خاطرات دوران دانشجويي

Abolfazl_r

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمان ما اینطوری نبود که واحدارو واسه ترم اول خود دانشگاه انتخاب کنه و یه برگه پرینت بده که خیلی راحت بری سر کلاس. ترم اول دانشگاه واسه ورودیا خیلی سخت بود. دردسرای انتخاب واحد دستی، ندونستن فرق ترم با واحد درسی، خیلی چیزا. اصلا افتضاهی بود.

این ترم اولی هام سوژه های همیشگی ما تو دانشگاه بودن. یه روز حدود 15 نفر تو محوطه دانشگاه جمع شده بودیم و گرم صحبت و شوخی و .... که یهو یکی از این ترم اولیا اومد جلو از من خیلی مودبانه پرسید آقا شما مکانیک میخونید؟ گفتم بله. گفت میشه منو راهنمایی کنید میخوام انتخاب واحد کنم. گفتم باشه. حالا همه ی اون 15 نفرم دارن گوش میدن ببینن من چه طوری و با چه شیوه جدیدی این بدبختو اوسکل میکنم. خلاصه وظیفه خطیری روی دوش ما بود و باید انجام می شد. دوستان انتظار داشتن. خلاصه منم فی البداهه شروع کردم.
اون موقع ها باید برگه انتخاب واحدو میگرفتی و واحدای انتخابیتو از روی چارتی که هر ترم دانشگاه ارائه میکرد پر میکردی. 15 تا ردیف بود که مثلا چند تا درسو از روی چارت نگاه میکردی و کدشو مینوشتی تو برگه انتخاب واحد و تحویل مسئول رشته میدادی. من دیدم این بنده خدا چند برگ برگه گرفته که پر کنه. بهش گفتم ما معمولا ترمی 100 واحد برمیداریم ولی شما چون ترم اولته 80 واحد برداری مناسبه. برو بشین از تو چارت 80 واحد دربیار تو این برگه ها بنویس. آقا خلاصه چندو چوندشم پرسیدو بنده خدا رفت نشست یه گوشه نزدیک ما شروع کرد به نوشتن. ما رفتیم ناهار خوردیم دور زدیم کارامونو انجام دادیم 2،3 ساعت بعد اومدیم دیدیم هنوز داره مینویسه. خلاصه تموم که شد رفته بود پیش مسئول رشته گفته بود من میخوام این ترم 80 واحد بردارم.

مسئول رشتمون اینطوری شده بود: :surprised:
 

ENERJHI

عضو جدید
کاربر ممتاز
زمان ما اینطوری نبود که واحدارو واسه ترم اول خود دانشگاه انتخاب کنه و یه برگه پرینت بده که خیلی راحت بری سر کلاس. ترم اول دانشگاه واسه ورودیا خیلی سخت بود. دردسرای انتخاب واحد دستی، ندونستن فرق ترم با واحد درسی، خیلی چیزا. اصلا افتضاهی بود.

این ترم اولی هام سوژه های همیشگی ما تو دانشگاه بودن. یه روز حدود 15 نفر تو محوطه دانشگاه جمع شده بودیم و گرم صحبت و شوخی و .... که یهو یکی از این ترم اولیا اومد جلو از من خیلی مودبانه پرسید آقا شما مکانیک میخونید؟ گفتم بله. گفت میشه منو راهنمایی کنید میخوام انتخاب واحد کنم. گفتم باشه. حالا همه ی اون 15 نفرم دارن گوش میدن ببینن من چه طوری و با چه شیوه جدیدی این بدبختو اوسکل میکنم. خلاصه وظیفه خطیری روی دوش ما بود و باید انجام می شد. دوستان انتظار داشتن. خلاصه منم فی البداهه شروع کردم.
اون موقع ها باید برگه انتخاب واحدو میگرفتی و واحدای انتخابیتو از روی چارتی که هر ترم دانشگاه ارائه میکرد پر میکردی. 15 تا ردیف بود که مثلا چند تا درسو از روی چارت نگاه میکردی و کدشو مینوشتی تو برگه انتخاب واحد و تحویل مسئول رشته میدادی. من دیدم این بنده خدا چند برگ برگه گرفته که پر کنه. بهش گفتم ما معمولا ترمی 100 واحد برمیداریم ولی شما چون ترم اولته 80 واحد برداری مناسبه. برو بشین از تو چارت 80 واحد دربیار تو این برگه ها بنویس. آقا خلاصه چندو چوندشم پرسیدو بنده خدا رفت نشست یه گوشه نزدیک ما شروع کرد به نوشتن. ما رفتیم ناهار خوردیم دور زدیم کارامونو انجام دادیم 2،3 ساعت بعد اومدیم دیدیم هنوز داره مینویسه. خلاصه تموم که شد رفته بود پیش مسئول رشته گفته بود من میخوام این ترم 80 واحد بردارم.

