داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آهنگری پس از گذراندن جوانی پرشر و شور، تصمیم گرفت روحش را وقف خدا کند. سال‌ها با علاقه کار کرد، به دیگران نیکی کرد، اما با تمام پرهیزگاری، در زندگی‌اش اوضاع درست به نظر نمی‌آمد. حتی مشکلاتش مدام بیش‌تر می‌شد.

یک روز عصر، دوستی که به دیدنش آمده بود و از وضعیت دشوارش مطلع شد، گفت: «واقعا که عجبا. درست بعد از این که تصمیم گرفته‌ای مرد خداترسی بشوی، زندگی‌ات بدتر شده، نمی‌خواهم ایمانت را ضعیف کنم اما با وجود تمام رنجهایی که در مسیر معنویت به خود داده‌ای، زندگیی‌ات بهتر نشده.

آهنگر مکث کرد و بلافاصله پاسخ نداد.

سرانجام در سکوت، پاسخی را که می‌خواست یافت.

این پاسخ آهنگر بود:

در این کارگاه، فولاد خام برایم می‌آورند و باید از آن شمشیر بسازم. می‌دانی چه طور این کار را می‌کنم؟ اول تکه‌ی فولاد را به اندازه‌ی جهنم حرارت می‌دهم تا سرخ شود. بعد با بی‌رحمی، سنگین‌ترین پتک را بر می‌دارم و پشت سر هم به آن ضربه می‌زنم، تا این که فولاد، شکلی را بگیرد که می‌خواهم. بعد آن را در تشت آب سرد فرو می‌کنم، و تمام این کارگاه را بخار آب می‌گیرد، فولاد به خاطر این تغییر ناگهانی دما، ناله می‌کند و رنج می‌برد. باید این کار را آن قدر تکرار کنم تا به شمشیر مورد نظرم دست بیابم. یک بار کافی نیست.

آهنگر مدتی سکوت کرد و سپس ادامه داد:

گاهی فولادی که به دستم می‌رسد، نمی‌تواند تاب این عملیات را بیاورد. حرارت، ضربات پتک و آب سر، تمامش را ترک می‌اندازد. می‌دانم که این فولاد، هرگز تیغه‌ی شمشیر مناسبی در نخواهد آمد. آنوقت است که آنرا به میان انبوه زباله‌های کارگاه میاندازم.

باز مکث کرد و بعد ادامه داد:

می‌دانم که در آتش رنج فرو می‌روم. ضربات پتکی را که زندگی بر من وارد کرده، پذیرفته‌ام، و گاهی به شدت احساس سرما می‌کنم. انگار فولادی باشم که از آبدیده شدن رنج می‌برد. اما تنها دعایی که به درگاه خداوند دارم این است :

«خدای من، از آنچه برای من خواسته‌ ای صرفنظر نکن تا شکلی را که می‌خواهی ، به خود بگیرم. به هر روشی که می‌پسندی ادامه بده ؛ هر مدت که لازم است، ادامه بده، اما هرگز، هرگز مرا به کوه زباله‌های فولادهای بی فایده پرتاب نکن».

 

babi charlton

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق واقعی

عشق واقعی

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟ [/FONT]​


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]برخی از دانش آموزان گفتند با بخشیدن عشقشان را معنا می کنند.
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]برخی «دادن گل و هدیه» و «حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در آن بین ، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
[/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریادزنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
[/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]راوی اما پرسید : آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟
[/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
[/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که «عزیزم ، تو بهترین مونسم بودی.از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود.››
[/FONT]


[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
[/FONT]
 

EH_S

عضو جدید
داستانک سوم-سره چهار راه

داستانک سوم-سره چهار راه

برگ ها در هوا می رقصیدند ،با ناز زیاد به زمین می افتادند و ماشین ها به سرعت از روی آنها میگذشتند.سوز سردی گونه هایش را سرد میکرد.راحله دست به سینه کنار خیابان ایستاده بود .منتظر بود
یک مانتو کرم و یک کوله پشتی به پشت داشت.مدام به موبایلش نگاه میکرد.
گاهی پسر هایی که از کنار دستش می گذشتند فکر میکردند که شاید او تنها باشد .
علی فکر میکرد که جلو برود و به او شماره بدهد. لحظه ای فکر کرد که بروم و کنار دست او بیاستیم شاید او به من نگاه کرد ! دنبال نخ می گشت! مدتی بود که احساس تنهایی می کرد . حس عجیبی که در او ریشه دوانده بود رهایش نمی کرد .سعی میکرد که تمام اعتماد بنفسش را جمع کند .

راحله یک ساعت زودتر از خانه بیرون آمده بود .چون میدانست که در خانه راحت نمی تواند با نیما صحبت کند .همیشه این کار را میکرد .حس میکرد که اگر در اتاقش بخواهد با نیما صحبت کند شایدمادرش پشت در گوش میدهد.احساس میکرد که هرچقدر هم ارام صحبت کند صدای پچ پچش از اتاق بیرون می رود. این فکر در اعماق ذهنش نفوذ کرده بود.می ترسید.پس تصمیم گرفت زودتر از خانه خارج شود.دلش میخواست کمی با او حرف بزند دیگر از اس ام اس دادن خسته شده بود.دلش میخواست نیما را از نزدیک ببیند.پیش خودش میگفت
- اگر تلفنی قرار بزارم حتما می یاد .اگر هم نیامد بر میگردم خونه.اره سره چهار راه.همون جای همیشگی

نیما داشت به بخار هایی که از قهوه اش بلند می شد نگاه میکرد.حس خوبی نداشت.همینطور که سرش را پایین انداخته بود نگاهی به ساعتش انداخت .نگرانیش بیشتر شد،نگرانی از چشمانش بیرون میزد .بوی قهوه.بوی تند عطر.کمی ان طرف تر درست روبرویش،پشت دیگر میز دختری نشسته بود.لبخندی از سره رضایت بر لب هایش مثله برف آرام می بارید.مدت طولانی ای بود که سکوت بین آن دو حکم فرما بود ،از وقتی که مسیجی برای نیما امده بود.همه چیز حاکی از این بود که بار اول است که همدیگر را می دیدند
کمی بعد نیما به دختری که روبرویش نشسته بود.گفت:
ببخشید . الان داره کلاس زبانم شروع میشه.باید برم.لبخندی مثله یک ملودی تلخه ویلون روی لب هایش نشسته بود .باشه واسه یه روزه دیگه.
نگذاشت حتی او حرفی بزند،
خداحافظ
و در برزخ خود دچار سر در گمی بزرگی شده بود احساس می کرد که وارد بازی جدید زندگی شده است.اول یه اس ام اس به راحله داد
- دیروز خوش تیپ شده بودی .خوشکل شده بودی.من دارم می یام با یک شاخه گل رز

علی داشت شماره خودش را روی یک تیکه کاغذ می نوشت.احساسی مثله فتح چیزی داشت، فتحه قله ای نامعلوم. که پسری که یک شاخه رز در دستانش بود از کنارش گذشت و آن را به دختر تقدیم کرد. آن وقت کمی به صحبت هاشان گوش کرد و لبخند زنان دور شد.

