داستان هاي كوتاه

داستان هاي كوتاه

  • خوب بود

    رای: 33 91.7%
  • قابل نقد نیست اصلاً

    رای: 0 0.0%
  • متوسط

    رای: 3 8.3%

  • مجموع رای دهندگان
    36

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد پلیدی در آستانه ی مرگ، کنار دروازه ی دوزخ به فرشته ای بر می خورد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فرشته به او می گوید: فقط کافی است در زندگی ات یک کار خوب انجام داده باشی و همان یاری ات می کند. خوب فکر کن.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]مرد به یاد آورد که یک بار، هنگامی که در جنگلی می رفت، عنکبوتی را سر راهش دید و راهش را کج کرد تا آن را له نکند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فرشته لبخند می زند و تار عنکبوتی از آسمان فرود می آید تا مرد بتواند از راه آن به بهشت صعود کند.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]گروهی از محکومان دیگر نیز از تار عنکبوت استفاه می کنند و شروع می کنند به بالا رفتن از آن. اما مرد از ترس پاره شدن تار به سوی آن ها بر می گردد و آن ها را هل می دهد. در همین لحظه تار پاره می شود و مرد بار دیگر به دوزخ باز می گردد.[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]صدای فرشته را می شنود که : افسوس. خود خواهی ات تنها کار نیکی را که انجام داده بودی به پلیدی تبدیل کرد...[/FONT]
[FONT=courier new, courier, mono] پائولوکوئلیو[/FONT]
 

ehsanstr

عضو جدید
حکایات عبید زاکانی

حکایات عبید زاکانی

حکایت
  • مردی را گفتند پسرت را به تو شباهتی نباشد. گفت: اگر همسایگان باری ما را رها کنند فرزندانمان را به ما شباهتی خواهد افتادت.
حکایت
  • یهودی از نصرانی پرسید: موسی برتر است یا عیسی؟ گفت: عیسی مردگان را زنده می کرد ولی موسی مردی را بدید و او را به ضربت مشتی بیفکند و آن مرد بمرد عیسی در گهواره سخن می گفت اما موسی در چهل سالگی می گفت خدایا گره از زبانم بگشای تا سخنم را دریابند
حکایت
  • مردی کودکی را دید که می گریست و هر چند مادرش او را نوازش می کرد خاموش نمی شد گفت خاموش شو تا مادرت را به کار گیرم مادر گفت این طفل تا آنچه گویی نبیند به راست نشمارد و باور نکند
حکایت
  • ابوالعینا بر سفره ای بنشست فالوده ای برایش نهادند مگر کمی شیرین بود گفت این فالوده را پیش از آن که به زنبور عسل وحی شود ساخته اند
حکایت
  • عربی را از حال زنش پرسیدند گفت زنده است و تازنده است همچنان مار گزنده است.
حکایت
  • معاویه به حلم معروف بود و کسی نتوانسته بود او را خشمگین سازد مردی دعوای کرد که او را بر سر خشم آورد نزدش شد و گفت خواهم مادرت را به زنی به من دهی از آن که او رای بزرگ است معاویه گفت پدرم را نیز سبب محبت به او همین بود :heart::gol:
 

گلابتون

مدیر بازنشسته
دختر فداكار

همسرم نواز با صدای بلند گفت، تا کی می خوای سرتو توی اون روزنامه فرو کنی؟ میشه بیای و به دختر جونت بگی غذاشو بخوره؟
شوهر روزنامه رو به کناری انداخت و بسوی آنها رفت
تنها دخترم آوا بنظر وحشت زده می آمد. اشک در چشمهایش پر شده بود
ظرفی پر از شیربرنج در مقابلش قرار داشت
آوا دختری زیبا و برای سن خود بسیار باهوش بود
گلویم رو صاف کردم و ظرف را برداشتم و گفتم، چرا چند تا قاشق گنده نمی خوری؟
فقط بخاطر بابا عزیزم. آوا کمی نرمش نشان داد و با پشت دست اشکهایش را پاک کرد و گفت
باشه بابا، می خورم، نه فقط چند قاشق، همه شو می خوردم. ولی شما باید.... آوا مکث کرد
بابا، اگر من تمام این شیر برنج رو بخورم، هرچی خواستم بهم میدی؟...
دست کوچک دخترم رو که بطرف من دراز شده بود گرفتم و گفتم، قول میدم. بعد باهاش دست دادم و تعهد کردم
ناگهان مضطرب شدم. گفتم، آوا، عزیزم، نباید برای خریدن کامپیوتر یا یک چیز گران قیمت اصرار کنی
بابا از اینجور پولها نداره. باشه؟
نه بابا. من هیچ چیز گران قیمتی نمی خوام.
و با حالتی دردناک تمام شیربرنج رو فرو داد.
در سکوت از دست همسرم و مادرم که بچه رو وادار به خوردن چیزی که دوست نداشت کرده بودن عصبانی بودم
وقتی غذا تمام شد آوا نزد من آمد. انتظار در چشمانش موج میزد
همه ما به او توجه کرده بودیم. آوا گفت، من می خوام سرمو تیغ بندازم. همین یکشنبه
تقاضای او همین بود.
همسرم جیغ زد و گفت، وحشتناکه. یک دختر بچه سرشو تیغ بندازه؟ غیرممکنه. نه در خانواده ما. و مادرم با صدای گوشخراشش گفت، فرهنگ ما با این برنامه های تلویزیونی داره کاملا نابود میشه
گفتم، آوا، عزیزم، چرا یک چیز دیگه نمی خوای؟ ما از دیدن سر تیغ خورده تو غمگین می شیم
خواهش می کنم، عزیزم، چرا سعی نمی کنی احساس ما رو بفهمی؟
سعی کردم از او خواهش کنم. آوا گفت، بابا، دیدی که خوردن اون شیربرنج چقدر برای من سخت بود
آوا اشک می ریخت. و شما بمن قول دادی تا هرچی می خوام بهم بدی. حالا می خوای بزنی زیر قولت
حالا نوبت من بود تا خودم رو نشون بدم. گفتم، مرده و قولش
مادر و همسرم با هم فریاد زدن که، مگر دیوانه شدی؟
نه. اگر به قولی که می دیم عمل نکنیم اون هیچوقت یاد نمی گیره به حرف خودش احترام بذاره
آوا، آرزوی تو برآورده میشه
آوا با سر تراشیده شده صورتی گرد و چشمهای درشت زیبائی پیدا کرده بود
صبح روز دوشنبه آوا رو به مدرسه بردم. دیدن دختر من با موی تراشیده در میون بقیه شاگردها تماشائی بود. آوا بسوی من برگشت و برایم دست تکان داد. من هم دستی تکان دادم و لبخند زدم
در همین لحظه پسری از یک اتومبیل بیرون آمد و با صدای بلند آوا را صدا کرد و گفت، آوا، صبر کن تا من بیام
چیزی که باعث حیرت من شد دیدن سر بدون موی آن پسر بود. با خودم فکر کردم، پس موضوع اینه
خانمی که از آن اتومبیل بیرون آمده بود بدون آنکه خودش رو معرفی کنه گفت، دختر شما، آوا، واقعا فوق العاده ست. و در ادامه گفت، پسری که داره با دختر شما میره پسر منه
اون سرطان خون داره. زن مکث کرد تا صدای هق هق خودش رو خفه کنه. در تمام ماه گذشته هریش نتونست به مدرسه بیاد. بر اثر عوارض جانبی شیمی درمانی تمام موهاشو از دست داده
نمی خواست به مدرسه برگرده. آخه می ترسید هم کلاسی هاش بدون اینکه قصدی داشته باشن مسخره ش کنن
آوا هفته پیش اون رو دید و بهش قول داد که ترتیب مسئله اذیت کردن بچه ها رو بده. اما، حتی فکرشو هم نمی کردم که اون موهای زیباشو فدای پسر من کنه
آقا، شما و همسرتون از بنده های محبوب خداوند هستین که دختری با چنین روح بزرگی دارین
سر جام خشک شده بودم. و... شروع کردم به گریستن. فرشته کوچولوی من، تو بمن درس دادی که فهمیدم عشق واقعی یعنی چی
خوشبخت ترین مردم در روی این کره خاکی کسانی نیستن که آنجور که می خوان زندگی می کنن. آنها کسانی هستن که خواسته های خودشون رو بخاطر کسانی که دوستشون دارن تغییر میدن
به این مسئله فکر کنین
 

ehsanstr

عضو جدید
حکایات

حکایات

حکایتمردی با خشم خویش نزد حاکم آمد و خواست تا سخنی گوید که ناگهان بادی از او بجست پس روی به قفای خود کرده و گفت آیا تو میگوئی یا من بگویم
حکایت

شخصی به مزاری رسید گوری سخت دراز بدید پرسید این گور کیست گفتند ازان علمدار رسول است، گفت مگر با علمش در گور کرد ه اند
حکایت

شخصی دعوای خد ائی می کرد او را پیش خلیفه برد ند او را گفت پارسال یکی اینجا د عوای پیغمبری می کرد او را بکشتند گفت نیک کرد ه اند که او را من نفر ستاد ه بو دم
:gol::heart:
 

adel_salehi2000

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نا امید ...

نا امید ...

زمانی كه پدرم به من گفت: وقتش است ازدواج كنم، نمی‌دانستم عاقبتش سر از پشت میله‌های زندان درآوردن باشد. چون آن لحظه انگار داشت افكارم را به زبان می‌آورد. افكاری كه مدت‌ها ذهنم را به خود مشغول كرده بود، برای همین كانال تلویزیون را عوض كردم، اما به جای این‌كه به تصویر خیره شوم، سرم را پایین انداختم.

مادرم كه چشم‌هایش از ازدواج قریب‌الوقوع من می‌خندید، سینی چای و شیرینی را زمین گذاشت و گفت: ایشا‌ا... خوشبخت شی مادر!
پدرم هم سرتكان داد: بله... اگر آستین بالا نزنیم شاید خیلی دیر شود و مجبور بشیم ترشی بیندازیمت!

و همه از این شوخی خندیدند جز من كه مطمئن بودم تا بناگوش سرخ شده‌ام. من هیچ وقت خانم اسعدی؛ مادر مرجان را ندیده بودم یعنی رفت و آمد خانوادگی نداشتیم. اما شده بود كه مادرم درباره خانم اسعدی حرف زده باشد. زنی كه یك تنه بچه‌هایش را بزرگ كرده و نصف دنیا را هم با پولی كه از پدرش ارث رسیده، گشته بود. من بی‌‌تجربه‌تر از این بودم كه بخواهم سوالی درباره مرجان بپرسم در ضمن رویم هم نمی‌شد. بی‌علت نبود كه دوستان به من لقب فرشید سر به زیر داده بودند. گاهی خودم از خجالت ذاتی‌ام عذاب می‌كشیدم و خودخوری می‌كردم. تازه در شركت تعمیرات كامپیو‌تر با یكی از دوستانم شریك شده بودم. به گذشته كه نگاه می‌كردم می‌‌توانستم با اطمینان بگویم تا آن زمان زندگی خوبی داشته‌ام. خاطرات خوشی از سربازی و دبیرستان برایم به یادگار مانده بود. درسخوان بودم و راحت كنكور قبول شدم و در دانشگاه هم كار دانشجویی داشتم و هم خیلی سریع واحدها را پاس می‌كردم. گاهی آخر هفته با دوستان، شمال می‌رفتیم گروه شش نفره‌ای بودیم كه همه با هم جور بودیم انگار همه‌مان را با هم قالب گرفته باشند.

به خودم كه آمدم كارشناسی ارشد را هم گرفته بودم و تازه رفته بودم سركار اما دیگر خبری از مسافرت‌های دسته جمعی با برو بچه‌ها نبود، چون آنها دیگر با خانم و بچه‌هایشان سفر می‌رفتند و من تك مانده بودم وقتی اخبار را از تلویزیون نگاه می‌كردیم، پیشنهاد داد سرو سامانی به وضع زندگی‌ام بدهم، از شما چه پنهان مدت‌ها بود به این قضیه فكر می‌كردم اما رویم نمی‌شد به كسی چیزی بگویم. اما حالا كه دوستانم همه ازدواج كرده بودند و پدرو مادرم هم مسئله را مطرح كرده بودند باید تكانی به خودم می‌دادم اما نمی‌دانم چرا اضطراب مبهمی به دلم افتاده بود.

روز خواستگاری نمی‌خواستم لباس نو بپوشم نمی‌خواستم كسی بفهمد دل توی دلم نیست. اما مادرم پایش را كرده بود توی یك كفش كه باید كت و شلوار طوسی‌ام را بپوشم. می‌گفت: مادرجون من جلوی خانم اسعدی آبرو دارم ...

در چند روز گذشته آن قدر از شخصیت خانم اسعدی گفته بود كه یك بار به خودم جرات دادم. گفتم: مگه قراره برم خواستگاری خانم اسعدی؟ كه پدرم بر خلاف معمول با صدای بلند خندید اما مادرم با اخم جواب داده بود: دختر می‌‌خواهی مادرش را ببین!

مادرم سبد بزرگی از گل‌های اركیده گرفت، كه پیدا بود باید خیلی گران باشد حتی سر این قضیه میانشان جر و بحثی هم درگرفت. پدرم حرف درستی می‌زد: ما كه نباید خودمونو چیزی كه نیستیم، نشان بدیم.

فریده؛ خواهرم هم حرفش را تایید كرد.
فریده گفت: مامان وضع ما خیلی هم خوبه اما اصلا معنی نداره كه از همین اول... بعد توقعاتشون می‌ره بالا.
مادرم به فریده چشم غره‌ای رفت و تند گفت: مرجان جون تو پر قو بزرگ شده اما چشمش دنبال مال و منال نیست! و تا وقتی به نیاوران برسیم هیچ كدام حرفی نزدیم...

خانه آنها بزرگ‌تر و مجلل‌تر از آن بود كه گمان می‌كردم. منزل ویلایی با سقف كج شیروانی و یك حیاط پر از گل رز با تاب و آلاچیق. سبد گل توی دست‌هایم سنگینی می‌كرد همین طور عرق می‌‌ریختم با این‌كه هوا اصلا گرم نبود. دم در وقتی خواستیم كفش‌هایمان را دربیاوریم خانم اسعدی كه زنی درشت اندام و خوش‌چهره بود، گفت: منزل خودتونه بفرمایین!

در سالن آیینه‌كاری نشستیم و خدمتكار برایمان چای و شیرینی آورد. مادرم با خانم اسعدی مدام حرف می‌زدند، از استعفای فلانی از اضافه‌كارو... و من معذب‌تر از آن بودم كه به آینده فكر كنم، نمی‌دانستم دوستانم هم چنین مراحل زجرآوری را پشت سر گذاشته بودند یا... حدود 10 دقیقه بعد مرجان به سالن آمد. خانم اسعدی ما را خیلی رسمی به او معرفی كرد.

من در همان نگاه كوتاهی كه به او انداختم، دلم لرزید. نمی‌دانم چه اتفاقی افتاد. تا قبل از او دخترهایی كه این طرف و آن طرف می‌دیدم نتوانسته بودند همچین تاثیری روی من بگذارند. شاید با وجود زیبایی حرف مادرم كه می‌گفت او علی‌رغم ثروت به پول اهمیتی نمی‌دهد باعث شد كه... نمی‌دانم... هرچه كه بود من همان پسر خجالت زده و معذب لحظات قبل از آمدن مرجان نبودم و... او دانشجوی تغذیه و پنج سال كوچك‌تر از من بود. متین و موقر به نظر می‌آمد. حتی متوجه نشدم یك بار سرش را بلند کند و به من نگاه كند. برخلاف تصورم نه مادر من و نه مادر او پیشنهاد نكردند كه به اتاقی دیگر برویم و صحبت‌های اولیه را بكنیم برخلاف چیزهایی كه درباره دوستانم شنیده بودم. در پایان كه بعد از یك ساعت نشستن و صحبت از هر چیزی غیر از عروسی بلند شدیم و خداحافظی كردیم یك دفعه متوجه شدم انگار من نیامدم تا كسی را بپسندم، این آنها هستند كه باید من را بپسندند. قبلا هیچ وقت در موقعیتی اینچنینی قرار نگرفته بودم. برای همین زانویم به لبه میز گرفت و نزدیك بود فنجان چای به زمین بیفتد.

در ماشین، فریده آرام و شمرده نظرش را اعلام كرد: انگار از دماغ فیل افتاده بودند.
مادرم به او گفت: چیه فریده؟ چرا می‌خوای زندگی داداشتو به هم بریزی؟
فریده هم متقابلا جواب داد: من به هم می‌ریزم یا شما؟... چرا اصلا حرف عروسی رو پیش نكشیدین؟ مگه ما رفته بودیم عید دیدنی؟

- تو اینا رو نمی‌شناسی. خیلی خونواده سطح بالائین... جلسه اول خانم اسعدی بهم گفته بود رسمشون نیست از این حرفا بزنن.
- به حق چیزای ندیده و نشنیده! رسمه یا خودشون ابداع كردن؟
همه ساكت و منتظر شنیدن نظر من بودند و نگاه پدرم كه در صندلی جلو كنارم نشسته بود بدجور روی صورتم سنگینی می‌كرد.
آب دهانم را قورت دادم و با جراتی كه در خودم سراغ نداشتم، گفتم: من... من موافقم!

یادم می‌آید تا دو روز بعد كه مادرم با من صحبت كرد، نه غذای درست و حسابی خوردم و نه خوب خوابیدم. احساس می‌كردم نمی‌توانم جلوی احساسی را كه در دلم شكفته بود، بگیرم. به جای تصاویر خوب و امیدوار كننده از ازدواجم با مرجان مدام فكر می‌كردم جواب آنها منفی است. سطح خانوادگی آنها خیلی بالاتر از ما بود مگر درآمدم چقدر بود كه او بخواهد با من زیر یك سقف زندگی كند آن هم من كه نمی‌خواستم دستم را جلوی پدرم دراز كنم و می‌خواستم روی پای خودم بایستم، اصلا شاید خانم اسعدی به اصرار مادرم از روی دوستی گفته بود خانه‌شان برویم و حالا هم...

اما مادرم كه چشم‌هایش از خوشحالی برق می‌زد گفت: پنجشنبه شب خانم اسعدی ما را به منزلشان دعوت كردند تا هم من با مرجان صحبت كنم و هم بیشتر آشنا شویم. آن جا بود كه اعتماد به نفس از دست رفته‌ام را دوباره پیدا كردم. آنها از اول من را پسند كرده بودند با این‌ كه می‌دانستند وضعیت مالی خوبی ندارم اما تحت تاثیر چیزهایی دیگر قرار گرفته بودند، مثلا نجابت، مردانگی و...

