داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

sanaz950

عضو جدید
نتیجه اخلاقی:
مهم نیست که موضوع پایان نامه ات چقدر عجیب، غیر قابل باور، غیر قابل توجیه و غیر قابل دفاع باشه،
مهم اینه که استاد راهنمات کیه !!

:biggrin: عالي بود
مهسا راست ميگه ....داغ دل منم تازه شد:cry:
 

Civil Boy

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
كارمند تازه كار
مردی به استخدام یك شركت بزرگ چندملیتی درآمد.
در اولین روز كار خود، با كافه تریا تماس گرفت و گفت:
" یك فنجان قهوه برای من بیاورید."
صدایی از آن طرف پاسخ داد:

" شماره داخلی را اشتباه گرفته ای. می دانی تو با كی داری حرف می زنی ؟"
كارمند تازه وارد گفت: " نه "
صدای آن طرف گفت:

"من مدیر اجرایی شركت هستم، احمق"
مرد تازه وارد با لحنی حق به جانب گفت:

" و تو میدانی با كی حرف میزنی بی چاره."
مدیر اجرایی گفت: " نه "
كارمند تازه وارد گفت: «خوبه» و سریع گوشی را گذاشت.
 

solar flare

مدیر بازنشسته
داستان عبرت آموز و طنز

داستان عبرت آموز و طنز

روستایی فقیری که از تنگدستی و سختی معیشت جانش به لب رسیده بود، نزد آخوند ده رفت و گفت: آملا، فشار زندگی آنقدر مرا در تنگنا قرار داده که به فکر خودکشی افتاده ام. از روی زن و بچه هایم خجالت می کشم، زیرا حتی قادر به تامین نان خالی برای آنان نیستم. با زن، شش فرزند قد و نیم قد، مادر و خواهرم در یک اتاق کوچک مخروبه زندگی می کنیم، که با هر نم باران آب به داخل آن چکه می کند. این اتاق آنقدر کوچک است که شب وقتی چسبیده به هم در آن می خوابیم، پای یکی دو نفرمان از درگاه بیرون می ماند. دیگر ادامه این وضع برایم قابل تحمل نیست... پیش تو، که مقرب درگاه خدا هستی، آمده ام تا نزد او شفاعت کنی که گشایشی در وضع من و خانواده ام حاصل شود.
آخوند پرسید:
از مال دنیا چه داری؟
روستایی گفت:
همه دار و ندارم یک گاو، یک خر، دو بز، سه گوسفند، چهار مرغ و یک خروس است.
آخوند گفت:
من به یک شرط به تو کمک می کنم و آن این است که قول بدهی هرچه گفتم انجام بدهی.
روستایی که چاره ای نداشت، ناگزیر شرط را پذیرفت و قول داد.
آخوند گفت:
امشب وقتی خواستید بخوابید باید گاو را هم به داخل اتاق ببری. روستایی برآشفت که: آملا، من به تو گفتم که اتاق آنقدر کوچک است که حتی من و خانواده ام نیز در آن جا نمی گیریم. تو چگونه می خواهی که گاو را هم به اتاق ببرم؟!
آخوند گفت: فراموش نکن که قول داده ای هر چه گفتم انجام دهی وگرنه نباید از من انتظار کمک داشته باشی.
صبح روز بعد، روستایی پریشان و نزار نزد آخوند رفت و گفت: دیشب هیچ یک از ما نتوانستیم بخوابیم. سر و صدا و لگداندازی گاو خواب را به چشم همه ما حرام کرد.
آخوند یکبار دیگر قول روستایی را به او یادآوری کرد و گفت:
امشب علاوه بر گاو، باید خر را نیز به داخل اتاق ببری.
چند روز به این ترتیب گذشت و هر بار که روستایی برای شکایت از وضع خود نزد آخوند می رفت، او دستور می داد که یکی دیگر از حیوانات را نیز به داخل اتاق ببرد تا این که همه حیوانات هم خانه روستایی و خانواده اش شدند! روز آخر روستایی با چشمانی گود افتاده، سراپای زخمی و لباس پاره نزد آخوند رفت و گفت که واقعا ادامه این وضع برایش امکان پذیر نیست!
آخوند دستی به ریش خود کشید و گفت: دوره سختی ها به پایان رسیده و به زودی گشایشی که می خواستی حاصل خواهد شد. پس از آن به روستایی گفت که شب گاو را از اتاق بیرون بگذارد!
ماجرا در جهت معکوس تکرار شد و هر روز که روستایی نزد آخوند می رفت، این یک به او می گفت که یکی دیگر از حیوانات را از اتاق خارج کند تا این که آخرین حیوان، خروس نیز بیرون گذاشته شد.
روز بعد وقتی روستایی نزد آخوند رفت، آخوند از وضع او سئوال کرد و روستایی گفت: خدا عمرت را دراز کند آملا، پس از مدتها، دیشب خواب راحتی کردیم. به راستی نمی دانم به چه زبانی از تو تشکر کنم. آه که چه راحت شدیم
:D
 

marya_com

عضو جدید
آدم ها با هم برابرند

آدم ها با هم برابرند

آدم ها با هم برابرند ولی:
آدمها با هم برابرند ، اما پولدارها محترمترند .
همه آدمها با هم برابرند ، اما دخترها پرطرفدارترند .
همه آدمها با هم برابرند ، اما بچه ها واجبترند .
همه آدمها با هم برابرند ، اما خانمها مقدمترند .
همه آدمها با هم برابرند ، اما سیاهها بدبختترند و سفیدها برترند...
البته تبعیضی در كارنیست .
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]در كل همه آدمها با هم برابرند ،[/FONT]
[FONT=tahoma,arial,helvetica,sans-serif]اما بعضیها برابرترند ....!!![/FONT]​
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
خیلی خیلی قشنگ بود فقط امیدوارم به خاطرش اخطار نگیری :gol:
اگه من بودم حتما میگرفتم :crying2:

ممنون:w27:
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
حميد خان با من بودي؟
اخطار؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟:surprised:
براي چي؟
من كه تا حالا اخطار نگرفتم


آره خوب ولی انتقال داده شد شانست گرفت به من هر دفه اخطار میده :wallbash:

من تا الان دو تا اخطار به خاطر نذاشتن پستام تو این تاپیک گرفتم نه مشکل اخلاقی داشتن نه مشکله دیگه با خود آرچی هم صحبت کردم که ..... به نتیجه نرسید برا همین گفتم دیگه مدت دیگه اینجا فعالیت نمیکنم به نظر من گذاشتن مطالب به اجبار تو ی تاپیک خاص اصلا جالب نیست . تازه اگه قوانین برا همه بود مشکلی نبود من بارها دیدم که قانون تو این تالار برای همه اجرا نشده مثلا تاپیک سیسمونی مربوط به تاپیکه روزه تولد بچه ها میشد ولی نه انتقال پیدا کرد نه قفل شد نه به نویسنده اخطار دادن چون مربوط به ی مدیر بود حالا این مثال بود وگرنه من سپهرو خیلی دوست دارم ولی دارم میگم اگه قانونه نباید فقط برا جنس یا گروهه خاصی باشه

موفق باشی :gol:
 

nooshafarin

عضو جدید
کاربر ممتاز
آره خوب ولی انتقال داده شد شانست گرفت به من هر دفه اخطار میده :wallbash:

من تا الان دو تا اخطار به خاطر نذاشتن پستام تو این تاپیک گرفتم نه مشکل اخلاقی داشتن نه مشکله دیگه با خود آرچی هم صحبت کردم که ..... به نتیجه نرسید برا همین گفتم دیگه مدت دیگه اینجا فعالیت نمیکنم به نظر من گذاشتن مطالب به اجبار تو ی تاپیک خاص اصلا جالب نیست . تازه اگه قوانین برا همه بود مشکلی نبود من بارها دیدم که قانون تو این تالار برای همه اجرا نشده مثلا تاپیک سیسمونی مربوط به تاپیکه روزه تولد بچه ها میشد ولی نه انتقال پیدا کرد نه قفل شد نه به نویسنده اخطار دادن چون مربوط به ی مدیر بود حالا این مثال بود وگرنه من سپهرو خیلی دوست دارم ولی دارم میگم اگه قانونه نباید فقط برا جنس یا گروهه خاصی باشه

موفق باشی :gol:
آره به نظر منم اگه هر داستان تاپیک جدا داشته باشه و بعد از یه مدت به اینجا منتقل بشه بهتره ، چونکه در غیر اینصورت نظرات قاطی پاطی میشه ، البته این یه پیشنهاده !
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
آره به نظر منم اگه هر داستان تاپیک جدا داشته باشه و بعد از یه مدت به اینجا منتقل بشه بهتره ، چونکه در غیر اینصورت نظرات قاطی پاطی میشه ، البته این یه پیشنهاده !


خوب این نظرت معرکس :victory:
البته تقریبا مطمئنم که اگه با ارچی مطرح کنی قبول نمیکنه ولی خوب تیریه تو تاریکی .
به نظر من که اینجوری بشه عالی میشه به آرچی بگو شاید قبول کرد .

ممنون :gol:
 

solar flare

مدیر بازنشسته
البته حميد خان شما درست ميگيد
اما من يه چيزي به ذهنم رسيد
ميدونيد چرا به من اخطار داده نشده چون اولين بار بود كه همچين تاپيكي ميزدم و خود آرچي جان زحمت كشيدن
و من ديدم كه منتقل شده و بدون شك اگه دفعه بعد من تاپيكي مثل همين جدا باز كنم بي شك من هم اخطار ميگيرم
و الا فكر نكنم خون كسي از بقيه رنگينتر باشه
شما هم خودتو ناراحت نكن
 

s_ghazal

عضو جدید
لطف خدا

لطف خدا

روزی مردی خواب دید که مرده و پس از گذشتن از پلی به دروازه بهشت رسیده است. دربان بهشت به مرد گفت:
برای ورود به بهشت باید صد امتیاز داشته باشید، کارهای خوبی را که در دنیا انجام داده اید، بگویید تا من به شما امتیاز بدهم. مرد گفت: من با همسرم ازدواج کردم، 50 سال با او به مهربانی رفتار کردم و هرگز به اوخیانت نکردم. فرشته گفت: این سه امتیاز.مرد اضافه کرد: من در تمام طول عمرم به داوند اعتقاد داشتم و حتی دیگران را هم به راه راست هدایت می کردم. فرشته گفت: این هم یک امتیاز.مرد باز ادامه داد: در شهر نوانخانه ای ساختم و کودکان بی خانمان را آنجا جمع کردم و به آنها کمک ردم.
فرشته گفت: این هم دو امتیاز.
مرد در حالی که گریه می کرد، گفت: با این وضع من هرگز نمی توانم داخل بهشت شوم مگر اینکه خداوند لطفش را شامل حال من کند. فرشته لبخندی زد و گفت: بله، تنها راه ورود بشر به بهشت موهبت الهی است و اکنون این لطف شامل حال شما شد و اجازه ورود به بهشت برایتان صادر شد!
 

