داستانک

venus4164

عضو جدید

[SIZE=+0]یكی از مریدان عارف بزرگی، در بستر مرگ استاد از او پرسید: مولای من استاد شما كه بود؟
وی پاسخ داد: صدها استاد داشته ام.
- كدام استاد تأثیر بیشتری بر شما گذاشته است؟
عارف اندیشید و گفت: در واقع مهمترین امور را سه نفر به من آموختند.
اولین استادم یك دزد بود. شبی دیر هنگام به خانه رسیدم و كلید نداشتم و نمی خواستم كسی را بیدار كنم. به مردی برخوردم، از او كمك خواستم و او در چشم بر هم زدنی در خانه را باز كرد. حیرت كردم و از او خواستم این كار را به من بیاموزد. گفت كارش دزدی است. دعوت كردم شب در خانه من بماند. او یك ماه نزد من ماند. هر شب از خانه بیرون میرفت و وقتی برمی گشت می گفت چیزی گیرم نیامد. فردا دوباره سعی می كنم. مردی راضی بود و هرگز او را افسرده و ناكام ندیدم.[/SIZE]




[SIZE=+0]

[/SIZE][SIZE=+0]استاد دوم من سگی بود كه هرروز برای رفع تشنگی كنار رودخانه می آمد، اما به محض رسیدن كنار رودخانه سگ دیگری را در آب می دید و می ترسید و عقب می كشید. سرانجام به خاطر تشنگی بیش از حد، تصمیم گرفت با این مشكل روبه رو شود و خود را به آب انداخت و در همین لحظه تصویر سگ نیز محو شد.[/SIZE]
[SIZE=+0]استاد سوم من دختر بچه ای بود كه با شمع روشنی به طرف مسجد می رفت.[/SIZE]
[SIZE=+0]پرسیدم: خودت این شمع را روشن كرده ای؟[/SIZE]
[SIZE=+0]گفت: بله.[/SIZE]
[SIZE=+0] برای اینكه به او درسی بیاموزم گفتم: دخترم قبل از اینكه روشنش كنی خاموش بود، میدانی شعله از كجا آمد؟[/SIZE]
[SIZE=+0]دخترك خندید، شمع را خاموش كرد و از من پرسید: شما می توانید بگویید شعله ای كه الان اینجا بود كجا رفت؟[/SIZE]
[SIZE=+0]من در آنجا فهمیدم كه انسان هم مانند آن شمع، در لحظات خاصی آن شعله مقدس را در قلبش دارد، اما هرگز نمیداند چگونه روشن میشود و از كجا می آید......![/SIZE]
 

Similar threads

بالا