حالا كه به آن روزها فكر می‌‌كنم، می‌بینم حسابی به خودم مغرور شده بودم. بله جواب آنها غیر از مثبت چیز دیگری نمی‌توانست باشد.

روز مهمانی كه برای شام هم دعوت بودیم، من و مرجان نیم‌ساعت در اتاق او با هم صحبت كردیم. من متوجه شدم او حتی زیباتر از آن است كه روز اول به نظرم آمده بود، چشم و ابروی مشكی، مهربان، خانمی و متانت از سرتا پایش می‌ریخت. گفت كه خیلی خواستگار دارد (با زیبایی او اصلا بعید نبود) گفت: برایش مردانگی و اخلاق مرد مهم است، نه پول و دارایی‌اش (خوشحال بودم) اما گفت: برایش خیلی اهمیت دارد كه مرد زندگی‌اش به خاطر او چه كارها می‌كند. (حاضر بودم هركاری بكنم) آن شب خاطره‌ انگیزترین شب زندگی‌ام بود. شام عالی بود و همه چیز خوب پیش رفت.

بعد از آن شب، من و مرجان چند بار با هم بیرون رفتیم. برای این‌كه نشانش بدهم به خاطرش حاضرم چه كارها بكنم او را به رستورانی گران‌قیمت بردم و حسابی ولخرجی كردم. به خودم می‌گفتم؛ برای او پول مهم نیست اما به هرحال در آسایش و رفاه زندگی كرده است و من باید برای او همه چیز را فراهم كنم كه در آینده حسرت زندگی در خانه خودش را نكشد. در صحبت‌هایمان بیشتر با خلق و خوی هم آشنا می‌شدیم اما من فقط متوجه می‌‌شدم با این‌كه كار ما دارد كم‌كم به سرانجام می‌رسد اما خیلی دور از دسترس به نظر می‌آید و هر كاری به عقلم می‌‌رسید كردم. با یكی از دوستانم مشورت كردم در هر بار دیدن برایش عطر و گل می‌‌خریدم. كه او فقط با یك مرسی خشك و خالی آنها را قبول می‌كرد. تازه داشتم معنی زندگی را می‌فهمیدم، من و او در كنار هم زندگی خوبی پیدا می‌كردیم مثل بقیه دوستانم محصول زندگی‌مان را درو می‌كردیم، اما با این حال معنی واقعی ازدواج هنوز برایم مبهم بود گرچه آن قدر احساس خوشبختی می‌كردم كه نمی‌خواستم به چیز دیگری فكر كنم. همه چیز خوب پیش می‌رفت و ما به وصال هم می‌رسیدیم.

چند شب بعد كه مادرم مطرح كرد مهریه را هزار سكه طلا در نظر بگیریم. من حتی اعتراضی نكردم آن قدر سرمست موفقیت بودم كه حتی گفتم سه هزار تا هم برای مرجان كم است. اما لبخند روی لب‌های من و مادرم با دیدن اخم و چهره بق كرده فریده و پدرم روی لب‌ها خشك شد.

فریده گفت: شما دو نفر اصلا معلوم است چه‌تان شده؟ ‌
پدرم كه به ندرت عصبانی می‌‌شد با صورتی برافروخته از اتاق بیرون رفت.

سر همین جریان برای اولین بار دیدم كه بین پدرو مادرم دعوا راه افتاد آنها كه در تمام این سال‌ها به هم تو نگفته بودند سر هم فریاد كشیدند و پدرم مستقیم مخالفتش را اعلام كرد: گفت: چرا داری دستی دستی این بچه رو بدبخت می‌كنی... خانم اسعدی مگه كیه كه این قدر سنگش را به سینه می‌زنی؟

مادرم داد زد: كیه؟ استخون دارن با این همه خواستگار حاضر شده دختر به ما بده، منت سرما گذاشته ما نباید كاری واسش بكنیم؟ كه آبروشون حفظشه؟ كه سرشكسته نشن... تازه داریم برای حیثیت پسر خودمون می‌كنیم.

انگار هوش و حواسم را از دست داده بودم. دلم می‌خواست هر چی مرجان می‌‌گفت همان می‌شد و این گونه هم شد، او دوست داشت جشن ازدواج مفصلی می‌گرفتیم، یك بار كه به خانه‌مان آمده بود، احساس كردم كه جور خاصی به اسباب و اثاثیه‌مان نگاه می‌كند، از این رو زیر بار قرض رفتم و خانه پدری را رنگ كردم و مبلمان نو تهیه كردم.

روزها به سرعت گذشتند و من خودم را در محضر دوش به دوش مرجان دیدم. مادرم با رنگی پریده مرا به كناری كشید و گفت كه خانم اسعدی گفته چون دایی مرجان از امریكا به خاطر او آمده و آبرو دارند همین طور ظاهری بگوییم هزارو پانصد سكه اما در دفتر همان پانصد تا را بنویسیم. من نمی‌دانم عقلم را از دست داده بودم كه وقت نوشتن مهریه با صدای بلند اعلام كردم دو هزارسكه مهر مرجان می‌‌كنم و بی‌توجه به چهره‌های رنگ پریده فریده و پدرم دفتر را امضا كردم.

اما نمی‌دانم چرا از آن روز به بعد رفتار مرجان یك دفعه عوض شد بدون هیچ پرده‌پوشی گفت باید حق طلاق را هم به او بدهم. كمتر سعی می‌كرد مرا ببیند، وقتی می‌دید از رفتار فریده و حتی مادرم ایراد می‌گرفت. به من می‌‌گفت چرا این قدر بلند می‌‌خندم یا چرا توی انتخاب رنگ لباسم دقت نمی‌كنم. چرا كارم جای بهتری نیست چرا پدرم مدام اخم می‌كند و بهتر است بعد از جشن عروسی كاملا با همه قطع رابطه كنیم. دنبال خانه كه بودم هر بار، هر جایی را كه انتخاب می‌كردم ایراد می‌گرفت یكی آفتاب‌گیر نبود و دیگری طبقه آخر بود... آخر گفت چه طور است اصلا ‌در خانه خودشان با مادرش زندگی كنیم؟ هم مادرش تنها نمی‌ماند هم جای آبرومند می‌‌مانیم.

من برای این‌كه او را از دست ندهم با هر چه می‌گفت موافقت می‌‌كردم. اما پنهانی سیگار می‌‌كشیدم. از چند تا از دوستانم پول قرض گرفتم و برایش انگشتر و گوشواره خریدم اما یاد مراسم عروسی كه می‌افتادم، پشتم می‌لرزید پول زیادی نداشتیم و آنطور كه مرجان برنامه‌ریزی كرده بود كم كم پانزده میلیون خرجمان می‌‌شد مجبور بودم قرض كنم. دیگر یادم ‌نمی‌آید روزها چه طور می‌آمدند و می‌‌رفتند. با شریكم حرفم شد و از محل كار بیرون آمدم. مرجان پیشنهاد كرد همراه دایی‌اش به آمریكا برویم یا توی شركت عمویش كار كنم. گیج و منگ بودم. فقط احساس می‌‌كنم از آن كسی كه بودم خیلی فاصله گرفته‌ام و فریده یك روز ظهر به اتاقم آمد و همین مسئله را خاطرنشان كرد. گفت: فرشید اصلا متوجه شدی چی به روز خودت آوردی؟

لاغرشده بودم و زیر چشم‌هایم گود افتاده بود.
- این چه زندگیه فرشید اون داره مدام تو رو تخریب می‌كنه بعد تو...

كلمه تخریب توی گوشم زنگ زد. فریده راست می‌‌گفت این دقیقا همان اتفاقی بود كه داشت برای من می‌افتاد. من از شخصیت اصلی‌ام دور شده بودم، چون همه كارهایم به نظر مرجان غلط بود، او مرا تخریب می‌كرد تا به چیزهایی كه می‌خواست برسد و من هم به خاطر علاقه‌ای كه به او داشتم قبول می‌‌كردم.

فریده وقتی سكوت مرا دید پدرم را صدا كرد. آنها مدام حرف می‌‌زدند توی صحبت هم می‌پریدند تا مرا متوجه وضعیتم كنند. این طور كه آنها می‌‌گفتند من مردی تخریب شده بودم كه به جای رشد كردن در این مدت كم، توی مرداب فرو رفته بودم. این معنی واقعی ازدواج بود؟ این بود معنی آسایش و دروی محصول زندگی؟ ‌زندگی كه هنوز شروع نشده بود، این بلا را سر من آورده بود اگر شروع می‌شد چه نتیجه‌ای می‌داد؟ مرجان كه مدام مرا تخریب می‌‌كرد تا از نو چیزی كه می‌خواست از من بسازد اگر من همان چیزی كه او می‌خواست نمی‌شدم چه كار می‌كرد؟ رهایم می‌كرد؟

عصر همان روز خجالت را كنار گذاشتم و پای تلفن به توصیه فریده و پدرم به مرجان گفتم كه بهتر است با هم صحبت جدی داشته باشیم. من او را دوست داشتم اما دوست داشتن او این بلا را سرمن آورده بود! كاملا متوجه شدم كه مرجان از نوع برخورد من جا خورد، اما سعی كرد خودش را از تك و تا نیندازد. حتی گفت فریده مرا پركرده است؟ بعد هم در عرض پنج دقیقه از این‌ كه مطابق میلش رفتار نكرده بودم و به خودم جرات داده بودم در برابرش بایستم آن قدر ناراحت شد كه گوشی را گذاشت.

تا چند روز بعد كه مدام با خودم كلنجار می‌رفتم چه كار كنم؟ راه درست چیست، با چند تا از دوستانم صحبت كردم به نظرم رسید به اندازه ده سال پیر شده‌ام. مرجان به تلفن‌هایم جواب نمی‌داد. مادرم یك روز عصبی و برافروخته از سركار آمد كه چی شده و من چه كردم و چرا دارم همه چیز را به هم می‌ریزم... شب در خانه ما قیامتی به پا شد كه بیا و ببین. من مثل آدم‌های مسخ شده فقط ناظر همه چیز بودم، بدون این‌كه بتوانم كاری بكنم. احساسم جریحه‌دار شده بود. یك كلمه حرف من كه مطابق میل مرجان نبود زندگی مرا به مرزی باریك كشانده بود. پدر، مادرم و فریده به جان هم افتاده بودند و فریاد می‌‌زدند... خانواده‌ از هم پاشیده شده بود.

و آخر همان هفته اتفاقی افتاد كه نباید می‌افتاد فهمیدیم كه مرجان مهریه‌اش را اجرا گذاشته است دوهزار سكه طلا. حكم جلب من را گرفته بود، مادرم را همان غروب به خاطر گرفتگی قلب به درمانگاه بردند و به نظرم رسید پدرم بیست سال پیر شد. فریده گریه می‌‌كرد: چه قدر بهتون گفتم گوش نكردین... چرا؟ ‌چرا؟

مرجان در روز دادگاه به قاضی گفت: من اصلا دوستش نداشتم، به اصرار مادرم با‌هاش عقد كردم و می‌خواستم ببینم برای من چی كار می‌‌كند، كه نكرد!

این حرفش آخرین ضربه را به شخصیت من وارد كرد. خرد شده و ناامید بودم اما با این حال عصبانی شدم و داد و فریاد كردم. گفتم دوستش دارم و طلاقش نمی‌دهم. مثل آدمی بودم كه دارد غرق می‌شود، اما به یك پر می‌آویزد. تا به خودم بیایم پشت میله‌های زندان بودم با آینده‌ای تاریك و مبهم، با خانواده‌ای دردمند و مضطرب با این سوال كه این چه طور زندگی بود كه دو نفر به جای این‌كه با هم همه چیز را بسازند هرچه را كه دارند نابود می‌كنند. آیا تخریب راه زندگی است؟!


ناتالی - مجله خانواده سبز
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
استاد دانشگاه با این سوال شاگردانش را به يك چالش ذهنی کشاند:آیا خدا هر چیزی که وجود دارد را خلق کرد؟

شاگردی با قاطعیت پاسخ داد:"بله او خلق کرد"

استاد پرسید: "آیا خدا همه چیز را خلق کرد؟"

شاگرد پاسخ داد: "بله, آقا"

استاد گفت: "اگر خدا همه چیز را خلق کرد, پس او شیطان را نیز خلق کرد. چون شیطان نیز وجود دارد و مطابق قانون که کردار ما نمایانگر صفات ماست , خدا نیز شیطان است!"

شاگرد آرام نشست و پاسخی نداد. استاد با رضایت از خودش خیال کرد بار دیگر توانست ثابت کند که عقیده به مذهب افسانه و خرافه ای بیش نیست.

شاگرد دیگری دستش را بلند کرد و گفت: "استاد میتوانم از شما سوالی بپرسم؟"

استاد پاسخ داد: "البته"

شاگرد ایستاد و پرسید: "استاد, سرما وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "این چه سوالی است البته که وجود دارد. آیا تا کنون حسش نکرده ای؟ "

شاگردان به سوال مرد جوان خندیدند.

مرد جوان گفت: "در واقع آقا, سرما وجود ندارد. مطابق قانون فیزیک چیزی که ما از آن به سرما یاد می کنیم در حقیقت نبودن گرماست. هر موجود یا شی را میتوان مطالعه و آزمایش کرد وقتیکه انرژی داشته باشد یا آنرا انتقال دهد. و گرما چیزی است که باعث میشود بدن یا هر شی انرژی را انتقال دهد یا آنرا دارا باشد. صفر مطلق (460- F) نبود کامل گرماست. تمام مواد در این درجه بدون حیات و بازده میشوند. سرما وجود ندارد. این کلمه را بشر برای اینکه از نبودن گرما توصیفی داشته باشد خلق کرد." شاگرد ادامه داد: "استاد تاریکی وجود دارد؟"

استاد پاسخ داد: "البته که وجود دارد"

شاگرد گفت: "دوباره اشتباه کردید آقا! تاریکي هم وجود ندارد. تاریکی در حقیقت نبودن نور است. نور چیزی است که میتوان آنرا مطالعه و آزمایش کرد. اما تاریکی را نمیتوان. در واقع با استفاده از قانون نیوتن میتوان نور را به رنگهای مختلف شکست و طول موج هر رنگ را جداگانه مطالعه کرد. اما شما نمی توانید تاریکی را اندازه بگیرید. یک پرتو بسیار کوچک نور دنیایی از تاریکی را می شکند و آنرا روشن می سازد. شما چطور می توانید تعیین کنید که یک فضای به خصوص چه میزان تاریکی دارد؟ تنها کاری که می کنید این است که میزان وجود نور را در آن فضا اندازه بگیرید. درست است؟ تاریکی واژه ای است که بشر برای توصیف زمانی که نور وجود ندارد بکار ببرد."

در آخر مرد جوان از استاد پرسید: "آقا، شیطان وجود دارد؟"

زیاد مطمئن نبود. استاد پاسخ داد: "البته همانطور که قبلا هم گفتم. ما او را هر روز می بینیم. او هر روز در مثال هایی از رفتارهای غیر انسانی بشر به همنوع خود دیده میشود. او در جنایتها و خشونت های بی شماری که در سراسر دنیا اتفاق می افتد وجود دارد. اینها نمایانگر هیچ چیزی به جز شیطان نیست."

و آن شاگرد پاسخ داد: شیطان وجود ندارد آقا. یا حداقل در نوع خود وجود ندارد. شیطان را به سادگی میتوان نبود خدا دانست. درست مثل تاریکی و سرما. کلمه ای که بشر خلق کرد تا توصیفی از نبود خدا داشته باشد. خدا شیطان را خلق نکرد. شیطان نتیجه آن چیزی است که وقتی بشر عشق به خدا را در قلب خودش حاضر نبیند. مثل سرما که وقتی اثری از گرما نیست خود به خود می آید و تاریکي که در نبود نور می آید.


نام مرد جوان يا آن شاگرد تيز هوش چیزی نبود جز ، آلبرت انیشتن !
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق
واقعا کلمه ی نفرت انگیزی هست .
کدوم عشق ؟
اصلا آیا عشق واقعی پیدا میشه ؟
اینی که ما اسمش را گذاشتم عشق ، یک وابستگی هست ، عشق واقعی این نیست .
خسته شدم از بس که این کلمه ی زشت و نفرت انگیز را شنیدم .
تا کی می خواهیم خودمون را با این کلمه فریب بدیم .
همه ی این قشنگی های عشق فقط و فقط توی رمان ها هست و بس .
 

mos_sadeghi

عضو
داستانها و حكايتهاي پند آموز

داستانها و حكايتهاي پند آموز

اگر آدميزاد فراموش كار نبود هيچ مسئله اي وجود نداشت كه از حل آن عاجز باشد:

حکایت:


انیشتین می‌گفت : « آنچه در مغزتان می‌گذرد، جهانتان را می‌آفریند. »


استفان کاوی (از سرشناسترین چهره‌های علم موفقیت) احتمالاً با الهام از همین حرف انیشتین است که می‌گوید:« اگر می‌خواهید در زندگی و روابط شخصی‌تان تغییرات جزیی به وجود آورید به گرایش‌ها و رفتارتان توجه کنید؛ اما اگر دلتان می‌خواهد قدم‌های کوانتومی بردارید و تغییرات اساسی در زندگی‌تان ایجاد کنید باید نگرش‌ها و برداشت‌هایتان را عوض کنید .»


او حرفهایش را با یک مثال خوب و واقعی، ملموس‌تر می‌کند:« صبح یک روز تعطیل در نیویورک سوار اتوبوس شدم. تقریباً یک سوم اتوبوس پر شده بود. بیشتر مردم آرام نشسته بودند و یا سرشان به چیزی گرم بود و درمجموع فضایی سرشار از آرامش و سکوتی دلپذیر برقرار بود تا اینکه مرد میانسالی با بچه‌هایش سوار اتوبوس شد و بلافاصله فضای اتوبوس تغییر کرد. بچه‌هایش داد و بیداد راه انداختند و مدام به طرف همدیگر چیز پرتاب می‌کردند. یکی از بچه‌ها با صدای بلند گریه می‌کرد و یکی دیگر روزنامه را از دست این و آن می‌کشید و خلاصه اعصاب همه‌مان توی اتوبوس خرد شده بود. اما پدر آن بچه‌ها که دقیقاً در صندلی جلویی من نشسته بود، اصلاً به روی خودش نمی‌آورد و غرق در افکار خودش بود. بالاخره صبرم لبریز شد و زبان به اعتراض بازکردم که: «آقای محترم! بچه‌هایتان واقعاً دارند همه را آزار می‌دهند. شما نمی‌خواهید جلویشان را بگیرید؟» مرد که انگار تازه متوجه شده بود چه اتفاقی دارد می‌افتد، کمی خودش را روی صندلی جابجا کرد و گفت: بله، حق با شماست. واقعاً متاسفم. راستش ما داریم از بیمارستانی برمی‌گردیم که همسرم، مادر همین بچه‌ها٬ نیم ساعت پیش در آنجا مرده است. من واقعاً گیجم و نمی‌دانم باید به این بچه‌ها چه بگویم. نمی‌دانم که خودم باید چه کار کنم و ... و بغضش ترکید و اشکش سرازیر شد.»


