خلوتی با خدا

sadegh1987

عضو جدید
خدایا،مرا با درد آشنا کن که به ارزش کیمیایی درد پی ببرم ونا خالصی های وجودم را در آتش درد بسوزانم وخواسته های نفسانی خود را زیرکوه غم ودرد بکوبم وهنگام راه رفتن بر روی زمین ونفس کشیدن هوا ،وجدانم آسوده وخاطرم آرام باشد تا به وجود خود پی ببرم وخوش دارم که فقیری بی نیاز باشم تا جاذبه های مادی زندگی مرا از زیبایی وعظمت تو غافل نگرداند.
 

negin1313

عضو جدید
امروزم گذشت
کی میخوای بهم گوش کنی خدا
خسته نمیشی یکی این همه در خونه ات رو میزنه
من که خدا دوست دارم تو هم دوستم داشته باش
 

عبد خدا

عضو جدید
هر وقت انسان خواست دیدی نسبت به خدا و رحمتش داشته باشه به رابطه خودش با مادرش فکر کنه که البته این رابطه در مقابل رابطه انسان با خدا به مثابه قطره ایست از اقیانوس بیکران.
 

samira zibafar

عضو جدید
تا خدا فاصله ای نیست ، بیااااااااااا

تا خدا فاصله ای نیست

بیا

با هم از پیچ و خم سبز گیاه، تا ته پنجره بالا برویم و ببینیم خدا



پشت این پنجره ها لحظه ای کاشته است؟



تا خدا فاصله ای نیست ، بیا، با هم از غربت این



نادانی، سوی اندیشه ادراک افق ،مثل یک مرغ غریب، لحظه ای پر بزنیم



کاش می شد همه سطح پر از روزن دل ،بستر سبز علف های مهاجر می شد



یا همان فهم عجیب گل سرخ یا همین پنجره گرد غروب



تا مرا با تو از این سادگی مبهم ترس ببرد تا خود



آرامش احساس پر از فهم وصال تا خدا فاصله ای بود



اگر من چه می دانستم که اقاقی زیباست؟!



یا گل سرخ، پر از سر خداست؟!



یا اگر بود که من، لای اوراق پر از سجده برگ،



رمز تسبیح نمی نو شیدم



و از آرزویش مرطوب شعور من و تو در دل گرم



و پر از شور امید خطی از عشق نمی فهمیدم من به پرواز خدا در دل من،



در دل تو مثل هر صبح پر از آیه و نور، بارها!



معتقدم و قسم می خورم این بار،



به هر آیه نور تا خدا فاصله ای نیست، بیا
 

samira zibafar

عضو جدید
خدا گفت:بیا تو.پس می خواهی با من مصاحبه کنی؟

گفتم: اگر وقت داشته باشید.

خداوند لبخندی زد و گفت: وقت من بی نهایت است و برای انجام هر کاری کافی است.

چه سوالاتی در ذهن داری که می خواهی از من بپرسی؟

گفتم:چه چیزی بیش از همه شما را در مورد انسان متعجب می کند؟

خدا جواب داد:اینکه آنها از کودک بودن خسته می شوند و برای بزرگ شدن عجله دارند

و سالیان دراز را در حسرت دوران کودکی سر می کنند.

اینکه سلامتی شان را برای بدست آوردن پول از دست می دهند و بعد پولشان

را خرج می کنند تا دوباره سلامتی را بدست آورند.

اینکه با چه هیجانی به آینده فکر می کنند که زمان حال را فراموش می کنند

و لذا نه در حال زندگی می کنند و نه در آینده.

اینکه چنان زندگی می کنند که گویی هرگز نخواهند مرد

و چنان می میرند که گویی هر گز زنده نبودند.

خداوند دست های مرا گرفت و مدتی در سکوت گذشت.

بعد پرسیدم:چه درسهایی از زندگی را می خواهید بندگان یاد بگیرند؟

خداوند با لبخندی پاسخ داد:یاد بگیرند که دیگران را نمی توان مجبور به

دوست داشتن خود کرد اما می توان محبوب دیگران شد.

یاد بگیرند که ثروتمند کسی نیست که بیشترین دارایی را داشته باشد

بلکه کسی است که کمترین نیاز را داشته باشد.