مسئول رشتمون اینطوری شده بود: :surprised:
احتمالاً طرف دختر نبود که گذاشتینش سرکار
آخه پسرا عادت دارن
 

بد ذات

عضو جدید
یکی از خاطرات جالب من در دروان دانشجویی برمی گرده به ترک 4
با مهدی و بقیه یچه ها هم خونه بودم عصر بود و من حوصله نداشتم و گیر دادم بریم بیرون
:w46:
اما همه رفته بودن و تو اتاق آخری مثل جنازه های تو غسال ردیف کپه لالا زده بودند:w37:
من هر کار کردم حریفشون نشدم
دست آخر کپسول گاز رو برداشتم و بردم تو اتاق و شیرشو باز کردن و اومدم بیرون و در رو از پشت گرفتم
چند دقیقه ای گذشت و هیچ صدایی نیومد ... ترسیدم .. بعید بود به این سرعت بمیرن
:w47:
درو باز کردم دیدم دوستان حتی به خودشون زحمت بستن شیر گاز رو هم ندادند و به کشیدن پتو روی سرشون اکتفا کردن ... :w06:
 

بد ذات

عضو جدید
کلاس هندسه

کلاس هندسه

ترم سوم یه درسی داشتیم به اسم هندسه فضایی
یه استادی داشتیم که خدایی خیلی باحال بود
من عاشق شخصیت چپندر قیچیش بودم ... هیچوقت قابل پیش بینی نبود ... و با من هم خیلی صمیمی بود
یه روز اومد سر کلاس گفت فلانی امروز حال ندارم یه جوری بچه ها رو سرگرم کن ... و رفت ته کلاس و مثل دیزل شروع به دود کردن سیگارش کرد
منم رفتم پای وایت برد و یه تصویر پرسپکتیوی ایزو متریک کشیدم و از بچه ها خواستم که دو نقطه ایش رو با روش انتقال و از این کارا ترسیمش کنند
اما تصویر یه جورایی اصلا درست نبود و یه چیزی تو مایه های تصاویری 3 بعدی سر کاری بود
این تصاویری هست که جور در نمی یاد ... خلاصه استاد هم نشست و خندید و یکی یکی بچه ها رو فرستاد پای تخته و به همه منفی داد و کلی بار همه کرد و اشک دختر ها رو در آورد
منم نشسته بودم و حال می کردم که بساط خنده به راهه
آخر ساعت یه دفعه استاد گفت فلانی خودت برو حلش کن .... من جا خوردم ... هرچی نگاه استاد کردم که بگم بابا بی خیال ... اما انگار که نه انگار ... گفتم بلد نیستم ... دیگه آخرش یه منفی بود دیگه ... استاد گفت غلط کردی بلد نباشی پس چطوری کشیدی اینو ؟؟؟ اگه حل نکنی باید بری حذف کنی !!!
من ماتم برده بود که اینجا چه خبره ؟؟؟ بابا این خودش گفت بچه ها رو بزار سر کار
دیدم نه ... راه نداره گفتم : استاد این سوال اصلا جواب نداره چون اشتباهه
استادم گفت از اول میدونستی ...؟؟؟ منم نامردی نکردم گفتم : اره ،خودتون گفتید حال ندارید و می خواهید بجه ها رو اسکل کنید
اونم گفت : تو بی خود کردی وقت کلاس رو تلف کردی واسه همین 5 نمره ازت کم می کنم تا ادم بشی
خلاصه هر کاری کردیم از خر شیطون پایین نیومد که نیومد و دست آخر اون همه خنده رو از چشممون در آورد

