داستان آخرین خون آشام

وضعیت
موضوع بسته شده است.

a.p.j

عضو جدید
قسمت بیست و هشتم

قسمت بیست و هشتم

قسمت بیست و هشتم


[FONT=&quot]ماريا داشت در دشت زيبايی به آرامی قدم می زد. لباس سفيدی به تن داشت. دشت پر از انواع گل های وحشی بود. کاملاً به وجد آمده بود. دست هايش را از دو طرف باز کرد. دور خود چرخيد. اما ناگهان، خورشيد تيره شد. دشت رنگ باخت. مرد سياهپوشی جلوی روی او ظاهر شد. سر مرد کاملاً تاس بود. اندامی کشيده داشت. انگشتانش مثل عنکبوت بود. ماريا بر جايش خشک شد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ ماريا... ماريا... [/FONT]

[FONT=&quot]ماريا از خواب پريد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ چيه؟ چی شده؟ [/FONT]

[FONT=&quot]پاتريک دستش را روی دهان ماريا گذاشت.[/FONT]

[FONT=&quot]_ هيس...[/FONT]

[FONT=&quot]پاتريک به ماريا اشاره کرد. ماريا به دنبال او روان شد. پاورچين پاورچين وارد سالن شدند. غير از يک چراغ خواب کمرنگ، همه ی چراغ ها خاموش بودند. عقربه های ساعت شماته دار بزرگ دو بعد از نيمه شب را نشان می داد. پاتريک با انگشت به طبقه ی بالا اشاره کرد. صدای پای آرامی از طبقه ی بالا شنيده می شد. مثل اين بود که کسی داشت قدم می زد. [FONT=&quot]پاتريک در گوش ماريا زمزمه کرد:[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]_ ممکنه دزد باشه.[/FONT]

[FONT=&quot]ماريا دست پاتريک را گرفت و او را به همراه خود به سمت یکی از اتاق ها هدایت کرد. هر دو به آرامی وارد اتاق شدند. ماريا يکی از کِشوها را گشود و داخل آن را گشت.[/FONT]

[FONT=&quot]_ مطمئنم يه جايی همين جاها بود. آهان... پيداش کردم.[/FONT]

[FONT=&quot]ماريا يک رولور قديمی را از گوشه ی کشو بيرون آورد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ بايد گلوله هاشم همينجا ها باشه.[/FONT]

[FONT=&quot]آن ها را نيز پيدا کرد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ مال پدرمه.[/FONT]

[FONT=&quot]پاتريک اسلحه را گرفت. با دستپاچگی آن را پر کرد. يکی از گلوله ها هنگام اين کار از دستش افتاد. ماريا و پاتريک به طبقه ی بالا رفتند. در انتهای پله ها منتظر ايستادند. ماريا دستش را روی دسته ی در طبقه ی دوم گذاشت. هر دو آرام با هم تکرار کردند:[/FONT]

[FONT=&quot]_ يک... دو... سه. [/FONT]

[FONT=&quot]ماريا و پاتريک با هم در را باز کردند. پاتريک اسلحه را به اين طرف و آن طرف نشانه گرفت. ماريا چراغ ها را روشن کرد. ولی هيچ کس آنجا نبود. همه ی اتاق ها را گشتند. ناگهان چيزی به ذهن ماريا رسيد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ جان.[/FONT]

[FONT=&quot]هر دو به طرف اتاق جان دويدند. جان در تختش خوابيده بود ولی پنجر[FONT=&quot]ه ی[/FONT][FONT=&quot] اتاق باز بود. باد به آرامی می وزيد و پرده ها را تکان می داد. پاتريک با تعجب گفت:[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]_ مطمئنم که پنجره رو قبلاً بستم![/FONT]

[FONT=&quot]ماريا از پنجره به پايين نگاه کرد اما محوطه ی باغ کاملاً خالی بود . [/FONT]

[FONT=&quot]_ ماريا![/FONT]

[FONT=&quot]ماريا برگشت. پاتريک در جايش خشک شده بود. او با انگشت به جان اشاره می کرد. ماريا پرسيد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ چی شده؟[/FONT]

[FONT=&quot]_ يه لحظه چشماشو باز کرد. با حالت وحشيانه ای مستقيم به من زُل زده بود. مطمئنم هر دو تا چشمش کاملاً قرمز بود.[/FONT]

[FONT=&quot]ماريا به جان نگاه کرد که با حالتی معصومانه خوابيده بود. رو به پاتريک کرد و گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ حتماً خواب ديدی.[/FONT]

[FONT=&quot]پاتريک با دستپاچگی پاسخ او را داد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ ماريا، فکر می کنم ... [/FONT]

[FONT=&quot]يک لحظه مکث کرد و دوباره ادامه داد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ فکر می کنم به اندازه ی کافی کمکش کرديم. بهتره ديگه به پليس زنگ بزنيم . دراين مرد چيزِ غيرعادی ای وجود داره.[/FONT]

[FONT=&quot]اما ماريا با بی تفاوتی برگشت و به طبقه ی پايين رفت.[/FONT]

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی
 

a.p.j

عضو جدید
قسمت بیست و نهم

قسمت بیست و نهم

قسمت بیست و نهم

[FONT=&quot]سوگواری گرگ[/FONT]


[FONT=&quot] [/FONT]

[FONT=&quot]درينگ... درينگ... درينگ...[/FONT]

[FONT=&quot]ساعت روميزی کوچک بی وقفه زنگ می زد. ماريا دستش را بر روی دکمه ی آن گذاشت. صدای زنگ خاموش شد. ماريا در تختش غلط زد. با توجه به بی خوابی ديشب، دِلَش نمی خواست صبح به اين زودی از خواب بيدار شود ولی در هر حال مجبور بود. با اِکراه از جايش بلند شد و به طرف دستشويی رفت. پس از شستن دست و رويش، به طرف آشپزخانه حرکت کرد. در يخچال را باز کرد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ بايد از خوردنی های ديروز چيزی مونده باشه.[/FONT]

[FONT=&quot]يک ليوان شير برداشت.[/FONT]

[FONT=&quot]_ پاتريک، به نظرم امروز بايد يه کمی خريد کنيم. اينجا هيچی پيدا نمی شه. پاتريک... پاتريک... صدامو ميشنوی؟ [/FONT]

[FONT=&quot]ولی جوابی نيامد .[/FONT]

[FONT=&quot]_ اين پسر[FONT=&quot]ه ی[/FONT][FONT=&quot] خپل چقدر می خوابه.[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]ماريا در حالی که به سمت اتاق پاتريک می رفت، با صدای بلند گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ پاتريک، خواب ديگه بسه. بهتره بلند شی.[/FONT]

[FONT=&quot]در اتاق را گشود اما اتاق خالی بود.[/FONT]

[FONT=&quot]_ پاتريک![/FONT]

[FONT=&quot]بر روی تخت يادداشتی به چشم می خورد. ماريا آن را برداشت و شروع به خواندن کرد.[/FONT]

[FONT=&quot]" ماريای عزيز، واقعاً متأسفم. من به شهر برمی گردم. به نظرم تا حالا حق دوستی را اَدا کرده باشم.[/FONT]

[FONT=&quot] پاتريک "[/FONT]

[FONT=&quot]_ پسره ی[FONT=&quot] احمق. [/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]ماريا يادداشت را با عصبانيت روی زمين انداخت و سريع به طرف در دويد. حدسش درست بود. پاتريک اتومبيل را برده بود. ماريا در را محکم به هم زد. به طرف اتاق برگشت. گوشی تلفن را برداشت ولی تلفن کار نمی کرد. از طبقه ی بالا صدايی آمد. ماريا به طبقه ی بالا رفت. جان از جايش بلند شده بود و تلو تلو خوران جلو می آمد. ماريا او را گرفت.[/FONT]

[FONT=&quot]_ فکرمی کنی کجا داری می ری؟ [/FONT]

