قسمت بیست و هشتم
قسمت بیست و هشتم
قسمت بیست و هشتم
قسمت بیست و هشتم
[FONT="]ماريا داشت در دشت زيبايی به آرامی قدم می زد. لباس سفيدی به تن داشت. دشت پر از انواع گل های وحشی بود. کاملاً به وجد آمده بود. دست هايش را از دو طرف باز کرد. دور خود چرخيد. اما ناگهان، خورشيد تيره شد. دشت رنگ باخت. مرد سياهپوشی جلوی روی او ظاهر شد. سر مرد کاملاً تاس بود. اندامی کشيده داشت. انگشتانش مثل عنکبوت بود. ماريا بر جايش خشک شد.[/FONT]
[FONT="]_ ماريا... ماريا... [/FONT]
[FONT="]ماريا از خواب پريد.[/FONT]
[FONT="]_ چيه؟ چی شده؟ [/FONT]
[FONT="]پاتريک دستش را روی دهان ماريا گذاشت.[/FONT]
[FONT="]_ هيس...[/FONT]
[FONT="]پاتريک به ماريا اشاره کرد. ماريا به دنبال او روان شد. پاورچين پاورچين وارد سالن شدند. غير از يک چراغ خواب کمرنگ، همه ی چراغ ها خاموش بودند. عقربه های ساعت شماته دار بزرگ دو بعد از نيمه شب را نشان می داد. پاتريک با انگشت به طبقه ی بالا اشاره کرد. صدای پای آرامی از طبقه ی بالا شنيده می شد. مثل اين بود که کسی داشت قدم می زد. [FONT="]پاتريک در گوش ماريا زمزمه کرد:[/FONT][/FONT]
[FONT="]_ ممکنه دزد باشه.[/FONT]
[FONT="]ماريا دست پاتريک را گرفت و او را به همراه خود به سمت یکی از اتاق ها هدایت کرد. هر دو به آرامی وارد اتاق شدند. ماريا يکی از کِشوها را گشود و داخل آن را گشت.[/FONT]
[FONT="]_ مطمئنم يه جايی همين جاها بود. آهان... پيداش کردم.[/FONT]
[FONT="]ماريا يک رولور قديمی را از گوشه ی کشو بيرون آورد.[/FONT]
[FONT="]_ بايد گلوله هاشم همينجا ها باشه.[/FONT]
[FONT="]آن ها را نيز پيدا کرد.[/FONT]
[FONT="]_ مال پدرمه.[/FONT]
[FONT="]پاتريک اسلحه را گرفت. با دستپاچگی آن را پر کرد. يکی از گلوله ها هنگام اين کار از دستش افتاد. ماريا و پاتريک به طبقه ی بالا رفتند. در انتهای پله ها منتظر ايستادند. ماريا دستش را روی دسته ی در طبقه ی دوم گذاشت. هر دو آرام با هم تکرار کردند:[/FONT]
[FONT="]_ يک... دو... سه. [/FONT]
[FONT="]ماريا و پاتريک با هم در را باز کردند. پاتريک اسلحه را به اين طرف و آن طرف نشانه گرفت. ماريا چراغ ها را روشن کرد. ولی هيچ کس آنجا نبود. همه ی اتاق ها را گشتند. ناگهان چيزی به ذهن ماريا رسيد.[/FONT]
[FONT="]_ جان.[/FONT]
[FONT="]هر دو به طرف اتاق جان دويدند. جان در تختش خوابيده بود ولی پنجر[FONT="]ه ی[/FONT][FONT="] اتاق باز بود. باد به آرامی می وزيد و پرده ها را تکان می داد. پاتريک با تعجب گفت:[/FONT][/FONT]
[FONT="]_ مطمئنم که پنجره رو قبلاً بستم![/FONT]
[FONT="]ماريا از پنجره به پايين نگاه کرد اما محوطه ی باغ کاملاً خالی بود . [/FONT]
[FONT="]_ ماريا![/FONT]
[FONT="]ماريا برگشت. پاتريک در جايش خشک شده بود. او با انگشت به جان اشاره می کرد. ماريا پرسيد:[/FONT]
[FONT="]_ چی شده؟[/FONT]
[FONT="]_ يه لحظه چشماشو باز کرد. با حالت وحشيانه ای مستقيم به من زُل زده بود. مطمئنم هر دو تا چشمش کاملاً قرمز بود.[/FONT]
[FONT="]ماريا به جان نگاه کرد که با حالتی معصومانه خوابيده بود. رو به پاتريک کرد و گفت:[/FONT]
[FONT="]_ حتماً خواب ديدی.[/FONT]
[FONT="]پاتريک با دستپاچگی پاسخ او را داد:[/FONT]
[FONT="]_ ماريا، فکر می کنم ... [/FONT]
[FONT="]يک لحظه مکث کرد و دوباره ادامه داد:[/FONT]
[FONT="]_ فکر می کنم به اندازه ی کافی کمکش کرديم. بهتره ديگه به پليس زنگ بزنيم . دراين مرد چيزِ غيرعادی ای وجود داره.[/FONT]
[FONT="]اما ماريا با بی تفاوتی برگشت و به طبقه ی پايين رفت.[/FONT]
