داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
حکایت

حکایت

مردي در جهنم بود كه فرشته اي براي كمك به او آمد و گفت من تو را نجات مي دهم براي اينكه تو روزي كاري نيك انجام داده اي فكر كن ببين آن را به خاطر مي آوري يا نه؟
او فكر كرد و به يادش آمد كه روزي در راهي كه ميرفت عنكبوتي را ديداما براي آنكه او را له نكند راهش را كج كردو از سمت ديگري عبور كرد.
فرشته لبخند زد و بعد ناگهان تار عنكبوتي پايين آمد و فرشته گفت تار عنكبوت را بگير و بالا بروتا به بهشت بروي.مرد تار عنكبوت را گرفت در همين هنگام جهنميان ديگر هم كه فرصتي براي نجات خود يافتند به سمت تار عنكبوت دست دراز كردند تا بالا بروند اما مرد دست آنها را پس زد تا مبادا تار عنكبوت پاره شود و خود بيفتد.كه ناگهان تار عنكبوت پاره شد و مرد دوباره به سمت جهنم پَرت شد فرشته با ناراحتي گفت تو تنها راه نجاتي را كه داشتي با فكر كردن به خود و فراموش كردن ديگران از دست دادي.ديگر راه نجاتي براي تو نيست و بعد فرشته ناپديد شد.
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
پاره آجر

پاره آجر

روزی مردی ثروتمند در اتومبيل جديد و گران قيمت خود با سرعت فراوان از خيابان كم رفت و آمدی می گذشت
ناگهان از بين دو اتومبيل پارك شده در كنار خيابان يك پسر بچه پاره آجری به سمت او پرتاب كرد و به اتومبيل او خورد.
مرد پايش را روی ترمز گذاشت و سريع پياده شد و ديد كه اتومبيلش صدمه زيادی ديده است. به طرف پسرك رفت تا او را به سختی تنبيه كند.
پسرك گريان با تلاش فراوان بالاخره توانست توجه مرد را به سمت پياده رو جايی كه برادر فلجش از روی صندلی چرخدار به زمين افتاده بود جلب كند.
پسرك گفت: اينجا خيابان خلوتی است و به ندرت كسی از آن عبور می كند. هر چه منتظر ايستادم و از رانندگان كمك خواستم كسی توجه نكرد. برادر بزرگم از روی صندلی چرخدارش به زمين افتاده و من زور كافی برای بلند كردنش ندارم.
"برای اينكه شما را متوقف كتم ناچار شدم از اين پاره آجر استفاده كنم ".
مرد متاثر شد و به فكر فرو رفت...
برادر پسرك را روی صندلی اش نشاند سوار ماشينش شد و رفت.
در زندگی چنان با سرعت حركت نكنيد كه ديگران مجبور شوند برای جلب توجه شما پاره آجر به طرفتان پرتاب كنند
خدا در روح ما زمزمه می كند و با قلب ما حرف می زند
اما بعضی اوقات زمانی كه ما وقت نداريم گوش كنيم او مجبور می شود پاره آجری به سمت ما پرتاب كند
.
اين انتخاب خودمان است كه گوش كنيم يا نه !!!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
او اول و آخر و ظاهر و باطن است. حدید/3

خدایا! نیستی، کجایی؟ آخر چرا همیشه قایم می شوی؟ چی می شد اگر دیدنی بودی؟ آن وقت همه باور می کردند که هستی. آن وقت شاید همه مومن می شدند. این طوری که خیلی بهتر بود.

اما انگار تو دوست داری مخفی باشی. دوست داری همه دنبالت بگردند. شاید برای همین است که اسمت باطن است. اما می دانی تعجب من از چیست؟ از اینکه هر وقت می گویند هوالباطن، هوالظاهر هم می گویند. خدایا مگر می شود که تو هم باشی و هم نباشی. هم همه جا باشی و هم هیچ جا نباشی.

خدایا به اینجاها که می رسم دیگر معنی اش را نمی فهمم.

خدایا گاهی اوقات تو چقدر سختی.

تا حالا اتفاقی برایت پیش آمده که خدا را در آن حس کنی؟ حضورش را لمس کنی و رد پای روشنش را ببینی و بگویی: خدایا! با اینکه نیستی، با اینکه به نظر نمی آیی، اما چقدر هستی! چقدر معلومی! چقدر واضح و مشخصی!

یک کمی فکر کن، یادت که آمد ماجرا را برای خدا بنویس...