[FONT=&quot]جان با صدای ضعيفی گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ از کمکت متشکرم... ولی حضور من اينجا خطرناکه. ديگه بايد برم.[/FONT]

[FONT=&quot]_ البته وقتی که واقعاً بتونی بری. [/FONT]

[FONT=&quot]ماريا با زحمت جان را به تختشش برگرداند. خواست برگردد ولی جان دست او را گرفت. [/FONT]

[FONT=&quot]_ ماريا خواهش می کنم به حرفام گوش کن. من خيلی ازت ممنونم. اما موضوعی هست که تو ازش سر در نمی یاری. [/FONT]

[FONT=&quot]_ چرا امتحانم نمی کنی؟[/FONT]

[FONT=&quot]_ خب... تو يه روانپزشکی. علوم جديد رو خوندی. فکر نمی کنم حتی يه کلمه از حرفامو باور کنی.[/FONT]

[FONT=&quot]ماريا با حالت خاصی ابروهايش را بالا برد. [/FONT]

[FONT=&quot]_ خب... خب... من دارم به يه...[/FONT]

[FONT=&quot]جان مدتی مکث کرد و بعد به سرعت اضافه نمود: [/FONT]

[FONT=&quot]_ به يه خون آشام تبديل می شم.[/FONT]

[FONT=&quot]ماريا يک حرفه ای بود. عکس العمل خاصی نشان نداد. با خود انديشيد: [FONT=&quot]« [/FONT][FONT=&quot]درچنين شرايطی بدون داروهای خاص، چه کار می شود کرد.[/FONT][FONT=&quot] » [/FONT][FONT=&quot] ناگهان فکری به ذهنش رسيد.[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]_ می دونی جان، برای هر دردی درمانی هست.[/FONT]

[FONT=&quot]ماريا دست جان را با دو دستش محکم فشرد. سپس آرام و موقـر اتاق را ترک کرد. وقتی به پاگرد رسيد، به سرعتش افزود. به طبقه ی پايين برگشت. شروع به جستجوی کشوی کمد اتاق ها کرد. تمام کشوها را به هم ريخت تا اينکه سرانجام گمشده اش را يافت. زنجير نقره ای را در جلوی چشمانش تکان داد. درته زنجير يک صليب نقره ای بسيار زيبا به چشم می خورد که انتهای آن به گونه ای استثنايی تيز بود. جواهر قرمز زيبايی بر روی دسته ی آن خودنمايی می کرد. صليب را برداشت و به طبقه ی بالا برگشت. در پشت در اتاق جان ايستاد. موهايش را مرتب کرد. سعی کرد قيافه ی متينی به خود بگيرد. آن گاه در اتاق را گشود.[/FONT]

[FONT=&quot]_ جان، نگاه کن. راه حل مشکلت اينجاست. [/FONT]

[FONT=&quot]ماريا صليب را جلوی روی جان گرفت. رنگ از رخسار جان پريد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ خواهش می کنم اونو از من دور کن.[/FONT]

[FONT=&quot]جان سعی کرد جلوی ماريا را بگيرد ولی خيلی ضعيف بود. ماريا زنجير نقره ای را به دور گردن جان انداخت و صليب را درون پيراهن او قرار داد.[/FONT]

[FONT=&quot] فرياد جان به آسمان بلند شد. ماريا کاملاً دستپاچه شده بود. بوی سوختگی شديدی به مشامش رسيد. صليب را به سرعت با دو دستش گرفت. کاملاً سرد بود. اما درست در جای تماس صليب با پوست بدن جان، يک سوختگی بسيار شديد به چشم می خورد. رنگ ماريا مثل گچ سفيد شد. تاکنون چنين چيزی نديده بود. صليب را به روی پيراهن جان انداخت. صليب بر روی پيراهن نازک کوچک ترين تأثيری نداشت، درحالی که جان از درد بيهوش شده بود.[/FONT]

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی
 

a.p.j

عضو جدید
قسمت سی ام

قسمت سی ام

قسمت سی ام


[FONT=&quot]آن روز به کُندی می گذشت. ماريا مرتب از اين طرف سالن به آن طرف می رفت. با خودش حرف می زد. درست مثل بيمارانش شده بود. خيلی عجيب بود! اگر واقعيت داشت چی؟ بايد چه کار می کرد؟ او يک دختر تنها بود. فقط به يک نفر اعتماد داشت که او هم توخالی از آب در آمده بود. از ترسش دست های جان را به تخت بسته بود. ناگهان صدای فرياد جان را از طبقه ی بالا شنيد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ ماريا... ماريا... خواهش می کنم. خواهش می کنم کمکم کن.[/FONT]

[FONT=&quot]ماريا با عجله به طبقه ی بالا رفت. جان به هوش آمده اما بسيار بی قرار بود.[/FONT]

[FONT=&quot]_ اينو از من دور کن. ماريا، خواهش می کنم اين لعنتی رو از من دور کن.[/FONT]

[FONT=&quot]جان فرياد می زد و التماس می کرد. ماريا به روی تخت رفت. صورت جان را با دو دستش محکم گرفت. [/FONT]

[FONT=&quot]_ جان... جان... به من گوش کن.[/FONT]

[FONT=&quot]مستقيم به چشم های جان نگاه کرد. چشم هايی که اکنون به جای رنگ سبز بيشتر به سرخی متمايل بود. بعد با لحنی جدی گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ مادربزرگم هميشه می گفت: « درظلمانی ترين لحظات زندگيتان، آن گاه که شيطان کاملاً به شما غلبه می کند، تنها به خداوند پناه ببريد. » اگه تو يه آدم خرافاتی باشی، بايد اين صليبو در کنارت حفظ کنی.[/FONT]

[FONT=&quot]نمی دانست آيا اين کار را به خاطر جان می کند يا به خاطر ترس بيش از حد خودش. ماريا لب های جان را بوسيد. سپس او را رَها کرد و به طبقه ی پايين برگشت. بايد کاری می کرد. مرد بيچاره در پشت سرش فرياد می زد. کتش را پوشيد. يکبار ديگر گوشی تلفن را برداشت. چند بار دکمه ی آن را فشار داد. اما خط مشکلی داشت. دو شاخه ی تلفن را کشيد و دوباره به جايش زد. ولی بی فايده بود. هميشه در کارهای فنی ضعيف بود. به بيرونِ ساختمان رفت. سعی کرد جای جعبه تقسيم سيم های ساختمان را پيدا کند. برف روی انبوه گياهان هرزه اطراف ساختمان را پوشانده بود. به سختی جعبه تقسيم را پيدا کرد. در قفسه ی آن يخ زده بود. با زحمت در را گشود اما نتوانست از آن سر در بياورد. شايد اصلاً اين جعبه ربطی به تلفن نداشت.[/FONT]

[FONT=&quot]ناگهان از جلوی درعمارت يک اتومبيل با سرعت رد شد. ماريا فرياد کشيد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ هِی... هِی... صبر کن.[/FONT]

[FONT=&quot]با سرعت در نرده ای را گشود و به دنبال اتومبيل دويد. دست هايش را در هوا تکان می داد ولی اتومبيل حتی ذره ای هم از سرعتش کم نکرد. با ناراحتی به جلوی درعمارت برگشت. روی يکی از سکوهای جلوی در نشست. يک ساعت گذشت. اندکی قدم زد. صدای فريادهای جان از طبقه ی بالا به گوش می رسيد. دو ساعت. سه ساعت. هوا بسيار سرد بود. داشت يخ می زد. نشست. قدم زد. ظهر شد. عصر شد. خورشيد غروب کرد. اما حتی يک اتومبيل هم از آنجا رد نشد. واقعاً که احمق بود که به چنين مکان دور افتاده ای آمده بود. شکمش ديگر داشت غار و غور می کرد. به داخل ساختمان برگشت. چيز زيادی برای خوردن وجود نداشت. فقط مقداری از ته ماند[FONT=&quot]ه ی[/FONT][FONT=&quot] غذای ديروز که همان را با ولع زيادی خورد. بعد به روی کاناپه رفت که ناگهان...[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]درينگ... درينگ... درينگ...[/FONT]