سلام نیما
الان دختر خالم بهم زنگ زد ، کلی تشکر کرد.گفت که بهش داشتی واسه انتخاب رشته کمک میکردی. توی همین کافی شاپه دو تا چهار را پایین تر.ممنون که حرف من رو گوش دادی و کمکش کردی. همون جوری که بهت قول دادم تا جلوی کلاس زبان یه کم راه بریم.خیلی ناراحتم.
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک مرکز خرید وجود داشت که زنان می توانستند به آنجا بروند و مردی را انتخاب کنند که شوهر آنان باشد.

این مرکز، پنج طبقه داشت و هر چه که به طبقات بالاتر می رفتند خصوصیات مثبت مردان بیشتر میشد. اما اگر در طبقه ای دری را باز می کردند باید حتما آن مرد را انتخاب می کردند و اگر به طبقه ی بالاتر می رفتند دیگر اجازه ی برگشت نداشتند و هرکس فقط یک بار می توانست از این مرکز استفاده کند.

روزی دو دختر که با هم دوست بودند به این مرکز خرید رفتند تا شوهر مورد نظر خود را پیدا کنند.
در اولین طبقه، بر روی دری نوشته بود: “این مردان، شغل و بچه های دوست داشتنی دارند.”
دختری که تابلو را خوانده بود گفت: “خوب، بهتر از کار داشتن یا بچه نداشتن است ولی دوست دارم ببینیم بالاتری ها چگونه اند؟”

پس به طبقه ی بالایی رفتند…

در طبقه ی دوم نوشته بود: “این مردان، شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند.”

دختر گفت: “هوووومممم… طبقه بالاتر چه جوریه…؟”
طبقه ی سوم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد، بچه های دوست داشتنی و چهره ی زیبا دارند و در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند.”

دختر: “وای…. چقدر وسوسه انگیر… ولی بریم بالاتر.” و دوباره رفتند…

طبقه ی چهارم: “این مردان شغلی با حقوق زیاد و بچه های دوست داشتنی دارند. دارای چهره ای زیبا هستند. همچنین در کارهای خانه نیز به شما کمک می کنند و اهداف عالی در زندگی دارند”
آن دو واقعا به وجد آمده بودند…
دختر: “وای چقدر خوب. پس چه چیزی ممکنه در طبقه ی آخر باشه؟”

پس به طبقه ی پنجم رفتند…

آنجا نوشته بود: “این طبقه فقط برای این است که ثابت کند زنان راضی شدنی نیستند! از این که به مرکز ما آمدید متشکریم و روز خوبی را برای شما آرزومندیم!”
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
دختری ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!داروساز گفت اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر کند و او را بکشد و توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقـداری از آن را در غـذای مادر شوهـر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت و به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم ، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادر شوهرت از بین رفته است.
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در مدینه مرد دلقكى بود كه با رفتار خود مردم را مى خندانید، ولى خودش ‍ مى گفت :
من تاكنون نتوانسته ام این مرد ((على بن حسین )) را بخندانم .
روزى امام به همراه دو غلامش رد مى شد، عباى آن حضرت را از دوش ‍ مباركش برداشت و فرار كرد! امام به رفتار زشت او اهمیت نداد. غلامان عبا را از آن مرد گرفته و بر دوش حضرت انداختند.
امام پرسید:
این شخص كیست ؟
گفتند:
دلقكى است كه مردم را با كارهایش مى خنداند.
حضرت فرمود:
به او بگویید: ((ان لله یوما یخسر فیه المبطلون )) خدا را روزى است كه در آن روز بیهوده گران به زیان خود پى مى برند.
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
صیّادی ضعیف را ماهی قوی به دام اندر افتاد. طاقت حفظ آن نداشت. ماهی برو غالب آمد و دام از دستش در ربود و برفت...
دیگر صیادان دریغ خوردند و ملامتش کردند که چنین صیدی در دامت افتاد و ندانستی نگاه داشتن. گفت: ای برادران چه توان کردن؟ مرا روزی نبود و ماهی را همچنان روزی مانده بود.
صیاد بی روزی در دجله ماهی نگیرد و ماهی بی اجل بر خشک نمیرد.
(گلستان سعدی نسخه فروغی)
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
روزی مریدی از استادش پرسید:
- «چه طور شد که مرشد عرفان شدید؟»
استاد در پاسخ گفت:
- «همه ی ما می دانیم در زندگی چه باید بکنیم. اما هیچ وقت این موضوع را نمی پذیریم. برای درک این واقعیت مجبور شدم وضعیت عجیبی را از سر بگذرانم.
یک روز کنار خیابان نشسته بودم و فکر می کردم چه کنم. مردی از راه رسید و جلوی من ایستاد. خواستم از جلوی من کنار برود…
دستم را تکان دادم. او هم همین کار را کرد. فکر کردم چه بامزه. حرکت دیگری کردم. او هم از من تقلید کرد…
شروع کردیم به آواز خواندن و هر روز حرکتی جدید انجام دادیم. مدام احساس می کردم حالم بهتر است. و از رفیق جدیدم خوشم آمده بود.
چند هفته گذشته بود که از وی پرسیدم: -استاد بگو چه باید بکنم؟
پاسخ داد: -اما من فکر می کردم تو مرشدی!!!»
همه ی ما می دانیم که چه باید بکنیم ولی همیشه منتظر ظهور نشانه ایم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# هاينريش بل # لطيفه اي براي تضعيف وجدان کاري

