abdolghani
عضو فعال داستان
فصل 13-3
تو رو خدا من و برگردون امید ! تا دیر نشده بذار برم . چرا با من اینطور میکنی؟ مگه من چه بدی در حق تو کردم ؟ به چه گناهی؟
کاش حرف میزد . کاش داد می زد ؛ اما او مثل آدمهایی که هیچ حسی ندارند فقط با سرعت پیش می رفت
با یادآوری ان که اکنون فرشته به مادر خبر داده و همه در نگرانی هستند و مادر حالش بد شده با گریه گفتم : وای مامانم ! امید ، مامان دق میکنه
در کنار اتوبان ایستاد و ترمزی وحشتناک کرد و گفت : حمیرا خسته ام کردی . به خدا می کشمت ، باور کن
_ من و بکش و راحتم کن . بعد از این بی آبرویی دیگه برام فرقی نداره . تو رو خدا من و بکش !
دست بردم تا در و باز کنم و خود را به خیابان و زیر چرخ های اتومبیل ها بیندازم . دستم را گرفت و گفت : تو هیچ راهی نداری . بهتر تحمل کنی و آروم باشی
_ برای چی باید تحمل کنم ؟ چرا آروم باشم ؟ تو با من چیکار میخواهی بکنی ؟
امید پوزخند زد و دو باره به راه افتاد . التماس های و خواهش های من هیچ اثری در او نداشت . تصمیم گرفتم با تهدید او را به خود بیاورم : احمق می دونی جرم آدم ربایی چیه ؟ از دستت شکایت میکنم . کاری میکنم تا اخر عمرت یادت نره چی کار کردی
_ بهتره خفه شی . احمق تویی که میخوای با یه آدم احمق تر از خودت ازدواج کنی ...
_ فکر نکن از حرفهایی که میزنی ناراحت می شم ؛ چون به توهین هات عادت کردم . تو حالت عادی نداری . دلم برای پدرت می سوزه که پسری مثل تو داره
_ فعلا دلت برای خودت و حماقتت بسوزه
_ مثل یک ترسو ، مثل یک بزدل . شجاعتت همین قدر بود که دختری تنها رو بدزدی؟ فکر میکردم تو همه چی هستی ؛ جز یه آدم ترسو و بی دست و پا . این بود آخر بازیت ....؟
_ نه ! این اولشه . تا آخرش خیلی مونده
_ حالا من بهت می گم که بازی بدی رو شروع کردی
با پوزخند گفت : تو من و با حرفات می ترسونی ! ...
_ تو فکر میکنی با این کارت می تونی من و به دست بیاری ؟ اگه صد سالم گوشه خونه بمونم و از اینم بی آبروتر بشم به روی آدمی مثل تو نگاه نمی کنم
حرف زدن با امید بی فایده بود . در ان لحظه نه التماسهایم اثری داشت نه تهدید هایم . بعد از ساعتی در منطقه ای خارج از تهران در راهی که به نظرم به طرف شرق بود کنار ویلایی ایستاد و گفت : پیاده شو
با گریه گفتم : نمی خوام . نمی تونم
در را باز کرد و دستم را گرفت و با خود کشید . با التماس گفتم : بذار برگردم . تو رو جون هر کی که دوست داری !
در اتاقی را باز کرد و مرا در ان انداخت و مجددا آن را قفل کرد . با فریادی گوش خراش گفتم : خدایا کمکم کن ...
