسي از زبان عروسک را به مدت سه هفته هر روز ادامه مي‌دهد ؛و دخترک در تمام اين مدت فکر مي‌کرده آن نامه ها به راستي نوشته‌ عروسکشهستند...
و در نهايت کافکا داستان نامه‌ها را با اين بهانه‌ عروسک که «دارم عروسي مي کنم» به پايان مي‌رساند...
*
اين؛ داستان همين کتاب “کافکا و عروسک مسافر” است.
اينکه مردي مانند فرانتس کافکا سه هفته از روزهاي سخت عمرش را صرف شادکردن دل کودکي کند و نامه‌ها را – به گفته‌ي همسرش دورا – با دقتي حتيبيشتر از کتابها و داستان‌هايش بنويسد؛ واقعا تأثيرگذار است...
او واقعا باورش شده بود. اما باورپذيري بزرگترين دروغ هم بستگي به صداقتي دارد که به آن بيان مي‌شود.
- امّا چرا عروسکم براي شما نامه نوشته؟
اين دوّمين سوال کليدي بود و کافکا خود را براي پاسخ دادن به آن آمادهکرده بود ، پس بي هيچ ترديدي گفت : چون من نامه‌رسان عروسک‌ها هستم...!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی فردی جوان هنگام عبور از بیابان، به چشمه آب زلالی رسید. آب بهقدری گوارا بود که مرد سطل چرمی اش را پر از آب کرد تا بتواند مقداری ازآن آب را برای استادش که پیر قبیله بود ببرد.

مرد جوان پس از مسافرت چهار روزه اش، آب را به پیرمرد تقدیم کرد.

پیرمرد، مقدار زیادی از آب را لاجرعه سر کشید و لبخند گرمی نثار مرد جوان کرد و از او بابت آن آب زلال بسیار قدردانی کرد.

مرد جوان با دلی لبریز از شادی به روستای خود بازگشت.

اندکی بعد، استاد به یکی دیگر از شاگردانش اجازه داد تا از آن آب بچشد.شاگرد آب را از دهانش بیرون پاشید و گفت: آب بسیار بد مزه است.

ظاهرا آب به علت ماندن در سطل چرمی، طعم بد چرم گرفته بود.

شاگرد با اعتراض از استاد پرسید: آب گندیده بود. چطور وانمود کردید که گوارا است؟

استاد در جواب گفت: تو آب را چشیدی و من خود هدیه را چشیدم. این آب فقطحامل مهربانی سرشار از عشق بود و هیچ چیز نمی تواند گواراتر از این باشد.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دختر همسایه مان روسری آبی به سر می بندد.
چند روز پیش که از خانه بیرون می رفتم، پشت شیشه ی مات پنجره ی رو به کوچه شان، سایه ی آبی بزرگی دیدم که تکان می خورد.
دختر همسایه بود که سرش را به شیشه چسبانده بود و نگاهم می کرد.
به خانه که برگشتم، امتحان کردم و دیدم از پشت شیشه ی مات، نمی شود چیزی دید.
پنجره ی رو به کوچه ی اتاق من، شیشه ی مات ندارد.
دیروز دخترک را دم در دیدم. زیبا بود. ایستادم و خیره اش شدم. بی آنکه که نگاهم کند برگشت و در را محکم پشت سرش بست.
بعد از چند لحظه، باز هم، پشت شیشه ی مات، سایه ی آبی را دیدم.
امروز صبح، باز دخترک را دیدم، دم درشان. برایش دست تکان دادم. با غیظنگاهم کرد، برگشت و در را محکم، پشت سرش بست. باز، بعد از چند لحظه، سایهی آبی را دیدم که پشت شیشه ی مات پیدا شد و طرح نامشخص لب هایش را، که بهشیشه چسبانده بود و برایم بوسه می فرستاد.

عاشقش شده ام...

....

برای پنجره ی رو به کوچه ی اتاقم، شیشه ی مات خریده ام.
چند ساعتی است که هر دو - من و او - از پشت شیشه های ماتمان، به سفیدی ماتکوچه خیره شده ایم و هر دو با خود می گوییم: همین حالا، حتمن، او هم پشتشیشه ی ماتش ایستاده و من را نگاه می کند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مداد رنگي ها مشغول بودند...به جز مداد سفيد...هيچ کسي به او کار نميداد...همه مي گفتند:{تو به هيچ دردي نمي خوري}...يک شب که مداد رنگيها...توي سياهي کاغذ گم شده بودند...مداد سفيد تا صبح کار کرد...ماهکشيد...مهتاب کشيد...و آنقدر ستاره کشيد که کوچک وکوچک و کوچک تر شد...
صبح توي جعبه ي مداد رنگي...جاي خالي او...با هيچ رنگي پر نشد...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داشت برای بازدید کنندگان نمایشگاه که مات و مبهوت به حرفهایش گوش میدادند توضیح می داد : بله همانطوری که گفتم خیلی وقت گذاشتم تا تونستم بهرنگ آبی دلخواهم برسم . آخه آبی آسمون رو نمیشه همین جوری تصویر کرد ،خیلی زیباست .

این را گفت و با عصای سفیدش به سمت تابلوی بعدی رفت .

در این تابلو از رنگ های شادتری استفاده کرده ام .!!
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مرد از راه می رسه

ناراحت و عبوس

زن:چی شده؟
مرد:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)
زن حرف مرد رو باور نمی کنه: یه چیزیت هست.بگو!
مرد برای اینکه اثبات کنه راست می گه لبخند می زنه
زن اما "می فهمه"مرد دروغ میگه:راستشو بگو یه چیزیت هست
تلفن زنگ می زنه
دوست زن پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(مرد در دلش خدا خدا می کنه که زن زودتر بره )
زن خطاب به دوستش: متاسفم عزیزم.جدا متاسفم که بدقولی می کنم.شوهرم ناراحته و نمی تونم تنهاش بذارم!
مرد داغون می شه
"می خواست تنها باشه"

.................................................. .............................
مرد از راه می رسه
زن ناراحت و عبوسه
مرد:چی شده؟
زن:هیچی ( و در دل از خدا می خواد که شوهرش برای فهمیدن مساله اصرار کنه و نازشو بکشه)
مرد حرف زن رو باور می کنه و می ره پی کارش
زن برای اینکه اثبات کنه دروغ می گه دو قطره اشک می ریزه
مرد اما باز هم "نمی فهمه"زن دروغ میگه.
تلفن زنگ می زنه
دوست مرد پشت خطه
ازش می خواد حاضر شه تا با هم برن استخر. از صبح قرارشو گذاشتن
(زن در دلش خدا خدا می کنه که مرد نره )
مرد خطاب به دوستش: الان راه می افتم!
زن داغون می شه
"نمی خواست تنها باشه"

.................................................. ............................
و این داستان سال های سال ادامه داشت و زن ومرد در کمال خوشبختی و تفاهم در کنار هم روزگار گذراندند...
 

