خاطرات دوران دانشجويي

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام

دوران دانشجويي از اون دورانهايي كه هميشه و تا آخر عمر توي ياد هر آدمي ميمونه. اتقاقاتي كه توي اين دوران رقم ميخوره خيلي جذاب و شنيدنيه ، چه براي اونايي كه هنوز دانشجو هستن و چه براي فارغ التحصيلا .
پس منتظر خاطرات قشنگتون ميمونيم.


 

!...

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام!
تایپیک جالبیه!
والا من با اینکه تو دانشگاه اصلا بهم خوش نگذشت! و از دانشگاه و شهری که بودم... بدم می ومد! و آزار...!
ولی هر روز و هر لحظه خاطرات داشتیم!
فکرشو هم نمی کردم که بعد از فارغالتحصیلی اینقدر دلم واسه اون روزا تنگ بشه...!
واقعا روزایه خوبی بود...!
تکرار نشدنی..........
قدرشو بدونینننننننننننننننننننننننننننن!
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
وقتي نتايج كنكور 87 اومد خيلي تعجب كردم از اينكه عمران زنجان قبول شدم ، آخه توي انتخاب رشته از 100 تا انتخاب 5 تاش عمران بود و بقيش مكانيك و صنايع و معماري بود و برقم كه اصلا" انتخاب نكرده بودم. عمران زنجان انتخاب هيجدهم بود و بيشتر چون زنجان نزديك بود جزء انتخاباي اولم بود.
روز اول براي ثبت نام با اتوبوس رفتم ، جاده برام خيلي جالب بود چون تا اونوقت اونطرفا نرفته بودم. بعد از اينكه به زنجان رسيدم سوار تاكسي شدم كه برم دانشگاه ، برام خيلي عجيب بود چون دوباره تاكسي از شهر خارج شد و چند كيلومتري رفت تا به دانشگاه رسيد . وقتي رفتم توي دانشگاه بنايي ميكردن و به فضاي سبزش ميرسيدن. خيليا هم توي چمن با خانواده هاشون نشسته بودن و از خودشون پذيرايي ميكردن ..... (پيش خودم گفتم مگه سيزده به دره؟!)
بعد ثبت نام به من و يه سرياي ديگه گفتن شما ورودي بهمنين ، برين چهار ماه ديگه بياين.
عجب حال توپي بهم دست داد ، بعد ثبت نام گوله اومدم خونه. كلا" اون موقع خيلي با دانشگامون حال نكردم و لي الان كه دارم از دانشگام حرف ميزنم دلم غنج ميره........
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
ترم بهمن كه شروع شد خيلي علاقه اي به رفتن سر كلاسها نداشتم. فقط يه درس رسم فني بود روز يكشنبه كه يه استاد داشت گير گير ، اسمش آقاي وزيري بود و مدير گروه معماري كه به جز يه جلسه غيبت بقيشو سر كلاس حاضر بودم . به جز دو ، سه هفته بقيه هفته ها رو شنبه بعداز ظهر با قطار (رايج ترين وسيله نقليه دانشجوهاي زنجان) ميومدم و يكشنبه بعد از ظهر ميرفتم . بقيه كلاسا رو هم اگه بچه ها حال ميكردن برام حاضري ميزدن. ترم اوليا (بخونيد سال صفريا ) با همديگه زودتر رفيق ميشن ، خوب ما هم از اين قاعده مستثني نبوديم به خصوص كه خوابگامونم توي شهر و بيرون دانشگاه بود ، ولي از بين همه بچه ها من با 3 تاشون بيشتر از بقيه بر خوردم : علي و وهاب كه بچه تهران بودن ، روزبهم كه بچه رشت بود. وهاب ترم اول همدست من بود توي جيم زدن از دانشگاه ، ترم دومم انتقالي گرفت ورفت. من وعلي وروزبه تا ترم هفت با هم زندگي ميكرديم ...