عرفان نظر آهاری
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
چشمانش پر از اشک بود به من نگاه کرد و گفت : فقط امروز برای مدت زیادی از كنارم میروی بگو که دوست دارم به چشمانش خیره شدم قطره های اشک را از چشمانش زدودم و بر لبانش بوسه ای زدم اما نگفتم که دوسش دارم روزی که به سوی او رفتم آنقدر خوشحال شد که خود را به آغوش من انداخت و سرش را بر روی سینه ام فشرد و گفت امروز بگو دوسم داری دستهای سفید و بلندش را گرفتم اما باز نگفتم که دوسش دارم . ماهها گذشت در بستر بیماری افتاد با چند شاخه گل میخک سرخ به دیدارش رفتم کنار بالینش نشستم او را نگاه کردم به من گفت : بگو که دوسم داری میترسم که دیگر هیچ وقت این کلمه را از دهانت نشنوم اما باز بوسه ای بر لبانش زدم و رفتم . وقتی که آن روز به بالینش رفتم روی صورتش پارچه ای سفید بود وحشت زده وحیران پارچه را کنار زدم تازه فهمیدم چقدر دوسش دارم فریاد زدم : به خدا دوست دارم اما....!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز بهم گفت :میخوام باهات دوست بشم . آخه من اینجا خیلی تنهام.... بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام..... یه روز دیگه بهم گفت: میخوام تا ابد باهات بمونم آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام.. بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام..... یه روز دیگه بهم گفت: میخوام برم یه جای دور?جایی که هیچ مزاحمی نباشه. وقتی همه چیز حل شد تو هم بیا اونجا.آخه میدونی من اونجا خیلی تنهام... بهش لبخند زدم و گفتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام..... یه روز تو نامه برام نوشت: من اینجا یه دوست پیدا کردم آخه میدونی من اینجاخیلی تنهام... براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام..... یه روز تو نامه برام نوشت: من قراره با این دوستم تا ابد زندگی کنم آخه میدونی من اینجا خیلی تنهام... براش یه لبخند کشیدم و زیرش نوشتم : آره میدونم فکر خوبیه منم خیلی تنهام..... حالا اون دیگه تنها نیست و از این بابت خوشحالم.چیزی که بیشتر از این خوشحالم میکنه اینه که هنوز نمیدونه من تنهای تنهام...!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
هر هزار سال‌ یک‌ بار فرشته‌ ها قالی‌ جهان‌ را در هفت‌ آسمان‌ می‌ تکانند، تا گرد و خاک‌ هزار ساله ‌اش‌ بریزد و هر بار با خود می ‌گویند: این‌ نیست‌ قالی ‌ای‌ که‌ قرار بود انسان‌ ببافد، این‌ فرش‌ فاجعه‌ است. با زمینه‌ُ سرخ‌ خون‌ و حاشیه ‌های‌ کبود معصیت، با طرح‌ های‌ گناه‌ و نقش‌ برجسته ‌های‌ ستم. فرشته‌ ها گریه‌ می ‌کنند و قالی‌ آدم‌ را می ‌تکانند و دوباره‌ با اندوه‌ بر زمین‌ پهنش‌ می ‌کنند

رنگ‌ در رنگ، گره‌ در گره، نقش‌ در نقش. قالی‌ بزرگی‌ است‌ زندگی‌ که‌ تو می ‌بافی‌ و من‌ می ‌بافم‌ و او می ‌بافد. همه‌ بافنده ‌ایم، می ‌بافیم‌ و نقش‌ می ‌زنیم. می ‌بافیم‌ و رج‌ به‌ رج‌ بالا می ‌بریم، می ‌بافیم‌ و می ‌گستریم

دار این‌ جهان‌ را خدا برپا کرد و خدا بود که‌ فرمود: ببافید، و آدم‌ نخستین‌ گره‌ را بر پود زندگی‌ زد و هر که‌ آمد، گره ‌ای‌ تازه‌ زد و رنگی‌ ریخت‌ و طرحی‌ بافت و چنین‌ شد که‌ قالی‌ آدمی‌ رنگ‌ رنگ‌ شد. آمیزه ‌ای‌ از زیبا و نازیبا، سایه‌ روشنی‌ از گناه‌ و ثواب

گره‌ تو هم‌ بر این‌ قالی‌ خواهد ماند. طرح‌ و نقشت‌ نیز و هزارها سال‌ بعد، آدمیان‌ بر فرشی‌ خواهند زیست‌ که‌ گوشه ‌ای‌ از آن‌ را تو بافته ‌ای.


عرفان نظر آهاری
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
دختر جوانی از مكزیك برای یك مأموریت اداری چندماهه به آرژانتین منتقل شد.پس از دو ماه، نامه ای از نامزد مكزیكی خود دریافت می كند به این مضمون:
لورای عزیز، متأسفانه دیگر نمی توانم به این رابطه از راه دور ادامه بدهم و باید بگویم كه دراین مدت ده بار به توخیانت كرده ام! و می دانم كه نه تو و نه من شایسته این وضع نیستیم. من را ببخش و عكسی كه به تو داده بودم برایم پس بفرست. با عشق: روبرت
دختر جوان رنجیـده خاطر از رفتار مرد، از همه همكاران و دوستانش می خواهد كه عكسی از نامزد، برادر، پسر عمو، پسر دایی … خودشان به او قرض بدهند و همه آن عكس ها را كه كلی بودند با عكس روبرت، نامزد بی وفایش، در یك پاكت گذاشته و همراه با یادداشتی برایش پست می كند، به این مضمون:

روبرت عزیز، مرا ببخش، اما هر چه فكر كردم قیافه تو را به یاد نیاوردم، لطفاً عكس خودت را ازمیان عكسهای توی پاكت جدا كن و بقیه را به من برگردان…!
 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
هرگاه بندگان من، از تو درباره من بپرسند، بگو که من نزدیکم. بقره/186

خدایا دلم می خواست یک جایی باشی، حتی اگر شده یک جای دور. آن وقت حتما می آمدم پیشت. حتی اگر پیش تو آمدن خیلی سخت بود. همه اش دنبالت می گردم.