طلا.

عضو جدید
ما چقدر فقیریم ! ! !

ما چقدر فقیریم ! ! !

روزی یک مرد ثروتمند.پسربچه کوچکش را به یک روستا برد تا به او نشان دهد مردمی که درانجا زندگی می کنند [FONT=arial,helvetica,sans-serif]چقدر فقیر هستند. ان دو یک شبانه روز در خانه محقر یک روستایی مهمان بودند[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]در راه بازگشت ودر پایان سفر مرد از پسرش پرسید..نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]پسر پاسخ داد-عالی بود پدر![/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]پدر پرسید-ایا به زندگی انها توجه کردی؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]پسر پاسخ داد-بله پدر![/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]پدر پرسید-چه چیز از این سفر یاد گرفتی؟[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]پسر کمی اندیشید وبعد به ارامی گفت-فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم وانها چهارتا[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]مادرحیاطمان یک فواره داریم وان ها رودخانه ای دارند که نهایت ندارد[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]مادر حیاطمان فانوسهای تزئینی داریم وان ها ستارگان را دارن[/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ ان ها بی انتهاس![/FONT]
[FONT=arial,helvetica,sans-serif]
[/FONT]

[FONT=arial,helvetica,sans-serif]با شنیدن حرف های پسر زبان مرد بند امده بود پسر بچه اضافه کرد---پدر تو به من نشان دادی که ما چقدر فقیریم[/FONT]
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
” مداد ”
پسرک پدربزرگش را تماشا کرد که نامه ای می نوشت .
بالاخره پرسید :
- ماجرای کارهای خودمان را می نویسید ؟ درباره ی من می نویسید ؟
پدربزرگش از نوشتن دست کشید و لبخند زنان به نوه اش گفت :
- درسته درباره ی تو می نویسم اما مهم تر از نوشته هایم مدادی است که با آن می نویسم .
می خواهم وقتی بزرگ شدی مانند این مداد شوی .
پسرک با تعجب به مداد نگاه کرد و چیز خاصی در آن ندید .
- اما این هم مثل بقیه مدادهایی است که دیده ام .
- بستگی داره چطور به آن نگاه کنی . در این مداد ۵ خاصیت است که اگر به دستشان بیاوری ، تا آخر عمرت با آرامش زندگی می کنی .
صفت اول :
می توانی کارهای بزرگ کنی اما نباید هرگز فراموش کنی که دستی وجود دارد که حرکت تو را هدایت می کند .
اسم این دست خداست .
او همیشه باید تو را در مسیر ارده اش حرکت دهد .
صفت دوم :
گاهی باید از آنچه می نویسی دست بکشی و از مداد تراش استفاده کنی . اینباعث می شود مداد کمی رنج بکشد اما آخر کار ، نوکش تیزتر می شود .
پس بدان که باید رنج هایی را تحمل کنی چرا که این رنج باعث می شود انسان بهتری شوی .
صفت سوم :
مداد همیشه اجازه می دهد برای پاک کردن یک اشتباه از پاک کن استفاده کنیم .
بدان که تصیح یک کار خطا ، کار بدی نیست . در واقع برای اینکه خودت را در مسیر درست نگهداری مهم است.
صفت چهارم :
چوب یا شکل خارجی مداد مهم نیست ، زغالی اهمیت دارد که داخل چوب است .
پس همیشه مراقبت درونت باش چه خبر است .
صفت پنجم :
همیشه اثری از خود به جا می گذارد .
بدان هر کار در زندگی ات می کنی ردی به جا می گذارد و سعی کن نسبت به هر کاری می کنی هوشیار باشی و بدانی چه می کنی .
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
قصه کوزه های آب پیرزن چینی


پیرزن چینی دو کوزۀ آب داشت آنها را به دو سر چوبی که رویدوشش می گذاشت، آویخته بود و از این کوزه ها برای آوردن آب از جویباراستفاده می کرد. یکی از این کوزه ها ترک داشت، در حالی که کوزه دیگر بیعیب و سالم بود و همۀ آب را در خود نگه می داشت.

هر بار که زن پس از پرکردن کوزه ها، راه دراز جویبار تا خانه را می پیمود،آب از کوزه ای که ترک داشت چکه می کرد زمانی که پيرزن به خانه می رسید،کوزه نیمه پر بود. دو سال تمام، هر روز زن این کار را انجام می داد وهمیشه کوزه ای که ترک داشت، نیمی از آبش را در راه از دست می داد.

البته کوزۀ سالم و بدون ترک خیلی به خودش می بالید. ولی بیچاره کوزۀ ترکدار از خودش خجالت می کشید. از عیبی که داشت و از این که تنها نیمی ازوظیفه ای را که برایش در نظر گرفته بودند، می توانست انجام دهد.

پس از دوسال سرانجام روزی کوزۀ ترک دار در کنار جویبار به زن گفت: من ازخویشتن شرمسارم. زیرا این شکافی که در پهلوی من است، سبب نشت آب می شود وزمانی که تو به خانه می رسی، من نیمه پر هستم. پیر زن لبخندی زد و به کوزۀترک دار گفت:

آیا تو به گل هائی که در این سوی راه، یعنی سوئی که تو هستی، توجه کرده ای؟ می بینی که در سوی دیگر راه گلی نروئیده است.