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوابگاه داخل
ترم دوم ما رفتيم خوابگاه داخل. توي دانشگاه ما سال بالايي حرمت داشت و بالاي حرفشون نميشد حرف زد ولي چون من و علي و روزبه شيطون بوديم خيلي زود با سال بالاييا رفيق شديم و بيشتر با اونا بوديم . شلوغترين خوابگاه داخل خوابگاه نوري بود و اكثر بچه عمرانيا اونجا بودن. اتاق ما اتاق 129 بود و روبروي اتاق ما اتاق 133 كه بچه هاي ورودي 76 و 77 بودن . يكي از اونا اسمش صمد بود . از لحاظ شخصيتي توي اين باشگاه من هر وقت نوشته هاي كامران رزازو ميخونم ياد صمد خودمون ميفتم . يه گيتار كلاسيك داشت و من اولين بار صمدو توي بوفه كشاورزي ديدم (اون موقع چون بوفه فني راه نيفتاده بود ما چتر بوفه كشاورزي بوديم) ، يه سيگار گوشه لبش بود و يكي از آهنگاي متاليكا رو ميزد و ميخوند و بقيه هم دوره ش كرده بودن. خداييش بايد بگم اين صحنه از اون صحنه هايي بود كه من ترم اول با ديدنش جا خورده بودم . صمد قد كوتاهي داشت و بچه ي لاهيجان بود و عمران 77. يكي ديگه از بچه هاي اتاق روبرويي محمد بود كه بچه قزوين بود با قد بسيار بلند و چهار شونه و اون اولا يه جوري نگاه ميكرد به من كه انگار دعوا داره و عمران 76 بود. سومي اسمش حميد بود و بچه لاغر و آرومي بود و قيافش به هكرا ميخورد كه بعدا" فهميديم كه شديد اينكارست و واسه خودش كسيه توي دنياي نت و كلا" متعلقات كامپيوتر و بچه تهران بود و برق 77. با اين كه اتاق 133 گنجايش 5 نفرو داشت ولي همين 3 نفر توي اين اتاق بودن تا ترم 3 كه ما هم به اونا اضافه شديم و اتاق شد 6 نفري !...........
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
امروز يه كاري داشتم رفتم نظام مهندسي كه يكي از دوستاي دوران دانشگاهمو ديدم. كلي باهم حال كرديم. يادش بخير ....
هومن از بچه هاي ورودي 77 بود و هميشه با يكي ديگه از وروديهاي 77 ميپريد كه اسمش علي بود(البته با علي كه در خاطره هاي قبلي اومده فقط تشابه اسمي دارن) ، ما به علي ميگفتيم دايي . آخه توي دانشگاه ما بعضيا رو با لقبشون ميشناختن....
هومن از اون بچه هاي به ظاهر آروم بود ولي اين فقط ظاهرش بود . داييم بچه بامعرفتي بود كه همش دنبال راس وريس كردن كار اين و اون و خودش بود ، شايد واسه همين بهش ميگفتن دايي . اينا جزء دوستاي صميمي من بودن . البته ما بچه عمرانيا 20،30 نفري ميشديم كه با هم صميمي بوديم و حالي ميكرديم با همديگه. من با همه بچه ها كلي خاطره دارم ولي خيلياش قابل چاپ! نيستن. امروز دلم خيلي هواي اونروزا كرده ، نه كه از زندگيم ناراضي باشيم .....
 