 

بد ذات

عضو جدید
[FONT=&quot]از همون اردوی اصفهان بر میگشتیم [/FONT][FONT=&quot]... [/FONT][FONT=&quot]مهدی بلیط های قطار رو دست کاری کرد و منو با 5 تا دختر انداخت تو یه کوپه و استاد رو انداخت 2 واگن دور تر و اون دو نفر مورد نظر رو هم انداخت کوپه بغل ... شب انقدر کوپه من آشوب بود و سر و صدا داشت همه جمع شدن و بساط خاطرات سفر به راه شد یکی از خانوما گفت : " یکی بره چایی بگیره من چایی می خوام[/FONT][FONT=&quot] "
[/FONT][FONT=&quot]من هم فورا دست کردم تو ساک و یه عالمه کافی میکس در آوردم به مهدی گفتم فقط آبجوش بگیر [/FONT][FONT=&quot]
- [/FONT][FONT=&quot]شب قبل استاد تو اتاق ما دعوت بود و ما کلی پذیرایی کردیم و این کافی میکس ها زباد اومده بود - خلاصه آبچوش رسید و من برای همه کافی میکس آماده کردن و یکی هم به یکی از اون دونفر زیگیل دادم[/FONT][FONT=&quot] ...
[/FONT][FONT=&quot]نوبت من شد خاطرات جالب سفرم رو تعریف کنم که خریت کردم و قضیه پودر مسهل رو گفتم -که بعدا باعث شد برم حراست - و آخرش اذافه کردم که آخرین خاطره هم اینه که این کافی میکسی که محمد خورد 3 تا قرص مدر - ادرار آور - توش بود [/FONT][FONT=&quot]...
[/FONT][FONT=&quot]همه ساکت شدن [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]محمد شروع کرده بود به قدم زدن تو راهرو اینو که شنید رفت پیش دکتر قطار و دکتر هم یه بطری 1.5 لیتری داد دستش گت تا صبح باید آب بخوری و گرنه افت فشار میگیری[/FONT][FONT=&quot] ....
[/FONT][FONT=&quot]خلاصه اون بنده خدا نیمی از اردو رو تو دستشویی بود نیمه دیگه هم در مسیر رفتن به دستشویی[/FONT]
[FONT=&quot] ...
[/FONT]
-----------------------------------------------------------------
این پست رو دوباره گذاشتم چون اون قبلی قابل خوندن واسه خودم نبود گفتم شاید شما هم نتونید بخونید
 

kazimoto

عضو جدید
کاربر ممتاز
یه روز توی دانشکده شب شعر گذاشته بودند. حالا این چه شب شعری بود که ساعت دو بعد از ظهر برگزار میشد بماند. خلاصه رفتیم ونشستیم . حالا من بودم به همراه یکی ازعناصر انوث.( دوست دخترم ) . قبل از شروع مراسم یک دکلمه ای گذاشته بودند که یک اقایی میخوند. خیلی هم شعر با کلاسی بود. منم رفتم بودم تو بهر این شعر . یهو دوستم برگشت گفت میدونیه این شعر از کیه؟؟؟ منم که خدای خود ستایی یه نیشخندی زدم گفتم اره بابا من همه شعرهای فروغ فرخزادو حفظم!! یهو یه خانومه که ردیف جلو نشسته بود گفت اقای محترم این شعر شاملوئه که خودش داره میخونتش. دوستم که میدونست شعر شاملوئه یهو زد زیر خنده. منم مثل مرغ هی اینور اونورو نگاه میکردم . دوست داشتم همون لحظه زمین باز شه قورتم بده از این ننگ رهایی یابم. زمین باز نشد و من مجبور شدم باقی روز رو ساکت باشم:D:D:D
 