من همیشه از کاستی و نقص تو آگاه بودم، و برای همین در کنار راه تخم گلکاشتم تا هر روز که از جویبار به خانه بر می گردم تو آنها را آب بدهی. دوسال تمام، من از گل هائی که اینجا روئیده‌اند چیده‌ام و خانه‌ام را باآنها آراسته‌ام. اگر تو این ترک را نداشتی، هرگز این گل ها و زیبائی آنهابه خانه من راه نمی یافت.

آري دوستان هر یک از ما عیب ها و کاستی های خود را داریم ولی همین کاستی ها و عیب هاست که زندگی ما را دلپذیر و شیرین می سازد.

ما باید انسان ها را همان جور که هستند بپذیریم و خوبی را که در آنهاستببینیم. برای همۀ شما کوزه های ترک برداشته آرزوی خوشی می کنم و یادتانباشد که گل هائی را که در سمت شما روئیده اند ببوئید. از کاستی های خودنهراسیم زیرا خداوند در راه زندگی ما گل هائی کاشته است که کاستی های ماآنها را می رویاند
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نامه پسر

پدر در حال رد شدن از کنار اتاق خوابپسرش بود، با تعجب ديد که تخت خواب کاملاً مرتب و همه چيز جمع و جور شده.يک پاکت هم به روي بالش گذاشته شده و روش نوشته بود «پدر». با بدترين پيشداوري هاي ذهني پاکت رو باز کرد و با دستان لرزان نامه رو خوند :پدرعزيزم،با اندوه و افسوس فراوان برايت مي نويسم. من مجبور بودم با دوستدختر جديدم فرار کنم، چون مي خواستم جلوي يک رويارويي با مادر و تو روبگيرم. من احساسات واقعي رو با Stacy پيدا کردم، او واقعاً معرکه است، امامي دونستم که تو اون رو نخواهي پذيرفت، به خاطر تيزبيني هاش، خالکوبي هاش، لباسهاي تنگ موتور سواريش و به خاطر اينکه سنش از من خيلي بيشتره. امافقط احساسات نيست، پدر.مي خواهي ازدواج كنيم Stacy به من گفت ما مي تونيمشاد و خوشبخت بشيم. اون يک تريلي توي جنگل داره و کُلي هيزم براي تمامزمستون. ما يک رؤياي مشترک داريم براي داشتن تعداد زيادي بچه. Stacy چشمانمن رو به روي حقيقت باز کرد که ماريجوانا واقعاً به کسي صدمه نمي زنه. مااون رو براي خودمون مي کاريم، و براي تجارت با کمک آدماي ديگه اي که تويمزرعه هستن، براي تمام کوکائينها و اکستازيهايي که مي خوايم. در ضمن، دعامي کنيم که علم بتونه درماني براي ايدز پيدا کنه، و Stacy بهتر بشه. اونلياقتش رو داره. نگران نباش پدر، من 15 سالمه، و مي دونم چطور از خودممراقبت کنم. يک روز، مطمئنم که براي ديدارتون بر مي گرديم، اونوقت تو ميتوني نوه هاي زيادت رو ببيني.با عشق،پسرت،John

پاورقي : پدر، هيچ کدوم از جريانات بالا واقعي نيست، من بالا هستم تو خونهTommy. فقط مي خواستم بهت يادآوري کنم که در دنيا چيزهاي بدتري هم هستنسبت به کارنامه مدرسه که روي ميزمه. دوسِت دارم! هروقت براي اومدن بهخونه امن بود، بهم زنگ بزن
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
داستان عشق و دیوانگی

در زمانهای بسیار قدیم وقتی هنوز پایبشر به زمین نرسیده بود، فضیلت ها و تباهی ها دور هم جمع شده بودند، آنهااز بی کاری خسته و کسل شده بودند. ناگهان ذکاوت ایستاد و گفت بیایید یکبازی بکنیم مثل قایم باشک. همگی از این پیشنهاد شاد شدند و دیوانگی فورافریاد زد، من چشم می گذارم و از آنجایی که کسی نمی خواست دنبال دیوانگیبرود همه قبول کردند او چشم بگذارد.
دیوانگی جلوی درختی رفت و چشم هایش را بست و شروع کرد به شمردن .. یک .. دو .. سه .. همه رفتند تا جایی پنهان شوند.



لطافت خود را به شاخ ماه آویزانکرد، خیانت داخل انبوهی از زباله پنهان شد، اصالت در میان ابرها مخفی شد،هوس به مرکز زمین رفت، دروغ گفت زیر سنگ پنهان می شوم اما به ته دریا رفت،طمع داخل کیسه ای که خودش دوخته بود مخفی شد و دیوانگی مشغول شمردن بودهفتاد و نه … هشتاد … و همه پنهان شدند به جز عشق که همواره مردد بود نمیتوانست تصمیم بگیرید و جای تعجب نیست چون همه می دانیم پنهان کردن عشقمشکل است، در همین حال دیوانگی به پایان شمارش می رسید نود و پنج … نود وشش. هنگامی که دیوانگی به صد رسید عشق پرید و بین یک بوته گل رز پنهان شد.


دیوانگی فریاد زد دارم میام. و اولینکسی را که پیدا کرد تنبلی بود زیرا تنبلی، تنبلی اش آمده بود جایی پنهانشود و بعد لطافت را یافت که به شاخ ماه آویزان بود، دروغ ته دریاچه، هوسدر مرکز زمین، یکی یکی همه را پیدا کرد به جز عشق و از یافتن عشق نا امیدشده بود. حسادت در گوش هایش زمزمه کرد تو فقط باید عشق را پیدا کنی و اودر پشت بوته گل رز پنهان شده است.
دیوانگی شاخه چنگک مانندی از درخت چید و با شدت و هیجان زیاد آن را دربوته گل رز فرو کرد و دوباره و دوباره تا با صدای ناله ای دست کشید عشق ازپشت بوته بیرون آمد درحالی که با دستهایش صورتش را پوشانده بود و از میانانگشتانش قطرات خون بیرون می زد شاخه به چشمان عشق فرو رفته بودند و اونمی توانست جایی را ببیند او کور شده بود! دیوانگی گفت من چه کردم؟ من چهکردم؟ چگونه می توانم تو را درمان کنم؟ عشق پاسخ داد تو نمی توانی مرادرمان کنی اما اگر می خواهی کمکم کنی می توانی راهنمای من شوی.