روی زمین افتادم گریه امانم را بریده بود . از شدت گریه زیاد و ترس ، بدنم به لرزه افتاد . چادرم را به خود پیچیدم تا از لرز اندامم کم شود ؛ اما بی فایده بود . به دور و بر اتاق نگاه کردم . هیچ روزنه ای نبود ؛ به جز پنجره ای کوچک که با حفاظی آهنین بسته بود . برخاستم و به بیرون نگاه کردم . هیچ کس نبود ، هیچ کس . همه جا در سکوت مطلق بود . نه رهگذری بود ، نه اتومبیلی . سرم را روی زانوانم گذاشتم و باز با یادآوری آن که حمید و مادر در بی خبری از من در چه حالی هستند قلبم از اندوه می خواست از جا کنده شود . کاش به فرشته گفته بودم چه کسی تلفن کرده ، حداقل ان طور رد پایی برای پیدا کردنم داشتند . ساعت ها در ان اتاق سرد و بی روح ماندم . افکارم از هم گسیخته بود . زمانی به مادر و بعد به حمید و اقوام و زمانی به بلایی اندیشیدم که به سرم امده بود. کاش می مردم و این روزها را نمی دیدم . امید دیوانه بود و به بازی خطرناکی دست زده بود . عبادت بهترین راه برای رها شدن از افکاری بود که مرا تا مرز جنون می کشاند .. گوشه قالی را بالا زدم و تیمم کردم و نماز خواندم . تمام آیه هایی را که حفظ بودم خواندم و با خدا راز و نیاز کردم . راه نجاتی طلب کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا آبرویم بیشتر از این نرود . اگر خودکشی گناه نبود بهترین راه ممکن در ان وضعیت بود . اگر همه چیز عادی پیش می رفت امشب ستاره مجلس و در کنار حمید بودم و اکنون در برهوتی که تمام مسیرهای زندگی را مسدود می کرد وامانده بودم . زندگیم از مسیر خود منحرف شده بود و هر لحظه امکان سقوط و ویرانی می رفت .
آفتاب غروب می کرد و من همانطور سرگردان و تنها بودم . با تاریک شدن هوا ، ترسی شدید بر من غلبه کرد . از امدن امید در هراس بودم
ناگهان در باز شد و او به اتاق وارد شد . ساندویچ و. نوشابه ای در کنار میز تخت گذاشت . صورت خود را با چادر پوشاندم تا نتواند مرا ببیند . بی حرف از در بیرون رفت . برخاستم و ساندویچ و نوشابه را به در کوبیدم و فریاد زدم : ازت متنفرم . دیوونه . احمق . این دفعه من می کشمت . نمی ذارم آب خوش از گلوت پایین بره . تو یه بدبخت بی دست و پایی که نمی تونی خوش بختی دیگرون و ببینی
هیچ صدایی در ویلا نبود . اتاق در تاریکی وحشتناکی فرو رفته بود . در گوشه ای کز کردم تا بخوابم ؛ اما چهره مادر ، حمید ، حوری و همه اطرافیان یپش چشمم رژه می رفتند . امکان پس زدن ان تصاویر نبود . با صدای باد که به در و پنجره می خورد با وحشت فکر کردم که الان امید می آید و فکر پلیدی را که دارد اجرا میکند تا نهایت پستی و بی وجدانی خود را نشان بدهد . از ترس به ***که افتادم . قلبم می خواست از دهانم بیرون بزند . نمی دانم چه مدت طول کشید که بی هوش افتادم . از ضعف و ناراحتی اعصاب چنان افتادم که دیگر هیچ چیز به یادم نماند . در فراموشی مطلق فرو رفتم