[FONT=&quot]از جايش پريد. چه اتفاقی افتاده؟ صدای زنگ در بود. به ساعت نگاه کرد. اندکی به نيمه شب مانده بود.[/FONT]

[FONT=&quot]_ حتماً خوابم برده.[/FONT]

[FONT=&quot]_ شايد صدای زنگ هم خواب بوده؟![/FONT]

[FONT=&quot]درينگ... درينگ... درينگ...[/FONT]

[FONT=&quot] زنگ در دوباره به صدا درآمد. ديگر خواب نبود. در آن موقع شب، چه کسی می توانست باشد؟! چگونه از در اصلی به داخل آمده بود؟! با اضطراب به طرف در رفت. از چشمی به بيرون نگاه کرد ولی چيزی درست ديده نمی شد. با آستينش چشمی را پاک کرد. مردی با کلاه سفيد و عينک دودی بيرون ايستاده بود. [/FONT]

[FONT=&quot]_ بايد به خودم مسلط بشم.[/FONT]

[FONT=&quot]ماريا با لحنی مضطرب گفت: [/FONT]

[FONT=&quot]_ کيه؟ [/FONT]

[FONT=&quot]مرد پاسخ داد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ من رابرت ايستوودَم. از اقوام نزديک پاتريک. می شه لطفاً در رو باز کنين.[/FONT]

[FONT=&quot]کمی احتياط بد نبود. ماريا زنجير در را بست و با احتياط در را گشود.[/FONT]

[FONT=&quot]همه چيز با سرعت اتفاق افتاد. يک اَنبُر بزرگ از پشت در زنجير را پاره کرد. در با شدت باز شد. ماريا عقب رفت، جيغ کشيد و فرار کرد. تعدادی نقابدار که لباس مخصوص یک دست سياهی به تن داشتند، به داخل ريختند. يک نفر ماريا را بين راه گرفت. ماريا جيغ می کشيد و دست و پا می زد. چند نفر ديگر هم او را گرفتند. يکی از آن ها دستش را جلوی دهان ماريا گذاشت.[/FONT]

[FONT=&quot]_ خانم، خانم، لطفاً آروم باشين.[/FONT]

[FONT=&quot]اما ماريا همچنان دست و پا می زد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ خانم، خانم، به من گوش کنين.[/FONT]

[FONT=&quot]يکی از مردان نقابدار محکم به ماريا سيلی زد. ماريا آرام شد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ دستتو از روی دهنش بردار هوگو.[/FONT]

[FONT=&quot]مرد آرام دستش را برداشت. شخصی که صحبت می کرد و معلوم بود از بقيه ارشد تر است، ماسکش را برداشت. پيرمرد تنومندی بود. او پروفسور اندرسون بود.[/FONT]

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

 

a.p.j

عضو جدید
قسمت سی و یکم

قسمت سی و یکم

قسمت سی و یکم


[FONT=&quot]_ لطفاً به من گوش کنين، اون کجاست؟[/FONT]

[FONT=&quot]ماريا چيزی نگفت. بويی شبيه گوشت فاسد از مخاطبش به مشام می رسيد. پروفسور اندرسون گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ خانم لطفاً مجبورم نکنين. راه های ديگه ای هم وجود داره.[/FONT]

[FONT=&quot]با اينکه پروفسور اندرسون می دانست با برداشتن ماسک ماريا قيافه ی او را می بيند اما چون می خواست در عمق ذهن مخاطبش رسوخ کند، ماسکش را برداشته بود. در هر حال بعد از اين که کار تمام می شد او می توانست برای ماريا واقعيت را شرح بدهد. بسياری از افراد ديگر هم با اين کار و درک خطر مجاب شده بودند. بعضی از آن ها اکنون در صف ياران پروفسور اندرسون قرار داشتند. ماريا از پروفسور اندرسون پرسيد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ شما کی هستين؟؟[/FONT]

[FONT=&quot]_ مهم نيست ما کی هستيم. مهم اينه که اون هيولا الان کجاست.[/FONT]

[FONT=&quot]ماريا متوجه شد که تمام مردها مجهز به کُلت کمری و جليقه ی ضد گلوله هستند. بعضی از آن ها مسلسل نيز به همراه داشتند. آلات و اسباب عجيب غريبی هم با تعداد زيادی صليب همراه مردها بود که ماريا نمی توانست از آن ها سر در بياورد.[/FONT]

[FONT=&quot]ماريا با صدای لرزانی گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ پاتريک جای اينجا رو به شما نشون داده؟ [/FONT]

[FONT=&quot]يکی از مردها در حالی که پوزخند می زد به ماريا پاسخ داد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ خب، اولش که نمی خواست بگه ولی بالاخره گفت ديگه.[/FONT]

[FONT=&quot]يک نفر از طبقه ی بالا فرياد کشيد: [/FONT]

[FONT=&quot]_ پيداش کردم... اون اينجاس.[/FONT]

[FONT=&quot]مردان نقابدار ماريا را رها کرده و به طرف طبقه ی بالا دويدند. ماريا اندکی دو دل بود اما تصميمش را گرفت. او نيز به طرف طبقه ی بالا دويد. وارد اتاق جان شد. دست و پای جان با طناب به تخت بسته شده بود. مردان نقابدار دور تا دور او حلقه زدند. يک نفر نقابش را برداشت. او همان کسی بود که دهان ماريا را گرفته بود. او هوگو سانچز بود. يک نفر ديگر. بيل اسميت. الکس کندی. همه ماسک های خود را برداشتند. پروفسوراندرسون گفت: [/FONT]

[FONT=&quot]_ فکر می کنم اين حقِ هوگو باشه.[/FONT]

[FONT=&quot]جان با التماس رو به بيل کرد و گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ بيل، برادر، کمکم کن.[/FONT]

[FONT=&quot]اما بيل رويش را برگرداند. پروفسور اندرسون با عجله گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ هوگو، منتظر چی هستی؟ ساعت نزديک دوازده ست. تمومش کن ديگه.[/FONT]

[FONT=&quot]هوگو به سمت تخت جان حرکت کرد. مستقيم جلوی تخت ايستاد. اسلحه ی کمری اش را از غلاف بيرون آورد. قلب جان را نشانه گرفت.[/FONT]

[FONT=&quot]_ صبر کنين... صبر کنين...[/FONT]

[FONT=&quot]ماريا فرياد می زد. چند نفر را کنار زد. [/FONT]

[FONT=&quot]_ چه کار دارين می کنين؟![/FONT]

[FONT=&quot]دستانش را از هم گشود و جلوی هوگو پريد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ نه...![/FONT]

[FONT=&quot]بــنــگ ...[/FONT]

[FONT=&quot]صدای شليک گلوله بلند شد. لحظه ای همه مات و مبهوت مانده بودند. ماريا عقب، عقب، رفت. به سمت جان برگشت و به روی تخت افتاد. جان گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ آه خدای من!![/FONT]

[FONT=&quot]از دهان ماريا مقداری خون به روی پيراهن جان ريخت.[/FONT]

[FONT=&quot]دينگ... دينگ... دينگ...[/FONT]

[FONT=&quot]صدای ساعت شماته دار بلند شد. ساعت دوازده شب بود. نعر[FONT=&quot]ه ی[/FONT][FONT=&quot] خشمگين جان به آسمان رفت. طناب ها را با قدرت پاره کرد. همه ی مرد ها اسلحه هايشان را کشيدند، اما ديگر دير شده بود. جان ماريا را با دو دست گرفت و به هوا بلند شد. پنجره در پشت تخت قرار داشت. پروفسور اندرسون نعره زد:[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]_ جلوشو بگيرين.[/FONT]