می گویند تو همه جا هستی؛ اما من پیدایت نمی کنم. مگر تو نگفتی من از رگ گردن به شما نزدیک ترم.

همه اش به این آیه فکر می کنم. این آیه مثل یک راز است. یک راز مهم که من نمی توانم آن را بفهمم. آخر رگ گردن نزدیک ما نیست، درون ماست. قسمتی از ماست. به این آیه که فکر می کنم، دلم هری می ریزد.
یک راز مهم

انگار یک چیزی توی رگهایم راه می افتد. یک چیز دوست داشتنی و قشنگ.

خدایا این چیزی که توی رگهای من می گردد، تویی؟.........


عرفان نظرآهاری
 

parsa kocholoo

عضو جدید
ايميل به همسر (طنز)

ايميل به همسر (طنز)

روزي مردي به سفر ميرود و به محض ورود به اتاق هتل ، متوجه ميشود كه هتل به كامپيوتر مجهز است . تصميم ميگيرد به همسرش ايميل بزند .

نامه را مينويسد اما در تايپ ادرس دچار اشتباه ميشود و بدون اينكه متوجه شود نامه را ميفرستد .

در اين ضمن در گوشه اي ديگر از اين كره خاكي ، زني كه تازه از مراسم خاك سپاري همسرش به خانه باز گشته بود با اين فكر كه شايد تسليتي از دوستان يا اشنايان داشته باشه به سراغ كامپيوتر ميرود تا ايميل هاي خود را چك كند .

اما پس از خواندن اولين نامه غش ميكند و بر زمين مي افتد . پسر او با هول و هراس به سمت اتاق مادرش ميرود و مادرش را بر نقش زمين ميبيند و در همان حال چشمش به صفحه مانيتور مي افتد:

گيرنده : همسر عزيزم
موضوع : من رسيدم

مي دونم كه از گرفتن اين نامه حسابي غافلگير شدي . راستش آنها اينجا كامپيوتر دارند و هر كس به اينجا مي آد ميتونه براي عزيزانش نامه بفرسته .

من همين الان رسيدم و همه چيز را چك كردم . همه چيز براي ورود تو رو به راهه . فردا مي بينمت . اميدوارم سفر تو هم مثل سفر من بي خطر باشه .
http://www.sweetim.com/s.asp?im=gen&lpver=3&ref=11
واي چه قدر اينجا گرمه !!
 

سمیه نوروزی

عضو جدید
حتما شنيدينش اما خيلي محشره ....
در زندگی زخم هایی هست که مثل خوره روح را آهسته در انزوا می خورد و می تراشد .
این درد ها را نمی شود به کسی اظهار کرد ، چون عادت دارند که این درد های باور نکردنی را جزو اتفاقات پیش آمد های نادر و عجیب بشمارند و کسی بگوید یا بنویسد ، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند – زیرا بشر هنوز چاره و دوایی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی به توسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله ی افیون ومواد مخدره است – ولی افسوس که تاثیر اینگونه دارو ها موقت است و به جای تسکین پس از مدتی بر شدت درد می افزاید .

بوف کور / صادق هدایت
 

artmiss

عضو جدید
تو از رفتن من شروع کن .
هميشه اين رفتن است که مرا به تو مي رساند .
خوب که فکر مي کنم مي بينم اين من بودم که به آبي آسمان اعتماد کردم.. .
.حالا هر چقدر هم بدون چتر زير اين باران بي امان بمانم فقط مي توانم بگويم باران زيباست ! بايد به سرمايش بخندم و چشم بر خيسي هميشگي اش در راه دور و ناتمام ببندم .
مي دانم تو نمي داني بي سرپناه ماندن زير باران چه حسي دارد ، تو عادت کرده اي فقط گاهي در لطافت عصرهاي پاييزي و شب هاي بهاري کمي نم شوي . نم شوي و وقتي تازه شدي برگردي زير سقف. يا که با چتر سياهت راه باريک کنار رودخانه طغيان کرده را قدم بزني و از روي پل به کف روي آب گل آلود نگاه کني...به خانه بروي و چاي داغ بخوري و روبروي آتش دست هايت را گرم کني...
اما اينجا عزيز دلم...اينجا تقاص عشق را تا بي نهايت مي دهند . نبايد به آبي آسمان اعتماد مي کردم
 
آخرین ویرایش:

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است. او به من گفت: غمهایت را در جعبه سیاه و شادی هایت را در جعبه طلایی جمع کن. من نیز چنین کردم و غمهایم را در جعبه سیاه ریختم و شادی هایم را در جعبه طلایی! با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد اما از وزن جعبه سیاه کاسته می شد! در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است!!! جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم : پس غمهای من کجا هستند؟! خداوند لبخندی زد و گفت: غمهای تو اینجا هستند، نزد من!

