داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

mahdicar20

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
دفتر خاطرات یک تازه عروس فرنگی !!!!!

دفتر خاطرات یک تازه عروس فرنگی !!!!!

دوشنبه
الان رسیدیم خونه بعد ازمسافرت ماه عسل و تو خونه جدید مستقرشدیم.
خیلی سرگرم کننده هست اینکه واسه ریچارد آشپزی می‌کنم .
امروزمی‌خوام یه جور کیک درست کنم که تو دستوراتش ذکر کرده ۱۲ تا تخم مرغ روجدا جدا بزنین ولی من کاسه به اندازه‌ی کافی نداشتم واسه همین مجبور شدم ۱۲ تا کاسه قرض بگیرم تا بتونم تخم مرغ‌هاروتوش بزنم .

سه‌شنبه

ما تصمیم گرفتیم واسه‌ی شام سالاد میوه بخوریم . درروش تهیه ی اون نوشته بود ” بدون پوشش سروشود” ) لباس ، سس‌زدن= dressing) خب من هم این دستور رو انجام دادم ولی ریچارد یکی از دوستاشو واسه شام آورده بود خونه مون .
نمی‌دونم چراهر دوتاشون وقتی که داشتم واسه‌شون سالاد رو سرومی‌کردم اون جور عجیب و شگفت‌زده به مننگاه می‌کردن.
چهارشنبه
من امروز تصمیم گرفتم برنج درست کنم ویه دستور غذایی هم پیداکردم واسه‌ی این کارکه می‌گفت قبل از دم کردن برنج کاملا شست‌وشوکنین.
پس من آب‌گرم‌کن رو راه انداختم و یه حموم حسابی کردم قبل از اینکه برنج رو دم کنم .
ولی من آخرش نفهمیدم اینکار چه تاثیری تو دم کردن بهتر برنج داشت .
پنج‌شنبه
باز هم امروز ریچارد ازم خواست که واسه‌ش سالاد درست کنم . خب منهم یه دستور جدید رو امتحان کردم .
تودستورش گفته بود مواد لازم روآماده کنین و بعد اونو روی یه ردیف کاهو پخش کنین وبذارین یه ساعت بمونه قبل ازاین که اونو بخورین .

خب منم کلی گشتم تا یه باغچه پیداکردم و سالادمو روی یه ردیف از کاهوهایی که اون جا بود پخش و پرا کردم و فقط مجبور شدم یه ساعت بالای سرش بایستم که یه دفعه یه سگی نیاداونو بخوره.
ریچارد اومد اون جا و ازم پرسید من واقعا حالم خوبه؟؟
نمی‌دونم چرا ؟عجیبه !!! حتماخیلی توکارش استرس داشته

باید سعی کنم یه مقداری دلداریش بدم.
جمعه
امروز یه دستورغذایی راحت پیدا کردم . نوشته بود همه‌ی مواد لازم رو تو یه کاسه بریزو بزن به چاک
beat it =در غذا : مخلوط کردن ، درزبان عامیانه : بزن به چاک
خب منم ریختم تو کاسه و رفتم خونه‌ی مامانم .
ولی فکر کنم دستوره اشتباه بود چون وقتی برگشتم خونه مواد لازم همون جوری که ریختهبودمشون تو کاسه مونده بودند.
شنبه
ریچارد امروز رفت مغازه ویه مرغ خرید و از من خواست که واسه‌ی مراسم روز یک‌شنبه اونو آماده کنم ولی من مطمئن نبودم که چه جوری آخه می‌شه یه مرغ رو واسه یک‌شنبه لباس تنش کرد وآماده اش کرد .
قبلا به این نکته تو مزرعه‌مون توجهی نکرده بودم ولی بالاخره یه لباس قدیمی عروسک پیداکردم و با کفش‌های خوشگلش ..وای من فکر می‌کنم مرغه خیلی خوشگل شده بود.
وقتی ریچارد مرغه رو دید اول شروع کرد تا شماره‌ی ۱۰به شمردن ولی بازم خیلی پریشون بود. حتما به خاطر شغلشه یا شایدم انتظارداشته مرغه واسه‌ش برقصه.
وقتی ازش پرسیدم عزیزم آیا اتفاقی افتاده ؟ شروع کرد به گریه و زاری وهی داد می‌زد آخه چرامن ؟ چرامن؟

هووووم … حتما به خاطر استرس کارشه … مطمئنم …


با تشکر
mahdicar20:)
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
قدرت کلمات

قدرت کلمات

چند قورباغه از جنگلی عبور می کردند. که ناگهان دوتا از آن ها در گودال عمیقی افتادند. بقیه قورباغه ها در کنار گودال جمع شدند و وقتی دیدند که گودال چقدر عمیق است به دو قورباغه دیگر گفتند که دیگر چارهای نیست و شما خواهید مرد.
دو قورباغه این حرف ها را نادیده گرفتند و با تمام توانشان کوشیدند که از گودال بیرون بپرند، اما قورباغه های دیگر دائما به آن ها می گفتند که دست از تلاش بردارند، چون نمی توانید از گودال خارج شوید، به زودی خواهید مرد.
بالاخره یکی از قورباغه ها تسلیم گفته های دیگر قورباغه ها شد و دست از تلاش برداشت. او بی درنگ به داخل گودال پرتاب شد و مرد.
اما قورباغه دیگر با حداکثر توانش برای بیرون آمدن از گودال تلاش می کرد. بقیه قورباغه ها فریاد می زدند که دست از تلاش بردار، اما او با توان بیشتری تلاش می کرد و سرانجام از گودال خارج شد.
وقتی از گودال بیرون آمد، بقیه قورباغه ها از او پرسیدند:" مگر تو حرف های ما رانشنیدی؟"
معلوم شد که قورباغه ناشنواست. درواقع او تمام مدت فکر می کرد که دیگران او را تشویق می کنند.
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
اصل موضوع را فراموش نکن