shanli

مدیر بازنشسته
آره خوب ولی انتقال داده شد شانست گرفت به من هر دفه اخطار میده :wallbash:

من تا الان دو تا اخطار به خاطر نذاشتن پستام تو این تاپیک گرفتم نه مشکل اخلاقی داشتن نه مشکله دیگه با خود آرچی هم صحبت کردم که ..... به نتیجه نرسید برا همین گفتم دیگه مدت دیگه اینجا فعالیت نمیکنم به نظر من گذاشتن مطالب به اجبار تو ی تاپیک خاص اصلا جالب نیست . تازه اگه قوانین برا همه بود مشکلی نبود من بارها دیدم که قانون تو این تالار برای همه اجرا نشده مثلا تاپیک سیسمونی مربوط به تاپیکه روزه تولد بچه ها میشد ولی نه انتقال پیدا کرد نه قفل شد نه به نویسنده اخطار دادن چون مربوط به ی مدیر بود حالا این مثال بود وگرنه من سپهرو خیلی دوست دارم ولی دارم میگم اگه قانونه نباید فقط برا جنس یا گروهه خاصی باشه

موفق باشی :gol:
حمید جان اگر دقت کنی تاپیک سیسمونی هم بعد از اینکه پستهای تبریک به پایان رسید منتقل شد!الان تو تاپیکه تولدهاست!
آره به نظر منم اگه هر داستان تاپیک جدا داشته باشه و بعد از یه مدت به اینجا منتقل بشه بهتره ، چونکه در غیر اینصورت نظرات قاطی پاطی میشه ، البته این یه پیشنهاده !
نوشافرین جان، این تاپیک هم 5 روز بعد از ایجادش به اینجا منتقل شده..اگر داستانها یکجا نباشن پراکنده میشن..اینجوری همه ی داستانهای مفید تو یه تاپیک جمع میشن..
البته همونجوری که گفتم یه چند روز از ایجاد تاپیک میگذره بعد..
 

Hamid MB

مدیر تالار زنگ تفریح
مدیر تالار
کاربر ممتاز
البته حميد خان شما درست ميگيد
اما من يه چيزي به ذهنم رسيد
ميدونيد چرا به من اخطار داده نشده چون اولين بار بود كه همچين تاپيكي ميزدم و خود آرچي جان زحمت كشيدن
و من ديدم كه منتقل شده و بدون شك اگه دفعه بعد من تاپيكي مثل همين جدا باز كنم بي شك من هم اخطار ميگيرم
و الا فكر نكنم خون كسي از بقيه رنگينتر باشه
شما هم خودتو ناراحت نكن

شاید ولی من حتی ی هشدارم نگرفتم در صورتی که دوستای دیگه که تو سایتن حداقل ی هشدار میگیرن بعد اخطار اونم یک دونه نه دوتا با هم . :D
بعدم من کی گفتم ناراحتم . با آرچی هم مشکلی ندارم فقط تو بحثایی که داشتیم فهمیدم که طرز فکرمون هیچ وقت به هم نمیرسه برا همین دیگه تو گفتگو ازاد تاپیک نزدم . اگه توجه کنین حرکت غیر معقولی هم نکردم من فقط میگم چرا با تاپیکای دیگه این کارو نکرد نمونش همون تاپیکه سیسمونی که باید به تاپیک روزه تولد بچه ها انتقال داده میشد . ( بازم میگم من سپهرو خیلی دوس دارم این فقط مثاله ) که هیچ اتفاقی براش نیافتاد.
پس خونه بعضیا رنگینه :sweatdrop:

ممنون از نظرت :gol:
 

mohsend

عضو جدید
آرامش

آرامش

پادشاهي جايزه بزرگي براي هنرمندي گذاشت که بتواند به بهترين شکل , آرامش را تصوير کند .
نقاشان بسياري آثار خود را به قصر فرستادند . آن تابلوها ، تصاويري بودند از جنگل به هنگام غروب , رودهاي آرام و کودکاني که در خاک مي دويدند , رنگين کمان در آسمان ، و قطرات شبنم برگلبرگ گل سرخ .

پادشاه تمام تابلوها را بررسي کرد , اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد . اولي , تصوير درياچه آرامي بود که کوههاي عظيم و آسمان آبي را در خود منعکس کرده بود . در جاي جايش مي شد ابرهاي کوچک و سفيد را ديد , و اگر دقيق نگاه مي کردند ، در گوشه چپ درياچه ، خانه کوچکي قرار داشت , پنجره اش باز بود ، دود از دودکش آن برمي خواست , که نشان مي داد شام گرم و نرمي آماده است .

تصوير دوم هم کوهها را نمايش مي داد . اما کوهها ناهموار بود . قله ها تيز و دندانه اي بود . آسمان بالاي کوهها بطور بيرحمانه اي تاريک بود , و ابر ها آبستن آذرخش , تگرگ و باران سيل آسا بود .