استفان کاوی بلافاصله پس از نقل این خاطره می‌پرسد:« صادقانه بگویید آیا اکنون این وضعیت را به طور متفاوتی نمی‌بینید؟ چرا این طور است؟ آیا دلیلی به جز این دارد که نگرش شما نسبت به آن مرد عوض شده است؟ » و خودش ادامه می‌دهد که:« راستش من خودم هم بلافاصله نگرشم عوض شد و دلسوزانه به آن مرد گفتم: واقعاً مرا ببخشید. نمی‌دانستم. آیا کمکی از دست من ساخته است؟ و....


اگر چه تا همین چند لحظه پیش ناراحت بودم که این مرد چطور می‌تواند تا این اندازه بی‌ملاحظه باشد٬ اما ناگهان با تغییر نگرشم همه چیز عوض شد و من از صمیم قلب می‌خواستم که هر کمکی از دستم ساخته است انجام بدهم .»



« حقیقت این است که به محض تغییر برداشت٬ همه چیز ناگهان عوض می‌شود. کلید یا راه حل هر مسئله‌ای این است که به شیشه‌های عینکی که به چشم داریم بنگریم؛ شاید هرازگاه لازم باشد که رنگ آنها را عوض کنیم و در واقع برداشت یا نقش خودمان را تغییر بدهیم تا بتوانیم هر وضعیتی را از دیدگاه تازه‌ای ببینیم و تفسیر کنیم . آنچه اهمیت دارد خود واقعه نیست بلکه تعبیر و تفسیر ما از آن است .

حکایت1


يك استاد با شاگردانش به صحرائي رفتند و در راه به آنها گفت كه : بايد هميشه به خدا اعتماد كنند ؛ چون او از همه چيز آگاه است ؛ شب فرا رسيد و آنها تصميم گرفتند كه اطراق كنند ؛ استاد خيمه را بر پا كرد و به شاگردان گفت كه ميبايست اسبها را به سنگي ببندند و سپس يكي از شاگردان را فرستاد تا اين كار را بكند و شاگرد وقتي به سنگي رسيد و با خود گفت : استاد ميخواهد مرا آزمايش كند و اگر او مي گويد خدا از همه چيز آگاه است پس نيازي نيست من اسبها را ببندم و او خودش مراقب اسبهاست ؛ استاد ميخواهد بداند كه من ايمان و توكل دارم يا نه!!!

سپس بجاي بستن ؛ شروع كرد به خواندن دعا و افسارها را به خدا سپرد .

صبح وقتي بيدار شدند ؛ اسبها رفته بودند ؛ شاگرد كه نا اميد و ناراحت بود ؛ نزد استاد رفت و شكايت كرد و گفت : ديگر هيچ وقت حرف او را قبول ندارم ؛ چون خداوند از هيچ چيز مراقبت نميكند و فراموش كرد كه از اسبها مراقبت كند و استاد جواب داد :

تو اشتباه ميكني !!!!! خداوند مي خواست از اسبها نگهداري كند ولي براي اينكار نياز به دستان تو داشت تا افسارها را به سنگ ببندي ...
حکایت 2


حكايتي از زبان مسيح نقل مي كنند كه بسيار شنيدني است . مي گويند او اين حكايت را بسيار دوست داشت و در موقعيت هاي مختلف آن را بيان ميكرد . حكايت اين است

مردي بود بسيار متمكن و پولدار روزي به كارگراني براي كار در باغش نياز داشت . بنابراين ، پيشكارش را به ميدان شهر فرستاد تا كارگراني را براي كار اجير كند . پيشكار رفت و همه كارگران موجود در ميدان شهر را اجير كرد و آورد و آن ها در باغ مشغول به كار شدند . كارگراني كه آن روز در ميدان نبودند ، اين موضوع را شنيدند و آنها نيز آمدند . روز بعد و روزهاي بعد نيز تعدادي ديگر به جمع كارگران اضافه شدند . گر چه اين كارگران تازه ، غروب بود كه رسيدند ، اما مرد ثروتمند آنها را نيز استخدام كرد . شبانگاه ، هنگامي كه خورشيد فرو نشسته بود ، او همه ي كارگران را گردآورد و به همه ي آنها دستمزدي يكسان داد . بديهي ست آناني كه از صبح به كار مشغول بودند ، آزرده شدند و گفتند : اين بي انصافي است . چه مي كنيد ، آقا ؟ ما از صبح كار كرده ايم و اينان غروب رسيدند و بيش از دو ساعت نيست كه كار كرده اند . بعضي ها هم كه چند دقيقه پيش به ما ملحق شدند . آن ها كه اصلاً كاري نكرده اند

مرد ثروتمند خنديد و گفت : به ديگران كاري نداشته باشيد . آيا آنچه كه به خود شما داده ام كم بوده است ؟

كارگران يكصدا گفتند : نه ، آنچه كه شما به ما پرداخته ايد ، بيش تر از دستمزد معمولي ما نيز بوده است . با وجود اين ، انصاف نيست كه ايناني كه دير رسيدند و كاري نكردند ، همان دستمزدي را بگيرند كه ما گرفته ايم

مرد دارا گفت : من به آنها داده ام زيرا بسيار دارم . من اگر چند برابر اين نيز بپردازم ، چيزي از دارائي من كم نميشود . من از دارايي خويش مي بخشم . شما نگران اين موضوع نباشيد . شما بيش از توقع تان مزد گرفته ايد پس مقايسه نكنيد . من در ازاي كارشان نيست كه به آنها دستمزد مي دهم ، بلكه مي دهم چون براي دادن و بخشيدن ، بسيار دارم
من از سر بي نيازي ست كه مي بخشم
مسيح گفت : بعضي ها براي رسيدن به خدا سخت مي كوشند . بعضي ها درست دم غروب از راه مي رسند . بعضي ها هم وقتي كار تمام شده است ، پيدايشان مي شود . اما همه يكسان زير چتر لطف و مرحمت الهي قرار مي گيرند

شما نميدانيد كه خدا استحقاق بنده را نمي نگرد ، بلكه دارائي خويش را مي نگرد . او به غناي خود نگاه مي كند ، نه به كار ما . از غناي ذات الهي ، جز بهشت نمي شكفد . بايد هم اينگونه باشد . بهشت ، ظهور بي نيازي و غناي خداوند است . دوزخ را همين تنگ نظرها برپا داشته اند . زيرا اينان آنقدر بخيل و حسودند كه نميتوانند جز خود را مشمول لطف الهي ببينند

دروغ و حقیقت

روزی دروغ به حقیقت گفت : میل داری با هم به دریا برویم و شنا کنیم . حقیقت ساده لوح پذیرفت و گول خورد . آن دو با هم به کنار ساحل رفتند . وقتی به ساحل رسیدند حقیقت لباسهایش را درآورد . دروغ حیله گر لباسهای اورا پوشید و رفت . از آن روز همیشه حقیقت عریان و زشت است . اما دروغ در لباسهای حقیقت با ظاهری آراسته نمایان می شود .
حکایت ماهیگیر خنده رو



روزی مرد ماهیگیری در ساحل زیبای رودخانه ای آرام لم داده بود ودر حالیکه مثل خمیر وا رفته بود و به امواج آرامش بخش خیره شده بود، می خواست تا دیر نشده از گرمای آفتاب غروب لذت ببرد.
او چو ب ماهیگیری اش را محکم در شن های ساحل فرو کرده بود و منتظر بود قلاب تکانی بخورد تا بلند شود وماهی به دام افتاده را صید کند. در همین موقع سر و کله مردی تاجری پیدا شد. او آمده بود از آرامش ساحل رودخانه استفاده کند و کمی گرفتاری هایش را فراموش کند.
مرد تاجر که متوجه ماهیگیر شده بود، شاخک هایش حساس شد و از خود پرسید:" چرا این مرد اینقدر بی خیال لم داده و بلند نمی شود تلاش کند و ماهی بیشتری بگیرد ؟"
برا ی همین به ماهیگیر نزدیک شد و گفت: گمان نمی کنی فقط با فرو کردن چوب در شن ها ماهی زیادی بگیری ! بهتر نیست چوب را بیرون بکشی و بیش تر فعالیت کنی ؟"
مرد ماهیگیر لبخندی زد و گفت: " چوب را بیرون بکشم که چی؟"
- کوفت که چی! اگر چوب رو بیرون بکشی و بیش تر عرق بریزی، می توانی تور بزرگی بخری و ماهی های زیادی بگیری .
مردماهیگیر دوباره با لبخند تکرار کرد:" که چی بشود؟"
مردتاجر جواب داد:" می توانی با فروش ماهی زیاد، پول زیادتری کاسب شوی و یک قایق بخری تا با آن ماهی های بیشتری صید کنی. اگر هم حال قایق سواری نداری ، اقلا می توانی چوب ها ی بیشتری بخری و در همه جای ساحل فرو کنی."
ماهیگیر دوباره پرسید:" بالاخره که چی؟"
مردتاجر که رفته رفته عصبانی می شد ، گفت:" آخر چرا نمی فهمی ؟ فکرش را بکن. اگر یک قایق بخری کم کم وضعت توپ می شود و می توانی چوب ها و قایق ها ی بیشتری بخری و برا ی خودت کارگر استخدام کنی تا با چو بها و قایق هایت کارکنند و تا دلت بخواهد ماهی بگیرند."
مردماهیگیر با همان لحن آرام و لبخندی که از لبش محو نمی شد ، برای چندمین بار تکرار کرد:" فرض کن که قایق ها ی بسیاری خریدم و چو بهای زیادی در همه جا ی ساحل فرو کردم . آخرش چی؟"
مردتاجر که از کوره در رفته بود و رنگش سرخ شده بود، فریاد زد: " چه جوری به تو حالی کنم ؟ اگر مثل بچه آدم حرف گوش کنی ، آنقدر پولدار می شو ی که به یک میلیارد بگویی تتمه حساب و مجبور نشوی برا ی امرار معاش کار کنی . آن وقت می توانی بقیه عمرت را در این ساحل زیبا لم بدهی و بی خیال دنیا ، غروب خورشید را تماشا کنی و تا دیر نشده ، از زندگی لذت ببری!"
مرد ماهیگیر که هنوز لبخند می زد، گفت: " فکر می کنی الان دارم چه کار می کنم؟!"

"پیرمرد ومرگ "


هیزم *** پیری که از سختی روزگار و کهولت، پشتش خمیده شده بود، مشغول جمع کردن هیزم از جنگل بود . دست آخر آنقدر خسته و نا امید شده بود که دسته هیزم را به زمین گذاشت و فریاد زد:" دیگر تحمل این زندگی را ندارم ، کاش همین الان مرگ به سراغم می آمد و مرا با خود می برد."
همین که این حرف از دهانش خارج شد ، مرگ به صورت یک اسکلت وحشتناک ظاهر شد و به او گفت : " چه می خواهی ای انسان فانی ؟ شنیده ام که مرا صدا کرده ای" هیزم *** پیر جواب داد :" ببخشید قربان ، ممکن است کمک کنید تا من این دسته هیزم را روی شانه ام بگذارم."
نتیجه: گاهی ما از اینکه آرزویمان بر آورده شوند، سخت پشیمان خواهیم شد.

"حکایتی زیبا و آموزنده "



یک سقا در هند ، دو کوزه بزرگ داشت که هر کدام از آنها را از یک سر میله ای آویزان می کرد و روی شانه هایش می گذاشت. د ریکی از کوزه ها شکافی وجود داشت ، بنابراین وقتی که کوزه سالم ، همیشه حداکثر آب ممکن را از رودخانه به خانه ارباب می رساند ، کوزه شکسته فقط نصف این مقدار را حمل می کرد .
برای مدت دو سال ، این کار هر روز ادامه داشت . سقا فقط یک کوزه و نیم آب را به خانه ارباب می رساند . کوزه سالم به موفقیت خودش افتخا ر می کرد.
موفقیت در رسیدن به هدفی که به منظور آن ساخته شده بود اما کوزه شکسته ، بیجاره از نقص خود شرمنده بود وا زاینکه تنها می توانست نیمی ا زکا رخود را انجام دهد ، ناراحت بود . بعد ا زدو سال ، روزی در کنار رودخانه، کوزه شکسته به سقا گفت: "من ا زخودم شرمنده ام و می خواهم از تو معذرت خواهی کنم"
سقا پرسید:" چه می گویی؟ از چه چیزی شرمنده هستی ؟"
کوزه گفت : د راین دو سال گذشته من تنها توانسته ام نیمی از کاری را که از عهده ام گذاشته شده است را انجام دهم ، چون شکافی که د رمن وجود داشت ، باعث نشتی آب در راه بازگشت به خانه اربابت می شود. به خاطر ترکهای من تو مجبو رشدی این همه تلاش کنی باز هم به نتیجه مطلوب نرسیدی.
سقا دلش برای کوزه شکسته سوخت و برای همدردی گفت: از تو می خواهم د رمسیر بازگشت به خانه ارباب ، به گلهای زیبا ی کنار راه توجه کنی .
د رحین بالا رفتن از تپه، کوزه شکسته خورشید را نگاه کرد که چگونه گلهای کنا رجاده را زندگی می بخشد و این موضوع، او را کمی شاد کرد. اما د رپاین راه با زهم احساس ناراحتی می کرد. چون دید که بازهم نیمی از آب نشت کرده است. برای همین دوباره از صاحبش عذ رخواهی کرد.
سقا گفت: من از شکافهای تو خبر داشتم و ا زآنها استفاده کردم . من در کنا رراه گلهایی کاشتم که هر رو ز وقتی از کنا ررودخانه بر می گشتیم، تو به آنها آب داده ای . برای مدت دو سال ، من با این گلها، خانه اربابم را تزئین کرده ام .

" بی وجود تو ، خانه ارباب نمی توانست اینقدر زیبا باشد "
ملای مکتب


وزیرگفت:« ملا این چوب چیست ؟» گفت:« اگر کسی سرش را بلند کند چوب به زمین می افتد من می فهمم . باید همینطور باشند تا درس شان تمام بشود ومرخص شوند » دراین اثنا دید نخی از پشت بام آویزان است ملا دستی به نخ زد و در پشت بام زنگی به صدا درآمد . گفت:« ملا این چیست ؟» جواب داد :« پشت بام ارزن آفتاب کرده ام گنجشک هامی آیند ارزن را میخورند چون زنگ صدا کند پرندگان فرارمیکنند .» باز دید بیرون توی ایوان گربه ای را به نردبان بسته و به پای حیوان هم نخ دیگری بسته ونخ جلو اوست هر وقت آن را می کشد فریاد آن حیوان بلند می شود. گفت :« ملا این دیگرچیست؟» گفت :« هر موقع فریاد گربه بلند شود بچه های من می فهمند که من با آنهاکاری دارم ؛ پیش من می آیند.» گفت :« شاه شما رامیخواهد باید با من به دربار برویم تا از هوش شما استفاده بشود .» ملا را براه انداخت چون به دربار رسیدند وزیر کارهائی را که ازملا دیده بود بعرض رسانید. شاه فرمود :« ملا نامت چیست ؟» جواب داد :« نام من نیم من بوق » گفت:« پسرکی هستی ؟» عرض کرد :« پسر(پشم پانزده)» شاه سوال کرد :« نیم من بوق ؛ پشم پانزده چه نام هایی است یعنی چه ؟ مگر ملا دیوانه ای ؟» عرض کرد :« نه قبله عالم ، اسم من منصوراست . پیش خودم فکرکردم دیدم بنده « من » که نیستم حتما نیم منم . صور که نیستم حتما که بوقم . به این دلیل نام خودرا نیم من بوق گذاشتم . اما اسم پدرم موسی است . فکر کردم پدرم مونیست حتما پشم است ؛ سی نیست حتما پانزده است به این جهت نام پدر خود را پشم پانزده می گویم .» گفت :« آفرین برتو» شاه پرسید :« ملا ستارگان آسمان چندتاست ؟» عرض کرد :« به اندازه موی سرو بدن هر انسانی » گفت :« دروغ گفتی » جواب داد :« شما بشمارید » گفت :« از زمین تا آسمان چند سال راه است ؟» جواب داد :« به مسافت دور زمین . اگر دروغ می دانید گز کنید » شاه را ازکردارو رفتاراو خوشش آمد وبه اوانعام داد .










 

مهدی 108

عضو جدید
اسطوره ای به نام آرش

اسطوره ای به نام آرش



در زمان پادشاهی منوچهر پیشدادی، در جنگی با توران، افراسیاب سپاهیان ایران را در مازندران محاصره می کند. سرانجام منوچهر پیشنهاد صلح می‌دهد و تورانیان پیشنهاد آشتی را می‌پذیرند و قرار بر این می‌گذارند که کمانداری ایرانی برفراز البرزکوه تیری بیاندازد که تیر به هر کجا نشست آنجا مرز ایران و توران باشد. آرش از پهلوانان ایران داوطلب این کار می‌شود. به فراز دماوند می‌رود و تیر را پرتاب می‌کند. تیر از صبح تا غروب حرکت کرده و در کنار رود جیحون یا آمودریا بر درخت گردویی فرود می آید. و آنجا مرز ایران و توران می‌شود. پس از این تیراندازی آرش از خستگی می‌میرد. آرش هستی‌اش را بر پای تیر می‌ریزد؛ پیکرش پاره پاره شده و در خاک ایران پخش می‌شود و جانش در تیر دمیده می‌شود. مطابق با برخی روایت ها اسفندارمذ تیر و کمانی را به آرش داده بود و گفته بود که این تیر خیلی دور می رود ولی هر کسی که از آن استفاده کند، خواهد مرد. با این وجود آرش برای فداکاری حاضر شد که از آن تیر و کمان استفاده کند.

بسیاری آرش را از نمونه‌های بی‌همتا در اسطوره‌های‌ جهان دانسته‌اند؛ وی نماد جانفشانی در راه میهن است.