اصل موضوع را فراموش نکن

مرد قوی هیکلی، در چوب بری استخدام شد و تصمیم گرفت خوب کار کند.
روز اول 18 درخت برید. رئیسش به او تبریک گفت و او را به ادامه کار تشویق کرد. روز بعد با انگیزه بیشتری کار کرد، ولی 15 درخت برید.
روز سوم بیشتر کار کرد، اما فقط 10 درخت برید. به نظرش آمد که ضعیف شده است. پیش رئیسش رفت و عذرخواهی کرد و گفت:" نمی دانم چرا هرچه بیشتر تلاش می کم، درخت کمتری می برم."
رئیس پرسید:" آخرین بار کی تبرت را تیز کردی ؟"
او گفت :" برای این کار وقت نداشتم. تمام مدت مشغول بریدن درختان بودم. "
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
تغییر دنیا

تغییر دنیا

بر سر گور کشیشی در کلیسای وست مینستر نوشته شده است :" کودک که بودم می خواستم دنیا را تغییر بدهم؛ بزرگتر که شدم فهمیدم دنیا خیلی بزرگ است، من باید انگلستان را تغییر بدهم؛ بعدها انگلستان را هم بزرگ دیدم و تصمیم گرفتم شهرم را تغییر دهم؛ در سالخوردگی تصمیم گرفتم خانواده ام را متحول کنم، اینک در آستانه مرگ که هستم، فهمیدم که اگر روز اول خودم را تغییر داده بودم، شاید می توانستم دنیا را هم تغییر بدهم!!!!! "
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
شام آخر

شام آخر

لئوناردو داوینچی هنگام کشیدن تابلوی شام آخر دچار مشکل بزرگی شد؛ می بایست نیکی را به شکل عیسی و بدی را به شکل یهودا، از یاران عیسی که هنگام شام تصمیم گرفت به او خیانت کند، تصویر می کرد. کار را نیمه تمام رها کرد تا مدل آرمانیش را بیابد.
روزی در یک مراسم همسرایی، تصویر کامل مسیح را در چهره ی یکی از آن جوانان همسرا یافت. جوان را به کارگاهش دعوت کرد و از چهره اش اتودها و طرح هایی برداشت.
سه سال گذشت؛ تابلوی شام آخر تقریبا تمام شده بود؛ اما داوینچی هنوز برای یهودا مدل مناسبی نیافته بود. کاردینال مسئول کلیسا کم کم به او فشار می آورد که نقاشی دیواری را زودتر تمام کند. نقاش پس از روزها جستجو، جوان شکسته و ژنده پوش و مستی را در جوی آبی یافت، به زحمت از دستیارانش خواست تا او را تا کلیسا بیاورند، چون دیگر فرصتی برای طرح برداشتن نداشت.
گدا را که درست نمی فهمید چه خبر است، به کلیسا آوردند؛ دستیاران سرپا نگه داشتند و در همان وضع، داوینچی از خطوط بی تقوایی، گناه و خودپرستی که به خوبی در آن چهره نقش بسته بودند، نسخه برداری کرد.
وقتی کارش تمام شد، گدا، که دیگر مستی، کمی از سرش پریده بود، چشم هایش را باز کرد و نقاشی پیش رویش را دید و با آمیزه ای از شگفتی و اندوه گفت :" من این تابلو را قبلا دیده ام!!"
داوینچی با تعجب پرسید :" کی؟ "
جوان گفت :" سه سال قبل، پیش از آن که همه چیزم را از دست بدهم؛ موقعی که در یک گروه همسرایی آواز می خواندم. زندگی پر رویایی داشتم و هنرمندی از من دعوت کرد تا مدل نقاشی چهره ی عیسی بشم!!!!!!"
 

s_ghazal

عضو جدید
بهشت و جهنم!

بهشت و جهنم!




روزی يک مرد روحانی با خداوند مکالمه ای داشت: 'خداوندا! دوست دارم بدانم بهشت و جهنم چه شکلی هستند؟'، خداوند او را به سمت دو در هدايت کرد و يکی از آنها را باز کرد، مرد نگاهی به داخل انداخت، درست در وسط اتاق يک ميز گرد بزرگ وجود داشت که روی آن يک ظرف خورش بود، که آنقدر بوی خوبی داشت که دهانش آب افتاد، افرادی که دور ميز نشسته بودند بسيار لاغر مردنی و مريض حال بودند، به نظر قحطی زده می آمدند، آنها در دست خود قاشق هايی با دسته بسيار بلند داشتند که اين دسته ها به بالای بازوهايشان وصل شده بود و هر کدام از آنها به راحتی می توانستند دست خود را داخل ظرف خورش ببرند تا قاشق خود را پر نمایند، اما از آن جايی که اين دسته ها از بازوهايشان بلند تر بود، نمی توانستند دستشان را برگردانند و قاشق را در دهان خود فرو ببرند.




مرد روحانی با ديدن صحنه بدبختی و عذاب آنها غمگين شد، خداوند گفت: 'تو جهنم را ديدی، حال نوبت بهشت است'، آنها به سمت اتاق بعدی رفتند و خدا در را باز کرد، آنجا هم دقيقا مثل اتاق قبلی بود، يک ميز گرد با يک ظرف خورش روی آن و افراد دور ميز، آنها مانند اتاق قبل همان قاشق های دسته بلند را داشتند، ولی به اندازه کافی قوی و چاق بوده، می گفتند و می خنديدند، مرد روحانی گفت: 'خداوندا نمی فهمم؟!'، خداوند پاسخ داد: 'ساده است، فقط احتياج به يکمهارت دارد، می بينی؟ اينها ياد گرفته اند که به یکديگر غذا بدهند، در حالی که آدم های طمع کار اتاق قبل تنها به خودشان فکر می کنند!'


