خودتو با یه شعر وصف کن...!

baran72

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من به آغاز زمین نزدیکم
نبض گل ها را می گیرم
آشنا هستم با سرنوشت تر آب عادت سبز درخت
روح من در جهت تازه اشیا جاری است
روح من کم سال است
روح من گاهی از شوق سرفه اش می گیرد
روح من بیکاراست
قطره های باران را ‚ درز آجرها را می شمارد
روح من گاهی مثل یک سنگ سر راه حقیقت دارد
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
تمــ...ــــام حرفهایـــــ...ـــــم...
همانهایـــ...ــی هســ...ــــتند،
کـــ...ـــــــه نوشــ...ـــــته نمیـــ...ــــــ شوند؛
همــــ...ــــــان ســ...ــــه نقطـ...ــــه های بیچــــ...ـــــاره!
 

corpse bride

عضو جدید
کاربر ممتاز
می پسـندم پاییـز راکه معافـم می کنـد از پنـهان کردن ِ دردی که در صـدایم می پیچـد ُاشکی که در نگاهـم می چرخـد ؛آخر همه مـی داننـدسـرما خورده ام !!
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
من نه عمري پشت شيشه چون عروسک بودم
نـه کـه خـفـتـه بـيـن پــنـبـه هـا و پــولـــک بودم
من اگـر سـردار عـشــقـم يا کـه پـاک باخـتـه ام
ســرنوشــتم رو با دســتـاي خــودم سـاخته ام
قـصـه ها گـذشـتـه بـر مـن تــا بـدونـم کـيسـتم
سر گذشتم هر چه بوده من پشيمـون نيـسـتم
يه زمان عاشــق و گـاهـي تـوي آغـوش هـوس
هـــر چـــه بــوده همه انــتــخــاب مـن بــوده و بــس
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
گاهي سرشار از حقيقت گاهي مغلوب گناه
هر چه هستم تو فقط من رو براي من بخواه
من اگـر مـريـم پـاکـم يـا کـه يـک گـيـاه هرز
عشق من بيا به باور هـاي مـن عـشـق بورز
 

Ahmad Engineer

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
عشق من جز غم دلواپسي نيست
آخـه قـلـبم مثل قلب کسي نيست
من پر از احساسم
تو پر از احساسـي
واي اگر قلب منو نشناسي
بيا با عشق و احساس منو دوباره بشناس
 

جولي

عضو جدید
کاربر ممتاز
تمام سهم من از زندگی شعر است و موسیقی
نشد از سر بریزم تا به پایت حاصل خود را
شبیه آرزوها و خیالا ت منی شاید
که از روز ازل دادم به چشمانت دل خود را
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
احساست را به زنجیر ببند
اخر اینجا کسی معنای احساس را نمیفهمد
وقتی میشنوی دوستت دارم از کسی
تنها بخندد و بگو مطمئنی دوستم داری
تنها ارام و بی صدا از ادمها دور شو
انگاه برگرد که قید تمام احساست را زدی
تا لحظه ای که احساس داری
همیشه دیگران میخواهند نابودت کنند
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
تو ببافی
من بشکافم
من ببافم
تو بشکافی
..
مانده ام چگونه گره روسریت
این همه رویا را
بی تعبیر گذاشته است
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد




گاهــی باید قاصــدک بود ...

غرق سکوت ،...

محــو تماشـــا...!
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز





من زبان برگ ها را می دانم
مثلا " خش خش "
یعنی " امان از جدایی "
..
پیش از جدایی از درخت
هیچ برگی
خش خش نمی کند
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
امان از لحظه ای که بخواهی
تنها در سکوت باشی
اما نمیتوانی سکوت کنی
انگاه تنها میخواهی سخن بگویی
اما کسی نیست تا بشنود
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
لحظهای که عاشق هستی
یا لحظه ای که از عشق خسته ای
چه میتوان کرد
جز لبخند زدن
و گذر کردن
 

EHSAN.E

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
چقد تو خوبی
چه خوبه حالم
چه خوبه اینجا
فقط من و تو
فقط ما دوتا
چه خوبه اینجا
....
 

F A R Z A N E

عضو جدید
کاربر ممتاز
دیگر سوسوی هیچ چراغی امیدوارم نمی کند
دیگر گرمای دستی دلم را به تپیدن وا نمی دارد
میروم تا در تاریکی راه خود را پیدا کنم
که به چراغهای نورانی و دستهای گرم دیگر اعتمادی نیست...
 

product man

عضو جدید
خوبرویان حهان رحم ندارد دلشان
باید از جان گذری تا که شوی عاشقشان
روز اول که سرشتند ز گِل پیکرشان
سنگی اندر گِلشان بود همان شد دلشان
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
زنــدگی بــه من آمـوخت؛

همیشـه منتظر حمـله ی احتمـالیِ کسـی بـــاشم کـه؛

بــه او محبت فــراوان کـــرده ام ...!





 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
سر دلهای این دنیا چه امده
که به هر که میرسم
دلی پر خون دارد
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
در هر لحظه لبخند بزن
انگاه که همه اشک میریزن
وقتی که اشک میریزی
نگذار کسی ببیند
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
امشب به وسعت تمامی شبهایی که تو را نداشتم.....
دلم به حال تنهایی خود سوخت.....
در کنار پنجره ام رویای دوست داشتنت را......

به دست اشکهایم می سپارم .....
تا همچون تو در خاطراتم مدفون شوند......
میخواهم تنهایی ام را به آغوش گرمی بفروشم.....
نه به آن مفتی که تو خریدی ......
به بهای سالهای باقی مانده از آینده ام!
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
وقتی تنها خاطرات
میاید به سراغت
زل میزنی به پنجره
و ارام نامش را مینویسی
بی انکه بدانی چرا
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
هر گاه اسمان را توانستی در اغوش بگیری
انگاه میتوانی به محبت و وفاداری ادمها اطمینان کنی
 

شبگرد23

عضو فعال شعر نو
کاربر ممتاز
بار ها سوزاندم
تمام شعر هایم
هر چه نام تو بود
چه کرده ای ؟!
باز
نام تو
سر آغاز شعر هایم شد ...
 

aynaz.m

کاربر فعال تالار ادبیات ,
کاربر ممتاز
سر اغاز شعرهایم
همیشه نامت بود
اما نمیدانستم
سراغاز نوشته های تو همیشه
نامش بود
 

Similar threads

بالا