اين تابلو هيچ با تابلو هاي ديگر ي که براي مسابقه فرستاده بودند , هماهنگي نداشت . اما وقتي آدم با دقت به تابلو نگاه مي کرد ، در بريدگي صخره اي شوم جوجه پرنده اي را مي ديد . آنجا , در ميان غرش وحشيانه طوفان گنجشکي ، آرام نشسته بود .

پادشاه درباريان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده جايزه بهترين تصوير آرامش ، تابلو دوم است . بعد توضيح داد :

آرامش آن چيزي نيست که در مکاني بي سرو صدا , بي مشکل ، بي کار سخت يافت مي شود , چيزي است که مي گذارد در ميان شرايظ سخت , آرامش در قلب ما حفظ شود . اين تنها معناي حقيقي آرامش است .
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
هوا در باغ عدن قدم میزد که ابلیس در هیات مار به او نزدیک شد وگفت این سیب را بخور حوا انگونه که خدا به او دستور داده بود سر باز زد.
مار اصرار کرد این سیب را بخور باید برای شوهرت مهربانتر و دلپذیر تر به نظر ایی.
حوا گفت: احتیاجی نیست او کسی به غیر من ندارد.
مار قهقهه زد وگفت: البته که دارد.
چون حوا حرف مار را باور نکرداو حوا را به بالای تپه ای برد که چشمه ای در انجا بود.
مار گفت: او این پایین است ادم او را مخفی کرده است.
حوا به پایین نگاه کرد و زن زیبایی را در اب دید انوقت سیبی را که مار تعارف کرده بود خورد.
 

mohsend

عضو جدید
پل

پل

سال ها دو برادر با هم در مزرعه ای که از پدرشان به ارث رسیده بودند، زندگی می کردند. یک روز به خاطر یک سوء تفاهم کوچک، با هم جرو بحث کردند. پس از چند هفته سکوت، اختلاف آنها زیاد شد و از هم جدا شدند.
یک روز صبح در خانه برادر بزرگ تر به صدا درآمد. وقتی در را باز کرد، مرد نجـاری را دید. نجـار گفت:« من چند روزی است که دنبال کار می گردم، فکرکردم شاید شما کمی خرده کاری در خانه و مزرعه داشته باشید، آیا امکان دارد که کمکتان کنم؟»
برادر بزرگ تر جواب داد: « بله، اتفاقاً من یک مقدار کار دارم. به آن نهر در وسط مزرعه نگاه کن، آن همسایه در حقیقت برادر کوچک تر من است. او هفته گذشته چند نفر را استخدام کرد تا وسط مزرعه را کندند و این نهر آب بین مزرعه ما افتاد. او حتماً این کار را بخاطر کینه ای که از من به دل دارد، انجام داده.»
سپس به انبار مزرعه اشاره کرد و گفت:« در انبار مقداری الوار دارم، از تو می خواهم تا بین مزرعه من و برادرم حصار بکشی تا دیگر او را نبینم.»
نجار پذیرفت و شروع کرد به اندازه گیری و اره کردن الوار. برادر بزرگ تر به نجار گفت:« من برای خرید به شهر می روم، اگر وسیله ای نیاز داری برایت بخرم.»
نجار در حالی که به شدت مشغول کار بود، جواب داد:« نه، چیزی لازم ندارم.»
هنگام غروب وقتی کشاورز به مزرعه برگشت، چشمانش از تعجب گرد شد. حصاری در کارنبود. نجار به جای حصار یک پل روی نهر ساخته بود.
کشاورز با عصبانیت رو به نجار کرد و گفت:« مگر من به تو نگفته بودم برایم حصار بسازی؟»
در همین لحظه برادر کوچک تر از راه رسید و با دیدن پل فکرکرد که برادرش دستور ساختن آن را داده، از روی پل عبور کرد و برادر بزرگترش را در آغوش گرفت و از او برای کندن نهر معذرت خواست.
وقتی برادر بزرگ تر برگشت، نجار را دید که جعبه ابزارش را روی دوشش گذاشته و در حال رفتن است.
کشاورز نزد او رفت و بعد از تشکر، از او خواست تا چند روزی مهمان او و برادرش باشد.
نجار گفت:« دوست دارم بمانم ولی پل های زیادی هست که باید آنها را بسازم.»
 
  • Like
واکنش ها: vahm

mohsend

عضو جدید
زندگی

زندگی

وقتی که خودم را از بالای ساختمان پرت کردم....

در طبقه دهم زن و شوهر به ظاهر مهربانی را دیدم که با خشونت مشغول دعوا بودند!

در طبقه نهم پیتر قوی جثه و پر زور را دیدم که گریه می کرد!

در طبقه هشتم جولی گریه می کرد،چون نامزدش ترکش کرده بود.

در طبقه هفتم دنی را دیدم که داروی ضد افسردگی هر روزه اش را می خورد!

در طبقه ششم هنگ بیکار را دیدم که هنوز هم روزی هفت روزنامه می خرد تابلکه کاری پیدا کند!


درطبقه پنجم آقای وانگ به ظاهر ثروتمند را دیدم که در خلوت حساب بدهکاری هایش را می رسید.

در طبقه چهارم رز را دیدم که باز هم با نامزدش کتک کاری می کرد!

در طبقه سوم پیرمردی را دیدم که چشم به راه است تا شاید کسی به دیدنش بیاید!