و اینگونه است که از آنروز به بعد عشقکور است و دیوانگی همواره همراه اوست! و از همانروز تا همیشه عشق ودیوانگی به همراه یکدیگر به احساس تمام آدم های عاشق سرک می کشند …

 

طلا.

عضو جدید
يك روز بعد از ظهر وقتي اسميت داشت از كار برمي گشت خانه، سر راه زن مسني را ديد كه ماشينش خراب شده و ترسان توي برف ايستاده بود .اون زن براي او دست تكان داد تا متوقف شود.
اسميت پياده شد و خودشو معرفي كرد و گفت من اومدم كمكتون كنم....

زن گفت صدها ماشين از جلوي من رد شدند ولي كسي نايستاد، اين واقعا لطف شماست .
وقتي كه او لاستيك رو عوض كرد و درب صندوق عقب رو بست و آماده رفتن شد، زن پرسيد:" من چقدر بايد بپردازم؟"
و او به زن چنين گفت: " شما هيچ بدهي به من نداريد. من هم در اين چنين شرايطي بوده ام.
و روزي يكنفر هم به من كمك كرد¸همونطور كه من به شما كمك كردم.
اگر تو واقعا مي خواهي كه بدهيت رو به من بپردازي، بايد اين كار رو بكني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!"
****
چند مايل جلوتر زن كافه كوچكي رو ديد و رفت تو تا چيزي بخوره و بعد راهشو ادامه بده ولي نتونست
بي توجه از لبخند شيرين زن پيشخدمتي بگذره كه مي بايست هشت ماهه باردار باشه و از خستگي روي پا بند نبود.
او داستان زندگي پيشخدمت رو نمي دانست و احتمالا هيچ گاه هم نخواهد فهميد.
وقتي كه پيشخدمت رفت تا بقيه صد دلار شو بياره ، زن از در بيرون رفته بود ،
درحاليكه بر روي دستمال سفره يادداشتي رو باقي گذاشته بود.
وقتي پيشخدمت نوشته زن رو مي خوند اشك در چشمانش جمع شده بود.
در يادداشت چنين نوشته بود:" شما هيچ بدهي به من نداريد.

من هم در اين چنين شرايطي بوده ام. و روزي يكنفر هم به من كمك كرد، همونطور كه من به شما كمك كردم.
اگر تو واقعا مي خواهي كه بدهيت رو به من بپردازي، بايد اين كار رو بكني.
نگذار زنجير عشق به تو ختم بشه!".
****
همان شب وقتي زن پيشخدمت از سركار به خونه رفت در حاليكه به اون پول و يادداشت زن فكر مي كرد به شوهرش گفت :"دوستت دارم اسميت همه چيز داره درست ميشه...
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شخصی یکی از دوستان قدیمی خود را، که با او در سلول های اردوگاه های اجباری نازی روزهای دشواری را گذرانده بود، ملاقات کرد و از او پرسید:

« آیا نازیسم را بخشیده ای؟»

دوستش پاسخ داد:

« خب! نه! من آنها را نبخشیده ام. من هنوز هم در آتش نفرت از آنان می سوزم.»

مرد به ملایمت گفت:

«در آن صورت، آنها هنوز هم تو را در زندان دارند.»

مسعود لعلی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شاکر یا شاکی

«آلن کوهن»، آموزگار و نویسنده ی بزرگ، در کتاب «نفس عمیق زندگانی»، به یکی از آزمایش هایی که روانشناسان به منظور مطالعه ی رفتار کودکان ترتیب داده بودند، اشاره می کند. روانشناسان اتاقی را با انواع و اقسام اسباب بازی های جدید پر کرده بودند و کودکی را که بهانه گیر و ناسپاس و ناآرام بود در اتاق گذاشتند. آن کودک از سراغ آن اسباب بازی به سراغ دیگری رفت و با هر کدام چند دقیقه ای بازی کرد. سپس آن را به گوشه ای پرت کرد و به سراغ ناظر و پژوهشگر رفت و شکایت کرد که حوصله ام سر رفته و یک اسباب بازی دیگر به من بدهید تا با آن بازی کنم.
در آزمایشی دیگر، کودکی دیگر را که مثبت، خوش بین و آرام بود در اتاق گذاشتند. این بار به جای اسباب بازی، مقداری کود اسب جلوی او ریختند و منتظر واکنش او شدند. ناظر و پژوهشگر حاضر در اتاق، از اینکه لبخندی شیرین و زیبا بر چهره ی کودک نقش بست، حیرت زده شد.
پژوهشگر از پسر بچه پرسید: « چرا اینقدر خوشحالی!»
او با شادی تمام گفت: « چون حتما این دور و برها یک اسب است!»