به صبح راستین سوگند به پنهان آفتاب پاک مهربار پاک بین سوگند که آرش جان خود در تیر خواهد کرد پس آنگه بی درنگی خواهدش افکند زمین میداند این را آسمان ها هم آری آری جان خود در تیر کرد آرش کار صد ها صد هزاران تیغه شمشیر کرد آرش....
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
شکلات تلخ

شکلات تلخ

چشمانش پر بود از نگرانی و ترس، لبانش می‌لرزید، گیسوانش آشفته بود و خودش آشفته‌تر.
ـ سلام کوچولو ... مامانت کجاست؟
نگاهش که گره خورد در نگاهم، بغضش ترکید. قطره‌های درشت اشکش، زلال و بی‌پروا چکید روی گونه‌اش.
ـ ماماااا..نم .. ما..مااا.نم ...
صدایش می‌لرزید.
ـ ا .. چرا گریه می‌کنی عزیزم، گم شدی؟
گریه امانش نمی‌داد که چیزی بگوید، هق‌هق‌ گریه می‌کرد، آن‌طوری که من همیشه دلم می‌خواست گریه کنم، آن‌گونه که انگار سال‌هاست گریه نکرده بود، با بازوی کوچکش مدام چشم‌هایش را از خیسی اشک پاک می‌کرد، در چشم‌هایش چیزی بود که بغضم گرفت.
ـ ببین، ببین منم مامانمو گم کردم، ولی گریه نمی‌کنم که، الان با هم میریم مامانامونو پیداشون می‌کنیم، خب؟
این را که گفتم دلم گرفت، دلم عجیب گرفت. آدم یاد گم‌کرده‌های خودش که می‌افتد، عجیب دلش می‌گیرد. یاد دانه‌دانه گم‌کرده‌های خودم افتادم. پدربزرگ، مادربزرگ، پدر، مادر، برادر، خواهر، عمو، کودکی‌هایم، همکلاسی‌های تمام سال‌های پشت میز نشستنم، غرورم، امیدم، عشقم، زندگی‌ام.
ـ من اونقدر گم‌کرده داااارم، اونقدر زیاااد، ولی گریه نمی‌کنم که، ببین چشمامو ...
دروغ می‌گفتم، دلم اندازه تمام وقت‌هایی که دلم می‌خواست گریه کنم، گریه می‌خواست. حسودی می‌کردم به دخترک.
ـ تو هم ... تو هم .. مام .. مام .. مامانتو .. گم کردی؟
آرام‌تر شد. قطره‌های اشکش کوچک‌تر شد. احساس مشترک، نزدیک‌ترمان کرد. دست کوچکش را آرام گرفتم توی دستانم. گرمای دستش، سردی دستانم را نوازش کرد. احساس مشترک، یک حس خوب که بین من و او یک پل زده بود، تلخی گم‌کرده‌هامان را برای لحظه‌ای از ذهن‌مان زدود.
ـ آره گلم، آره قشنگم، من هم مامانمو، هم یک عالمه چیز و کس دیگه رو با هم گم کردم، ولی گریه نمی‌کنم که ...
هق‌هق‌اش ایستاد، سرش را تکان داد، با دستم اشک‌های روی گونه‌اش را آهسته پاک کردم. پوست صورتش آنقدر لطیف و نازک بود که یک لحظه از ترس این‌که مبادا صورتش بخراشد، دستم را کشیدم کنار ...
ـ گریه نکن دیگه، خب؟
ـ خب ...
زیبا بود، چشمانش درشت و سیاه با لبانی عنابی و قلوه‌ای. لطیف بود، لطیف و نو، مثل تولد، مثل گلبرگ‌های گل ارکیده. گیسوان آشفته و مشکی‌اش، بلند و مجعد ...
ـ اسمت چیه دخترکم؟
ـ سارا
- به‌به، چه اسم قشنگی، چه دختر نازی!
او بغضش را شکسته بود و گریه‌اش را کرده بود. او دستی را یافته بود برای نوازش گونه‌اش، و پناهی را جسته بود برای آسودنش. امیدی را پیدا کرده بود برای یافتن گم‌کرده‌اش، و من، نه بغضم را شکسته بودم، که اگر می‌شکستم، کار هر دو‌تامون خراب می‌شد و نه دستی یافته بودم و نه امیدی و نه پناهی ...
باید تحمل می‌کردم، حداقل تا لحظه‌ای که مادر این دختر پیدا می‌شد و بعد باز می‌خزیدم در پس‌کوچه‌ای تنگ و اشک‌های خودم را با پک‌های دود می‌فرستادم به آسمان ! باید صبر می‌کردم.
ـ خب، کجا مامانتو گم کردی؟
با ته‌مانده‌های هق‌هقش گفت:
ـ هم .. هم .. همین‌جا ..
نگاه کردم به دور و بر، به آدم‌ها، به شلوغی و دود و صداهای درهم و سیاهی‌های گذران و بی‌تفاوت، همه چیز ترسناک بود از این پایین آدم‌ها، انگار نه انگار، می‌رفتند و می‌آمدند و می‌خندیدند و تف بر زمین می‌انداختند و به هم تنه می‌زدند. بلند شدم و ایستادم. حالا، خودم هم شده بودم درست عین آدم‌ها ...
دخترک دستم را محکم در دستش گرفته بود و من محکم‌تر از او، دست او را.
ـ نمی‌دونی مامانت از کدوم طرف رفت؟
دوباره بغض گرفتش انگار، سرش را تکان داد که: نه
من هم نمی‌دانستم. حالا همه چیزمان عین هم شده بود. نه من می‌دانستم گم‌کرده‌هایم کدام سرزمین رفته‌اند و نه سارا. هر دو‌مان انگار همین الان از کره‌ای دیگر آمده بودیم روی این سیاره گرد و شلوغ
ـ ببین سارا، ما هر دوتامون فرشته‌ایم، من فرشته گنده سبیلو، تو هم فرشته کوچولوی خوشگل. برای اولین بار از لحظه‌ی آشنایی‌مان، لبخند زد. یک لبخند کوچک و زیرپوستی، و چقدر معصومانه و صادقانه و ساده.
قدم زدیم باهم، قدم‌زدن مشترک همیشه برایم دوست‌داشتنی‌ست، آن‌هم با یک نفر که حس مشترک داری با او، که دیگر محشر است، حتی اگر حس مشترک، گم‌کردن عزیزترین چیزها باشد. هدفمان یکی بود، من، پیدا کردن گم‌کرده‌های او و او هم پیداکردن گم‌کرده‌های خودش ...
ـ آدرس خونه تونو نداری؟
لبش را ورچید، ابروهایش را بالا انداخت
ـ یه نشونه‌ای، یه چیزی ... هیچی یادت نیست؟
ـ چرا، جلوی خونه‌مون یه گربه سیاهه که من ازش می‌ترسم، با یه آقاهه که .. ام .. ام ... آدامس و شکلات می‌فروشه.
خنده‌ام گرفت، بلند خندیدم و بعد خنده‌ام را کش دادم. آدم یک احساس خوب و شاد که بهش دست می‌دهد، باید هی کشش بدهد، هی عمیقش کند.
سارا با تعجب نگاهم می‌کرد
ـ بلدی خونه‌مونو؟
دستی کشیدم به سرش
ـ راستش نه، ولی خونه ما هم همین چیزا رو داره ... هم گربه سیاه، هم آقاهه آدامس و شکلات فروش ...
لبخند زد. بیشتر خودش را بمن چسبانید، یک لحظه احساس عجیب و گرمی توی دلم شکفت. کاش این دخترک، سارا، دختر من بود ...کاش می‌شد من با دخترم قدم بزنیم توی شهر، فارغ از دغدغه‌ها و شلوغی‌ها، همه آدم‌بزرگ‌ها را مسخره کنیم و قهقهه بزنیم. کاش می‌شد من و ..
دستم را کشید
ـ جونم؟
نگاهش به ویترین یک مغازه مانده بود
ـ ازون شکلاتا خیلی دوست دارم
خندیدم.
ـ ای شیطون، ... از اینا؟
ـ اوهوم ...
ـ منم از اینا دوست دارم، الان واسه هردومون می‌خرم، خب؟
خندید
ـ خب، ازون قرمزاشا ...
ـ چشم
هردو، فارغ از حس مشترک تلخمان، شکلات قرمز شیرینمان را می‌مکیدیم و می‌رفتیم به یک مقصد نامعلوم. سارا شیرین‌زبانی می‌کرد، انگار یخ‌های بی‌اعتمادی و فاصله را همین شکلات، آب کرده بود
ـ تازه بابام یک ماشین گنده خوشگل داره، همش مارو می‌بره شمال، دریا، بازی می‌کنیم ...
گوش می‌دادم به صدایش، و لذتی که می‌چشیدم وصف ناشدنی بود. سارا هم مثل یک شکلات شیرین، روحم را تازه کرده بود. ساده، صادق، پر از شادی و شور و هیجان، تازه، شیرین و دوست داشتنی
ـ خب .. خب ... که اینطور، پس یه عالمه بازی هم بلدی؟
- آآآآآره. تازشم، عروسک‌بازی، قایم موشک، بعدشم گرگم به هوا ..
ما دوست شده بودیم. به همین سادگی. سارا یادش رفته بود گم‌کرده‌ای دارد، و من هم یادم رفته بود گم‌کرده‌هایم. چقدر شیرین است وقتی آدم کسی را پیدا می‌کند که با او دردهایش ناچیز می‌شود و غم‌هایش فراموش. نفس عمیق می‌کشیدم و لبخند عمیق‌تر می‌زدم و گاهی بی‌خودی بلند می‌خندیدم و سارا هم، بلند، و مثل من بی‌دلیل، می‌خندید. خوش بودیم با هم، قد هردومان انگار یکی شده بود، او کمی بلندتر، و من کمی کوتاهتر و سایه‌هامان هم، هم‌قد هم، پشت سرمان، قدم می‌زدند و می‌خندیدند
ـ ااا. ...مااامااانم ....... مامان .. مامان جووووووووون.
دستم را رها کرد، مثل نسیم، مثل باد دوید.
تا آمدم بفهمم چی شد، سارا را دیدم در آغوش مادرش!
سفت در آغوش هم، هر دو گریان و شاد، هر دو انگار همه دنیا در آغوششان است. مادر، صورتش سرخ و خیس، و سارا، اشک‌آلود و خندان با نیم‌نگاهی به من. قدرت تکان‌خوردن نداشتم انگار حس بد و خوبی در درونم جوشیدن گرفته بود. او گم‌کرده‌اش را یافته بود و شکلات درون دهان من انگار مزه قهوه تلخ گرفته بود ...
نمی‌دانم چرا، ولی اندازه او از پیداکردن گم‌کرده‌اش خوشحال نبودم
ـ ایناهاش، این آقاهه منو پیدا کرد، تازه برام شکلات و آدامس خرید، اینم مامانشو گم کرده‌ها ... مگه نه؟
صورت مادر سارا، روبروی من بود. خیس از اشک و نگرانی،
ـ آقا یک دنیا ممنونم ازتون، به خدا داشتم دیونه می‌شدم، فقط یه لحظه دستمو ول کرد، همش تقصیر خودمه، آقا من مدیون شمام
ـ خانوم این چه حرفیه، سارا خیلی باهوشه، خودش به این طرف اومد، قدر دخترتونو بدونین، یه فرشته‌اس.
سارا خندید.
ـ تو هم فرشته‌ای، یه فرشته سبیلو، خودت گفتی ...
هر سه خندیدیم. خنده من تلخ، خنده سارا شیرین.
ـ به هر حال ممنونم ازتون آقا، محبت‌تون رو هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم. سارا، تشکر کردی از عمو؟
سارا آمد جلو.
ـ می‌خوام بوست کنم.
خم شدم. لبان عنابی غنچه‌اش، آرام نشست روی گونه زبرم. دلم نمی‌خواست بوسه‌اش تمام شود. سرم همین‌طور خم بود که صدایش آمد:
ـ تموم شد دیگه.
و باز هر دو خندیدیم. نگاهش کردم، توی چشمش پر بود از اعتماد و دوست‌داشتن
ـ نمی‌خوای من باهات بیام تا تو هم مامانتو پیدا کنی؟
لبخند زدم.
ـ نه عزیزم، خودم تنهایی پیداش می‌کنم، همین دور و براست.
ـ پیداش کنیا. خب؟
سارا دست مادرش را گرفت.
ـ خدافظ
ـ آقا بازم ممنونم ازتون، خدانگهدار.
ـ خواهش می‌کنم، خیلی مواظب سارا باشید
ـ چشم
همینطور قدم به قدم دور شدند، سارا برایم دست تکان داد، سرش را برگردانده بود و لبخند می‌زد. داد زد
ـ خدافظ عمو سبیلوی بی‌سبیل
انگار در راه رفتن مادرش بهش گفته بود که این آقاهه که سبیل نداشت که ...
خندیدم.....
پیچیدم توی کوچه. کوچه‌ای که بعدش پس‌کوچه بود. یک لحظه یادم آمد که ای داد بیداد، آدرسشو نگرفتم که. هراسان دویدم.
ـ سارا .. سار ... ا
کسی نبود، دویدم. تا انتهای جایی که دیده بودمش
ـ سارااااااااا
نبود، نه او، نه مادرش، نه سایه‌شان
رسیدم به پس‌کوچه. بغضم آرام و ساکت شکست. حلقه‌های دود سیگار، اشک‌هایم را می‌برد به آسمان. سارا مادرش را پیدا کرده بود. و من، گم‌کرده‌ای به تمامی گم‌کرده‌هایم افزوده بودم. گم‌کرده‌ای که برایم عزیزتر شده بود از تمامی‌شان...
پس‌کوچه‌های بی‌خوابی من انتهایی ندارد. باید همین‌طور قدم بزنم در تمامی‌شان. خو گرفته‌ام به خوش‌بودن با خاطرات. گم‌کرده‌های من هیچ نشانه‌ای ندارند. حتی گربه سیاه و آقای آدامس‌فروش هم نزدیک‌شان نیست. من گم‌کرده‌هایم را توی همین کوچه پس‌کوچه‌های تنگ و تاریک گم‌ کرده‌ام. کوچه پس‌کوچه‌هایی که همه‌شان به هم راه دارند و هیچ‌وقت تمام نمی‌شوند. کوچه پس‌کوچه‌هایی که وقتی به بن‌بستش برسی، خودت هم می‌شوی جزو گم‌شده‌ها ...
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
چطوری می فهمی که الان در سال 2010 هستی؟

چطوری می فهمی که الان در سال 2010 هستی؟

یهو نگاه میکنی می بینی خانوادت که 3 نفر بیشتر نیستن 5 خط موبایل دارن

2 واسه همکارت ایمیل میفرستی،در حالیکه میز بغل دستی تو نشسته

3 رابطت با اقوام و دوستانی که ایمیل ندارن کمتر و کمتر میشه تا به حد صفر برسه

4 ماشینت رو جلوی در خونه پارک میکنی بعدش با موبایلت زنگ میزنی خونه که بیان کمک چیزایی رو که خریدی ببرن داخل

5 هر آگهی تلویزیونی یه آدرس اینترنتی هم داره

6 وقتی خونه رو بدون موبایلت ترک میکنی،استرس همه وجودت رو میگیره و با سرعت برميگردی که موبايلت رو برداری، بدون توجه به اینکه 20-30 سال از عمرت رو بدون موبایل گذروندی

8 صبحها قبل از خوردن صبحونه اولین کاری که میکنی سر زدن به اینترنت و چک کردن ایمیله

9 الان در حالیکه این ایمیل رو میخونی،سرت رو تکون میدی و لبخند میزنی

10 اینقدر سرگرم خوندن این ایمیل بودی که حتی متوجه نشدی این لیست شماره 7 نداره

11 الان دوباره برگشتی بالا که چک کنی شماره 7 رو داشته یا نه

12 و من مطمئنم که اگه دوباره برگردی بالاحتماً شماره 7 رو پیداش میکنی،بخاطر اینکه خوب بهش توجه نکردی

13 دوباره برمیگردی بالا ولی شماره 7 رو پیدا نمیکنی،خوب من شوخی کردم ولی نشون میده که تو به خودت هم اعتماد نداری و هرچی بقیه میگن باور میکنی. سال 2010 خوش بگذره
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
مهمترین عضو بدن

مهمترین عضو بدن


وقتی بچه بودم، مادرم همیشه عادت داشت از من بپرسه که کدام عضو مهمترین عضو بدن است. در طول سالیان متمادی، جواب هایی می دادم و همیشه تصورم این بود که بالاخــره جـــواب صــحیح را پیدا می کنم.
بزرگتر که شدم، به فکرم رسید که صدا برای ما انسان ها خیلی مهم است. پس در جواب مادرم گفتم: "مـامـان، فـکر می کنم گوش ها مهمترین عضو بدن هستند". اما مادرم گـفت: "نـه پـــسرم، اشتباه می کنی. خیلی آدما ناشنوا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."
چند سال گذشت و قبل از اینکه مادرم سوالش را تکرار کند، دوباره شروع کردم به فکر کردن و این طور نتیجه گیری کردم که بالاخره جواب صحیح را پیدا کردم. پس به مادرم گفتم: "مامان، بالاخره فهمیدم کدوم عضو مهمتره. چشم، چشم از همه اعضای بدن مهمتره."
مادرم نگاهی به من انداخت و گفت: "خیلی خوب داری همه چیز رو یاد می گیری، اما بازم جوابت صحیح نیست، چون خیلی آدما نابینا هستند. بازم برو فکر کن، بعدا" ازت می پرسم."
از قرار معلوم بازم اشتباه کرده بودم. اما دست از تلاشم برنداشتم، چون مادرم هر چند سال یکبار این سوال را از من می پرسید و هر بار که جواب می دادم، طبق معمول می گفت: "نه پسرم جوابت درست نیست، ولی خوشحالم. چون داری هر سال باهوش تر میشی."
تا اینکه سال قبل، پدربزرگم مرد و این مسئله ای بود که قلب همه ما را به درد آورد. همه داشتیم گریه می کردیم. حتی پدرم هم گریه می کرد. وقتی که می خواستیم برای آخرین بار پدربزرگ را ببینیم و با او خداحافظی کنیم، مادرم رو به من کرد و گفت: "عزیز دل من، هنوزم نفهمیدی که مهمترین عضو بدن کدومه؟"
از اینکه مادرم درست در چنین لحظه ای این سوال را از من پرسید سخت تعجب کرده بودم. همیشه فکر می کردم این یک بازی بین من و مادرم است. مادرم که تعجب را در صورت من دید، گفت: "این سوال خیلی مهمه. اگر به این سوال جواب بدی، اونوقت می فهمم که معنی واقعی زندگی رو فهمیدی."
"در این چند سال هر وقت ازت می پرسیدم مهمترین عضو بدن کدومه، هر بار بهت می گفتم که داری اشتباه می کنی و همیشه هم مثالی میزدم که بفهمی چرا جوابات اشتباهه. اما امروز همون روزیه که باید درس مهمی یاد بگیری."
بعد نگاهی به من انداخت. نگاهی که تنها در یک مادر دیده می شود. به چشمان خیس از اشکش نگاه کردم. مادرم گفت:"عزیز دلم، مهمترین عضو بدن، شانه های توست".
گیج و متحیر پرسیدم: "چرا، چون سر روی آن قرار دارد"؟ اما مادرم در جواب گفت:"نه برای اینکه وقتی دوست یا همسرت ناراحت است و گریه می کنه، سرش رو روی شونه های تو میذاره. عزیز دلم، هر کسی توی این دنیا به یک شونه نیاز داره که برخی مواقع سرش رو روی اون بذاره. فقط دعا می کنم تو هم دوست یا همسری داشته باشی که در هنگام نیاز سرت را روی شانه هایشان بگذاری و گریه کنی تا کمی تسلی پیدا کنی".
همانجا و همان لحظه بود که دریافتم مهمترین عضو بدن نه تنها خودپسند است، بلکه در برابر غم و اندوه سایرین خود را مسئول می داند و با آنها همدردی می کند!!
خوشا به حال کسانی که شانه ای برای گریستن دارند و بدا به حال کسانی که از این نعمت بی بهره هستند.
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
مادري منتظر است

