#داستانهای نظامی گنجوی#

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
نظامی گنجه یی (گنجوی ) از استادان بزرگ سخن و از ارکان شعر فارسی است. او حدود ۵۳٠ هجری در گنجه تولد یافت و همه عمرش را در آن جا گذراند. شهرت و قبولی پنج گنج نظامی چنان بود که او را به عنوان استاد داستانسرایی، سرمشق داعیه داران نظم داستان قرار داد. بهرامنامه یا هفت پیکر یا هفت گنبد، داستان بهرام گور، شاه دلاور ایران باستان است که از قصه های معروف دوره ساسانی محسوب می شود.نا گفته نماند که شیوه ی روایت در روایت افسانه های هفت شاه دخت، در قالب افسانه ای یگانه است که ریشه اش را می توان درهزار و یکشب یافت.

هفت پیکر
یزدگرد اول، امپراتور ایران زمین را از لطف ایزد، فرزندی نصیب می شود بهرام نام. بهرام در شبی تیره از صلب شاهانه پدر به جای نیک اختری، بد نامی می برد از آن جهت که طالع و اقبال پسر با پدر خام اندیش جفت نمی شود. اما دریغ که تخم بیداد بد سرانجام است. اخترشناسان از نحوست طالعش و ستیز پدر و پسر در آینده بیمناک اند. این چنین، به اصرار نزدیکان، یزدگرد، شاهزاه بهرام را به نعمان، شاه عرب سرزمین حیره، می سپارد تا او را آنچنان که داند بپروراند، شاید که بهرام روی و گوی نیک اختری در آن سرزمین بیابد. بهرام خوی اعراب صحرا نشین را می آموزد و با آن انس می گیرد. بعد از گذشت چهار سال نعمان به این اندیشه می افتد که این پادشه زاده نازک و نرم را تاب این سرزمین خشک و گرم نیست، او را پرورشگاهی باید تا گوهر فطرت پادشاهیش از بخار زمین و خشکی خاک پاک بماند و او از عهده تربیتش آنچنان که باید، بر آید.
نعمان به جستن محلی برای بر پایی آن عمارت کمر می بندد و سرانجام :
جست جایی فرا خ و ساز بلند ایمن از گرمی و گذار و گزند
و اینک در پی یافتن اوستاد کار می شود. سرانجام پیشه وری ماهرپیدا می شود، سمنار نام که معماری شایستهازسرزمین بیزانس است. بعد از گذشت پنج سال سمنار، خورنق را پدید می آورد.
کوشکی برج بر کشیده به ماه قبله گاه همه سپید وسیاه
که سقفش عکس پذیر بود و رنگا رنگی سپهر در او نمود می کرد. صبحدم، فیروزه گون ؛ نیمروز، زرین فام وچون ابر کله زدی بر خورشید، سپید روی و شامگاهان سیه فام می شد.
نعمان، سمنار را به هدایای بسیار نواخت، هدایایی بیش از انتظار معمار. سمنار چون این خلعت دید به وجد آمده و آنچه نباید، گفت، که اگر مرا بیشتر می نواختی :
کردمی کوشکی که تا بودی روزش از روز رونق افزودی
نعمان را از این سخن آتشی در دل افتاد و گفت : اگر بیش از این پاداش یابی به از این توانی ساخت و سمنار پاسخ داد که :
این سه رنگ است، آ ن بود صد رنگ آن ز یاقوت باشد، این از سنگ
همین امر نعمان را بر آن داشت تا برای حفظ نام و نشان خود او را از فراز بام همان کوشک که ساخته بود به زیر افکنند.
اما روزگار گشت و قضا چنین شد که روزی نعمان با وزیرانش بر بام آن قصر شاهی نشسته بودند، نعمان رو به ایشان گفت :
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هفت پیکر 2

هفت پیکر 2

از این خوبتر چه شاید بود به چنین جای شاد باید بود
یکی از وزیرانش در پاسخ :
گفت کایزد شناختن به درست خوشتر از هر چه در ولایت توست
آتش سخن او گویی جرقه ای بود بر دل نعمان که چون منجنیقی از جای جست. از رواق به زیر آمد و سر در بیابان نهاد و روی از خلق بپوشید چنانکه دیگر، کس او را ندید و شاید این تاوان کرده اش با سمنار بود.
منذر به جای پدرتکیه بر تخت زد و دادگری پیشه کرد. او که با بهرام از یک دایه شیر خورده بودند، حق خادمی بر بهرام تمام گردانید. شاهزاده بهرام درعمارت خورنق به آموختن علوم پرداخت ؛ تازی و پارسی و یونانی را نزد مغان نیک آموخت، هندسه را در کتاب مجسطی بطلمیوس فرا گرفت، همچنین زیج و اصطرلاب و اختر شناسی اما، در تیر اندازی و سوارکاری گوی سبقت را از همردیفان خود ربود.
بزرگی نام بهرام از زمین به آسمان رسیده بود اما او را درنخجیر گاه لذت شکار گورخر بود. بیابان را در پی یافتن گورخر می کاوید و گله گله، گور درحلقه کمند ش و زیر تیع نیزه هاش جان می باختند. بیشتر گورها را یا به زور بازو به بند کشیده بود یا به کمند اما زان میان هر کدام که زیر چهار سال بود داغی می نهاد و رها می کرد.
آن چنان گورخان به کوه و به راغ گور، کو داغ دید رست ز داغ
روزی بهرام گور در شکار گاه بود از دور گردی برخاست، گویی که آسمان با زمین یکی شد. بهرام به تاخت به سوی آن گرد و غبار رفت و :
دید شیری کشیده پنجه زور در نشسته به پشت و گردن گور
شاهزاده تیری از جعبه پیکان بر کشید و در زه آورد و پرتاب کرد :
سفته بر سفت شیرو گور نشست سفت و از هر دو سفت بیرون جست
و شیر و گور به یکی تیر بر هم بدوخت.
عرب چون این دلیری از او دید بر عجم شاهیش پسندیدند بعد از آن بود که او را شیرزور خواندند و بهرام گور لقب دادند. به فرمان منذر صورت آرایان این پیروزی را بر کاخ خورنق نقش کردند.
در خورنق نگاشتند به زر صورت گور زیرو شیر زبر
روزی بهرام شاه سر مست از باده، سوار بر اسب، در پی صید روانه شد. از بسیاری شکارش دشت پر بود از استنخوان های گوران و شکاری یافت نمی شد، آخر الامر مادیان گوری با خطی مشکین کشیده سر تا دم نمایان شد.
گور بهرام دید و جست به زور رفت بهرام گور از پی گور
تا زوال خورشید، صید از پیش و صیاد از پس دویدند تا به غاری رسیدند دور از دشت که پای آدمیزادی به آن نرسیده بود. بهرام چون قدم به آن غار نهاد اژدهایی مهیب خفته بر در آن دید که چون کوهی از قیر پیچ پیچ شده بود.
دهنی چون دهانه غاری جز هلاکش نه در جهان کاری
بچه گور خورده سیر شده به شکار افکنی دلیر شده
یقین یافت که گور غم دیده را از آن اژدها ستم رسیده، بلای وارد آمده بر گور بر او آشکارگشت و خشمگین از کردار اژدها، اژدها گون شد.
غم گور از نشاط گورش برد دست بر ران نهاد و پای فشرد
و با خود گفت :
من و انصاف گورو دادن داد باک جان نیست،هر چه بادا باد
از میان پیکان هاش مقراضه ای دو شاخ، پهن و بران یافت در کمان سپید گون نهاد و نشانه رفت به سوی اژدهای سیاه.تیر از کمان جست و بر میان کاسه دو چشم اژدها نشست، چون جهان بر دیدگانش تیره و تار شد، شاه بر اژدها چیره گشت و کام و گلوی او را برید، شکم اژدها را سر به سر شکافت و بچه گور را در شکمش یافت. آنگاه به در گاه ایزدی زانو زد و این پیروزی را سپاس گفت. خواست بر اسب سوار شود، گور را دید که در غار خزید به وسوسه ی صیدش وارد آن غار تنگ و تاریک شد. از تنگناها گذشت و در انتهای غار گنجی یافت.
گنجی شاهانه در چندین خم که گویی اژدهای خفته بر در آن، کلید قفلش بود. از غار بیرون آمد و خاصان سپاه را دید که از پی یافتنش در دشت پراکنده شده بودند.
سیصد اشتر ز بختیان جوان شد روانه به زیر گنج روان
بهرام با گنج وارد شهر شد و از آن، بذل و بخشش فراوان کرد. منذر نقش بند را خواست.
نقش بند آمد و قلم بر داشت صورت شاه و اژدها بنگاشت
هر چه کردی بدین صفت بهرام بر خورنق نگاشتی رسام
دیگر روز، شاه از دشت به خورنق آمده بود و با شادمنی در آن می گشت، نا گاه اتاقی دید مهر و موم شده که درآن بسته بود، حرمی بود گویا که شاه و خاصان و خزانه داران هم در آن قدم نگذاشته بودند.
گفت این خانه قفل چراست خازن خانه کو کلید کجاست
خازن آمد به شه سپرد کلید شاه چون قفل بر گشاد چه دید؟
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هفت پیکر3

هفت پیکر3

خانه ای دید چون خزانه ی گنج چشم بیننده زو جواهر سنج
مکانی خوشتر از هزار نگار خانه چین با نقشهایی بی نظیر.
هفت پیکر در او نگاشته خوب هر یکی زان به کشوری منسوب
دختر رای هند، فورک نام؛ با پیکری مقبول تر از ماه تمام. دخت خاقان چین، یغما ناز؛

که رشک همه لعبتان چین و طراز بود. دخت خوارزم شاه، نازی پری؛ خرامان چون کبک دری. دخت سقلاب شاه، نسرین نوش؛ لعبتی زیبا روی. دختر شاه مغرب، آزریون؛ که چون آفتاب می درخشید. دختر قیصر پادشاه روم، همای نام و همایون اقبال. دخت کسری، از نسل کیکاووس نیک سرشت، خوش نام و نغز همچون طاووس.
هر یک از این هفت صورت، خورشیدی بود تابان،که چشم را می نواخت. در میان این هفت پیکر، بهرام، چون سروی سهی ایستاده بود و زیبا رویان خیره به او، گویی هر یک دل به مهرش داده شاید حکم سرنوشت چنین شود که این پادشاه:
هفت شهرزاده از هفت اقلیم در کنار آورد چو در یتیم
بهرام از نگارخانه بیرون آمد و کلید به خازن سپرد و سفارش کرد که اگر کسی این قفل گشاید سرش از تن جدا خواهد شد.
در همه خیل خانه از زن و مرد سوی آن خانه کس نگاه نکرد
از آن پس، هرگاه شاه سرمست بود به سوی آن اتاق می رفت و گویی در بهشت بر او گشوده می شد. و در طلب آن نقشهای حور سرشت، مانند تشنه ای بر کرانه ی آب بود و در خواب می یافتشان. چون از آنجا به در می شد در اندیشه ی شکار بود و چون باز می گشت در پی آنجا.