[FONT=&quot]پنجره شکست. جان به طرف آسمان به پرواز درآمد. چند نفر به جلوی پنجره دويدند. صدای چندين گلوله به هوا برخاست. اما جان بسيار سريع دور می شد. دور و دورتر تا اينکه عمارت ديگر ديده نمی شد. چشمانش پر از اشک شده بود. باور نمی کرد. بسياری از آن جمع را می شناخت ولی حتی برادرش حاضر نشده بود به او کمک کند. اما ماريا! آرام به روی زمين فرود آمد. برف دانه دانه شروع به باريدن کرد. دانه های سفيد بر روی شانه های جان نشست. در زير پايش صحرايی گسترده بود. چندين درخت تنها در اطراف روييده بودند. پيراهنش پر از خون شده بود. ماريا را آرام بر زمين گذاشت. چه کار بايد می کرد؟ ماريا دستش را بلند کرد. لبانش تکان می خورد ولی صدايش زمزمه ای بيش نبود.[/FONT]

[FONT=&quot]_ چی؟ چی؟[/FONT]

[FONT=&quot]جان صورتش را پايين آورد. ماريا در گوش جان زمزمه کرد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ خوشحالم که هنوز زنده ای. من در زندگی فقط چيزهايی رو باور داشتم که علم قبول می کرد. اما حالا با ديدن تو اُفق جديدی به رويم باز شد. حيف که ديگر زمانی باقی نمونده.[/FONT]

[FONT=&quot]جان با بغض گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ ولی يه راه وجود داره.[/FONT]

[FONT=&quot]دهانش را گشود. می خواست گلوی ماريا را گاز بگيرد اما ماريا با دستش جلوی لب های او را گرفت. جان بر جا خشک شد. ماريا تصميم خود را گرفته بود. لحظه ای بعد چشمان مشکی ماريا برای هميشه خاموش گرديد.[/FONT]

[FONT=&quot]جان فرياد کشيد. بلند و بلندتر. وجودش سرشار از خشم شده بود. بايد انتقام می گرفت. انگار جنگل نيز با او سوگواری می کرد. درست روی بلندترين تپه ی پربرف، گرگی ايستاده بود و همزمان با جان زوز[FONT=&quot]ه ی [/FONT][FONT=&quot]غمگينی سر می داد.[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]شبح مرد سياه پوش از فاصله ای دور نظاره گر آن صحنه بود. لبخند رضايت بخشی بر روی لبانش شکل گرفت. او به خوبی می دانست، جان که تاکنون در مقابلش مقاومت می کرد، ديگر کاملاً مطيع اوامرش است. آری اينک جان با تمام وجود به قعر تاريکی سقوط می کرد.[/FONT]

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی
 

a.p.j

عضو جدید
قسمت سی و دوم

قسمت سی و دوم

قسمت سی و دوم

[FONT=&quot]جان و اَلِکس[/FONT]


[FONT=&quot] [/FONT]

[FONT=&quot] چند روز بعد.[/FONT]

[FONT=&quot]اَلِکس کِنِدي در منزلش نشسته بود که ناگهان زنگ تلفن به صدا درآمد. الکس گوشي تلفن را برداشت. پروفسور اندرسون بود. او به الکس گفت که گزارشي از يک سردخانه رسيده است و بايد هر چه سريع تر به آن رسيدگي شود.[/FONT]

[FONT=&quot]فرداي آن روز چند ماشين جلوي در سردخانه ي دولتي توقف کردند. سر نشينان ماشين ها که همگي کت و شلوار رسمي به تن داشتند با اوراق جعلي وارد سردخانه شدند و به سمت محل نگهداري اجساد رفتند. بعد از خارج کردن تمام افراد و بستن درهاي آن محل دو جعبه ي به خصوص را گشودند. آن ها کاملاً[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]از قبل مي دانستند که سر کداميک از اجساد را بايد از تن جدا و قلب آن ها را سوراخ کنند. کمي بعد از رفتن آن ها مسئولين سردخانه متوجه جعلي بودن مدارک آن ها شدند. تعجب مسئولين با کشف اجساد بدون سر بيشتر شد. [/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]*[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]*[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]*[/FONT][/FONT]​


[FONT=&quot]پروفسور اندرسون در دفترش نشسته و مشغول نوشيدن آب بعد از خوردن کپسول هميشگي اش بود. دفتر او در بزرگ ترين انستيتوي داروسازي کشور قرار داشت. روزهاي سرد زمستان جاي خود را به روزهاي دلپذير بهاري داده بود اما اين روزها براي پروفسور اندرسون چندان هم دلپذير نبود. در روزهاي گذشته او بسياري از بهترين دوستانش را از دست داده بود. پليس هنوز موفق به کشف علت اين قتل هاي زنجيره اي نشده بود ولي پروفسور اندرسون به خوبي دليل همه ي آن ها را مي دانست. ليوان آب را روي ميز گذاشت. زمان از نيمه شب گذشته بود. آن روز او تا دير وقت در دفترش مانده و منتظر کسي بود. شايد ديگر اميدي به آمدن آن شخص نداشت. کلاه و عصايش را از جالباسي برداشت. تصميم گرفت دفترش را ترک کند که ناگهان در به صدا درآمد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ لطفاً بفرمايين تو.[/FONT]

[FONT=&quot]الکس کندي وارد شد. با پروفسور اندرسون دست داد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ امروز حالتون چطوره پروفسور؟[/FONT]

[FONT=&quot]_ خب الکس چه خبر؟[/FONT]

[FONT=&quot]_ هنوز نتونستيم پيداش کنيم.[/FONT]

[FONT=&quot]پروفسور اندرسون همانطوري که بيرون مي رفت گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ عمليات پاکسازي چي؟[/FONT]

[FONT=&quot]الکس نيز پشت سرش به راه افتاد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ مطمئن باشين ما قبل از خاکسپاري قلب تمام کساني که با جان اسميت تماس داشته اند رو سوراخ و سر اونا رو از تن جدا مي کنيم.[/FONT]

[FONT=&quot]پروفسور اندرسون در حالي که دکمه ي آسانسور را مي زد گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ راستش الکس داشتم فکر مي کردم، شايد بهتر باشه شخص ديگه اي فرماندهي افراد من رو به عهده بگيره و حتماً خودت خيلي خوب مي دوني، به سر يه فرمانده ي برکنار شده چي مياد.[/FONT]

[FONT=&quot]الکس با حالتي التماس آميز گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ خواهش مي کنم فقط يه کم ديگه به من فرصت بدين.[/FONT]

[FONT=&quot]هر دو وارد آسانسور شدند. آسانسور در پارکينگ متوقف شد. الکس کنار ايستاد تا پروفسور اندرسون اول خارج شود. پروفسور اندرسون دستش را بالا برد. اتومبيل سياهرنگ بسيار مجللي جلوي پايش توقف کرد. الکس با دستپاچگي در اتومبيل را باز کرد. پروفسور اندرسون با آرامش روي صندلي عقب نشست. بعد به آرامي گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ يه فرصت ديگه بهت مي دم الکس، اما اين آخرين فرصته.[/FONT]

[FONT=&quot]الکس نفس راحتي کشيد و در اتومبيل را بست. اتومبيل از آنجا دور شد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ پيرمرد بوگندوي لعنتي.[/FONT]

[FONT=&quot]_ واقعاً؟ پس چرا به چنين آدمي خدمت مي کني؟[/FONT]

[FONT=&quot]الکس به سرعت برگشت. خودش بود. جان اسميت. تمام لباس هايش به رنگ سياه و موهاي بلندش را کوتاه کرده بود. چشم هايش سرخ و رنگ پوستش بسيار سفيد شده بود. الکس آرام آرام به عقب رفت. جان در حالي که به سمت او پيش مي آمد گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ جواب سوالمو ندادي.[/FONT]