# هاينريش بل # لطيفه اي براي تضعيف وجدان کاري

در بندري در يکي از سواحل غربي اروپا مردي که لباس فقيرانه اي به تن دارد در قايق ماهيگيري خوددراز کشيده است و چرت مي زند توريست شيک پوشي فيلم رنگي يي را در دوربين خود قرار مي دهد تا از منظره شاعرانه اطراف ژس بگيرد آسمان آبي درياي سبز امواج سپيد آرام قايق سياه رنگ و کلاه سرخ کاهيگير ... تق ! بار ديگر تق ! و از آنجايي که تا سه نشود بازي نمي شود براي سومين بار تق ! صداي خشک و تقريبا خصمانه دوربين ماهيگير خواب آلود را بيدار مي کند ماهيگير نيم خيز مي شود و دنبال قوطي سيگارش ومي گردد اما پيش از آن که قوطي را پيدا کند توريست زبر و زرنگ قوطي سيگارش را جلو او ميگريد و سيگار را اگرنه در دهان اما در دست او قرار مي دهد با صداي چهارمين تق تق فندک آخرين بخش اين برخورد مودبانه به سرعت به پايان مي رسد اکنون در اثر افراط در نزاکت که مرزي هم ندارد سر درگمي آزار دهنده اي بين حاضران پديد مي آيد اما توريست که زبان مردم منطقه را مي داند کوشش مي کند که اين حالت ناخوشايند را با به حرف کشيدن ماهيگير از بين ببرد
امروز حتما صيد خوبي خواهيد داشت
ماهيگير سرش را به علامت نفي تکان مي دهد
اما به من گفته اند که امروز هوا مناسب است
ماهيگير سرش را به علامت تاييد تکان مي دهد
يعني امروز براي صيد به دريا نخواهيد رفت ؟
ماهيگير سرش را به علامت نفي تکان ميدهد خشمي ملايم در درون توريست بيدار مي شود البته دلش براي مرد فقير مي سوزد اما از دست دادن فرصت را هم براي او زيانبار مي داند
اوه مثل اينکه حالتان خوب نيست
حوصله ماهيگير سر مي رود زبان اشاره را کنار مي گذارد و مي گويد برژس حالم خيلي هم خوب است هرگز هم بهتر از اين نوده است بعدبلند مي شود و سر و سينه اش را صاف مي کند مثل اين است که مي خواهد به مخاطيش نشان دهد که تا چه حد جسما قوي است
مي بينيد که حالم بيش از اندازه خوب است
خطوط چهره توريست لحظه به لحظه بيشتر در هم مي رود نمي تواند سوالي را که بيش از حد ذهن او را سرگرم کرده است مطرح نکند : پس چرا براي صيد به دريا نمي رويد؟
جواب سريع و کوتاه است : براي اينکه امروز صبح رفته ام
و صيد خوب بود ؟
آنقدر خوب که ديگر احتياجي نيست که دوباره بروم موقع برگشتن چهار خرچنگ دريايي در سبدم بود و مقدار زيادي ماهي سيم توي تورم
ماهيگير که حالا ديگر بيدار شده و سرحال آمده است به آرامي دست روي شانه توريست که چهره اش از نگراني يي دلسوزانه اما بي دليل حکايت مي کند مي زند و براي آن که نگراني او را کاهش دهد مي گويد : من حتي براي فردا و پس فردا هم به اندازه کافي صيد کرده ام و لحظه اي بعد : مي خواهيد از سيگارهاي من بکشيد ؟
بله متشکرم
سيگارها روشن مي شود براي پنجمين بار تق ! توريست در حالي که سرش را تکان مي دهد روي لبه قايق مي نشيند و دوربين را کنارش مي گذارد او براي به کرسي نشاندن حرفهايش به هر دو دست نياز دارد
نمي خواهم در کار شما دخالت کنم اما فکر مي کنم که اگر براي دفعه دوم و سوم و شايد هم چهارم به صيد برويد مي توانيد سه چهار يا پنج برابر و حتي ده برابر ماهي سيم صيد کنيد فکرش رابکنيد
ماهيگير با سر تصديق مي کند
توريست ادامه مي دهد و اگر اين کار را نه تنها امروز بلکه فردا پس فردا و هر روزي که هوا مناسب است دو سه و احتمالا چهار بار انجام دهيد مي دانيد چه مي شود ؟
ماهيگير سرش را به علامت نفي تکان مي دهد
مي توانيد تا يک سال ديگر يک قايق موتوري بخريد سال بعد از آن يک قايق ديگر تا سه چهار سال ديگر حتي يک لنج طبيعي است که با دو قايق و يک لنج مي توانيد بيشتر صيد کنيد روزي مي رسد که دو لنج خواهيد داشت و بعد ... براي چند لحظه صدايش از خوشحالي مي گيرد و ادامه مي دهد : بعد سردخانه کوچکي درست خواهيد کرد شايد هم يک موسسه دود دادن ماهي و يا بعدها يک کارخانه کنسرو ماهي مي توانيد با هليکوپتر شخصي به اطراف پرواز کنيد محل اجتماه ماهي ها را مشخص کنيد و آن را با بي سيم به لنجتان اطلاع دهيد حتي مي توانيد امتياز صيد ماهي هاي قيمتي را به دست آوريد و رستوراني که در آن تنها ماهي سرو مي شود باز کنيد خرچنگهاي دريايي را بدون واسطه مستقيما به پاريس صادر کنيد و بعد ... دوباره صداي توريست صدايش از خوشحالي مي گيرد سرش را تکان مي دهد و در حالي که غمي دلش را مي فشارد و گويي شادي تعطيلات از وجودش گريخنه باشد به امواج آرامي که به سوي ساحل مي آيند خيره مي شود ماهي هاي صيد نشده در امواج بي پروا به جست و خيز سرگرمند توريست اکنون مانند کودکي است که چيزي به گلويش جسته باشد ماهيگير دست به پشت او مي زند و آهسته مي پرسد : بعد چه ؟
توريست با شادي ملايمي پاسخ مي دهد : بعد مي توانيد آرام در اين بندر بنشينيد و در آفتاب چرت بزنيد و به دريا خيره شويد
اما اين کار را که حالا هم دارم انجام مي دهم کنار دريا نشسته ام و چرت مي زنم فقط ژس گرفتن شما مزاحم است
توريست که گويي نکته مهمي را آموخته است در حال که به فکر فرو مي رود از آنجا دور مي شود سابقا فکر ميکرد کهبايد آنقدر کار کند تا روزي ناگزير نباشد ديگر کار کند اما اکنون ديگر نسبت به مرد ژنده پوش احساس دلسوزي نمي کند بلکه تنها اندکي حسادت آزارش مي دهد
 

م.سنام

عضو جدید
روزی دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد.
او یک آکواریوم ساخت و با قرار دادن یک دیوار شیشه‌اى در وسط آکواریوم آن ‌را به دو بخش تقسیم ‌کرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود..
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمى‌داد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار نامرئی که وجود داشت برخورد مى‌کرد، همان دیوار شیشه‌اى که او را از غذاى مورد علاقه‌اش جدا مى‌کرد…
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است!
در پایان، دانشمند شیشه ی وسط آکواریوم را برداشت و راه ماهی بزرگ را باز گذاشت.. ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آن‌سوى آکواریوم نیز نرفت !!!
میدانید چـــــرا ؟ دیوار شیشه‌اى دیگر وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که از دیوار واقعى سخت‌تر و بلند‌تر مى‌نمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود !
باوری از جنس محدودیت ! باوری به وجود دیواری بلند و غیر قابل عبور ! باوری از ناتوانی خویش.....
 

senobarqi

عضو جدید
روبان آبی

روبان آبی

روبان آبی
آموزگارى تصمیم گرفت که از دانش‌آموزان کلاسش به
شیوه جالبى قدردانى کند.
او دانش‌آموزان را یکى‌یکى به جلوى کلاس می‌آورد و
چگونگى اثرگذارى آن‌ها بر خودش را بازگو می‌کرد.
آن گاه به سینه هر یک از آنان روبانى آبى رنگ
می‌زد که روى آن با حروف طلایى نوشته شده بود:
« من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس آموزگار تصمیم گرفت که پروژه‌اى براى کلاس
تعریف کند تا ببیند این کار از لحاظ پذیرش اجتماعى
چه اثرى خواهد داشت.
آموزگار به هر دانش‌آموز سه روبان آبى اضافى داد و
از آن‌ها خواست که در بیرون از مدرسه همین مراسم
قدردانى را گسترش داده و نتایج کار را دنبال کنند
و ببینند چه کسى از چه کسى قدردانى کرده است و پس
از یک هفته گزارش کارشان را به کلاس ارائه نمایند.

