فانوس تنهایی
مدیر بازنشسته
قصه ای امشب ما قصه ای یه جنگل بزرگه و سلطانش
یه روز این آقا سلطان جنگل قصه ای ما به فکرش رسید که آیا کسی هست از من قوی تر باشه یا نه ؟؟؟؟
همه ای حیوونای جنگل و دعوت کرد که بیان تو جلسه ای که گرفته شرکت کنند
خلاصه روز بعد همه ای حیوونا اومدن
شیر غره ای کرد و جلسه شروع شد
با اون لحن سلطانیش گفت
ای حیوونا میخوام ببینم به نظر شما کسی از من قوی تر هست
یا نه؟؟؟
همه ای حیوونای جنگل گفتن نه خیر سلطان شما شاه شاهانین ولی یهو یه صدایی از اون پشت و مشتای جمعیت گفتن بله یکی هست که از شما قوی تر .. هم همه ای تو جنگل راه افتاد
شیر با عصبانیت گفت : کی بود که این حرفو زد . جمعیت رفتن کنار دیدن بله آقا روباهس که با اون لبخند موزیانش میاد جلو و گفت : من بودم قربان
شیر : به چه جراتی این حرفو زدی بگو ببینم اون کیه
روباه که مطمئن از حرف خودش گفت قربان به اون میگن انسان
شیر گفت بگو ببینم این انسان کجا هست بگو تا من برم باهاش بجنگمو بهتون بگم کی قوی تره
روباه گفت اون خارج از جنگل و داخل مزرعه اش زندگی میکنه
روباه اینو گفتو جلسه تموم شد . فردای آن روز شیر راه افتاد تا انسان رو پیدا کنه
رفت و رفت و رفت تا به یه حیوون عجیب رسید اون حیوون قد بلندی داشت و یه چیزیم پشتش بود
غره ای کشید و گفت اهای تو انسانی . شتر بدبخت که ترسیده بود گفت نه قربان به من میگن شتر انسان خونش یه چند کیلومتر پایین تر . شیر گفت تو که از من قوی تر نیستی ، شتر با اون لحن ترسیده گفت من غلط بکنم قربان شما قویترین قویترینی
شیر با شنیدن این حرف خوشحال به راهش ادامه داد و رفت و رفت و رفت تا رسید به یه حیوون چاق و سیاه سفید گفت آهای تو انسانی . آقا گاو قصه ما گفت نه قربان انسان خونش یه چند صد متری پایین تره اون از اینجا پیداس میبینی نزدیک اون درخت اونی که کناره اون درخته نشست دیدیش اون انسان شیر با دیدن انسان خوشحال شد و با سرعت به سمت انسان دوید
انسان یهو با تعحب دید که بله یه شیر داره میاد به سمتشو هیچ کاری نمیتونه بکن
شیر اومد پیش انسان بهش گفت ببینم تو انسانی
انسان گفت بله
گفت شنیدم تو از من قوی تری
انسان گفت بله
شیر عصبانی شد گفت بیا با هم بجنگیم
انسان فکری به ذهنش رسید
گفت من وسایل جنگم تو خونس برم بیارم
شیر گفت خب برو بیار
انسان بهش گفت نه اگه من برم تو قرار میکنی
شیر گفت من فرار نمیکنم من قوی ترین روی زمینم
گفت من نمیدونم بذار تو رو با این طناب ببندم برم وسایلمو بیارم
شیر بدبختم قبول کرد
انسان شیر و با طناب به درخت بستو رفت به سمت خونش
و زیر کتری رو روشن کرد و آب و جوش اورد
وقتی آب جوش اورد اونو برداشتو رفت پیش شیر ، شیر گفت منو باز کن
مرد گفت نه من تو رو باز نمیکنم و شروع کرد آبجوش رو رو شیر ریختن . هی شیر گفت آی سوختم ای سوختم ولم کن
انسان گفت دیدی من قوی ترم شیر گفت آره تو قوی تری وقتی شیر این حرفو زد انسان طناب و باز کرد
شیر دو پا داشت و دو پا قرض کرد به سمت جنگل
خب بچه ها یه چیزی بخورید تا من بقیه داستان واستون تعریف کنم