[FONT=&quot]الکس به سرعت دستش را در جيب کتش فرو برد. جان به موقع عکس العمل نشان داد. صداي گلوله در پارکينگ پيچيد و همزمان با آن قهقهه ي جان.[/FONT]

[FONT=&quot]_ خطا رفت الکس. به نظرم بايد بيشتر تمرين کني.[/FONT]

[FONT=&quot]الکس به سمت صدا برگشت. يک بار ديگر شليک کرد اما اثري از جان نبود. سراسيمه به طرف اتومبيلش دويد. صداي خنده هاي جان همچنان ادامه داشت. با سرعت در اتومبيل را گشود. مي خواست استارت بزند ولي کليد از دستش افتاد. با عجله آن را برداشت. استارت زد و با سرعتي سرسام آور به راه افتاد. پشت سر هم گاز مي داد که ناگهان متوجه چيزي شد. درست در جلوي خروجي پارکينگ جان ايستاده بود. پايش را بيشتر بر روي پدال گاز فشار داد. اتومبيل با سرعت به جان برخورد کرد ولي الکس حتي جرأت توقف نداشت. با آخرين سرعت ممکن از آنجا دور شد. مستقيم به سمت خانه اش حرکت کرد.[/FONT]

[FONT=&quot]آپارتمان او در يک برج بسيار مجلل قرار داشت. اتومبيلش را پارک کرد. وارد آسانسور شد. دکمه ي طبقه ي يازدهم را زد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ بايد کشته باشَمِش. اون دنبال منه. ولي حتماً کُشتمش.[/FONT]

[FONT=&quot]آسانسور متوقف شد. الکس سراسيمه از آن خارج گرديد. وارد آپارتمانش شد. در را با دستپاچگي قفل کرد و کليد را در آن جا گذاشت. همه ي چراغ ها را روشن کرد. بعد به سمت يخچال رفت. مقدار زيادي آب نوشيد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ حالا حالم بهتر شد.[/FONT]

[FONT=&quot]روي مبل سالن پذيرايي نشست و با دو دستش سرش را گرفت. عرق سردي بر روي پيشاني اش نشسته بود.[/FONT]

[FONT=&quot]_ بايد از اين شهر برم. آره اين بهترين راهه . حتي از کشور هم مي رم. پروفسور اندرسون از يه طرف، خون آشام لعنتي از طرف ديگه. ديگه کارم تمومه.[/FONT]

[FONT=&quot]_ خُب، منو زير کردي.[/FONT]

[FONT=&quot]همزمان با صداي جان ناگهان همه ي چراغ ها خاموش شدند. الکس فرياد کشيد. اسلحه ي کمري اش را بيرون آورد. چند بار بي هدف شليک کرد. صداي گلوله ها در کل ساختمان پيچيد. تعداد زيادي از مردم خواب آلوده از خانه هايشان خارج شدند. آن ها به دنبال منبع صدا مي گشتند. الکس به سمت در دويد. اما کليد سر جايش نبود. فرياد کشيد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ کمک... کمک...[/FONT]

[FONT=&quot]چند بار محکم خود را به در کوبيد ولي در فلزي بود. کوچک ترين تأثيري نداشت . با سرعت به سمت پنجره حرکت کرد . پنجره را گشود. سرش را از پنجره بيرون آورد. فرياد کشيد و از مردم کمک خواست.[/FONT]

[FONT=&quot]_ فايده اي نداره الکس .[/FONT]

[FONT=&quot]الکس برگشت . جان درست روبروي او ايستاده بود. اسلحه اش را بلند کرد. ضربان قلبش به شدت مي زد. ترس سراسر وجودش را فرا گرفته بود. با لکنت گفت:[/FONT]​

[FONT=&quot] _ جلو نيا... جلو نيا...[/FONT]​

[FONT=&quot]اما جان مي خنديد و آرام جلو مي آمد. ماشه را چکاند. يکبار ديگر. اما گلوله هايش تمام شده بود. اسلحه را به سمت جان پرتاب کرد ولي جان به راحتي جا خالي داد. الکس عقب رفت. با هر گام جان، اندکي به عقب مي رفت که ناگهان احساس کرد با سرعت پايين مي رود. صداي محکمي شنيد و آن گاه فقط تاريکي.[/FONT]

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی

 

a.p.j

عضو جدید
قسمت سی و سوم

قسمت سی و سوم

قسمت سی و سوم



[FONT=&quot]راز پروفسور اندرسون[/FONT]

[FONT=&quot] [/FONT]


[FONT=&quot]ويلاي پروفسور اندرسون در خارج شهر قرار داشت. عمارتي بزرگ و قديمي که چند بار مرمت شده و در و ديوار آن درست مثل مزرعه ي طلايي پر از جنگ افزارهاي قديمي بود. پروفسور اندرسون روي يک صندلي راحتي نشسته و مشغول تماشاي تعدادي عکس بود. تصاوير وحشتناکي که مدتي قبل از الکس کندي گرفته شده بود. او از طبقه ي يازدهم آپارتمانش به پايين افتاده بود. همسايه ها به پليس گفته بودند، مثل ديوانه ها فرياد مي کشيد و به در و ديوار شليک مي کرد. با اين حال پروفسور اندرسون مي دانست که واقعيت جز اين است.[/FONT]

[FONT=&quot]پنجره ي اتاق باز و پروفسور اندرسون پشت به آن نشسته بود. مدت ها بود که شب ها بعد از نيمه شب کنار پنجره ي باز روي يک صندلي راحتي مي نشست و انتظار مي کشيد. با خودش مي گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ اون بالاخره مي ياد . دير يا زود. و هر چه زودتر بياد، افراد کمتري کشته مي شن.[/FONT]

[FONT=&quot]صداي آرامي به گوش رسيد. صدايي که هيچ انساني متوجه آن نمي شد. اما پروفسور اندرسون دانست که لحظه ي موعود فرا رسيده.[/FONT]

[FONT=&quot]_ سلام جان. خوش آمدي.[/FONT]

[FONT=&quot]قدم هاي جان بر جا خشک شد. فکر نمي کرد پيرمردي به آن کهولت صداي پايي را که هيچ کس نمي شنيد، شنيده باشد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ بيا بشين جان.[/FONT]

[FONT=&quot]پروفسور اندرسون به صندلي رو به رويش اشاره کرد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ حرف هايي هست که بايد بشنوي. زياد وقتتو نمي گيره. صحبت هايي راجع به منشاء. منشاء ِ...[/FONT]

[FONT=&quot]لحظه اي مکث کرد و دوباره ادامه داد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ منشاء ِ اين چيزي که تو الان هستي.[/FONT]

[FONT=&quot]تمام حواس جان جمع شد. منشاء ! نمي توانست اين فرصت را براي دانستن حقيقت از دست بدهد و تازه از يک پيرمرد تنها چه کاري بر مي آمد. بر خشمش غلبه کرد. آرام و موقر آمد و رو به روي پروفسور اندرسون نشست. سپس با لحن آرامي گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ راستي، دوستت هوگو سانچز بهت سلام رسوند. اين آخرين چيزي بود که تونست بگه.[/FONT]

[FONT=&quot]پروفسور اندرسون در حالي که عکس ها را روي زمين مي گذاشت گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ پس بالاخره اونم کشتي؟[/FONT]

[FONT=&quot]جان به نشانه ي تأييد سرش را تکان داد. پروفسور اندرسون دستش را در جيب کتش کرد. جان بر جايش نيم خيز شد. پروفسور اندرسون گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ بهتره آروم باشي.[/FONT]

[FONT=&quot]پروفسور اندرسون يک قوطي سفيد رنگ را از جيبش بيرون آورد. جان از او پرسيد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ اون چيه؟[/FONT]

[FONT=&quot]_ به بحث ما مربوط نمي شه .[/FONT]

[FONT=&quot]پروفسور اندرسون در قوطي را گشود. دورن آن پر از کپسول هاي قرمز رنگ بود. در حالي که يکي از کپسول ها را مي خورد گفت:[/FONT]