از او پرسیدم: خدایا،‌ چرا این جعبه طلایی و این جعبه ی سیاه سوراخ را به من دادی؟ و خدا فرمود: بنده ی عزیزم، جعبه ی طلایی مال آنست که قدر شادیهایت را بدانی و جعبه سیاه، تا غمهایت را رها کنی...!
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
شب کریسمس بود و هوا، سرد و برفی.
پسرک، در حالی‌که پاهای برهنه‌اش را روی برف جابه‌جا می‌کرد تا شاید سرمای برف‌های کف پیاده‌رو کم‌تر آزارش بدهد، صورتش را چسبانده بود به شیشه سرد فروشگاه و به داخل نگاه می‌کرد.
در نگاهش چیزی موج می‌زد، انگاری که با نگاهش ، نداشته‌هاش رو از خدا طلب می‌کرد، انگاری با چشم‌هاش آرزو می‌کرد.
خانمی که قصد ورود به فروشگاه را داشت، کمی مکث کرد و نگاهی به پسرک که محو تماشا بود انداخت و بعد رفت داخل فروشگاه. چند دقیقه بعد، در حالی‌که یک جفت کفش در
دستانش بود بیرون آمد.
- آهای، آقا پسر!
- پسرک برگشت و به سمت خانم رفت. چشمانش برق می‌زد وقتی آن خانم، کفش‌ها را به ‌او داد.پسرک با چشم‌های خوشحالش و با صدای لرزان پرسید:
- شما خدا هستید؟
- نه پسرم، من تنها یکی از بندگان خدا هستم!
- آها، می‌دانستم که با خدا نسبتی دارید!
 

afa

عضو جدید
کاربر ممتاز
جوانی که با مادر هم کلاسی خود ازدواج کرد.

جوانی که با مادر هم کلاسی خود ازدواج کرد.

داستان واقعي جوان دانشجويي كه با مادر همكلاسي خود ازدواج كرده است
به گزارش پايگاه اطلاع رساني پليس، روزي كه دانشگاه قبول شدم فكر مي كردم تمام مشكلات زندگي ا م حل شده است و خيلي خوشحال از شهرستان راهي مشهد شدم تا در دانشگاه درس بخوانم . من كه با ورود به شهري بزرگ احساس غربت مي كردم در همان روز هاي اول ترم، با يكي از هم كلاسيهايم صميمي شدم وكم كم دوستي ما باعث شد تا پا به خانه آنها بگذارم كه اي كاش پاهايم قلم مي شدند و هيچ وقت به آن جا نمي رفتم!پسر جوان در حالي كه اشك مي ريخت به كارشناس اجتماعي كلانتري ميدان جهاد مشهد گفت: « پيام» چهار خواهر و برادر دارد و چند سال قبل پدرش را از دست داده بود .من از همان لحظه اول كه وارد منزل آنها شدم متوجه رفتار عجيب و غريب و محبت بي حدو اندازه مادر وي شدم اما فكر نمي كردم در چه تله اي افتاده باشم! چون مادر دوستم از نظر سني جاي مادر خودم بود. مدتي گذشت و وابستگي خانواده پيام به من خيلي زياد شد تا جايي كه اگر يك روز به خانه شان نمي رفتم مادرش تماس مي گرفت و حالم را مي پرسيد.او بالاخره يك روز با مكر و حيله مرا كه پسري 22 ساله هستم را در حلقه هوس هاي شيطاني گرفتار كرد و گفت : مي توانيم با هم از دواج موقت كنيم !با شنيدن اين حرف از زني كه مادر دوستم بود ناراحت شدم مي خواستم گوشي را قطع كنم كه او مرا خام كرد و با وعده و وعيد سرم را كلاه گذاشت . چند ماه از اين ازدواج موقت گذشت و او كه با محبت هاي خودش مرا گول زده بود گفت بايد با هم ازدواج دائم كنيم . ديگر نمي فهميدم چكار مي كنم و چه بلايي قرار است به سرم بيايد لذا دست زني كه 21 سال از من بزرگتر است را گرفتم و با هم به محضر رفتيم و او را با مهريه 1000 سكه طلا به عقددائم خودم درآوردم.اما چشمتان روز بد نبيند چون از فرداي آن روز مشكلات من شروع شد و همسرم سر ناسازگاري گذاشت . از طرفي مادر و پدرم از شهرستان مدام تماس مي گرفتند و مي گفتند دختر يكي از اقوام را مي خواهيم به عقد تو در بياوريم زودتر بيا و شناسنامه ات را هم بياور.الان من و همسرم با هم درگير هستيم و جالب اين جاست كه دوستم پيام نيز كه حالا پسر خوانده ام شده است نسبت به اين ماجرا و اختلافات ما هيچ گونه حساسيت و عكس العملي نشان نمي دهد . شايد باور نكنيد من دو سه بار از دست اين زن كتك مفصلي خورده ام . او شناسنامه ام را گرفته است و مي گويد با پدر و مادرت تماس بگير تا بيايند و عروس شان را ببينند و مهريه ام را نيز با خود بياورند چون بايد مرا طلاق بدهي!تازه مي فهمم اين حيله براي نقد كردن مهريه اي سنگيني است كه طوق آن را بگردن نهاده ام. امروز به كلانتري آمده ام تا راهنمايي بگيرم ضمن اين كه از آبرويم خيلي مي ترسم و نمي دانم جواب پدر و مادرم كه اين قدر برايم زحمت كشيده اند و با هزار اميد و آرزو مرا به دانشگاه فرستاده اند را چه بدهم و چه طور توي چشمان شان نگاه كنم. در ارتباط با اين پرونده نظر عليرضا حميدي فر، كارشناس ارشد روان شناسي را جويا شديم وي معتقد است در بروزاين مشكل، پسر دانشجو به خاطر ضعف درقدرت « نه» گفتن، ناآگاهي از مهارت هاي اجتماعي و بين فردي و تشخيص موقعيت ها، عقده هاي ناگشوده دوران نوجواني و عدم گذار موفقيت آميز از بحران هاي دوران نوجواني كه پيش نياز موفقيت در دوران جواني( همسر گزيني) مي باشد و همسر وي نيز به دلايلي مانند جبران شكست ها و ناكامي هاي قبلي كه باعث ترغيب وي به ازدواج شده است نقش دارند . وي توصيه كرد افراد و به ويژه جوانان بايستي مولفه هاي مهارت ابراز وجود كه برخي از آنها عبارتست از جلوگيري از پايمال شدن حقوق خود و رد تقاضا هاي نامعقول ديگران، برخورد درست و موثر با واقعيت ها، حفظ اعتماد به نفس و انتخاب آزادانه، مواضع خود را بياموزند وآنها را در زندگي به كار بندند تا شاهد اين گونه موارد نباشيم!
 