وقتی چشم گشودم باور نمی کردم طلوع افتاب را می بینم ؛ اما حقیقت داشت و دیروز با تمام اتفاقات و هراس هایش پایان یافته بود . من با عبور از دیروز به امروز رسیدم . خدا را شکر کردم
از پنجره به بیرون نگاه کردم . باران می بارید . باز ضعف کردم و بی حال نشستم . نمی دانستم چه وقتی از روز است و امید کجاست و تا کی میخواست مرا در انجا اسیر خود کند
ساعتی بعد در باز شد و امید با چهره ای خسته و به شدت گرفته و مغموم آمد ، پیدا بود که تا صبح نخوابیده
_ می تونی بیای بیرون
وقتی سکوتم را دید گفت : میخوام بر گردونمت خونه
حیرت زده نگاهش کردم اون واقعا جدی بود با عجله و قبل از آنکه پشیمان شود برخاستم
حالت یک اسیر را داشتم و چاره ای جز حرف شنوی نمی دیدم . به دنبال او بیرون رفتم . با اشاره به گوشه ای از سالن گفت : اگه میخوای آبی به دست و صورتت بزن . به طرفی که اشاره کرد رفتم . با عجله آبی به صورتم زدم با وحشت در اینه به چهره متورم از اشکم خیره شدم در آن لحظه ان چهره برای من چه قدر غریبه و متفاوت بود. بیرون آمدم . امید همانطور در وسط سالن ایستاده بود. با دیدن من به طرف در خروجی براه افتاد. در ویلا را قفل کرد و به طرف اتومبیل رفت و در را باز کرد
با ضعف و بیچارگی سوار شدم . امید دور زد و به راه افتاد . دیگه واقعا برایم مهم نبود کجا می رود ومیخواهد چه کار کند . کار از کار گذشته بود من در حکم دختری رسوا بودم . در سکوت و برخلاف گذشته آرام رانندگی می کرد . به تهران رسیدیم و دقایقی بعد به خانه باور آن مشکل بود . برگشتم و نگاهش کردم . سر خود را روی فرمان گذاشته بود . جرات پیاده شدن نداشتم . بعد از لحظاتی سرش را بلند کرد و گفت : برو
کجا باید می رفتم و چه طور می رفتم ؟ نه . در خود قدرت اینکار را نمی دیدم . از اتفاقانی که روز گذشته تا کنون برای خانواده ام افتاده بود بی خبر بودم . نمی دانستم مادر در چه حالیست . حاج آقا و حوری و اقوام در من چه فکری می کردند ؟ حالا با چه رویی در میزدم و می گفتم : سلام . من اومدم ؟! کاش مرده بودم . امید متوجه حالم شد. پیاده شد و در را باز کردم و گفت : بیا پایین
ناچار پیاده شدم . امید زنگ در را زد . صدای زری خانم بود. امید زیر چشمی نگاهم کرد ؛ امام ن توان آنکه بگویم باز کن را نداشتم . اصلا دلم نمی خواست این در لعنتی باز شود . امید گفت : زری خانم به خانم بگو حمیرا اومده
صدای جیغ زری خانم آزار دهنده بود : وای ! وای ! خانم جون ، حمیرا خانم پیدا شد . مژده بدید
در دل گفتم : باید هم مژدگانی بگیری . دختری بی آبرو اومده
هر دو به حیاط رفتیم . مادر و حوری و حاج آقا خود را به ما رساندن . مادر مرا در آغوش گرفت و با گریه گفت : خدایا شکرت ! دخترم سلامته . شکر . شکر ! سپس کمی فاصله گرفت و گفت : کجا بودی؟
هاج و واج نگاهش کردم . نمی دانستم چه باید بگویم . حقیقت یا ... با حالتی گنگ برگشتم و به امید نگاه کردم. امید سر خود را پایین انداخت و گفت : با من بود ...