آخرین ویرایش:

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
بابا هيچكي به جز من خاطره نداره از دوران دانشجوييش
شماهايي هم كه دانشجويين فقط صبح ميرين دانشگاه درس ميخونين شب مياين دوره ميكنين...
عجب فعاليتي ميكنين شما :surprised:
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
داود غول
براي انتخاب واحد ترم سوم بود كه داشتم ميرفتم دانشگاه ، سوار ماشين شدم و رفتم راه آهن كرج كه سوار قطار شم ، توي قطارم چند تا از بچه ها بودن : سيامك ( معروف به داش سيا) و پيام و داريوش و احسان (معروف به داش اسي) حسن (معروف به حسن سيستم : چون مثل طوطي يه تكه كلامو تكرار ميكرد( سيستم رديفه ...)) و .... ما توي قطار اگه يه كوپه همه خودي بودن ميرفتيم توي كوپه درو ميبستيم و شروع ميكرديم حرف زدن و خاطره گفتن و خنديدن و... ، اگرم نه ميرفتيم جلوي بوفه اي كه هر واگن داشت يا ته هر واگن جمع ميشديم و ... اون روزم رفته بوديم جلوي بوفه كه يكي از بچه ها گفت : راستي فردا داود غولم مياد ! و من منتظر موندم تا فردا داود غول بياد .
فرداي اونروز رسيد و ما از خوابگاه پياده راه افتاديم رفتيم بوفه كشاورزي يه چيزي خورديم و گشت وگذارمونو كرديم و راه افتاديم طرف دانشكده فني ( دانشگاه ما هم خارج از شهر بود و هم خيلي بزرگ بود ، به همين خاطر براي عبور ومرور دانشجوها اتو بوس گذاشته بودن كه اولين ايستگاه اون بلوار آزادي زنجان بود بعد دم نگهباني و ورودي دانشگاه كه بانك هم اونجا بود وايستگاه بعدي دانشكده كشاورزي كه نزديك خوابگاه ما بود و ما اگر ميخواستيم با اتوبوس بريم دانشكده از اين ايستگاه استفاده ميكرديم ، ايستگاه بعدي خوابگاه خواهران بود و بعد دانشكده علوم و بعد دانشكده فني و در آخر فني قديم كه زمان ما آموزش اونجا بود. بين ايستگاه كشاورزي و ايستگاه فني يه راه ميانبر بود كه پياده 10-15 دقيقه تا دانشكده راه بود كه ما بعضي وقتا از اين راه استفاده ميكرديم.) وقتي رسيديم برگه انتخاب واحدو گرفتيم و يه ذره ديدو بازديد و .... تا رفتيم براي انتخاب واحد كه يكي از بچه ها رفت سمت ....
و اما داود...
ديدم يكي روي زمين چهارزانو نشسته و داره انتخاب واحد ميكنه كه با ديدن بچه ها بلند شد ، داود غول قد نسبتا" بلندي داشت و قوي هيكل بود با موهايي كه با كش مشكي بسته بود و يه ته ريش ، روي دستش يه ساعت زنگدار قديمي رو با نخ بسته بود (از اون ساعتاي قديمي مامانبزرگا) يه تيشرت و يه شلوار لي مشكيم تنش بود كه به جاي كمر بند ، از طناب استفاده كرده بود با پوتيناي سربازي كه پا كرده بود .
منم به سهم خودم يه سلامي به داود دادم و يه جواب سلاميم گرفتم و همين . با اونايي كه ميشناخت يه چاق سلامتي كرد و رفت انتخاب واحد . غروب كه اومدم خوابگاه ديدم داود توي اتاق ماست و پيش ممد ( ورودي 76 بود وبزرگ اتاق ما) نشسته بود و داشتن گل ميگفتن و گل ميشنيدين . من كه اومدم تو اتاق با داود يه دستي دادم و همين ! قبل از من علي و روزبه اومده بودن و با داود آشنا شده بودن (شايدم از قبل ديده بودنش توي خوابگاه سال بالاييا كه بيرون شهر بود...) يه ذره نشستيم كه دو سه تا ديگه از بچه ها هم اومدن. بعد داود تازه ياد من افتاد و گفت اين سال صفري كيه ديگه؟ منم جوابي ندادم (من وعلي وروزبه با اكثر سال بالاييا به خاطر پر رو بازيمون اول يه ذره مشكل پيدا ميكرديم و بعد دوست ميشديم) خلاصه نميدونم چيكار كردم كه داود قاطي كرد و گفت برو بيرون بچه و من نرفتم . اونم پا شد و من نرو ، داود بكش ( اين حركات براي بچه هاي ورودي 73 تا 78 عمران دانشگاه زنجان اصلا" عجيب نيست) خلاصه ما رو انداخت بيرون و دوباره اومدم تو و ....( در اينجور مواقع بقيه تماشاچين و حال ميكنن) و اخرش گفت بابا تو ديگه كي هستي ميخاي من برم بيرون . منم پرو گفتم ميخاي بري برو و بعد ديگه اومد دستمو گرفت و برد پيش خودش نشوند وكلي اون شب با هم حال كرديم . آخر شبم رفتيم با هم توي حياط و دو نخ سيگار با هم كشيديم و يه ذره از خودش و خاطره هاش گفت . اونجا من تازه فهميدم كه داود غول ، قلبش مثل گنجيشكه و چقدر آدم با احساسيه ...
بعد يكي دو ترمي هم ميومد به ما سر ميزد ولي خيلي وقته نديدمش . اينقدر دلم براش تنگ شده كه ...
 