هنگامی که موسی فوت می کرد، به شما می اندیشید، هنگامی که عیسی مصلوب می شد، به شما فکر می کرد، هنگامی که محمد وفات می یافت نیز به شما می اندیشید، گواه این امر کلماتی است که آنها در دم آخر بر زبان آورده اند، این کلمات از اعماق قرون و اعصار به ما یادآوری می کنند که یکدیگر را دوست داشته باشید، که به همنوع خود مهربانی نمایید، که همسایه خود را دوست بدارید، زیرا که هیچ کس به تنهایی وارد بهشت خدا (ملکوت الهی) نخواهد شد.


 
آخرین ویرایش:

afa

عضو جدید
کاربر ممتاز
اشکهایتان را نگه دارید

اشکهایتان را نگه دارید

یک روز آموزگار از دانش‌آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می‌توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق، بیان کنید؟
برخی از دانش آموزان گفتند: با بخشیدن، عشقشان را معنا می‌کنند. برخی؛ دادن گل و هدیه و برخی؛ حرف‌های دلنشین را، راه بیان عشق عنوان کردند. شماری دیگر هم گفتند: با هم بودن در تحمل رنج‌ها و لذت بردن از خوشبختی را، راه بیان عشق می‌دانند.
در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد.
یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند، طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.
یک قلاده ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود.
رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرات کوچک‌ترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت.
بلافاصله ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه‌های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند.
داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.
راوی اما پرسید: آیا می‌دانید آن مرد در لحظه‌های آخر زندگی‌اش چه فریاد می‌زد؟
بچه ها حدس زدند حتما از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!
راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که، عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود. قطره‌های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند که ببر فقط به کسی حمله می‌کند که حرکتی انجام می‌دهد و یا فرار می‌کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش، پیش‌مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه‌ترین و بی‌ریاترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود.
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
یک ساعت ویژه

یک ساعت ویژه

مردی دیروقت، خسته از کار به خانه برگشت. دم در پسر پنچ ساله اش را دید که در انتظار اوست.
سلام بابا ! یه سوال از شما بپرسم؟
-بله حتما. چه سوالی؟
-بابا! شما برای هر ساعت کار چقدر پول می گیرید؟
مرد با ناراحتی پاسخ داد : این به تو ربطی ندارد. چرا چنین سوالی می کنی؟
-فقط می خواهم بدانم.
-اگر باید بدانی، بسیار خوب می گویم: 20 دلار.
پسر کوچک در حالی که سرش پایین افتاده بود آه کشید. بعد به مرد نگاه کرد و گفت: می شود 10 دلار به من قرض بدهید؟
مرد عصبانی شد و گفت: اگر دلیلت برای پرسیدن این سوال، فقط این بود که برای خریدن یک اسباب بازی مزخرف از من پول بگیری کاملاا در اشتباهی. سریع به اتاقت برگرد و فکر کن که چرا این قدر خودخواه هستی؟ من هر روز سخت کار می کنم و برای چنین رفتارهای کودکانه وقت ندارم.
پسر کوچک، آرام به اتاقش رفت و در را بست.
مرد نشست و باز هم عصبانی تر شد: چطور به خودش اجازه می دهد فقط برای گرفتن پول از من چنین سوالاتی بکند؟
بعد از حدود یک ساعت که مرد آرام تر شد و فکر کرد که شاید با پسر کوچکش خیلی تند و خشن رفتار کرده است. شاید واقعا چیزی بوده که او برای خریدنش به 10 دلار نیاز داشته است. به خصوص آن که خیلی کم پیش می آمد پسرک از پدرش درخواست پول کند.
مرد به سمت اتاق پسر رفت و در را باز کرد.
-خوابی پسرم؟
-نه پدر، بیدارم؟
-من فکر کردم شاید با تو خشن رفتار کرده ام. امروز کارم سخت و طولانی بود و همه ی ناراحتی هایم را سر تو خالی کردم. بیا این 10 دلاری که خواسته بودی.
پسر کوچولو نشست، خندید و فریاد زد: متشکرم بابا! بعد دستش را زیر بالشش برد و از آن زیر چند اسکناس مچاله شده درآورد.
مرد وقتی دید پسر کوچولو خودش هم پول داشته، دوباره عصبانی شد و با ناراحتی گفت: با این که خودت پول داشتی، چرا دوباره درخواست پول کردی؟
پسر کوچولو جواب داد: برای این که پولم کافی نبود، ولی حالا من 20 دلار دارم. آیا می توانم یک ساعت از کار شما را بخرم تا فردا زودتر به خانه بیایید؟ من شام خوردن با شما را خیلی دوست دارم....
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
راز خوشبختی