strange

اخراجی موقت
آتش سوزی دانشگاه ماهشهر

آتش سوزی دانشگاه ماهشهر

سوم خرداد 1389

خبر دادند نمایشگاهی که واسه آزادساطی خرمشهر زده بودند تو حیاط دانشگاه آتیش گرفته.
با دوستان پا شدیم رفتیم دانشگاه.از نمایشگاه فقط یه اسکلت آهنی مونده بود.
دانشجوی رشته ی کامپیوتر غلام قنبری تو آتیش سوخت.فلج بود.نتونست خودشو بکشه بیرون.اونایی که رفتن تو نمایشگاه و اسلحه هاشون رو نجات دادند اما غلام و نکشیدن بیرون .........
مسئولین اومدن گفتن برین سر کلاس.کلااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااس؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
یه نفر مرده.میگی بریم کلاس؟مرد.رفتتتتتتتتتتتتتتتتتتتت.سووووووووووووووخت.میگی بریم کلاس؟کلاس مرد.نشستیم تو حیاط.ساعت 2 ظهر.کسی گرمای خرداد ماهشهر رو حس نمیکرد.
ریاست ریاست ریاست ریاست
همه با هم.نمیخواستیم سیاسی کنیم.مسئولین کانون اسلامی اومدن گفتن بچه های کانون برن بیرون.بچه ها هم گفتن حتی اگه در کانون رو ببندن نمیایم.
45 دقیقه گذشت.بعضی از دانشجوها با موبایل فیلم میگرفتن که با اعتراض بعضی از بچه ها مواجه شدند.هنوز نشستیم تو حیاط دانشگاه.خبر رسید حراست گفته فیلم میگیریم اخراج کنیم بچه ها رو.چند دقیقه بعد دیدیم یکی داره از بالای ساختمون سایت با دوربین فیلم میگیره.همه با هم بلند شدیم.سنگ تو حیاط پیدا نمیشد.گل های سفت باغچه پرتاب شد واسش.اونم ترسید.خواستیم بریم بالا که نمیدونم چجوری فراریش دادند.تقریبا 20 دقیقه بعد ریاست اومد.گفت من هم ناراحتم به خاطر این ماجرا.فریاد دروغگو کل دانشگاه رو فرا گرفت.آخر همه ی اینا.یه هفته بسیج دانشگاه تعطیل شد.اما غلام هیچوقت برنمیگرده.دو روز دانشگاه تعطیل شد...ش
 

dokhtare bala

عضو جدید
سلام من تازه این ترم درسم تموم شد خیلی دانشگاهمون رو دوست داشتم خاطراتم یه عالمس مخصوصا با کسی که خیلی دوسش داشتم اما بهم نرسیدیم:cry:
 

بد ذات

عضو جدید
دوران دانشچویی پر از خاطرات تلخ و شیرینه ... دورانی که تا آخر عمرت فراموش نمی کنی
روزهایی که با دوستان جمع شدیم و خندیدیم ... روزهایی که یکی از بچه ها انتقالی می گرفت و یا درسش تموم میشد ... جشن فارغ التحصیلی ... اردو ها ... یه تابلو تو اتاقم دارم که دوستم بهم داده ....
روش نوشته :
دوران خوش آن بود که با دوست به سر شد
باقی همه بی حاصلی و بی ثمری بود

 