آوازه ی دلیری بهرام در همه جا پیچیده بود و به گوش یزدگرد هم می رسید. تا آنکه، ستاره بختش در یمن طلوع کرد و پادشاه یمن از روی عشق فراوان به بهرام و اطلاع از دانش و کفایت، او را به ولایت سرزمین خویش حاکم ساخت و از گوهر و تیغ و جواهر و گنج، آنچه باید براش فراهم ساخت، تا آنجا که اگر جان خواستی دریغ نداشت. این همه دلگرمی در سرزمین عرب، بهرام را از یاد سرزمین پدری اش غافل کرد.
روز گار گذشت و چرخ بازی نویی آغازید.
یزدگرد دار هستی را وداع گفت و:
تاج و تختی که یافت از پدران کرد با او همان که با دگران
هر چند که بهرام را، آوازه ی خوش و دانش و زورمندی بود، اما جنایات پدر، او را در نظر بزرگان ایران زمین نیاورد. چنانکه او را از مرگ پدر خبری نرساندند و با خود گفتند:
آن بیابانی عرب پرور کار نیک عجم نداند کرد
تازیان را دهد ولایت و گنج پارسی زادگان رسند به رنج
و به اتفاق، پیری خردمند را از میان خود برگزیدند و تاج شاهیش بر سر نهادند. بهرام چون از آنچه گذشته بود خبر یافت، سپهر در سرش چرخید و جهان تیره گون گشت، اما:
اول آیین سوگواری داشت نقش پیروزه بر عتیق نگاشت
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هفت پیکر 4

هفت پیکر 4

و آنگاه عزم کرد بر هر مخالفی شمشیر بر کشد، اما زود پشیمان شد و اندیشید که:
به که بد عهد و سنگدل باشند تا زمن عاقبت خجل باشند
اما گماردن تاج شاهی بر سر بیگنهی را تاب نیاورد و اسب کین خواهیش را روانه ساخت تا آن را باز ستاند. با پشتیبانی منذر، لشگری عظیم با صد هزار سوار گسیل داشت.
همه پولاد پوش و آهن خای کین کش و دیو بند و قلعه گشای
نامداران و موبدان سپاه ایران که اینچنین دیدند، همه بر آن شدند تا آنچه عقل حکم می کند از ما وقع، درنامه ای بنگارند و به سوی بهرام روانه سازند. پادشاه منسوب، در پایان نامه چنین آورد:
چون زمن خلق گردد سیر خود ولایت تراست بی شمشیر
بهرام، نامه را خواند وشکیبایی کرد و پاسخ داد که:
هر چند که در برابرچشمان من، خاک و سیم در یک عرض اند و جز به هفت اقلیم سر تعظیم فرو نمی آورم، اما؛ این ملک یادگاریست از پدرانم و بر من عیب باشد که در دست دگران است و مرا با پدرم تفاوت بسیار است چرا که:
پدرم دیگر است و من دگرم کان اگر سنگ بود من گهرم
اما:
گر بدی کرد چون به نیکی خفت از پس مرده، بد نباید گفت
و امید به بخشش و درستکاری داد. سخنانش که پایان یافت، پیرتر موبدان، برخاست و گفت: تاجداری سزای گوهر توست تاج با ماست لیک برسر توست
لیکن:
حجتی باید استوار کنون کارد آن عهد را ز عهده برون
بهرام شرط را پذیرفت و قرار بر آن شد که تاج شاهی را میان دو شیر وحشی تیز چنگ خشم آلود گذارند، چنان که از گرسنگی و خشم، از دم آتشینشان دود بر آید. آنکه تاج از میان دوشیر بستاند تاجور سرزمین خواهد شد.
شاه منسوب، چو داستان شیران بشنید، تاج را به زیر افکند و گفت:
به که زنده شوم زتخت به زیر تا شوم کشته در میان دو شیر
اما بزرگان و ناموران گفتند که شرط را فقط برای بهرام اجرا خواهیم کرد. اگر بترسد و یا کشته شود، سریر پادشاهی توراست، اما اگر بر شیران چیره شود، تخت آن او خواهد شد.
بامدادان، شیر داران، دو شیر آدمخوار را رها کردند و تاج میانشان گذاشتند. شاه بهرام از دشت به میدان آمد و شیران چنگ بر کشیدند به سویش تا کار او یکسره سازند. شه به تأدیب شیران سر هر دو را به زیر پای افکند.
پنجه شان پاره کرد و دندان خرد سرو تاج از میان شیران برد
تاج بر سر نها د و شد بر تخت بختیاری چنین نماید بخت
و اینچنین بهرام به جای پدر تکیه بر اریکه پادشاهی زد و در خطبه عدل خویش خواند. اول نام از خداوند برد و او را سپاس گفت و یاد کرد که کس را نیازارد و خاصگان را از کجی به راستی خواند و گفت که جز درود و داد نخواهد کرد. و به راستی او:
عدل می کرد و داد می فرمود خلق از او راضی و خشنود
گاو ها زاییدند، آب در جوی ها فزاینده شد، درختان از میوه ها بار گرفت و سکه بر سکه ی مردم افزوده گشت. فراخی و نعمت، مردمان را دچار غرور نعمت و مال کرد واز شکر یزدان غافل شدند و شفقت از سینه هاشان دور ماند.
هر گهی کافریدگان خدای شکر نعمت نیاورند بجای
آن فراخی شود بر ایشان تنگ روزی آرند لیک از آهن سنگ
و تنگ نظری آسمان دامنگیرشان شد؛ چنانچه رفته رفته فقر و خشکسالی و قحطی بر آنان مستولی گشت. قحطی چهار سال به درازا کشید. مردمان مردم خوار شدند و مُردارخوار. شاه، چون این بدید از تونگران یاری خواست و در انبارها بگشود تا مردم از این تنگی رها شوند و به در گاه خداوند به تضرع و زاری بسیار کرد. هاتفی ندا داد که تا چهار سال، مرگ از دیا رتو رخت خواهد بست و خورندگان ملک تو را نعمت فزون زخورندگان خواهد شد و عیش و خوشدلی دوباره به سرزمین او باز گشت.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
افسانه نخست روز شنبه

افسانه نخست روز شنبه

افسانه نخست
روز شنبه: شاه سیاهپوشان

روز شنبه چون رسید بهرام شاه به سوی گنبد سیاه و بانوی هندی اش شتافت و تا شب به شادی و نشاط گذراند و آنگاه چون شب فرا رسید شاه از بانوی خود خواست تا افسانه¬ای برایش تعریف کند و آن بانوی زیبای ترک چشم در حالیکه از شرم نگاه بر زمین دوخته بود داستانش را اینگونه آغازید:
در کودکی از خویشانم شنیدم که در میان خدمتکاران قصر ما، زنی زاهد و سیاهپوش زندگی می¬کرد که هر ماه به سرایمان می¬آمد. روزی از او سبب کارش را پرسیدم و او چون زنی نیک رفتار و درستکار بود چاره¬ای جز راستی ندید و اینگونه آغازید که:
سالها قبل من کنیز پادشاهی بسیار درستکار و مهماندوست بودم. مهمانخانه¬ای داشت که غریبان و خستگان را در آن راه می¬داد و سفره بخشندگیش همیشه در آن گسترده بود، اما در تمام طول سال لباسی سیاه به تن داشت، هر چند در گذشته او لباسهایی به رنگ سرخ و زرد می¬پوشید اما حادثه¬ای سیاهپوشش کرده بود و هیچ کس راز این سیاهپوشی را نمی¬دانست. روزی به پایش افتادم و سبب کارش پرسیدم و بسیار اصرار کردم و از او خواستم مرا محرم خود بداند، پادشاه چون اصرار مرا بدید چنین آغاز کرد که:
روزگاری بر من مهمانی رسید سر تا به پا سیاه. در دل علت این سیاهپوشی را خواستار شدم اما به رسم میزبانی ابتدا طعامی بر او نهادم و سپس علت کار را پرسیدم و او چنین گفت که: در ولایت چین شهری زیبا به نام شهر مدهوشان است که مردمانی بسیار زیبا اما سیاهپوش دارد. هرکس در این شهر وارد شود چون آنان سیاهپوش می¬شود و سپس مرا ترک کرد و من ماندم و اشتیاق دانستن درباب شهر مدهوشان. پس صبر از کف بدادم و راهی سرزمین چین و شهر مدهوشان شدم.
چون به شهر مدهوشان رسیدم آنرا شهری زیبا با ساکنانی چون ماه، اما در لباس سیاه یافتم. یکسال آنجا ماندم اما هیچ کس درباره این راز چیزی به من نگفت تا اینکه با قصابی درستکار طرح دوستی ریختمو به او بسیار مهربانی کردم تا راز این شهر را برایم بگوید. روزی مرا به خانه خود برد و طعام داد و چون خوردن و صحبت کردن پایان یافت، هر آنچه به او از سکه و طلا و جواهر بخشیده بودم پیش آورد و از من علت این همه سخاوت را پرسید و گفت در عوض اینها چیزی از من طلب کن که اگر جانم را هم بخواهی دریغ نمیکنم. چون داستانم را برایش گفتم دگرگون شد و ساکت ماند و سپس گفت: وقت آنست که بر آنچه می-خواهی آگاهی یابی. برخیز تا برتو راز سیاهپوشی شهر را آشکار کنم. سپس از خانه بیرون رفت و به راه افتاد و من در پی او روانه شدم. از شهر بیرون رفتیم و به خرابه¬ای رسیدیم. آنجا سبدی بود که به طنابی بسته شده بود. به من گفت در سبد بنشینم و به آسمان و زمین بنگرم تا علت سیاهی و خاموشی شهر را دریابم. چون در سبد نشستم مرد قصاب شعبده بازی کرد و سبد چون پرنده¬ای شروع به پرواز کرد و ریسمان به دور گردنم بسته شد و خود را در میان آسمان و زمین بسته به ریسمان دیدم که اگر ریسمان پاره می¬شد بر زمین می-افتادم. چاره¬ای جز تحمل شرایط نداشتم تا اینکه پرنده¬ای به عظمت کوهی را دیدم که اطراف من پرواز می-کند. پایش را گرفتم بلکه نجات یابم و پرنده پرواز کرد و اوج گرفت. نیمی از روز پرواز کرد و چون خورشید به وسط آسمان رسید مرا در میان باغی پایین آورد و من از خستگی خوابم برد، چون بیدار شدم باغی دیدم به سرسبزی و زیبایی بهشت و از پرنده خبری نبود. پس شروع به خوردن میوه ها کردم و اندکی بعد ابری بر آسمان آمد و بارانی باریدن گرفت وبعد از آن صدها هزار حوری پدیدار شد که از زیبایی به وصف نمی¬آیند. پس بساطی پهن کردند وتختی گستردند و من صبر از کف داده بودم. اندکی بعد بانویی ظاهر شد که حوریان در برابر چنین سرو روانی، چون چمن بودند و او در کمال زیبایی بود. پس رو به حوریان چنین گفت که: نامحرمی خاکی اینجاست. بگردید و بیابیدش و پیش من آریدش. حوریان در پی گشتن من بر آمدند و چون مرا یافتند نزد آن بانو بردند، خواستم در پایین مجلس بنشینم اما گفت: برخیز و نزد من آی که جای چون تو مهمان عزیزی آنجا نیست . گفتم ای بانو جای من در کنار شاهان نیست. پس گفت: بهانه نگیر که جای چون تو عزیزی، در کنار من است. پس با من بسیار خوش زبانی کرد و از طعام و شراب و مطرب همه را نزد من فراهم کرد. چون نوشیدم و مستی از حد گذشت، بوسه¬ای از او خواستم و او هزاران بوسه مرا ارمغان داد. پس دست بر کمرش انداختم و چون حال مرا بدید چنین گفت که: امشب به بوسه و کناری قانع باش. زلفم را بکش و دیگر چیزی مخواه تا فردا شب. اما چون حال مرا بدید دست یکی از حوریان را در دستم گذاشت. من و حوری برفتیم و تا سحر کام از هم گرفتیم و صبح هنگام خواب مرا درربود و تا شب خوابیدم.
چون شب رسید دوباره حوریان از راه رسیدند و ان بانو نیز. پس دوباره اشتیاق من و دعوت او به صبر و داستان شب قبل مکرر شد واو دست کنیز دیگری را در دستم گذاشت و من تا صبح با کنیزک عشق بازی کردم و این احوال سی روز بر من گذشت ومن هر شب با کنیزکی شب را به سحر می¬رساندم، تا اینکه شب سی ام، صبر از کف بدادم و با خود گفتم اگر مرا به صبر دعوت کند، اصرار کنم تا کامم دهد. پس چون شب فرا رسید من در کنارش تا صبح به اصرار گذراندم و او همچنان مرا گفت: به بوسه و کنار من قانع باش و بیشتر مخواه، تا به وقتش به وصال رسی و صبر پیشه گیر و من همچنان اصرار ورزیدم و گفتم که امشب صبر نتوانم کرد. پس چون حال مرا بدید:

گفت یک لحظه دیده را بربند تا گشایم درِ خزینه قند
چون گشادم بر آنچه داری رای در برم گیر و دیده را بگشای
چشم بستم وچون بگشادم خود را در آن سبد میان آسمان و زمین بازیافتم و نه باغی بود و نه بانویی. قصاب از راه رسید و گفت: “حال علت سیاهپوشی ما را میدانی. باید خود می¬دیدی، که اگر صدها بار برایت می-گفتم بی فایده بود”.
پس سیاه پوشیدم و دلتنگ راهی دیار خود شدم و من که اکنون پادشاه سیه پوشانم از آرزوی خام خود بسیار پشیمان و ناراحتم.
پس من نیز که حکایت شاه خود بشنیدم، از آن پس سیاهپوش گشتم.
پس چون بهرام این حکایت از بانوی هندی خود بشنید صدها آفرین بر او فرستاد و در کنارش گرفت و شاد بخفت.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
افسانه دوم

افسانه دوم

روز یکشنبه افسانه شاه کنیز فروشان

چون یکشنبه شد، بهرام قصد گنبد زرد کرد. پس جام زرین به دست گرفت و تاج زرین به سر نهاد و تا شب به عیش و نوش گذراند. چون شب فرا رسید بهرام شاه از رومی عروس چینی نازِ خود افسانه¬ای طلب کرد و او اطاعت کرد وافسانه¬اش اینگونه آغاز کرد که: در شهری از شهرهای عراق، پادشاهی زندگی می¬کرد که از جمال و هنر و قدرت و ثروت کمال مطلق بود. بجز عیبی بزرگ که همان غم و اندوه و دلتنگی او بود و او را در جوانی بسیار غمگین کرده بود. ستاره شناسان قصرش، سالها پیش از آن پیش بینی کرده بودند که برای او از طرف زنانش خصومتی پیش می¬آید. پس تنهایی پیش گرفته بود و چون از تنهایی جانش به تنگ آمده بود، کنیزانی اختیار کرده و با آنها بسیار مهربانی می¬کرد. اما هر یک از آنها بعد از یک هفته سرکشی می¬کردند و خیال خاتونی قصر، مغزشان را می-انباشت و ثروت شاه را طلب می¬کردند و بدین سان شاه آنان را از قصر بیرون و کنیزکی دیگرجایگزینشان می¬کرد، و بدین ترتیب هیچ کنیزی بیش از یک هفته در قصر نمی¬ماند و این کار تا سالی به طول کشید و هزاران کنیز از قصر اخراج شد و شاه سبب اینرا نمی¬دانست.
دلیل نافرمانی کنیزکان در واقع عجوزه پیرزنی بود از خدمتکاران قصر؛ که خادمی دیگر را نمی¬توانست بپذیرد و هر کنیزی که به قصر وارد می¬شد، او فریبش می¬داد و سحرش می¬کرد و می¬گفت: چرا چون تو زیبایی، خاتون قصر نباشد و در بند خدمت شاهی باشد؟ بدین سان ذهن کنیزکان را غرور می¬انباشت و هفته¬ای بیشتر در قصر نمی¬ماندند و بعد از آن از آنجا اخراج می¬شدند. پس شاه در تنهایی روزها را می¬گذراند و خیچ کس را لایق عشق خود نمی¬دانست، تا اینکه روزی خبر رسید که کاروانی از کنیزان زیبا روی به شهر رسیده است، پس شاه به عادت همیشگی اش برای خرید کنیز به بازار رفت و در میانشان دختری دید از ولایت چین که در نهایت حسن و زیبایی بود، پس او را خواست و برده فروش چنین گفت به او که:
هر چه باید زدلبری و جمال همه دارد، چنانکه بینی حال
جز یکی و آن نه نکوست کارزو خواست را ندارد دوست
هرکه از من خرد به صد نازش بامدادان به من دهد بازش
کاورد وقت آرزو خواهی آرزو خواه را به جانکاهی
وانکه با او مکاس بیش کند زود قصد هلاک خویش کند
پس شاه چون بشنید، عزم خرید کنیز دیگری کرد، اما حسن آن پری رو، دل شاه را ربوده بود و هرچه تلاش می¬کرد جز او نمی¬توانست بیاندیشد. پس تن به خرید کنیزک داد و درِ یک آرزو را برروی خود بسته گذاشت. پس پریرو را به قصر آورد و بسیار به او مهربانیها کرد و او هم به واسطه مهر شاه، بسیار خدمت می¬کرد و بسیار خدمتکاری نیکو و معتمدی مشفق و در نهایت فروتنی بود. پس چون عجوزه پیرزن او را بدید، حیلت آغازیدن گرفت، اما چه سود که پیش موسی ساحری کردن خطاست. پس چون شاه عتاب کنیزک بدید پی به سحر پیرزن برد و فهمید که جمله حیلت پیرزن باعث تغییر رفتار کنیزکان بوده است.
مهر پادشاه به کنیز، همچنین عشق کنیز به شاه هر روز پر رنگ تر می¬شد، اما شاه صبر و خویشتنداری می-کرد و حرفی به میان نمی¬آورد تا اینکه شبی در دل هر دو آتش عشق شعله انداخت و شاه به سخن در آمد و داستان سلیمان و بلقیس را برایش بازگو کرد که آنها را کودکی شد دست کج و پا کج؛ پس سلیمان علت را از جبرئیل پرسید و او چنین گفت که: ناراستی¬ای میان تو و بلقیس رفته، آنرا بیاب تا کودک به سلامتی رسد،پس بلقیس و سلیمان هر دو رازی فاش کردند و کودک به سلامتی رسید و سپس شاه ادامه داد و گفت که حال به راستی به من بگو چرا از وصال من سر باز می¬زنی؟ پس کنیز چون این بشنید لب به سخن گشود و چنین گفت که بیماری زرد رویی در میان زنان بستگان من موروثی بود و اگر دل به مهر مردی می¬بستند به گاه بچه آوردن رویشان زرد می¬شد و از دنیا می¬رفتند. حال من چگونه این عسل زهر آلود را بنوشم و به مرگ خود راضی گردم و سپس گفت: حال تو نیز رازت را برایم بازگو که چرا زنان را طرد می¬کنی و زود از آنها سیر می¬شوی و به آنها عشق نمی¬وزی و راستشان نمی¬دانی؟
شاه پاسخ داد از برای آنکه همگی آنها در فکر راحت خویش بودند و نیک بیاغازیدند و بد تمام می¬کردند، چون با آنها مهربانی می¬کردم سرکشی می¬کردند و خدمت مرا فراموش می¬کردند. پس به زن ایمن نتوان بود که او را ثباتی نیست. چون جوانست خام است و آنگاه که پخته می¬شود تجربه اندوخته و عجوزه پیری می-گردد که کس میل وصالش نکند. پس از هیچ کدام راستی ندیدم تا آنکه تو آمدی و هر روز بیشتر به من خدمت کردی و در عین بی کامی لحظه¬ای بی تو نمی¬توانم سر کنم.
پس شاه این سخنان بگفت اما همچنان در غم وصالش صبوری می¬کرد و آتش عشقش هر لحظه بیشتر او را می¬گداخت، پس عجوزه پیرزن دردِ شاه بفهمید، پس حیلتی چاره کرد و به شاه بگفت که کنیزی در خانه آور و در جلو چشمان دخترک با او عشقبازی کن تا آتش حسادت بسوزاندش و رام گردد.
و شاه چنین کرد و با کنیزک عشق بازی می¬کرد، بوقت دلتنگی هم بانویش را می¬جست. اما بانو همچنان صبوری می¬کرد و به روی خود نمی¬آورد. تا اینکه شبی شاه را به خلوت یافت و چنین گفت که: چرا با من چنین جفا می¬کنی؟ اگر قصد جان مرا داری با شمشیری راحتم کن که برای من عین حیات است. هر چه خواهی با من کن اما دیدنت در دست رقیبم را نمی¬توانم تاب آورم. با من رازت را بگو که از چه روی چنین به من ستم می¬کنی. بگو تا من قفل این خودداری را کشم و از آن تو شوم و مرگ را به جان می¬خرم، چرا که تو عزیز تر از جانی.
پس شاه چون بشنیدف زبان به سخن گشود و چنین گفت که این راهی بود که عجوزه بر من نهاد و اگر چه برایم بسیار سخت بود اما صبر کردم و آننچه گفت انجام دادم.
پس چون فریبکار را شناختند به سزای عملش شتافتند و آندو به وصال هم رسیدند و نه تنها این وصال برای بانو مرگی به بهمراه نداشت که بیماری زرد روییش هم صحت یافت و سالهای سال در کنار شاه زندگی کرد و شادکام ماند.
پس بهرام شاه این داستان بشنید و در کنار بانویش بخفت.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
افسانه سوم روز دوشنبه