راز خوشبختی

تاجری پسرش را برای آموختن " راز خوشبختی " نزد خردمندی فرستاد. پسر چهل روز تمام در صحرا راه رفت تا این که سرانجام به قصری زیبا بر فراز قله کوهی رسید. مرد خردمندی که او در جستجویش بود آن جا زندگی می کرد.به جای این که با یک مرد مقدس روبه رو شود وارد تالاری شد که جنب و جوش بسیاری در آن به چشم می خورد، فروشندگان وارد و خ0ارج می شدند. مردم در گوشه ای گفتگو می کردند. ارکستر کوچکی موسیقی لطیفی می نواخت و روی یک میز انواع و اقسام خوراکی های لذیذ چیده شده بود. خردمند با این و آن در گفتگو بود و جوان ناچار شد دو ساعت صبر کند تا نوبتش فرا برسد.
خردمند با دقت به سخنان مرد جوان که دلیل ملاقاتش را توضیح می داد گوش کرد اما به او گفت که فعلا وقت ندارد که " راز خوشبختی" را برایش فاش کند. پس به او پیشنهاد کرد که گردشی در قصر بکند و حدود دو ساعت دیگر به نزد او باز گردد.
مرد خردمند اضافه کرد: اما از شما خواهشی دارم. آن گاه یک قاشق کوچک به دست پسر جوان داد و دو قطره روغن در آ ریخت و گفت: در تمام مدت گردش این قاشق را در دست داشته باش و کاری کنید که روغن آن نریزد.
مرد جوان شروع کرد به بالا و پایین کردن پله ها، در حالی که چشم از قاشق برنمی داشت. دو ساعت بعد نزد خردمند برگشت.
مرد خردمند از او پرسید: آیا فرش های ایرانی اتاق نهارخوری را دیدید؟ آیا باغی را که استاد باغبان ده سال صرف آراستن آن کرده است دیدید؟ آیا اسناد و مدارک ارزشمند مرا که روی پوست آهو نگاشته شده دیدید؟
جوان با شرمساری اعتراف کرد که هیچ چیز ندیده است. تنها فکر او این بوده است که قطرات روغنی را که خردمند به او سپرده بود، حفظ کند.
خردمند گفت: خب، پس برگرد و شگفتی های دنیای مرا بشناس. آدم نمی تواند به کسی اعتماد کند مگر اینکه خانه ای را که در آن سکونت دارد بشناسد.
مرد جوان این بار به گردش در کاخ پرداخت، در حالی که همچنان قاشق را در دست داشت، با دقت و توجه کامل آثار هنری را که زینت بخش دیوارها و سقف ها بود، می نگریست. او باغ ها را دید و کوهستان های اطراف را، ظرافت گل هاو دقتی را که در نصب آثار هنری در جای مطلوب به کار رفته بود تحسین کرد.
وقتی به نزد خردمند بازگشت همه چیز را با جزییات برای او توصیف کرد.
خردمند پرسید: پس آن دو قطره روغنی را که به تو سپردم کجاست؟
مرد جوان قاشق را نگاه کرد و متوجه شد که آن ها ریخته است.
آن وقت مرد خردمند به او گفت: راز خوشبختی این است که همه شگفتی های جهان را بنگری بدون این که دو قطره روغن داخل قاشق را فراموش کنی.
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
فقر

فقر

روزی یک مرد ثروتمند، پسر بچه کوچکش را به یک ده برد تا به او نشان بدهد مردمی که در آن جا زندگی می کنند چقدر فقیر هستند. آن ها یک روز و یک شب را در خانه محقر یک روستایی به سر بردند.
در راه بازگشت و در پایان سفر، مرد از پسرش پرسید: نظرت در مورد مسافرتمان چه بود؟
پسر پاسخ داد: عالی بود پدر!
پدر پرسید: آیا به زندگی آن ها توجه کردی؟
پسر پاسخ داد: فکر می کنم!
پدر پرسید: چه چیزی از این سفر یاد گرفتی؟
پسر کمی اندیشید و به آرامی گفت: فهمیدم که ما در خانه یک سگ داریم و آن ها چهارتا. ما در حیاطمان فانوس های تزیینی داریم و آن ها ستارگان را دارند. حیاط ما به دیوارهایش محدود می شود اما باغ آن ها بی انتهاست!
در پایان حرف های پسر، زبان مرد بند آمده بود. پسر اضافه کرد: متشکرم پدر که به من نشان دادی ما واقعا فقیر هستیم!
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
میخ های روی دیوار

میخ های روی دیوار

پسر بچه ای بود که اخلاق خوبی نداشت. پدرش جعبه ای میخ به او داد و گفت هر با که عصبانی می شوی باید یک میخ به دیوار بکوبی.
روز اول، پسر بچه 37 میخ به دیوار کوبید. طی چند هفته ی بعد، همان طور که یاد می گرفتچگونه عصبانیتش را کنترل کند، تعداد میخ های کوبیده شده به دیوار کمتر می شد. او فهمید که کنترل عصبانیتش آسان تر از کوبیدن میخ ها بر دیوار است...
بالاخره روزی رسید که پسر بچه دیگر عصبانی نمی شد. او این مسئله را به پدرش گفت و پدر نیز پیشهناد داد هر بار که می تواند عصبانیتش را کنترل کند، یکی از میخ ها را از دیوار درآورد.
روزها گذشت و پسر بچه توانست به پدرش بگوید که تمام میخ ها را از دیوار درآورده است. پدر دست پسر بچه را گرفت و به کنار دیوار برد و گفت: پسرم! تو کار خوبی انجام دادی و توانستی بر خشم پیروز شوی. اما به سوراخ های دیوار نگاه کن. دیوار دیگر مثل گذشته اش نمی شود. وقتی تو در هنگام عصبانیت حرف هایی می زنی، آن حرف ها هم چنین آثاری به جای می گذارند. تو می توانی چاقویی را در دل انسانی فرو کنی و آن را بیرون بیاوری، اما هزاران بار عذرخواهی هم فایده ای ندارد. آن زخم سر جایش است. زخم زبان هم به اندازه زخم چاقو دردناک است.
 

maryam_65

عضو جدید
یک افسانه صحرایی از مردی میگوید که میخواست به واحه دیگری مهاجرت کند و شروع کرد به بار کردن شترش. فرش هایش لوازم پخت و پز صندوق های لباسش را بار کرد و حیوان همه را پذیرفت وقتی میخواستند به راه بیفتند مرد پر آبی زیبایی را به یاد آورد که پدرش به داده بود.
پر را برداشت و بر پشت شتر گذاشت. اما با این کار جانور زیر بار تاب نیاورد وجان سپرد.
حتما مرد فکر کرده است : شتر من نتوانست وزن یک پر را تحمل کند.
گاهی ما هم در مورد دیگران همین طور فکر میکنیم.نمیفهمیم که شوخی کوچک ما شاید همان قطره ای بوده است که جامی پر از درد و رنج را لبریز کرده است.