[FONT=&quot]_ من مدت هاست که از اين کپسول ها مصرف مي کنم. اگه سَرِ ساعت اونا رو نخورم، روز ها يه کمي مشکل دارم.[/FONT]

[FONT=&quot]_ بهتره از موضوع خارج نشيم. مي خواستي چيزي به من بگي.[/FONT]

[FONT=&quot]_ اوه بله البته. شايد برادرت بهت گفته باشه. شايد هم نگفته باشه. مي دوني... همه ي اين ماجرا ها از انگلستان شروع شد. درست يادم نمي ياد چه سالي از قرن نوزدهم بود.[/FONT]

[FONT=&quot]پروفسور اندرسون کمي خنديد و ادامه داد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ راستش اين روزا حساب تاريخ از دستم در رفته.[/FONT]

[FONT=&quot]جان با تعجب پرسيد:[/FONT]

[FONT=&quot]_ واقعاً اين قدر عمر کردي؟!! من که باور نمي کنم.[/FONT]

[FONT=&quot]پروفسور اندرسون دوباره خنديد. سپس ادامه داد:[FONT=&quot][/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]_ براي خودم هم عجيبه ولي به گفته ي خودت بهتره از موضوع خارج نشيم. در آن زمان ها در لندن اتفاقات وحشتناکي مي افتاد. خيلي وحشتناک. تعداد زيادي از مردم به دلايل نامعلومي کشته شدن و درست مثل امروز پليس ها هيچ کاري نمي کردن. فقط يک نفر بود که تونست حقيقتو کشف کنه و اون مرد يه عده رو دور خودش جمع کرد. نام اون مرد پروفسور وان هلسينگ بود. [/FONT]

[FONT=&quot]جان يادش آمد، قبلاً زماني که پروفسور اندرسون به خانه ي برادرش آمده بود، اين نام را شنيده است.[/FONT]

[FONT=&quot] _ نمي دونم برادرت به تو گفته که نام خانوادگي اجداد تو هارکر بوده يا نه؟ پدربزرگ تو جوناتان هارکر هم جزو اون عده بود. با تلاش زيادي بالاخره اونا موفق شدن مسئول واقعي اون اتفاقات رو پيدا کنن. اسمش کنت وُي وُد دراکولا[FONT=&quot](VOIVOD DRACULA) [/FONT][FONT=&quot] يا ولاد چهارم بود. شاهزاده اي از قوم والاچيا[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot] (THE WALLACHIA)[/FONT][FONT=&quot]که در قرن پانزدهم مي زيسته. ولاد چهارم پسر ولاد دراکول بوده که در زبان والاچي ها قوم بزرگي که در منطقه ي ترانسيلوانيا ( روماني کنوني ) ساکن بودن، ولاد[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]اهريمن[/FONT][FONT=&quot] DEVIL)[/FONT][FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]VLAD THE[/FONT][FONT=&quot]) معني مي ده و به همين دليل ولاد چهارم در بين قبايل والاچي با لقب اختصاصي دراکولا شهرت داشت که معني آن پسر شيطان ([/FONT][FONT=&quot]SON OF THE DEVIL[/FONT][FONT=&quot]) است. شايد مسخره به نظر بياد ولي همه چيز از يه عشق شروع شد. عشق کنت دراکولا به دختري زيبارو.[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]ادامه دارد...[/FONT]
[FONT=&quot]نوشته: علی پاینده جهرمی
[/FONT]​
 

a.p.j

عضو جدید
قسمت سی و چهارم

قسمت سی و چهارم

قسمت سی و چهارم


[FONT=&quot]سرزمين اقوام والاچي در مرز دنياي مسيحيت با امپراتوري عثماني قرار داشت و خطر جنگجويان ترک هميشه اون ها رو تهديد مي کرد. کنت دراکولا مجبور بود، مقدار زيادي از وقت خود رو در ميدان هاي جنگ بگذرونه و در يکي از همين جنگ ها زماني که در ميدان نبرد بود، دشمنانش خبر مرگ او رو به دروغ به مردمش اطلاع دادن. نامزدش با شنيدن اين خبر خورد شد و دست به خودکشي زد. اون خودشو از بلندترين برج قلعه ي دراکولا به پايين پرتاب کرد. خودکشي از نظر دين عملي حرام است و اين امر باعث شد که کليسا اونو تکفير کنه.[/FONT]

[FONT=&quot]کنت دراکولا از ميدان جنگ بازگشت. درهاي کليساي بزرگ شهر به روي او گشوده شد. جسد نامزد عزيزش رو درست در وسط صحن کليسا قرار داده بودن و اسقف مي گفت که او اجاز[FONT=&quot]ه ي[/FONT][FONT=&quot] ورود به بهشت رو نداره. تحمل اين موضوع براي دراکولا غير ممکن بود. او جونش رو براي نجات مسيحيت به خطر انداخته بود و در عوض نامزدش اجاز[/FONT][FONT=&quot]ه ي[/FONT][FONT=&quot] ورود به بهشت رو نداشت. خشم سراسر وجود دراکولا رو در بر گرفت. شمشيرش رو کشيد. همه ي حاضرين از برابرش گريختن. او به طرز وحشتناکي نعره مي کشيد و هر کس رو که در برابرش قرار مي گرفت از دم تيغ مي گذروند. تعدادي افراد بيگناه در اونجا کشته شدن. بعد از اون حادثه ي وحشتناک دراکولا خودشو در قصرش که قلعه اي دست نيافتني بود، زنداني کرد و ديگه کسي رو به حضور نپذيرفت. غم بيمار گونه تمام وجودشو در بر گرفته بود و او هرگز از آن رهايي نيافت؛ بنابراين در بستر بيماي افتاد. اخلاق دراکولا که مردي آرام، مؤدب و جنگاوري وطن پرست بود، تغيير کرده و بسيار تندخو و خشن گرديد. نزديک ترين کسان و وفادار ترين خدمتکاران به تدريج دراکولا رو ترک کردن و تا سال ها ديگه کسي اونو نديد. در طول آن سال ها، در آن تنهايي غمبار، شيطان در عمق وجود او رسوخ نمود و دراکولا به طرز بسيار اسرار آميزي مبدل به هيولايي فوق العاده عجيب و مرموز گرديد.[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]عقيده اي وجود داره که روح هر انساني دوباره به اين جهان فاني بر مي گرده و مقدر شد کنت وُي وُد دراکولا اونقدر زنده بمونه تا دوباره بتونه عشقش رو ببينه. البته از راه نوشيدن خون مردم. اين رمز جاودانگيه. بعضي ها مي[FONT=&quot] [/FONT][FONT=&quot]گن، در واقع قرباني هاش عاشق اونن. خودشونو فدا مي کنن تا دراکولا بتونه زنده بمونه و به عشقش برسه.[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]و سرانجام پس از سال ها نوشيدن خون، دراکولا تونست عشقشو در انگلستان و در شهر لندن پيدا کنه. اون زن مينا موري، مادربزرگ تو و همسر جوناتان هارکو بود. قتل هاي مرموز شهر لندن از زمان ورود کنت دراکولا آغاز شد و تنها يک نفر يعني پروفسور وان هلسينگ بود که تونست با خوندن اوراق بسيار قديمي، به واقعيت پي ببره. تعدادي از نزديکان قرباني ها به او پيوستن. اونا بعد از تلاش زياد موفق شدن مخفيگاه کنت دراکولا رو پيدا کنن. ولي دراکولا از چنگشون گريخت و از انگلستان فرار کرد. وان هلسينگ و افرادش به تعقيب اون پرداختن. کشور به کشور. شهر به شهر. تا بالاخره در نزديکي ترانسيلوانيا، جايي که قلعش در اونجا قرار داشت، بهش رسيدن و موفق شدن کنت دراکولا رو از بين ببرن.[/FONT]