sara1984

عضو جدید
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]"پيرمرد خاص"[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پیرمردی 92 ساله که سر و وضع مرتبی داشت در حال انتقال به خانه سالمندان بود. همسر 70 ساله‌اش به تازگی درگذشته بود و او مجبور بود خانه‌اش را ترک کند.[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] پس از چند ساعت انتظار در سرسرای خانه سالمندان، به او گفته شد که اتاقش حاضر است. پیرمرد لبخندی بر لب آورد.[/FONT][FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] همین طور که عصا زنان به طرف آسانسور می‌رفت، به او توضیح دادم که اتاقش خیلی کوچک است و به جای پرده، روی پنجره‌هایش کاغذ چسبانده شده است. [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]پیرمرد درست مثل بچه‌ای که اسباب‌بازی تازه‌ای به او داده باشند با شوق و اشتیاق فراوان گفت: [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] «خیلی دوستش دارم.» [/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]

به او گفتم: ولی شما هنوز اتاقتان را ندیده‌اید! چند لحظه صبر کنید الآن می‌رسیم.

او گفت: به دیدن و ندیدن ربطی ندارد. شادی چیزی است که من از پیش انتخاب کرده‌ام. این که من اتاق را دوست داشته باشم یا نداشته باشم به مبلمان و دکور و... بستگی ندارد، بلکه به این بستگی دارد که تصمیم بگیرم چگونه به آن نگاه کنم.
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]من پیش خودم تصمیم گرفته‌ام که اتاق را دوست داشته باشم. این تصمیمی است که هر روز صبح که از خواب بیدار می‌شوم می‌گیرم.

من دو کار می‌توانم بکنم. یکی این که تمام روز را در رختخواب بمانم و مشکلات قسمت‌های مختلف بدنم که دیگر خوب کار نمی‌کنند را بشمارم، یا آن که از جا برخیزم و به خاطر آن قسمت‌هایی که هنوز درست کار می‌کنند شکرگزار باشم.

هر روز، هدیه‌ای است که به من داده می‌شود و من تا وقتی که بتوانم چشمانم را باز کنم، بر روی روز جدید و تمام خاطرات خوشی که در طول زندگی داشته‌ام تمرکز خواهم کرد.

سن زیاد مثل یک حساب بانکی است. آنچه را که در طول زندگی ذخیره کرده باشید می‌توانید بعداً برداشت کنید.

بدین خاطر، راهنمایی من به تو این است که هر چه می‌توانی شادی‌های زندگی را در حساب بانکی حافظه‌ات ذخیره کنی.

از مشارکت تو در پر کردن حسابم با خاطره‌های شاد و شیرین تشکر می‌کنم. هیچ می‌دانی که من هنوز هم در حال ذخیره کردن در این حساب هستم؟
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]---------------------------------------------------------------[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif][/FONT]راهنمایی‌های ساده زیر را برای شاد بودن به خاطر بسپارید

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]1. قلبتان را از نفرت و کینه خالی کنید. [/FONT]

2. ذهنتان را از نگرانی‌ها آزاد کنید.


3. ساده زندگی کنید.

4. بیشتر بخشنده باشید.

5. کمتر انتظار داشته باشید.
 

sara1984

عضو جدید
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif] پنج دلار[/FONT]​
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]سارا هشت ساله بود که از صحبت پدرمادرش فهمید برادر کوچکش سخت مریض است و پولی هم برای مداوای آن ندارند.

پدر به تازگی کارش را از دست داده بود و نمیتوانست هزینه جراحی پر خرج برادرش را بپردازد.

سارا شنید که پدر آهسته به مادر گفت فقط معجزه می تواند پسرمان را نجات دهد سارا با ناراحتی به اتاقش رفت و از زیر تخت قلک کوچکش را درآورد.

قلک را شکست. سکه ها رو رو تخت ریخت و آنها رو شمرد .فقط پنج دلار.

بعد آهسته از در عقبی خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه رفت.

جلوی پیشخوان انتظار کشید تا داروساز به او توجه کند ولی داروساز سرش به مشتریان گرم بود بالاخره سارا حوصلش سررفت و سکه ها رو محکم رو شیشه پیشخوان ریخت.