آخرین ویرایش:

tarnaz2

عضو جدید
سلام
منم تازه فارغ التحصيل شدم برا من تا ترم 3 خيلي خوب بود ولي بعد اون خيلي اتفاقا برام افتاد دلم تنگ نشده برا اون روزا .خيلي خاطره داشتم هر روزم يه ماجرا بود كه همه رو ميخوام تو ذهنم دفن كنم .:( I know you won't come back
Everything that was .Time has left is behind
 

tarnaz2

عضو جدید

برگ های خاطره ها به آرامی میریزن
و من بلندشون میکنم و اونها رو گرد هم میارم
چون امروز، فردا و تا وقتی که زندگی من ادامه داره
بخاطر داشتن شخصی مثل تو خوشحال خواهم بود

:)
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
سلام
منم تازه فارغ التحصيل شدم برا من تا ترم 3 خيلي خوب بود ولي بعد اون خيلي اتفاقا برام افتاد دلم تنگ نشده برا اون روزا .خيلي خاطره داشتم هر روزم يه ماجرا بود كه همه رو ميخوام تو ذهنم دفن كنم .:( I know you won't come back
Everything that was .Time has left is behind
چرا؟
ايشالا از اين به بعد همش اتفاقات خوب براتون بيفته
دوست داشتي ميتوني خاطره هاي بدو هم بگي شايد آرومت كرد.
بازم آرزوهاي خوب ميكنم برات:gol:
مرسي
 

عبید

عضو جدید
پارسال همین موقه ها بود یه متر برف اومده بود با یه بدبختی که شرحش مفصله خودمو رسوندم به دانشگاه و رفتم سر کلاس نشسم اما هرچی منتظر شدم نه از همکلاسیا خبری شد نه از استادا و ... خلاصه هیچ کس نیومد . دوباره چشمتون روز بد نبینه دممو انداختم رو کولم و با یه بدبختی دیگه برگشتم خونه.
 

نازیلا

عضو جدید
کاربر ممتاز
بابا هيچكي به جز من خاطره نداره از دوران دانشجوييش
شماهايي هم كه دانشجويين فقط صبح ميرين دانشگاه درس ميخونين شب مياين دوره ميكنين...
عجب فعاليتي ميكنين شما :surprised:
بابا ما همش سرمون توی کتاب و درس خاطرمون کجا
بوده که بنویسیم......:cry::cry::cry::cry:
 

ra121

عضو جدید
خوب منم یه خاطره بگم.
یه روز بعد از امتحان های پایان ترم رفتیم اتاق استاد تا نمراتمون رو ببینیم.
استادمون همیشه عادت داشت که لیست نمرات رو بزنه پشت پنجره دفترش.
ما رفتیم تو و سلام کردیم و گفتیم که اومدیم نمراتمون رو ببینیم. اون هم به پنجره پشت سرش اشاره کرد و گفت: برید بیرون پشت پنجره ببینید.
ما با تعجب به هم نگاه کردیم. هرجوری بود جلوی خودمون رو گرفتیم و اومدیم بیرون. آخه میخواستیم از خنده بترکیم. میدونید چرا؟
آخه چند هفته پیش استادمون از طبقه هم کف جابجا شده بود و یه اتاق توی طبقه دوم گرفته بود!!!
 