2017

عضو جدید
توی آزمایشگاه دانشگاه بودیم با میکروسکوپ کارمی کردیم و بافت گیاهی برش می دادیم.....ولی من از بس با بچه ها سرگر م حرف و بحث بودم وقت نکردم بافت تهیه کنم و نشون استاد بدم ....همین که استاد اومد نگاه کار ما بکنه من از زیر میز بافت لام طرف مقابلم رو برداشتم استاد نمره تاپ به من داد ...:redface::)...از زیر میز رد کردیم برا صاحبش ..استاد به اون رسید وهمین جوری نگاه کرد و یه نمره متوسطی بهش داد...طرف کفرش در اومده بود::surprised::confused:.....زحمتش کسی دیگه کشید نمره اش ما گرفتیم:D:redface:
یه سوال فنی ...
معماری رو چه به دروس ازممایشگاهی اونم از نوع برش بافت گیاهیش !!!
 

lars_manson2002

عضو جدید
کاربر ممتاز
والا دوران دانشجویی پر از خاطرات خوب و بد هست اگه بخوام تک تکشونو بگم یه کتاب میشه.
خاطرات خیلی تلخ و گاهی اوقات خاطراتی خیلی شیرین.
:(:(:( هی چه روزایی...
گرفتن نمره های خوب شاید بهترین خاطره یک دانشجو باشه
 

دزيره

عضو جدید
دوران دانشجويي من تمام شد و ديگه دليلي براي گفتن خاطراتم ندارم چون مي خوام فراموششون كنم و بچسبم به زندگي م
بي خيال هر چي دانشگاهه
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
من سال 83 فارغ التحصيل شدم و تنها لذت من از دوران دانشجويي همون خاطراتمه كه برام باقي مونده و پل ارتباطي من و بعضي از همدانشگاهيامه ... چه خاطرات تلخ - چه خاطرات شيرين ... زندگي همينه ديگه
يكي از مهمترين اتفاقاتي كه در دوران دانشگاه من رخ داد تحصن سال 80 دانشگاه زنجان بود ، كلي خاطره توي همين تحصن دارم ، هر روز صبح دور هم جمع ميشديم و اتوبوساي دانشگاهو از دم در راه نميداديم تو ، اول از همه كلاساي دانشكده فني تعطيل شد ، بعد دانشكده علوم به ما پيوستن و يه ذره زمان برد تا دانشكده كشاورزيم به ما پيوستن ، دانشكده ادبياتم تا آخر با ما يه كاسه نشد ولي يه هفته اي دانشگاه تقريبا" تعطيل بود ، خاطره هاشو سر فرصت ميگم ، ولي يه چيز اون دوران برام خيلي جالب بود ، اين كه با وجودي كه خود من و بعضي ديگه از بعضي از خواسته هاي تحصن ناراضي بوديم ولي تا آخر پاي همديگه وايساديم و مطالباتمون گرفتيم .. چيزي كه توي دانشجوهاي نسل جديد كم ديده ميشه ... يادش بخير سرود يار دبستاني رو من از اون زمان حفظ شدم از بس كه خونديمش ..
 

سعیده راد

عضو جدید
کاربر ممتاز
من تازه مهرماه 88تموم کردم
بهترین دوران زندگیم دوران دانشجوی و خوابگاهم بود.ما تو دانشگامون به همه یه اسمی گذاشته بودیم و بیشتر برا آقایون اوناهم همینطور.خرخون نبودم ولی پسرا اسم منو گذاشته بودن: سعیده با کتاب آمد
یبار از دهنه یکیشون پریدو تا من برگشتم ببینم کیه دیدم بیچاره از خجالت سرخ شده و هی معذرت خواهی میکنه گفتم مهم نیستن اینم جزو شیطنتای دانشجویی و بعد از اون موضوع سعی کردم زیاد تو کلاس مغرورو جدی نباشم
یادش بخیر چه روزایی رو با دوستامون گذروندیم
 

نخبه برق

کاربر بیش فعال
من از همين ترم مي خوام بگم ترم جالبي بود اگه نتيجش جالب نبود ...
زماني كه ما پارسال كنكور داديم شهرمون دامغان دانشگاه علوم پايه داشت (الان جامع شده) و ما مهندسي مي خواستيم يا بايد مي رفتيم سمنان يا شاهرود كه 95 درصد شاهرود را انتخاب مي كنن چون فقط 60 كيلومتر فاصله است...