نویسنده: مسعود لعلی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
آورده اند که نجاری هنگام ساختن یک صندلی ، که به یکی از قضات متعلق بود، اهتمام زیادی می کرد و در استحکام آن سعی بسیاری داشت. کسی به او گفت : این اندازه دقت و موشکافی برای چیست ؟ گفت : برای اینکه می خواهم روزی بر آن بنشینم عاقبت نیز چنین شد چه آنکه نجار مزبور شروع به خواندن و مطالعه علم حقوق کرد و پس از مدتی به منصب قضاوت رسید.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
دو فرشته مسافر در منزل خانواده ثروتمندی توقف کردند تا شب را در آن جا بگذرانند.
آن خانواده گستاخی کردند و اجازه ندادند فرشته ها شب را در مهمانخانه داخل عمارت بگذرانند .
بلکه به آنها فضای کوچکی از زیرزمین خانه را اختصاص دادند .
همانطور که فرشته ها مشغول آماده کردن بستر خود روی زمین سخت بودند ،
فرشته پیرتر سوراخی در دیوار دید و روی آن را پوشاند .
فرشته جوانتر علت را پرسید و او گفت : " چیزها همیشه آن طور نیستند که به نظر می رسند " .
شب بعد فرشته ها به خانه زوج کشاورزی بسیار فقیر ، اما مهمان نواز رفتند .
پس از صرف غذای مختصری که داشتند ،
آن زوج رختخواب خودشان را در اختیار فرشته ها قرار دادند ،
تا شب را راحت بخوابند .
صبح روز بعد فرشته ها آن زن و شوهر را گریان دیدند .
تنها گاوشان ، که شیرش تنها ممر در آمدشان بود ، در مزرعه مرده بود .
فرشته جوان تر به خشم آمد و
به فرشته پیرتر گفت : چه طور اجازه دادی چنین اتفاقی بیافتد ؟
مرد اولی همه چیز داشت ، با این حال تو کمکش کردی .
خانواده دومی چیزی نداشتند اما همان را هم با ما تقسیم کردند ،
و با این حال تو گذاشتی گاوشان بمیرد .
فرشته پیرتر پاسخ داد : " چیزها همیشه آن طور نیستند که به نظر می رسند " .
" شبی که ما در زیر زمین آن عمارت بودیم متوجه شدم که در سوراخ دیوار طلا پنهان کرده بودند .
از آنجا که که صاحب خانه طماع و بخیل بود و مایل نبود ثروتش را با کسی شریک شود ،
من سوراخ را بستم و مهر کردم تا دستش به آن طلا نرسد ".
شب گذشته که در رختخواب آن کشاورز خوابیده بودیم ، فرشته مرگ به سراغ همسرش آمد .
من در ازا گاو را به او دادم .

چیزها همیشه آن طوری نیستند که به نظر می رسند

هنگامیکه اوضاع ضاهرا بر وفق مراد نیست اگر ایمان داشته باشید ، باید توکل کنید و بدانید که همواره هر چه پیش می آید به نفع شماست . فقط ممکن است تا مدتها حکمتش را نفهمید
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زمان*های قدیم، پادشاهی تخته سنگی را در وسط جاده قرار داد
و برای این که عکس*العمل مردم را ببیند، خودش را جایی مخفی کرد.
بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی*تفاوت از کنار تخته سنگ می*گذشتند.
بسیاری هم غرولند می*کردند که این چه شهری است که نظم ندارد.
حاکم این شهر عجب مرد بی*عرضه*ای است و…
با وجود این هیچ کس تخته سنگ را از وسط راه برنمی*داشت.
نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد.
بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت
و آن را کناری قرار داد.
ناگهان کیسه*ای را دید که وسط جاده و زیر تخته سنگ قرار داده شده بود.
کیسه را باز کرد و داخل آن سکه*های طلا و یک یادداشت پیدا کرد.

پادشاه در آن یادداشت نوشته بود:
“هر سد و مانعی می*تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جوانی با چاقو وارد مسجد شد و گفت: بین شما کسی هست که مسلمان باشد ؟
همه با ترس و تعجب به هم نگاه کردند و سکوت در مسجد حکمفرما شد ، بالاخره پیرمردی با ریش سفید از جا برخواست و گفت : آری من مسلمانم..

جوان به پیرمرد نگاهی کرد و گفت با من بیا ، پیرمرد بدنبال جوان براه افتاد و با هم چند قدمی از مسجد دور شدند ، جوان با اشاره به گله گوسفندان به پیرمرد گفت که میخواهد تمام آنها را قربانی کند و بین فقرا پخش کند و به کمک احتیاج دارد، پیرمرد و جوان مشغول قربانی کردن گوسفندان شدند و پس از مدتی پیرمرد خسته شد و به جوان گفت که به مسجد بازگردد و شخص دیگری را برای کمک با خود بیاورد..

جوان با چاقوی خون آلود به مسجد بازگشت و باز پرسید :
آیا مسلمان دیگری در بین شما هست ؟
افراد حاضر در مسجد که گمان کردند جوان پیرمرد را بقتل رسانده نگاهشان را به پیش نماز مسجد دوختند ، پیش نماز رو به جمعیت کرد و گفت :

چرا نگاه میکنید ، به عیسی مسیح قسم که با چند رکعت نماز خواندن کسی مسلمان نمیشود...!
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همين امروز هديه کن...

مردی مقابل گل فروشی ايستاد.او می خواست دسته گلی برای مادرش که در شهر ديگری بود سفارش دهد تا برايش پست شود .
وقتی از گل فروشی خارج شد ٬ دختری را ديد که در کنار درب نشسته بود و گريه می کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه می کنی ؟
دختر گفت : می خواستم برای مادرم يک شاخه گل بخرم ولی پولم کم است . مرد لبخندی زد و گفت :با من بيا٬ من برای تو يک دسته گل خيلی قشنگ می خرم تا آن را به مادرت بدهی.

وقتی از گل فروشی خارج می شدند دختر در حالی که دسته گل را در دستش گرفته بود لبخندی حاکی از خوشحالی و رضايت بر لب داشت. مرد به دختر گفت : می خواهی تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبر مادرم راهی نيست!
مرد ديگرنمی توانست چيزی بگويد٬ بغض گلويش را گرفت و دلش شکست. طاقت نياورد٬ به گل فروشی برگشت٬ دسته گل را پس گرفت و ۲۰۰ کيلومتر رانندگی کرد تا خودش آن را به دست مادرش هديه بدهد.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خودت پل خود را بساز

پسری جوان از شهری دور به دهکده شیوانا آمد و به محض ورود به دهکده بلافاصله سراغ مدرسه شیوانا را گرفت و نزد او رفت و مقابلش روی زمین مودبانه نشست و گفت: “از راهی دور به دنبال یافتن جوابی چندین ماه است که راه می روم و همه گفته اند که جواب من نزد شماست! تو که در این دیار استاد بزرگی هستی برایم بگو چگونه می توانم تغییری بزرگ در سرنوشتم ایجاد کنم که فقر و نداری و سرنوشت تلخ والدینم نصیبم نشود!؟”

شیوانا نگاهی به تن خسته و رنجور جوان انداخت و با تبسم گفت: “جوابت را زمانی خواهم داد که آرام بگیری و گرد و خاک جاده را از تن خود پاک کنی. برو استراحت کن و فردا صبح زود نزد من آی!”