King Paker

عضو جدید
کاربر ممتاز
خوب منم یه خاطره بگم.
یه روز بعد از امتحان های پایان ترم رفتیم اتاق استاد تا نمراتمون رو ببینیم.
استادمون همیشه عادت داشت که لیست نمرات رو بزنه پشت پنجره دفترش.
ما رفتیم تو و سلام کردیم و گفتیم که اومدیم نمراتمون رو ببینیم. اون هم به پنجره پشت سرش اشاره کرد و گفت: برید بیرون پشت پنجره ببینید.
ما با تعجب به هم نگاه کردیم. هرجوری بود جلوی خودمون رو گرفتیم و اومدیم بیرون. آخه میخواستیم از خنده بترکیم. میدونید چرا؟
آخه چند هفته پیش استادمون از طبقه هم کف جابجا شده بود و یه اتاق توی طبقه دوم گرفته بود!!!
دمت گرم مردیم از خنده:دی:gol:

Amarjani200 ترم اولم که من رفتم یونیمون دقیقا مثل دانشگاه شما بود... بنایی اینا... البته دوره دانشجویی من با شما 10-15 سال اختلاف داره!!!
من الان ترم دومم:دی:gol:
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
دمت گرم مردیم از خنده:دی:gol:

Amarjani200 ترم اولم که من رفتم یونیمون دقیقا مثل دانشگاه شما بود... بنایی اینا... البته دوره دانشجویی من با شما 10-15 سال اختلاف داره!!!
من الان ترم دومم:دی:gol:

ما رو پيرمرد كردي رفتا...
من هنوز 15 سالم نشده!:child:
 

نازیلا

عضو جدید
کاربر ممتاز
عجب دوره زمونه اي شده
ميگما سطح علمي كشور رفته بالا:)
پس كار شماست:gol:
دست ما رو هم بگيرين بكشين بالا نازيلا خانوم :surprised:
بله دیگه...
اتفاقا چند بارم خواستن ازم مصاحبه کنن
دیگه خودم نخواستم... گفتم یوقت مشهور می شم
اونوقت خر بیار باقالی بار کن این بود که دیگه...:biggrin::biggrin:
 

maxer

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خاطره آتش زدن زمین دانشگاه

حالا که بحث خاطرات شد بد نیست اولین خاطره ای که توی دوران دانشجوییم افتاد رو واستون بگم....

ترم یک که بودم با شخصی آشنا شدم به نام علیرضا .... بعد از آشناییمون بیشتر وقتا با هم بودیم...هرجا میخواستیم بریم با هم میرفتیم.... تا این که یه روز رفتیم ته دانشگاه نشستیم و گپ میزدیم....اون منطقه از دانشگاه رو منطقه خطر میگفتن آخه دختر پسرایی که میخواستن سیگار بکشن میرفتن اونجا.....علیرضا هم سیگار میکشید.... خب به طبع اونم واسه سیگار کشیدنش باید میرفت اونجا.....خلاصه باهاش رفتیم...

در حین گپ زدن و آهنگ گوش دادن از موبایل بودیم که من کبریت علیرضا رو برداشتم و باهاش بازی میکردم .... (همونطوری که چوب کبریت رو روی جعبش نگه میداری بعد با تلنگر بهش میزنی و آتیش میگیره و پرت میشه)
خلاصه ما داشتیم کبریتا رو یکی یکی اینطوری هدر میدادیم که دیدم علفهای خشک روبرومون آتیش گرفت.... اولش باحال بود ولی دیدم داره آتیشش بیشتر میشه....تا اومدیم به خودمون بجنبیم آتیش همه علفها رو سوزون تا رسید به زمین گروه کشاورزی.... ما هم که دیدیم هیچ کاری از دستمون بر نمیاد از اون منطقه فرار کردیم:D