یکى از بچه‌ها به سراغ یکى از مدیران جوان شرکتى
که در نزدیکى مدرسه بود رفت و از او به خاطر کمکى
که در برنامه‌ریزى شغلى به وى کرده بود قدردانى
کرد و یکى از روبان‌هاى آبى را به پیراهنش زد. و
دو روبان دیگر را به او داد و گفت: ما در حال
انجام یک پروژه هستیم و از شما خواهش می‌کنم از
اتاقتان بیرون بروید، کسى را پیدا کنید و از او با
نصب روبان آبى به سینه‌اش قدردانى کنید.
مدیر جوان چند ساعت بعد به دفتر رییسش که به
بدرفتارى با کارمندان زیر دستش شهرت داشت رفت و به
او گفت که صمیمانه او را به خاطر نبوغ کاری‌اش
تحسین می‌کند.
رییس ابتدا خیلى متعجب شد آن گاه مدیر جوان از او
اجازه گرفت که اگر روبان آبى را می‌پذیرد به او
اجازه دهد تا آن را بر روى سینه‌اش بچسباند.
رییس گفت: البته که می‌پذیرم. مدیر جوان یکى از
روبان‌هاى آبى را روى یقه کت رییسش، درست بالاى
قلب او، چسباند و سپس آخرین روبان را به او داد و
گفت: لطفاً این روبان اضافى را بگیرید و به همین
ترتیب از فرد دیگرى قدردانى کنید.
مدیر جوان به رییسش گفت پسر جوانى که این روبان
آبى را به من داد گفت که در حال انجام یک پروژه
درسى است و آن‌ها می‌خواهند این مراسم روبان زنى
را گسترش دهند و ببینند چه اثرى روى مردم
می‌گذارد.
آن شب، رییس شرکت به خانه آمد و در کنار پسر ١۴
ساله‌اش نشست و به او گفت: امروز یک اتفاق باور
نکردنى براى من افتاد. من دردفترم بودم که یکى از
کارمندانم وارد شد و به من گفت که مرا تحسین
می‌کند و به خاطر نبوغ کاری‌ام، روبانى آبى به من
داد. می‌توانى تصور کنی؟ او فکر می‌کند که من یک
نابغه هستم! او سپس آن روبان آبى را به سینه‌ام
چسباند که روى آن نوشته شده بود:
«من آدم تاثیرگذارى هستم.»
سپس ادامه داد: او به من یک روبان اضافى هم داد و
از من خواست به وسیله آن از کس دیگرى قدردانى کنم.
هنگامى که داشتم به سمت خانه می‌آمدم، به این فکر
می‌کردم که این روبان را به چه کسى بدهم و به فکر
تو افتادم. من می‌خواهم از تو قدردانى کنم.
مشغله کارى من بسیار زیاد است و وقتى شب‌ها به
خانه می‌آیم توجه زیادى به تو نمی‌کنم. من به خاطر
نمرات درسی‌ات که زیاد خوب نیستند و به خاطر اتاق
خوابت که همیشه نامرتب و کثیف است، سر تو فریاد
می‌کشم.
امّا امشب، می‌خواهم کنارت بنشینم و به تو بگویم
که چقدر برایم عزیزى و مى‌خواهم بدانى که تو بر
روى زندگى من تاثیرگذار بوده‌اى. تو در کنار
مادرت، مهم‌ترین افراد در زندگى من هستید. تو
فرزند خیلى خوبى هستى و من دوستت دارم. آن گاه
روبان آبى را به پسرش داد.
پسر که کاملاً شگفت زده شده بود به گریه افتاد.
نمی‌توانست جلوى گریه‌اش را بگیرد. تمام بدنش
می‌لرزید. او به پدرش نگاه کرد و با صداى لرزان
گفت: « پدر، امشب قبل از این که به خانه بیایى، من
دراتاقم نشسته بودم و نامه‌اى براى تو و مامان
نوشتم و برایتان توضیح دادم که چرا به زندگیم
خاتمه دادم و از شما خواستم مرا ببخشید.»
من می‌خواستم امشب پس از آن که شما خوابیدید،
خودکشى کنم. من اصلاً فکر نمی‌کردم که وجود من
برایتان اهمیتى داشته باشد. نامه‌ام بالا دراتاقم
است.. پدرش از پله‌ها بالا رفت و نامه پرسوز و
گداز پسرش را پیدا کرد.
فردا که رییس به اداره آمد، آدم دیگرى شده بود. او
دیگر سر کارمندان غر نمی‌زد و طورى رفتار می‌کرد
که همه کارمندان بفهمند که چقدر بر روى او
تاثیرگذار بوده‌اند.
مدیر جوان به بسیارى از نوجوانان دیگر
دربرنامه‌ریزى شغلى کمک کرد... یکى از آن‌ها پسر
رییسش بود و همیشه به آن‌ها می‌گفت که آن‌ها
درزندگى او تاثیرگذار بوده‌اند. و به علاوه،
بچه‌هاى کلاس ، درس با ارزشى آموختند:
« انسان در هر شرایط و وضعیتى می‌تواند تاثیرگذار
باشد. »
همین امروز از کسانی که بر زندگی شما تاثیر مثبت
گذاشته‌اند قدردانی کنید. یادتان نرود که روبان
آبی را از طریق ایمیل هم می‌توان فرستاد!