در طبقه دوم لی لی را دیدم که به عکس شوهرش که از شش ماه قبل مفقود شده بود... زل زده است!

قبل از پریدن فکر می کردم از همه بیچاره ترم.

اما حالا می دانم که هرکس گرفتاری ها و نگرانی های خودش را دارد.

بعد از دیدن همه فهمیدم که وضعم آن قدرها هم بد نبود!

حالا کسانی که همین الان دیدم دارند به من نگاه می کنند.

فکر می کنم آنها بعد از دیدن من با خودشان فکر می کنند که وضع شان آن قدرها هم بد نیست!!!!
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
شيطاني به دوستش گفت: ان پرهيزگار فروتن را در جاده ميرود ببين ميروم روحش را تصرف ميكنم
ديگري گفت: او به حرف تو گوش نميدهد اخر او فقط به چيزهاي مقدس فكر ميكند
اما شيطان با شتابزدگي هميشگي اش خود را به شكل جبرييل امين دراورد و در مقابل مرد پرهيز گار گفت: من براي كمك به تو امده ام
مرد پرهيز گار گفت:تو بايد مرا با كسي ديگر اشتباه گرفته باشي من در تمام عمرم كاري نكردم كه توجه فرشته اي را به خودم جلب كنم و براهش ادامه داد بدون اينكه بداند از گمراهي گريخته است
 

vahm

عضو جدید
کاربر ممتاز
بدنبال توضیح و تفسیر برای خدا بودن چیزی عایدت نمیکند
میتوانی به کلماتی زیبا گوش دهی اما انها به واقع تهی هستند مانند این است که بنشینی و سرتاسر دایره المعارفی در باره عشق را بخوانی و در پایان ندانی که چگونه باید عشق ورزید
هرگز کسی وجود خدا را اثبات نخواهد کرد بعضی چیزها در زندگی فقط باید تجربه شوند و شنیدن تجربیات دیگران درباره انها بیفایده است
عشق چنین موردی است و خداوند که خود عشق است نیز چنین است
ایمان تجربه ای در دوران کودکی و بدانگونه جادویی است که عیسی میفرماید: عرش خداوند از ان کودکان است چون کودکان باید به خدا ایمان اورد
"خداوند هرگز به سر انسان وارد نمیشود دری که او از ان استفاده میکند قلب است و با همین قلب است ه میتوان خدا را درک کرد"
 

danial_kj

عضو جدید
زخمهاي عشق

زخمهاي عشق

چند سال پیش در یک روز گرم تابستان پسر کوچکی با عجله لباسهایش را درآورد و خنده کنان داخل دریاچه شیرجه رفت. مادرش از پنجره نگاهش میکرد و از شادی کودکش لذت میبرد. مادر ناگهان تمساحی را دید که به سوی فرزندش شنا میکند. مادر وحشت زده به سمت دریاچه دوید و با فریاد پسرش را صدا زد. پسر سرش را برگرداند ولی دیگر دیر شده بود .... تمساح با یک چرخش پاهای کودک را گرفت تا زیر آب بکشد. مادر از راه رسید و از روی اسکله بازوی پسرش را گرفت. تمساح پسر را با قدرت میکشید ولی عشق مادر به کودکش آنقدر زیاد بود که نمیگذاشت او بچه را رها کند. کشاورزی که در حال عبور از آن حوالی بود، صدای فریاد مادر را شنید، به طرف آنها دوید و با چنگک محکم بر سر تمساح زد و او را کشت. پسر را سریع به بیمارستان رساندند. دو ماه گذشت تا پسر بهبودی مناسب بیابد. پاهایش با آرواره های تمساح سوراخ سوراخ شده بود و روی بازوهایش جای زخم ناخنهای مادرش مانده بود.
خبرنگاری که با کودک مصاحبه میکرد از او خواست تا جای زخمهایش را نشان دهد. پسر شلوارش را بالا زد و با ناراحتی زخم ها را نشان داد، سپس با غرور بازوهایش را نشان داد و گفت : این زخم ها را دوست دارم، اینها خراش های عشق مادرم هستند.
 

danial_kj

عضو جدید
داستان موفقیت بنيانگذار سونی

داستان موفقیت بنيانگذار سونی

«آكيو موريتا»(AKIO MORITA) در سال 1921 در شهرناگوياي ژاپن از خانواده اي مقتدر و متمول زاده شد. با آنكه پدرش انتظار داشت او به عنوان فرزند بزرگ خانواده پاي در راه او گذارد و تجارتخانه او را در حرفه صنايع نوشيدني اداره كند اما «آكيو» از همان كودكي به وسايل الكتريكي و صوتي علاقه مند بــــود و مي خواست بداند اشياء چگونه كار مي كنند. روياي او ساخت يك گرامافون الكتريكي بود. به همين دليل رشته فيزيك را در دانشگاه اوزاكا برگزيد. پس از فراغت از تحصيل و در بحبوحه جنگ جهاني دوم كه ژاپن درگير جنگ بود به عنوان افسر نيروي دريايي در دفتر فناوري، كار بـــرروي تكميل دستگاهها و سلاحهاي حرارت ياب و ادوات هدف گير شبانه را آغاز كرد. در همان جا بود كه با مهندس تيزهوشي به نام ماسارو ايبوكا (MASARU IBUKA) آشنا شد. ايبوكا نابغه اختراع بود و در همان زمان شركتي را به نــام «ابزار دقيق ژاپن» تاسيس كرده و آمپلي فاير نيرومندي ساخته بود كه مي توانست آشفتگي جريان مغناطيسي در عماق آب را براي زيردريائيها اندازه گيري كند.