افسانه سوم روز دوشنبه

روز دوشنبه نوبت به گنبد سبز رسید.
رخت را سوی گنبد سبز برد دل به شادی و خرمی سپرد
آن نکار سبز پوش چنین افسانه گفت نزد شاه. شخصی عزیز در روم بود. نزد مردم خوب . خردمند . پاک سرشت.
روزی بر راهش عشق ترک تازی کرد. فتنه با عقل دست یاری داد. باد از زیبارویی که از کنار او می گذشتبرقع بر گرفت. مرد رومی چون روی زیبا روی بدید. در دام او گرفتار آمد. و از عشق او مست شد. چو از مستی در آمد و دید نگار رفته. ترا شهوت نشان دین باشد. شرط پرهیز کاری این باشد. بساط از شهر خود جمع کرد و سوی بیت المقدس شتافت.
در راه باز گشتمردی بد خواه همسفرش بود. همسفر با او هم کلام شد و نامش پرسید. گفت: بشر هستم.
گفت بشری تو ننگ آدمیان
من ملیخا امام عالمیان
هر چه در آسما ن و زمین است و آنچه در عقل آدمی است. همه را به عقل خویش دانم. از بیشه. کوه . دشت . رود. هر چه زیر چرخ کبود هست اصل هر کدام را می شناسم. کاین وجود از چه یافت؟ وان چه رست؟اگر پادشاهی دچار زوال گرددپیش از آن من میدانم.
سنگ از اکسیر من دگر گردد
خاک در دست من به زر گردد
ملیخا به ابر نگاه کرد و گفت: دانی چرا این ابر سیاه است آن یکی سفید. بشر گفت:حکم یزدانی این چنین کرده.
ملیخا گفت:تیر سخن باید بر نشانه ی حقیقت و صحت برسد. خدا چنین کرده یعنی چه؟ابر تیره دود سوخته بی آب و ابر سفید دارای رطوبت و نم خام است و سوخته نیست.
ملیخا باز پرسید. بر کو باد جنبان چیست؟ بشر گفت این هم از قضای خداست. هیچ بی حکم او نگردد راست. ملیخا گفت: چند گوی حدیث پیر زنان؟ اصل باد از هوا بود به یقین. که بخار زمین بجنباندش.
ملیخا از کوه پرسید باز همان جواب شنید.
ابر چون سیل هولناک آرد
کوه را سیل در مغاک آرد
یک روز چند بر همین منوال گذشت. تا رسیدند به چاهی آب. که بر در چاه خم گذاشته بودند. ملیخا پرسی در حالی که کوهی اینجا نیست . این آب از کجاست. بشر گفت : کسی برای مزد و پاداش خدای این کار را کرده. تا مردم بخورند. بسیاری این گونه کادها بکنند.
ملیخا گفت صیادان از پی صید این دام را ساخته اند.
بزند صید را به خودن آب
کند از صید زخم خورده کباب
در کنار آن آب سفره انداختند و نان خوردند. بعد از آن ملیخا خواست داخل آب رود.بشر گفت: آب صافی را چرک آلود نکن. تا چون تشنه دیگری به تاب و گرمی از راه برسد. از آب بنوشد
چون ملیخا در آب رفت. خم نه . چاهی بود . در آن چاه غرق و هلاک گردید.
بشر چون دید مرد از خم بیرون نیامدبه جستجوی او بر خواست. چوبی به اندازه نیزه شکستو در خم فرو برد. در عوض خم چاهی دید که سرش را به آجر بر آورده و نیمه خمی بر سرش گذاشته اند تا ددگان در آن شناوری نکنند و آ؛ب نیا لایند.
تو که دام بهایمش خواندی
چون بهایم به دام در ماندی
لباسهای او را برداشت و هزار زر مصری در آن پیدا کرد. گفت: شرط آن بود که جامه او و زر زینت او به کسی که اهل اوست بسپارزم.
در شهر از سرای او پرسید . مردی عمامه ی او بشناخت. او را سوی کاخی بلند و شاهانه رهنمود کرد . در زد . شکر لبی دلبند در سرای گشود. از شرح حال مرد برای زن گفت.
زیبا روی گفت: کو غرقه شد بقای تو باد
جای از خاک . خانه جای تو باد
شد ملیخا و تن به خاک سپرد
جان به جای که لایق آمد برد
بود کارش همه ستمکاری
بیوفایی و مردم آـزاری
بر من بسیار ستم کرد. تو نیک جوانمردی کردی. تو از آنجا که مرد نیک منی. به زناشویی اختیار منی. گر پذیری کنم دعوی پرستاری. این بگفت و برقع از روی بر داشت.
آن پریچهر بود که که اول روز دیدار کرده بود. مرد نعره ای زد و از هوش رفت.
چون به هوش آمد گفت: که فلان روز در فلان راه تنگ برقعت را ربود باد از چنگ. من مست تو شدم و گر چه از یادم نرفتی به کسی راز خود نگفتم.
چون که صیدم در اوفتاد ز پای
رفتم و در گریختم به خدای
بشر از صبر خویش به نعمت فراوان و پری چهر خویش رسید
قصه چون گفت ماه بزم آرای
شه در آغوش خویش کردش جای
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خسرو شیرین 1

خسرو شیرین 1

سخنگوی پیر داستان را چنین می آغازد؛ هرمز که پادشاهی آغاز می کند، راه عدل و انصاف در پیش می گیرد. او از خدا فرزندی می خواهد و “پرویز” حاصلش می شود. پرویز در قصر هرمز هنرها می­آموزد و چون به چهارده سالگی می رسد، بزرگ امید دانا به او علم می آموزد. روزی خسرو قصد شکار می کند و شب را در منزل دهقانی می گذراند. یکی از غلامان وی با اسب به کشتگاه دهقانی می­تازد و خوشه ای غوره از باغ او می چیند. خبر به هرمز می رسد و از این کرده­ی پرویز بر می­آشوبد. هرمز به جبران این ضرر، غلام را به دهقان ضرر دیده می دهد. پی اسب او را می برد. ناخن چنگی­ای که در خانه ی دهقان بزم طرب بر پا نموده بود، می شکند و ابریشم چنگش می درد و رخت و تخت آن شب خسرو را به دهقان می بخشد. خسرو ناراحت از وضع پیش آمده بزرگان را شفیع خود می سازد، کفن می پوشد و با تیغی آخته نزد هرمز می آید. هرمز که چنین کرده از پرویز می بیند او را می بخشد. شب، خسرو نیایش را در خواب می بیند که او را به چهار چیز بشارت می دهد؛ یکم دلارامی شیرین، دوم اسبی شبدیز نام، سوم تخت پادشاهی و چهارم طربسازی به نام باربد.
شاپور، ندیم خاص خسروست و شبی برایش از آنچه در سفر دیده حکایت می کند. او داستان سرزمینی رامی گوید که حکمرانش زنی به نام شمیرا ست. شمیرا به معنای مهین بانوست. مهین بانو هر فصل را به جایی می رود. او برادر زاده ای دارد شیرین نام که به شیرینی و زیبایی شهره است. اسبی دارد به نام شبدیز بی همتا. خسرو به شنیدن نام شیرین و سخن های شاپور در وصفش دل به او می بندد و شاپور را بی لختی درنگ نزد او به ارمن می فرستد.
شاپور به ارمن می رود. در راه به دیری می رسد، کشیشی سالخورده داستان شبدیز را به او میگوید؛ زیر دامن این دیر غاری ست که در آن سنگی هست به شمایل، چون سواره ای سیاه.
روزی مادیانی از گله می رمد و خود را به این غار می رساند و خود را با شهوت به سنگ سیاه می­ساید. مادیان از این نرد عشق باختن، باری بر می دارد و کرده ای به زمین می گذارد. نام، شبدیز.
شاپور نشانی شیرین را می پرسد و صبح به سوی نزهتگاه او روان می شود. شاپور به فریفتن شیرین، تصویری نقش می کند از خسرو و آن تصویر بر درختی می آویزد. شیرین به دیدن آن صورت، دل از کف می دهد و از کنیزانش می خواهد که آن صورت را نزدش بیاورند. کنیزان از ترس گرفتار شدن شیرین، صورت، پاره می کنند و از آن دشت می روند. شاپور به دشت دوم می رسد و باز هم تصویر و باز همان داستان. این بار کنیزان شیرین را از وجود جن و پری خبر می دهند و می خواهند که از آن صورت دوری گزیند. آنها به دشت سوم می روند و شاپور باز همان صورت بر شیرین آشکارمی کند. این بار شیرین خود، به برداشتن صورد می رود. هوش بیش از پیش از کف داده، کنیزان می فهمند که این کار پری نمی تواند باشد. از کرده­ی خود پشیمان می شوند و بر صورت ثنا می خوانند. شیرین از کنیزانش یکی را بر راه می نشاند تا از هر کس که می گذرد نشانی از آن صورت گیرد.
شاپور که چنین می بیند، خود نزد شیرین می آید و راز تصویر بر او آشکار می کند. شیرین چاره ی کار از شاپور باز می پرسد و شاپور می گوید که، شبدیز را به بهانه ی شکار رفتن از مهین بانو بگیرد و با انگشتری خسرو، به سوی مداین رهسپار شود. شیرین چنین می کند.
از سوی دیگر یکی از دشمنان خسرو، سکه به نام او می زند؛ هرمز از این کار می آشوبد و قصد می کند خسرو را به بند کشد. بزرگ امید، خسرو را خبر می دهد و از او می خواهد بگریزد. خسرو به بهانه ی شکار خارج می شود و از مداین می گریزد. او در جایی میان راه فرود می آید و به کنار چشمه ای می رسد و در چشمه دختری می بیند زیبا. دختر نیز تا چشم بر خسروش می افتد دل از کف میدهد.
 