بفرما آجیل و چایی بخورید گرم بشید
یه روز این آقا سلطان جنگل قصه ای ما به فکرش رسید که آیا کسی هست از من قوی تر باشه یا نه ؟؟؟؟
همه ای حیوونای جنگل و دعوت کرد که بیان تو جلسه ای که گرفته شرکت کنند
خلاصه روز بعد همه ای حیوونا اومدن
شیر غره ای کرد و جلسه شروع شد
با اون لحن سلطانیش گفت
ای حیوونا میخوام ببینم به نظر شما کسی از من قوی تر هست
یا نه؟؟؟
همه ای حیوونای جنگل گفتن نه خیر سلطان شما شاه شاهانین ولی یهو یه صدایی از اون پشت و مشتای جمعیت گفتن بله یکی هست که از شما قوی تر .. هم همه ای تو جنگل راه افتاد
شیر با عصبانیت گفت : کی بود که این حرفو زد . جمعیت رفتن کنار دیدن بله آقا روباهس که با اون لبخند موزیانش میاد جلو و گفت : من بودم قربان
شیر : به چه جراتی این حرفو زدی بگو ببینم اون کیه
روباه که مطمئن از حرف خودش گفت قربان به اون میگن انسان
شیر گفت بگو ببینم این انسان کجا هست بگو تا من برم باهاش بجنگمو بهتون بگم کی قوی تره
روباه گفت اون خارج از جنگل و داخل مزرعه اش زندگی میکنه
روباه اینو گفتو جلسه تموم شد . فردای آن روز شیر راه افتاد تا انسان رو پیدا کنه
رفت و رفت و رفت تا به یه حیوون عجیب رسید اون حیوون قد بلندی داشت و یه چیزیم پشتش بود
غره ای کشید و گفت اهای تو انسانی . شتر بدبخت که ترسیده بود گفت نه قربان به من میگن شتر انسان خونش یه چند کیلومتر پایین تر . شیر گفت تو که از من قوی تر نیستی ، شتر با اون لحن ترسیده گفت من غلط بکنم قربان شما قویترین قویترینی
شیر با شنیدن این حرف خوشحال به راهش ادامه داد و رفت و رفت و رفت تا رسید به یه حیوون چاق و سیاه سفید گفت آهای تو انسانی . آقا گاو قصه ما گفت نه قربان انسان خونش یه چند صد متری پایین تره اون از اینجا پیداس میبینی نزدیک اون درخت اونی که کناره اون درخته نشست دیدیش اون انسان شیر با دیدن انسان خوشحال شد و با سرعت به سمت انسان دوید
انسان یهو با تعحب دید که بله یه شیر داره میاد به سمتشو هیچ کاری نمیتونه بکن
شیر اومد پیش انسان بهش گفت ببینم تو انسانی
انسان گفت بله
گفت شنیدم تو از من قوی تری
انسان گفت بله
شیر عصبانی شد گفت بیا با هم بجنگیم
انسان فکری به ذهنش رسید
گفت من وسایل جنگم تو خونس برم بیارم
شیر گفت خب برو بیار
انسان بهش گفت نه اگه من برم تو قرار میکنی
شیر گفت من فرار نمیکنم من قوی ترین روی زمینم
گفت من نمیدونم بذار تو رو با این طناب ببندم برم وسایلمو بیارم
شیر بدبختم قبول کرد
انسان شیر و با طناب به درخت بستو رفت به سمت خونش
و زیر کتری رو روشن کرد و آب و جوش اورد
وقتی آب جوش اورد اونو برداشتو رفت پیش شیر ، شیر گفت منو باز کن
مرد گفت نه من تو رو باز نمیکنم و شروع کرد آبجوش رو رو شیر ریختن . هی شیر گفت آی سوختم ای سوختم ولم کن
انسان گفت دیدی من قوی ترم شیر گفت آره تو قوی تری وقتی شیر این حرفو زد انسان طناب و باز کرد
شیر دو پا داشت و دو پا قرض کرد به سمت جنگل
خب بچه ها یه چیزی بخورید تا من بقیه داستان واستون تعریف کنم
بفرما آجیل و چایی بخورید گرم بشید