داروساز جا خورد و گفت چه میخواهی؟
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دخترک جواب داد برادرم خیلی مریض است می خوام معجزه بخرم قیمتش چقدراست؟ [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دارو ساز با تعجب پرسید چی بخری عزیزم!!؟ [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دخترک توضیح داد برادر کوچکش چیزی در سرش رفته و بابام می گوید فقط معجزه میتواند او را نجات دهد من هم می خواهم معجزه بخرم قیمتش چقدر است؟ داروساز گفت: متاسفم دختر جان ولی ما اینجا معجره نمی فروشیم.

چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت شما رو به خدا برادرم خیلی مریض است و بابام پول ندارد و این تمام پول من است. من ازکجا می توانم معجزه بخرم؟؟؟؟
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]مردی که گوشه ایستاده بود و لباس تمیز و مرتبی داشت از دخترک پرسید: چقدر پول داری؟ [/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دخترک پولهارا کف دستش ریخت و به مرد نشان داد.مرد لبخندی زد وگفت: آه چه جالب!!! فکر میکنم این پول برای خرید معجزه کافی باشه. بعد به آرامی دست اورا گرفت و گفت من میخوام برادر و والدینت را ببینم .

فکر میکنم معجزه برادرت پیش من باشه ، آن مرد دکتر آرمسترانگ فوق تخصص مغز و اعصاب در شیکاگو بود.

فردای آن روز عمل جراحی روی مغز پسرک با موفقیت انجام شد و او از مرگ نجات یافت.

پس از جراحی پدر نزد دکتر رفت و گفت از شما متشکرم نجات پسرم یک معجزه واقعی بود، می خواهم بدانم بابت هزینه عمل جراحی چقدر باید پرداخت کنم؟
[/FONT]

[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]دکتر لبخندی زد و گفت :هزینه عمل 5 دلار می شد که قبلا پرداخت شده!!:heart::heart::heart:[/FONT]
 

s.meyer

عضو جدید
در دستانم دو جعبه دارم که خدا آنها را به من هدیه داده است. او به من گفت: غمهایت را در جعبه سیاه و شادی هایت را در جعبه طلایی جمع کن. من نیز چنین کردم و غمهایم را در جعبه سیاه ریختم و شادی هایم را در جعبه طلایی! با وجود اینکه جعبه طلایی روز به روز سنگین تر می شد اما از وزن جعبه سیاه کاسته می شد! در جعبه سیاه را باز کردم و با تعجب دیدم که ته آن سوراخ است!!! جعبه را به خدا نشان دادم و گفتم : پس غمهای من کجا هستند؟! خداوند لبخندی زد و گفت: غمهای تو اینجا هستند، نزد من!

از او پرسیدم: خدایا،‌ چرا این جعبه طلایی و این جعبه ی سیاه سوراخ را به من دادی؟ و خدا فرمود: بنده ی عزیزم، جعبه ی طلایی مال آنست که قدر شادیهایت را بدانی و جعبه سیاه، تا غمهایت را رها کنی...!

میخوای یه جعبه بهت نشون بدم که از غمو غصه لبریز شده؟
نمیدونم چرا هرچی میگردم سوراخی پیدا نمیکنم.!!!!!!!!!!!!!!!!!
حس می کنم به جعبه جدیدی احتیاج دارم.
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
"آنتوان" در بیابانی زندگی می کرد که مرد جوانی به او رسید و گفت:
- پدر ، هرچه داشتم فروختم و پولش را به فقرا دادم.فقط چند تکه چیز نگه داشتم که برای زندگی در این جا به دردم می خورد. دلم می خواهد شما راه رستگاری را نشانم دهید.

"آنتوان"قدیس از آن جوان خواست که همان چند تکه چیزی را هم که نگه داشته بود بفروشد و با پول آن مقداری گوشت از شهر بخرد و در مراجعت از شهر ، گوشت ها را با نخ به بدنش ببندد.

جوان مطابق این راهنمایی عمل کرد . هنگامی که به بیابان بر می گشت ، سگ ها و بازها به هوای گوشت به او حمله کردند . وقتی به پدر روحانی رسید ، گفت :

- من آمدم!

و بدن مجروح و لباس پاره اش را به او نشان داد. قدیس گفت:
- کسانی که راه جدیدی را در پیش می گیرد و در همان حال می خواهند که اندکی از زندگی گذشته را هم حفظ کنند ، عاقبت به خاطر گذشته شان به رنج می افتند.

پائولو کوئیلو​
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مردی در نمایشگاهی گلدان می فروخت . زنی نزدیك شد و اجناس او را بررسی كرد . بعضی ها بدون تزیین بودند، اما بعضی ها هم طرحهای ظریفی داشتند .زن قیمت گلدانها را پرسید و شگفت زده دریافت كه قیمت همه آنها یكی است .او پرسید:چرا گلدانهای نقش دار و گلدانهای ساده یك قیمت هستند ؟چرا برای گلدانی كه وقت و زحمت بیشتری برده است همان پول گلدان ساده را میگیری؟

فروشنده گفت: من هنرمندم . قیمت گلدانی را كه ساخته ام می گیرم. زیبایی رایگان است
! .
پائولوكوئیلو
 

reader

عضو جدید
خیلییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی جالب بود، مرسی ، این داستان برای آدمای ناسپاس خیلی خوبه .
 