محـسن ز

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
خسرو شیرین 2

خسرو شیرین 2

خسرو می‌اندیشد در چنین حالی فرود آمدن بر دختر رسم جوانمردی و انصاف نیست، پس نگاه از او باز‌می‌گیرد. دختر نیز در اندیشه است که برای دیدن یاری می‌رود و فروگذاشتن او در میان راه رسم عاشقی نیست. پس از نگاه برداشتن خسرو فرصتی می‌یابد و لباس می‌پوشد و بر پشت شبدیز شده، به تاخت دور می‌شود.
چون خسرو دوباره بر آب نظر می‌اندازد دختر در آب نمی‌بیند و بر خود افسوس می‌خورد. شیرین به مشکوی خسرو می‌رسد. مدتی در آنجا می‌ماند و چون از گریختن خسرو خبر می‌یابد از کنیزان می‌خواهد قصری برای او بسازند. کنیزان توسن حسد رام کرده و بنایان را خبر می‌دهند که در بدترین آب و هوا برای شیرین قصری برپا کنند. آنها جایی نزدیک کرمانشاهان را بر می‏گزینند و پس شش ماه قصری برای شیرین برپا می‌دارند. خسرو که برای دیدن شیرین به ارمن گریخته است، در آنجا نشانی از یار نمی‌یابد. شاپور آگاهش می‌کند به گریختن شیرین به مداین. خسرو درمی‌یابد که دختر چشمه، همان شیرین بوده و افسوس می‌خورد بر شکاری که از دستش رمیده است. او شاپور را می­فرستد تا شیرین را به ارمن بازآورد سپس داستان شیرین را به مهین‌بانو بازمی‌گوید. شاپور، شیرین را از مشکو به ارمن می‌آورد.
در ارمن به خسرو خبر می‌رسد که هرمز کور شده. پرویز به مداین می‌رود به کار مملکت‌داری. هرمز می‏میرد. شا پور شیرین را به ارمن باز می‌گرداند. مهین‌بانو از آمدن او شاد می‌شود و دوباره کنیزانی چند به او می‌بخشد. در مداین، بهرام چوبین بر ضد خسرو بزرگان را برمی‌آشوبد که او پدرکش است و پدرکش را پادشاهی شایسته نیست. خسرو که بی‌یار و تنها مانده، چاره را در فرار می­بیند و دوباره به سمت ارمن می‌گریزد. خسرو در ارمن شیرین را می‌بیند و با او به نشاط می‌نشیند. مهین‌بانو که از عشق این دو خبردار است، شیرین را نصیحت می‌کند به پاس گوهر خویش و شیرین سوگند می‌خورد بر این پاس داشتن.
خسرو در انتظار خلوتی‌ست تا با شیرین نشیند اما او هربار راه بر شاهزاده‌ی جوان می‌بندد. روزی شیری به نزهتگاه آن دو می‌آید. خسرو مست و بی‌شمشیر به سوی او می‌رود و با مشتی بر زمینش می‌اندازد. شیرین را این دلیری خوش می‌آید و بوسه‌ای بر دست خسرو می‌دهد.
شب که همه مست باده و طربند خسرو از دخترانی که آن‌جایند می‌خواهد داستانی بازگویند. اول فرنگیس می‌گوید که گنجی در زمین پنهان بود، فریدون از آن آگاه شد و گنج را ربود. دوم سهیل؛ تذروی در پای سروی بود شاهینی آمده و او را به منقار گرفت. سوم عجب‌نوش؛ گلی خوش در باغ رویید، مرغی بهشتی آمد و گل را چید. چهارم فلک‌ناز؛ نخست یک چشم باز بود بر جهان چو چشم دیگر هم باز شد، روشنایی‌های جهان بهتر هویدا شد.
پنجم همیلا؛ آبی بود میان گلشنی سبز، شیر جوانی تشنه لب آمد و از آن آب خورد. ششم همایون؛ لعلی بود نهان، پادشاهی غارتش کرد و بر گوشه‌ی تاجش نشاند. هفتم سمن‌ترک؛ درّی از صدف جدا شد، فلک آن را در گردبند پادشاهی کنار یاقوت دیگری جا داد. هشتم پریزاد؛ ماهی در شکارگاه بود، آفتاب از آسمان آمد و او را در چنبر خود گرفت. نهم ختن‌خاتون؛ شمشادی بود در باغ تنها، ناگه سروی آزاد به او پیوست.
دهم گوهر ملک؛ زهره نیز تنها بود تا آنکه مشتری قران او شد.
یازدهم شاپور؛ در جام انگبینی شیرین بود، پاشاهی روغن او شد. من نیز به رنگ‌آمیزی زعفران این حلوا شدم.
پس شیرین به کلام می‏آید با آزرم، که دل بی‌ساز بود و عشق بی‌جفت، تا آنکه شاپور آمد و دلم را از هم درید.
خسرو می‏گوید که؛ شیر سیاهی بود در مرغزاری، گوزنی راه بر او بست و طناب بر گردنش گذاشت.
چندی به خرمی‏می‏گذرد تا باز خسرو می‏خواهد بر شیرین دست یازد، شیرین مانع می‏شود و می‏گوید که تو باید به فکر تاج و تخت باشی. خسرو به خود آمده سوار شبدیز به روم می‏رود و در آنجا با مریم، دختر قیصر روم ازدواج می‏کند. پس به مداین لشکر می‏کشد و بهرام چوبین را شکست می‏دهد.
خسرو به تخت پادشاهی می‏نشیند و دوباره دلش هوای شیرین برمی‏دارد. شیرین از رفتن خسرو بی‌قرار است اما شاپور و مهین‌بانو پندش می‏دهند که صبوری کند. مهین‌بانو وفات می‌کند و شیرین به تخت شاهی می‏نشیند اما، دیگر شکیبش نیست از دوری خسرو. پس کس به جای خود بر تخت شاهی می‏گذارد و به سوی قصرش رهسپار می‏شود.
خسرو از مرگ بهرام چوبین خبر دار می‏شود و سه روز در عزایش می‏نشیند. خسرو دلتنگ شیرین ازمریم می‏خواهد تا شیرین نزدش بیاید اما مریم نمی‏پذیرد و خسرو را تهدید به کشتن خود می‏کند.
شا پور به خواست خسرو نزد شیرین می‏رود و از او می‏خواهد پنهانی نزد خسرو رود. شیرین بر می‏آشوبد و شاپور و خسرو را زنهار می‏دهد.
قصر شیرین در آب و هوایی ست که شیر بر مذاقش بیشتر خوش می‏آید اما، به سبب صعب بودن راه، کار آوردن شیر بر کنیزان شیرین سخت است. شیرین تصمیم می‏گیرد راهی از کوه باز کند تا چوپانان شیر را دوشیده و از آن راه برای پرستاران بفرستند. شاپور به او می‏گوید؛ سنگ‌نتراشی را می‏شناسد، فرهاد نام. شاپور، فرهاد را بر قصر شیرین می‏خواند. فرهاد با شنیدن صدای شیرین هوش از کف می‏دهد و عشق او در دلش آشیانه می‏کند.
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خسرو و شیرین دومین منظومه نظامی‌ و معروفترین اثر و به عقیده گروهی از سخن‌سنجان شاهکار اوست. در حقیقت نیز، نظامی‌ با سرودن این دومین کتاب (پس از مخزن الاسرار) راه خود را باز می‌یابد و طریقی تازه در سخنوری و بزم آرایی پیش می‌گیرد.
این منظومه شش هزار و چند صد بیتی دارای بسیاری قطعات است که بی هیچ شبهه از آثار جاویدان زبان پارسی است و همان‌هاست که موجب شده است گروهی انبوه از شاعران به تقلیــد از آن روی آورند، گو این که هیچ یک از آنان، جز یکی دو تن، حتی به حریم نظامی ‌نیز نزدیک نشده اند و کار آن یکی دو تن نیز در برابر شهرت و عظمت اثر نظامی ‌رنگ باخته است.

داستان کامل خسرو و شیرین نظامی‌ به نثر
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری می‌‌شود و نام او را پرویز می‌نهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتكب تجاوز به حقوق مردم می‌شود. او كه با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یك روستایی بساط عیش و نوش برپا می‌كند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز می‌گردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمی‌مانند.
هنگامی‌ كه هرمز از این ماجرا آگاه می‌شود، بدون در نظر گرفتن رابطه‌ی پدر – فرزندی عدالت را اجرا می‌كند: اسب خسرو را می‌كشد؛ غلام او را به صاحب باغی كه دارایی‌اش تجاوز شده بود، می‌بخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانه‌ی روستایی می‌شود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده می‌شود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب می‌بیند. انوشیروان به او مژده می‌دهد كه چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزله‌ی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبت‌هایی به دست خواهد آوردكه بسیار ارزشمندتر می‌باشند: دلارامی ‌زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شكوه و نوازنده ای به نام باربد.