پائولو کوئلیو (مکتوب)
 

mohaghegh64

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام خدمت تمام دوستان گرامی
خیلی خیلی خیلی از شما ممنونم بابت تمام مطالب فوق العاده زیبا و قشنگ
امیدوارم در تمام زندگی از جاده موفقیت خارج نشوید
من یکی که خیلی لذت بردم وقتی این مطالب رو خوندم
خدا به شما خیر وبرکت بده
به ما هم گوش شنوا
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
لیلی نام دیگر آزادی است.

لیلی نام دیگر آزادی است.

دنیا که شروع شد، زنجیر نداشت. خدا دنیای بی زنجیر آفرید.
آدم بود که زنجیر را ساخت؛ شیطان کمکش کرد.
دل زنجیر شد؛ عشق زنجیر شد؛ دنیا پر از زنجیر شد؛ و آدم ها همه، دیوانه ی زنجیری.
خدا دنیای بی زنجیر می خواست. نام دنیای بی زنجیر اما بهشت است.
امتحان آدم همین جا بود.دست های شیطان از زنجیر پر بود.
خدا گفت: زنجیرت را پاره کن؛ شاید نام زنجیر تو عشق است.
یک نفر زنجیرهایش را پاره کرد. نامش را مجنون گذاشتند. مجنون اما نه دیوانه بود و نه زنجیری. این نام را شیطان بر تو گذاشت. شیطان آدم را در زنجیر می خواست.
لیلی مجنون را بی زنجیر می خواست. لیلی می دانست خدا چه می خواهد. لیلی کمک کرد تا مجنون زنجیرش را پاره کند. لیلی زنجیر نبود. لیلی نمی خواست زنجیر باشد.
لیلی ماند؛زیرا لیلی نام دیگر آزادی است.
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
کرم شب تاب

کرم شب تاب

روز قسمت بود. خدا هستی را قسمت می کرد. خدا گفت: چیزی از من بخواهید. هر چه که باشد شما را خواهم داد. سهمتان را از هستی طلب کنید، زیرا خدا بسیار بخشنده است.
و هر که آمد، چیزی خواست. یکی بالی برای پریدن، دیگری پایی برای دویدن، یکی جثه ای بزرگ خواست،آن یکی چشمانی تیز، یکی دریا را انتخاب کرد و یکی آسمان را.
در این میان کرمی کوچک جلو آمد و به خدا گفت: نه بالی و نه پایی، نه آسمان و نه دریا. تنها کمی از خودت، تنها کمی از خودت را به من بده.
و خدا کمی نور به او داد.
نام او کرم شب تاب شد.
خدا گفت: آن که نوری باخود دارد بزرگ است؛ حتی اگر به قدر ذره ای باشد. تو حالا همان خورشیدی که گاهی زیر برگی کوچک پنهان می شوی.
و رو به دیگران گفت: کاش می دانستید که این کرم کوچک، بهترین را خواست، زیرا که از خدا جز خدا نباید خواست.
هزاران سال است که او می تابد. روی دامن هستی می تابد. وقتی ستاره ای نیست، چراغ کرم شب تاب روشن است و کسی نمی داند که این همان چراغی است که روزی خدا آن را به کرمی کوچک بخشیده است.
 

مي مو

عضو جدید
کاربر ممتاز
عقاب

عقاب

مردی تخم عقابی پیدا کرد و آن را در لانه ی مرغی گذاشت. عقاب با بقیه جوجه ها از تخم بیرون آمد و با آن ها بزرگ شد. در تمام زندگیش، او همان کارهایی را انجام داد که مرغ ها می کردند؛ برای پیدا کردن کرم ها و حشرات زمین را می کند و قدقد می کرد و گاهی با دست و پا زدن بسیار، کمی در هوا پرواز می کرد.
سال ها گذشت و عقاب خیلی پیر شد.
روزی پرنده با عظمتی را بالای سرش بر فراز آسمان ابری دید. او با شکوه تمام، با یک حرکت جزیی بال های طلاییش بر خلاف جریان شدید باد پرواز می کرد.
عقاب پیر بهت زده نگاهش کرد و پرسید: این کیست؟
همسایه اش پاسخ داد: این یک عقاب است، سلطان پرندگان. او متعلق به آسمان است و ما زمینی هستیم.
عقاب مثل یک مرغ زندگی کرد و مثل یک مرغ مرد؛ زیرا فکر می کرد یک مرغ است.
 

afa

عضو جدید
کاربر ممتاز
حکایت

حکایت

مهندسي بود كه در تعمير دستگاه هاي مكانيكي استعداد و تبحر داشت. او پس از

30 سال خدمت صادقانه با ياد و خاطري خوش باز نشسته شد. دو سال بعد، از طرف شركت
درباره رفع اشكال به ظاهر لاينحل يكي از دستگاه هاي چندين ميليون دلاري با او
تماس گرفتند. آنها هر كاري كه از دستشان بر مي آمد انجام داده بودند و هيچ كسي
نتوانسته بود اشكال را رفع كند.
بنابراين، نوميدانه به او متوسل شده بودند كه در رفع بسياري از اين مشكلات
موفق بوده است. مهندس، اين امر را به رغبت مي پذيرد. او يك روز تمام به وارسي
دستگاه مي پردازد و در پايان كار، با يك تكه گچ علامت ضربدر روي يك قطعه مخصوص
دستگاه مي كشد و با سربلندي مي گويد: «اشكال اينجاست!»
آن قطعه تعمير مي شود و دستگاه بار ديگر به كار مي افتد. مهندس دستمزد خود را
50000 دلار معرفي مي كند. حسابداري تقاضاي ارائه گزارش و صورتحساب مواد مصرفي
مي كند و او بطور مختصر اين گزارش را مي دهد: «بابت يك قطعه گچ: 1 دلار و بابت
دانستن اينكه ضربدر را كجا بزنم: 49999 دلار»
سه قطعه معيوب در هر 10000 قطعه
 