خلاصه این که بخشی از دانشگاه سوخت:biggrin:
 

maxer

کاربر بیش فعال
کاربر ممتاز
خاطره کلاس کار آفرینی و یک شبه ره یک ترم را پیمودن:D
ترم چهار بودم ...
یه روز واسه اولین بار رفتم سر کلاس کار آفرینی...
در زدم....استاد گفت بفرمایید... گفتم سلام اجازه هست بشینم.... استاد گفت با من کلاس دارید ؟؟
گفتم بله.......گفت مطمئنید ...گفتم بله استاد..... گفت اسمتون چیه ؟ .... گفتم بهرام نوروزی هستم..... استاد رفت سر دفترش که اسم منو پیدا کنه گفتم استاد جلسه اولم هستش....
استاد گفت آقای نوروزی میدونین جلسه چندمه ؟ ... گفتم بله استاد جلسه هشتمه:D( با کمال پر رویی)

گفت که حالا بعد ار کلاس بیا تا حرف بزنیم..... گفتم حالا میشه بشینم....گفت به بفرمایید...

از اونجایی که شنیده بودم استاد به بچه ها گفته بود به یه وبلاگ کلاسی نیاز داره و هیچ یک از بچه ها بلد نبودن وبلاگ بسازه توی آنتراک رفتم به استاد گفتم : استاد من یه وبلاگ واسه کلاس درست کردم با این قابلیت ها ..... استاد هم حسابی کیف کرد و تشویقم کرد....
و از اونجایی که کلاس مربوط به کار رو کار آفرینی بود ....گفتم استاد حقیقتآ ما یه شرکت طراحی دکوراسیون و معماری داخلی تآسیس کردیم و من برای انجام پروژه اصفهان نبودم.... دیدم استاد بیشتر خوشش اومد....
بعد از آنتراک بود که بچه ها اومدن تو کلاس استاد اولین حرفی که به بچه ها زد این بود .... بچه ها ما یکی از کار آفرینین جوان در کلاس داریم ...ایشون زحمت کشیدن برای ما وبلاگ طراحی کردن ...شما باید آقای نوروزی رو الگوی خودتون قرار بدین و از تجربیاتشون استفاده کنید....
ما هم که طبق معمول داشتیم از خر کیفی میمردیم........همه این اتفاقها توی یک ساعت انجام شد.
خلاصه بعد از اون روز هفته بعدش به بچه ها آموزش میدادم که چطوری توی وبلاگ مطالبشونو بگذارند ..... و دیگه من رنگ اون کلاس رو ندیدم و آخر هم با نمره 18 اون درس رو پاس کردم:D
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
خاطره دوست خوبمون maxer راجه به آتيش منو ياد يه خاطره اي انداخت ...
ترم دوم من به عنوان جهيزيه يه پتوي پلنگي بردم براي خودم ، اتفاقا" پتومم خيلي دوست داشتم ، ترم دوم اتاق ما يكي از پاتوقاي بر و بچ عمران شده بود كه هر كسيم ميومد توي اتاق بر حسب اتفاق با كفش و دمپايي ميومد تو . خلاصه زندگيمون شده بود خارجيه خارجي ، فقط وقتي ميرفتيم رو تخت كفش و دمپاييمونو در مياورديم .
پتوي بيچاره ي منم چند دفعه اي موند زير دست وپا .....
يه روز يكي از بچه ها 60 كيلو ( قيد اغراق!) تخمه خريد آورد توي اتاق ، بچه هاي اتاقم به خاطر اينكه اتاق بيشتر از ايني كه هست كثيف نشه پتو رو پهن كرد براي استفاده سايرين ....
شب كه شد يكي از بچه ها گفت اين پتو ديگه كثيف شده نميخواي بشوريش؟! منم گفتم نه ديگه ميندازيمش دور ....
يكي از نوابغي كه بين ما بود گفت : اين پتو منبع آلودگيه بايد سوزونده بشه ...
و اين جرقه كافي بود كه پتو در عرض يك دقيقه وسط راهروي خوابگاه غرق در شعله بشه .
سه تا اونطرفتر از اتاق ما يه سري ديگه از بچه هاي ورودي 77 مون بودن كه به همراه بقيه كم كم با سر و صدا و دود حاصله ريختن توي راهرو . يكي از بچه ها كه اسمش وحيد بود وقتي اين صحنه رو ديد شروع كرد به آژير كشيدن و رفت سراغ كپسول آتشنشاني و آوردش ، يكي ديگه هم كمكش كرد و پلمپ كپسولو باز كردنو و شروع كردن ريختن كف روي همديگه! ( پس پتو چي؟)
خلاصه بعد از نيم ساعت مسئولين خوابگاه اومدن و قائله رو ختم كردن( البته نه به اين راحتي كه نوشته شد....)
 