مدتی از این جریان می‌گذرد تا اینكه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شكوه و جمال ملكه‌ای كه بر سرزمین ارّان حكومت می‌كند، سخن را به برادرزاده‌ی او، شیرین، می‌كشاند. سپس شروع به توصیف زیبایی‌های بی حد او می‌نماید، آنچنان كه دل هر شنونده‌ای را اسیر این تصویر خیالی می‌كرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرنده‌ی عشق را در درون خسرو به تكاپو وامی‌دارد و خو%D�سرو را كه شاپور نقاشی كرده بود، می‌بیند و از خود بیخود می‌شود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را می‌دهد، یارانش آن را پنهان كرده و باز هم پریان را در این كار دخیل می‌دانند و رخت سفر می‌بندند. در اقامتگاه جدید، باز %�یكی آگاه می‌شود. پس تصویری از خسرو می‌كشد و آن را بر درختی در آن حوالی می‌زند. شیرین را در حین عیش و نوش می‌بیند و دستور می‌دهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی می‌شود كه خدمتكارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین می‌برند و نابودی آن را به دیوان نسبت می‌دهند و به بهانه ی اینكه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمی‌بندند و به مكانی دیگر می‌روند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را كه شاپور نقاشی كرده بود، می‌بیند و از خود بیخود می‌شود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را می‌دهد، یارانش آن را پنهان كرده و باز هم پریان را در این كار دخیل می‌دانند و رخت سفر می‌بندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود می‌كند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمی‌دارد و چنان شیفته‌ی خسرو می‌شود كه برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را می‌گیرد؛ اما هیچ نمی‌یابد. در این هنگام شاپور كه در كسوت مغان رفته از آنجا می‌گذرد. شیرین او را می‌خواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی كه با شیرین داشت پرده از این راز برمی‌گشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان می‌كند و همان گونه كه با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار كرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمی‌آورد. شیرین كه در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور می‌گیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین كه دیگر در عشق روی دلداده‌ی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز می‌نشیند و به سوی مدائن می‌تازد.

از سوی دیگر خسرو كه مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترك مدائن می‌كند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش می‌كند كه اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت كنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش می‌گیرد.
در بین راه كه شیرین خسته از رنج سفر در چشمه‌ای تن خود را می‌شوید، متوجه حضور خسرو می‌شود. هر دو كه با یك نگاه به یكدیگر دل می‌بندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم می‌پوشند. خسرو به امید شاهزاده‌ای كه در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری كه در كاخ خود روزگار را با عشق او می‌گذراند.

شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. كنیزان، او را در كاخ جای داده و آنچنان كه خسرو سفارش كرده بود در پذیرایی از او می‌كوشیدند. شیرین كه از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطه‌ی حسادتی كه نسبت به شیرین داشتند، او را در كوهستانی بد آب و هوا مسكن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی می‌كرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در كاخی مقیم كرده بود كه روزگاری شیرین در آن می‌خرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن می‌پیچید. اما دیگر نه از صدای گام‌های شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه می‌كند و از شاه دستور می‌گیرد كه به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن می‌نهد و شیرین را در حالی كه در آن كوهستان بد آب و هوا به سر می‌برد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده كه خبر مرگ هرمز كام او را تلخ می‌كند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن می‌كند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تكیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر می‌نهد به امید اینكه روی دلداده‌ی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید می‌شود.

در حالی كه خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام می‌كند و با تهمت پدركشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریك می‌نماید. خسرو نیز كه همه چیز را از دست رفته می‌یابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان می‌گریزد. در میان همین گریزها و نابسامانی‌ها، روزی كه با یاران خود به شكار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد كه او نیز به قصد شكار از كاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدت‌ها دوری، سرانجام یكدیگر را دیدند در حالی كه خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در كاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو كه از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست كه تنها در مقابل عهد و كابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.

خسرو و شیرین بارها در بزم و شكار در كنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به كام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،‌خسرو دل از معشوقه‌ی خود برداشت و عزم روم كرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشكر كشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همه‌ی نعمت‌های دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.
مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شكیبایی وصیت می‌كند. تجربه به او نشان داده كه غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یك نباید دل بست؟؟؟

پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملك خود پراكند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یكی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.
در همان هنگام كه روزگار نیك بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینكه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان كند، او را طلب كرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحن‌های خود انتخاب كرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.
آن شب پس از آن كه خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو كه دیگر نمی‌توانست عشق سركش خود را مهار كند، ‌شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه كرد.
شیرین این بار نیز در همان كوهستان رخت اقامت افكند و غذایی جز شیر نمی‌خورد. از آنجا كه آوردن شیر از چراگاهی دور، كار بسیار مشكلی بود، شاپور برای رفع این مشكل، فرهاد را به شیرین معرفی كرد.

در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین می‌بازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش می‌كند كه ادراك از او رخت بر می‌بندد و دستورات شیرین را نمی‌فهمد. هنگامی‌ كه از نزد او بیرون می‌آید، سخنان شیرین را از خدمتكارانش می‌پرسد و متوجه می‌شود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا كند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر كوه می‌زد كه در مدت یك ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد كرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین كرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت كه داستان آن بر سر زبان‌ها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای كه با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به كندن كوهی از سنگ می‌فرستد و قول می‌دهد اگر این كار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش كند.