پس از بمباران اتمي ژاپن در سال 1945 و پايان يافتن جنگ، موريتا به شهر خود ناگويا برگشت و ايبوكا نيز با هفت كارمند خود كه از شركت قبلي به همراه آورده بود در ساختماني كهنه و خالي و نيمه ويرانه در توكيو شركت جديدي را تاسيس كرد. موريتا پس از مدت كوتاهي براي تدريس به توكيو آمد واطلاع يافت كه دوست و همكار او ايبوكا سلسله مقالاتي را در زمينه دستگاههاي الكتريكي در روزنامه معروف ژاپني «آساهي» مي نويسد و شركتي را تاسيس كرده است. او به ملاقات دوستش شتافت و تصميم گرفت به صورت نيمه وقت و پس از مدت كوتاهي تمام وقت به او بپيوندد و با همفكري يكديگر شركت جديد خود را تاسيس كند. ايبوكا 38 ساله و موريتا 25 ساله در سال 1946 شركت را با نام «شركت مهندسي مخابرات توكيو»(TOTSUKO) با 500 دلار سرمايه (190.000 ين) و 20 نفر تاسيس كردند. محل فعاليت شركت طبقه سوم يك ساختمان نيمه مخروبه در منطقه منهدم شده اي قرار داشت كه تمامي ديوارهاي بتوني آن شكافهاي عميق برداشته بود. بدين ترتيب سنگ بناي شركت عظيم سوني به همت دو انسان سخت كوش با فعاليت تعمير راديو گذاشته شد. 12 سال بعد و پس از دستيابي به موفقيتهاي پي درپي در كار برروي محصولات الكتريكي و عرضه فرآورده هاي صوتي و تصويري نظير پلوپز برقي، ولت متر، بالش برقي، ضبط صوت، راديو، تلويزيون و ويدئو، شركت به نام «سوني» تغيير نام داد. موريتا در سال 1953 اولين سفر خود را به آمريكا و اروپا انجام داد و كمي بعد با فكر گسترش صادرات و كسب و كار سوني به ماوراء مرزهاي ژاپن و بويژه آمريكا، به همراه خانواده خود به نيويورك رفت و در سال 1960 شركت سوني آمريكا را تاسيس كرد. اولين راديوي ترانزيستوري جهان (TR-55) در سال1956 توسط شركت ساخته شد و سال بعد كوچكترين راديوي ترانزيستوري جيبي(TR-63) با ابعاد32 ×71×112 ميليمتر و قيمت 13800 ين عرضه گرديد. البته اين راديو كمي بزرگتر از جيب معمولي پيراهن بود و لذا موريتا پيراهني با جيب بزرگتر براي خود تهيه كرده بود كه بتواند عنوان جيبي را براي آن اثبات كند قيمت صادراتي اين راديو39/95 دلار بود. اولين تلويزيون ترانزيستوري مدل 8 اينچي(TV8-301) در سال 1959 و كوچكترين و سبك ترين تلويزيون (TV5-303) در سال 1962 و بالاخره تلويزيونهاي رنگي كروماترون در سال 1964 و ترنيترون در سال 1968 ساخته و عرضه گرديد.
شمارش تعداد محصولاتي كه اين شركت از آغاز تاسيس تاكنون ابداع و به بشريت عرضه داشته مشكل است و علاوه بر مواردي كه برشمرده شد، ويدئو، ديسك فشرده، فلاپي ديسك، نوارهاي ويدئوئي بتاماكس، واكمن، تلويزيون دستي كوچك، پخش استريو، دوربينهاي فيلمبرداري 8 ميليمتري، دوربينهاي عكاسي و دهها اختراع ديگر را شامل مي شود.
در مدت همكاري اين دو يار باوفا، ايبوكا انرژي خود را بر روي انجام تحقيقات فناوري و توسعه محصول متمركز كرد و موريتا دست به گسترش سوني در مناطق مختلف دنيا، جهاني سازي شركت و توجه به مسائل مالي، توسعه منابع انساني و ورود به دنياي نرم افزار زد. موريتا پيشتاز طرح ايده جهاني شدن شركتها بود و براي گسترش شركت خود به بسياري نقاط دنيا رفت وآمد مي كرد. او شناخته شده ترين ژاپني در آمريكاست كه جوايز متعددي را دريافت كرده است.
توانايي او در مطالعه و شناخت دو فرهنگ شرقي و غربي و تركيب جنبه هاي خوب آن با يكديگر شگفت انگيز بود.