مادري منتظر است


جان تاد، در خانواده‌اي پر اولاد به دنيا آمد. خانواده او بعدها به دهكده ديگري رفت. در آنجا هنوز جان بچه بود كه پدر و مادرش مردند.
قرار شد كه يك عمه عزيز و دوست داشتني سرپرستي جان را به عهده بگيرد. عمه يك اسب ويك خدمتكار به اسم سزار فرستاد تاجان را كه آن موقع شش سال بيشتر نداشت به خانه او ببرد. موقعي كه داشتند به خانه عمه مي‌رفتند، اين گفتگو بين جان و سزار صورت گرفت:
جان: او آنجاست
سزار: اوه، بله، او آنجا منتظر توست.
جان: زندگي كردن با او خوب است؟
سزار: پسرم تو در دامان پر مهري بزرگ خواهي شد.
جان: او مرا دوست خواهد داشت؟
سزار: آه، او دريا دل است.
جان: او به من اتاق مي‌دهد؟مي‌گذارد براي خودم توله سگ بياورم؟
سزار: او همه كارها را جور كرده است. پسرم! فكر مي‌كنم كاري كرده كه حيرت كني.
جان: يعني قبل از اين كه برسيم نمي‌خوابد؟
سزار: اوه، نه، مطمئن باش به خاطر تو بيدار مي‌ماند. وقتي از اين جنگل بيرون برويم، خواهي ديد كه توي پنجره شمع روشن كرده است.
و راستي هم وقتي كه به خانه نزديك شدند، جان ديد كه در پنجره شمعي مي‌سوزد و عمه در آستانه در خانه ايستاده است. وقتي كه با خجالت نزديك شد، عمه جلو آمد، او را بوسيد و گفت: «به خانه خوش آمدي!»
جان تاد در خانه عمه‌اش بزرگ شد. او بعدها وزير عاليقدري شد. عمه‌اش در واقع مادر او بود.
او به جان خانه دومي داده بود.
سالها بعد عمه جان برايش نامه نوشت و گفت كه مرگش نزديك است. دلش مي‌خواست بداند جان در اين باره چه فكر مي‌كند.
اين چيزي است كه جان تاد در جواب عمه‌اش نوشته است:
« عمه عزيزم! سالها قبل خانه مرگ را ترك كردم، در حاليكه نمي‌دانستم كجا مي‌روم و يا اصلا كسي به فكرم هست يا عمرم به سر رسيده است. راه طولاني بود، ولي خدمتكار دلداريم مي‌داد. بالاخره من به آغوش گرم شما و يك خانه جديد رسيدم. آنجا كسي در انتظارم بود و من احساس امنيت كردم. همه اين چيزها را شما به من داديد.
حالا نوبت شما شده است. دارم براي شما مي‌نويسم كه بدانيد كسي آن بالا منتظر شماست. اتاقتان آماده است، شمع در پنجره آن خانه روشن است، در باز است و كسي منتظر شماست.»
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
حـــکـــــمــــت!

حـــکـــــمــــت!

روزی عارف پیری با مریدانش از کنار قصر پادشاه گذر میکرد.
شاه که در ایوان کاخش مشغول به تماشا بود، او را دید و بسرعت به نگهبانانش دستور داد تا استاد پیر را به قصر آورند.
عارف به حضور شاه شرفیاب شد.
شاه ضمن تشکر از او خواست که نکته ای آموزنده به شاهزاده جوان بیاموزد مگر در آینده او تاثیر گذار شود.

استاد دستش را به داخل کیسه فرو برد و سه عروسک از آن بیرون آورد و به شاهزاده عرضه نمود و گفت: "بیا اینان دوستان تو هستند، اوقاتت را با آنها سپری کن."
شاهزاده با تمسخر گفت: " من که دختر نیستم با عروسک بازی کنم! "

عارف اولین عروسک را برداشته و تکه نخی را از یکی از گوشهای آن عبور داد که بلافاصله از گوش دیگر خارج شد.
سپس دومین عروسک را برداشته و اینبار تکه نخ از گوش عروسک داخل و از دهانش خارج شد.
او سومین عروسک را امتحان نمود.
تکه نخ در حالی که در گوش عروسک پیش میرفت، از هیچیک از دو عضو یادشده خارج نشد.

استاد بلافاصله گفت : " جناب شاهزاده، اینان همگی دوستانت هستند، اولی که اصلا به حرفهایت توجهی نداشته، دومی هرسخنی را که از تو شنیده، همه جا بازگو خواهد کرد و سومی دوستی است که همواره بر آنچه شنیده لب فرو بسته "

شاهزاده فریاد شادی سر داده و گفت: " پس بهترین دوستم همین نوع سومی است و منهم او را مشاور امورات کشورداری خواهم نمود. "

عارف پاسخ داد : " نه "

و بلافاصله عروسک چهارم را از کیسه خارج نمود و آنرا به شاهزاده داد و گفت: " این دوستی است که باید بدنبالش بگردی "

شاهزاده تکه نخ را بر گرفت و امتحان نمود.
با تعجب دید که نخ همانند عروسک اول از گوش دیگر این عروسک نیز خارج شد، گفت : " استاد اینکه نشد ! "

عارف پیر پاسخ داد: " حال مجددا امتحان کن "
برای بار دوم تکه نخ از دهان عروسک خارج شد.
شاهزاده برای بار سوم نیز امتحان کرد و تکه نخ در داخل عروسک باقیماند

استاد رو به شاهزاده کرد و گفت: " شخصی شایسته دوستی و مشورت توست که بداند کی حرف بزند، چه موقع به حرفهایت توجهی نکند و کی ساکت بماند ".
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
اطلاعات لطفا !

اطلاعات لطفا !


توصیه میکنیم این داستان فوق العاده زیبا رو حتما بخوانید
وقتی خیلی کوچک بودم اولین خانواده ای که در محلمان تلفن خرید ما بودیم
هنوز جعبه قدیمی و گوشی سیاه و براق تلفن که به دیوار وصل شده بود به
خوبی در خاطرم مانده.

قد من کوتاه بود و دستم به تلفن نمیرسید ولی هر وقت که مادرم با تلفن حرف
میزد می ایستادم و گوش میکردم و لذت میبردم .

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که
همه چیز را می داند . اسم این موجود اطلاعات لطفآ بود ، و به همه سوالها
پاسخ می داد.

ساعت درست را می دانست و شماره تلفن هر کسی را به سرعت پیدا میکرد.
بار اولی که با این موجود عجیب رابطه بر قرار کردم روزی بود که مادرم به
دیدن همسایه مان رفته بود . رفته بودم در زیر زمین و با وسایل نجاری پدرم
بازی میکردم که با چکش کوبیدم روی انگشتم.

دستم خیلی درد گرفته بود ولی انگار گریه کردن فایده نداشت چون کسی در
خانه نبود که دلداریم بدهد.

انگشتم را کرده بودم در دهانم و همین طور که میمکیدمش دور خانه راه می
رفتم . تا اینکه به راه پله رسیدم و چشمم به تلفن افتاد ! فوری رفتم و یک
چهار پایه آوردم و رفتم رویش ایستادم.

تلفن را برداشتم و در دهنی تلفن که روی جعبه بالای سرم بود گفتم اطلاعات لطفآ.

صدای وصل شدن آمد و بعد صدایی واضح و آرام در گوشم گفت : اطلاعات.
انگشتم درد گرفته .... حالا یکی بود که حرف هایم را بشنود ، اشکهایک سرازیر شد.
پرسید مامانت خانه نیست؟
گفتم که هیچکس خانه نیست.
پرسید خونریزی داری؟
جواب دادم : نه ، با چکش کوبیدم روی انگشتم و حالا خیلی درد دارم.
پرسید : دستت به جا یخی میرسد؟
گفتم که می توانم درش را باز کنم.
صدا گفت : برو یک تکه یخ بردار و روی انگشتت نگه دار.

یک روز دیگر به اطلاعات لطفآ زنگ زدم.
صدایی که دیگر برایم غریبه نبود گفت : اطلاعات.
پرسیدم تعمیر را چطور می نویسند ؟ و او جوابم را داد.
بعد از آن برای همه سوالهایم با اطلاعات لطفآ تماس میگرفتم.

سوالهای جغرافی ام را از او می پرسیدم و او بود که به من گفت آمازون
کجاست.
سوالهای ریاضی و علومم را بلد بود جواب بدهد . او به من گفت که باید به قناریم که تازه از پارک گرفته بودم دانه بدهم.

روزی که قناری ام مرد با اطلاعات لطفآ تماس گرفتم و داستان غم انگیزش را
برایش تعریف کردم . او در سکوت به من گوش کرد و بعد حرفهایی را زد که
عمومآ بزرگترها برای دلداری از بچه ها می گویند . ولی من راضی نشدم.

پرسیدم : چرا پرنده های زیبا که خیلی هم قشنگ آواز می خوانند و خانه ها را پر از شادی میکنند عاقبتشان اینست که به یک مشت پر در گوشه قفس تبدیل میشوند؟
فکر میکنم عمق درد و احساس مرا فهمید ، چون که گفت : عزیزم ، همیشه به
خاطر داشته باش که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند و من
حس کردم که حالم بهتر شد.

وقتی که نه ساله شدم از آن شهر کوچک رفتیم ... دلم خیلی برای دوستم تنگ شد
اطلاعات لطفآ متعلق به آن جعبه چوبی قدیمی بر روی دیوار بود و من حتی
به فکرم هم نمیرسید که تلفن زیبای خانه جدیدمان را امتحان کنم.
وقتی بزرگتر و بزرگتر می شدم ، خاطرات بچگیم را همیشه دوره میکردم . در
لحظاتی از عمرم که با شک و دودلی و هراس درگیر می شدم ، یادم می آمد که
در بچگی چقدر احساس امنیت می کردم.
احساس می کردم که اطلاعات لطفآ چقدر مهربان و صبور بود که وقت و نیرویش
را صرف یک پسر بچه میکرد

سالها بعد وقتی شهرم را برای رفتن به دانشگاه ترک میکردم ، هواپیمایمان
در وسط راه جایی نزدیک به شهر سابق من توقف کرد. ناخوداگاه تلفن را
برداشتم و به شهر کوچکم زنگ زدم : اطلاعات لطفآ !
صدای واضح و آرامی که به خوبی میشناختمش ، پاسخ داد اطلاعات.
ناخوداگاه گفتم می شود بگویید تعمیر را چگونه می نویسند؟
سکوتی طولانی حاکم شد و بعد صدای آرامش را شنیدم که می گفت : فکر می کنم
تا حالا انگشتت خوب شده.
خندیدم و گفتم : پس خودت هستی، می دانی آن روزها چقدر برایم مهم بودی؟
گفت : تو هم میدانی تماسهایت چقدر برایم مهم بود؟ هیچوقت بچه ای نداشتم
و همیشه منتظر تماسهایت بودم.
به او گفتم که در این مدت چقدر به فکرش بودم . پرسیدم آیا می توانم هر
بار که به اینجا می آیم با او تماس بگیرم.
گفت : لطفآ این کار را بکن ، بگو می خواهم با ماری صحبت کنم.
سه ماه بعد من دوباره به آن شهر رفتم.
یک صدای نا آشنا پاسخ داد : اطلاعات.
گفتم که می خواهم با ماری صحبت کنم.
پرسید : دوستش هستید؟
گفتم : بله یک دوست بسیار قدیمی

گفت : متاسفم ، ماری مدتی نیمه وقت کار می کرد چون سخت بیمار بود و متاسفانه یک ماه پیش درگذشت.
قبل از اینکه بتوانم حرفی بزنم گفت : صبر کنید ، ماری برای شما پیغامی گذاشته ، یادداشتش کرد که اگر شما زنگ زدید برایتان بخوانم ، بگذارید بخوانمش.

صدای خش خش کاغذی آمد و بعد صدای نا آشنا خواند :
به او بگو که دنیای دیگری هم هست که می شود در آن آواز خواند .... خودش منظورم را می فهمد.
 

mohsen_1dey64

عضو جدید
احمقانه ترین سوالات IT !

احمقانه ترین سوالات IT !

احمقانه ترین سوالات IT !
شرکت بریتیش تله کام یا همان BT لیستی از عجیب ترین سوالاتی را که کاربران کامپیوتری یا اینترنتی این شرکت ارتباطی از مشاوران آنها پرسیده‌اند منتشر کرد.
به نوشته پایگاه اینترنتی روزنامه مترو برخی از این سوالات آنقدر خنده دار است که حتی خود سوال کنندگان پس از فهمیدن اشتباه خود به احمقانه بودن آن اعتراف کرده‌اند.

لیست احمقانه ترین سوالات IT که از مشاوران شرکت BT انگلستان پرسیده شده به شرح زیر است:

مرکز : چه برنامه آنتی ویروسی استفاده می کنید؟
مشتری : Netscape
مرکز : اون برنامه آنتی ویروس نیست.
مشتری : اوه، ببخشید ... Internet Explorer
_____
مشتری : من یک مشکل بزرگ دارم.
یکی از دوستام یک Screensaver روی کامپیوترم گذاشته، ولی هربار که ماوس رو حرکت میدم، غیب میشه!
_____
یک مشتری نمی‌تونه به اینترنت وصل بشه...
مرکز : شما مطمئنید رمز درست رو به کار بردید؟
مشتری : بله مطمئنم. من دیدم همکارم این کار رو کرد.
مرکز : میشه به من بگید رمز عبور چی بود؟
مشتری : پنج تا ستاره.
_____
مشتری : من توی پرینت گرفتن با رنگ قرمز مشکل دارم.
مرکز : آیا شما پرینتر رنگی دارید؟
مشتری : نه.
_____
مرکز : روی آیکن My Computer در سمت چپ صفحه کلیک کن.
مشتری : سمت چپ شما یا سمت چپ من؟
_____
مرکز : رمز عبور شما حرف کوچک a مثل apple، و حرف بزرگ V مثل Victor، و عدد 7 هست.
مشتری : اون 7 هم با حروف بزرگه؟
_____
مرکز : چه کمکی از من برمیاد؟
مشتری : من دارم اولین ایمیلم رو می‌نویسم.
مرکز : خوب، و چه مشکلی وجود داره؟
مشتری : خوب، من حرف a رو دارم، اما چطوری دورش دایره بذارم؟
_____
مشتری : سلام، من (سلین) هستم. نمی تونم دیسکتم رو دربیارم
مرکز : سعی کردین دکمه رو فشار بدین؟
مشتری : آره ولی اون واقعاً گیر کرده
مرکز : این خوب نیست، من یک یادداشت آماده می‌کنم برای همکاران فنی که بیان در محل.
مشتری : نه ... صبر کن ... من هنوز نذاشتمش تو درایو ... هنوز روی میزمه ... ببخشید ...
_____
کاربر: کامپیوتر می گوید هر کلیدی را (any keys) فشار دهید اما من نمی‌توانم دکمه any را روی کیبوردم پیدا کنم.
_____
کاربر: من نمی‌توانم کانال‌های تلویزیون را با مانیتورم عوض کنم.
_____
کاربر: من با یک نفر در اینترنت آشنا شدم می‌توانید شماره تلفن او را برای من پیدا کنید.
_____
کاربر: اینترنت من کار نمی‌کند؟
مشاور: مودم را وصل کرده‌اید، همه سیم‌های کامپیوتر را چک کرده‌اید؟
کاربر: نه الان فقط مانیتور جلوی من است هنوز کامپیوتر و مودم را از جعبه در نیاورده‌ام!
_____
کاربر: پسر 14 ساله من برای کامپیوتر رمز گذاشته و حالا من نمی توانم وارد آن شوم.
مشاور: رمز آن را فراموش کرده؟
کاربر: نه آن را به من نمی‌گوید چون با من لَج کرده!
_____
مشاور: لطفا روی My Computer ،کلیک کنید.
کاربر: من فقط کامپیوتر خودم را دارم کامپیوتر شما پیش من نیست.
_____
مشاور: مشکل شما به خاطر نرم افزار اسپای ویری است که روی دستگاه‌تان نصب شده(اسپای در انگلیسی به معنی جاسوس است)
کاربر: اسپای!؟ ببینم یعنی او می تواند از داخل مانیتور وقتی لباس عوض می‌کنم من را ببیند؟
_____
کاربر: ماوس پد من سیم ندارد!
مشاور: من فکر کنم متوجه منظور شما نشدم. ماوس پد شما قرار نیست سیمی داشته باشد.
کاربر: پس چگونه می تواند ماوس را پیدا کند؟ یعنی وایرلس است؟
_____
مرکز مشاوره: چه نوع کامپیوتری دارید؟
مشتری: یک کامپیوتر سفید ...
_____
مرکز : روز خوش، چه کمکی از من برمیاد؟
مشتری : سلام ... من نمی تونم پرینت کنم.
مرکز : میشه لطفاً روی Start کلیک کنید و ...
مشتری : گوش کن رفیق؛ برای من اصطلاحات فنی نیار! من بیل گیتس نیستم، لعنتی!
_____
مشتری : سلام، عصرتون بخیر، من مارتا هستم، نمی تونم پرینت بگیرم. هر دفعه سعی می کنم میگه : (نمی تونم پرینتر رو پیدا کنم) من حتی پرینتر رو بلند کردم و جلوی مانیتور گذاشتم، اما کامپیوتر هنوز میگه نمی‌تونه پیداش کنه...
_____
مرکز : الآن روی مانیتورتون چیه خانوم؟
مشتری : یه خرس Teddy که دوستم از سوپرمارکت برام خریده!
_____
مرکز : الآن F8 رو بزنین.
مشتری : کار نمی کنه.
مرکز : دقیقاً چه کار کردین؟
مشتری : من کلید F رو 8 بار فشار دادم همونطور که بهم گفتید، ولی هیچ اتفاقی نمی افته...
_____
مشتری : کیبورد من دیگه کار نمی‌کنه.
مرکز : مطمئنید که به کامپیوترتون وصله؟
مشتری : نه، من نمی تونم پشت کامپیوتر برم.
مرکز : کیبوردتون رو بردارید و 10 قدم به عقب برید.
مشتری : باشه.
مرکز : کیبورد با شما اومد؟
مشتری : بله
مرکز : این یعنی کیبورد وصل نیست. کیبورد دیگه‌ای اونجا نیست؟
مشتری : چرا، یکی دیگه اینجا هست. اوه ... اون یکی کار می کنه!
_____
مرکز : مرکز خدمات شرکت مایکروسافت، می‌تونم کمکتون کنم؟
مشتری : عصرتون بخیر! من بیش از 4 ساعت برای شما صبر کردم. میشه لطفاً بگید چقدر طول میکشه قبل از اینکه بتونین کمکم کنید؟
مرکز : آآه..؟ ببخشید، من متوجه مشکلتون نشدم؟
مشتری : من داشتم توی Word کار می کردم و دکمه Help رو کلیک کردم بیش از 4 ساعت قبل. میشه بگید کی بالاخره کمکم می‌کنید؟
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
# علي اکبر کرماني نژاد # گوسفندها