هر روز براي كلاسا مي رفتيم ترمينال (البته هنوز ادامه داره واي دوباره مهر بايد بريم دانشگاه) و با ميني بوس هاي داغون لاك پشتي ميرفتيم شاهرود بهترين خاطرات اين 2 ترمم تو ميني بوس بوده چون اكثرن دانشجوين مسافرا و ما پسرا هم از اول تا آخر ميگيم مي خنديم....

تصور كن 16 نفر بيشتر مسافر اجازه نمي دن حالا اگه 6 تا رفيق بهم بيوفتن چي ميشه

با هم پشت استادا ميگيم مي خنديديم... به غيبتاي بي شمار مي خنديديم و مي خنديديم ....
 

نخبه برق

کاربر بیش فعال
دوران دانشجويي من تمام شد و ديگه دليلي براي گفتن خاطراتم ندارم چون مي خوام فراموششون كنم و بچسبم به زندگي م
بي خيال هر چي دانشگاهه


چقدر دلت پره!

بخند بابا من اينترم يه جفت 6 اوردم ولي كركر مي خندم تا كور بشه چشم دانشكده رياضي!
كار ديگه اي كه نمي تونم بكنم نه مي تونم خفشون كنم نه مي تونم بتركونمشون پس تو روشون نگاه مي كنم كركر مي خندم به امتحان .... رييس دانشكده گفت چرا اينقدر مي خندي گفتم براي امتحاناتون كارم از گريه گذشتس بدان مي خندم ... :biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:

من اصولا چون استرس و اينا برام تعريف نشده كلي اين طوري ميخندم

يه خاطره از كنكور:
رفتيم سر كنكور يكي صورتش سرخ شده بود يكي دستش ميلرزيد يكي حالش بد بود يكي مي ترسيد و يكي به اونا مي خنديد كه من بودم! ;):biggrin:
مراقبه اومد گفت پسر من ميره 13 بدر اينقدر حالش خوب نيست كه تو سر كنكور اينطوري هستي؟!
رفتيم و كنكور داديم و 8800 شدم و دارم برق شبانه مي خونم
تا كسي سوال نكرده استان ما خيلي باحاله با دو برابر اين رقم هم شبانه قبولن
 

راضیه (ت)

عضو جدید
اولا شما ریاضیت خوب نیست چه ربطی به بچه های ریاضی داره؟ , بعدم کسی که از ریاضی نمره ی 6 بگیره خدا به دادش برسه:biggrin::biggrin::biggrin:( اگه میتونی حالا بخند:biggrin: )
 

راضیه (ت)

عضو جدید
یادمه یکی از شبهای امتحانات ترم یک بود.ساعت حدوده 2 بود . اکثر بچه ها توی سالن داشتن درس میخوندن وعده ای هم خواب بودن.منم که دیگه حوصله ی درس خوندن رو نداشتم رفتم سراغ بچه هایی که خواب بودن و ......................

همه شون رو بیدار کردم اما هر کدوم به شیوه ی متفاوتی که عرض میکنم.
به اولی گفتم بلند شو اذان گفته نماز بخون , بیچاره با کلی اه و ناله بیدار شدو رفت که بره وضو بگیره و .........................
به دومی گفتم:پاشو صبحونه بخور.بعدشم بشین پای درسات وقت برا خوندن کم میاریا.(بیچاره ساعت 2 صبحونه خورد )............
سومی ...............................