ozra.m

عضو جدید
:gol:زندگی از آن شجاعان است. بزدلان،فقط زنده اند. بزدل همواره درشک وتردید است و تا بیاید تصمیم بگیرد،فرصت از دست رفته است.شخص ترسو فقط به زندگی فکر می کنداما هیچ گاه زندگی نمیکند.به عشق فکر میکند اما هیچ گاه عشق نمی ورزد...و دنیا پر است از افراد ترسو.ترس بزدل از یک چیز است ،ترس از ناشناخته.
آغاز شهامت زمانی است که پا را فراتر از دیوار ناشناخته بگذاری .این کار پر خطر است اما توهر چه قدر خطرناشناخته را به جان بخری ،یک پارچه ترمی شوی.فقط در خطرهای بزرگ است که روح متولد می شود.در غیر این صورت تو فقط یک جسم باقی میمانی.:smile::smile:


منبع :مجموعه کتابهای اشو
 

ozra.m

عضو جدید
حکایت

حکایت

:gol:یکی از بخیلان داشت در آب غرق می شد کسی برفت و گفت:دستت را به من ده تا تو را بیرون کشم .دست نداد. یکی از همسایگان مرد بخیا حاضر بود و گفت :نگو دستت را به من ده که او هرگز به کسی چیزی نداده ،بگو که دست من بستان .چون بگفت دست من بستان گرفت و خلاص شد.:gol:


دزدی جامه کسی را دزدید و به بازار برد و به دست دلال داد که بفروشد .جامه را از دلال دزدیدن و دزد تهی دست نزد یاران آمد. گفتند:جامه را به چند فروختی؟گفت:به همان قیمت که خریده بودم.:gol:



:gol:امیر اسب لاغر و مردنی را به کسی بخشید .اسب به اندازه ای نحیف بود که قبل از رسیدن به منزل مرد. آن مرد نامه ای به این شرح به امیر نوشت : ای امیر،اسبی که به من عطا کردی سرسع ترین اسب دنیا بود چون فاصله میان دنیا و آخرت را در یک ساعت طی کرد.:gol:
 

mahdicar20

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
از بچه یاد بگیریم!!!!

از بچه یاد بگیریم!!!!

پدرروزنامه ميخواند اما پسركوچكش مدام مزاحمش ميشود. حوصله پدر سر رفت و صفحه اي از روزنامه را كه نقشه جهان را نمايش ميداد جدا و قطعه قطعه كرد و به پسرش داد."بيا! كاري برايت دارم. يك نقشه دنيا به توميدهم،ببينم ميتواني آن را دقيقاً همان طور كه هست بچيني؟"ودوباره سراغ روزنامه اش رفت. ميدانست پسرش تمام روز گرفتار اين كار است. اما يكربع ساعت بعد، پسرك با نقشه كامل برگشت.پدر با تعجب پرسيد: "مادرت به تو جغرافي يادداده؟"پسر جواب داد: "جغرافي ديگر چيست؟ پشت اين صفحه تصويري از يك آدم بود. وقتي توانستم آن آدم را دوباره بسازم، دنيا را هم دوباره ساختم."


آموزه های حكايت :

-در حل مسئله بايد به ابعاد مختلف مسئله توجه كرد.
- برخي اوقات حل يك مسئله به روش غيرمستقيم امكانپذير است.
- حل يك مسئله ساده تر ممكن است منجر به حل يك مسئله پيچيده تر شود.
- اگرآدم ها درست شوند، دنیا درست خواهد شد
با تشکر
mahdicar20:)
 

spacedummy

عضو جدید
Hello..!!!

Hello..!!!

اين شعر رو جايي خوندم .....................

الو سلام ...
منزل خداست؟
اين منم مزاحمي که آشناست
هزار دفعه اين شماره را دلم گرفته است
ولي هنوز پشت خط در انتظار يک صداست
شما که گفته ايد پاسخ سلام واجب است
به ما که مي رسد ، حساب بنده هايتان جداست؟
الو...
دوباره قطع و وصل تلفنم شروع شد
خرابي از دل من است يا که عيب سيم هاست؟
چرا صدايتان نمي رسد کمي بلند تر
صداي من چطور؟ خوب و صاف و واضح و رساست؟
اگر اجازه مي دهي برايت درد دل کنم
شنيده ام که گريه بر تمام دردها شفاست
دل مرا بخوان به سوي خود تا که سبک شوم
پناهگاه اين دل شکسته خانه ي شماست
الو ، مرا ببخش ، باز هم مزاحمت شدم
دوباره زنگ مي زنم ، دوباره ، تا خدا خداست
دوباره...
...تا خدا خــــــــــــــــــــــــ ــــــداست
:heart::heart::heart::heart:
 

mahdicar20

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
تفاوت عروسی رفتن دختر خانم ها و آقا پسر ها!!!!!

تفاوت عروسی رفتن دختر خانم ها و آقا پسر ها!!!!!

عروسی رفتن دخترها:

دو، سه هفته قبل از عروسی، دغدغه ی خاطرش اینه که : من چی بپوشم؟! توی این مدت هر روز یا دو روز یه بار " پرو" لباس داره... اون دامن رو با این تاپ ست می کنه، یا اون شلوار رو با اون شال!! ممکنه به نتایجی برسه یا نرسه! آخر سر هم می ره لباس می خره!! بعد از اینکه لباس مورد نظر رو انتخاب کرد...حالا متناسب رنگ لباس، رنگ آرایش صورتش و تعیین می کنه...اگر هم توی این مدت قبل از مهمونی، چیزی از لوازم آرایش مثل لاک و سایه و...که رنگهاشو نداره رو تهیه می کنه...

