خانم همسایه!

مخی گیان

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
این متنی که میذارم، یادداشت برادرم هست از تجربه مشترکی که دیشب با هم داشتیم. بدون هیچ دخل و تصرفی!!

شما آخرین شب سال کجا بودید ؟ امسال شب آخر سال من متفاوت بود ، کاملا پیش بینی نشده و دور از انتظار

من بیشتر این شب را در بیمارستان بودم . ..
دیشب که آخرین شب سال بود ، همسایه مان شام مهمانمان بود ، پس از مدتها .
زن وشوهر آمده بودند البته بدون بچه ها ، خانم همسایه میگفت معمولا بچه ها با ما جایی نمی آیند !
حرف ها زدیم و گذشت ،گفتیم سفره را پهن کنیم ، مشغول آماده کردن مقدمات شام بودم ،
ناگهان آقای همسایه گفت حالم داره بد میشه ، گفتم چطور ، گفت احساس میکنم فشارم به سرعت داره میره بالا ،
بیش از حد ترسیده بود ، و از قیافه همسرش علاوه بر ترس حس خجالت هم دیده میشد
لابد برای اینکه درست سر شام حال آقا بد شده .... قضیه جدی شد . تعجب کردم چی شده
اون که خوب بود . گفت باید برم دکتر قلبم داره از کار می افته احساس میکنم مغزم داره منفجر میشه ،
از گوشم باد تند بیرون میاد، ! با خودم گفتم خدایا اینها علایم چه مریضیه ؟
به خانم همسایه گفتم من میبرمشون بیمارستان شما لااقل شام بخورید ،
گفت نه باید باشم .او هم آمد ، رفتیم ...و سفره شام ناکام به آشپزخانه برگشت!
و من اندیشه کنان....که چرا این طور شد .یه بار رفتیم شام اینها رو دعوت کنیم !
خلاصه در اورژانس بستری شد . معاینات اولیه که انجام شد .
فرصتی شد وخانم همسایه شروع به عذر خواهی کرد و حرفهایی گفت با حسی که مطمئنم نمی توانم منتقل کنم . گفت که آقای همسایه از چهارده سالگی در جنگ بوده وچند بار مجروح شده و آخرین بار موج گرفته ،
قرص های اعصاب رو سالهاست که میخوره و در اثر عوارض آنها به شدت ضعیف و افسرده شده
و چند روز یک بار این وضعیت رو دارند که البته بیشترش روانی و عصبیه .
شاید هر دوهفته یکی دو شبی رو در بیمارستان باید بستری باشه ،
بستری هم که نیست هفته ای یکی دو روز باید بره پیش پزشک های مختلف تو خونه هم افسرده
و حساس و عصبیه ،حتی به صدای باز و بسته شدن در حیاط هم حساسه! هیج جا نمی تونیم بریم .
نه مسافرت نه مهمانی واین حکایت حدود 30 سال زندگی مشترک ماست !
بچه ها هم که از عصبانیت ها و حالات پدر خاطرات بدی دارند دیگه خسته شدند و تقریبا هیچ توجهی به پدر نمی‌کنند.
منم و این وضع ، تقریبا همه پزشک های شهر رو میشناسم !
سی ساله که مشتری دائم بیمارستان ها و پزشک ها و اورژانس هاییم!
و.... راستش دقیقا نمی دونم چرا اما برای اولین بار از سلامتی خودم ناراحت و شرمنده شدم !!!
حالا فهمیدم چرا بچه ها با پدر جایی نمیروند شاید چون آخر مهمانی ها را حدس میزنند
و شاید چون طاقت دیدن رنگ شرم و خجالت را در صورت مادر ندارند. حالا کمی حال یک جانباز و خانواده اش را درک میکنم .
و با شنیدن کلمه جانباز علاوه بر حقوق جانبازی و مزایا ، چیزهای دیگری هم به ذهنم می آید که همه حقوق ها و مزایا
را خیلی زود خرج و محو میکند! حالا میفهمم چرا در ابتدای پیام تبریک سال نو باید اول به خانواده های شهدا و ایثارگران تبریک گفت .
راستش خیلی زور میزنم تا اول سال نو کمی شاد باشم ولی همان درک اندک از
باری که سی سال است بر دوش این زن صبور و همسرش است ، مثل استخوان در گلو، مثل بغض فرو خورده ...
مثل هرچه که شما بگویید، روی قلبم سنگینی میکند . امسال را با حالتی کاملا متفاوت از سال های قبل شروع کردم ،
تلخ و سنگین ولی پرمغز و شیرین .
سال نو اول مبارک شما باشد همسایه، که سالهاست سر سفره تان مهمانیم و ارتزاق میکنیم از آرامش و آسایش شما !.سال نو مبارک همسایه‌ها !
نویسنده
سید میثم موسوی
 

Similar threads

بالا