موريتا در سال 1959 عنوان نايب رئيس سوني را داشت و در سال 1971 به رياست سوني رسيد و تا سال 1994 كه به عنوان رياست افتخاري سوني بازنشسته شد در سمتهاي مختلف رياست، مديريت عامل و رياست هيئت مديره فعاليت كرد. ايبوكا دوست و همكار او در بنيانگذاري شركت در سال 1997 درگذشت. چهارسال قبل از آن، موريتا به هنگام بازي تنيس دچار حمله قبلي شد و تا سال 1999 كه در 78 سالگي جهان را وداع گفت صندلي چرخدار سوار مي شد. موريتا مسير زندگاني و نظرات و افكار خود را در زمينه كسب و كار صنعت الكترونيك و فناوري برتر در كتابي به نام «ساخت ژاپن» در معرض استفاده همگان قرار داده است. همت والاي او و دوست و همكار و همراهش ايبوكا، از خاكسترهاي ويرانه هاي جنگ جهاني دوم، شركتي جهاني را پديد آورد كه رهبري بلامنازع اختراعات پي درپي و عرضه محصولات و وسايل الكترونيكي صوتي و تصويري و فناوري اطلاعات را در اختيار خود گرفت و در سال 2003 با 161100 نفر كارمند، فروش 62 ميليارد دلاري را به دست آورد.

چالشدیم اونودام اولمادی آمما نئیله ییم آی یولداش سئویرم آخی
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
مردی نزد حکیمی رفت و گفت: فلانی پشت سرت چیزی گفته است ؛ حکیم گفت : در این گفته ات سه خیانت بود : شخصی را نزد من خراب کردی فکر مرا مشغول کردی و خودت را نزد من خوار کردی
 

floe

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
يكى، در پيش بزرگى از فقر خود شكايت میكرد و سخت میناليد . گفت: خواهى كه ده هزار درهم داشته باشى و چشم نداشته باشى؟ گفت: البته كه نه . دو چشم خود را با همه دنيا عوض نمی‏كنم.
گفت: عقلت را با ده هزار درهم، معاوضه می‏كنى؟
گفت: نه .
گفت: گوش و دست و پاى خود را چطور؟
گفت: هرگز .
گفت: پس هم اكنون خداوند، صدها هزار درهم در دامان تو گذاشته است . باز شكايت دارى و گله می‏كنى؟! بلكه تو حاضر نخواهى بود كه حال خويش را با حال بسيارى از مردمان عوض كنى و خود را خوش‏تر و خوش بخت‏تر از بسيارى از انسان‏هاى اطراف خود می‏بينى . پس آنچه تو را داده‏اند، بسى بيش‏تر از آن است كه ديگران را داده ‏اند و تو هنوز شكر اين همه را به جاى نياورده، خواهان نعمت بيش‏ترى هستى
!

- برگرفته از: غزالى، كيمياى سعادت، ج 2، ص 380 .
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
معجزه

معجزه

هنگامي که سارا دخترک هشت ساله اي بود، شنيد که پدر و مادرش درباره برادر کوچکترش صحبت مي کنند، فهميد برادرش سخت بيمار است و آنها پولي براي مداواي او در</SPAN> بساط ندارند، پدر به تازگي کارش را از دست داده بود و نمي توانست هزينه جراحي پرخرج برادر را بپردازد، سارا شنيد که پدر آهسته به مادر گفت: "فقط يک معجزه مي تواند پسرمان را نجات دهد."
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و .........

براي خواندن ادامه اين داستان به ادامه مطلب مراجعه کنيد
سارا با ناراحتي به اتاق خوابش رفت و از زير تختخواب خود قلک کوچکش را درآورد ، آن را شکست، سکه ها را روي تخت ريخت و آنها را شمرد، تنها 5 دلار.
بعد آهسته از در عقبي خانه خارج شد و چند کوچه بالاتر به داروخانه اي رفت، جلوي پيشخوان انتظار کشيد تا داروساز به او توجه کند ولي داروساز سرش شلوغ تر از آن بود که متوجه بچه اي هشت ساله شود، دخترک پاهايش را به هم مي زد و سرفه مي کرد، ولي داروساز توجهي نمي کرد، بالاخره حوصله سارا سر رفت و سکه ها را محکم روي شيشه پيشخوان ريخت.
داروساز جا خورد، رو به دخترک کرد و گفت: "چه مي خواهي؟"
دخترک جواب داد: "برادرم خيلي مريض است، مي خواهم برايش يک معجزه بخرم."
داروساز با تعجب پرسيد: "ببخشيد؟!!"
دختـرک توضيح داد: "برادر کوچک من، داخل سـرش چيزي رفته و پدرم مي گويـد که فقط معجـزه مي تواند او را نجات دهد، من هم مي خواهم معجزه بخرم، قيمتش چقدر است؟"
داروساز گفت: "متاسفم دخترجان، ولي ما اينجا معجزه نمي فروشيم."
چشمان دخترک پر از اشک شد و گفت: "شما را به خدا، او خيلي مريض است، پدرم به اندازه کافي پول ندارد تا معجزه بخرد، اين هم تمام پول من است، من کجا مي توانم معجزه بخرم؟"
مردي که گوشه ايستاده بود و لباس تميز و مرتبي داشت، از دخترک پرسيد: "چقدر پول داري؟"
دخترک پول ها را کف دستش ريخت و به مرد نشان داد ، مرد لبخنـدي زد و گفت: "آه چه جالب، فکـر مي کنم اين پول براي خريد معجزه براي برادرت کافي باشد!"
بعد به آرامي دست او را گرفت و گفت: "من مي خواهم برادر و والدينت را ببينم، فکر مي کنم معجزه برادرت پيش من باشد."
چند روز بعد عمل جراحي روي مغز پسرک با موفقيت انجام شد و او از مرگ نجات يافت، پس از جراحي پدر نزد دکتـر رفت و گفت: "از شما خيلي متشکـرم، نجات پسرم يک معجـزه واقعي بود، مي خواهم بدانم بابت هزينه عمل جراحي چقدر بايد پرداخت نمايم؟"
دکتر لبخندي زد و گفت: "فقط 5 دلار !"
ما به ياد نداريم که آن پدر چه نام داشت، اما همه ما آن پزشک مهربان را، که با بلند نظري و گذشت زندگي کودکي را نجات داد و شادي را به خانواده اي بازگرداند، مي شناسيم، او «دکتر آرمسترانگ» جراح و فوق تخصص مغز و اعصاب در شيکاگو بود، او به بسياري از بيماران بي بضاعت ثابت کرد که هنوز مي توان به معجزه اعتقاد داشت، که هنوز مي توان در عصر بي احساسي، با احساس زندگي کرد، که هنوز مي توان اميدوار بود که پدر و مادري ذره ذره آب شدن جگر گوشه خود را تنها به دليل بي پولي، به نظاره ننشينند، که هنوز مي توان ...
اگر شمايي که اين مطلب را مي خوانيد يک پزشک هستيد، امروز به صورت بيماران خود با دقت بيشتري نگاه کنيد، براستي براي سلامتي بيشتر آنها چه کرده ايم؟، و اگر از جمله افرادي هستيد که در پاسخ مي گوييد که وظيفه دولتمردان و ... است، من يک نفر چه کاري مي توانم انجام دهم و جوابهايي از اين دست، تنها از خود بپرسيد که اگر ابن سينا، زکرياي رازي، دکتر لويي پاستور، دکتر آلبرت شوايتزر و صدها بزرگوار ديگر تاريخ پزشکي چنين مي انديشيدند، اکنون بشريت در چه حال و روزي قرار داشت؟، زندگي نامه آنها را بخوانيد، بسياري از آنها با دستاني خالي اما عشقي استوار آغاز کردند، تا ما امروز باور داشته باشيم که، بله، مي توان با کوله باري نه چندان پر براه افتاد و به لطف خدا دل بست.
 