یاد بگیرند که برای ایجاد زخمی عمیق در دل کسی که دوستش دارند

فقط چند ثانیه زمان لازم است اما برای التیام آن سال ها وقت لازم است.

یاد بگیرند که پول همه چیز می خرد جز دل خوش.

یاد بگیرند که دوست واقعی کسی است که همه چیز را در مورد آنها می داند

و با این حال دوستشان دارد.

مدتی نشستم و لذت بردم.از او برای وقتی که به من اختصاص داده بود

و برای همه کارهایی که برای من خانواده و دوستانم کرده بود تشکر کردم.

او پاسخ داد:من بیست و چهار ساعته در دسترس هستم

فقط کافی است صدایم کنی تا جواب بدهم.


 

fateme_en

عضو جدید
کاربر ممتاز


در وصف تو مي‌سرايم



و اين منم. يك عاشق ديوونه؛ كه هر صبح گوشه بيابان در وصف تو مي‌سرايم. هر ظهر در وصف زيبايي‌ات سخنراني مي‌كنم و هر شب در وصف مهرباني‌ات مي‌نويسم.
من همانم كه تنهاي تنها در گوشه‌ي يك بيابان خشك و ترك‌خورده با ياد تو سرسبزم.
من همانم كه هميشه در آرزوي ديدار تو هستم.
همان عاشقي كه لحظه‌لحظه‌ي عمرش را با ياد و با وجود تو گذرانده است.
من همان هستم كه كه جز تو كسي را ندارم.
همان كسي كه هر روز با تنها شدنش به تو نزديك‌تر مي‌شود؛ به تو دل مي‌بندد و سرانجام تو را مي‌يابد.
همان كسي كه سال‌هاست در آرزوي داشتن يك دوست مانده است. من تو را در ستاره‌ي شب‌هاي بيابان جست و جو كردم. در ترك‌ترك‌هاي زميني كه زير پاي من است، سراغت را گرفتم و در آسماني كه شفاف‌تر از آن نيست، به دنبالت گشتم.
اما من در ستاره‌ها، در ترك‌ترك‌هاي زمين بياباني خشك، در شب‌هاي سرد و در آسمان شفاف و پرنور بيابان، تنها زمزمه‌اي از عشق تو ديدم. تويي كه هميشه و همه جا با من بودي. تويي كه دار و ندارم هستي. اي خداي مهربان ! من تو را در قطره‌ي باراني كه هميشه وقت آن را در بيابان نديده‌ام، يافتم؛و به اين نتيجه رسيده‌ام كه هيچ چيز و هيچ كس، شب‌ها در بيابان، پا به پاي من با گوشي شنوا، در نزديكي من به حرف‌هايم گوش نمي‌دهد.
تو تنها كسي هستي كه هيچ وقت از حرف‌هايم خسته نشدي. من تو را به سختي يافتم. در صورتي كه يافتن تو با يك نظاره به اطراف بسيار آسان بود.
من تو را در خود يافتم؛ در ريشه‌هايم، در برگ هايم، در شاخه‌هاي كشيده‌شده‌ام به سمت تو ... !
هميشه و همه جا در جست و جوي تو بوده ام؛ اما تو را در خودم يافتم نه در چيز ديگري ... !
من تو را در تن خود، در رگ خود، هستي خويش و در هر ذره وجودم كه پر از خواهش توست، محو و گم خواهد كرد. من تمامي وفا و تمامي دل عاشق خود را، به تو خواهم بخشيد ...

منبع : Kocholoha.parsiblog.com

 

samira zibafar

عضو جدید
من عروسکم
عروسک کسی که پشت پرده است
دست های اومرا درست کرده است
من عروسکم
عروسک خدا
دوست عزیزو کوچک خدا
یک عروسک نخی که شب به شب
توی دامن خدا به خواب میرود
روی بال نازک فرشته ها سوار میشود
تا دم حیاط آفتاب میرود
..
صبح ها،خدا به من
نان داغ وآفتاب می دهد
شب که میشود مرا
توی ننوی سپید ماه
تاب می دهد
..
راستی، خدا خودش برای من
یک لباس تازه دوخته
جای دگمه های آن ولی
چند تا ستاره کاشته
یک کمی هم از خودش
توی جیب من گذاشته
..
قلب یک عروسک نخی نمی زند
ولی خدا
قلب شد
توی سینه ام تپید
تیله های چشم من
اشک را بلد نبود
یک شب او
قطره قطره از کنار چشم من چکید
..
این عروسک نخی
کار دستی خداست
خنده های او چقدر
مثل خنده ی فرشته هاست
..
هیس!
فکر میکنم عروسک خدا
باز هم به خواب رفته است
یا سوار بال نازک فرشته ها
تا دم حیاط آفتاب رفته است
..
شب بخیر عروسک خدا
دوست عزیزو کوچک خدا

عرفان نظرآهاری
 

hseman

عضو جدید
از خدا خواستم ...