فرهاد نیز بی درنگ به پای آن كوه می‌رود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حك كرد و سپس به كندن كوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان كه حدیث كوه كندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی ‌شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان كوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای كندن سنگ خارا به گوش خسرو می‌رسد. او كه دیگر شیرین را، از دست رفته می‌بیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد می‌فرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در كاری كه در پیش گرفته سست شود. هنگامی ‌كه پیك خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد می‌رساند، او تیشه را بر زمین می‌زند و خود نیز بر خاك می‌افتد. شیرین از مرگ او، داغدار می‌شود و دستور می‌دهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامه‌ی تعزیتی طنزگونه برای شیرین می‌فرستد و او را به ترك غم و اندوه می‌خواند. پس از گذشت ایامی ‌از این واقعه، مریم نیز می‌میرد و شیرین در جواب نامه‌ی خسرو، نامه ای به او می‌نویسد و به یادش می‌آورد كه از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در می‌یابد كه جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاش‌های بسیاری نمود اما همچنان بی‌نتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس. خسرو كه از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شكرنام كه توصیف زیبایی‌اش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شكر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش كند. خسرو كه می‌دانست شاپور تنها مونس شب‌های تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار كرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهایی‌ها روزگار را با گریه و زاری و گله و شكایت به سر برد. روزی خسرو به بهانه‌ی شكار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین كه از آمدن خسرو آگاه شده بود، كنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز كه از نحوه‌ی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شكایت‌ها نمود و اظهار نیازها كرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه می‌دارد و تأكید می‌كند تنها مطابق رسم و آیین خسرو می‌تواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بی‌نتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز می‌گردد. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین می‌شود و او را دلتنگ می‌كند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار می‌شود و به كمك شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان می‌شود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ‌ترتیب می‌دهد. شیرین نیز در گوشه‌ای از مجلس پنهان می‌شود. در این بزم نیك از زبان شیرین غزل می‌گوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از كف می‌دهد و از خیمه‌ی خود بیرون می‌آید. خسرو كه معشوق را در كنار خود می‌یابد به خواست شیرین گردن می‌نهد و بزرگانی را به خواستگاری او می‌فرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود می‌آورد. خسرو پس از كام یافتن از شیرین، حكومت ارمن را به شاپور می‌بخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان می‌شنود و عمل می‌كند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی می‌دهد و در آن سؤالاتی درباره‌ی چگونگی افلاك و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر می‌پرسد. پس از چندی، با وجود آنكه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت می‌نشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه می‌افكند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس كرد و تنها شیرین اجازه‌ی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یك شب كه خسرو در كنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنه‌ای جگرگاهش را درید. حتی در كشاكش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطه‌ی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بی‌جان یافت و ناله سر داد. در میانه‌ی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، كه خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهایی‌اش با او دشنه ای بر تن خود زد و در كنار خسرو جان داد. بزرگان كشور نیز كه این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن كردند
__________________
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در روزگارانی دور در قبیله ای از دیار عرب به نام قبیله عامریان رییس قبیله که مردی کریم و بخشنده و بزرگوار بود و به دستگیری بینوایان و مستمندان مشهور، به همراه همسر زیبا و مهربانش زندگی شاد و آرام و راحتی داشتند. اما چیزی مثل یک تندباد حادثه آرامش زندگی آنها را تهدید می کرد. چیزی که سبب طعنه حسودان و ریشخند نامردمان شده بود. رییس قبیله فرزندی نداشت. و برای عرب نداشتن فرزند پسر، حکم مرگ است و سرشکستگی...
رییس قبیله همیشه دست طلب به درگاه خدا بر می داشت و پس از حمد و سپاس نعمتهای او، عاجزانه درخواست فرزندی می کرد...
دعاها و درخواستهای این زوج بدانجا رسید که خداوند آنها را صاحب فرزندی پسر کردید. در سحرگاه یک روز زیبای بهاری صدای گریه نوزادی، اشک شوق را بر چشمان رییس قبیله – که دیگر گرد میانسالی بر چهره اش نشسته بود – جاری کرد:
ایزد به تضرعی که شاید *** دادش پسری چنانکه باید
سید عامری – رییس قبیله – به میمنت چنین میلادی در خزانه بخشش را باز کرد و جشنی مفصل ترتیب داد.
نهایت دقت و وسواس در نگهداری کودک بعمل آمد، بهترین دایگان، مناسب ترین لباسها و خوراکها برای کودک دردانه فراهم گردید. زیبایی صورت کودک هر بیننده ای را مسحور خویش می کرد. نام کودک را؛ قیس؛ نهادند، قیس ابن عامری
روزها و ماهها گذشت و قیس در پناه تعلیمات و توجهات پدر بزرگتر و رشیدتر می شد. در سن 10 سالگی به چنان کمال و جمالی رسید که یگانه قبایل اعراب لقب گرفت:
هر کس که رخش ز دور دیدی *** بادی ز دعا بر او دمیدی
شد چشم پدر به روی او شاد *** از خانه به مکتبش فرستاد
در مکتبخانه گروهی از پسران و دختران، همدرس و همکلاس قیس بودند. در این میان دختری از قبیله مجاور هم در کلاس مشغول تحصیل بود. نورسیده دختری که تا انتهای داستان همراه او خواهیم بود:
آفت نرسیده دختری خوب *** چون عقل به نام نیک منسوب
محجوبه بیت زندگانی *** شه بیت قصیده جوانی
دختری که هوش و حواس از سر هر پسری می ربود. دختری که؛ قیس؛ نیز گه گداری از زیر چشمان پرنفوذش نگاهی از هواخواهی به او می انداخت و در همان سن کم شیفته زیبایی و مهربانیش شده بود. دختری به نام؛ لیلی؛
در هر دلی از هواش میلی *** گیسوش چو لیل و نام لیلی
از دلداریی که قیس دیدش *** دل داد و به مهر دل خریدش
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
او نیز هوای قیس می جست *** در سینه هر دو مهر می رست
زان پس درس و مکتب بهانه ای بود برای دیدار، برای حضور و برای همنفسی. نو باوگان دیگر به نام درس و مدرسه فریاد سر می دادند و خروش قیس و لیلی برای همدیگر بود.
هر روز لیلی با چهره ای آمیخته به رنگ عشق و طنازی و قیس با قدمهایی مردانه و نیازمندانه فقط به آرزوی دیدار هم قدم به راه مکتب می گذاشتند. تا جایی که علیرغم مراقبتهای این دو، احوالات آنها بگونه ای نبود که مانع افشای سر نهانیشان شود:
عشق آمد و کرد خانه خالی *** برداشته تیغ لاابالی
غم داد و دل از کنارشان برد *** وز دلشدگی قرارشان برد
این پرده دریده شد ز هر سوی *** وان راز شنیده شد به هر کوی
کردند شکیب تا بکوشند *** وان عشق برهنه را بپوشند
در عشق شکیب کی کند سود *** خورشید به گل نشاید اندود
تصمیم گرفتند زمانی با عدم توجه ظاهری به هم آتش این عشق را که در زبان مردم افتاده بود خاموش کنند اما هر دو پس از مدتی کوتاه صبر و قرار از کف می دادند، نگاههای آندو که به هم می افتاد هر چه راز بود از پرده برون می افتاد. بقول سعدی:
سخن عشق تو بی آنکه بر آید بزبانم
رنگ رخساره خبر می دهد از سر نهانم
این ابراز عشق و علاقه اگر چه از طرف لیلی به سبب دختر بودنش با وسواس و مراقبت بیشتری اعلام می شد اما قیس کسی نبود که قادر به پرده پوشی باشد، کار بدانجا رسید که قیس را؛ مجنون؛ نامیدند:
یکباره دلش ز پا در افتاد *** هم خیک درید و هم خر افتاد
و آنان که نیوفتاده بودند *** مجنون لقبش نهاده بودند
این آوای عاشقی چنان گسترده شد که تصمیم گرفتند این دو را – که جوانانی بالغ شده بودند – از هم جدا کنند.افتراقی که آتش عشق را در دل آنان شعله ورتر ساخت. لیلی در گوشه تنهایی خود اشک می ریخت و مجنون آواره کوچه ها شده بود و اشکریزان سرود عاشقی می خواند. کودکان به دنبال او راه می افتادند؛ مجنون مجنون؛ می کردند و گروهی سنگش می زدند:
او می شد و می زدند هر کس *** مجنون مجنون ز پیش و از پس
لیلی و مجنون
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
... در این مدت مجنون به همراه چند تن از دوستانش که آنها هم غم عشق کشیده بودند هر شب به اطراف منزل لیلی می رفت و در وصف او ناله ها می کرد. روزها هم با این دوستان در اطراف کوه نجد که نزدیک شهر لیلی بود رفت و آمد می کرد و از اینکه نزدیک دلبند خویش است آرامش می گرفت. در یکی از این رفت و آمدها، دو دلداده پس از مدتی طولانی همدیگر را دیدند دیداری که آتش عشق را در جان هر دو شعله ورتر ساخت، اشاره های چشم و ابروی لیلی، شانه کشیدنش به زلفان سیاه و بیقراری و بی تابی مجنون و در رقص و سجود آمدنش زیباترین صحنه های عاشقانه را رقم زد:
لیلی سر زلف شانه می کرد *** مجنون در اشک دانه می کرد
لیلی می مشکبوی در دست *** لیلی نه ز می ز بوی می مست
قانع شده این از آن به بویی *** وآن راضی از این به جستجویی
شرح این عاشقی و دلدادگی برای هر دو دردسر آفرین شد. لیلی را به کنج خانه نشاندند و جان مجنون را به تیغ نصیحت آزردند.
پدر قیس در پی چاره کار, بزرگان و ریش سپیدان قبیله را جمع کرد و به آنها گفت:
"در چاره کار فرزند بیچاره گشته ام. مرا یاری رسانید که دردانه فرزندم آواره کوه و بیابان گشته بحدی که می ترسم هدیه نفیس خداوندی در بلای عشق دختری عرب از کفم برود."
پس از بحث و بررسی همه متفق القول اعلام کردند که تاخیر بیش از این فقط سبب بدنامی است بهتر است به خواستگاری لیلی برویم آنچه می تواند آتش این دلدادگی را فرو نهد یا مرگ است یا وصال.
سید عامری – پدر قیس – شهد نصیحت نوشید, ساز و برگ سفر فراهم کرد و با گروهی از بزرگان به دیدار پدر لیلی شتافت.
پدر لیلی که خود از بزرگان شهر مجاور بود هنگامی که خبر ورود سید عامری را شنید با رویی گشاده به استقبال آنان رفت:
رفتند برون به میزبانی *** از راه وفا و مهربانی
با سید عامری به یکبار ***گفتند "چه حاجت است، پیش آر"
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
در قیس گفت:
"از بهر امر خیری مزاحم شده ایم. فرزند دلبندت را برای تنها پسرم – نور چشمم – خواستارم. نوباوگان ما دلباخته همند. شرم و آزرم و خجالت محلی ندارد. من به امیدی به خانه ات آمدم باشد که نا امید برنگردم"
خواهم به طریق مهر و پیوند *** فرزند تو را برای فرزند
کاین تشنه جگر که ریگ زاده است *** بر چشمه تو نظر نهاده است
من دُر خرم و تو دُر فروشی *** بفروش متاع اگر بهوشی
پدر لیلی تاملی کرد. افسانه جنون "قیس" در تمامی قبایل اطراف پیچیده بود. برای پدر لیلی بعنوان یکی از بزرگان شهر, سپردن دختر به پسری مجنون و دیوانه, هر چند پسر رییس قبیله عامری, خفت و خواری و سرشکستگی بحساب می آمد. آنچه او را بر این عقیده استوارتر می کرد خلق و خوی عیبجوی اعراب بود که زبان تند و تیز و کنایه آمیزشان شهره تاریخ است. به آرامی جواب داد:
"فرزند تو گرچه هست پدرام *** فرخ نبود چو هست خودکام
دیوانگیی همی نماید *** دیوانه, حریف ما نشاید
دانی که عرب چه عیبجویند *** اینکار کنم مرا چه گویند؟!
با من بکن این سخن فراموش *** ختم است برین و گشت خاموش
پدر قیس از شدت خجالت سرخ شده بود. تمام خستگی راه با همین چند جمله به تنشان ماند. علیرغم درخواست پدر لیلی برای شب ماندن, دستور بازگشت داد. در طول راه همه ساکت بودند و پدر مجنون بی نهایت مغموم. وقتی رسیدند همه به نصیحت قیس در آمدند که "هر دختری از شهر ها و قبایل اطراف بخواهی به عقدت در می آوریم, بسیار دختران سیمتن زیباروی همینجا هست که آرزویشان پیوستن با خاندان بزرگ عامری است. از این قصه نام و ننگ بگذر و صلاح کار خویش و قبیله را گیر ..."

طعم تلخ این نصیحت چنان در کام مجنون نشست که زانوانش را سست کرد. پیراهنش را درید و از خانه بیرون رفت. چین و چروکی که به چهره پدرش افتاده بود این روزها عمیق تر و چهره خسته و درمانده مادرش تکیده تر از همیشه شده بود ...
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
مجنون همچنان آواره کوه و دشت و بیابان بود و نجوای "لیلی لیل " ورد زبانش. آنچنان که گاه این درد فراق بر جانش آتش می افکند که تاب دوری نیاورده و آرزوی مرگ کند و راستی! مگر مرگ چیست؟ دوری از محبوب بالاترین عذاب است و مرگ از این زندگی شیرین تر!