# علي اکبر کرماني نژاد # گوسفندها

باد گيس هايش را افشان کرده بود و مي دويد . مي دويد و مويه مي کرد و فرياد مي زد « کوووو ، کووو ؟ »
دنبال چي مي گشت ؟ از بالا با سرعت به طرف زمين شيرجه مي رفت . خاک و خاشاک تفتيده کوير را مي کاويد ودوباره سر برمي داشت . لاي پاهايم مي پيچيد ، دورم مي چرخيد و محاصره ام مي کرد . دهن و دماغ و چشمهايم را پر مي کرد و مي رفت و باز ...
تا جائي که مي توانستم وگردنم خم مي آورد سرم را ميان سينه ام فرو برده بودم و به شب خيره بودم و باد .شبي که با آن همه چشم براق مثل يک نا مادري نگاهم مي کرد . چشماني که ذره ذره هاي شن کور مکورشان کرده بود . بيشتر قوز کردم و پتوي نازک سربازي رو محکم دور تنم پيچاندم . دلم گرفته بود . يعني از همان لحظه اي که بي سيم پاسگاه خش خش کرد . از همان موقعي که تازه داشتم حلاوت خواب را لاي ملافه سفيد مزه مزه مي کردم و خنکاي مادرانة تشک را با ذرات وجودم مي مکيدم ، دلم گرفته بود .
وقتي بيسيم غرغر کرد . وقتي سرگروهبان قارقار کرد . دلم هري ريخت پائين . يعني دلم گرفت . ولي خودم را به خواب زدم . خوابيدم و خواب ديدم . نه ! فرصتي نشد . مثل نکير منکر بالاي سرم بود . بد عنق و پشمالو .
گفتم : چي مي خواي از جونم ، لامصب ؟
: پاشو .
:سرگروهبان؛ تورو قران ولم کن . هنوز زوده .
ول کن نبود . اونم يه نامادري بود . اصلاء خشت منو با نامادري زده بودند . آسمان نامادري ، گروهبان نامادري .
: چيه ، سرگروهبان ؟
: تو چقدر بد خوابي بچه ! انگار اينجا خونه ي خاله ته و منم ننه جونتم ،ها ؟ ... پاشو ؛ پاشو . يه ماشين چپ کرده !
: چي چپ کرده ؟
: يه ماشين پر گوسفند ، دو تام کشته داده !
: کجا ؟
: بغل گوشمون ، پاشو .
: چرا من ؟
ماشين انگار گاو بي شاخ و دُمي بود که از زور خشم سر ش را به خاک سپرده بود و دهن مچاله اش ، دل خاک را کنده بود و فرو رفته بود ... شايد هم توبه مي کرد ! توبه مي کردکه آن همه فخر فروخته بود ،آن همه به خودش نازيده بود و پيف پيف کنان از روي زمين بي حرکت گذشته بود .
پشت شيشه اي که نبود ، سر يک آدم با چشماني که از حدقه بيرون زده بودند؛ به زمين خيره شده بود . سري پر ازخون ؛ هاشورهايي پر از نرمه شيشه ؛که برق برق کور مکور ستاره ها را چند برابر مي کرد و او را مثل مترسک بدبخبي نشان ميداد و گوسفندها ...
گوسفندها کوير صاف و قهوه اي را 'گل' گل ، سياه و سفيد کرده بودند و آزاد و بي خيال بيابان را پيش گرفته بودند ؛ مي رفتندند . وقتي آنها را ديدم گفتم :
: سرگروهبان ؟!
: قوز بالا قوز !
: يعني ؟
: جمعشون کن ، که فردا طلبکارمون مي شن .
: کي ؟ گوسفندا ؟
...
جوابم را نداده ؛رفته بود ، همه مي رفتند . مادرم که رفت ، پدرم آن همه گوسفند و آن همه بچه را به جانم انداخت و خودش رفت ؛تا من زير بارشون له بشم ، پير بشم ، خرد بشم و...
پتوبراي باد ناز مي آورد . مي رقصيد و با گوشه هاي شلالش به او چراغ مي دادوباد از هما نجا به داخل ميخزيد،دور تنم ميپيچيدو تا عمق وجودم نفوذ مي کرد و صداي گوسفند ها امانم را بريده بود .
بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع .
: مرگ ، درد ، بي صاب مونده ها ، چه مرگتونه ؟ هر چي مي کشم از شما مي کشم ، هر جا مي رم ، هر چي از دستتون مي گريزم ، از تو پيشونيم در مي آيين .بياين اينجا جمع شين !
گوسفندها بيقرار بودند . رم کرده بودند . مي دويدند .باد نمي گذاشت بدوم ، نمي توانستم جمعشان کنم ، بي تاب بودند ، ترسيده بودند ، يک طوريشان بود ، من مي دويدم و جيغ مي زدم و آنها بع بع مي کردن .
بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع .
: تير سه شُعبه ، حروم بشين ايشااله . هميشه همينطورن . هيچ دردي ندارن ها ، جاشون گرم ، زير پاشون نرم ، مگر راضي مي شن ، سگ مرده ها . فقط مي خوان ول باشن و شکم کاردخورده شونو سير کنن و رو پشت هم جفتک چارکش بازي کنن ... َاه ، اين تفنگم مايه ي عذاب شده . بگو امشب اينو به کول من دادين چه ؟
« تفنگ ناموس سربازه !، جان سربازه ! ، تفنگ بايد با جسم و جان سرباز يکي باشه . تفنگ نبايد بي سرباز باشه . تفنگ ... »
« تفنگو مرگ ، تفنگو درد ، من اينجا اين ناموسو مي خوام چکارش کنم . »
بع ع ع ، بع ع ع ، بع ع ع .
: بي جون بشين ايشااله . بي جون بشم ايشااله . کُاشکي خواب مي افتادي بابا ، کاشکي ... ؟
: کُاشکي چي ؟
: هيچي !
: هيچي يعني چه مرگته ،مي گي من چکار کنم ؟... من مي فهمم دردت از کجايه ! خدا بيامرزه پدرم ، مي گفت « اي مدرسه ها مدرسه کفرن » مي گفت : « آدم که سواد پيدا کرد اول ديوونه مي شه . اووخ کتاب مي خونه . کتابم که خوند ، شک پيدا مي کنه . اووخ نه دنيارو داره . نه آخرته » اينهمه سال فرستادمت مدرسه . اونهمه سال حرف گوش اون زنکه ديوونه کردم و تو درس خوندي . َبس َات نيس ؟ تازه . من اين گوسفندارو چکار کنم ؟
: من چکارشون مي تونستم بکنم . هخ خ خ ، هخ خ ، کجا مي ري سگ 'مرده ؟ لامصبا همه بيابون خدارو ول مي کنن و مي دون برن تو جاده ، برن زير ماشين . مثل اينکه وَر لج من مي کنن َور لج من مي رن وگرنه اين همه بيابون ... برگرد »
: برگرد مدرسه .
: نمي ذاره آقا ، مي گه ما تنهائيم . مي گه « همه پيغمبرا چوپون بودن » مي گه « پدر در کودکي دست پسر گيرد که ...
: خيله خب ، خيله خب . خدا لعنت کنه اونيکه اين شعرو ... طوري نيست . راست مي گه ، پيغمبرا اکثراء چوپان بودن . چوپاني به آدم فرصت مي ده که فکر کنه ، که چشماشو باز کنه . تو هم همين کارو بکن ، درکنارش ، کتابم بخون . بخون و فکر کن ، چيز بدي نيست ...
: هخ خ خ ، کارد َور اشکمتون بيايه ، هي . بيا اين َور بي پير . مگر مي گذارن . مگر تونستم . من هيچ وخ فکر نکردم ...
فقط مي خوندم . مي خوندم و مي خوندم . آقا معلم کتاب مي آورد و من مي خوندم . مي خوندم و همراشون راه مي افتادم از اين شهر به اون شهر . از اين کوچه به اون کوچه ، گم مي شدم ، پيدا مي شدم ، زنده مي شدم . گوسفندا مي رفتن ، منم مي رفتم ، اونا وامي ستادن ، منم وا مي ستادم . مي خوابيدن ، منم مي خوابيدم . ديگه نه پشکلاشونه مي ديدم ، نه بوشونو ، نه گرد و غبار پشتشونو و نه جنگ دعوا شونه ، فقط مي خوندم . مي خوندم که 'گم بشم ، مي خوندم که بزرگ بشم ، مي گفتم : « اگه بزرگ بشم ، اگر ... »
اگر وزوز تيز باد نبود که مثل عقرب نيش مي زد و مي سوزاند و مي رفت . باور نمي کردم که اينجايم ، تو اين کوير ، کنار ماشيني که چپ کرده ، له شده . باور نمي کردم دو تا آدم مرده . دو تا مرده کنار من هستند ، روبروي من هستند . يکيشون زل زده بود تو خاک . مثل آدمي که پولش را گم کرده است و چشمهايش ذره ذره خاکهارا زيرورو مي کرد و آن يکي ... اگر گوسفندها نبودند؟ اگر ماشين پر آدم بود ؟ ! ... بازهم من ميبايست اينجا باشم !
آهسته آهسته رفتم بالاي سرشان . نگاهشان کردم . نگاهش کردم که باورم بشه . سرش را بالا گرفتم . سرش راحت بالا آمد . اخم کرده بود . حتماء داشته فکر مي کرده ! به چي فکر مي کردي ؟ ...
به هيچي ! هيچ وقت فکر نمي کردم و نفهميدم آن همه سال کي تمام شد . نفهميدم چطور بزرگ شدم . نفهميدم بزرگ شدن و بزرگي يعني چي . تا ...
: بايد بري سربازي .
: چي ؟ کجا ؟
: معلوم نيس ، هر جا فرستادنت .
: گوسفندارو چکارکنم ؟
هخخخ ، بيا اين طرف . لامروت درست وسط جاده وايساده !... ده برو گمشو . حروم لقمه . من نمي فهمم . اينا رو کجا مي بردن ؟
هيچ کس نمي فهميد ، هيچ کس نمي د انست کجا ميرويم ،کجا مي برد نمان؛ چرا مي بر دن . فقط جايمان تنگ بود . يه گله آدم . از همه رنگ ، ازهمه جا ، فقط مي دانستيم مي رويم سربازي .دل مان خوش بود که لباس نو مي دهند و پوتينهاي نو ، کلاه نو ، بزرگ مي شيم ، مرد مي شيم . مرد مي شيم .
از ماشين که پياده شديم . مات بوديم ، گم بوديم . هر کسي به طرفي رفت . دهنمان مثل بز باز بود . چشمهايمان سرگردان . دلممان مي خواست بريم ، بگرديم ، ببينيم . نه ! فقط مي خواستيم بريم . بريم .
: همه به خط شين . شش نفر جلو ، بقيه پشت سرش ، فهميدين ؟
سرگروهبان بود . جمعمون کرد . به خطمون کرد . جيغ مي زد ، داد مي زد . هل مي داد ، پا به زمين مي کوبيد .
: بيا اينور ، يابو ، کجا مي ري ؟
: هخ خ خ زبون نفهم ، آخه من چه جوري حاليتون کنم که نبايد برين رو جاده .
مي خواستيم جائي پيدا کنيم که آرام باشيم ، راحت باشيم ، بدويم ، بخوابيم . وقتي سرگروهبان که قدبلند بود و چارشونه ، راهمون انداخت ، به خطمان کرد و دويد و دواندمان ، چه راحت شديم .
: تندتر ، تن تر ! اَک ، او ، ا . اَک ، او ، ا . اَک ، او ، ا . بدوين ! بدوين .َاک ؛ او؛ ا . اک ؛او؛ ا
باد امان همه چيز و همه کس را بريده بود . من ، شنهاي نرم و قهوه اي ، شنهائي که شن نبودن ، آدم بودن ، بز بودن ، گوسفند بودن . و باد آرام آرام و حرکتشان مي داد . مي برد و مي رقصاندشان . چشمهايم سنگين شده بود و مي سوخت .کاشکي مي خوابيدن ! آرام مي گرفتند . يعني گوسفندا نمي خوابن؟ .
: مثل بچه آدم بگيرين بخوابين . صداتونم در نياد . واي به حالتون اگه جيکتون در بياد .
هنوز سر شب بود . و ما عادت به ...
« برپا ، برپا »
هنوز هوا تاريک بود که ...
« برپا ، برپا »
با زبان ديگري حرف مي زد . فرياد مي زد . زباني که ما نمي شناختيم و فقط نگاهش مي کرديم .
« مگر نفهميدين چي گفتم ! بشمار سه ، بايد بپرين بيرون . بشمار يک ... بشمار دو ... بشمار سه ...
ديگر تنها نبوديم . ديگر هيچ وقت ، تنها نبوديم . هميشه سرگروهبان يا جلويمان بود يا پشت سرمان ، فرياد مي زد . فرمان مي داد .
« بشمار سه دست بزنين به ديوار و برگردين ، بشمار سه برين دستشوئي و برگردين ... هر شب جوراباتون بايد شسته باشه . کفشاتون هميشه واکس زده باشه . فهميدين ؟
: بعله .
: بعله نه . بعله سرکار .:
بعله سرکار .
: بلندتر .
: بعله سرکار ، بعله سرکار ، بعله سرکار . بع بع بع ع ع ع . بع ع ع . بع ع ع .
صحرا بود . باد بود . جنگ بود . سرگروهبان مثل گرگ بود ! گرگ بود ! جنگ بود . « بع ع ع ، بع ع ع » باد بود ، باد بود . همه چيز قاطي بود . آتش ، دود ، باد ، صبحگاه بود . افسر ، افسرها ، سرگروهبان ،سر گروهبا نها؛ صدا ، صدا ، کوووه ، کوووه ، بع له . بع ع له . بع ع ع له ، فلج شده بودم . مي خواستم بدوم ، مي دويدم ، مي دويدم . ...
با ترس از خواب پريدم . فقط صداي باد بود . هوووو ، هوووو ،
گوسفندها ترس خورده دورم جمع شده بودند . قوز کرده بودند . آماده ي فرار بودند . مثل اينکه با چشمهايشان من را صدا مي کردند . از من کمک مي خواستند . از ترس آنها من هم ترسيدم به اطرافم نگاه کردم . غير از تاريکي هيچ چيزنبود .چشمهايم را بستم با دقت صدا هاي اطرافم را از هم جدا کردم . غير از صدا هاي هميشگي بيابان؛ يک صداي ديگري هم بود . صدايي که نه من ميشناختم ونه گوسفند ها . خودم را جمع کردم وگوش دادم . نه ! صدائي مي آمد . مي پيچيد و مي آمد . اوووو ، اوووو ... به گوسفند ها گفتم : صداي باد نيس ؟! شغاله ؛ نه ؟! نه ! صداي گرگه ...
صدا بيشتر شد . نزديک تر شد . گوسفندها ترسيده ؛دورم حلقه زدند . به سرعت از جايم بلند شدم . پتو زمينگير شد . باد محاصره ام کرد . پيچاندتم ، مچاله ام کرد . چيزي تو هوا بود که من نمي فهميدم ، اما حس مي کردم .گوسفندا هم فهميده بودندو لحظه به لحظه بيشتر توي هم گره مي خوردند . هوا پر از ترس بود پر از ...
« يک سرباز خوب ، سربازيه که بوي دشمن رو تو هوا حس کنه ... تو چرا مثل بز دهنت باز مونده ؟ »
نگاهم ميکردند ، نگاهم مي کردندو پا به پا مي شدند . از نگاهشان جرّم گرفته بود
؛از ترسي که توي نگاهشان بود و عصبي ام مي کرد ؛ بدم مي آمد . آهسته گفتم : تا حالا که خبري نبود ، منو هيچي حساب نمي کردين ، حالا چطور شده ؛ ها ؟ ...
« تاپ ، تاپ ؛تاپ ...»
چيزي رو شنها حرکت مي کرد
« تاپ ،تاپ ؛تاپ ؛ تاپ »
صدا ؛آرام بود و محتاط ! مسير صدا را تعقيب کردم ؛ واويلاي ظلمت بود .
دلم مي خواست فرياد بزنم . کسي تو دلم بود که مي خواست جيغ بزند . فرياد بکشد .اما دهنم را محکم گرفتم . صدا به کاميون رسيد .
« تاپ ، تاپ؛تاپ؛ تاپ !»
نمي فهميدم تاپ تاپ قلب خودم بود يا صداي کس ديگري . گوسفندها؛ بي صدا تو هم جمع شدند؛ فشرده تر شدند . نگام مي کردند ، التماس مي کردند . حرصم گرفت ، دهنم باز شد . فرياد غلغل کرد . جوشيد و از دهنم بيرون دويد « برين عقب کثافتا ، برين عقب تا ببينم چکار بايد بکنم . »
...« اين جور مواقع سرباز بايد خونسرد باشه . تفنگشو از ضامن خارج ميکنه . دستشو مي ذاره رو ماشه و به طرف جان پناهي ميره که بتونه ... »
همين کار را کردم . هنوز يک قدم برنداشته بودم که گوسفندها از من نا اميد شدند و رم کردند ، حرکت کردند ، دويدند . دمبه هاشون مثل آدمي که دست بزنه ، به پشتشان مي خورد و صدا مي کرد . « تق ، تق ، تتق تق ، تق ، تق ... » و بطرف جاده مي رفتند . نمي دان ماز ترس بود يا ...من هم دويدم . پشت سرشان بودم توي يک صف بوديم . مي دويديم ، مي دويدم و اصلا نمي فهميدم ؛ براي چي مي دوم ! مي دويدم تا جمعشون کنم ، برشون گردونم؛ يا... حالا يادم آمد ...
وسط ميدان صبحگاه بوديم . ورزش بود . مي دويديم . با هر ضربه ي پاي چپ؛ کف دستهايمان را محکم بهم مي زديم
« تق ، تق ، تتق ، تق »
سرهنگ بالاي جايگاه بود و مثل ديوونه ها تند تند دستاشو تکون مي داد و فرياد مي زد . سرگروهبان پشت سرمون بود و داد مي زد : برگرد ! منم ! شوخي کردم ! برگرد ! کجا مي ري نره خر !
روي جاده بوديم ، دو تا چشم از دور برق برق مي زد . دو تا خط نور که تند و پر شتاب به طرفمان مي آمد . گوسفندها مثل پروانه بطرفش مي دويدند ، انگار به خطشان کرده بودند . سياه ، سفيد ، سياه سفيد . هيچي نمي فهميدند .
« روي خط سفيد ، همه به دنبال هم ، نظم رو بهم نزن يابو ، بدو ، بدو »
صدايشان مي کردم ؟ جلويشان را مي گرفتم ؟ يا فقط دنبالشان مي دويدم ؟ شايد من هم مثل آنها شده بودم . « بدو ، بدو ؛بدو ؛بدو واينستا ؛ کف بزن ؛ کف بزن يالله گ با هم ؛باهم ؛ باهم »
« تق نق تتق تق . تق تق تتق تق ...»
نور نزديک مي شد . نزديک تر و نزديک تر . اژدهائي بود که از چشمانش آتش مي باريد و رجز مي خواند « بووق ، بووق »
گوسفندا ترسيدند ، شنيدند ، اژدها يورش برد . سر ، دست ، خون ، خون ،
«بع ع ع ، بع ع ع ع بع ع ع ع ع ... .»
« گوسفندا رو ولشون کن ، خودتو نجات بده ! »
گوسفندها به کناره ي جاده دويدند . ايستادند ، تسليم شدند ، تسليم صدا و هيبت صدا . « بوووق ، بوووق بووووووووووووووووووق»
بيدار شدم ، بيدار بودم . صبحگاه نبود . اژدها نبود . کاميون نعره مي زد . جيغ مي زد و جلو مي آمد . ديگر گوسفندي نمانده بود .کاميون زوزه مي کشيد « قيس س س سسسس س س » بطرف بيابان ندويدم . پس ننشستم ، پاهايم اطاعت نمي کردند . مي فهميدند اما ... فقط نگاهش مي کردم .
« باتوَام يابو؛ به چپ ، چپ »
صداي سرگروهبان بود . پاهايم نا خواسته اطاعت کردند . پاي چپم محکم به زمين خورد .پاي راستم تا نيمه چرخيد .تا بالا تنه ام را چرخا ندم ، کوهي از آهن اسيرم کرد . به هوا پرتم کرد . کاميون چرخيد . برگشت ، نور روي گوسفندها افتاد . سرگروهبان توي سرش زد و بطرفم دويد .
گفتم : حرف گوشم نکردن . سرگروهبان منم کاري نتونستم بکنم . من کاري نکردم . منم مثل اونا ...
دستش را روي دهنم گذاشت ، گوسفندها زير نور ماشين آرام آرام سرشاخه هاي تند و تيز خار را سق مي زدند . چيزي از شب توي چشمهايم ريخت ، سياه ، قرمز ، گوسفندها آرام بودند . آرام آرام .
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه اول :