حتی مدل مویی که اون روز می خواد داشته باشه رو تعیین می کنه...مثلا ممکنه " شینیون" کنه یا مدل دار سشوار بکشه...! البته سعی می کنه با رژیم غذایی سفت و سخت تناسب اندامشم حفظ بکنه... یه رژیمی هم برای پوست صورت و بدنش می گیره..! مثل پرهیز از خوردن غذاهای گرم! ماسک های زیادی هم می زاره، از شیر و تخم مرغ و هویج و خیار و توت فرنگی و گوجه فرنگی(اینا دستور غذا نیستا!!) گرفته تا لیمو ترش ( این لیمو ترش واقعا معجزه می کنه، به یه بار امتحانش می ارزه!) خوب، روز موعود فرا می رسه! ساعت 8 صبح از خواب بیدار می شه( انگار که یه قرار مهم داره) بعد از خوردن صبحانه، می پره تو حموم،...بالاخره ساعت 10 تا 10:30 می یاد بیرون...( البته ممکنه یه بار هم تو حموم ماسک بزاره...که تا ساعت 11 در حمام تشریف داره!) بعد از ناهار...! لباس می پوشه می ره آرایشگاه، چون چند روز قبلش زنگ زده و وقت آرایشگاه گرفته برای ساعت 1:30 بعد از ظهر... توی آرایشگاه کلی نظر خواهی می کنه از اینو اون که چه مدل مویی براش بهترتره، هر چی هم ژورنال آرایشگر بنده خدا داره رو می گرده ....آخر سر هم خود آرایشگر به داد طرف می رسه و یه مدل بهش پیشنهاد می کنه و اونم قبول می کنه!! ساعت 3 می رسه خونه... بعد شروع میکنه به آرایش کردن...!

بعد از پوشیدن لباس که خیلی محتاطانه صورت می گیره ( که مدل موهاش خراب نشه) یه عکس یادگاری از چهره ی زیباش می گیره که بعدا به نامزد آینده اش نشون بده!!

ساعت 8 عروسی شروع می شه...یه جوری راه می افته که نیم ساعت زودتر اونجا باشه!!
عروسی رفتن پسرها:

اگر دو، سه هفته قبل بهشون بگی یا دو، سه ساعت قبل هیچ فرقی نمیکنه!!

روز عروسی، ساعت 12 ظهر از خواب بیدار می شه... خیلی خونسرد و ریلکس! صبحانه خورده و تمام برنامه های تلویزیون رو می بینه!

ساعت 6 بعد از ظهر، اون هم حتما با تغییر جو خونه که همه دارن حاضر می شن یادش می افته که بعله...عروسی دعوتیم..!

بعد از خبر دار شدن انگار که برق گرفته باشنش...! می پره تو حموم...

توی حموم از هولش، صورتشم با تیغ می بره...!!( بستگی به عمق بریدن داره، ممکنه مجبور بشه با همون چسب زخم بره عروسی!)

ریش هاش زده نزده( نصف بیشترو تو صورتش جا می زاره!!)از حموم می یاد بیرون...

ساعت 6:30 بعد از ظهره...هنوز تصمیم نگرفته چه تیپی بزنه، رسمی باشهیا اسپرت...!

تازه یادش می افته که پیرهنشو که الان خیلی به اون شلوارش می یاد اتو نکرده! شلوارشم که نگاه می کنه می بینه چند روز پیش درزش پاره شده بوده و یادش رفته بوده که بگه بدوزن..!!

کلی فحش و بد و بیراه به همه می ده که چرا بهش اهمیت نمی دن و پیرهنشو تو کمد لباساش بوده رو پیدا نکردن و اتو نکردن و شلوارشو چرا از علم غیبشون استفاده نکرد که بدونن که نیاز به دوختن داره...!

خلاصه...بالاخره یه لباس مناسب با کلی هول هول کردن پیدا می کنند و می پوشه(البته اگر نیاز بود که حتما به کمد لباس پدر و بردار هم دستبرد می زنه!!) ساعت 8 شب عروسی شروع می شه، ساعت 9:30 شب به شام عروسی می رسه..! البته اگر از عجله ی زیادش، توی راه تصادف نکرده باشه دیر تر از این به عروسی نمی رسه!!

با تشکر
mahdicar20:)
 

ha.hadian

عضو جدید
وچکاوک آواز سرداد

وچکاوک آواز سرداد

کودک ارام گفت:"خدایا با من حرف بزن." وچکاوک سرداد. کودک نشنید. پس فریاد براورد:"خدایا با من حرف بزن ."
وتندر در پهنه آسمان غرید .کودک اطرافش را نگاه کردوگفت:"خدایابگذار ببینمت ."
وستارهی درخشید اما کودک ندید.کودک فریاد زد :"خدایا معجزه ای به من نشان بده ."
وکودکی متولد شد. اما کودک متوجه آن نشد.
پس کودک نا امیدانه فریاد کشید:"خدایا مرا لمس کن تا بدانم که اینجایی ." ودرآن هنگام خداوند فرود آمد وکودک را لمس کرد.
اما کودک با دست پروانه را پراند وبی خبر از همه جا راه خودرا گرفت ورفت.
 