از خدا خواستم ...

از خدا خواستم تا دردهایم را از من بگیرد،
خدا گفت: نه!
رها کردن کار توست. تو باید از آنها دست بکشی.
از خدا خواستم تا شکیبایی ام بخشد،
خدا گفت: نه!
شکیبایی زاده رنج و سختی است.
شکیبایی بخشیدنی نیست، به دست آوردنی است.
از خدا خواستم تا خوشی و سعادتم بخشد،
خدا گفت: نه!
من به تو نعمت و برکت دادم، حال با توست که سعادت را فراچنگ آوری.
از خدا خواستم تا از رنج هایم بکاهد،
خدا گفت: نه!
رنج و سختی ، تو را از دنیا دورتر و دورتر، و به من نزدیکتر و نزدیکتر می کند.
از خدا خواستم تا روحم را تعالی بخشد،
خدا گفت: نه!
بایسته آن است که تو خود سر برآوری و ببالی اما من تو را هرس خواهم کرد تا سودمند و پر ثمر شوی.
من هر چیزی را که به گمانم در زندگی لذت می آفریند از خدا خواستم و باز گفت: نه.
من به تو زندگی خواهم داد، تا تو خود از هر چیزی لذتی به کف آری.
از خدا خواستم یاری ام دهد تا دیگران را دوست بدارم، همانگونه که آنها مرا دوست دارند.
و خدا گفت: آه، سرانجام چیزی خواستی تا من اجابت کنم!:gol::gol::gol:
 

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار
اي خدا...
اي خدا امشب چه طوفاني شدم
آنچنان كه خود تو ميداني شدم
امشب از خود بيخودم بنگر مرا
عاشق و مجنون تر از خود كن مرا
اين كه از قيد زمان رسته منم
شيشه ي تزوير بشكسته منم
عشق تو هر ذره از جانم شده
رهنماي جان حيرانم شده
اي خدا اين جسم تنگ آيد مرا
يك نظر كن آب و رنگ آيد مرا
اي خدا پژمرده ام آبم بده
در ميان عارفان جايم بده
ميزنم فرياد ياهو را بلند
تا ببينندم خلايق در كمند
در كمند عشق تو اين جان من
در ازل بسته شده پيمان من
گر كه دردم داده اي اين خود دواست
گر تو فقرم داده اي عين غناست
راحتي در اوج طوفانم دهي
گريه بخشي تا كه آرامم دهي
گر اسير و بند در پايم كني
در سراي عشق آزادم كني
محضر تو محفل پاك صفاست
جايگاه شادي و مهر و وفاست
اي خدا از بند عشقت هرگز آزادم مكن
گر خرابي باشد اين پس هرگز آبادم مكن
من چه گويم هر چه ميبخشي خوش است
گر من آلوده را بخشي خوش است
اين غزل دائم ثنا خوان تو است
هر نفس مشتاق و مهمان تو است
 