[FONT=&quot]همه فکر مي کردن همه چي تموم شده ولي من نتونستم به اون چه در وجودم بود فائق بشم. اسم واقعي من وان هلسينگه. من هم مثل پدر تو ادوارد، براي فرار از قانون نامم رو تغيير دادم.[/FONT]

[FONT=&quot]هر چه پروفسور اندرسون بيشتر ادامه مي داد، اشتياق جان براي شنيدن حقايق افزايش مي يافت.[/FONT]

[FONT=&quot]_ در درون هر انساني، شيطان کوچکي زندگي مي کنه و اون مدام در گوش من زمزمه مي کرد: «رمزجاودانگي» اين چيزي بود که نمي تونستم به راحتي ازش بگذرم. بنابراين با وجود مخالفت هم رزمام، من جسد کنت دراکولا رو حفظ کردم. تحقيقاتمو شروع کردم. در خون دراکولا چيز عجيبي وجود داشت. ساختارش با خون انسانهاي عادي متفاوت بود. در واقع بسياري از داروها يا پادزهر هايي رو که من کشف کردم از آزمايشاتم بر روي همون خون بدست مي ياد. اندک، ولي بسيار گرون قيمت. اما چه حيف زيرا فقط مقدار کمي از اون مايع ارزشمند رو در اختيارداشتم. عجيب اينکه موارد تکثير شده ارزش واقعي رو نداشت. وقتي خون رو تکثير مي کردم تمام خواص غير طبيعيش رو از دست مي داد. من نمي تونستم تحقيقاتمو تموم کنم. بايد راهي پيدا مي کردم. چه طور مي شد يک منبع دائمي از اون مايع با ارزش رو در اختيار داشت؟[/FONT]

[FONT=&quot]فکري به ذهنم رسيد. آخرين بازماند[FONT=&quot]ه ي[/FONT][FONT=&quot] اون مايع ارزشمند رو در سرنگي ريختم. بالاي دستم رو بستم. سوزن رو در رگم فرو کردم. اگر اشتباه مي کردم چي؟ اون وقت آخرين ذر[/FONT][FONT=&quot]ه ي[/FONT][FONT=&quot] اونو هم از دست داده بودم. چشم هامو بستم و سرنگ رو فشار دادم.[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]هيچ اتفاقي نيفتاد. روزها پشت سر هم مي گذشت و من بسيار ناراحت و سر خورده از اينکه آخرين ذر[FONT=&quot]ه ي [/FONT][FONT=&quot]اون مايع ارزشمند رو به هدر داده بودم تا اينکه بالاخره... کابوس هام شروع شد. حتماً تو مي دوني من راجع به چي صحبت مي کنم؟[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]براي يک لحظه جان چشم هايش را بست و به فکر فرو رفت. او به خوبي مي توانست تصور کند که تمام اتفاقات و کابوس هايي که در مورد او رخ داده است، براي پروفسور اندرسون هم اتفاق افتاده. اما وقتي چشمانش را گشود، پروفسور اندرسون آنجا نبود! صندلي خالي رو به روي جان قرار داشت . چه طور به اين سرعت فرار کرده بود؟! پيرمردي به آن کهولت![/FONT]

[FONT=&quot]ناگهان پروفسور اندرسون جان را از پشت محکم گرفت. او بازوي خود را دور گردن جان حلقه کرد. جان مي خواست خود را نجات دهد ولي امکان نداشت. قدرت پيرمرد مافوق تصور او بود.[/FONT]

[FONT=&quot]_ و حالا تو جوجه خون آشام تازه به دوران رسيده، اومدي اينجا و مي خواي همه ي دستاورد هاي منو ازم بگيري؟ مگه نمي دوني تا قبل از چهارم ماه مِه هنوز به يه خون آشام واقعي تبديل نشدي؟ مگه نمي دوني من قديمي ترين خون آشام موجود در جهانم و هر چه سن ما بالاتر بره، قدرتمون بيشتر مي شه؟[/FONT]

[FONT=&quot]جان با تمام نيرو سعي کرد خود را از چنگال پروفسور اندرسون رها کند. هر دو از روي صندلي محکم به زمين افتادند ولي جان نمي توانست پروفسور اندرسون را از خودش جدا کند. پروفسور اندرسون بازوي خود را محکم تر دور گردن جان فشار داد.[/FONT]

[FONT=&quot]_ من تنها خون آشامي هستم که موفق شدم با دانش خود راهي براي ثبات کامل در روز پيدا کنم. رازش در همون کپسول هايي يه که ديدي. بايد متوجه بوي گوشت فاسد که از من متساعد مي شد، مي شدي. بايد مي فهميدي که چرا به نظر مي ياد بدن من در حال متلاشي شدنه. تو اشتباه کردي، بايد تابانش رو پس بدي. [/FONT]

[FONT=&quot]_ و حالا آماده شو جان اسميت. آماده شو تا به قرباني هات بپيوندي. اونا در اون طرف رودخانه منتظر تو هستن. اونا به تو مي گن: « ســــلام ، خوش آمدي برادر. »[/FONT]

[FONT=&quot]پروفسور اندرسون دندان هاي نيش بلند خود را در گلوي جان فرو کرد. جان تقلا کرد، دست و پا زد. اما قدرت پروفسور اندرسون خيلي زياد بود. کم کم نورها کمرنگ مي شدند. اتاق در مقابل او رنگ مي باخت. توانش کمتر و کمتر شد. چشمانش سياه گرديد و حالا ديگر چيزي را حس نمي کرد. مثل اينکه بخار شده باشد، داشت به بالا مي رفت. در پايين پروفسور اندرسون قرار داشت که جان ديگري را محکم گرفته بود و رو به رويش ماريا. مارياي عزيز و دوست داشتني.[/FONT]

[FONT=&quot]_ ولي من هنوز انتقام نگرفتم. نه، به اين راحتي نمي تونم تسليم بشم. هنوز نه.[/FONT]

[FONT=&quot]چشمانش را گشود. آخرين توان خود را جمع کرد. چيزي به ذهنش رسيد. ماريا. نشانه ي ماريا. صليب نقره اي. از زمان مرگ ماريا، لحظه اي آن را از خودش دور نکرده بود. صليب را از جيب بغل کتش درآورد. دستش به شدت مي سوخت ولي تحمل کرد. دستش را بالا آورد و نوک تيز صليب را محکم در گردن پروفسور اندرسون فرو برد.[/FONT]

[FONT=&quot]فرياد پروفسور اندرسون به آسمان بلند شد. جان رها شده بود. به روي زمين افتاد. گلويش را محکم گرفت. چند بار سرفه کرد. پروفسور اندرسون به زمين افتاده بود و سعي مي کرد با وجود سوختگي دستش، صليب را از گردنش بيرون بکشد. بايد سريع تر کاري مي کرد. به اطراف نگريست. بر روي ديوار يک تبر جنگي بسيار بزرگ به چشم مي خورد. با دردسر فراوان از جايش بلند شد. با وجود درد جانکاه تلو تلو خوران به سمت آن رفت. تبر را برداشت. پروفسور اندرسون موفق شده بود، صليب را از گردنش بيرون بکشد. نفس راحتي کشيد. به بالا نگاه کرد. جان در بالاي سر او ايستاده بود و با يک حرکت سر از تن پروفسور اندرسون جدا نمود.[/FONT]

[FONT=&quot]همه چيز تمام شده بود. تلو تلو خوران به سمت پنجره رفت و از آن مکان هولناک بيرون آمد.[/FONT]