pashlagh

عضو جدید
چه قدر جالبه این قسمت:biggrin:

میگم این قضیه ی آتیش سوزیاتون باحال بوده هاااا
من که زیاد نمیتونم با هیجان براتون تعریف کنم ولی


----------------
من خاطرات تلخی از دانشگاه دارم ولی میشه گفت بعضی هاشم خاطره شد
یاد این افتادم که خوابگاه بچه ها به خاطر بی احتیاطی ونمیدونم اتصالی برقو از این حرفا آتیش میگیره اونم وقتی که همه لالا بودن
همه در حال جیغ وفرار
یکی از دوستای منم از این صحنه های فرار داشته فیلم میگرفته:biggrin:
فرداش صبح وقتی بچه ها میخوان بیان دانشگاه دیدن همه کفشاشون تو اتیش سوخته ومسئولای خوابگاه با کمک دانشگاه مجبور شدن واسه بیشتر بچه ها کفش نو بخرن اون روز کسی دانشگاه نرفت
واینکه
----------------------
یکی از همکلاسیام شیرینی آورد سر کلاس وبه استاد گفت استاد میشه شیرینی پخش کنم
استاد:به چه مناسبتی:surprised:
(تو دلم گفتم نامزد کرده؟؟):D
گفت:استاد به خاطر برد پرسپولیس:biggrin:
استاد :eek:
این دانشجو سر کلاس استادی شییرنی اورد که طرفدار استقلال بود
استاد شیرینی رو نخورد :biggrin:
دیدیم اینجوری یه ضدحال بهش زده
راستش اون روز کلی به این کارش خندیدیم.

خوب چه طور بود حالت بیانم خوب بود:redface:
البته وقتی شیرنی رو کوفت کردیم گفت اونایی که شیرینی رو خوردن مطمئن باشید میافتن:biggrin:
 

Mehr noosh

عضو جدید
خاطره ی غیر حقیقی.

خاطره ی غیر حقیقی.

يک روز در خانه نشسته بوديم و داشتيم تخمه ميشکستيم که يکهو تلفنمون زنگ زد.
گوشي رو برداشتم و گفتم کيسته؟
گفت استادمان هسته.
بعد استادمان بهمان گفت که ما رو قبول کرده و هنوز ننداختمان.
آي ما خوشحال شديم آي ما خوشحال شديم که نميدوني.
حالا بهتره بگم اينا همه خوابم بود.
چون دقيقا بر عکس اين قضيه اتفاق افتاده.
مرسي از باز کردن تاپيک به اين مفيدي.
 

Mehr noosh

عضو جدید
سلام بچه ها.
اصل قضيه از اين قرار که من هنوز ترم اول دانشگاه بودم ولي استاده به همه ي دخترا داده 14/5 و 15 ولي به من داده 9
آخه من مطمئن بودم که قبولم پس چرا اين منو انداخته نميدونم.
همه ي دخترايي هم که 14/5 بودن رفتن اينقدر خودشونو لوس کردن واسه استاده که اينجوري شد.
اين استاده همه ي پسرا رو هم انداخته بود.
من ديگه خيلي رفتم و اومدم تا بالاخره تونستم يه جوري بذارم که اين به من حداقل 10 رو بده.
ولي اين استاده خيلي نا مرد بود.
خيلي در حق من و خيلي از پسرا بد کرده بود.
باورتون نميشه من فقط 3 هفته رفتم اون شهرو باز برگشتم شهر خودم.
ولي من اگر بخوام خاطرمو خلاصه کنم همش سرشار ميشه از توهين هاي رکيک که خودم فکر ميکنم نگم خيلي بهتره.
ولي تورو خدا يکم اين استاده رو نفرين کنين دلم خنک بشه از دستش.
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
چه قدر جالبه این قسمت:biggrin:

من که زیاد نمیتونم با هیجان براتون تعریف کنم ولی

خوب چه طور بود حالت بیانم خوب بود:redface:
:biggrin:

ممنون ازلطفت دوست خوبم

چرا بابا خاطره هات خيلي باهال بود ;)

حالت بيان چيه بابا؟ مگه مراسم خواستگاريه؟ :cool: دور هم جمع شديم داريم خاطره ميگيم ديگه :whistle:

چه آدماي خوبي چند تا كفش خريدن؟ حالا خوش سليقه بودن يا نه؟ كفشا كه تنگ و گشاد نبود؟..............

شيرنيا چي خوش مزه بودن؟ ............
 

amarjani200

عضو جدید
کاربر ممتاز
يک روز در خانه نشسته بوديم و داشتيم تخمه ميشکستيم که يکهو تلفنمون زنگ زد.
گوشي رو برداشتم و گفتم کيسته؟
گفت استادمان هسته.
بعد استادمان بهمان گفت که ما رو قبول کرده و هنوز ننداختمان.
آي ما خوشحال شديم آي ما خوشحال شديم که نميدوني.
حالا بهتره بگم اينا همه خوابم بود.
چون دقيقا بر عکس اين قضيه اتفاق افتاده.
مرسي از باز کردن تاپيک به اين مفيدي.

قربونت برم دوست عزيز :w27:
بابا ماشين واسه زدنه درس واسه افتادن ديگه .... ;)
 

Mehr noosh

عضو جدید
استادای امروز همشون عقده ای هستن دیگه.
ولشون کن بابا.
البته به استادای محترم سایت یه وقت جسارت نشه.
منظورم اون استاد خودمونه.
 

pashlagh

عضو جدید
ممنون ازلطفت دوست خوبم

چرا بابا خاطره هات خيلي باهال بود ;)

حالت بيان چيه بابا؟ مگه مراسم خواستگاريه؟ :cool: دور هم جمع شديم داريم خاطره ميگيم ديگه :whistle:

چه آدماي خوبي چند تا كفش خريدن؟ حالا خوش سليقه بودن يا نه؟ كفشا كه تنگ و گشاد نبود؟..............

شيرنيا چي خوش مزه بودن؟ ............


راستش خاطره رو باید یه جوری تعریف کرد که طرف مقابل اینجوری بشه دیگه:biggrin:
کفشارو؟؟؟
ولی اینو خوب اومدی "مراسم خواستگاریه مگه":D
با اجازه پدرم مادرم وبزرگترا بله :biggrin:
نه بابا بهشون پول دادن که برن خودشون کفش بخرن حالا معلوم نبوده به هر کی چقدر دادن
یکی از دوستام اومد وگفت این از کفشم
دیدم دختره رفته یه کفش مجلسی گرفته :eek:

اووووو تا الان که درسامو تموم کردم شیرینی زیاد خوردیم
از اونی که شاگرد اول شد
از اونی که ازدواج کرد
از اونی که انتقالیش واسه ترم بعد جور شده
از اونی که بچه اش به دنیا اومد:biggrin:
کلی بماند
ولی همشو استادا یکی دو ساعت بعد کوفتمون میکردن.
-----------------------------------------------------------------------------
آره موافقم که استادا عقده ای ان البته نه همشون بعضیاشون واقعا ماهن ولی
واسه هر استاد ضدحالی باید یه پارتی داشته باشی
این ترم آخرم استاد که مدیر گروهمون بود بدجوری اشکمو در آورد
بعد جلسه آخر میگن بچه ها اگه بدی از ما دیدین ببخشین حلالمون کنین
الهی گور به گور بشی.

البته از غش کردن یکی از همکلاسیام هم موقع امتحان عملی که بعدا میگم:biggrin:
 

Similar threads

بالا