... یک روز یکی از دوستان مجنون از سر دلسوزی و ترحم او را به کناری کشید و گفت:
ای قیس! آخر این چه بلائیست که بر خود آورده ای؟ نه از حال و روز خودت خبرت هست نه از حال و روز دوستان و خانواده ات. تو در بند عاشقی هستی و ما در بند نام و ننگ تو. همیشه از این می ترسیم که به جرم دیوانگی از شهر برانندت. هرشب با این اضطراب به خواب می رویم که فردا جنازه ات را برایمان بیاورند ..."
و اما مجنون انگار گوشی برای شنیدن این سخنان نداشت:
"آنی را که شما به نام قیس می شناختید مدتهاست که مرده است. مدتهاست که شیشه عمر مرا به جور شکسته اند. نیازی به راندنم از شهر نیست که من خود رانده کوی یار هستم. شما هم مرا رها کنید که نه من حرفهای شما را می فهمم نه شما سوز و آه من را"
ای بیخبران ز درد و آهم **** خیزید و رها کنید راهم
من گمشده ام مرا مجوئید **** با گمشدگان سخن مگوئید
بیرون مکنید از این دیارم **** من خود به گریختن سوارم
و شروع کرد به شرح دلدادگی. چنان گفت و چنان خواند که از هوش رفت. عده ای که نظاره گر این ماجرا بودند، غمزده و افسرده او را به خانه اش رساندند.
آری! عشق اگر عشق باشد هر روز بر آتشش افزوده می شود و خلاص عاشق از عشق ناممکن!
مجنون هر روز ضعیف تر و خمیده تر می گشت و در عشق استوارتر و بی تاب تر. تمامی مساجد و خانه ها و اماکن مقدس توسط پدر و خانواده اش زیارت شدند و همه جا دخیل بسته شد. بس نذرها که برای سلامتش ساختند و بس صدقه ها که پرداختند. اما داستان همان بود و حکایت همان. در نهایت یکی از نزدیکان پیشنهاد داد که او را به سفر حج ببرند. تنها خانه مقدسی که باقی مانده است مقدس ترین آنها – کعبه – است .آنجا که حاجتگاه و محراب زمین و آسمان است و تمام جهانیان. پدر قیس کمی به فکر فرو رفت. چرا به فکر خودش نرسیده بود؟
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
"می برمش مکه. شاید دیدار خالق، هوس مخلوق را از سرش بدر کند! . موسم حج هم نزدیکه و امید سلامت قیس رنج دوری و سختی سفر رو آسون می کنه!"
مجنون اما حاضر به دور شدن از کوی لیلی نبود. هر چند دیدار لیلی نصیبش نمی شد اما همین که می توانست از دور خرگاه و خیمه او را تماشا کند، همین که هر چند روز یکبار می توانست خبری از او بگیرد برایش دنیایی ارزش داشت. دوری از لیلی برایش حکم از دست دادن او را داشت. بعضی وقتها فکر می کرد اصرار عجیب و غریب این آدمها برای کشاندن او به سفری دور شاید نوعی فریب باشد برای جدای همیشگیش از لیلی. اما یک چیز به او قوت قلب می داد: این که پدرش هم از جمله اصرار کنندگان است و او اعتمادی بی پایان به پدر داشت. با هزار زحمت و خواهش راضیش کردند برای سفر حج. کاروانی عظیم راه انداختند به سوی کعبه ...
رایت کعبه که از دور پدیدار شد پدر دست فرزند را گرفت و از شتر پیاده شد. آهسته در گوشش خواند:
"پسرم قیس! اینجا کعبه است. خانه خدا. جایی که آرزوی همه آزادمردان چنگ زدن بر حلقه های خانه اش است. از خدا بخواه که این هوی و هوس بچه گانه را از سرت بیرون کند و راه رستگاری را نشانت دهد. به هوش باش! جماعتی چشم انتظارند که من برگردم با همان قیس جوان، شاداب، پر انرژی و سر براه"
گفت ای پسر این نه جای بازیست **** بشتاب که جای چاره سازیست
گو یارب از این گزاف کاری **** توفیق دهم به رستگاری
رحمت کن و در پناهم آور **** زین شیفتگی براهم آور
مجنون ابتدا گریست. خیلی سخت و مردانه. پس از آن لبخندی زد و مثل مار از جای برجست. دستان پدر را رها کرد و سوی کعبه شتافت دست در حلقه کعبه زد و گفت:
"من امروز مثل مثل این حلقه، حلقه بگوش عشقم. به من می گن از عشق بپرهیز و دوری کن. ولی آخه تمام قوت و توان من از عشقه. اگه عشق تو وجود من بمیره من هم می میرم. ای خدا! تو را به کمال پادشاهی و نهایت خدائیت قسم! مرا به آنچنان عشقی رسان که اگر من نماندم عشقم بماند. از سرچشمه عشق نوری برایم فرست تا سرمه چشمانم کنم. هر چند مست و دیوانه عشقم، ولی از این هم آشفته ترم کن، سیرابم کن
گرچه ز شراب عشق مستم **** عاشق تر از این کنم که هستم
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
خدایا! میل لیلی را در دلم افزون کن! باقیمانده عمر مرا بگیر و به عمر او اضافه کن، هر چند از تب و تاب عشقش مثل تار مویی شده ام ولی نمی خواهم سر مویی از وجودش کم بشه. خدایا! خودت محافظ و نگهدارش باش ..."
مجنون می گفت و می خندید و می گریست. پدر گوشه ای ایستاده بود و با تعجب او را می نگریست. کم کم برای او هم روشن شد که این نه یک هوی و هوس زودگذر و از سر جوانی و نابخردی است که عشقی است تمام و کمال. طلبی است مقدس و حیرانی است عظیم. آهسته به سوی کاروان برگشت و ماجرا را برای همراهیان بازگو کرد:
"خیال می کردم به کعبه که برسد، لبیک اللهم لک لبیک که بگوید، قرآن که بخواند از رنج و محنت لیلی رهایی می یابد، نمی دانستم دست در حلقه کعبه که می زند حلقه بگوشیش بخاطرش می آید، نمی دانستم سیاهی پرده کعبع او را به شبستان گیسوی لیلی رهنمون می کند، نمی دانستم اینجا هم که بیاید نفرین خود می گوید و حمد و ثنای او ..."
 

mani24

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
لیلی و مجنون

... برگشتند. سفر حج هم حاجتشان را برآورده نکرد. حتی باعث دردسر بیشتری هم شد. جماعتی منتظر نشسته بودند که صلاح کار قیس را پس از این سفر ببینند. اما ماجرا که آشکار شد، حسودان و منکران، زبان به طعنه گشودند. عده ای از اوباش قبیله لیلی به شکایت پیش رییس شحنه ها رفتند و گفتند:
"جوانی دیوانه آبروی قبیله مان را برده است.جوانی که هم خوب شعر می گوید، هم صدا و آواز خوبی دارد. او شعر می خواند و کودکان و نوجوانان هم یاد می گیرند و تکرار می کنند. هر شعر و غزلی که می سراید خنجری است که بر پرده حرمت شهر فرو می آید. باید او را ادب کنیم ..."
کید این حسودان کارگر افتاد. شحنه ای که به قلدری و خونریزی شهره بود مامور مهار و دستگیری و گوشمالی قیس شد. یکی از عامریان که از ماجرا خبردار شد سریع خودش را به پدر قیس رساند و ماجرا را بازگو کرد. پدر یکباره از جای برخاست و از هر طرف گروهی مامور برای پیدا کردن قیس و باز آوردنش روانه کرد. چند روز و چند شب بی وقفه دنبالش گشتند اما گویی قطره ای آب شده بودو به زمین فرو رفته بود. عده ای می گفتند قیس با آن حال زار و نزارش یا در کوه خوراک درندگان وحشی شده است یا در بیابانها از فرط ضعف و تشنگی جان سپرده است. شاید هم آن شحنه سنگدل او را کشته است و جنازه اش را سر به نیست کرده باشد.
آنقدر گفتند و گفتند تا خانه مجنون تبدیل شد به ماتمکده. گروهی نشسته بودند به عزا و نوحه در مرگ او ...
پس از گذشت هفته ای از این ماجرا، مردی از قبیله بنی سعد که از حوالی کوه نجد می گذشت مردی ژولیده و ژنده پوش و رنجور را دید که بیشتر به ارواح شباهت داشت تا انسان. اما در اعماق چشمهای او بزرگی و نجابتش را توانست حدس بزند. کنارش نشست. خواست غذا و آبی به او بدهد. اما او امتناع می کرد. هر چه کرد با او همسخن گردد و کلامی و نشانی از او بیابد افاقه ای نکرد. این بود که او را به حال خود گذاشت و به راهش ادامه داد. پس از اینکه به قبیله عامریان رسید همه را سیاهپوش و عزادار دید. ماجرا را پرسید و ناگاه به یاد شبحی افتاد که چند روز پیش در گوشه خرابه دیده بود. نشانی او را که گرفت شباهتی بین آن شبح و جوان درگذشته احساس کرد. سریع پدر قیس را خبر کرد که در فلان خرابه، شبحی نیمه جان که نشانی هایش با نشانی های فرزندت همخوانی دارد رنجور و ضعیف و دردمند، چنان که چشمان بی نورش گود رفته و مغز استخوانش پدیدار شده، در چنگال ضعف و مرگ اسیر است ...
پدر قیس به محض شنیدن خبر، از جا جست و سوار اسب تیزرویی شد. اصرار نزدیکان که چند نفری همراه او بیایند فایده ای نداشت. دلش نمی خواست کسی غیر از خودش قیس را در حالتی ببیند که مرد غریبه وصف کرده بود. چند روزی در کوهها و خرابه های سرزمین نجد وجب به وجب کوه و بیابان را دنبالش گشت تا اینکه پسر را یافت. غریب و محزون و مجروح ...
مجنون تا پدر را دید به رعایت ادب بلند شد، زمین بوسید و به پایش افتاد:
"ای تاج سر و افتخار من! عذرم بپذیر که مجروح و ناتوانم. اصلا دلم نمی خواست مرا به چنین روزی و در چنین شرایطی ببینی ... مرا ببخش اما بدان که سر رشته کار از دست من نیز بیرون است"
پدر قیس که ابتدا برای دلداری فرزند صلابت خود را حفظ کرده بود ناگاه عنان صبر از کف داد و شروع به گریستن کرد و با مهربانی پدرانه شروع به صحبت کرد:
"آخه ای پسر! تا کی می خوای این بیقراری و ناشکیبی رو ادامه بدی؟ نمی دونم کدوم چشم بد و نفرین کدوم رو سیاه، تو رو به این حال و روز انداخت! از این همه غصه خوردن و طعنه این و اون شنیدن خسته نشدی؟ هنوز نفهمیدی که مشت کوبیدن به سندان آهنی اثری نداره؟ از همه اینها گذشته، گیرم که عاشقی، گیرم که مجنونی، نباید از پدر و مادر پیر و رنجورت خبری بگیری؟ اصلا می دونی یک هفته است مادرت در عزای تو موهای خودش را کنده و صورتش رو زخمی کرده؟
گیرم که نداری آن صبوری *** کز دوست کنی به صبر دوری
آخر کم از آنکه گاهگاهی *** آیی و به ما کنی نگاهی؟
 

toghrol1

کاربر بیش فعال
عیب بینی(از مخزن الاسرار نظامی)
روزی حضرت عیسی(ع)از کوچه ای میگذشتند که دیدند کمی آنطرفتر مردم جمع شده اند نزدیکتر شد...دید مردم بر سر جنازه سگی گرد آمده اند...یکی میگوید این بلایی اس که تیرگی می آورد...یکی میگفت باعث بدبختی میشود...خلاصه هر کسی که آنجا بود یاوه ای میگفت و برآن سگ بخت برگشته میبست...وقتی نوبت به حضرت عیسی رسید عیب رو رها کرد و چیزهای بهتر اون سگ رو دید...گفت ببینید چه دندان های سپیدی دارد...
عیب کسان منگر و احسان خویش/ دیده فرو کن به گریبان خویش
چیست درین حلقه انگشتری/ کان نبود طوق تو چون بنگری
جامه عیب تو تنگ رشته‌اند/ زان بتو نه پرده فروهشته‌اند
خویشتن آرای مشو چون بهار/ تا نکند در تو طمع روزگار
آینه روزی که بگیری به دست/ خود شکن آنروز مشو خودپرست
 

blackviper210

عضو جدید
کاربر ممتاز
عالـــــــی بود....بسیـــار سپاس...;)
.
.
.
.
.
هریک افسانه ای جداگانه،،،،،، خانه گنج شد نه افسانه

آنچه کوتاه جامه شد جسدش،،،،،،کردم از نظم خود دراز قدش


وا آنچه بودش درازی از حد بیش،،،،،،کوتهی دادمش به صنعت خویش

آنچه بینی که بر بساط فراخ
کرده‌ام چشم و گوش را گستاخ
تنگ چشمان معنیم هستند
که رخ از چشم تنگ بربستند
هر عروسی چو گنج سر بسته
زیر زلفش کلید زر بسته
هرکه این کان گشاد زر باید
بلکه در یابد آن که دریابد

 

Similar threads

بالا