من این روبان آبی را همراه با این روایت به همه
کسانی که روی زندگیم تاثیر گذاشتند و با مهربانی
درس های بزرگ زندگی را به من دادند تقدیم می کنم.
پیشنهاد می کنم شما هم همین کار رو بکنید...
 

senobarqi

عضو جدید
عزدواج

عزدواج

نام : كمال
كلاس : دبستان
موزو انشا : عزدواج
هر وقت من يك كار خوب مي كنم مامانم به من مي گويد بزرگ كه شدي
برايت يك زن خوب مي گيرم.
تا به حال من پنج تا كار خوب كرده ام و مامانم قول پنج تايش را
به من داده است.
حتمن ناسرادين شاه خيلي كارهاي خوب مي كرده كه مامانش به اندازه
استاديوم آزادي برايش زن گرفته بود. ولي من مؤتقدم كه اصولن
انسان بايد زن بگيرد تا آدم بشود ، چون بابايمان هميشه مي گويد
مشكلات انسان را آدم مي كند.
در عزدواج تواهم خيلي مهم است يعني دو طرف بايد به هم بخورند.
مثلن من و ساناز دختر خاله مان خيلي به هم مي خوريم.
از لهاز فكري هم دو طرف بايد به هم بخورند، ساناز چون سه سالش
است هنوز فكر ندارد كه به من بخورد ولي مامانم مي گويد اين ساناز
از تو بيشتر هاليش مي شود..
در عزدواج سن و سال اصلن مهم نيست چه بسيار آدم هاي بزرگي بوده
اند كه كارشان به تلاغ كشيده شده و چه بسيار آدم هاي كوچكي كه
نكشيده شده. مهم اشق است !
اگر اشق باشد ديگر كسي از شوهرش سكه نمي خواهد و دايي مختار هم
از زندان در مي آيد من تا حالا كلي سكه جم كرده ام و مي خواهم
همان اول قلكم را بشكنم و همه اش را به ساناز بدهم تا بعدن به
زندان نروم.
مهريه و شير بلال هيچ كس را خوشبخت نمي كند. همين خرج هاي ازافي
باعث مي شود كه زندگي سخت بشود و سر خرج عروسي داييمختار با پدر
خانومش حرفش بشود دايي مختار مي گفت پدر خانومش چتر باز بود..
خوب شايد حقوق چتر بازي خيلي كم بوده كه نتوانسته خرج عروسي را
بدهد. البته من و ساناز تفافق كرده ايم كه بجاي شام عروسي چيپس و
خلالي نمكي بدهيم. هم ارزان تر است ، هم خوشمزه تراست تازه وقتي
مي خوري خش خش هم مي كند!
اگر آدم زن خانه دار بگيرد خيلي بهتر است و گرنه آدم مجبور مي
شود خودش خانه بگيرد. زن دايي مختار هم خانه دار نبود و دايي
مختار مجبور شد يك زير زميني بگيرد. ميگفت چون رهم و اجاره
بالاست آنها رفته اند پايين! اما خانوم دايي مختار هم مي خواست
برود بالا! حتمن از زير زميني مي ترسيد. ساناز هم از زير زميني
مي ترسد براي همين هم برايش توي باغچه يك خانه درختي درست كردم.
اما ساناز از آن بالا افتاد و دستش شكست.. از آن موقه خاله با من
قهر است.
قهر بهتر از دعواست. آدم وقتي قهر مي كند بعد آشتي مي كند ولي
اگر دعوا كند بعد كتك كاري ميکند
 

senobarqi

عضو جدید
زني به دكتر ميرود

زني به دكتر ميرود

A woman goes to the doctor

A woman goes to the doctor, beaten black and
blue. . . . .
زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ دکتر میره

Doctor: "What happened?"
دکتر می پرسه: چه اتفاقی افتاده؟

Woman: "Doctor, I don't know what to do. Every
time my husband comes home drunk he beats me to
a pulp..."
خانم در جواب میگه: دکتر، دیگه نمی دونم چکار کنم.
هر وقت شوهرم مست میاد خونه، منو زیر مشت و لگد له
می کنه.

Doctor: "I have a real good medicine against
that: When your husband comes home drunk, just
take a cup of green tea and start gargling with
it... Just gargle and gargle".
دکتر گفت: خبو دوای دردت پیش منه: هر وقت شوهرت
مست اومد خونه، یه فنجون چای سبز بردار و شروع کن
به قرقره کردن. و این کار رو ادامه بده.

2 weeks later she comes back to the doctor and
looks reborn and fresh again.
دو هفته بعد،اون خانم با ظاهری سالم و سرزنده پیش
دکتر برگشت.

Woman: "Doc, that was a brilliant idea! Every
time my husband came home drunk I gargled
repeatedly with green tea and he never touched
me.
خانم گفت: دکتر، پیشنهادتون فوق العاده بود. هر
بار شوهرم مست اومد خونه، من شروع کردم به قرقره
کردن چای و شوهرم دیگه به من کاری نداشت.

Doctor: "You see how keeping your mouth shut
helps!!!
دکتر گفت: میبینی اگه جلوی زبونت رو بگیری خیلی
چیزا حل میشن!!
 

m.y.k

عضو جدید
خانم باربارا والترز كه از مجریان بسیار سرشناس تلویزیون های معتبر آمریكاست سالها پیش از شروع مبارزات آزادی طلبانه افغانستان داستانی مربوط به نقشهای جنسیتی در كابل تهیه كرد. در سفری كه به افغانستان داشت متوجه شده بود كه زنان همواره و بطور سنتی 5 قدم عقب تر از همسرانشان راه می‌روند.
خانم والترز اخیرا نیز سفری به كابل داشت ملاحظه كرد كه هنوز هم زنان پشت سر همسران خود قدم بر می‌دارند و علی رغم كنار زدن رژیم طالبان، زنان شادمانه سنت قدیمی‌را پاس می‌دارند.
خانم والترز به یكی از این زنان نزدیك شده و می‌پرسد: چرا شما زنان اینقدر خوشحالید از اینكه سنت دیرین را كه زمانی برای از میان برداشتنش تلاش می‌كردید همچنان ادامه می‌دهید؟
این زن مستقیم به چشمان خانم والترز خیره شده و می‌گوید: بخاطر مین‌های زمینی!!
نتیجه اخلاقی این داستان: مهم نیست كه به چه زبانی حرف بزنید و یا به كجا بروید پشت سر هر مردی یك زن باهوش قرار دارد.
 

m.y.k

عضو جدید
روزگاری مردی فاضل زندگی می‌کرد. او هشت‌سال تمام مشتاق بود راه خداوند را بیابد؛ او هر روز از دیگران جدا می‌شد و دعا می‌کرد تا روزی با یکی از اولیای خدا و یا مرشدی آشنا شود.

یک روز هم‌چنان که دعا می‌کرد، ندایی به او گفت به‌جایی برود. در آن‌ جا مردی را خواهد دید که راه حقیقت و خداوند را نشانش ‌خواهد داد. مرد وقتی این ندا را شنید، بی‌اندازه مسرور شد و به ‌جایی که به او گفته شده بود، رفت. در آن ‌جا با دیدن مردی ساده، متواضع و فقیر با لباس‌‌های مندرس و پاهایی خاک‌ آلود، متعجب شد.

مرد آن اطراف را کاملاً نگاه کرد اما کس دیگری را ندید. بنابراین به مرد فقیر رو کرد و گفت:

روز شما به ‌خیر. مرد فقیر به ‌آرامی پاسخ داد: "هیچ‌وقت روز شری نداشته‌ام."

پس مرد فاضل گفت: "خداوند تو را خوشبخت کند."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه بدبخت نبوده‌ام."

تعجب مرد فاضل بیش‌‌تر شد: "همیشه خوشحال باشید."

مرد فقیر پاسخ داد: "هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام."

مرد فاضل گفت: "هیچ سر درنمی‌آورم. خواهش می‌کنم بیش‌تر به من توضیح دهید."