گفتی دوستت دارم و رفتی. من حیرت کردم. از دور سایه هایی غریب میآمد از جنس دلتنگی و اندوه و غربت و تنهایی و شاید عشق. با خود گفتم هرگز دوستت نخواهم داشت. گفتم عشق را نمیخواهم. ترسیدم و گریختم. رفتم تا پایان هرچه که بود و گم شدم. و این ها پیش از قصه لبخندٍ تو بود.
جای خلوتی بود. وسطِ نیستی.گفتی:"هستم." نگریستم، اما چیزی نبود. گفتم:"نیستی."باز گفتی:"هستم." برخود لرزیدم و در دل گفتم نه نیستی، اینجا جز من کسی نیست. بعد انگار گرمای تو در دلم ریخت. من داغ شدم، گُر گرفتم تا گیج شدم. بعد لبخندی زدی و من تسلیم شدم. گفتم:"هستی! تو هستی! این من هستم که نیستم." گفتی:"غلطی." واین هنوز پیش از قصه ی دستهای تو بود.
وقتی رفتی اندوه ماند و اندوه. از پاره ابرهای هجر باران شوق می بارید و این تکه گوشت افتاده در قفسِ قفسه ی سینه ام را آتش می زد. و من ذوب میشدم و پروانه ها نه، فرشته ها حیرت میکردند و این وقتی بود که هنوز دستهایت انگشتانام را نبوییده بودند.
یک شب که ماه بدر بود و چشمهایش گشوده بود تا با اشتیاق به هر چه که دلش میخواهد خیره شود، تو شرم نکردی وناگهان با انگشتان دستهایت هجوم آوردی تا دستهایم را فتح کردی.انگشتانات بر شانه ی انگشتان ام تکیه زدند و در آغوش آنها غنودند. توترانه های عاشقانه میسرودی، من اما همه ترس شده بودم. چیزی درون ام فریادمیکشید.چیزی شعله ور میشد. شراره های عشق میسوزاند و خاکستر میکرد وهمه از انگشتان تو بود. من نیست شده بودم. گفتی:"حال چگونه است؟"گفتم:"تو همه آب، من همه عطش. تو همه ناز، من همه نیاز. تو همه چشمه، من همه تشنگی." گفتی:"تو همچنان غلطی." و این هنوز پیش از قصه ی نگاه تو بود.
فرشته ای پر کشید تا نزدیکتر آید و درشهود با ماه انباز شود. من به خاک افتادم. ناخنهایم را با انگشتان ات فشردی و لبخند پاشیدی. گفتی:" برخیز!" گفتم:"نتوانم." بعد ناگهان چشمهایت تابیدند و من تاب از کف دادم. مرا طاقت نگریستن نبود. اما توان گریستن بود.بعد تو اشک هایم را از گونه هایم ستردی. فرشته پیشتر آمده بود. من گویی در چیزی فرو میرفتم. گفتم:" این چیست؟" گفتی:" اندوه! اندوه!" بعد فروتررفتم. بعد تو دست بر سرم نهادی و مرا در اندوه غرق کردی. فرشته از حسادت لرزید و بالهایش از حسادت من لرزید و بالهایش از التهابِ عشقِ من سوخت.گفتی:" حال چگونه است؟" دیگر حالی نبود. عاشقی نبود. عشقی نبود.فرشتهای نبود. هر چه بود تو بودی. بعد تو لبخند زدی و گفتی:" چنین کنندبا عاشقان."


هر چه فکر میکنی نمیتوانی بفهمی چه طور شروع شده بود، حتی نمیدانی توشروع کرده بودی یا او.و اصلاً چه اهمیتی دارد که چه کسی شروع کرده بود؟تنها چیزی که لابه لای تصاویر مبهم و آشفته ی ذهن ات به خاطر می آوری این است که وسط حلِ مسئله های در باره ی سقوط آزاد اجسام بود که چشمات به اوافتاده بود و حس مبهم و شیرینی در تک تک سلولهات نوسان کرده بود و تواحساس کرده بودی گویا از حضور دخترک در کلاس خشنودی. همین. تدریس در س دبیرستان دولتی، کلاس های کنکور و داشتن شاگردانِ خصوصی زندگی ات را آنقدر شلوغ کرده است که فرصتی برای عشق نداری. یکشنبه ی بعد می روی و تخته سیاه را از فرمولهای قوانین حرکت شتابدار پُر میکنی و با خودت کلنجارمیروی که چشمات به دخترک نیفتد. گاهی وسط درس دادن حس میکنی یکی ازصندلیهای کلاس از بقیه روشن تر است. پس بی اختیار به سمت روشنایی میچرخی و نگاه ات به دخترک میافتد که مثل باران ملایمی بر سطح روح ات میبارد وکلافه ات میکند. گچ را لبه ی تخته سیاه میگذاری و به بهانه ی قدم زدن بین ردیفهای صندلی های کلاس بالای سر دخترک میروی. سرش را روی دفترچه خم کرده و در قاب مربع آبی رنگی مینویسد: هرگاه جسمی تحت تاثیر نیروی ثابتی واقع شود و شتاب بگیرد این شتاب با نیرو نسبت مستقیم دارد و با جرم نسبت معکوس دارد. بعد نگاهات به اسم بالای دفترچه میافتد و دلت انگار آشوب میشود: کیمیا طلوع


فاصله ی بین یکشنبه ی دوم و یکشنبه ی سوم برای تو از هفت روز بیشتر طول می کشد و از این که هفته برای تو بیش از معمول کش آمده خودت را سرزنش میکنی. نگاه ات را در کلاس میگردانی تا نقطه ی روشن را پیدا کنی. وقتی از وجود کیمیا در کلاس مطمئن میشوی، خیالات آسوده میشود و از این که حضور دخترک خیالت را آسوده میکند از خودت متنفر میشوی. بعد طوری رو به شاگردان میایستی که کیمیا را نبینی. درس را که شروع میکنی با اشتیاق بیشتری حرف میزنی. چیزی در اعماق جان ات می جوشد و حس غریبی به تومیگوید که این کلاس با همه ی کلاسهای دیگر تفاوت کوچکی دارد. تفاوت کوچکی که رفته رفته بزرگ و بزرگتر میشود، آن قدر بزرگ که دیگر کتمان اش از عهده ی تو بر نمیآید. آن قدر بزرگ که توی کلاس هم جا نمیگیرد و بایدبرای آن فکری بکنی.

یکشنبه ی سوم را به بحث درباره ی انبساط فلزات در اثر حرارت میگذرانی.درس تمام میشود و دانش آموزان به سرعت صندلیها را خالی میکنند. کیمیا نگاه کوتاهی به تو میاندازد و با شتاب بیرون میرود. تو هنوز پشت میزنشسته ای و دستهایت را ستون کرده ای و شقیقه هایت را با کف دستهامی فشاری و انگار تخته سیاه ِ پر از فرمولهای انبساط فلزات به تو دهن کجی میکند و تو فقط محو یکی از صندلیهای خالی شده ای و به یکشنبه ی آینده فکر میکنی و منتظر میمانی و کسی نمیداند .


صبح یکشنبه ی چهارم از آپارتمانت که در طبقه ی نوزدهم یک آسمان خراش سی و یک طبقه است، به شهر خیره میشوی و فکر میکنی که هیچ چیز نمیتواند مثل یکشنبه با معنا باشد، که بین ساعت ده تا دوازده صبح روز یکشنبه چیزی وجود دارد که بقیه ی روزها و ساعتهای هفته از آن تهی اند، که بین تمام روزهای هفته، یکشنبه مثل نور میدرخشد، که صدها یکشنبه - یکی از دیگری تاریکترو پوچتر - آمده اند و رفته اند اما هیچ کدام مثل این سه یکشنبه ی آخری برای تو براق و تمیز و روشن نبوده اند. از پنجره به پایین نگاه میکنی وانبوه جمعیت را میبینی که مثل مورچه هایی که گردِ سوسکی جمع شده باشند،در هم می لولند. از این فکر که هیچکدام از آنها نمیتوانند مثل تویکشنبه را ادراک کنند، پوزخند میزنی و دلت میخواهد تکنولوژی میتوانست ابزاری بسازد که به کمک آن بتوان طعم و بو رنگ و جنس و لطافت و زیبایی وروح یکشنبه را مثل ابعاد یک تکه سنگ اندازه گرفت. یکشنبه برای تو مثل قطعه ای از بهشت میماند که هفته ای یکبار از آسمان، از دورترین کهکشانها به زمین هبوط میکند و دو ساعت توقف میکند تا تو او را سیر تماشا کنی وباز به بهشت برگردد. یکشنبه دیگر برای تو از جنس زمان نیست. یعنی مثل یک تکه سنگ هم فضا را اشغال میکند و هم وزن دارد.




ادامه دارد
 
آخرین ویرایش:

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
صفحه دوم :




به مدرسه که میرسی مدیر مدرسه برای تو توضیح میدهد که به خاطر تعمیرکلاس، شاگردان ات را به کلاسی در طبقه ی دوم برده است. کلاس جدید کوچکتراست. داخل که میشوی حس میکنی کلاس نه تنها بیش از حد شلوغ است بلکه مطلقاً روشن نیست. نگاه ات را در کلاس میگردانی تا از حضور کیمیا مطمئن شوی. ترکیب کلاس به هم ریخته است و تو او را در جای همیشگی پیدا نمیکنی.پس بار دیگر با مکث بیشتری در کلاس خیره میشوی تا صندلی روشنی را پیداکنی اما همه در نظرت تاریک اند و دخترک در کلاس نیست. ناگهان کلاس درمقابلات تاریک و بی معنا میشود. پوچ و نامفهوم. درست مثل یک ظرف خالی یالامپ سوخته یا تفاله ی سیب یا لانه ای متروک یا پرندهای مهاجر یا درختی بی میوه یا واژهای بی معنا. دلت از چیزی که نمیدانی چیست انباشته میشود. چند کلمه روی تخته سیاه مینویسی اما حس میکنی نمیتوانی ادامه دهی. تمام هفته را به هوای یکشنبه درس داده ای و انتظار کشیدهای و حالایکشنبه را مثل شرط بندی، مثل یک قمار باخته ای. دست یکشنبه این بار خالی است. انگار یکشنبه مثل یک تکه کاغذ جلو چشمان ات مچاله میشود و لحظه به لحظه در هم فرو میرود. زیر لب میغری: "چه یکشنبه پوچی!" کسی از توی ردیف اول چیزی میپرسد و تو به سمت صدا بر میگردی تا هم روشنی را در چند قدمیات ببینی و هم میوه را و هم معنا را و هم یکشنبه را که حالا به سرعت جان میگیرد و براق و شفاف و زیبا میشود. جمله ات را روی تخته سیاه تمام میکنی: هر جسمی حالت سکون یا حرکت مستقیم الخط یکنواخت خود را ادامه میدهد مگر آنکه نیرو یا نیرو هایی از خارج بر آن اثر کند. بعد برمیگردی و بی آنکه اهمیت دهی که کسی مراقبت هست یا نیست، در چشمان کیمیاخیره میشوی تا گویی چیزی مثل یک آسمان خراشِ سی و یک طبقه در تو فرومیریزد و کسی اما صدای آن را نمیشنود .


یکشنبه ی پنجم را به حل مسائل فصل هایی که درس داده ای میگذرانی.مسئله ای درباره تعیین زمان سقوط آزاد یک تکه سنگ از ارتفاع معینی است که کیمیا برای حل آن پای تخته سیاه می آید. تو سعی میکنی از نگاه کردن به اوفرار کنی. پس با ورق زدن کتابِ توی دستات یا با کشیدن خطوط نامفهوم روی تکه ای کاغذ خودت را سرگرم میکنی، اما نمیتوانی. پرهیز از نگاه کردن به کسی که شوق دیدن اش کلافه ات کرده، تردید مبهمت را به یقینی روشن تبدیل میکند: عاشق شده ای. به تخته سیاه خیره میشوی. نگاهت از فرمولهای سقوط آزاد اجسام تا روی تکه سنگی که دخترک برای صورت مسئله کشیده است سُرمیخورد. تکه سنگ در نگاهت عجیب به یک پنج وارونه، به یک قلب کج و کوله شبیه است.


یکشنبه ی ششم است و تو از چند فصلی که درس داده ای امتحان میگیری. وقتی همه سرشان را توی برگه ها خم کرده اند، تو از پشت میز تحریرت و از فاصله ی معقولی نیمرخ او را با دقت تماشا میکنی. چیزی درون ات اتفاق میافتد که با همه جزئیاتش برای تو تازگی دارد. آنچه تو را شگفتزده میکند، عشق نیست. عشق را میشناسی. احساسات از جنس عشق نیست. بی آنکه بدانی چرا، ازحضور دخترک سرشار میشوی. شوقی به لمس کردنِ او نداری و دوست تر می داری او را از یک فاصله معقول تماشا کنی. شاید به همین سبب وقتی کیمیا پای تخته سیاه آمده بود و فاصله اش از تو، از آنچه که معقول میدانستی کمتر شده بود، نتوانسته بودی او را نگاه کنی. ورقه ها را جمع میکنی و همانجا به ورقه کیمیا خیره میشوی. گویی تکه ای از روح دخترک لابه لای کلمات، روی کاغذش چسبیده است.
دیری از شب گذشته است و تو به تصحیح ورقه های امتحانی مشغولی. احساس رخوت و خستگی میکنی. بدنت کمکم داغ میشود و تب در جانت رخنه میکند.خسته و خواب آلوده ای. بر میخیزی و پنجره ی رو به خیابان را باز میکنی.نسیم خنکی توی اتاق می وزد. چراغهای شهر آن پایین یکی یکی خاموش میشوند.سیبی از توی یخچال بیرون می آوری و تکه ای از آن را به دندان میگیری وباز کنار پنجره میروی. درد خفیفی در پیشانیت حس میکنی. باقیمانده یسیب را کنار پنجره میگذاری و روی صندلی مینشینی تا بقیه ی ورقه ها راتصحیح کنی. گاهی وسط کار سرت را روی میز میگذاری و خواب میروی و لحظه ای بعد از شدت تب بیدار میشوی. چند بار آب به صورت ات میزنی تا تب فروکش کند اما نمیکند. تصاویر خواب زده ی ذهنیات با واقیعت آمیخته میشود و تومرز رؤیا و بیداری را گم میکنی. نوشته های ورقه های امتحانی جلو چشمانت جان میگیرند و مثل نقاشی متحرک روی کاغد بازی میکنند. وقتی سوالی درباره ی انتشار امواج نورانی میخوانی، حس میکنی باریکه ای از نور قطرصفحه ی کاغذ را طی میکند و تا توی دستهات می دود و آنجا تمام میشود.به مسئلهای درباره ی انبساط فلزات در اثر حرارت رسیده ای که انگار کاغذ توی دستات از گرمای تب آلود انگشتانت میسوزد. روی تختخواب ولو میشوی و لابه لای ورقه ها میگردی تا برگه کیمیا طلوع را پیدا کنی. گرما ازدستها و چشمها و پیشانیت بیرون می ریزد و تو محو نوشته های ورقه ای:برای آنکه جسمی به حال تعادل باشد، باید برآیند نیروهای وارد بر آن صفرشود. تب فزونی گرفته است و تو به سختی کاغذ را در دست نگهداشته ای وقتی جسمی بدون سرعت اولیه در اثر وزن خود سقوط کند سرعت آن لحظه به لحظه افزایش مییابد . نور در اثر برخورد به لبه های اجسام از مسیر راست خودمنحرف میشود.
دیگر نمیتوانی ادامه دهی. ورقه را به صورتت می چسبانی و لبهات را روی نام کیمیا میبری. آرام میشوی



یکشنبه ی هفتم ورقه های امتحانی را به دانش آموزان پس میدهی. زیر ورقه ی کیمیا با مداد نوشته ای دوستت دارم. درس که تمام میشود همه از کلاس بیرون میروند. کیمیا جلو می آید تا درباره ی نحوه ی ایجاد جریان خودالقایی در یک مدار بسته ی الکتریکی سؤال کند. اول کمی توضیح میدهی وبعد به طرف تخته سیاه میروی و چند فرمول مینویسی اما پیداست که نمیتوانی به موضوع نظم بدهی. هیجانزده و عصبی چیزهایی میگویی که مفهوم روشنی ندارند. کیمیا توجه ی به حرفهات ندارد. بعد سؤال دیگری میکند و تومقایسه ی بی معنایی بین پدیده خودالقایی و عشق میان آدمها میکنی ومیگویی پدیده عشق مثل جریان خودالقایی در جهتِ مخالف جریان حاصل ازنیروی محرکه ی اصلی عمل میکند. کیمیا گیج میشود و فقط لبخند میزند. تواز نمره امتحانیاش میپرسی تا شاید عکس العملش را درباره ی جمله ای که با مداد زیر ورقه اش نوشته ای،در چهره اش بخوانی. او میگوید که فقط یک مسئله درباره ی شتاب زاویهای در حرکت دورانی نتوانسته است پاسخ گوید. بعد تو صاف تو چشمهاش نگاه میکنی و او زیر لب میگوید:"موضوع بغرنجی است."تو به سرعت میپرسی:" اثر خودالقایی در جریان اکتریسیته یا شتاب زاویه ای در حرکت دورانی؟ " و ناگهان محو دستهاش میشوی که با انگشتان لاغرش کلاهک خودکار را فشار میدهد. با صدای بم و خفهای زیر لب میگوید:"عشق را میگویم."