  • Like
واکنش ها: floe

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مردي مقابل گل فروشي ايستاده و مي خواست دسته گلي براي مادرش که در شهر ديگري بود سفارش دهد تا برايش پست شود .
وقتي از گل فروشي خارج شد ٬ دختري را ديد که در كنار گلفروشي نشسته بود و گريه مي کرد. مرد نزديک دختر رفت و از او پرسيد : دختر خوب چرا گريه مي کني ؟
دختر در حالي که گريه مي کرد و گفت : مي خواستم براي مادرم يک شاخه گل رز بخرم ولي پولم كم است . مرد لبخندي زد و گفت :با من بيا٬ من براي تو يک شاخه گل رز قشنگ مي خرم .
وقتي از گل فروشي خارج مي شدند٬ مرد به دختر گفت : مي خواهي تو را برسانم ؟ دختر گفت نه ، تا قبرمادرم راهي نيست!
مرد دلش گرفت ٬ طاقت نياورد٬ به گل فروشي برگشت٬ دسته گلي گرفت و ۲۰۰ كيلومتر رانندگي کرد تا خودش دسته گل را به مادرش بدهد.
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
رضایت قلبی

رضایت قلبی

جنگ جهانی اول بود . یکی از سربازان به محض اینکه دید دوست تمام دوران زندگی اش در باتلاق افتاده و درحال دست و پنجه نرم کردن با مرگ است از مافوقش اجازه خواست تا برای نجات دوستش برود و او را از باتلاق خارج کنه.
مافوق به سرباز گفت اگر بخواهی می توانی بروی اما هیچ فکر کردی این کار ارزشش را دارد یا نه ؟
دوستت احتمالا مرده و ممکن است تو حتی زندگی خودت را هم به خطر بیندازی .
حرف های مافوق اثری نداشت و سرباز به نجات دوستش رفت و به شکل معجزه آسایی توانست به دوستش برسه او را روی شانه هایش کشید و به پادگان رساند .
افسر مافوق سری به آن ها زد و سربازی که در باتلاق افتاده بود معاینه کردو به دوستش گفت :
من به تو گفتم ممکنه ارزشش را نداشته باشه .دوستت مرده و خود تو هم زخمهای عمیق و مرگباری برداشتی .
سرباز در جواب گفت : قربان ارزشش را داشت .
منظورت چیه که ارزشش رو داشت ؟می شه بگی ؟
سرباز جواب داد : بله قربان ارزشش را داشت چون زمانی که به او رسیدم هنوز زنده بود من از شنیدن چیزی که او گفت احساس رضایت قلبی می کنم .
اون گفت : جیم ........من می دونستم که تو به کمکم می آیی
.
خیلی وقت ها در زندگی ارزش کاری که می خواهی انجام بدهی بستگی به این داره که چطوری به مساله نگاه کنی.
جسارت داشته باش و هر آن چه را قلبت می گوید انجام بده . اگر به پیام قلبت گوش نکنی ممکن است بعدها دچار پشیمانی بشوی
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
دو خدا وجود دارد: خدایی که استادانمان به ما اموخته اند و خدایی که به ما می اموزد
خدایی که مردم درباره اش همیشه سخن میگویند و خدایی که با ما سخن میگوید
خدایی که اموخته ایم از او بترسیم و خدایی که با ما از مهر میگوید
دو خدا وجود دارد: خدای که ان بالاست و خدایی که در زندگی روزانه مشارکت دارد
خدایی که مارا مواخذه میکند و خدایی که قصورات مارا می بخشاید
خدایی که مارا به اتش دوزخ تهدید میکند و خدایی که بهترین راه را نشان میدهد
دو خدا وجود دارد: خدای که مارا زیر بار گناهانمان خرد میکند و خدای که مارا با عشقش میرهاند.
 

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
زندگی هدیه خداوند به ماست و " شیوه زندگی ی " ما ، هدیه ما به خداوند . " لئو بوسکالیا"
سرنوشت هر کسی را سرنوشت او تعیین می کند. " هراکلیتوس"
اگر نتوانید ریسک کنید نمی توانید رشد کنید . اگر نتوانید رشد کنید نمی توانید بهترین باشید . اگر نتوانید بهترین باشید نمی توانید شاد باشید و اگر نتوانید شاد باشید چه چیز دیگری مهم است.
"دیوید ویسکات"
هنگامی که خدا انسان را اندازه می گیرد متر را دور "قلبش " می گذارد نه دور سرش . " نورمن وینسنت پیل"
امروز اولین روز بقیه ی عمر شماست . " رابرت گرسیولد"
 

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز
شغل آینده

شغل آینده



کشيشى پسری نوجوان داشت و کم ‌کم وقتش رسيده بود که فکرى در مورد شغل آينده‌اش بکند پسر هم تقريباً مثل بقيه همسن و سالانش واقعاً نمی‌دانست که چه چيزى از زندگى می‌خواهد و ظاهراً خيلى هم اين موضوع برايش اهميت نداشت .؛

يک روز که پسر به مدرسه رفته بود ، پدرش تصميم گرفت آزمايشى براى او ترتيب دهد به اتاق پسرش رفت و سه چيز را روى ميز او قرار داد : يک کتاب مقدس، يک سکه طلا و يک بطرى مشروب؛