niloo_sh.sh

عضو جدید
کاربر ممتاز
واااااااااااااااااااااااااااای خیلی قشنگ بود
مرسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسسی
 

niloo_sh.sh

عضو جدید
کاربر ممتاز
بسه دیگه برو بشین درستو بخون
مگه فردا امتحان نداری؟؟؟؟؟؟؟؟؟
 

afa

عضو جدید
کاربر ممتاز
پسرک و لاک پشت

پسرک و لاک پشت

پسرک و لاک پشت





یک روز پسری دوازده ساله که لاک پشت مرده ای را که ماشین از رویش رفته بود را با نخ می کشید وارد یکی از خانه های "فساد" اطراف آمستردام شد و گفت:
- من می خواهم با یکی از خانم ها *** داشته باشم. پول هم دارم و تا به مقصودم نرسم از اینجا نمی روم
گرداننده آنجا که همه "مامان" به او می گفتند و کاری با اخلاقیات و اینجور حرفها نداشت اندکی فکر کرد و گفت:
- باشه یکی از دخترها رو انتخاب کن
پسر پرسید: هیچکدامشان بیماری مسری که ندارند؟
"مامان" گفت: نه ندارند
پسر که خیلی زبل بود گفت:
- تحقیق کردم و شنیدم همه آنهایی که با لیزا میخوابند بعدش باید یک آمپول بزنند. من هم لیزا را میخواهم
اصرار پسرک و پول توی دستش باعث شد که "مامان" راضی بشه. در حالی که لاک پشت مرده را می کشید وارد اتاق لیزا شد . ده دقیقه بعد آمد بیرون و پول را به "مامان" داد و می خواست بیرون برود که "مامان" پرسید:
- چرا تو درست کسی را که بیماری مسری آمیزشی دارد را انتخاب کردی؟
پسرک با بی میلی جواب داد:
- امروز عصر پدر و مادرم میروند رستوران و یک خانمی که کارش نگهداری بچه هاست و بهش کلفت میگیم میاد خونه ما تا من تنها نباشم.. این خانم امشب هم مثل همیشه حتما با من خواهد خوابید و کارهای بد با من خواهد کرد. در نتیجه این بیماری آمیزشی به او هم سرایت خواهد کرد
بعدا که پدر و مادرم از رستوران برگشتند پدرم با ماشینش کلفت را به خونه اش میرسونه و طبق معمول تو راه خوش خواهند بود !! و بیماری به پدرم سرایت خواهد کردوقتی برگشت آخر شب پدرم و مادرم با هم اختلاط خواهند کرد و در نتیجه مادرم هم مبتلا خواهد شد. فردایش که پستچی میاد طبق معمول مادرم و پستچیه قاطی همدیگر خواهند شد هدفم مبتلا کردن این پستچی پست فطرت هست که با ماشینش روی لاک پشتم رفت و اونو کشت!!!
 

شیدا 22

عضو جدید
ببینم رفیق . آرایشگره نگفت که اگر یکروز یک آدم درب و داغون بهش مراجعه کرد و اون جوابش کرد اونوقت باید اون بیچاره چیکار کنه ؟ این شهر که آرایشگر دیگه ای نداره !

عزیزم خدایی که یکه و تنها از پس همه ی بدی ها و خو بیها بر اومده مطمئنا اگه تنهای تنها هم باشه بازم کسیو نا امید نمیکنه چون می دونه امید یه نفر شاید تنها دارایی اون باشه.پس هیچ وقت ندارو نیازمندش نمیکنه...:gol:
 

Hengameh IT

عضو جدید
تنها بازمانده یک کشتی شکسته به جزیره کوچک خالی از سکنه افتاد.
او با دلی لرزان دعا کرد که خدا نجاتش دهد و اگر چه روزها افق را به دنبال یاری رسانی از نظر می گذارند، اما کسی نمی آمد.
سرانجام خسته و از پا افتاده موفق شد از تخته پاره ها کلبه ای بسازد تا خود را از عوامل زیان بار محافظت کند و داراییهای اندکش را در آن نگه دارد.
اما روزی که برای جستجوی غذا بیرون رفته بود، به هنگام برگشتن دید که کلبه اش در حال سوختن است و دودی از آن به آسمان می رود. متاسفانه بدترین اتفاق ممکن افتاده و همه جیز از دست رفته بود.
از شدت خشم و اندوه درجا خشک اش زد............ فریاد زد: '' خدایا چطور راضی شدی با من چنین کاری کنی؟''
صبح روز بعد با صدای بوق کشتی ای که به ساحل نزدیک می شد از خواب پرید. کشتی ای آمده بود تا نجاتش دهد.
مرد خسته، از نجات دهندگانش پرسید: شما از کجا فهمیدید که من اینجا هستم؟
آنها جواب دادند: ما متوجه علائمی که با دود می دادی شدیم.
وقتی که اوضاع خراب می شود، ناامید شدن آسان است. ولی ما نباید دلمان را ببازیم..........
چون حتی در میان درد و رنج دست خدا در کار زندگی مان است.
پس به یاد داشته باش ، در زندگی اگر کلبه ات سوخت و خاکستر شد، ممکن است دودهای برخاسته از آن علائمی باشد که عظمت و بزرگی خداوند را به کمک می خواند.
 

Hengameh IT

عضو جدید
کالین ویلسون*که امروز نویسنده ی مشهوری است،وسوسه ی خودکشی راکه در شانزده سالگی به او دست داده بود،چنین توصیف میکند:
وارد آزمایشگاه شیمی مدرسه شدم و شیشه ی زهر را برداشتم. زهر را در لیوان پیش رویم خالی کردم،غرق تماشایش شدم،رنگش را نگاه کردم و مزه ی احتمالی اش را در ذهن ام تصور کردم.سپس اسید را به بینی ام نزدیک کردم،و بویش به مشامم خورد،در این لحظه،ناگهان جرقه ای از اینده در ذهنم درخشید….. و توانستم سوزش ان را در گلویم احساس کنم و سوراخ ایجاد شده در درون معده ام را ببینم.احساس اسیب ان زهر ان چنان حقیقی بود که گویی به راستی ان را نوشیده بودم.سپس مطمئن شدم که هنوز این کار را نکرده ام.
در طول چند لحظه ای که ان لیوان را در دست گرفته بودم
و امکان مرگ را مزه مزه میکردم،با خودم فکر کردم:اگر شجاعت کشتن خودم را دارم،پس شجاعت ادامه دادن زندگی ام را هم دارم.
 

Similar threads

بالا