روز بعد شیوانا پسر جوان را از خواب بیدار کرد و همراه چند تن از شاگردانش به سوی رودخانه ای بزرگ در چند فرسنگی دهکده به راه افتاد. نزدیک رودخانه که رسیدند شیوانا خطاب به پسر جوان و شاگردانش گفت: “تکلیف امروز شما این است! از این رودخانه عبور کنید و از آن سوی رودخانه تکه ای کوچک از سنگ های سیاه کنار صخره برایم باورید. حرکت کنید!”

پسر جوان مات و مبهوت به شاگردان شیوانا خیره ماند و دید که هر کدام از آنها برای رفتن به آن سوی رودخانه یک روش را انتخاب کردند. بعضی خود را بی پروا به آب زدند و شنا کنان و به سختی خود را به آن سوی رودخانه رساندند. بعضی با همکاری یکدیگر با چوب های درختان اطراف رودخانه کلک کوچکی درست کردند و خود را به جریان آب رودخانه سپردند تا از آن سوی رودخانه سر در آورند. بعضی از گروه جدا شدند تا در بالادست در محلی که عرض رودخانه کمتر بود از آن عبور کنند.

پسر جوان به سوی شیوانا برگشت و گفت: “این دیگر چه تکلیف مسخره ای است!؟ اگر واقعا لازم است بچه ها آن سمت رودخانه بروند، خوب برای این کار پلی بسازید و به بچه ها بگویید از آن پل عبور کنند و بروند آن سمت برایتان سنگ بیاورند!؟”

شیوانا تبسمی کرد و گفت: “نکته همین جاست! خودت باید پل خودت را بسازی! روی این رودخانه دهها پل است. این جا که ما ایستاده ایم پلی نیست! اما تکلیف امروز برای این است که یاد بگیری در زندگی باید برای عبور از رودخانه های خروشان سر راهت بیشتر مواقع مجبور می شوی خودت پل خودت را بسازی و روی آن قدم بزنی! تو این همه راه آمدی تا جواب سوالی را پیدا کنی و من اکنون می گویم که جواب تو همین یک جمله است: اگر می خواهی چون بقیه گرفتار جریان خروشان رودخانه های سر راهت نشوی، دچار فقر و فلاکت نشوی و زندگی سعادتمندی پیدا کنی، باید یک بار برای همیشه به خودت بگویی که از این به بعد پل های زندگی خودم را خودم خواهم ساخت و بلافاصله از جا برخیزی و به طور دایم و مستمر و در هر لحظه در حال ساختن پلی برای قدم گذاشتن روی آن و عبور از رودخانه باشی. منتظر دیگران ماندن دردی از تو دوا نمی کند. پل من به درد تو نمی خورد! پل خودت را باید خودت بسازی
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
شرلوک هولمز کاراگاه معروف و معاونش واتسون رفته بودند صحرا نوردی وشب هم چادری زدند وزیر ان خوابیدند .

نیمه های شب هولمز بیدار شد به اسمان نگاه کرد بعد واتسون را بیدار کرد و گفت: نگاهی به ان بالا بینداز و به

من بگو چه می بینی ؟

واتسون گفت :میلیون ها ستاره می بینم .

هولمز گفت :چه نیچه ای می گیری؟

واتسون گفت:از بعد معنوی نتیجه می گیریم که خداوند بزرگ است و ما چه قدر در این دنیا حقیریم .

از لحاظ ستاره شناسی نتیجه می گیریم که زهره در برج مشتریاست پس باید اول تابستان باشد .

از لحاظ فیزیکی نتیجه می گیریم که مریخ در محاذات(موازات )قطب است پس باید حدود سه نیمه شب باشد.

شرلوک هولمز قدری فک کرد و گفت :واتسون تو احمقی بیش نیستی نتیجه اول و مهمی که باید بگیری این

است که چادر ما را دزدیده اند !!

در زندگی ما بعضی وقت ها بهترین و ساده ترین جواب و راه حل کنار دست مان است اما

انقدر به دور دست ها نگاه می کنیم که ان را نمی بینیم.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
«ارزشمندترين وقايع زندگي معمولا ديده نمي*شوند و يا لمس نمي*گردند، بلكه در دل احساس مي*شوند.
اين ماجرا را دوستم تعريف كرد:

او مي*گفت كه پس از سال*ها زندگي مشترك، همسرم از من خواست كه با زن ديگري براي شام و سينما بيرون بروم.
زنم گفت كه مرا دوست دارد ولي مطمئن است كه اين زن هم مرا دوست دارد. و از بيرون رفتن با من لذت خواهد برد.
زن ديگر كه همسرم خواست با او بيرون برم، مادرم بود. او 19سال پيش بيوه شده بود ولي مشغله*هاي زندگي و داشتن 3فرزند باعث شده بود كه من فقط در موارد اتفاقي و نامنظم به او سر بزنم. آن شب به او زنگ زدم و...با نگراني از من پرسيد مگر چه شده؟ نگران شده*بود، گفتم: به نظرم رسيد بسيار دلپذير خواهد بود اگر امشب با هم باشيم...جمعه عصر وقتي براي بردنش مي*رفتم كمي عصبي بودم، او جلوي در خانه ايستاده بود و لباسي را پوشيده بود كه در آخرين جشن سالگرد ازدواجش پوشيده بود. با چهره*اي روشن همچون فرشتگان به من لبخند مي*زد. وقتي سوار ماشين شد گفت به دوستانش گفته كه امشب با پسرم براي گردش بيرون مي*روم و آنها خيلي تحت تاثير قرار گرفته بودند...به رستوراني رفتيم كه خيلي لوكس نبود اما جاي دنجي بود. وقتي منو را نگاه مي*كرد، لبخند حاكي از رضايت را بر چهره*اش مي*ديدم...