ادامه دارد...
نوشته: علی پاینده جهرمی
 

a.p.j

عضو جدید
آخرین قسمت داستان دگردیسی

آخرین قسمت داستان دگردیسی

آخرین قسمت داستان دگردیسی [h=1] سرانجام
[/h] سوم ماه مِه. اين عنوان در بالاترين جاي روزنامه درج شده بود. بيل اسميت روزنامه را در دستش تکان داد. ساعت از نيمه شب گذشته بود باران به شدت مي باريد. در آن فصل باريدن باران کمي بي موقع بود. همسرش کِيت آن شب به خاطر بيماري مادرش به خانه ي پدري اش رفته بود. دخترش جوليا در طبقه ي بالا خوابيده بود. ولي بيل خوابش نمي برد. مدت ها بود که شب ها نمي توانست درست بخوابد. مدتي قبل خبر مرگ پروفسور اندرسون را به او داده بودند و بيل از آن زمان هميشه شب ها مسلح بود. بلند شد و شروع به قدم زدن کرد. از طبقه ي بالا صدايي آمد. بيل از پله ها بالا رفت. راهرويي از جلوي اتاق خواب ها مي گذشت. نرده هاي سفيد زيبايي در جلوي آن قرار داشت. از آنجا مي شد سالن بزرگ و زيباي طبقه ي اول را ديد. از جلوي اتاق خواب جوليا گذشت. صدا از پنجره ي آخر راهرو بود. نمي دانست اين پنجره چگونه باز شده است. به طرف پنجره رفت و آن را بست. داشت بر مي گشت که صداي پايي شنيد. حالا بيل مي دانست که پنجره چگونه باز شده است. حتماً خودش بود. ناگهان اسلحه ي کمري اش را از غلاف بيرون آورد و برگشت اما به عقب پرتاب شد. اسلحه به طبقه ي پايين افتاد.
_ خب برادر، اين دفعه از تو سريع تر بودم.اين صداي جان بود. يک دست کت و شلوار سياه به تن داشت. موهاي بلندش کوتاه شده بود. چشم هايش به جاي رنگ سبز کاملاً سرخ و صورتش بسيار سفيد شده بود. بيل به روي زمين افتاده بود و جرأت بلند شدن نداشت._ برادر بزرگ تر. برادري که هميشه از من بهتر بود. پسر خوب خانواده. مورد تحسين همه.لحن صداي جان لحظه به لحظه خشمگين تر مي شد._ و کسي که برادرش رو تنها گذاشت. روش رو برگردوند تا ديگران مثل يه حيوون اونو بکُشن.بيل به سرعت از جايش بلند شد. بر روي ديوار درست در انتهاي راه پله، دو شمشير که تيغه ي آن ها با آلياژ نقره ساخته شده بود، به حالت ضربدر روي ديوار قرار داشت. يکي از آن ها را برداشت. جان با حالت تمسخر رو به برادرش کرد و گفت:_ خب بيل، بازم مثل هميشه مي خواي برادر کوچک ترتو شکست بدي. يادت مي ياد. بچه هم که بوديم، هميشه تو برنده مي شدي. اما اين دفعه اوضاع يه خورده فرق مي کنه.جان دست راستش را از فاصله اي دور به طرف شمشير ديگر گرفت و انگشتانش را از هم گشو . شمشير در هوا شناور شد و به صورتي جادويي به سمت جان به حرکت درآمد. لحظاتي بعد در دستان او بود. بيل از شدت ترس و تعجب همين طور مات و مبهوت مانده و جرأت عکس العمل نداشت._ خب برادر، منتظر چي هستي؟ شروع کن.جان پوزخند مي زد و جلو مي آمد. بيل شهامتش را از دست داده بود._ زود باش. زود باش.رعد و برق شديدي زد. صداي آن همه جا پيچيد. يک نفر جيغ زد. بيل همه ي شهامتش را جمع کرد. نعره اي کشيد و با تمام قوا به سمت جان حمله ور شد. صداي برخورد دو شمشير بلند شد. شمشير بيل در هوا چرخيد. بيل به زمين خورد و شمشير جلوي پايش به روي زمين افتاد._ پدر!اين صداي جوليا بود. او در آستانه ي در اتاق خوابش ايستاده بود. لباس خواب سفيدي به تن داشت. جان شمشيرش را بلند کرد._ خب ديگه بيل، بايد تمومش کنيم.يکبار ديگر صداي جيغ جوليا بلند شد. دست جان در هوا خشک شد. او جرأت فرود آوردن ضربه را نداشت زيرا جوليا خود را به روي پدرش انداخته بود.بيل از اين فرصت استفاده کرد. به سرعت شمشيرش را از روي زمين برداشت و مستقيم در قلب جان فرو برد. فرياد جان به آسمان رفت. رعد و برق پشت سر هم مي زد. بيل جان را به جلو هل داد. پنجره شکست و جان از بالا به پايين پرتاب شد. بيل به بيرون نگاه کرد. جوليا به لب پنجره آمد. جان بر روي علف هاي بيرون افتاده بود. شمشير به صورت عمودي روي سينه اش قرار داشت. دو دستش از دو طرف باز شده بود. آن گاه آتشي غير طبيعي، مثل اينکه از بدنش بيرون زده باشد، از نوک انگشتانش بيرون آمد. صداي جيغ وحشتناکي به گوش رسيد. موجودي در درون جان در حال سوختن بود. صداي غير انساني ضجه اش هر لحظه شديدتر مي شد. آتش از نوک انگشتان جان به جلو آمد، تمام بدن او را در برگرفت و به قلبش ختم شد. آن گاه خاموش گرديد.جوليا به طرف طبقه ي پايين دويد. بيل فرياد زد:_ صبر کن... صبر کن...و به دنبال دخترش دويد. جوليا در را گشود. درست در دو قدمي جان بود که بيل او را گرفت. اشک هاي جوليا جاري شد. بيل صورت او را به سينه اش چسباند. باران شدت گرفته بود. جان دست راستش را بالا آورد و با صداي بسيار لرزاني گفت:_ برادر... برادر...بيل اندکي مکث کرد. بعد با ترديد جلو آمد و دست برادرش را گرفت. از کنار دهان جان خون جاري بود. جان با صداي ضعيفي با لکنت گفت:
[FONT=&quot]_ نترس برادر... همه چي تموم شد... آخرين خون آشام هم کشته شد.


[/FONT]
 

a.p.j

عضو جدید


پایان داستان دگردیسی در ادامه، البته با کمی تأخیر، قسمت دوم داستان آخرین خون آشام، مرد دو چهره. خواهشمندم هر کس این داستان را خوانده، حتماً نظر خود را در مورد نقاط ضعف و قدرت آن بنویسد.
 

zakari

عضو جدید
سلام دوست عزیز من اهل نقد ادبی نیستم اما به عنوان یه خواننده معمولی یه نکته هایی هست که به نظرم رسید بگم:
توصیف صحنه هاتون خیلی خوب بود انتقال حس رو خوب انجام میدین اما گاهی وقتا خیلی مسقیم به اون حسی که مد نظرتونه اشاره میکنید...مثلاً لازم نیست از عبارت _به طرز وحشیانه یا وحشتناک _استفاده کنید و القای حستون رو اینطوری بیان کنید. همون توصیف حالت چهره ها ،صداها ، رنگها ، نورها و محیطی که توش داره صحنه شکل میگیره کافیه تا خواننده را در فضا قرار بده.
ایده با این که تکراری بود اما خوب پردازش شده بود
تلفیق روابط اجتماعی و خانوادگی که با یه موضوع تخیلی انجام شده یکی دیگه از نکات مثبت کارتون بود...اما بهتر بود بیشتر توضیح و بسط داده میشد. البته این نظر و سلیقه شخصه منه شاید!
متشکرم از وقتتون و تاپیک خیلی جالبتون
 

dreke

عضو جدید
کتاب فوق العاده جذاب است .توصیف های خوبی داده شده .نگفتی قسمت دوم کی میاد ؟ منتظریم .ممنون از کتابی که گذاشتی;)
 

ملیسا

عضو جدید
کاربر ممتاز
ممنون دوست گلم .
منتظر قسمت دوم داستان هستیم .




 
وضعیت
موضوع بسته شده است.

Similar threads

بالا