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی
[FONT="]ماريا داشت در دشت زيبايی به آرامی قدم می زد. لباس سفيدی به تن داشت. دشت پر از انواع گل های وحشی بود. کاملاً به وجد آمده بود. دست هايش را از دو طرف باز کرد. دور خود چرخيد. اما ناگهان، خورشيد تيره شد. دشت رنگ باخت. مرد سياهپوشی جلوی روی او ظاهر شد. سر مرد کاملاً تاس بود. اندامی کشيده داشت. انگشتانش مثل عنکبوت بود. ماريا بر جايش خشک شد.[/FONT]
[FONT="]_ ماريا... ماريا... [/FONT]
[FONT="]ماريا از خواب پريد.[/FONT]
[FONT="]_ چيه؟ چی شده؟ [/FONT]
[FONT="]پاتريک دستش را روی دهان ماريا گذاشت.[/FONT]
[FONT="]_ هيس...[/FONT]
[FONT="]پاتريک به ماريا اشاره کرد. ماريا به دنبال او روان شد. پاورچين پاورچين وارد سالن شدند. غير از يک چراغ خواب کمرنگ، همه ی چراغ ها خاموش بودند. عقربه های ساعت شماته دار بزرگ دو بعد از نيمه شب را نشان می داد. پاتريک با انگشت به طبقه ی بالا اشاره کرد. صدای پای آرامی از طبقه ی بالا شنيده می شد. مثل اين بود که کسی داشت قدم می زد. [FONT="]پاتريک در گوش ماريا زمزمه کرد:[/FONT][/FONT]
[FONT="]_ ممکنه دزد باشه.[/FONT]
[FONT="]ماريا دست پاتريک را گرفت و او را به همراه خود به سمت یکی از اتاق ها هدایت کرد. هر دو به آرامی وارد اتاق شدند. ماريا يکی از کِشوها را گشود و داخل آن را گشت.[/FONT]
[FONT="]_ مطمئنم يه جايی همين جاها بود. آهان... پيداش کردم.[/FONT]
[FONT="]ماريا يک رولور قديمی را از گوشه ی کشو بيرون آورد.[/FONT]
[FONT="]_ بايد گلوله هاشم همينجا ها باشه.[/FONT]
[FONT="]آن ها را نيز پيدا کرد.[/FONT]
[FONT="]_ مال پدرمه.[/FONT]
[FONT="]پاتريک اسلحه را گرفت. با دستپاچگی آن را پر کرد. يکی از گلوله ها هنگام اين کار از دستش افتاد. ماريا و پاتريک به طبقه ی بالا رفتند. در انتهای پله ها منتظر ايستادند. ماريا دستش را روی دسته ی در طبقه ی دوم گذاشت. هر دو آرام با هم تکرار کردند:[/FONT]
[FONT="]_ يک... دو... سه. [/FONT]
[FONT="]ماريا و پاتريک با هم در را باز کردند. پاتريک اسلحه را به اين طرف و آن طرف نشانه گرفت. ماريا چراغ ها را روشن کرد. ولی هيچ کس آنجا نبود. همه ی اتاق ها را گشتند. ناگهان چيزی به ذهن ماريا رسيد.[/FONT]
[FONT="]_ جان.[/FONT]
[FONT="]هر دو به طرف اتاق جان دويدند. جان در تختش خوابيده بود ولی پنجر[FONT="]ه ی[/FONT][FONT="] اتاق باز بود. باد به آرامی می وزيد و پرده ها را تکان می داد. پاتريک با تعجب گفت:[/FONT][/FONT]
[FONT="]_ مطمئنم که پنجره رو قبلاً بستم![/FONT]
[FONT="]ماريا از پنجره به پايين نگاه کرد اما محوطه ی باغ کاملاً خالی بود . [/FONT]
[FONT="]_ ماريا![/FONT]
[FONT="]ماريا برگشت. پاتريک در جايش خشک شده بود. او با انگشت به جان اشاره می کرد. ماريا پرسيد:[/FONT]
[FONT="]_ چی شده؟[/FONT]
[FONT="]_ يه لحظه چشماشو باز کرد. با حالت وحشيانه ای مستقيم به من زُل زده بود. مطمئنم هر دو تا چشمش کاملاً قرمز بود.[/FONT]
[FONT="]ماريا به جان نگاه کرد که با حالتی معصومانه خوابيده بود. رو به پاتريک کرد و گفت:[/FONT]
[FONT="]_ حتماً خواب ديدی.[/FONT]
[FONT="]پاتريک با دستپاچگی پاسخ او را داد:[/FONT]
[FONT="]_ ماريا، فکر می کنم ... [/FONT]
[FONT="]يک لحظه مکث کرد و دوباره ادامه داد:[/FONT]
[FONT="]_ فکر می کنم به اندازه ی کافی کمکش کرديم. بهتره ديگه به پليس زنگ بزنيم . دراين مرد چيزِ غيرعادی ای وجود داره.[/FONT]
[FONT="]اما ماريا با بی تفاوتی برگشت و به طبقه ی پايين رفت.[/FONT]
ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی