داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

m.r119

عضو جدید
کاربر ممتاز
عشق مرد تركش كرده بود.مرد از سر نا اميدي خود را از بالاي پل گلدن گيت به پايين پرت كرد.
اتفاقا، چند متر آن طرف تر، دختري نيز به قصد خود كشي، خود را از بالاي پل به پايين پرت كرد.اين دو در ميان آسمان و زمين از كنار هم گذشتند.
چشم هايشان به هم دوخته شد.
مجذوب يكديگر شدند.
اين يك عشق واقعي بود.
هردو اين را در يافتند.
آن هم يك متر بالاتر از سطح آب.

نويسنده-اندرو يي هانت
 

n1990

عضو جدید
[FONT=&quot]معناي عشق واقعي[/FONT][FONT=&quot]

[/FONT]
[FONT=&quot]یک روز آموزگار از دانش آموزانی [/FONT][FONT=&quot]که در کلاس بودند پرسید آیا می[/FONT][FONT=&quot]توانید راهی غیرتکراری برای ابراز عشق ، بیان[/FONT][FONT=&quot] کنید؟ برخی از دانش آموزان گفتند [/FONT][FONT=&quot]با بخشیدن[/FONT][FONT=&quot] عشقشان را معنا می کنند. برخی[/FONT][FONT=&quot] «[/FONT][FONT=&quot]دادن گل و هدیه» و «حرف های[/FONT][FONT=&quot] دلنشین» را راه بیان[/FONT][FONT=&quot] عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم [/FONT][FONT=&quot]گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و[/FONT][FONT=&quot]لذت بردن از[/FONT][FONT=&quot]خوشبختی» را راه بیان عشق می[/FONT][FONT=&quot]دانند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]در آن بین ، پسری برخاست و پیش از[/FONT][FONT=&quot]این که شیوه دلخواه خود را برای [/FONT][FONT=&quot]ابراز عشق [/FONT][FONT=&quot]بیان کند، داستان کوتاهی تعریف [/FONT][FONT=&quot]کرد: یک روز زن و شوهر جوانی که هر [/FONT][FONT=&quot]دو [/FONT][FONT=&quot]زیست شناس بودند [/FONT][FONT=&quot]طبق معمول برای تحقیق به جنگل [/FONT][FONT=&quot]رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه[/FONT][FONT=&quot] رسیدند درجا[/FONT][FONT=&quot] میخکوب شدند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]یک ببر بزرگ، جلوی زن و[/FONT][FONT=&quot]شوهر ایستاده و به آنان خیره شده [/FONT][FONT=&quot]بود. شوهر،[/FONT][FONT=&quot]تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر[/FONT][FONT=&quot]راهی برای فرار نبود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در[/FONT][FONT=&quot]مقابل ببر، جرات کوچک ترین حرکتی [/FONT][FONT=&quot]نداشتند. ببر،[/FONT][FONT=&quot]آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان [/FONT][FONT=&quot]فرار کرد [/FONT][FONT=&quot]و[/FONT][FONT=&quot]همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله [/FONT][FONT=&quot]ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه [/FONT][FONT=&quot]بعد ضجه های[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و[/FONT][FONT=&quot]زن زنده ماند[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]داستان به اینجا که رسید دانش [/FONT][FONT=&quot]آموزان شروع کردند به محکوم کردن [/FONT][FONT=&quot]آن مرد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]راوی اما پرسید : آیا می دانید آن [/FONT][FONT=&quot]مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه [/FONT][FONT=&quot]فریاد می[/FONT][FONT=&quot]زد؟[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]بچه ها حدس زدند حتما از همسرش [/FONT][FONT=&quot]معذرت خواسته که او را تنها گذاشته [/FONT][FONT=&quot]است[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT]
[FONT=&quot]راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد[/FONT][FONT=&quot]این بود که «عزیزم ، تو بهترین[/FONT][FONT=&quot] مونسم [/FONT][FONT=&quot]بودی.از پسرمان [/FONT][FONT=&quot]خوب مواظبت [/FONT][FONT=&quot]کن و به او بگو پدرت[/FONT][FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]همیشه عاشقت بود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT]
[FONT=&quot]قطره های بلورین اشک، صورت راوی [/FONT][FONT=&quot]را خیس کرده بود که ادامه داد: همه [/FONT][FONT=&quot]زیست شناسان[/FONT][FONT=&quot] می دانند ببر فقط به کسی حمله می[/FONT][FONT=&quot]کند که حرکتی انجام می دهد و یا [/FONT][FONT=&quot]فرار می کند[/FONT][FONT=&quot]. [/FONT][FONT=&quot]پدر من در آن لحظه وحشتناک ، با[/FONT][FONT=&quot] فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و[/FONT][FONT=&quot]او را نجات[/FONT][FONT=&quot] داد. این صادقانه ترین و بی [/FONT][FONT=&quot]ریاترین ترین راه پدرم برای بیان [/FONT][FONT=&quot]عشق خود به مادرم [/FONT][FONT=&quot]و من بود[/FONT][FONT=&quot]:heart:.
[/FONT]
[FONT=&quot]…….[/FONT]
[FONT=&quot]پس ياد گرفتيد چي كار كنيد ديگه،[/FONT][FONT=&quot]اگه ببر به شما و همسرتون حمله كرد[/FONT][FONT=&quot] به[/FONT][FONT=&quot] ايشون بگيد عزيزم شما فرار كن [/FONT][FONT=&quot]من[/FONT][FONT=&quot] خودم جلوي ببر رو مي گيرم[/FONT][FONT=&quot]:biggrin:.[/FONT]
 

ZafMaR

عضو جدید
پیشکش به شاپور ساسانی

پیشکش به شاپور ساسانی

آهنگری شمشیری بسیار زیبا تقدیم شاپور پادشاه ساسانی نمود . شاپور از اوپرسید چه مدت برای ساختن این شمشیر زمان گذاشته ایی و آهنگر پاسخ داد یک سال تمام . پادشاه ایران باز پرسید و اگر یک شمشیر ساده برای سربازان بسازی چقدر زمان می برد ؟و او گفت سه تا چهار روز .
شاپور گفت آیا این شمشیر قدرتی بیشتر از آن صد شمشیر دیگری که می توانستی بسازی دارد ؟
آهنگر گفت: خیر ، این شمشیر زیباست و شایسته کمر شهریار !
پادشاه ایران گفت : سپاسگذارم از این پیشکش اما ، پادشاه اهل فرمان دادن است نه جنگیدن ، من از شما شمشیر برای سپاهیان ایران می خواهم نه برای خودم ، و به یادداشته باش سرباز بی شمشیر نگهبان کیان کشور ، پادشاه و حتی جان خویش نیست . این سخن شاپور دوم ما را به یاد این سخن دانای ایرانی ارد بزرگ می اندازد که : فرمانروای شایسته اسیر کاخ ها نمی شود نگاه او بر مرزهای کشور است .
شاپور با نگاهی پدرانه به آهنگر گفت اگر به تو پاداش دهم هر روز صنعتگران وهنرمندان به جای توجه به نیازهای واقعی کشور ، برای من زینت آلات می سازند و این سرآغاز سقوط ایران است . پدرم به من آموخت زندگی ساده داشته باشم تا فرمانرواییم پایدارتر باشد . پس برای سربازان شمشیر بساز که نبردهای بزرگ در راه است .
 

ZafMaR

عضو جدید
مردی درجهنم بود؛فرشته ای برای کمک به او آمد وگفت:
من برای نجات توآمده ام، برای اینکه توروزی کاری نیک انجام داده ای.فکر کن ببین آنرا به خاطر می آوری یا نه ؟
او فکر کرد و به یادش آمد که روزی در راهی می رفت،عنکبوتی را دید؛برای آنکه او را له نکند،راهش راکج کرد واز سمت دیگری عبور کرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنکبوتی پایین آمد،فرشته گفت:تار عنکبوت را بگیر و بالا بروتا به بهشت بروی.
مرد تار عنکبوت را گرفت؛ودر همین هنگام جهنمیان دیگرهم فرصتی برای نجات خود یافتند سعی کردند تارعنکبوت را بگیرند،امامرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنکبوت پاره شود و خود بیفتد؛که ناگهان تار عنکبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم سقوط کرد.
فرشته با ناراحتی گفت:توتنهاراه نجاتی را که داشتی با فکر کردن به خود و فراموش کردن دیگران از دست دادی،دیگر راه نجاتی برای تو نیست.
وبعدفرشته نا پدید شد...!
 

n1990

عضو جدید
دو مرد در کنار درياچه ای مشغول ماهيگيری بودند . يکی از آنها ماهيگير با تجربه و ماهری بود اما ديگری ماهيگيری نمی دانست .
هر بار که مرد با تجربه يک ماهی بزرگ می گرفت ، آنرا در ظرف يخی که در کنار دستش بود می انداخت تا ماهی ها تازه بمانند ، اما ديگری به محض گرفتن يک ماهی بزرگ آنرا به دريا پرتاب می کرد .
ماهيگير با تجربه از اينکه می ديد آن مرد چگونه ماهی را از دست می دهد بسيار متعجب بود . لذا پس از مدتی از او پرسيد :
- چرا ماهی های به اين بزرگی را به دريا پرت می کنی ؟
مرد جواب داد : آخر تابه من کوچک است !

گاهی ما نيز همانند همان مرد ، شانس های بزرگ ، شغل های بزرگ ، روياهای بزرگ و فرصت های بزرگی را که خداوند به ما ارزانی می دارد را قبول نمی کنيم . چون ايمانمان کم است .
ما به يک مرد که تنها نيازش تهيه يک تابه بزرگتر بود می خنديم ، اما نمی دانيم که تنها نياز ما نيز ، آنست که ايمانمان را افزايش دهيم .
خداوند هيچگاه چيزی را که شايسته آن نباشی به تو نمی دهد .
اين بدان معناست که با اعتماد به نفس کامل از آنچه خداوند بر سر راهت قرار می دهد استفاده کنی .
هيچ چيز برای خدا غير ممکن نيست .

 

ZafMaR

عضو جدید
مهارت

مهارت

مهندسی بود كه در تعمیر دستگاه های مكانیكی استعداد و تبحر داشت. او پس از

30 سال خدمت صادقانه با یاد و خاطری خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شركت
درباره رفع اشكال به ظاهر لاینحل یكی از دستگاه های چندین میلیون دلاری با او
تماس گرفتند. آنها هر كاری كه از دستشان بر می آمد انجام داده بودند و هیچ كسی
نتوانسته بود اشكال را رفع كند.
بنابراین، نومیدانه به او متوسل شده بودند كه در رفع بسیاری از این مشكلات
موفق بوده است. مهندس، این امر را به رغبت می پذیرد. او یك روز تمام به وارسی
دستگاه می پردازد و در پایان كار، با یك تكه گچ علامت ضربدر روی یك قطعه مخصوص
دستگاه می كشد و با سربلندی می گوید: «اشكال اینجاست!»
آن قطعه تعمیر می شود و دستگاه بار دیگر به كار می افتد. مهندس دستمزد خود را
50000 دلار معرفی می كند. حسابداری تقاضای ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفی
می كند و او بطور مختصر این گزارش را می دهد: «بابت یك قطعه گچ: 1 دلار و بابت
دانستن اینكه ضربدر را كجا بزنم: 49999 دلار»
 

ZafMaR

عضو جدید
امیر کبیر

امیر کبیر

سال 1264 قمرى، نخستین برنامه‌ى دولت ایران براى واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانى ایرانى را آبله‌کوبى مى‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبى به امیر کبیر خبردادند که مردم از روى ناآگاهى نمى‌خواهند واکسن بزنند. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان مى‌شود.
هنگامى که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیمارى آبله جان باخته‌اند، امیر بى‌درنگ فرمان داد هر کسى که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور مى کرد که با این فرمان همه مردم آبله مى‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانى مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شمارى که پول کافى داشتند، پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبى سرباز زدند. شمارى دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان مى‌شدند یا از شهر بیرون مى‌رفتند.
روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ى شهر تهران و روستاهاى پیرامون آن فقط سى‌صد و سى نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزى را که فرزندش از بیمارى آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که براى نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده مى‌شود. امیر فریاد کشید: واى از جهل و نادانى، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌اى باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمى‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز.
چند دقیقه دیگر، بقالى را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود.. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روى صندلى نشست و با حالى زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانى امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالى از بیمارى آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتى گفت: عجب، من تصور مى‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین هاى‌هاى مى‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، براى دو بچه‌ى شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست.. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانى که ما سرپرستى این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم. میرزا آقاخان آهسته گفت: ولى اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند.
امیر با صداى رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانى مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع مى‌کنند. تمام ایرانى‌ها اولاد حقیقى من هستند و من از این مى‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.
 

سمانه آسمونی

عضو جدید
کاربر ممتاز
عاشقانه ترين آواز کلاغ
کلاغ لکه ننگی بود بر دامن آسمان و وصله ناجور بر لباس هستی و صدای ناهموار و ناموزونش خراشی بود بر صورت احساس . با صدايش نه گلی می شکفت و نه لبخندی بر لبی می نشست صدايش اعتراضی بود که در گوش زمين می پيچيد.
کلاغ خودش را دوست نداشت و بودنش را . کلاغ از کائنات گله داشت.کلاغ فکر می کرد در دایره قسمت نازيبايی ها تنها سهم اوست و نظام احسن عبارتی است که هرگز او را شامل نمی شود . کلاغ غمگينانه گفت : کاش خداوند این لکه سياه را از هستی می زدود و بالهايش را می بست تا ديگر آواز نخواند.
خدا گفت : صدايت ترنمی است که هر گوشی آن را بلد نيست. فرشته ها با صدای تو به وجد می آيند . سياه کوچکم! بخوان ! فرشته ها منتظر هستند. و کلاغ هيچ نگفت .
خدا گفت : سياه چونان مرکب که زيبايی را از آن می نويسند و تو اين چنين زيبايی ات را بنويس و اگر نباشی جهان من چيزی کم دارد. خودت را از آسمانم دريق نکن. و کلاغ باز خاموش بود.
خدا گفت : بخوان! برای من بخوان. اين منم که دوستت دارم سياهی ات را و خواندنت را.
و کلاغ خواند. اين بار اما عاشقانه ترين آوازش را خدا گوش داد و لذت برد و جهان زيبا شد."
عرفان نظر آهاری
 

SoLTAnEH

عضو جدید
هيزم شكن

روزي، وقتي هيزم شكني مشغول قطع كردن يه شاخه درخت بالاي رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتي در حال گريه كردن بود، يه فرشته اومد و ازش پرسيد: چرا گريه مي كني؟ هيزم شكن گفت كه تبرم توي رودخونه افتاده. فرشته رفت و با يه تبر طلايي برگشت.
"آيا اين تبر توست؟" هيزم شكن جواب داد: " نه" فرشته دوباره به زير آب رفت و اين بار با يه تبر نقره اي برگشت و پرسيد كه آيا اين تبر توست؟ دوباره، هيزم شكن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زير آب رفت و اين بار با يه تبر آهني برگشت و پرسيد آيا اين تبر توست؟ جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هيزم شكن خوشحال روانه خونه شد. يه روز وقتي داشت با زنش كنار رودخونه راه مي رفت زنش افتاد توي آب. هيزم شكن داشت گريه مي كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسيد كه چرا گريه مي كني؟ اوه فرشته، زنم افتاده توي آب. "
فرشته رفت زير آب و با جنيفر لوپز برگشت و پرسيد : زنت اينه؟ هيزم شكن فرياد زد: آره!
فرشته عصباني شد. " تو تقلب كردي، اين نامرديه "
هيزم شكن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. مي دوني، اگه به جنيفر لوپز "نه" مي گفتم تو مي رفتي و با كاترين زتاجونز مي اومدي. و باز هم اگه به كاترين زتاجونز "نه" ميگفتم، تو مي رفتي و با زن خودم مي اومدي و من هم مي گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من مي دادي. اما فرشته، من يه آدم فقيرم و توانايي نگهداري سه تا زن رو ندارم، و به همين دليل بود كه اين بار گفتم آره.

نكته اخلاقي: هر وقت مردی دروغ ميگه به خاطر يه دليل شرافتمندانه و مفيده
 

SoLTAnEH

عضو جدید
هيزم شكن

روزي، وقتي هيزم شكني مشغول قطع كردن يه شاخه درخت بالاي رودخونه بود، تبرش افتاد تو رودخونه. وقتي در حال گريه كردن بود، يه فرشته اومد و ازش پرسيد: چرا گريه مي كني؟ هيزم شكن گفت كه تبرم توي رودخونه افتاده. فرشته رفت و با يه تبر طلايي برگشت.
"آيا اين تبر توست؟" هيزم شكن جواب داد: " نه" فرشته دوباره به زير آب رفت و اين بار با يه تبر نقره اي برگشت و پرسيد كه آيا اين تبر توست؟ دوباره، هيزم شكن جواب داد : نه. فرشته باز هم به زير آب رفت و اين بار با يه تبر آهني برگشت و پرسيد آيا اين تبر توست؟ جواب داد: آره.
فرشته از صداقت مرد خوشحال شد و هر سه تبر را به اوداد و هيزم شكن خوشحال روانه خونه شد. يه روز وقتي داشت با زنش كنار رودخونه راه مي رفت زنش افتاد توي آب. هيزم شكن داشت گريه مي كرد كه فرشته باز هم اومد و پرسيد كه چرا گريه مي كني؟ اوه فرشته، زنم افتاده توي آب. "
فرشته رفت زير آب و با جنيفر لوپز برگشت و پرسيد : زنت اينه؟ هيزم شكن فرياد زد: آره!
فرشته عصباني شد. " تو تقلب كردي، اين نامرديه "
هيزم شكن جواب داد : اوه، فرشته من منو ببخش. سوء تفاهم شده. مي دوني، اگه به جنيفر لوپز "نه" مي گفتم تو مي رفتي و با كاترين زتاجونز مي اومدي. و باز هم اگه به كاترين زتاجونز "نه" ميگفتم، تو مي رفتي و با زن خودم مي اومدي و من هم مي گفتم آره. اونوقت تو هر سه تا رو به من مي دادي. اما فرشته، من يه آدم فقيرم و توانايي نگهداري سه تا زن رو ندارم، و به همين دليل بود كه اين بار گفتم آره.

نكته اخلاقي: هر وقت مردی دروغ ميگه به خاطر يه دليل شرافتمندانه و مفيده
 

ZafMaR

عضو جدید
رنگین پوست ؟

رنگین پوست ؟

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]این شعر کاندیدای شعر برگزیده سال ۲۰۰۵ شده .[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]توسط یک بچه آفریقایی نوشته شده و استدلال شگفت انگیزی داره.
************ *****[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی به دنیا میام، سیاهم، وقتی بزرگ میشم، سیاهم[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی میرم زیر آفتاب، سیاهم، وقتی می ترسم، سیاهم[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی مریض میشم، سیاهم، وقتی می میرم، هنوزم سیاهم[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و تو، آدم سفید[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی به دنیا میای، صورتی ای، وقتی بزرگ میشی، سفیدی[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی میری زیر آفتاب، قرمزی، وقتی سردت میشه، آبی ای[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]وقتی می ترسی، زردی، وقتی مریض میشی، سبزی[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و وقتی می میری، خاکستری ای[/FONT]

[FONT=arial, helvetica, sans-serif]و تو به من میگی رنگین پوست؟؟؟[/FONT]
 

ZafMaR

عضو جدید
شهر بی سوادان

شهر بی سوادان

روستایی بود دور افتاده كه مردم ساده دل و بی سوادی در آن سكونت داشتند. مردی
شیاد از ساده لوحی آنان استفاده كرده و بر آنان به نوعی حكومت می كرد. برحسب
اتفاق گذر یك معلم به آن روستا افتاد و متوجه دغلكاری های شیاد شد و او را
نصیحت كرد كه از اغفال مردم دست بردارد و گرنه او را رسوا می كند. اما مرد شیاد
نپذیرفت. بعد از اتمام حجت٬ معلم با مردم روستا از فریبكاری های شیاد سخن گفت و
نسبت به حقه های او هشدار داد. بعد از كلی مشاجره بین معلم و شیاد قرار بر این
شد كه فردا در میدان روستا معلم و مرد شیاد مسابقه بدهند تا معلوم شود كدامیك
باسواد و كدامیك بی سواد هستند. در روز موعود همه مردم روستا در میدان ده گرد
آمده بودند تا ببینند آخر كار، چه می شود.
شیاد به معلم گفت: بنویس «مار»
معلم نوشت: مار
نوبت شیاد كه رسید شكل مار را روی خاك كشید.
و به مردم گفت: شما خود قضاوت كنید كدامیك از اینها مار است؟
مردم كه سواد نداشتند متوجه نوشته مار نشدند اما همه شكل مار را شناختند و به
جان معلم افتادند تا می توانستند او را كتك زدند و از روستا بیرون راندند.
 

ZafMaR

عضو جدید
روسپی و راهبه

روسپی و راهبه

راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت . راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند . تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : " تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی .. چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی . " زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست . همچنین از خدای قادر متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد .اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نكرد.
بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که بدن خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست .راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : " از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند . "




و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد . هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت . راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : " این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش ! "
زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : " پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟ "خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد .
روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند . در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : "خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود !"
یکی از فرشته ها پاسخ داد :
" تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم ."
 

ZafMaR

عضو جدید
روسپی و راهبه

روسپی و راهبه

راهبی در نزدیکی معبد زندگی می کرد . در خانه روبرویش , یک روسپی اقامت داشت . راهب که می دید مردان زیادی به آن خانه رفت و آمد دارند . تصمیم گرفت با او صحبت کند . زن را سرزنش کرد : " تو بسیار گناهکاری . روز وشب به خدا بی احترامی می کنی .. چرا دست از این کار نمی کشی ؟ چرا کمی به زندگی بعد از مرگت فکر نمی کنی . " زن به شدت از گفته های راهب شرمنده شد و از صمیم قلب به درگاه خدا دعا کرد و بخشش خواست . همچنین از خدای قادر متعال خواست که راه تازه ای برای امرار معاش به او نشان بدهد .اما راه دیگری برای امرار معاش پیدا نكرد.
بعد از یک هفته گرسنگی , دوباره به روسپی گری پرداخت .اما هر بار که بدن خود را به بیگانه ای تسلیم می کرد از درگاه خدا آمرزش می خواست .راهب که از بی تفاوتی زن نسبت به اندرز او خشمگین شده بود فکر کرد : " از حالا تا روز مرگ این گناهکار , می شمرم که چند مرد وارد آن خانه شده اند . "




و از آن روز کار دیگری نکرد جز این که زندگی آن روسپی را زیر نظر بگیرد . هر مردی که وارد خانه می شد , راهب ریگی بر ریگ های دیگر می گذاشت .مدتی گذشت . راهب دوباره روسپی را صدا زد و گفت : " این کوه سنگ را می بینی ؟ هر کدام از این سنگها نماینده یکی از گناهان کبیره ای است که انجام داده ای , آن هم بعد از هشدار من . دوباره می گویم : مراقب اعمالت باش ! "
زن به لرزه افتاد , فهمید گناهانش چقدر انباشته شده است . به خانه برگشت , اشک پشیمانی ریخت و دعا کرد : " پروردگارا, کی رحمت تو مرا از این زندگی مشقت بار آزاد می کند ؟ "خداوند دعایش را پذیرفت . همان روز , فرشته ی مرگ ظاهر شد و جان او را گرفت . فرشته به دستور خدا , از خیابان عبور کرد و جان راهب را هم گرفت و با خود برد .
روح روسپی , بی درنگ به بهشت رفت . اما شیاطین , روح راهب را به دوزخ بردند . در راه , راهب دید که بر روسپی چه گذشته و شِکوه کرد : "خدایا , این عدالت توست ؟ من که تمام زندگی ام را در فقر و اخلاص گذرانده ام , به دوزخ می روم و آن روسپی که فقط گناه کرده , به بهشت می رود !"
یکی از فرشته ها پاسخ داد :
" تصمیمات خداوند همواره عادلانه است . تو فکر می کردی که عشق خدا فقط یعنی فضولی در رفتار دیگران . هنگامی که تو قلبت را سرشار از گناه فضولی می کردی , این زن روز وشب دعا می کرد . روح او , پس از گریستن , چنان سبک می شد که توانستیم او را تا بهشت بالا ببریم . اما آن ریگ ها چنان روح تو را سنگین کرده بودند که نتوانستیم تو را بالا ببریم ."
 

ZafMaR

عضو جدید
در یک سحرگاه سرد ماه ژانویه، مردی وارد ایستگاه متروی واشینگتن دی سی شد و شروع به نواختن ویلون کرد.
این مرد در عرض ۴۵ دقیقه، شش قطعه ازبهترین قطعات باخ را نواخت. از آنجا که شلوغ ترین ساعات صبح بود، هزاران نفر برای رفتن به سر کارهای‌شان به سمت مترو هجوم آورده بودند.

سه دقیقه گذشته بود که مرد میانسالی متوجه نوازنده شد. از سرعت قدم‌هایش کاست و چند ثانیه‌ای توقف کرد، بعد با عجله به سمت مقصد خود براه افتاد.

یک دقیقه بعد، ویلون‌زن اولین انعام خود را دریافت کرد. خانمی بی‌آنکه توقف کند یک اسکناس یک دلاری به درون کاسه‌اش انداخت و با عجله براه خود ادامه داد.

چند دقیقه بعد، مردی در حالیکه گوش به موسیقی سپرده بود، به دیوار پشت‌ سر تکیه داد، ولی ناگاهان نگاهی به ساعت خود انداخت وبا عجله از صحنه دور شد،

کسی که بیش از همه به ویلون زن توجه نشان داد، کودک سه ساله‌ای بود که مادرش با عجله و کشان کشان بهمراه می ‌برد. کودک یک لحظه ایستاد و به تماشای ویلون‌زن پرداخت، مادر محکم تر کشید وکودک در حالیکه همچنان نگاهش به ویلون‌زن بود، بهمراه مادر براه افتاد، این صحنه، توسط چندین کودک دیگرنیز به همان ترتیب تکرار شد، و والدین‌شان بلا استثنا برای بردن‌شان به زور متوسل شدند.

در طول مدت ۴۵دقیقه‌ای که ویلون‌زن می نواخت، تنها شش نفر، اندکی توقف کردند. بیست نفر انعام دادند، بی‌آنکه مکثی کرده باشند، و سی و دو دلار عاید ویلون‌زن شد. وقتیکه ویلون‌زن از نواختن دست کشید و سکوت بر همه جا حاکم شد، نه کسی متوجه شد. نه کسی تشویق کرد، ونه کسی او را شناخت.

هیچکس نمی‌دانست که این ویلون‌زن همان (جاشوا بل ) یکی از بهترین موسیقیدانان جهان است، و نوازنده‌ی یکی از پیچیده‌ترین فطعات نوشته شده برای ویلون به ارزش سه ونیم میلیون دلار، می‌باشد.

جاشوا بل، دو روز قبل از نواختن در سالن مترو، در یکی از تاتر های شهر بوستون، برنامه‌ای اجرا کرده بود که تمام بلیط هایش پیش‌فروش شده بود، وقیمت متوسط هر بلیط یکصد دلار بود.

این یک داستان حقیقی است،نواختن جاشوا بل در ایستگاه مترو توسط واشینگتن‌پست ترتیب داده شده بود، وبخشی از تحقیقات اجتماعی برای سنجش توان شناسایی، سلیقه و الوویت ‌های مردم بود.

نتیجه: آیا ما در شزایط معمولی وساعات نا‌مناسب، قادر به مشاهده ودرک زیبایی هستیم؟ لحظه‌ای برای قدر‌دانی از آن توقف می‌کنیم؟ آیا نبوغ وشگرد ها را در یک شرایط غیر منتظره می‌توانیم شناسایی کنیم؟

یکی از نتایج ممکن این آزمایش میتواند این باشد،
اگر ما لحظه‌ای فارغ نیستیم که توقف کنیم و به یکی از بهترین موسیقیدانان جهان که در حال نواختن یکی از بهترین قطعات نوشته شده برای ویلون، است، گوش فرا دهیم ،چه چیز های دیگری را داریم از دست میدهیم؟
 

ZafMaR

عضو جدید
چند سال پیش در جریان بازی های پارالمپیك (المپیك معلولین) در شهر سیاتل آمریكا 9 نفر از شركت كنندگان دو100متر پشت خط آغاز مسابقه قرار گرفتند.
همه این 9 نفر افرادی بودند كه ما آنها را عقب مانده ذهنی و جسمی می خوانیم. آنها با شنیدن صدای تپانچه حركت كردند. بدیهی است كه آنها هرگز قادر به دویدن با سرعت نبودند و حتی نمی توانستند به سرعت قدم بردارند بلكه هر یك به نوبه خود با تلاش فراوان می كوشید تا مسیر مسابقه را طی كرده و برنده مدال پارالمپیك شود.
ناگهان در بین راه مچ پای یكی از شركت كنندگان پیچ خورد . این دختر یكی دو تا غلت روی زمین خورد و به گریه افتاد.
هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند ، آنها ایستادند، سپس همه به عقب بازگشتند و به طرف او رفتند.
یكی از آنها كه مبتلا به سندروم داون(عقب ماندگی شدید جسمی و روانی) بود، خم شد و دختر گریان را بوسید و گفت : این دردت رو تسكین میده .
سپس هر 9 نفر بازو در بازوی هم انداختند و خود را قدم زنان به خط پایان رساندند.
در واقع همه آنها اول شدند. تمام جمعیت ورزشگاه به پا خواستند و 10 دقیقه برای آنها كف زدند.
 

ZafMaR

عضو جدید
انتوان چخوف

انتوان چخوف

همین چند روز پیش، «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا » پرستار بچه‌‌‌هایم را به اتاقم دعوت كردم تا با او تسویه حساب كنم .

به او گفتم: بنشینید«یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌اِونا»! می‌‌‌‌دانم كه دست و بالتان خالی است امّا رودربایستی دارید و آن را به زبان نمی‌‌‌آورید. ببینید، ما توافق كردیم كه ماهی سی‌‌‌روبل به شما بدهم این طور نیست؟

- چهل روبل .

- نه من یادداشت كرده‌‌‌‌ام، من همیشه به پرستار بچه‌‌هایم سی روبل می‌‌‌دهم. حالا به من توجه كنید.

شما دو ماه برای من كار كردید.

- دو ماه و پنج روز

- دقیقاً دو ماه، من یادداشت كرده‌‌‌ام. كه می‌‌شود شصت روبل. البته باید نُه تا یكشنبه از آن كسر كرد. همان طور كه می‌‌‌‌‌دانید یكشنبه‌‌‌ها مواظب «كولیا» نبودید و برای قدم زدن بیرون می‌‌رفتید.

سه تعطیلی .. . . «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اونا» از خجالت سرخ شده بود و داشت با چین‌‌های لباسش بازی می‌‌‌كرد ولی صدایش درنمی‌‌‌آمد.

- سه تعطیلی، پس ما دوازده روبل را می‌‌‌گذاریم كنار. «كولیا» چهار روز مریض بود آن روزها از او مراقبت نكردید و فقط مواظب «وانیا» بودید فقط «وانیا» و دیگر این كه سه روز هم شما دندان درد داشتید و همسرم به شما اجازه داد بعد از شام دور از بچه‌‌‌ها باشید.

دوازده و هفت می‌‌شود نوزده. تفریق كنید. آن مرخصی‌‌‌ها ؛ آهان، چهل و یك‌ ‌روبل، درسته؟

چشم چپ «یولیا واسیلی ‌‌‌‌اِونا» قرمز و پر از اشك شده بود. چانه‌‌‌اش می‌‌لرزید. شروع كرد به سرفه كردن‌‌‌‌های عصبی. دماغش را پاك كرد و چیزی نگفت.

- و بعد، نزدیك سال نو شما یك فنجان و نعلبكی شكستید. دو روبل كسر كنید ..

فنجان قدیمی‌‌‌تر از این حرف‌‌‌ها بود، ارثیه بود، امّا كاری به این موضوع نداریم. قرار است به همه حساب‌‌‌‌ها رسیدگی كنیم.

موارد دیگر: بخاطر بی‌‌‌‌مبالاتی شما «كولیا » از یك درخت بالا رفت و كتش را پاره كرد. 10 تا كسر كنید. همچنین بی‌‌‌‌توجهیتان

باعث شد كه كلفت خانه با كفش‌‌‌های «وانیا » فرار كند شما می‌‌بایست چشم‌‌هایتان را خوب باز می‌‌‌‌كردید. برای این كار مواجب خوبی می‌‌‌گیرید.

پس پنج تا دیگر كم می‌‌كنیم.

در دهم ژانویه 10 روبل از من گرفتید...

« یولیا واسیلی ‌‌‌‌‌‌اِونا» نجواكنان گفت: من نگرفتم.

- امّا من یادداشت كرده‌‌‌ام ..

- خیلی خوب شما، شاید …

- از چهل ویك بیست و هفت تا برداریم، چهارده تا باقی می‌‌‌ماند.

چشم‌‌‌هایش پر از اشك شده بود و بینی ظریف و زیبایش از عرق می‌‌‌درخشید. طفلك بیچاره !

- من فقط مقدار كمی گرفتم ..

در حالی كه صدایش می‌‌‌لرزید ادامه داد: من تنها سه روبل از همسرتان پول گرفتم . . . ! نه بیشتر.

- دیدی حالا چطور شد؟ من اصلاً آن را از قلم انداخته بودم. سه تا از چهارده تا به كنار، می‌‌‌كنه به عبارتی یازده تا، این هم پول شما سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا، سه‌‌‌تا . . . یكی و یكی.

- یازده روبل به او دادم با انگشتان لرزان آنرا گرفت و توی جیبش ریخت .

- به آهستگی گفت: متشكّرم!

- جا خوردم، در حالی كه سخت عصبانی شده بودم شروع كردم به قدم زدن در طول و عرض اتاق.

- پرسیدم: چرا گفتی متشكرم؟

- به خاطر پول.

- یعنی تو متوجه نشدی دارم سرت كلاه می‌‌گذارم؟ دارم پولت را می‌‌‌خورم؟ تنها چیزی می‌‌‌توانی بگویی این است كه متشكّرم؟

- در جاهای دیگر همین مقدار هم ندادند.

- آن‌‌ها به شما چیزی ندادند! خیلی خوب، تعجب هم ندارد. من داشتم به شما حقه می‌‌زدم، یك حقه‌‌‌ی كثیف حالا من به شما هشتاد روبل می‌‌‌‌دهم. همشان این جا توی پاكت برای شما مرتب چیده شده.

ممكن است كسی این قدر نادان باشد؟ چرا اعتراض نكردید؟ چرا صدایتان در نیامد؟

ممكن است كسی توی دنیا این قدر ضعیف باشد؟

لبخند تلخی به من زد كه یعنی بله، ممكن است.

بخاطر بازی بی‌‌رحمانه‌‌‌ای كه با او كردم عذر خواستم و هشتاد روبلی را كه برایش خیلی غیرمنتظره بود پرداختم.

برای بار دوّم چند مرتبه مثل همیشه با ترس، گفت: متشكرم!
پس از رفتنش مبهوت ماندم و با خود فكر كردم در چنین دنیایی چقدر راحت می‌‌شود زورگو بود.
 

ZafMaR

عضو جدید
پادشاهی که بریک کشور بزرگ حکومت می کرد ولی باز هم از زندگی خود راضی نبود اما خودش نیز علت را نمی دانست ! روزی پادشاه در کاخ امپراتوری قدم می زد و هنگامی که از آشپزخانه عبور می کرد ، صدای ترانه ای را شنید و متوجه یک آشپز شد که روی صورتش برق سعادت و شادی دیده می شد ... پادشاه بسیار تعجب کرد و از آشپز پرسید : چرا اینقدر شاد هستی ؟ آشپز جواب داد : قربان ، من فقط یک آشپز هستم و تلاش می کنم تا همسر و بچه ام را شاد کنم ؛ ما خانه حصیری تهیه کرده ایم و به اندازه کافی خوراک و پوشاک داریم ؛ بدین سبب من راضی و خوشحال هستم ...پس از شنیدن سخن آشپز ، پادشاه با وزیر در این مورد صحبت کرد و وزیر به پادشاه گفت : قربان ، این آشپز هنوز عضو گروه 99 نیست ! اگر او به این گروه نپیوندد ، نشانگر آن است که مرد خوشبختی است !پادشاه با تعجب پرسید : گروه 99 چیست ؟!! وزیر جواب داد : اگر می خواهید بدانید که گروه 99 چیست ، باید این کار انجام دهید : یک کیسه با 99 سکه طلا در مقابل در خانه آشپز بگذارید و به زودی خواهید فهمید که گروه 99 چیست ...!پادشاه بر اساس حرفهای وزیر فرمان داد یک کیسه با 99 سکه طلا را در مقابل در خانه آشپز قرار دهند ... آشپز پس از انجامکارها به خانه باز گشت و در مقابل در کیسه را دید ، با تعجب کیسه را به اتاق برد وباز کرد و با دیدن سکه های طلایی ابتدا متعجب شد و سپس از شادی آشفته و شوریده گشت !!!
آشپز سکه های طلایی را روی میز گذاشت و آنها را شمرد : 99 سکه ؟!! آشپز فکر کرد اشتباهی رخ داده است و بارها طلاها را شمرد ، ولی واقعا 99 سکه بود ! او تعجب کرد که چرا تنها 99 سکه است و 100 سکه نیست و فکر کرد که یک سکه دیگر کجاست و شروع به جستجوی سکه صدم کرد : اتاق ها و حتی حیاط را زیر و رو کرد ، اما خسته و کوفته و ناامید به این کار خاتمه داد ...آشپز بسیار دل شکسته شد و تصمیم گرفت از فردا بسیار تلاش کند تا یک سکه طلایی دیگر بدست آورد و ثروت خود را هر چه زودتر به یکصد سکه طلا برساند ! تا دیروقت کار کرد ، به همین دلیل صبح ­ روز بعد دیرتر از خواب بیدار شد و از همسر و فرزندش انتقاد کرد که چرا وی را بیدار نکرده اند ... آشپز دیگر مانند گذشته خوشحال نبود و آواز هم نمی خواند و فقط تا حد توان کار می کرد .
پادشاه نمی دانست که چرا این کیسه چنین بلایی برسر آشپز آورده است و علت را از وزیر پرسید ؟!
وزیر جواب داد : قربان ، این آشپز رسما به عضویت گروه 99 درآمد!
اعضای گروه 99 چنین افرادی هستند : آنان زیاد دارند اما راضی نیستند ، تا آخرین حد توان کار می کنند تا بیشتر بدست آورند ، می خواهند هر چه زودتر " یکصد " سکه را از آن خود کنند و این علت اصلی نگرانی ها و آلام آنان است ...​
 

ZafMaR

عضو جدید
پسر کوچکی وارد داروخانه شد، کارتن جوش شیرنی را به
سمت تلفن هل داد. بر روی کارتن رفت تا دستش به دکمه های تلفن برسد و شروع کرد به گرفتن شماره ای هفت رقمی.
مسئول دارو خانه متوجه پسر بود و به مکالماتش گوش داد.
پسرک پرسید،" خانم، می توانم خواهش کنم کوتاه کردن چمنها را به من بسپارید؟"
زن پاسخ داد، کسی هست که این کار را برایم انجام می
دهد."
پسرک گفت:"خانم، من این کار را نصف قیمتی که او می
گیرد انجام خواهم داد".
زن در جوابش گفت که از کار این فرد کاملا راضی است.
پسرک بیشتر اصرار کرد و پیشنهاد داد،" خانم، من پیاده رو و
جدول جلوی خانه را هم برایتان جارو می کنم، در این صورت
شما در یکشنبه زیباترین چمن را در کل شهر خواهید داشت."
مجددا زن پاسخش منفی بود".
پسرک در حالی که لبخندی بر لب داشت، گوشی را گذاشت.
مسئول داروخانه که به صحبت های او گوش داده بود به
سمتش رفت و گفت: "پسر...از رفتارت خوشم میاد؛ به خاطر
اینکه روحیه خاص و خوبی داری دوست دارم کاری بهت بدم"
پسر جوان جواب داد،" نه ممنون، من فقط داشتم عملکردم
رو می سنجیدم، من همون کسی هستم که برای این خانوم کار می کنه".​
 

ZafMaR

عضو جدید
به هنگام حمله ی ناپلون به روسیه دسته ای از سربازان او در مرکز شهر کوچکی از ان سرزمین همیشه برف در حال جنگ بودند.ناپلون به طور اتفاقی از سواران خود جدامیافتد و گروهی از قزاقان روسی رد او را میگیرند و در خیابانهای پر پیچ و خم شهر به تعقیب او میپردازند. ناپلون که جان خود را در خطر میبیند پا به فرار میگذاردو سر انجام در کوچه ای سراسیمه وارد یک دکان پوست فروشی میشود او با مشاهده ی پوست فروش ملتمسانه و با نفس های بریده بریده فریادمیزند:((کمکم کن جانم را نجات بده کجا میتوانم پنهان شوم؟))پوست فروش میگوید: (زود باش بیا زیر این پوستینها)و سپس روی ناپلون مقداری زیادی پوستین میریزد.پوست فروش تازه از این کار فارغ شده بود که قزاقان روسی شتابان وارد دکان میشوند و فریاد زنان میپرسند:(او کجاست؟ما دیدیم که او امد تو.)قزاقان علیرغم اعتراضهای پوست فروش دکان را برای پیدا کردن ناپلون زیر و رو میکنند. انها تل پوستین ها را با شمشیرهای تیز خود سیخ میزنند اما او را نمیابند سپس راه خود را میگیرند و میروند.ناپلون پس از مدتی صحیح و سالم از زیر پوستینهابیرون میخزد.در همین لحظه محافظان او از راه میرسند .پوست فروش رو به ناپلون کرده و محجوب از او میپرسد:((ببخشید که همچین سوالی از شخص مهمی چون شما میکنم اما میخواهم بدانم که اون زیر با علم به اینکه لحظه ی بعد اخرین لحظات زندگیتان است چه احساس داشتید؟)ناپلون قامتش را راست کرده و در حالی که سینه اش را جلو میداد خشمگین میغرد:(تو به چه حقی جرات میکنی که همچین سوالی از من بپرسی؟سرباز این مردک گستاخ را ببرید چشماشو ببندید و اعدامش کنید من خودم شخصا فرمان اتش را صادر خواهم کرد.)محافظان بر پیکر پوست فروش چنگ زده کشان کشان او را با خود میبرندو سینه کش دیوار چشمان او را میبندند.پوست فروش نمیتواند چیزی ببیند اما صدای ملایم و موجدار لباسهایش را در جریان باد سرد میشنود .او برخورد ملایم باد سرد بر لباسهایش خنک شدن گونه هایش و لرزش غیر قابل کنترل پاهایش را احساس میکند. سپس صدای ناپلون را میشنود ک پس از صاف کردن گلویش به ارامی میگوید:((آماده.............هدف...... ........))در این لحظه پوست فروش با علم به اینکه تا چند لحظه ی دیگر همین چند احساس را نیز از دست خواهد داد احساسی غیر فابل وصف سر تا سر وجودش را در بر میگیردو قطرات اشک از گونه هایش فرو میغلتد پس از سکوتی طولانی پوست فروش صدای گامهای را میشنود که به او نزدیک میشوند.سپس نوار دور چشمان پوست فروش را بر میدارند. پوست فروش که در اثر تابش ناگهانی نور خورشید هنوز نیمه کور بود در مقابل خود ناپلون را میبیند که با چشمانی نافذ و معنی دار چشمانی که انگار بر ذره ذره وجودش اشراف دارد به او مینگرد. آنگاه ناپلون به سخن آمده و به نرمی میگوید:




((حالا میفهمی که چه احساسی داشتم))​
 

abolfazlhamzeh

عضو جدید
[FONT=&quot]دوستان سلام [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT][FONT=&quot]دوستان خاطره تلخ ازدواج یکی از دوستانم را برای شما می ذارم امید وارم درس عبرت گرفته و گول افراد شیاد را نخورید دوستان خواهشمندم که موفق باشید و بقول ترانه سیاوش قمیشی که می گوید انسانها صبح که از خواب برمی خیزند نقاب برصورت می گذارند تا شب که از خواب بر میخیزند به امید موفقیت شما در زندگیتان نظرات خود را در زیر بیان کنید[/FONT][FONT=&quot] ..............


[/FONT][FONT=&quot]دوستم رضا . ک [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT][FONT=&quot]داستان یک زندگی تلخ اینترنتی [/FONT][FONT=&quot]

[/FONT][FONT=&quot]من جوانی 28 ساله اهل یکی از شهرستانهای استان ........ هستم بنام [/FONT][FONT=&quot]........... [/FONT][FONT=&quot]دارای مدرک تحصیلی فوق دیپلم کامپیوتر در حال درس خواندن در یک تعمیرگاه صوتی و تصویری یک از آشنایان کار می کردم در آنجا برای استفاده کارمان از اینترنت استفاده می کردیم حدود 4 الی 5 سال پیش از قرار معلوم در اوقات بیکاری به چت کردن می پرداختیم در این اوضاع با دختری آشنا شدم که از لحاظ فرهنگ و خوبی بهتر از خودم بود در اوایل آشنایی چت می کردیم تا اینکه بعد از گذشت حدود 1 ماه به هم وابسته شدیم من به او شماره همراه خودم را دادم و در یک بعد از ظهر او باهام تماس گرفت و از خودمان گفتیم اولش خجالت می کشیدم آخه من اولین باری بود با یک دختر همکلام می شدم حس کردم او می تواند آینده من را تامین کند گذشت روابط ادامه داشت 1 سال گذشت و من مدرک تحصیلی خودم را گرفتم 1 سال به او دل بسته بودم او هم همینطور واقعیات زندگی خودش رو بهم گفته بود او بچه طلاق بود و اوایل انقلاب بعد از جدایی پدرش مرده بود و مادرش برای تامین زندگی خود و دختر کوچیکش ازدواج با یک مرد بزرگتر از خودش را قبول کرد و مادرش از زندگی دومی 2 پسر داشت مادرش شوهر خود را نیز در سال 1373 از دست داد و به تنهایی بچه را بزرگ کرد دخترک آرزوهای من تنهای تنها بود و تنها دلداری او من بودم هیچ کس را در دنیا بجز مادرش نداشت چشمم را باز کردم 2 سال گذشت دخترک اهل یکی از استانهای غربی بود و هیچ کس باورش نمی شد 2 سال با او تلفنی من دوست بودم دخترک اسرار زیادی داشت که من او را ببینم ولی من نمی توانستم به همدان بروم چون به سربازی بایستی می رفتم همه چیزم او شده بود در سربازی هم باهاش رابطه داشتم چشمم را باز کردم 3 سال گذشت از سربازی که برگشتم باز به تعمیرگاه صوتی و تصویری برگشتم و کار می کردم اول صبح که از خواب بیدار می شدم ساعت 7 بهش با تلفن صبح بخیر می گفتم تا شب که می خواستم بخوابم شب بخیر بد طوری وابسته شده بودم اما موقعیت زندگی خودم را بد می دیدم یک روز بهم زنگ زدم یادمه توی ایام عید بود گفت که اومدیم اهواز من شکه شدم گفتم اهواز چرا ؟ گفت با خانواده اومدیم مسافرت من اسرار زیادی داشتم بیاییم اهواز خلاصه به هتل محل اقامت اونا رفتم قلبم می زد که چطوری با دخترک روبه رو بشم جوانی که همه زندگیش توی یک کارگاه تعمیرات بوده و دختری که با همه امیدش اومده اینجا و مسافتها را پیموده ناگفته نماند که قبلا از طریق اینترنت با وب کم او را دیده بودم و او نیز منو دیده بود به نزد او رفتم و کمی با هم صحبت نمودیم قلبم سخت می زد بهم گفتم خوشحال شده که منو دیده و دفعه بعدی نوبت توست بیایی شهرمان من هم قول دادم در اولین فرصت خلاصه گذشت از جریان 1 سال در سال چهارم خانواده ام فشار روحی زیادی به من اوردند که باید ازدواج کنی و تشکیل خانواده بدی 27 سال داشتم و کارم آزاد بود همه کار کردم تا شغل دولتی برای خود دست پا کنم نشد که نشد در آزمون ورودی بانکها و ..... هیچ به هیچ تابستون سال 87 مرداد ماه بود به دخترک زنگ زدم و گفتم که می خوام شهریور ماه بیام شهرشان او باورش نمی شد زیرا 4 سال بهش گفتم میام اما نمی رفتم جریان خانواده و خودم را براشون گفتم و بهش گفتم انتخاب اول من تویی او نیز خوشحال شد به یکی از دوستانم گفتم که بیا با هم بریم مسافرت شهر دخترک آب و هوا عوض کنیم او نیز که دبیر نهضت سواد آموزی بود قبول کرد اما جریان رو بهش نگفتم خلاصه روز ششم شهریورماه 1387 عازم شهرشان شدیم در راه قلبم بشدت می زد و بفکر رویارویی مجدد با دخترک عشق چشم و گوش من رو بسته بود چکار کنم خدایا خلاصه ساعت 8 از اندیمشک حرکت کردیم و ساعت 6 صبح به مقصد رسیدیم هوا خیلی سرد شده بود چون شهریور ماه در خوزستان گرما خیلی شدید است به دخترک زنگ زدم و ساعت 9 صبح در محلی قرار گذاشتیم جریان را برای دوستم گفتم و دوستم باورش نمی شد که تو کجا اینجا کجا دختر آمد و با هم کمی راه رفتیم و صحبت کردیم و موبایلش زنگ خورد دختر به من و دوستم گفت که مادرش تماس گرفته و گفته باید بریم خونه تا او هم منو ببینه من ترسیدم چون تا به حال همچین چیزی ندیده بودم خلاصه به اسرار دختر دنبالش افتادیم تا به خانه رسیدیم قلبم به شدت می زد سلام کردیم پیرزنی با قدی متوسط و لاغر اندام جلوی چشممان نمایان شد و دخترک من و دوستم را معرفی کرد از ساعت 30/9 دقیقه صبح تا ساعت 11 در خانه دخترک نشسته و خودم و موقعیت کاری را برای مادرش شرح دادم و گفتم که انشاء الله با خانواده تشریف می آورم از خانه خداحافظی کردیم و به سوی تهران به خانه عمویم رفتم و کل ماجرا را برایش تعریف نمودم عمویم هم خوشحال شد که می خواهم سر و سامان بگیرم اما منو نصیحت کرد که شما دارای 2 فرهنگ متفاوت هستید و خیلی سخته با هم کنار بیایید به خوزستان برگشتیم مهرماه بود ماه مبارک رمضان مسئله ازدواج را برای خانواده ام مطرح نمودم پدرم مخالف سرسخت بود اما با خواهشهای مادرم و عمویم پدرم راضی شد که برای خواستگاری به آن شهر برود پدرم با خانواده دخترک تماس و قرار را روز عید فطر گذاشتند من و برادرم در خانه ماندیم و پدرم به همراه *****انم به شهر دخترک برای دیدن خانواده آنها رفتند استرس زیادی داشتم و دست به دامان خدا بردم که خدایا خودت درستش کن تا اینکه 2 روز بعد خانواده ام برگشتند پدرم راضی بود و مادرم هم راضی و پدرم به آنها زنگ زد و از آنها دعوت کرد که روز آبان ماه بیایند خانه مان تا از نزدیک با زندگی مان آشنا شوند آنها دخترک به همراه 2 برادر تاتنی خود و مادرش آمدند و زندگی ما را از نزدیک دیدند من و دخترک هم کلی درباره آینده مان با هم صحبت نمودیم و باورمان نمی شد که کار به اینجا بکشد 4 سال دوستی تلفنی و آشنایی از طریق اینترنت خلاصه قرار عقد و ازدواج بسته شد من و مادرم به شهرشان رفتیم و پدرم قرار شد بعد از انجام آزمایشات پیش از ازدواج و سر مراسم عقد خودش را برساند از دفتر خانه شماره 2 شهرشان برگی جهت انجام آزمایشات گرفتیم در هنگام آزمایش 2 بار من منفی بودم و با کمبود آهن خون مواجه شده بودم روز آخر 5 شنبه بود مثل اینکه خداوند می خواست چیزی به من بگوید اما بازم عشق چشم و گوش من را بسته بود اگه بازم منفی می شدم بایستی می رفتم 1 ماه دوره آخرین آزمایش را دادم من بازم منفی شدم و دخترک مثبت شد و دکتر آزمایشگاه ازدواج من و دخترک را بلامانع اعلام نمود به پدرم زنگ زدیم و او روز جمعه آمد روز شنبه 18/8/1387 ساعت 4 به دفترخانه عقد و ازدواج شماره 2 شهرشان رفتیم و چشمم را باز کردم دیدم دخترک زن شرعی و قانونی من شده با مهریه [/FONT][FONT=&quot]1361 [/FONT][FONT=&quot]سکه بهار آزادی و شرط انتخاب محل سکونت برای او هدف من از این کار با نیت زندگی کردن بود خداوند خودش شاهد می باشد چه لحظه خوب و باور نکردی برای من بود اما شیرینی و خوبی دیری نپایید که به یک سرانجام بد تبدیل شد من و دخترک در آنجا ماندیم و مقدمات برپایی جشن عروسی رو آماده کردیم و پدرم و مادرم به خوزستان برگشتند مادرش کم کم داشت چهره واقعی خودش را نشان می داد و مادر روز اول نبود او سریع بر اثر یک کار من ناراحت می شد و به دخترش سرکوفت چه شوهری داری را می زد خودم چندین بار شندیم اما به روی خودم نیاوردم 2 جشن ازدواج یکی درشهر دخترک و یکی در خوزستان برگزار نمودیم یکی 14/9/87 برای بستگان فاطمه و یکی 20/9/87 برای بستگان خودم در خوزستان مادردخترک شخصیت پلید خودش را در 2 جشن برگزار شده با ناسزا گفتم به من و خانواده ام و دخترش نشان داد روزگار گذشت خواستم رابطه ام را با مادرش قطع کنم اما به اسرار دخترک که او در دنیا کسی رو ندارد و من تنها دخترش هستم من را از انجام این کار منع کرد ماهی 1 بار دخترک را برای دیدن مادرش به شهرشان می بردم اما ای کاش که این کار را نمی کردم او هر روز بدتر می شد مادرش دخالت 100 % را در زندگی ما داشت بطوریکه دخترک را از بچه دار شدن منع می کرد و می گفت اکه این کار را کردی دیگه دختر من نیستی گذشت گذشت من هرچه مادرش می گفت گوش می کردم گفتم آه نکشد مثلا در بازار شهرشان من دست خانمم را می گرفتم مادرش بدش می آمد و به او می گفت که دست او را ول کن و دست من را بگیر و به بازار که می رفتیم فاطمه به تحریک مادرش حتما بایستی فلان وسیله را برای خانه من خریداری می کردند اگر این کار را نمی کردم 2 نفر با من قهر می کردند و خودشان توی خیابان برای خود راه می رفتند مثلا من شب در خانه شان می خواستم با خانمم به پیاده روی برویم مادرش بدش می آمد و می گفت که 2 روز آمدید اینجا این کار را می کنید اصلا فرصت تنهایی به من و زنم را نمی داد اخه اول زندگی و این کارها از مادر زنم بعید بود من احساس کردم که او کمی حسود است نسبت به روابط زناشویی من و همسرم البته او درک نمی کرد که دخترش ازدواج کرده و مقصر اصلی زن من بود که اونیز فکر نمی کرد که ازدواج کرده و باید از مادر فاصله اش را کمتر و رابطه اش را با شوهرش بیشتر کند من هر موقع به خانه شان می رفتیم دست خالی نمی رفتم و باید یک کادو برای مادردخترک و برادرانش می بردم دخترک هر روز و هر ساعت از خوزستان با مادرش تلفنی اعلام وضعیت می کرد صبح ساعت چند از خواب بیدار شده من چکار کردم و ..... تا شب که می خوابیدیم او برای عید درخواست خرید طلا و جواهرات از من کرد و به گفته خودش جلوی مادرش و داییش که برای عید می آیند آبرویش می رود من که برای برگزاری مراسم ازدواج هزینه زیادی متحمل شدم و چند ماه مغازه نرفته بودم با بدبختی و قرض کردم برای فاطمه 2 النگو به قیمت 280000 تومان خریدم تا روز عید جلوی مادرش بهش هدیه بدم من هم چیزی به دخترک بابت قرض کردن پولها چیزی نگفتم گفتم کار می کنم و بعدا به دوستم پس می دهم روز 28 اسفند ماه [/FONT][FONT=&quot]87 [/FONT][FONT=&quot]مادرش به همراه 2 برادر ناتنی او به خانه مان آمدند در این ایام من زیر بار قرض سنگینی فرو رفتم چون کارم آزاد بود همه مغازه ها من رو می شناختند از از این مغازه و اون مغازه قرض می کردم می خواستم اونا فکرنکنن که من بی پول هستم روز خود عید برای من مثل کابوسی سیاه شده بود به بازار رفتم و برای برادر و *****انم به مبلغ 8000 تومان کادوی عیدی خریدم به خانه آمدم و دخترک دعوای شدیدی با من کرد که چرا این کار رو کردی برادرها و [/FONT][FONT=&quot]*****[/FONT][FONT=&quot]هایت باید به تو عیدی بدهند و از این قبیل حرفها مادرش هم جلوی من جبهه گرفت و با من قهر کردند خلاصه موقع تحویل سال که شد من رفتم دست مادر دخترک را بوسیدم و کادوی عید را بهش دادم و همچنین به برادران ناتنی اش و [/FONT][FONT=&quot]2 [/FONT][FONT=&quot]النگوی کادوی دخترک را نیز بهش دادم و گفتم دخترک آرزو کن او گفت خدایا من چه ازدواج اشتباهی کردم ! شکه شده بودم که او چه می گوید در اول سال خلاصه از همان لحظه تحویل سال به من بد گذشت در خانه خودم دست همسرم را می گرفتم و توی اتاق می گشیدم و برایش صحبت می کردم مادرش بشدت بدش می آمد و وقتی دخترک پیش او می رفت می گفت من 2 روزه آمدم و چرا می ری پیش شوهرت برو بند دلش و دخترک با تحریک حرفهای مادر بیشتر از من فاصله می گرفت خلاصه در ایام عید به مسافرت رفتیم اول به ... و ..... در مسافرت دخترک با قهرکردن خودش و چسبیدن به مادرش مسافرت را برای من زهر آور کرد می رفت به برادر ناتنی خو می گفت که به من بگوید پتو بخر و .... بدبختی اینجا بود که مادرش هم با من قهر می کرد از مسافرت که برگشتیم به .....و ...... نیز رفتیم در آنجا دیگه قهر کردنش با من کمتر شده بود علت را جویا شدم گفت که جلوی خانواده اش خجالت می کشد با من توی خیابان دست بگیرد و به من نزدیک شود در مسافرت من مبلغ 200000 هزار تومان پول به برادرش قرض دادم تا یک لب تاب خرید ناگفته نماند که او لب تاب قدیمی داشت که من خدا شاهد می باشد پولش را از جیب پدرم دادم و بصورت قرض به یکی از دوستانم دادم و تا الان که این سرگذشت را می نویسم تا بحال یک ریال از پول لب تاب را به من نداد و من به دورغ به برادرش گفتم نقد فروختمش مادر دخترک در روز دهم عید 88 با من بقول خودشان قهر و شبانه خانه من را ترک نمودند و مادر دخترک پس از رسیدن به خانه با من قهر و دخترک را علیه من تحریک می نمود که خاک بر سر این شوهری که داری و .... یک روز دخترک به من گفت که مادرش بهش زنگ زده و گفته که فردی بنام حسین به خانه مادرش در شهرشان زنگ زده و گفته اگر دخترک در زندگی شکست خورد من حاضرم با او ازدواج مجدد نمایم این حرف دخترک تنفر شدید من را نسبت به مادرش برانگیخت و هیچ چیز نگفتم اردیبهشت ماه بود که دخترک می گفت می خواهم بروم پیش مادرم و من هم اجازه دادم مبلغ 180000 تومان از دامادمان قرض کردم و به او دادم برای خرید مانتو و کفش برای عید که نخریده بود در ضمن او برای عقیده خرید مانتو و کفش برای خودش از طرف من اصلا ارزشی قایل نمی شد و می گفت شما دهاتی هستید و سلیقه ندارید و مادرم یا برادرم اگه بفهمه من از اینجا خریده بودم ناراحت می شن من هم گفتم اشکال نداره 5/2/88 به شهرشان رفت و 12/2/88 من به دنبالش رفتم خانواده اش اسرار زیادی داشتند که بمانم اما به دلیل موقعیت شغلی نتونستم بمونیم و دخترک را به همراه خودم آوردم او همش به من سرکوفت زندگی در روستا و فرهنگ پایین شهر مان را می زد اخلاقش 100% عوض شده بود بهانه گیر و قهر کردن تماسهای او با مادرش افزایش یافته بود بطوریکه باهاش صحبت کردم که کمتر این کار را بکن او بهانه نداشتن ماشین و خانه را آورد که تو بدبختی و من جای تفریحی ندارم من هم که صبحهای زود ساعت 7 تا 12 به کلاس فنی و حرفه ای کلاس تعمیرات تلفن همراه می رفتم تا حرفه ای بیاموزم برای آینده ام مغازه ای بگذارم بهانه های دخترک افزایش یافت که من با مادرم رفتم بازار شهرشان و طلا و گوشواره باید برایم بخری من که هنوز قرض ایام عید را داشتم می دادم و صبحها بیکار و بعد از ظهر ها در مغازه دوستم کار می کردم خلاصه برای خرید کادوی روز زن یک عذابی برای من بوجود آورد که باید برای مادرم یک قطعه طلا بخری با بدبختی خلاصه برای روز زن برای مادرش یک تیکه انگشتر طلا خریدم چون مادرش قرار بود 20/3 /88 بعد از پایان امتحانات برادر ناتنی اش به خوزستان بیاید من با این حال بیکاری آماده استقبال آنها شدم و مادر فاطمه بمدت 15 روز اقامت در خانه من نقاب خودش را از چهره برداشت و در تاریخ 5/4/88 دخترک را به همراه همه آینده من با خودش برد و از خانه من فرار کرد و زندگی من را برای همیشه تباه کرد و به شهرشان گریختند و در پی تماس تلفنی با فحش و ناسزا به من و خانواده ام پای اجرای مهریه را به وسط می کشند و من را تهدید می نمایند و الان بمدت 15 روزه که افسرده و دستم به جایی بند نیست و او به همراه مادرش از من درخواست طلاق را دارند حال از دوستانی که این سرنوشت را می خوانند از من درس عبرت گرفته و تن به ازدواج به این طور ازدواجهای اینترنتی ننمایند و[/FONT][FONT=&quot]:exclaim: .......................[/FONT]​
 

maral22

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام دوست عزیز:gol:راستش با خوندن داستان دوستتون واقعا متاثر و ناراحت شدم!!:(:cry:
راستش من در حدی نیستم که بخوام نظر بدم ولی این جور که من از ماجرا متوجه شدم مشکل ازدواج های جوانان ما اینترنت و......نیست!!!!!!فقط اینه که سعی نمی کنیم هم دیگه و خانواده ها،فرهنگ ها و.....رو با چشم باز ببینیم!سعی می کنیم همیشه از رویاها و......صحبت کنیم و کمتر به واقعیت های زندگی و تفاوت ها و نگاه هامون به زندگی توجه کنیم!!
در صورتی به نظر من الان جوانای ما راههای بیشتر وبهتری برای شناخت هم دارن و آزادی انتخاب بیشتری دارن!!!!!!!!ولی متاسفانه از این آزادی و فرصت عاقلانه و درست استفاده نمی کنند!!!!!!!:razz:
همون جور که گفتین عشق چشم دوستتون رو کور کرده بود و حتی ذره ای به خودش فرصت تامل در انتخابش رو نداده بود!!
و وقتی هم که با خانواده همسرش آشنا شد نگذاشت مدتی بگذره و با رفتارها ،کنش ها،فرهنگ،عقاید و.....خانواده همسرش و واکنش و عکس العمل همسرش در مقابل این موارد رو ببینه و بعد تصمیم قطعیش رو بگیره!!!!!!!!
مطمئن باشید اگر قدری تامل میکرد به راحتی این عیب بزرگ همسرش که تحت تاثیر مادرش بود رو متوجه میشد!!!:razz:
 

n1990

عضو جدید
یکی بود یکی نبود.
چوپانی بود که در نزدیکی ده، گوسفندان را به چرا می برد.
مردم ده، همه گوسفندانشان را به او سپرده بودند و او هر روز مشغول مراقبت از آنان بود.
چوپان،‌ هر روز که گرسنه میشد، گوسفندی را میکشت. کباب میکرد و خود و بستگانش با آن سیر میشدند.
سپس فریاد میزد: گرگ. گرگ. ای مردم. گرگ...
مردم ده سرآسیمه میرسیدند و میدیدند که مانند همیشه، کمی دیر شده و گرگ گوسفندی را خورده است.
مردم ده تصمیم گرفتند پولهای خود را روی هم بگذارند و چند سگ گله بخرند. از وحشی ترین و خونخوارترینها.
چوپان به آنها اطمینان داد که با خرید این سگها، دیگر هیچگاه، گوسفندی خورده نخواهد شد.
هنوز چند روزی نگذشته بود که دوباره، صدای فریاد چوپان به گوش رسید. مردم دویدند و خود را به گله رساندند و دیدند گوسفندی خورده شده است.
یکی از مردم، به بقیه گفت:
ببینید. ببینید. هنوز اجاق چوپان داغ است. هنوز خرده هایی از گوشت سرخ شده گوسفندانمان باقی است.
بقیه مردم که تازه متوجه شدند چوپان، دروغگوست، فریاد برآوردند: دزد. دزد. دزد را بگیرید...
ناگهان چهره مهربان و دلسوخته چوپان تغییر کرد. چهره ای خشن به خود گرفت. چوب چوپانی را برداشت و به سمت مردم حمله ور شد. سگها هم او را همراهی میکردند.
برخی مردم زخمی شدند. برخی دیگر گریختند.
از آن شب، پدرها و مادرها برای بچه ها، در داستانهای خود شرح میدادند که:
عزیزان. دورغگویی همیشه هم بی نتیجه نیست. دروغگوها میتوانند از راستگویان هم سبقت بگیرند. خصوصاً وقتی پیشاپیش، چوب، گوسفندها و سگهای نگهبانتان را به آنها سپرده باشید...

 

n1990

عضو جدید
روزی مدیر یکی از شرکتهای بزرگ در حالیکه به سمت دفتر کارش می رفت چشمش به جوانی افتاد که در کنار دیوار ایستاده بود و به اطراف خود نگاه میکرد.
جلو رفت و از او پرسید: «شما ماهانه چقدر حقوق دریافت می کنی؟»
جوان با تعجب جواب داد: «ماهی ۲۰۰۰ دلار.»
مدیر با نگاهی آشفته دست به جیب شد و از کیف پول خود ۶۰۰۰ دلار را در آورده و به جوان داد و به او گفت: «این حقوق سه ماه تو، برو و دیگر اینجا پیدایت نشود، ما به کارمندان خود حقوق می دهیم که کار کنند نه اینکه یکجا بایستند و بیکار به اطراف نگاه کنند.»
جوان با خوشحالی از جا جهید و به سرعت دور شد. مدیر از کارمند دیگری که در نزدیکیش بود پرسید: «آن جوان کارمند کدام قسمت بود؟»
کارمند با تعجب از رفتار مدیر خود به او جواب داد: «او پیک پیتزا فروشی بود که برای کارکنان پیتزا آورده بود.»
شرح حکایت
برخی از مدیران حتی کارکنان خود را در طول دوره مدیریت خود ندیده و آنها را نمی شناسند.. ولی در برخی از مواقع تصمیمات خیلی مهمی را در باره آنها گرفته و اجرا می کنند.
 

n1990

عضو جدید
کارمند تازه وارد
مردی به استخدام یک شرکت بزرگ چندملیتی درآمد. در اولین روز کار خود، با کافه تریا تماس گرفت و فریاد زد: «یک فنجان قهوه برای من بیاورید.»
صدایی از آن طرف پاسخ داد: «شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با کی داری حرف می زنی؟»
کارمند تازه وارد گفت: «نه»
صدای آن طرف گفت: «من مدیر اجرایی شرکت هستم، احمق.»
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت: «و تو میدانی با کی حرف میزنی، بیچاره.»
مدیر اجرایی گفت: «نه»
کارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت
 

SoLTAnEH

عضو جدید
دورانی در زندگی من وجود داشت كه تا حدودی، در آن زیبایی، برایم از مفهومی‌خاص برخوردار بود. حدسم اگر درست باشد، آن زمان، حدوداً هفت یا هشت ساله بودم. یكی دو هفته، یا شاید یك ماه، قبل از اینكه یتیم خانه، به یك پیرمرد تحویلم دهد. در یتیم خانه طبق معمول، صبحها بلند می‌شدم، تختم را، مثل یك سرباز كوچك، مرتب می‌كردم و مستقیما،ً با بیست سی تن از بچه‌های هم خوابگاهی، برای خوردن صبحانه، راهی می‌شدیم.


صبحِ یك روز شنبه، پس از صرف صبحانه،در حین برگشتن به خوابگاه، ناگهان، مشاهده كردم، سرپرست یتیم خانه، سر به دنبال پروانه یی كه گِردِ بوته‌های آزالیای اطراف یتیم خانه، چرخ می‌خوردند، گذاشته است. با دقت به كارش خیره شده بودم. او این مخلوقات زیبا را، یكی پس از دیگری، با تور می‌گرفت و سپس سنجاقی را، از میان سر و بالشان عبور می‌داد و آنها را روی یك صفحه مقوایی بزرگ، سنجاق می‌كرد. چقدر كشتن این موجودات زیبا، بی رحمانه به نظر می‌رسید.
من چندین بار، بین بوته‌ها قدم زده بودم و پروانه بر سر و صورتم و دستانم نشسته بودند و من توانسته بودم از نزدیك به آنها خیره شوم.

تلفن به صدا درآمد. سرپرست خوابگاه، كاغذ مقوایی بزرگ را، پای پله‌های سیمانی گذاشت و برای پاسخ دادن، وارد یتیم خانه شد. به سمت صفحه مقوایی رفتم و به یكی از پروانه‌هایی كه روی آن سطح كاغذی بزرگ، سنجاق شده بود، خیره شدم. هنوز داشت حركت می‌كرد. نشستم. بالش را گرفتم و آن را از سنجاق جدا كردم. شروع به پرپر زدن كرد و سعی كرد فرار كند، اما هنوز بال دیگرش به سنجاق گیر داشت. سرانجام بال كنده شد و پروانه روی زمین افتاد و شروع به لرزیدن كرد. بال كنده شده را برداشتم و با آب دهان، سعی كردم آن را روی پروانه بچسبانم، تا، قبل از اینكه سرپرست برگردد، موفق شوم، پروانه را به پرواز در آورم. اما هر چه كردم، بال پروانه، جفت و جور نشد. طولی نكشید كه سرپرست، از پشت در اتاق زباله دانی، سر رسید و بر سرم، شروع به داد كشیدن كرد. هر چه گفتم من كاری نكرده ام، حرفم را باور نكرد. مقوای بزرگ را برداشت و محكم، به فرق سرم كوبید. قطعات پروانه ‌ها به اطراف پراكنده شد. مقوا را روی زمین انداخت و حكم كرد، آن را بردارم و داخل زباله دانی پشت خوابگاه بیاندازم و سپس آنجا را ترك كرد. همانجا، كنار آن درخت پیر بزرگ، روی زمین نشستم و تا مدتی سعی كردم قطعات بدن پروانه‌ها را، با هم مرتب كنم، تا بدنشان را به صورت كامل، بتوانم دفن كنم، اما انجام آن، قدری برایم مشكل بود. بنابراین برایشان دعا كردم و سپس در یك جعبه كفش كهنه پاره پاره، ریختمشان و با نی خیزرانی بزرگی، گودالی، نزدیك بوته‌های توت جنگلی كنده و دفنشان كردم. هر سال، وقتی پروانه‌ها، به یتیمخانه بر می‌گردند و در آن اطراف به تكاپو بر می‌خیزند، سعی می‌كنم فراریشان دهم، زیرا آنها نمی‌دانند كه یتیم خانه، جای بدی برای زندگی و جای خیلی بدتری برای مردن بود.
راجر دین كایزر

 

ZafMaR

عضو جدید
شمع ها به آرامی می سوختند ، فضا به قدری آرام بود که می توانستی صحبتهای آن ها را بشنوی

اولی گفت : من صلح هستم ! با وجود این هیچ کس نمی تواند مرا برای همیشه روشن نگه دارد . من معتقدم که از بین می روم . سپس شعله اش به سرعت کم شد و از بین رفت .

دومی گفت : من ایمان هستم ! با این وجود من هم ناچاراٌ مدتی زیادی روشن نمی مانم . بنابراین معلوم نیست که چه مدت روشن باشم وقتی صحبتش تمام شد نسیم ملایمی بر آن وزید و شعله اش را خاموش کرد .

شمع سوم گفت من عشق هستم ! و آن قدر قدرت ندارم که روشن بمانم مردم مرا کنار می گذارند و اهمیت مرا درک نمی کنند آنها حتی عشق ورزیدن به نزدیکترین کسانشان را هم فراموش می کنند و کمی بعد او هم خاموش شد .

ناگهان ...
پسری وارد اتاق شد و شمع های خاموش را دید و گفت :
چرا خاموش شده اید ؟ قرار بود شما تا ابد بمانید و با گفتن این جمله شروع کرد به گریه کردن ، کرد .

سپس شمع چهارم گفت : نترس تا زمانی که من روشن هستم می توانیم شمع های دیگر را دوباره روشن کنیم . من امید هستم !
کودک با چشمهای درخشان شمع امید را برداشت و شمع های دیگر را روشن کرد .
 

ZafMaR

عضو جدید
در سال 1264 قمری، نخستین برنامه‌ی دولت ایران برای واکسن زدن به فرمان امیرکبیر آغاز شد. در آن برنامه، کودکان و نوجوانانی ایرانی را آبله‌کوبی می‌کردند. اما چند روز پس از آغاز آبله‌کوبی به امیر کبیر خبردادند که مردم از روی ناآگاهی نمی‌خواهند واکسن بزنند.. به‌ویژه که چند تن از فالگیرها و دعانویس‌ها در شهر شایعه کرده بودند که واکسن زدن باعث راه ‌یافتن جن به خون انسان می‌شود هنگامی که خبر رسید پنج نفر به علت ابتلا به بیماری آبله جان باخته‌اند، امیر بی‌درنگ فرمان داد هر کسی که حاضر نشود آبله بکوبد باید پنج تومان به صندوق دولت جریمه بپردازد. او تصور می کرد که با این فرمان همه مردم آبله می‌کوبند. اما نفوذ سخن دعانویس‌ها و نادانی مردم بیش از آن بود که فرمان امیر را بپذیرند. شماری که پول کافی داشتند، ....
پنج تومان را پرداختند و از آبله‌کوبی سرباز زدند. شماری دیگر هنگام مراجعه مأموران در آب انبارها پنهان می‌شدند یا از شهر بیرون می‌رفتند روز بیست و هشتم ماه ربیع الاول به امیر اطلاع دادند که در همه‌ی شهر تهران و روستاهای پیرامون آن فقط سی‌صد و سی نفر آبله کوبیده‌اند. در همان روز، پاره دوزی را که فرزندش از بیماری آبله مرده بود، به نزد او آوردند. امیر به جسد کودک نگریست و آنگاه گفت: ما که برای نجات بچه‌هایتان آبله‌کوب فرستادیم. پیرمرد با اندوه فراوان گفت: حضرت امیر، به من گفته بودند که اگر بچه را آبله بکوبیم جن زده می‌شود. امیر فریاد کشید: وای از جهل و نادانی، حال، گذشته از اینکه فرزندت را از دست داده‌ای باید پنج تومان هم جریمه بدهی. پیرمرد با التماس گفت: باور کنید که هیچ ندارم. امیرکبیر دست در جیب خود کرد و پنج تومان به او داد و سپس گفت: حکم برنمی‌گردد، این پنج تومان را به صندوق دولت بپرداز چند دقیقه دیگر، بقالی را آوردند که فرزند او نیز از آبله مرده بود. این بار امیرکبیر دیگر نتوانست تحمل کند. روی صندلی نشست و با حالی زار شروع به گریستن کرد. در آن هنگام میرزا آقاخان وارد شد. او در کمتر زمانی امیرکبیر را در حال گریستن دیده بود. علت را پرسید و ملازمان امیر گفتند که دو کودک شیرخوار پاره دوز و بقالی از بیماری آبله مرده‌اند. میرزا آقاخان با شگفتی گفت: عجب، من تصور می‌کردم که میرزا احمدخان، پسر امیر، مرده است که او این چنین های‌های می‌گرید. سپس، به امیر نزدیک شد و گفت: گریستن، آن هم به این گونه، برای دو بچه‌ی شیرخوار بقال و چقال در شأن شما نیست. امیر سر برداشت و با خشم به او نگریست، آنچنان که میرزا آقاخان از ترس بر خود لرزید. امیر اشک‌هایش را پاک کرد و گفت: خاموش باش. تا زمانی که ما سرپرستی این ملت را بر عهده داریم، مسئول مرگشان ما هستیم.
میرزا آقاخان آهسته گفت: ولی اینان خود در اثر جهل آبله نکوبیده‌اند امیر با صدای رسا گفت: و مسئول جهلشان نیز ما هستیم. اگر ما در هر روستا و کوچه و خیابانی مدرسه بسازیم و کتابخانه ایجاد کنیم، دعانویس‌ها بساطشان را جمع می‌کنند. تمام ایرانی‌ها اولاد حقیقی من هستند و من از این می‌گریم که چرا این مردم باید این قدر جاهل باشند که در اثر نکوبیدن آبله بمیرند.
 

ZafMaR

عضو جدید
در يک پارک زني با يک مرد روي نيمکت نشسته بودند و به کودکاني که در حال بازي بودند نگاه مي­کردند که در حال بازي بودند . زن رو به مرد کرد و گفت پسري که لباس ورزشي قرمز دارد و از سرسره بالا مي­رود پسر من است .
مرد در جواب گفت : چه پسر زيبايي و در ادامه گفت او هم پسر من است و به پسري که تاب بازي مي­کرد اشاره کرد .

مرد نگاهي به ساعتش انداخت و پسرش را صدا زد : تامي وقت رفتن است .
تامي که دلش نمي­آمد از تاب پايين بيايد با خواهش گفت بابا جان فقط 5 دقيقه . باشه ؟
مرد سرش را تکان داد و قبول کرد . مرد و زن باز به صحبت ادامه دادند . دقايقي گذشت و پدر دوباره فرزندش را صدا زد : تامي دير مي­شود برويم . ولي تامي باز خواهش کرد 5 دقيقه اين دفعه قول مي­دهم .
مرد لبخند زد و باز قبول کرد . زن رو به مرد کرد و گفت : شما آدم خونسردي هستيد ولي فکر نمي­کنيد پسرتان با اين کارها لوس بشود ؟
مرد جواب داد دو سال پيش يک راننده مست پسر بزرگم را در حال دوچرخه­سواري زير گرفت و کشت . من هيچ­گاه براي سام وقت کافي نگذاشته بودم . و هميشه به خاطر اين موضوع غصه مي­خورم . ولي حالا تصميم گرفتم اين اشتباه را در مورد تامي تکرار نکنم . تامي فکر مي­کند که 5 دقيقه بيش­تر براي بازي کردن وقت دارد ولي حقيقت آن است که من 5 دقيقه بيشتر وقت مي­دهم تا بازي کردن و شادي او را ببينم . 5 دقيقه­اي که ديگر هرگز نمي­توانم بودن در کنار سام ِ از دست رفته­ام را تجربه کنم .
 

Similar threads

بالا