کشيش پيش خود گفت : من پشت در پنهان می‌شوم تا پسرم از مدرسه برگردد و به اتاقش بيايد آنگاه خواهم ديد کدام يک از اين سه چيز را از روى ميز بر می‌دارد اگر کتاب مقدس را بردارد معنيش اين است که کشيش خواهد شد و اين خيلى عاليست اگر سکه را بردارد يعنى دنبال کسب و کار خواهد رفت که آنهم بد نيست امّا اگر بطرى مشروب را بردارد يعنى آدم دائم ‌الخمر و به درد نخوری خواهد شد که جاى شرمسارى دارد

مدتى نگذشت که پسر از مدرسه بازگشت و در خانه را باز کرد و در حالى که سوت می‌زد کاپشن و کفشش را به گوشه‌اى پرت کرد و يک راست راهى اتاقش شد کيفش را روى تخت انداخت و در حالى که می‌خواست از اتاق خارج شود چشمش به اشياء روى ميز افتاد ، با کنجکاوى به ميز نزديک شد و آن‌ها را از نظر گذراند
کارى که نهايتاً کرد اين بود : کتاب مقدس را برداشت و آن را زير بغل زد و سپس سکه طلا را توى جيبش انداخت و در بطرى مشروب را باز کرد و نیمی از آن را نوشید
کشيش که از پشت در ناظر اين ماجرا بود زير لب گفت
« خداى من! چه فاجعه بزرگی ! پسرم سياستمدار خواهد شد ! »
 

Fo.Roo.GH

عضو جدید
کاربر ممتاز
درس زندگی

درس زندگی

در آخرین روز ترم پایانی دانشگاه، استاد به زحمت جعبه سنگینی را داخل کلاس درس آورد. وقتی که کلاس رسمیت پیدا کرد، استاد یک لیوان بزرگ شیشه ای از جعبه بیرون آورد و روی میز گذاشت. سپس چند قلوه سنگ از درون جعبه برداشت و آنها را داخل لیوان انداخت. آنگاه از دانشجویان که با تعجب به او نگاه می کردند، پرسید: آیا لیوان پر شده است؟
همه گفتند: بله، پر شده.
استاد مقداری سنگ ریزه را از جعبه برداشت و آن ها را روی قلوه سنگ های داخل لیوان ریخت. بعد لیوان را کمی تکان داد تا ریگ ها به درون فضاهای خالی بین قلوه سنگ ها بلغزند. سپس از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است؟
همگی پاسخ دادند: بله، پر شده!
استاد دوباره دست به جعبه برد و چند مشت شن را برداشت و داخل لیوان ریخت. ذرات شن به راحتی فضاهای کوچک بین قلوه سنگها و ریگ ها را پر کردند. استاد یک بار دیگر از دانشجویان پرسید: آیا لیوان پر شده است؟
دانشجویان همصدا جواب دادند: بله، پر شده!
استاد از داخل جعبه یک بطری آب را برداشت و آن را درون لیوان خالی کرد. آب تمام فضاهای کوچک بین ذرات شن را هم پر کرد. این بار قبل از اینکه استاد سوالی بکند دانشجویان با خنده فریاد زدند: بله، پر شده!
بعد از آن که خنده ها تمام شد، استاد گفت: این لیوان مانند شیشه عمر شماست و آن قلوه سنگها هم چیزهای مهم زندگی شما مثل سلامتی، خانواده، فرزندان و دوستانتان هستند. چیزهایی که اگر هر چیز دیگری را از دست دادید و فقط این ها برایتان باقی ماندند، هنوز هم زندگی شما پر است.
استاد نگاهی به دانشجویان انداخت و ادامه داد: ریگ ها هم چیزهای دیگری هستند که در زندگی مهمند، مثل شغل، ثروت، خانه. و ذرات شن هم چیزهای کوچک و بی اهمیت زندگی هستند. اگر شما ابتدا ذرات شن را داخل لیوان بریزید، دیگر جایی برای سنگ ها و ریگ ها باقی نمی ماند. این وضعیت در مورد زندگی شما هم صدق می کند.
در زندگی حواستان را به چیزهایی معطوف کنید که واقعاً اهمیت دارند، همسرتان را برای شام به رستوران ببـرید، با فرزندانتـان بازی کنید و به دوستان خود سر بزنید. برای نظافت خانه یا تعمیـر خرابی های کوچک همیشه وقت هست. ابتدا به قلوه سنگهای زندگیتان برسید، بقیه چیزها حکم ذرات شن را دارند.
 

.Hooman

عضو جدید
خانواده زن و مرد!!

خانواده زن و مرد!!


خانواده زن و مرد

روزی دختر کوچولویی از مادرش پرسید: مامان؟ نژاد انسان ها از کجا اومد؟
مادر جواب داد: خداوند آدم و حوا را خلق کرد. اون ها بچه دار شدند و این جوری نژاد انسان ها به وجود اومد
دو روز بعد دخترک همین سوال رو از پدرش پرسید.
پدرش پاسخ داد: خیلی سال پیش میمون ها تکامل یافتند و نژاد انسان ها پدید اومد
دختر کوچولو که گیج شده بود نزد مادرش رفت و گفت: مامان؟ تو گفتی خدا انسان ها رو آفرید ولی بابا میگه انسان ها تکامل یافته ی میمون ها هستند...من که نمی فهمم!
مادرش گفت: عزیز دلم خیلی ساده است. من بهت در مورد خانواده ی خودم گفتم و بابات در مورد خانواده ی خودش!!!
 

Similar threads

بالا