مرد فقیر گفت: " با خوشحالی این‌کار را می‌کنم. تو روزی خیر را برایم آرزو کردی درحالی‌که من هرگز روز شری نداشته‌ام زیرا در همه‌حال، خدا را ستایش می‌کنم. اگر باران ببارد یا برف، اگر هوا خوب باشد یا بد، من هم‌چنان خدا را می‌پرستم. اگر تحقیر شوم و هیچ انسانی دوستم نباشد، باز خدا را ستایش می‌کنم و از او یاری می‌خواهم بنابراین هیچ‌گاه روز شری نداشته‌ام.

تو برایم خوشبختی آرزو کردی در حالی‌که من هیچ‌وقت بدبخت نبوده‌ام زیرا همیشه به درگاه خداوند متوسل بوده‌ام و می‌دانم هرگاه که خدا چیزی بر من نازل کند، آن بهترین است و با خوشحالی هر آن‌چه را برایم پیش‌بیاید، می‌پذیرم. سلامت یا بیماری، سعادت یا دشمنی، خوشی یا غم، همه‌ هدیه‌هایی از سوی خداوند هستند.
تو برایم خوشحالی آرزو کردی، در حالی‌که من هیچ‌گاه غمگین نبوده‌ام زیرا عمیق‌ترین آرزوی قلبی من، زندگی‌کردن بنا بر خواست و اراده‌ی خداوند است.
 

m.y.k

عضو جدید
یک ایرانی داخل بانک در منهتن نیویورک شد و یک بلیط از دستگاه گرفت. وقتی شمارش از بلندگو اعلام شد بلند شد و پیش کارشناس بانک رفت و گفت که برای مدت دو هفته قصد سفر تجاری به اروپا را داره و به همین دلیل نیاز به یک وام فوری بمبلغ ۵۰۰۰ دلار داره کارشناس نگاهی به تیپ و لباس موجه مرد کرد و گفت که برای اعطای وام نیاز به قدری وثیقه و گارانتی داره… و مرد هم سریع دستش را کرد توی جیبش و کلید ماشین فراری جدیدش راکه دقیقا جلوی در بانک پارک کرده بود را به کارشناس داد و رئیس بانک هم پس از تطابق مشخصات مالک خودرو بالاخره با وام آقا موافقت کرد آنهم فقط برای دو هفته کارمند بانک هم سریع کلید ماشین گرانقیمت را گرفت و ماشین به پارکینگ بانک در طبقه پائین انتقال داد… خلاصه مرد بعد از دو هفته همانطور که قرار بود برگشت ۵۰۰۰ دلار + ۱۵٫۸۶دلار کارمزد وام راپرداخت کرد. کارشناس رو به مرد کرد و از قول رئیس بانک گفت “ از اینکه بانک ما رو انتخاب کردید متشکریم ” و گفت ما چک کردیم و معلوم شد که شما یک مولتی میلیونر هستید ولی فقط من یک سوال برام باقی مانده که با این همه ثروت چرا به خودتون زحمت دادین که ۵۰۰۰ دلار از ما وام گرفتید؟! ایرونی یه نگاهی به کارشناس بیچاره کرد و گفت: تو فقط به من بگو کجای نیویورک میتونم ماشین ۲۵۰۰۰۰ دلاری رو برای ۲ هفته با اطمینان خاطر و با فقط ۱۵٫۸۶ دلار پارک کنم !
 

m.y.k

عضو جدید
تعدادى پيرزن با اتوبوس عازم تورى تفريحى بودند. پس از مدتى يکى از پيرزنان به پشت راننده زد و يک مشت بادام به او تعارف کرد.
راننده تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد. در حدود ٤٥ دقيقه بعد دوباره پيرزن با يک مشت بادام نزد راننده آمد و بادام‌ها را به او تعارف کرد. راننده باز هم تشکر کرد و بادام‌ها را گرفت و خورد.اين کار دوبار ديگر هم تکرار شد تا آن که بار پنجم که پيرزن باز با يک مشت بادام سراغ راننده آمد، راننده از او پرسيد چرا خودتان بادام‌ها را نمى‌خوريد؟ پيرزن گفت چون ما دندان نداريم. راننده که خيلى کنجکاو شده بود پرسيد پس چرا آن‌ها را خريده‌ايد؟
پيرزن گفت ما شکلات روى بادام‌ها را خيلى دوست داريم
 

m.y.k

عضو جدید
یک (روز) خانواده لاک پشتها تصمیم گرفتند که به پیکنیک بروند. از آنجا که لاک پشت ها به صورت طبیعی در همه موارد یواش عمل می کنند، هفت سال طول کشید تا برای سفرشون آماده بشن!

لاک پشت خانه را برای پیدا کردن یک جای مناسب ترک کردند. در سال دوم سفرشان (بالاخره) پیداش کردند. برای مدتی حدود شش ماه محوطه رو تمیز کردند، و سبد پیکنیک رو باز کردند، و مقدمات رو آماده کردند. بعد فهمیدند که نمک نیاوردند!
پیکنیک بدون نمک یک فاجعه خواهد بود، و همه آنها با این مورد موافق بودند. بعد از یک بحث طولانی، جوانترین لاک پشت برای آوردن نمک از خانه انتخاب شد.
لاک پشت کوچولو ناله کرد، جیغ کشید و توی لاکش کلی بالا و پایین پرید، گر چه او سریعترین لاک پشت بین لاک پشت های کند بود!
او قبول کرد که به یک شرط بره؛ اینکه هیچ کس تا وقتی اون برنگشته چیزی نخوره. خانواده قبول کردن و لاک پشت کوچولو به راه افتاد.
سه سال گذشت... و لاک پشت کوچولو برنگشت. پنج سال ... شش سال ... سپس در سال هفتم غیبت او، پیرترین لاک پشت دیگه نمی تونست به گرسنگی ادامه بده . او اعلام کرد که قصد داره غذا بخوره و شروع به باز کردن یک ساندویچ کرد.
در این هنگام لاک پشت کوچولو ناگهان فریاد کنان از پشت یک درخت بیرون پرید،« دیدید می دونستم که منتظر نمی مونید. منم حالا نمی رم نمک بیارم»!!!!!!!!!!