خلاصه بگم شبهای بعد برای من خواب تعطیل:biggrin::biggrin:
 

نخبه برق

کاربر بیش فعال
اولا شما ریاضیت خوب نیست چه ربطی به بچه های ریاضی داره؟ , بعدم کسی که از ریاضی نمره ی 6 بگیره خدا به دادش برسه:biggrin::biggrin::biggrin:( اگه میتونی حالا بخند:biggrin: )


سلام راضيه
اگه كسي 6 ساعت رياضي 2 بخونه بره 6 بگيره چطوره؟:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
من سر كلاسم نرفتم:biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
استادم تعطيل بود منم كلاسو تعطيل كردم :biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:


من بازم مي خندم :biggrin::biggrin::biggrin::biggrin:
 

مهشادی

عضو جدید
بابا هيچكي به جز من خاطره نداره از دوران دانشجوييش
شماهايي هم كه دانشجويين فقط صبح ميرين دانشگاه درس ميخونين شب مياين دوره ميكنين...
عجب فعاليتي ميكنين شما :surprised:
ضایع شدن قبل جلسه امتحان

امتحانات پایان ترم بود اون ترم من اندیشه 1 داشتم.دانشگاه ما درس های عمومی تو ساختمون شهدا برگذار میشد ببه ندرتم تو دانشکده برق.خلاصه جلسه اول طبق عادت بودن پرس و جو که کلاس کجا تشکیل میشه رفتم سر کلاس.زدو استاد گفت حضور غیاب نمیکنه خب معلومه دیگه منم دیگه سر کلاس نرفتم اما از شانس بدم روز امتحان اسمم تو لیست نبود تازه فهمیدم که اصلا استادم اون نبوده خلاصه استاده لج کردو ما رو انداخت.:book::w17:
 

rose gol

عضو جدید
بدترین خاطره:
استاد ریاضی 1 منوکه 9.75گرفته بودم چون حضوری واسه اعتراض نرفتم انداخت.
بعدا فهمیدم تنها 9.75ای بودم که افتادم(واسه اینکه فکربدنکنید70%بچه ها افتادن
منم فقط شب امتحان جزوه رو خونده بودم)

بهترین خاطره:
یکی از همکلاسی هامو تلفنی سرکار گذاشتم.به خاطر 1دخترندیده که فکر میکرداصفهانیه پاشد بعداز کلاس ادبیات رفت اصفهان سر قرار:biggrin:;):redface:
تا یه هفته داغون بوداااااااااااا........
 

مهدی 108

عضو جدید
یادمه امتحان میان ترم زبان داشتیم منتهی چون جو کلاس طوری بود که اگه یکی دوبار به استاد کلید میکردی که آقا بیا و این هفته امتحان نگیر معمولا قبول میکرد

ما هم که از قرار هیچی نخونده بودیم با این خیال رفتیم کلاس که یهو نمی دونم از کجا یادش اومد که قراره امتحان بگیره
حالا از بچه ها انکار و ازون اصرار بالاخره زور شد و همه رفتیم واسه امتحان
یادمه 25 تا سوال بود که 2 تاشو مطمئن درست زدم بقیش رو هم شانسی زدیم

منهتی از اونجاییکه ما از موقعی که یادمون میاد آدم خوش شانسی نبودیم
از 25 گرفتیم 2!!
 

fgni

متخصص باغبانی
کاربر ممتاز
سلام منم یه خاطره بگم با اجازتون



بچه هایی که خوابگاه بودن میدونن من چی میگم
اونوقتا مثل الان ژتون غذا کارتی نبود میرفتیم از دفتر سلف یا از بچه هایی که کار دانشجویی داشتن ژتون غذا برا هفته بعد میگرفتیم معمولا روزای سه شنبه مرغ میدادن اما همون شبش دمپایی ابری (کتلت) ما هم زرنگی میکردین ژتون شام نمیگرفتیم بجاش دوتا ژتون نهار میگرفتیم و روز بعد با دوتا قابلامه میرفتیم سلف هم میخوردیم هم میبردیم دیگه طوری شده بود اکثر بچه های خابگاه اینکارو میکردن اشپزخونه شاکی شد جریان رسید به ریاست و کاسه کوزه ماهم ریخت بهم هفته بعد از اون جریان ما که عادت کرده بودیم به مرغ خوردن مجبور شدیم دستبرد بزنیم به اتاق بغلی البته بگم تو خابگاه همیشه از این برنامه سر هم در می اوردیم یادمه هر وقت از خونه که میرفتم با خودم شیشه مربا میبردم... ولی فردا صبح خبری از مربا تو شیشه نبود دوستای شب زنده دارمون میبردن و فردا شیشه خالی سر جاش بود خلاصه دستبرد عادی بود البته اگه کنار همون شیشه مربا صد هزار تومن پول میزاشتی فرداش دست نخورده بود اما اثری از مربا نبود :surprised:
خلاصه ما رفتیم اتاق کناری لای فرش گشتیمو ژ تونا رو برداشتیم فردا با قابلمه غذا رفتیم سلف داشتیم غذا میخوردیم که دیدیم بچه های اتاق کناری باهم اومدن ژتون دادن غذا کرفتن و اتفاقا اومدن جلوی خودمون شروع کردن به خوردن ما هم که اصلا به روی مبارک نیاوردیم چی شده