به من گفت وقتي كوچك بوديم و با هم رستوران مي*رفتيم، او بود كه منوي رستوران را مي*خواند...من هم گفتم حالا وقتش رسيده كه تو استراحت كني و بگذاري من اين لطف را در حق تو انجام دهم...هنگام صرف شام گپ و گفت صميمانه*اي داشتيم...آنقدر حرف زديم كه سينما را از دست داديم...وقتي او را به خانه رساندم گفت كه باز هم با من بيرون خواهد آمد به شرط اينكه او مرا دعوت كند و من هم قبول كردم...

چند روز بعد مادرم در اثر يك حمله قلبي درگذشت،

كمي بعدتر پاكتي حاوي كپي رسيدي از رستوراني كه با مادرم آن شب غذا خورديم به دستم رسيد. همراه با يادداشتي كه به آن ضميمه شده بود: نمي*دانم كه آيا در آنجا خواهم بود يا نه ولي هزينه را براي 2نفر پرداخت كرده*ام يكي براي تو و يكي هم براي همسرت. و تو هرگز نخواهي فهميد آن شب براي من چه مفهومي داشته است، دوستت دارم پسرم. آن هنگام بود كه دريافتم چقدر اهميت دارد كه به موقع به عزيزانمان بگوييم كه دوستشان داريم و زماني كه شايسته آنهاست به آنها اختصاص دهيم...به نظرم هيچ چيز در زندگي مهمتر از خداوند و خانواده نيست، زماني كه شايسته عزيزانتان است به آنها اختصاص دهيد زيرا هرگز نمي*توان اين امور را به وقت ديگري واگذار نمود...
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
معجزه لبخند

در یکی از شهرها پیرمردی زندگی می کرد که تنها بود.

هیچکس نمی دانست که چرا او تنهاست و زن و فرزندی ندارد.

او دارای صورتی زشت و کریه المنظر بود.

شاید به خاطر همین خصوصیت هیچکس به سراغش نمی آمد

و از او وحشت داشتند ، کودکان از او دوری می جستند

و مردم از او کناره گیری می کردند.

قیافه ی زننده و زشت پیرمرد مانع از این بود که کسی او را دوست داشته باشد

و بتواند ساعتی او را تحمل نماید. علاوه بر این ، زشتی صورت پیرمرد باعث تغییر

اخلاق او نیز شده بود.او که همه را گریزان از خود می دید دچار نوعی ناراحتی روحی شد

که می توان آن را به مالیخولیا تشبیه نمود همانطور که دیگران از او می گریختند

او هم طاقت معاشرت با دیگران را نداشت

و با آنها پرخاشگری می نمود و مردم را از خود دور می کرد.

سالها این وضع ادامه یافت تا اینکه یک روز همسایگان جدیدی در نزدیکی پیرمرد سکنی گزیدند
آنها خانواده ی خوشبختی بودند که دختر جوان و زیبایی داشتند.
یک روز دخترک که از ماجرای پیرمرد آگاهی نداشت از کنار خانه ی او گذشت
اتفاقا همزمان با عبور او از کنار خانه ، پیرمرد هم بیرون آمد و دیدگان دخترک با وی برخورد نمود.
اما ناگهان اتفاق تازه ای رخ داد پیرمرد با کمال تعجب مشاهده کرد که دخترک بر خلاف سایر مردم با دیدن صورت او احساس انزجار نکرد و به جای اینکه متنفر شده و از آنجا بگریزد به او لبخند زد.

لبخند زیبای دخترک همچون گلی بر روی زشت پیرمرد نشست.
آن دو بدون اینکه کلمه ای با هم سخن بگویند به دنبال کار خویش رفتند.
همین لبخند دخترک در روحیه ی پیرمرد تاثیر بسزایی داشت .
او هر روز انتظار دیدن او و لبخند زیبایش را می کشید.
دخترک هر بار که پیرمرد را می دید ، شدت علاقه ی وی را به خویش در می یافت
و با حرکات کودکانه ی خود سعی در جلب محبت او داشت.
چند ماهی این ماجرا ادامه داشت تا اینکه دخترک دیگر پیرمرد را ندید.
یک روز پستچی نامه ای به منزل آنها آورد و پدر دخترک نامه را دریافت کرد.
وصیت نامه ی پیرمرد همسایه بود که همه ی ثروتش را به دختر او بخشیده بود.
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پيرزنی در خواب خدا را ديد و به او گفت:« خدايا، من خيلي تنها هستم، آيا مهمان خانه من مي شوي؟»
خدا قبول کرد و به او گفت که فردا به ديدنش خواهد آمد.

پيرزن از خواب بيدار شد، با عجله شروع به جارو کردن خانه کرد. رفت و چند نان تازه خريد و خوشمزه ترين
غذايي را که بلد بود، پخت. سپس نشست و منتظر ماند.

چند دقيقه بعد در خانه به صدا در آمد. پيرزن با عجله به طرف در رفت و آن را باز کرد. پشت در پيرمرد فقيري بود
. پيرمرد از او خواست تا غذايي به او بدهد. پيرزن با عصبانيت سر فقير داد زد و در را بست.

نيم ساعت بعد باز در خانه به صدا درآمد. پيرزن دوباره در را باز کرد. اين بار کودکي که از سرما مي لرزيد از او
خواست تا از سرما پناهش دهد. پيرزن با ناراحتي در را بست و غرغرکنان به خانه برگشت.

نزديک غروب بار ديگر در خانه به صدا درآمد. اين بار پيرزن مطمئن بود که خدا آمده، پس با عجله به سوي در دويد.
در را باز کرد ولي اين بار نيز زن فقيري پشت در بود. زن از او کمي پول خواست تا براي کودکان گرسنه اش غذايي بخرد.
پيرزن که خيلي عصباني شده بود، با داد و فرياد، زن فقير را دور کرد.

شب شد ولي خدا نيامد. پيرزن نااميد شد و رفت که بخوابد و در خواب بار ديگر خدا را ديد.

پيرزن با ناراحتي به خـدا گفت:« خدايـا، مگر تو قول نداده بودي که امـروز به ديـدنم مـي آيي؟»

خدا جواب داد:« بله، ولي من سه بار به خانه ات آمدم و تو هر سه باردر را به رويم بستي!»
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گویند روزی دزدی در راهی، بسته ای یافت که در آن چیز گرانبهایی بود

و دعایی نیز پیوست آن بود.

