به روایت افسانه ها روزی شیطان همه جا جار زد که قصد دارداز کار خود دست بکشد و وسایلش را با تخفیف مناسب بهفروش بگذارد.او ابزارهای خود را به شکل چشمگیری به نمایش گذاشت.اینوسایل شامل خودپرستی،شهوت،نفرت،خشم،حسادت،قدرتطلبی و دیگر شرارت ها بود. ولی در میان آن ها یکی که بسیار کهنه به نظر می رسید،بهایگرانی داشت و شیطان حاضر نبود آن را ارزان بفروشد. کسی از او پرسید: این وسیله چیست؟ شیطان پاسخ داد:ایننا امیدی و افسردگیست.آن مرد با حیرت گفت: چرا این قدر گراناست؟ شیطان با همان لبخند مرموزش پاسخ داد:چون این موثرترین وسیله من است.هرگاه سایر ابزارها بی اثر می شوند،فقط با این وسیله میتوانم در قلب انسان ها رخنه کنم و کاری را به انجام برسانم. اگر فقط موفق شوم کسی را به احساس ناامیدی،دلسردی واندوه وا دارم، می توانم با او هر آن چه می توانم بکنم..... من این وسیله را در مورد تمامی انسان ها به کار برده ام.بههمین دلیل اینقدر کهنه است.
ارزش*یک سال* را دانش آموزی که مردود شده می داند.ارزش*یک ماه* را مادری که فرزندی نارس به دنیا آورده می داند.ارزش*یک هفته* را سردبیر یک هفته نامه می داند.ارزش*یک ساعت* را عاشقی که انتظار معشوقش را میکشد می داند.ارزش*یک دقیقه* را شخصی که از قطار جا مانده می داند.ارزش*یک ثانیه* را آن که از تصادفی مرگبار جان دربرده می داند......به خاطر بیاورید....که زمان به خاطر هیچ کس منتظر نمی ماند.
در فولكلور آلمان ، قصه اي هست كه این چنین بیان می شود :
مردي صبح از خواب بيدار شد و ديد تبرش ناپديد شده . شك كرد كه همسايه اش آن را دزديده باشد ، براي همين ، تمام روز اور ا زير نظر گرفت.
متوجه شد كه همسايه اش در دزدي مهارت دارد ، مثل يك دزد راه مي رود ، مثل دزدي كه مي خواهد چيزي را پنهان كند ، پچ پچ مي كند ،آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصميم گرفت به خانه برگردد ، لباسش را عوض كند ، نزد قاضي برود و شكايت كند .
اما همين كه وارد خانه شد ، تبرش را پيدا كرد . زنش آن را جابه جا كرده بود. مرد از خانه بيرون رفت و دوباره همسايه اش را زير نظر گرفت و دريافت كه او مثل يك آدم شريف راه مي رود ، حرف مي زند ، و رفتار مي كند .
پائلو کوئیلو همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم
در "نقاشی هایم" تنهاییم را پنهان می کنم...
در "دلم" دلتنگی ام را...
در "سکوتم" حرف های نگفته ام را...
در "لبخندم" غصه هایم را...
دل من...
چه خردساااااال است !!!
ساده می نگرد !
ساده می خندد !
ساده می پوشد !
دل من...
از تبار دیوارهای کاهگلی است!!!
ساده می افتد !
ساده می شکند !
ساده می میرد !
ساااااااااااااا ااااااااده
مرد فقیرى بود که همسرش کره مى ساخت و او آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت ،آن زن کره ها را به صورت دایره های یک کیلویى مى ساخت. مرد آنرا به یکى از بقالى های شهر مى فروخت و در مقابل مایحتاج خانه را مى خرید. روزى مرد بقال به اندازه کره ها شک کرد و تصمیم گرفت آنها را وزن کند. هنگامى که آنها را وزن کرد، اندازه هر کره ۹۰۰ گرم بود. او از مرد فقیر عصبانى شد و روز بعد به مرد فقیر گفت: "دیگر از تو کره نمى خرم، تو کره را به عنوان یک کیلو به من مى فروختى در حالى که وزن آن ۹۰۰ گرم است".مرد فقیر ناراحت شد و سرش را پایین انداخت و گفت: "ما ترازویی نداریم و یک کیلو شکر از شما خریدیم و آن یک کیلو شکر را به عنوان وزنه قرار مى دادیم." یقین داشته باش که:به اندازه خودت برای تو اندازه مى گیریم! ..