خواب غریبی میبینی. با تور ماهیگیری رفته ای روی قله ی یک کوه بلند تااز آسمان ماهی بگیری. آسمان پر از ستاره است. تور را به سوی اسمان رهامیکنی. تور روی بهشت میافتد. ریسمان تور تکان میخورد،صیدی اسیر شده است. تور را از آسمان بیرون میآوری. پر از موجودات بهشتی است. چند ستاره لای تور برق میزنند. حوری های بهشتی گرفتار تو شده اند. چند فرشته و چیزدیگری که نمیدانی چیست. ستاره ها را یکی یکی از تور جدا میکنی و به دریا می اندازی. ستاره ها به سرعت به اعماق آب فرو میروند. بال های فرشته ها را از لابه لای تور جدا میکنی. فرشته ها به آسمان پر میکشند. حوریهاکه مثل بلورهای یخ شفافند از گرمای تابستان توی دستهات آب میشوند. آن چیز دیگر را که از چشمه های تور بیرون میآوری، حیرت میکنی، کیمیا است.زیباتر از فرشته ها، پاکتر از حوری.
از خواب می پری. ساعت ده و ده دقیقه است. صبح یکشنبه است. تلفن زنگ میزند. مدیر مدرسه است. به او میگویی که حالت بدتر از آن است که بتوانی سر کلاس بروی. گوشی را میگذاری و به سمت پنجره میروی.
مدیر مدرسه کلاس را تعطیل کرده است و همه از کلاس بیرون زده اند به جزکیمیا. از پنجره به پایین نگاه میکنی. تمام روحت درد گرفته است. حالااگر یک قدم دیگر به سمت کیمیا بروی همه چیز تباه خواهد شد. فقط یک گام دیگر کافی است تا عشق آن روی تاریکش را به تو نشان دهد. باید همه چیز راهمین حالا تمام کنی. درست در روشنایی یک صبح یکشنبه. کیمیا به میز تحریرخیره شده است. حالا همه ی کلاس روشن است. هیاهوی بچه ها توی حیاط مدرسه بلند است. نباید کیمیا را از بهشت بیرون بیاوری. پاک کن کیمیا روی زمین میافتد. او خم میشود و پاک کن را بر میدارد. باد در کلاس را درهم میکوبد. سیب نیمخورده ی لبه ی پنجره پلاسیده شده است. با انگشت به سیب تلنگری میزنی و سیب از طبقه ی نوزدهم آسمان خراشِ سی و یک طبقه سقوط میکند. کیمیا چیزی را از روی ورقه امتحانیاش پاک میکند.

نویسنده : مصطفی مستور


پایان
 
آخرین ویرایش:

EH_S

عضو جدید
تراوشات ذهنی یک دیوانه

تراوشات ذهنی یک دیوانه

البته فکر نکم این چیزایی که از این به بعد میخوام توی این پست بنویسم هایکو بگی ولی داستا نک هایی را مینویسم .که گاهی آنها را عطسه میکنم اینم اولیش هست.


سوار تاکسی بودم . دخترک کنار خیابون ایستاده بودن.راننده تاکسی، زرد یه بوق زد.دخترک موهایش را به زیر مقنه اش کشید کمی خودش را جمع کرد. و نگاهش را به زمین دوخت .نگاهم به راننده رفت هنوز از آیینه دخترک را نگاه میکرد .به راهمان ادامه دادیم کمی جلو تر از ماشین پیاده شدم.


پیاده میرفتم .هنوز در فکر این لحظه بودم یعنی راننده تاکسی نگاه هرزه ای داشت؟ .لحظه ای برگشتم اسمان را نگاه کنم هنوز آبی بود.چند دختر از دور می آمدند .هنوز داشتم به نگاه راننده تاکسی فکر میکردم .آن چند دختر از کنارم گذشتند و صدای خنده ای می آمد که میگفت


نگاه کن چقدر شاسکول بود .تو فهمیدی چرا نگامون نکرد

دیوانه بود .
 
آخرین ویرایش:

Ali Talash

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نجار پیر

نجار پیر

نجار پیری بود که می خواست بازنشسته شود. او به کار فرمایش گفت که می خواهد ساختن خانه را رها کند و از زندگی بی دغدغه در کنار همسر و خانواده اش لذت ببرد.
کار فرما از اینکه دید کارگر خوبش می خواهد کار را ترک کند، ناراحت شد. او از نجار پیرخواست که به عنوان آخرین کار، تنها یک خانه دیگر بسازد. نجار پیر قبول کرد، اما کاملا مشخص بود که دلش به این کار راضی نیست. او برای ساختن این خانه، از مصالح بسیار نا مرغوبی استفاده کرد و با بی حوصلگی، به ساختن خانه ادامه داد.
وقتی کار به پایان رسید، کارفرما برای وارسی خانه آمد. او کلید خانه را به نجار داد و گفت: این خانه متعلق به توست. این هدیه ای است از طرف من برای تو.
نجار یکه خورد. مایه تاسف بود! اگر می دانست که خانه ای برای خودش می سازد. حتما کارش را به گونه ای دیگر انجام می داد.....
 

Ali Talash

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
نذر چوپان

نذر چوپان

چوپاني گله را به صحرا برد به درخت گردوي تنومندي رسيد.
از آن بالا رفت و به چيدن گردو مشغول شد كه ناگهان گردباد سختي در گرفت، خواست فرود آيد، ترسيد.
باد شاخه اي را كه چوپان روي آن بود به اين طرف و آن طرف مي برد.
ديد نزديك است كه بيفتد و دست و پايش بشكند.
در حال مستاصل شد. از دور بقعه امامزاده اي را ديد و گفت: اي امام زاده گله ام نذر تو، از درخت سالم پايين بيايم.
قدري باد ساكت شد و چوپان به شاخه قوي تري دست زد و جاي پايي پيدا كرده و خود را محكم گرفت.
گفت: اي امام زاده خدا راضي نمي شود كه زن و بچه من بيچاره از تنگي و خواري بميرند و تو همه گله را صاحب شوي.
نصف گله را به تو مي دهم و نصفي هم براي خودم.
قدري پايين تر آمد. وقتي كه نزديك تنه درخت رسيد گفت: اي امام زاده نصف گله را چطور نگهداري مي كني؟
آنهار ا خودم نگهداري مي كنم در عوض كشك و پشم نصف گله را به تو مي دهم.
وقتي كمي پايين تر آمد گفت: بالاخره چوپان هم كه بي مزد نمي شود كشكش مال تو، پشمش مال من به عنوان دستمزد.
وقتي باقي تنه را سُرخورد و پايش به زمين رسيد نگاهي به گنبد امامزاده انداخت و گفت: مرد حسابي چه كشكي چه پشمي؟
ما از هول خودمان يك غلطي كرديم غلط زيادي كه جريمه ندارد.

احمد شاملو
 

EH_S

عضو جدید
داستانک دوم- چادر

داستانک دوم- چادر

دو شب قبل باران آمده بود و هوا حسابی خنک شده بود .حتی سرد شده بود .دیگر خبری از گرما نبود .عده ای زیر درخت چنار با برگ های تازه سبز شده اش بازی می کردند .عید تازه آمده بود .حس سفر همه را گرفته بود.هرخانواده در یک چادر در گوشه ی این پارک خوابیده بود .
برویم هوایی تازه کنیم.
بوی خاک ، بوی نم باران دیشب،همه را به وجد آورده بود.صدای مردی می آمد که میگفت
بابایی وصایل جمع کن باید بریم ، باید تا صبح رانندگی کنم
بابایی یادت باشه از چادر بغل دستی مون آقای مولایی اینا هم خداحافظی کنیم دستش درد نکنه مکانیک ماهری بود .زود باشین. راستی دیروز تا حالا ندیدمشون
- آقای مولایی دیروز یواشکی میخواستی یه جایی بری با ما نرفتی خبری نیست .خجالت نکش چرا بیرون نمی یایی دیروز تا حالا

مرد جلو تر رفت گفت
- کسی بدون روسری نباشه دارم می یام تو
خندش گرفت بابا شما که مجردی هستین
زیپ چادر رو باز کرد
همه خوا ب بودند و یک کپسول کوجک غدا گرم کن هنوز وسط چادر روشن بود.
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
[FONT=times new roman,times,serif]عرفان نظر آهاری[/FONT]

[FONT=times new roman,times,serif]در این میان کودکی که تازه به جهان پا گذاشته بود،[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]با لبخندی پیامبر را پاسخ گفت.[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]زیرا پیمانش با خدا را به یاد می آورد.[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]آنگاه خدا گفت:[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]به پاسخ لبخند کودکی،[/FONT]
[FONT=times new roman,times,serif]جهان را ادامه می دهیم.[/FONT]
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت.
چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.
او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.
خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق می کرد و مردم هم می خریدند.

کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد.
وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.

سپس کم کم وضع عوض شد.
پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید.
باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.

پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.
بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.
فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.
او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.
کسادی عمومی شروع شده است.

آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزی می کنند.

 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
چرچيل(نخست وزير اسبق بريتانيا) روزی سوار تاکسی شده بود و به دفتر BBC برای مصاحبه می‌رفت.

هنگامی که به آن جا رسيد به راننده گفت آقا لطفاً نيم ساعت صبر کنيد تا من برگردم.

راننده گفت: "نه آقا! من می خواهم سريعاً به خانه بروم تا سخنرانی چرچيل را از راديو گوش دهم" .

چرچيل از علاقه‌ی اين فرد به خودش خوشحال و ذوق‌زده شد و يک اسکناس ده پوندی به او داد.

راننده با ديدن اسکناس گفت: "گور بابای چرچيل! اگر بخواهيد، تا فردا هم اين‌جا منتظر می‌مانم
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
پیرمردی سوار بر قطار به مسافرت می رفت.
به علت بی توجهی یک لنگه کفش ورزشی وی از پنجره قطار بیرون افتاد.

مسافران دیگر برای پیرمرد تاسف می خوردند.
ولی پیرمرد بی درنگ لنگه دیگر کفشش را هم بیرون انداخت.
همه تعجب کردند.

پیرمرد گفت که یک لنگه کفش نو برایم بی مصرف می شود ولی اگر کسی یک جفت کفش نو بیابد، چه قدر خوشحال خواهد شد!
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آورده اند که مردی بود که پیوسته تحقیق مکرهای زنان میکرد و از غایت غیرت هیچ زنی را محل اعتماد خود نساخت و کتاب "حیل النساء" یا همان مکرهای زنان را پیوسته مطالعه می کرد.

روزی در هنگام سفر به قبیله ای رسید و به خانه ای مهمان شد. مرد خانه حضور نداشت ولکن زنی داشت در غایت ظرافت ونهایت لطافت. زن چون مهمان را پذیرا شد با او ملاطفات آغاز نمود. مرد مهمان چون پاپوش خود بگشود و عصا بنهاد به مطالعه کتاب مشغول شد.
زن میزبان گفت: خواجة! این چه کتاب است که مطالعه میکنی؟ گفت:حکایات مکرهای زنان است .زن بخندید وگفت: آب دریا به غربیل نتوان پیمود و حساب ریگ بیابان به تخته خاک برون نتوان آورد و مکرهای زنان در حد حصر نیاید، پس تیر غمزه در کمان ابرو نهاد و بر هدف دل او راست کرد و از در مغازلت و معاشقت در آمد چنانکه مرد دلبسته او شد. در اثنای آن حال شوهر او در رسید.
زن گفت: شویم آمد و همین آن هر دو کشته خواهیم شد. مهمان گفت:تدبیر چیست؟ گفت: برخیز و در آن صندوق رو.
مرد در صندوق رفت و زن سر صندوق قفل کرد. چون شوهر در آمد پیش دوید و ملاطفت و مجاملت آغاز نهاد و به سخنان دلفریب شوهر را ساکن کرد. چون زمانی گذشت گفت: تو را از واقعه امروز خود خبر هست؟
گفت: نه بگوی. گفت: مرا امروز مهمانی آمد، جوانمردی لطیف ظرایف و خوش سخن و کتابی داشت در مکر زنان و آن را مطالعه میکرد. من چون آن را بدیدم، خواستم که او را بازی دهم به غمزه بد اشارت کردم. مرد غافل بود. چینه دید و دام ندید. به حسن واشارت من مغرور شد و در دام افتاد .و بساط عشق بازی بسط کرد وکار معاشقت به معانقه و دست در گردن هم رسید. ساعتی در هم آمیختیم. هنوز به مقام آن حکایت نرسیده بودیم که تو برسیدی و عیش ما منقص کردی.
زن این میگفت و شوهر او میجوشید و میخروشید و آن بیچاره در صندوق از خوف میگداخت و روح را وداع میکرد.
پس شوهر از غایت غضب گفت: اکنون آن مرد کجاست؟ گفت:اینک او را در صندوق کردم و در قفل کردم. کلید بستان و قفل بگشای تا ببینی!!
مرد کلید را بستاند و همانا مرد با زن گرو بسته بودند (جناق شکسته بودند) و مدت مدیدی بود هیچیک نمیباخت. مرد چون در خشم بود بة یاد نیاورد که بگوید *یادم * و زن در دم فریاد کشید *یادم تو را فراموش *
مرد چون این سخن بشنید، کلید بینداخت وگفت: لعنت بر تو باد که این ساعت مرا به آتش نشانده بودی و قوی طلسمی ساخته بودی تا جناق ببردی.
پس زن با شوهر به بازی در آمد و او را خوشدل کرد. چندانکه شوهرش برون رفت ، در صندوق بگشاد و گفت: ای خواجه چون دیدی هرگز تحقیق احوال زنان نکنی؟
گفت:توبه کردم و این کتاب را بشویم که مکر و حیل شما زیادت از آن است که در حد تحریر در آید !
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز


رندی هر روز در بازار گدایی میکرد و مردم با نیرنگی حماقت او را دست می انداختند. دو سکه به او نشان میدادند که یکیشان از طلا بود و دیگری از نقره. اما آن رند همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد . هر روز گروهی از زنان و مردان می آمدند و به او دو سکه نشان میدادند و رند داستان ما همیشه سکه نقره را انتخاب میکرد و مردم به او میخندیدند .تا این که مرد مهربانی از راه رسید و دید مه این رند را چگونه دست می اندازند , ناراحت شد. به سراغش رفت و گفت: "هر وقت دو سکه به تو نشان دادند تو سکه طلا را بردار این طوری هم پول بیشتری بدست می آوری و هم ترا دست نمی اندازند . " رند پاسخ داد:"ظاهرا حق با شماست اما اگر سکه طلا را بردارم دیگر مردم به من پول نمیدهند تا ثابت کنند من از آنها احمق ترم . شما نمیدانید من با این کلک چقدر پول گیر آورده ام"
 

Mitra_Galaxy

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
روزی ماهی کوچکی در اقیانوس از یک ماهی دیگر پرسید:((شما از من بزرگترید و صدای شما پژواک سالها تجربه ی شماست،به احتمال می توانید مرا در یافتن چیزی که مدتهاست در جست و جوی آنم و موفق به یافتنش نشده ام یاری کنید.من میخواهم بدانم:اقیانوس کجاست؟))ماهی بزرگتر گفت:((همین جا که ما داریم زندگی می کنیم اقیانوس است.))ماهی کوچک گفت:((نه امکان ندارد.جایی که ما در آن زندگی می کنیم آب است.من در جست و جوی اقیانوسم نه آب.)) و نا امیدانه از آنجا دور شد.ما هم مانند آن ماهی کوچولو غرق در نعمتها و موقعیتهایی هستیم که خداوند در اختیارمان گذاشته است.ولی چون در آن غرق و از آن اشباع شده ایم وزندگی در آن برایمان عادی شده است،آن را نادیده می انگاریم.تصمیم خود را بگیریم و ببینیم که چگونه می خواهیم زندگی کنیم.وفور نعمت ها همه جا و همه وقت در دسترس ماست.کافیست چشم خود راباز کنیم و آن را بطلبیم. وفور نعمت چیزی نیست که خاص افرادی معدود باشد، بلکه برای ما و همه ی انسانها فراهم شده است. فقط کافیست آن را در تفکر خود بزرگ کنیم و به آن وصل شویم.
 

Similar threads

بالا