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار
پيش از اينها فكر مي كردم خدا
خانه اي دارد كنار ابر ها
مثل قصر پادشاه قصه ها
خشتي از الماس خشتي از طلا
پايه هاي برجش از عاج وبلور
بر سر تختي نشسته با غرور
ماه برق كوچكي از تاج او
هر ستاره ، پولكي از تاج او
اطلس پيراهن او ، آسمان
نقش روي دامن او ،كهكشان
رعد وبرق شب ، طنين خنده اش
سيل وطوفان ،نعره توفنده اش
دكمه ي پيراهن او ، آفتا ب
برق تيغ خنجر او ماهتاب
هيچ كس از جاي او آگاه نيست
هيچ كس را در حضورش راه نيست
پيش از اينها خاطرم دلگير بود
از خدا در ذهنم اين تصوير بود
آن خدا بي رحم بود و خشمگين
خانه اش در آسمان ،دوراز زمين
بود ،اما در ميان ما نبود
مهربان وساده وزيبا نبود
در دل او دوستي جايي نداشت
مهرباني هيچ معنايي نداشت
هر چه مي پرسيدم، ازخود ، ازخدا
از زمين ،از آسمان ،ازابرها
زود مي گفتند :اين كار خداست
پرس وجوازكاراو كاري خداست
هرچه مي پرسي ، جوابش آتش است
آب اگر خوردي ، عذابش آتش است
تا ببندي چشم ، كورت مي كند
تاشدي نزديك ، دورت مي كند
كج گشودي دست ، سنگت مي كند
كج نهادي پاي ، لنگت مي كند
با همين قصه، دلم مشغول بود
خوابهايم، خواب ديو وغول بود
خواب مي ديدم كه غرق آتشم
در دهان اژدهاي سركشم
دردهان اژدهاي خشمگين
بر سرم باران گرزآتشين
محو مي شد نعره هايم، بي صدا
در طنين خنده ي خشم خدا ...
نيت من ، درنماز و در دعا
ترس بود و وحشت ازخشم خدا
هر چه مي كردم ،همه از ترس بود
مثل از بر كردن يك درس بود
مثل تمرين حساب هندسه
مثل تنبيه مدير مدرسه
تلخ ،مثل خنده اي بي حوصله
سخت ، مثل حل صدها مسله
مثل تكليف رياضي سخت بود
مثل صرف فعل ماضي سخت بود
تا كه يك شب دست دردست پدر
راه افتادم به قصد يك سفر
درميان راه ، در يك روستا
خانه اي ديدم ، خوب وآشنا
زود پرسيدم : پدر، اينجا كجاست ؟
گفت ، اينجا خانه ي خوب خداست!
گفت :اينجا مي شود يك لحضه ماند
گوشه اي خلوت، نمازي ساده خواند
با وضويي ، دست و رويي تازه كرد
با دل خود ، گفتگويي تازه كرد
گفتمش ، پس آن خداي خشمگين
خانه اش اينجاست ؟ اينجا ، در زمين ؟
گفت :آري ،خانه او بي رياست
فرشهايش از گليم و بورياست
مهربان وساده وبي كينه است
مثل نوري در دل آيينه است
عادت او نيست خشم و دشمني
نام او نور و نشانش روشني
خشم ،نامي از نشانيهاي اوست
حالتي از مهرباني هاي اوست
قهر او از آشتي ، شيرين تر است
مثل قهر مهربان مادر است
دوستي را دوست ، معني مي دهد
قهرهم ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌با دوست معني مي دهد
هيچ كس با دشمن خود ، قهر نيست
قهري ا وهم نشان دوستي است...
تازه فهميدم خدايم ،اين خداست
اين خداي مهربان وآشناست
دوستي ، از من به من نزديك تر
از رگ گردن به من نزديك تر
آن خداي پيش از اين را بار برد
نا م او را هم دلم از ياد برد
آن خدا مثل خيال و خواب بود
چون حبابي ، نقش روي آب بود
مي توانم بعد ازاين ، با اين خدا
دوست باشم ، دوست ،پاك وبي ريا
مي توان با اين خدا پرواز كرد
سفره ي دل را برايش باز كرد
مي توان درباره ي گل حرف زد
صاف وساده ، مثل بلبل حرف زد
چكه چكه مثل باران راز گفت
با دو قطره ، صد زهاران راز گفت
مي توان با او صميمي حرف زد
مثل ياران قديمي حرف زد
مي توان تصنيفي از پرواز خواند
با الفباي سكوت آواز خواند
مي توان مثل علفها حرف زد
با زباني بي الفبا حرف زد
مي توان درباره ي هر چيز گفت
مي توان شعري خيال انگيز گفت
مثل اين شعر روان وآشنا :
« پيش از اين ها فكر مي كردم خدا ...»
 