نتیجه اخلاقی:
بعضی از ماها زندگیمون صرف انتظار کشیدن برای این می شه که دیگران به تعهداتی که ازشون انتظار داریم عمل کنن. آنقدر نگران کارهایی که دیگران انجام میدن هستیم که خودمون (عملا) هیچ کاری انجام نمی دیم.
 

m.y.k

عضو جدید
پشتش سنگین بود و جاده های دنیا طولانی...
می دانست که همیشه جز اندکی از بسیار را، نخواهد رفت. آهسته آهسته می خزید. دشوار و کند... و دورها همیشه دور بود. سنگ پشت، تقدیرش را دوست نمی داشت و آن را چون اجباری بر دوش می کشید.
پرنده ای در آسمان پر زد، و سنگ پشت رو به خدا کرد و گفت: این عدل نیست، این عدل نیست.
کاش پشتم را این همه سنگین نمی کردی، من هیچگاه نمی رسم، هیچگاه... و در لاک سنگی خود خزید.
خدا سنگ پشت را از روی زمین بلند کرد. زمین را نشانش داد. کره ای کوچک بود و گفت: نگاه کن، ابتدا و انتها ندارد. هیچ کس نمی رسد. چون رسیدنی در کار نیست،‌ فقط رفتن است. حتی اگر اندکی و هر بار که می روی رسیده ای و باور کن آنچه بر دوش توست تنها لاکی سنگی نیست، تو پاره ای از هستی را بر دوش می کشی. پاره ای از مرا.
خدا سنگ پشت را بر زمین گذاشت. دیگر نه بارش چندان سنگین بود و نه راه ها چندان دور؛ سنگ پشت به راه افتاد و گفت: رفتن؛ حتی اگر اندکی و پاره ای از «او» را بر دوش کشید.
(چند نفر ما هستیم که راضی هستیم و گله از خدا نمیکنیم چون و تنها به ابن دلیل که از راز زندگی بیخبریم؟؟؟)
 

m.y.k

عضو جدید
پیر مرد روستا زاده ای بود که یک پسر و یک اسب داشت. روزی اسب پیرمرد فرار کرد، همه همسایه ها برای دلداری به خانه پیر مرد آمدند و گفتند:عجب شانس بدی آوردی که اسبت فرارکرد!

روستا زاده پیر جواب داد: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ همسایه ها با تعجب جواب دادن: خوب معلومه که این از بد شانسیه!

هنوز یک هفته از این ماجرا نگذشته بود که اسب پی مرد به همراه بیست اسب وحشی به خانه برگشت. این بار همسایه ها برای تبریک نزد پیرمرد آمدند: عجب اقبال بلندی داشتی که اسبت به همراه بیست اسب دیگر به خانه بر گشت!

پیر مرد بار دیگر در جواب گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ فردای آن روز پسر پیرمرد در میان اسب های وحشی، زمین خورد و پایش شکست. همسایه ها بار دیگر آمدند: عجب شانس بدی! وکشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که این از خوش شانسی من بوده یا از بد شانسی ام؟ وچند تا از همسایه ها با عصبانیت گفتند: خب معلومه که از بد شانسیه تو بوده پیرمرد کودن!

چند روز بعد نیروهای دولتی برای سربازگیری از راه رسیدند و تمام جوانان سالم را برای جنگ در سرزمینی دوردست با خود بردند. پسر کشاورز پیر به خاطر پای شکسته اش از اعزام، معاف شد.

همسایه ها بار دیگر برای تبریک به خانه پیرمرد رفتند: عجب شانسی آوردی که پسرت معاف شد! و کشاورز پیر گفت: از کجا میدانید که...؟
 

m.y.k

عضو جدید
انسان ها به شیوه هندیان بر سطح زمین راه می روند.
با یک سبد در جلو ویک سبد در پشت.
در سبد جلو، صفات نیک خود را می گذاریم و در سبد پشتی، عیب های خود را نگه می داریم.
به همین دلیل در طول روزهای زندگی خود، چشمان خود را برصفات نیک خود می دوزیم وفشارها را درسینه مان حبس می کنیم.
در همین زمان بی رحمانه، در پشت سر همسفرمان که پیش روی ما حرکت می کند، تمامی عیوب او را می بینیم .
بدین گونه است که در باره خود بهتر از او داوری می کنیم، بی آن که بدانیم کسی که پشت سر ما راه می رود به ما با همین شیوه می اندیشد.


پائولو کوئیلو
 

m.y.k

عضو جدید
لذت، زن را قند و عسل كه ازدواجش موجب محنت است و به طلاق اندرش مزيد رحمت.
هر لنگه كفشي كه بر سر ما مي‌خورد مضر حيات است و چون مكرر موجب ممات.
پس درهر لنگه كفش دو ضربت موجود است و برهر ضربت آخي واجب .

مرد همان به كه به وقت نزاع
عذر به درگاه نساء آورد
ورنه زنش ازاثر لنگه كفش
حال دلش خوب به جا آورد

ضربت لنگه كفش لاحسابش هم از راه رسيده، و جيب شوهر بدبخت را به قيچي خياطي درآورده وحقوق يكماهه او را به بهانه جوئي بخورد.

شوهر و نوكر و كلفت همگي دركارند
تا تو پولي بكف آري و يه ماشين بخري
شوهرت با كت وشلوار پراز وصله بود
شرط انصاف نباشد كه تو مانتو بخري
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


روزی هارون الرشیداز غذای مخصوص خود برای بهلول فرستاد.بهلول در خرابه ای خانه ای داشت.در آن خرابه چند سگ هم زندگی می کردند.
بهلول غذای خلیفه را پیش سگ ها گذاشت.گفتند:این غذای مخصوص خلیفه است چطور جرئت می کنی!؟
بهلول گفت:آهسته تر بگوئید.اگر سگ ها هم بفهمند، لب به آن نخواهند زد!
 
آخرین ویرایش:

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
غرور "‌ حکایت "

در دوران گذشته دو برادر یکی به نام ضیاء و دیگری به نام تاج در شهر بلخ زندگی میکردند. ضیاء مردی بلند بالا و با اینحال بذله گو ، نکته سنج و خوش اخلاق که واعظ شهر هم بود . در عوض برادرش تاج قدی بسیار کوتاه داشت ولی از علم بالایی بهره میبرد به گونه ای که مقلب به شیخ الاسلام بود. به همین سبب به برادرش به دیده ی حقارت می نگریست. حتی از وجود او خجالت میکشید.
روزی ضیاء به مجلس برادرش تاج که پر از شخصیتهای بزرگ بود وارد شد ولی غرور علمی تاج مانع از آن شد که به احترام برادرش بایستد. از این رو نیم خیز شد و به سرعت نشست.
وقتی ضیاء از برادرش آن حرکت ناپسند را دید با کنایه ای که حکایت از نکته سنجی او داشت فی البداهه به مزاح گفت :
چون خیلی بلند قامتی برای ثواب کمی هم از آن قامت سروت بدزد.
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مردی برای اصلاح به آرایشگاه رفت در بین کار گفتگوی جالبی بین آنها در مورد خدا صورت گرفت آرایشگر گفت:من باور نمیکنم خدا وجود داشته با شد مشتری پرسید چرا؟

آرایشگر گفت : کافیست به خیابان بروی و ببینی مگر میشود با وجود خدای مهربان اینهمه مریضی و درد و رنج وجود داشته باشد؟

مشتری چیزی نگفت و از مغازه بیرون رفت به محض اینکه از آرایشگاه بیرون آمد مردی را در خیابان دید با موهای ژولیده و کثیف با سرعت به آرایشگاه برگشت و به آرایشگر گفت می دانی به نظر من آرایشگر ها وجود ندارند مرد با تعجب گفت :چرا این حرف را میزنی؟ من اینجا هستم و همین الان موهای تو را مرتب کردم

مشتری با اعتراض گفت : پس چرا کسانی مثل آن مرد بیرون از آریشگاه وجود دارند

آرایشگر گفت : آرایشگر ها وجود دارند فقط مردم به ما مراجعه نمیکنند .