Omid.Delfarib

عضو جدید
زیباترین قلب

زیباترین قلب

روزی مرد جوانی وسط شهری ایستاده بود و ادعا می کرد که زیباترین قلب را در تمام آن منطقه دارد. جمعیت زیادی جمع شدند. قلب او کاملاً سالم بود و هیچ خدشه ای بر آن وارد نشده بود. پس همه تصدیق کردند که قلب او به راستی زیباترین قلبی است که تاکنون دیده اند. مرد جوان، در کمال افتخار، با صدایی بلندتر به تعریف از قلب خود پرداخت. ناگهان پیرمردی جلو جمعیت آمد و گفت:اما قلب تو به زیبایی قلب من نیست؟ مرد جوان و بقیه جمعیت به قلب پیرمرد نگاه کردند. قلب او با قدرت تمام می تپید، اما پر از زخم بود. قسمتهایی از قلب او برداشته شده و تکه هایی جایگزین آنها شده بود؛ اما آنها به درستی جاهای خالی را پر نکرده بودند و گوشه هایی دندانه دندانه در قلب او دیده می شد. در بعضی نقاط شیارهای عمیقی وجودداشت که هیچ تکه ای آنها را پر نکرده بود. مردم با نگاهی خیره به او می نگریستند و با خود فکر می کردند که این پیرمرد چطور ادعا می کند که قلب زیباتری دارد. مرد جوان به قلب پیرمرد اشاره کرد و خندید و گفت:?تو حتماً شوخی می کنی....قلبت را با قلب من مقایسه کن. قلب تو، تنها مشتی زخم و خراش و بریدگی است.؟ پیرمرد گفت:?درست است، قلب تو سالم به نظر می رسد، اما من هرگز قلبم را با قلب تو عوض نمی کنم. می دانی، هر زخمی نشانگر انسانی است که من عشقم را به او داده ام؛ من بخشی از قلبم را جدا کرده ام و به او بخشیده ام. گاهی او هم بخشی از قلب خود را به من داده است که به جای آن تکه بخشیده شده قرار داده ام. اما چون این دو عین هم نبوده اند، گوشه هایی دندانه دندانه در قلبم دارم که برایم عزیزند، چرا که یادآور عشق میان دو انسان هستند. بعضی وقتها بخشی از قلبم را به کسانی بخشیده ام. اما آنها چیزی از قلب خود به من نداده اند. اینها همین شیارهای عمیق هستند. گرچه دردآورند، اما یادآور عشقی هستند که داشته ام. امیدوارم که آنها هم روزی بازگردند و این شیارها عمیق را با قطعه ای که من در انتظارش بوده ام، پر کنند. پس حالا می بینی که زیبایی واقعی چیست؟؟ مرد جوان بی هیچ سخنی ایستاد. در حالی که اشک از گونه هایش سرازیر می شد به سمت پیرمرد رفت. از قلب جوان و سالم خود قطعه ای بیرون آورد و با دستهای لرزان به پیرمرد تقدیم کرد. پیرمرد آن را گرفت و در قلبش جای داد و بخشی از قلب پیر و زخمی خود را به جای قلب مرد جوان گذاشت. مرد جوان به قلبش نگاه کرد؛ دیگر سالم نبود، اما از همیشه زیباتر بود. زیرا که عشق، از قلب پیرمرد به قلب او نفوذ کرده بود.
 

Similar threads

بالا