naz_brayan66

عضو جدید
کاربر ممتاز
ندای آسمانی

ندای آسمانی

ندایی می آید، ندایی آسمانی... از سوی خدایم می آید... ندای نوید صبح زندگی ام می آید... عشقی نهفته در درونم از غربت و تنهایی در پی این ندای ملکوتی برون می آید... ندایی می آید، از آسمان می آید... از سوی خدایم عشقی به امانت دارد... سر در گریبان خود داشتم که ناگاه این ندای زیبا را شنیدم، نه دیدم، احساسش کردم... آیا این همان ندایی است که مرا سوی خدا کشاند؟... چشم در تلاطم دریای وجودم دارم... ناآرام است، بی قرار است، نمی دانم دیگربار برای چه بی قرارست... هرگاه نسیمی از سوی دوست می آید اینگونه می شود... شاید این ندای آسمانی نسیمی از سوی یارم باشد، شاید بی قراری ام به خاطر آشنایی تار و پود وجودم با این نداست... نمی دانم...:gol:
 

naz_brayan66

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدایا

خدایا

خدایا کفر نمی گویم،
پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.
خداوندا...!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا...!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!
خداوندا...!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت، از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،
چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است.

"دكتر علي شريعتي"
 

m.ashuri

عضو جدید
:heart:من خیلی حرف با خدا دارم خیلی صداش کردم انگار نمیشنوه چرا منو عاشق کسی کرد که دوسم نداره تا حد مرگ دوسش دارم اما........
نمیدونم چرا کمکم نمیکنه فراموشش کنم:heart:
خدهی من میشنوی:gol:
 

naz_brayan66

عضو جدید
کاربر ممتاز
:heart:من خیلی حرف با خدا دارم خیلی صداش کردم انگار نمیشنوه چرا منو عاشق کسی کرد که دوسم نداره تا حد مرگ دوسش دارم اما........
نمیدونم چرا کمکم نمیکنه فراموشش کنم:heart:
خدهی من میشنوی:gol:
نمیدونم شاید خدا تو گوشش پنبه کرده که نمیشنوه.
آآآآآآآآآآآآآآآآآه:gol::(
 

naz_brayan66

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدايا!


من از اين دنيا تنها يک بار گذر خواهم کرد


پس بگذار هر کار خوبي که مي توانم انجام دهم.


يا هر محبتي که مي توانم به هر انساني نشان دهم.


خدايا!


کمک کن تا از هم اکنون شروع کنم.


اجازه نده که از آن غفلت و دوري کنم


چون من ديگر از اين راه گذر نخواهم کرد...
 

#nobody#

عضو جدید
کاربر ممتاز
:heart:من خیلی حرف با خدا دارم خیلی صداش کردم انگار نمیشنوه چرا منو عاشق کسی کرد که دوسم نداره تا حد مرگ دوسش دارم اما........
نمیدونم چرا کمکم نمیکنه فراموشش کنم:heart:
خدهی من میشنوی:gol:

بی دلی در همه احوال خدا با او بود
او نمیدیدش و از دور خدایا میکرد


(من از رگ گردن به انسان نزدیکترم)
(فانی قریب)
(شاید اونی که دوست داری به صلاحت نباشه)
(تو چه میدانی شاید موعدش نزدیک باشه)
کلام پروردگار
 

naz_brayan66

عضو جدید
کاربر ممتاز

خـدايــــا

[FONT=arial, helvetica, sans-serif] اشکهايم را مي بيني که بر گونه هاي خيسم مي غلتـند ؟ [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] زبانم را مي بيني [/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]که در دهان لرزان التماست ميکند ؟ [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] خدايا تن خسته ام ديگر توان حرکت ندارد مانند آن کوه بلند..[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] خدايا در نگاهم چه مي بيني ، آرزويي مهال؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] آنکه هيچوقت به آن نميرسم ، مانند خورشيد و ماه..[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] اما خدا .. فقط تويي که ميتواني روزي کوه را به حرکت در آوري [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] و خورشيد و ماه را يکي کني..[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] وقتي با ياد تو کوزه بغز گلويم شکست.. اشک روان شد از نگاهم..[/FONT]
آن نگاهی که به آسمان ، در جستوجوی توست..
تو را نمی بیند.. امــا میـداند که خـدایی هست
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] خدايا دلم کوچک است و با کوچکتر بهانه اي مي گريد[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] نگاهم کن..نگاهم کن.[/FONT]​
 

#nobody#

عضو جدید
کاربر ممتاز
پروردگارا از من ابزاری برای صلح خود بساز در جا ييکه آسيب است بگذار من بذر بخشش باشم ...

در جاييکه شک نهفته بگذار من بذر ايمان باشم ...

در جاييکه ياس خفته بگذار من بذر اميد باشم ...