مشتری گفت : دقیقا همین است خدا وجود دارد فقط مردم به او مراجعه نمیکنند . برای همین است که اینهمه درد و رنج در دنیا وجود دارد.
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در یکی از کتاب های تاریخی ذکر شده است:
انوشیروان بر بزرگمهر عصبانی شده و او را در خانه ای تاریک زندانی نمود و دستور داد : او را به غل و زنجیر بکشند و مدتی نیز او را به این حال رها کردند.
پس از روزهایی چند ، کسی را فرستاد تا حال او را جویا شود. وقتی او را همچنان با روحیه و متعادل یافتند از او پرسیدند : در این حالت سخت و صعب چگونه ، اینگونه تو را راحت و آرام می بینیم؟
جواب داد : شش معجون را با هم ترکیب نموده و خمیری درست کرده و بکار گرفته ام و در نتیجه آن ، اینگونه هستم که میبینید.
گفتند : این معجون را به ما نیز یاد بده ، شاید در مواقع گرفتاری به دردمان بخورد.
گفت ایرادی ندارد.
ماده اول عبارتست از :
اعتماد و تکیه به خداوند .
ماده دوم این است که :
هر چیزی مقدر باشد همان خواهد شد.
ماده سوم :
صبر بهترین چیزی که شخص مورد امتحان و بلا می تواند از آن استفاده کند.
ماده چهارم در این است که :
اگر صبر نکنم چه کنم؟ و من هرگز به داد و فریاد نخواهم توانست به خودم کمک کنم.
ماده پنجم :
اوضاع از اینکه الان هست نیز بدتر خواهد شد.
ماده ششم نیز اینکه :
لحظه به لحظه احتمال فرجی می رود.
 

مهندس خوش فکر

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو گدا

دو گدا

دو گدا تو يه خيابون شهر رم كنار هم نشسته بودن. يكيشون يه صليب گذاشته بود جلوش، اون يكي يه ستاره داوود.. مردم زيادي كه از اونجا رد ميشدن به هر دو نگاه ميكردن ولي فقط تو كلاه اوني كه پشت صليب نشسته بود پول مينداختن.



يه كشيش كه از اونجا رد ميشد مدتي ايستاد و ديد كه مردم فقط به گدايي كه پشت صليبه پول ميدن و هيچ كس به گداي پشت ستاره داوود چيزي نميده. رفت جلو و گفت: رفيق بيچاره من، متوجه نيستي؟ اينجا يه كشور كاتوليكه، تازه مركز مذهب كاتوليك هم هست.




پس مردم به تو كه ستاره داوود گذاشتي جلوت پول نميدن، به خصوص كه درست نشستي بغل دست يه گداي ديگه كه صليب داره جلوش. در واقع از روي لجبازي هم كه باشه مردم به اون يكي پول ميدن نه به تو.


گداي پشت ستاره داوود بعد از شنيدن حرفهاي كشيش رو كرد به گداي پشت صليب و گفت: هي "موشه" نگاه كن كي اومده به برادران "گلدشتين*" بازاريابي ياد بده؟
* گلدشتين يه اسم فاميل معروف يهوديه
 

مهندس خوش فکر

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرچیل

چرچیل

چرچيل(نخست وزير اسبق بريتانيا) روزي سوار تاكسي شده بود و به دفتر BBC براي مصاحبه مي‌رفت.

هنگامي كه به آن جا رسيد به راننده گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر كنيد تا من برگردم.

راننده گفت: "نه آقا! من مي خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنراني چرچيل را از راديو گوش دهم" .

چرچيل از علاقه‌ي اين فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و يك اسكناس ده پوندي به او داد.

راننده با ديدن اسكناس گفت: "گور باباي چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هم اين‌جا منتظر مي‌مانم!"
 

mr1991

عضو جدید
مرگ همكار

مرگ همكار

یک روز وقتی کارمندان به اداره رسیدند، اطلاعیه بزرگی را در تابلو
اعلانات دیدند که روی آن نوشته شده بود:
( دیروز فردی که مانع پیشرفت شما در این اداره بود درگذشت!!. شما را به
شرکت در مراسم تشییع جنازه که ساعت 10 صبح در سالن اجتماعات برگزار می
شود دعوت می کنیم . )
در ابتدا، همه از دریافت خبر مرگ یکی از همکارانشان ناراحت می شدند اما
پس از مدتی ، کنجکاو می شدند که بدانند کسی که مانع پیشرفت آن ها در
اداره می شده که بوده است .
این کنجکاوی ، تقریباً تمام کارمندان را ساعت 10 به سالن اجتماعات
کشاند.رفته رفته که جمعیت زیاد می شد هیجان هم بالا رفت. همه پیش خود فکر
می کردند:این فرد چه کسی بود که مانع پیشرفت ما در اداره بود؟به هرحال
خوب شد که مرد!!
کارمندان در صفی قرار گرفتند و یکی یکی از نزدیک تابوت رفتند و وقتی به
درون تابوت نگاه می کردند ناگهان خشکششان می زد و زبانشان بند می آمد.
آینه ایی درون تابوت قرار داده شده بود و هر کس به درون تابوت نگاه می
کرد، تصویر خود را می دید. نوشته ای نیز بدین مضمون در کنار آینه بود:
((تنها یک نفر وجود دارد که می تواند مانع رشد شما شود و او هم کسی نیست
جز خود شما. شما تنها کسی هستید که می توانید زندگی تان را متحول
کنید.شما تنها کسی هستید که می توانید بر روی شادی ها، تصورات و وموفقیت
هایتان اثر گذار باشید.شما تنها کسی هستید که می توانید به خودتان کمک
کنید.))
زندگی شما وقتی که رئیستان، دوستانتان،والدینتان،شریک زندگی تان یا محل
کارتان تغییر می کند،دستخوش تغییر نمی شود.
زندگی شما تنها فقط وقتی تغییر می کند که شما تغییر کنید، باورهای محدود
کننده خود را کنار بگذارید و باور کنید که شما تنها کسی هستید که مسوول
زندگی خودتان می باشید.
مهم ترین رابطه ای که در زندگی می توانید داشته باشید، رابطه با خودتان
است.
خودتان امتحان کنید. مواظب خودتان باشید. از مشکلات، غیر ممکن و چیزهای
از دست داده نهراسید. خودتان و واقعیت های زندگی خودتان را بسازید.
دنیا مثل آینه است.
 

Similar threads

بالا