آن شخص بسته را به صاحبش برگرداند.

او را گفتند : چرا این همه مال را از دست دادی؟

گفت: صاحب مال عقیده داشت که این دعا ،مال او را حفظ می کند و من دزد

مال او هستم ، نه دزد دین.

اگر آن را پس نمی دادم و عقیده صاحب آن مال ، خللی می یافت ، آن وقت من

دزد باورهای او نیز بودم و این کار دور از انصاف است.

{کشف الاسرار}
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
داستان کوتاه و زیبای “پسر شیخ عرب” پسر یک شیخ عرب برای تحصیل به آلمان رفت. یک ماه بعد نامه ای به این مضمون برای پدرش فرستاد:
«برلین فوق‏العاده است، مردمش خوب هستند و من واقعا اینجا را دوست دارم، ولی یک مقدار احساس شرم می‏کنم که با مرسدس طلاییم به مدرسه بروم در حالی که تمام دبیرانم با ترن جابجا می‏شوند.»
مدتی بعد نامه‏ای به این شرح همراه با یک چک یک میلیون دلاری از پدرش برایش رسید:
«بیش از این ما را خجالت نده، تو هم برو و برای خودت یک ترن بگیر!»
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
داستان چرا ما همیشه زود قضاوت میکنیم؟

مسئولین یک مؤسسه خیریه متوجه شدند که وکیل پولداری در شهرشان زندگی می*کند و تا کنون حتی یک ریال هم به خیریه کمک نکرده است. پس یکی از افرادشان را نزد او فرستادند…
مسئول خیریه: آقای وکیل ما در مورد شما تحقیق کردیم و متوجه شدیم که الحمدالله از درآمد بسیار خوبی برخوردارید ولی تا کنون هیچ کمکی به خیریه نکرده*اید. نمی*خواهید در این امر خیر شرکت کنید؟
وکیل: آیا شما در تحقیقاتی که در مورد من کردید متوجه شدید…
که مادرم بعد از یک بیماری طولانی سه ساله، هفته پیش درگذشت و در طول آن سه سال، حقوق بازنشستگی*اش کفاف مخارج سنگین درمانش را نمی*کرد؟
مسئول خیریه: (با کمی شرمندگی) نه، نمی*دانستم. خیلی تسلیت می*گویم.
وکیل: آیا در تحقیقاتی که در مورد من کردید فهمیدید که برادرم در جنگ هر دو پایش را از دست داده و دیگر نمی*تواند کار کند و زن و ۵ بچه دارد و سالهاست که خانه نشین است و نمی*تواند از پس مخارج زندگیش برآید؟
مسئول خیریه: (با شرمندگی بیشتر) نه . نمی*دانستم. چه گرفتاری بزرگی …
وکیل: آیا در تحقیقاتتان متوجه شدید که خواهرم سالهاست که در یک بیمارستان روانی است و چون بیمه نیست در تنگنای شدیدی برای تأمین هزینه*های درمانش قرار دارد؟
مسئول خیریه که کاملاً شرمنده شده بود گفت: ببخشید. نمی*دانستم اینهمه گرفتاری دارید …
وکیل: خوب. حالا وقتی من به اینها یک ریال کمک نکرده*ام شما چطور انتظار دارید به خیریه شما کمک کنم!؟
 

خیال شیشه ای

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
روزی تصمیم گرفتم كه دیگر همه چیز را رها كنم . شغلم ‏را دوستانم را ، زندگی ام را
به جنگلی رفتم تا برای آخرین بار با خدا ‏صحبت كنم . به خدا گفتم : آیا می ‏ توانی دلیلی برای ادامه زندگی برایم بیاوری ؟
و جواب ‏او مرا شگفت زده كرد
او گفت : آیا درخت سرخس و بامبو را می ‏ بینی؟
پاسخ دادم : بلی
فرمود : ‏هنگامی كه درخت بامبو و سرخس راآفریدم، به خوبی ازآنها مراقبت نمودم . به آنها نور ‏و غذای كافی دادم . دیر زمانی نپایید كه سرخس سر از خاك برآورد و تمام زمین را فرا ‏گرفت اما از بامبو خبری نبود . من از او قطع امید نكردم . در دومین سال سرخسها بیشتر ‏رشد كردند و زیبایی خیره كننده ‏ ای به زمین بخشیدند اما همچنان از بامبوها خبری نبود .‏من بامبوها را رها نكردم. در سالهای سوم و چهارم نیز بامبوها رشد نكردند . اما من ‏باز از آنها قطع امید نكردم. در سال پنجم جوانه كوچكی از بامبو نمایان شد. در ‏مقایسه با سرخس كوچك و كوتاه بود اما با گذشت 6 ماه ارتفاع آن به بیش از 100 فوت ‏رسید. 5 سال طول كشیده بود تا ریشه ‏ های بامبو به اندازه كافی قوی شوند. ریشه هایی ‏كه بامبو را قوی می‏ ساختند و آنچه را برای زندگی به آن نیاز داشت را فراهم می ‏كرد
‏خداوند در ادامه فرمود : آیا می ‏ دانی در تمامی این سالها كه تو درگیر مبارزه با ‏سختیها و مشكلات بودی در حقیقت ریشه هایت را مستحكم می ‏ساختی . من در تمامی این مدت ‏تو را رها نكردم همانگونه كه بامبو ها را رها نكردم
‏هرگز خودت را با دیگران ‏مقایسه نكن و بامبو و سرخس دو گیاه متفاوتند اما هر دو به زیبایی جنگل كمك می ‏ كنن. ‏زمان تو نیز فرا خواهد رسید تو نیز رشد می ‏ كنی و قد می ‏ كشی
‏از او پرسیدم : من ‏چقدر قد می‏ كشم
‏در پاسخ از من پرسید : بامبو چقدر رشد می ‏ كند؟
جواب دادم : هر ‏چقدر كه بتواند ‏گفت : تو نیز باید رشد كنی و قد بكشی ، هر اندازه كه ‏بتوانی ....
 

Similar threads

بالا