در جاييکه اندوه نهفته بگذار بذر شادی باشم ...

در جاييکه تاريکی است بگذار نور باشم ...


 

naz_brayan66

عضو جدید
کاربر ممتاز

خدايا روزها مي گذرد و من در پيچ و خم جاده هاي زندگي گيج و مبهوت گام برمي دارم من در اين خستگي تنها به كمك كورسويي از نور اميد تو گام بر مي دارم من مي دانم كه چاره اي جز رفتن نيست و مي روم اما خدايا بدان تنها به اميد تو مي روم پس تنهايم نگذار ميدانم بنده ي غرق گناه توام اما هيهات از آن دل رحيم تو كه مرا تنها بگذارد ...
 

m.ashuri

عضو جدید
سلام

سلام

شبهای بلند بی عبادت چه کنم..........طبعم به گناه کرده ععدت چه کنم
گویند کریم است گنه میبخشد..........گیریم ببخشد ز خجالت چه کنم:gol:
(بچه ها دعام کنین دعا برای دیگران زودتر مستجاب میشه آخه چرا خدا باهام لج کرده جوابمو نمیده؟:heart:
 

ed323

عضو جدید
شبهای بلند بی عبادت چه کنم..........طبعم به گناه کرده ععدت چه کنم
گویند کریم است گنه میبخشد..........گیریم ببخشد ز خجالت چه کنم:gol:
(بچه ها دعام کنین دعا برای دیگران زودتر مستجاب میشه آخه چرا خدا باهام لج کرده جوابمو نمیده؟:heart:
سلام دوست عزیز
خدا صبرش خیلی زیاده این ماییم که طاقت نمیاریم توکلت رو به خدا از دست نده اگه بهش اعتماد داشته باشی هیچ وقت تنها رهات نمیکنه پس منتظر باش
امیدوارم هر چی میخوای اگه به صلاحته خدا بهت بده ( هر چه زودتر )
 

ed323

عضو جدید
به نامش در پناهش​
خدایا تو تنها شاهد تنهایی ام باش​
ببین غم ها و تنها ناجی ام باش​
پر پرواز من دیریست بسته​
تو بگشا و در ازادی ام باش​
چراغ کلبه ام کم سو و تارست​
به نور خود چراغ هستی ام باش​
اسیر موج های تند خشمم​
تو ارام دل دریایی ام باش​
دل صادق خریداری ندارد​
تو خواهان صفای ذاتی ام باش​
در این اشفته بازار محبت​
تو تنها شاهد ارزانی ام باش..........
یا حق​
 

sabahat

عضو جدید
کاربر ممتاز
خدا منتظر نیست تا ما یک کار بد کنیم و برامون یکی ثبت کنه بلکه منتظره تا یک کار خوب بکنیم و 10 تا برامون بنویسه
التماس دعا
 

michi

عضو جدید
خدایا کفر نمی‌گویم،
پریشانم،
چه می‌خواهی‌ تو از جانم؟!
مرا بی ‌آنکه خود خواهم اسیر زندگی ‌کردی.
خداوندا!
اگر روزی ‌ز عرش خود به زیر آیی
لباس فقر پوشی
غرورت را برای ‌تکه نانی
‌به زیر پای‌ نامردان بیاندازی‌
و شب آهسته و خسته
تهی‌ دست و زبان بسته
به سوی ‌خانه باز آیی
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر در روز گرما خیز تابستان
تنت بر سایه‌ی ‌دیوار بگشایی
لبت بر کاسه‌ی‌ مسی‌ قیر اندود بگذاری
و قدری آن طرف‌تر
عمارت‌های ‌مرمرین بینی‌
و اعصابت برای‌ سکه‌ای‌ این‌سو و آن‌سو در روان باشد
زمین و آسمان را کفر می‌گویی
نمی‌گویی؟!

خداوندا!
اگر روزی‌ بشر گردی‌
ز حال بندگانت با خبر گردی‌
پشیمان می‌شوی‌ از قصه خلقت از این بودن، از این بدعت.
خداوندا تو مسئولی.
خداوندا تو می‌دانی‌ که انسان بودن و ماندن
در این دنیا چه دشوار است،

چه رنجی ‌می‌کشد آنکس که انسان است و از احساس سرشار است

دکتر شریعتی
 

Similar threads

بالا