بعد چند دقیقه دیدیم بچه های اتاق جلویی اومدن هاج و واج دارن اطرافو نگاه میکنن اخر سر هم رفتن نفری یه قاشق با دیس برداشتن و اومدن از سر میز اولی شروع کردن نفری یه قاشت برنج برداشتن دیس که پر شد از بقیه گوشت مرغ گرفتن و نشستن به خوردن خلاصه بی نهار نموندن :biggrin:

جریان این سرقت موند تا این که تو دفتر خاطرات اخر سال ثبت شد
 

**mahsa**

کاربر بیش فعال
این که میگم بیشتر سوتیه
روز تحویل درس کارگاهو مصالح بود (رشته معماری)هممون نشسته بودیم بچه ها یکی یکی میومدن یه پسرا اومدکارش خیلی خوب شده بود وقتی وارد شد یه دفه یه دخترا گفت:این چیزتونه که پسرم گفت:نه این اون نیست خلاصه هممون کلی خندیدیم:biggrin:
 

M F S

عضو جدید
ترم قبل سر کلاسه(مغناطیس بودیم)ما سه تا دوستیم که اکثرا با همیم یکی از دوستام این درسو نگرفته بود.....

سر کلاس بودیم اون در زد گفت ببخشید استاد تو کلاس مریم ف س دارید....استادم نگا من کردو گفت نه تموم کردیم.....:D:biggrin:همه خندیدن بهش....بیجاره از رو رفت...:biggrin:
 

M F S

عضو جدید
سلام بر همه....

یه استاد داشتیم ترم قبل.....گفت که جدیدا نمیگن غیبت میکنیم....میگن داریم ذکر خیر می کنیم....

هیچی ماهم خندیدیم.....

خلاصه این که با جلسه بعد که استاد اومد سرکلاس منو چندتا از دوستام ته کلاس نشسته بودیم برا خودمون خوش بودیم داشتیم میخندیدیم...تا اینکه استاد اومد وارد کلاس شد منو دوستامم انگار نه انگار داشتیم با هم میخندیدیم....

استاد رو کرد به منو گفت میشه بگید دارین به چی می خندین تا همه با هم بخندیم....من بهش گفتم.....
هیچی استاد .....ذکره خیرتون بود:biggrin::biggrin::biggrin:

اونم رنگش عوض شد:cry:
 

**mahsa**

کاربر بیش فعال
خاطره ای که میگم خیلی عبرت آموزه برایه ما آدما البته ربطی به دانشگاه نداره اما یه روز :

با دوستام تو خیابون بودیم یه دفه یه مرغه ای نمیدونم از کجا پرید وسط جاده که یه ماشین رفت روش خیلی ترسیدیم اما خدارو شکر فقط پاش آسیب دید و داشت سعی میکرد بره کنار که یه ماشین دیگه اومد اما از کنارش رد شد که یه خروس اومد جلوش وایسادو هی بالا پایین میپرید :heart:میخواست کسی از رو مرغه رد نشه ............................ دیگه خودتون قضاوت کنین
دیگه یه آقایی اومدنو هردوشونو از تو خیابون بردن
خروسه خیلی مرد بود:heart::heart::heart:
 

Similar threads

بالا