مادر با حیرت به طرف من بگرشت تا بداند امید حقیقت را می گفت یا اشتباه شنیده . با ناباوری گفت : حمیرا ، امید چی میگه ؟ جواب بده . نصفه عمر شدم
با خستگی و ضعف به مادر و سپس حوری و حاج آقا نگاه کردم . هر سه منتظر بودند تا جوابی از من بشنوند
امید همانطور سر به زیر ایستاده بود. کاش کمکم کی کرد و پاسخ مناسبی می داد . حاج آقا گفت : دخترم چه اتفاقی افتاده ؟ چرا جواب مادر نمی دید ؟
حیران بودم . مادر شانه هایم را گرفت و تکان داد و فریاد زد : حمیرا حرف بزن
حوری دست مرا گرفت و گفت :حمیرا حالت خوب نیست ؟
دستان حوری گرم بود و انگار در من انرژی دمید . در چشمان مادر نگریستم و آهسته گفتم : حقیقت و گفت . من با اون بودم
مادر با فریاد گفت : یعنی چی که با اون بودی؟ تا بدبخت تر از این نشدم بگو چه اتفاقی افتاده ؟
حاج آقا به امید رو کرد و گفت : لااقل تو حرف بزن . موضوع چیه ؟
امید با کلافگی گفت : حقیقت و گفتم . من حمیرا رو دزدیم . بهتره با تون کاری نداشته باشید . تقصیری نداره مقصر منم
صدای سیلی ای در فضا پیچید . برگشتم و آقای صادقی را دیدم که با نفرت و خشمی که از عمق وجودش برمی خواست گفت : برو گمشو از جلو چشام دور شو . من دیگه پسری به اسم تو ندارم
مادر با فریاد گفت : چرا با ما اینکارو کردی ؟ چه بدی در حق تو کرده بودیم که آبرومون و بردی؟ برای چی؟
مادر به طرف امید هجوم برد . با وجود ضعفی که داشتم به زحمت جلو مادر را گرفتم . حوری نیز به کمک من شتافت
_ ولم کنین . من باید بدونم که چرا اینکارو کرده
حوری به مادر التماس میکرد : مامان تو رو خدا بذارید بره !
آقای صداقی قلب خود را گرفت و بی حال شد .امید به طرف او خیز برداشت تا کمکش کند. حاج آقا با دست مانع شد تا امید جلو تر نرود و با صدایی ککه به زحمت از قفسه سینه اش بیرون می امد گفت : برو گمشو . فقط برو
امید برگشت و بیرون رفت . مادر و حوری به طرف حاج آقا رفتند و او را به خانه بردیم و روی تخت خواباندیم . مادر به طرف تلفن رفت تا دکتر خبر کند . بی حال به اتاق خود رفتم یک آن چشمانم سیاهی رفت و به زمین فرو پاشیدم .
تو رو خدا من و برگردون امید ! تا دیر نشده بذار برم . چرا با من اینطور میکنی؟ مگه من چه بدی در حق تو کردم ؟ به چه گناهی؟
کاش حرف میزد . کاش داد می زد ؛ اما او مثل آدمهایی که هیچ حسی ندارند فقط با سرعت پیش می رفت
با یادآوری ان که اکنون فرشته به مادر خبر داده و همه در نگرانی هستند و مادر حالش بد شده با گریه گفتم : وای مامانم ! امید ، مامان دق میکنه
در کنار اتوبان ایستاد و ترمزی وحشتناک کرد و گفت : حمیرا خسته ام کردی . به خدا می کشمت ، باور کن
_ من و بکش و راحتم کن . بعد از این بی آبرویی دیگه برام فرقی نداره . تو رو خدا من و بکش !
دست بردم تا در و باز کنم و خود را به خیابان و زیر چرخ های اتومبیل ها بیندازم . دستم را گرفت و گفت : تو هیچ راهی نداری . بهتر تحمل کنی و آروم باشی
_ برای چی باید تحمل کنم ؟ چرا آروم باشم ؟ تو با من چیکار میخواهی بکنی ؟
امید پوزخند زد و دو باره به راه افتاد . التماس های و خواهش های من هیچ اثری در او نداشت . تصمیم گرفتم با تهدید او را به خود بیاورم : احمق می دونی جرم آدم ربایی چیه ؟ از دستت شکایت میکنم . کاری میکنم تا اخر عمرت یادت نره چی کار کردی
_ بهتره خفه شی . احمق تویی که میخوای با یه آدم احمق تر از خودت ازدواج کنی ...
_ فکر نکن از حرفهایی که میزنی ناراحت می شم ؛ چون به توهین هات عادت کردم . تو حالت عادی نداری . دلم برای پدرت می سوزه که پسری مثل تو داره
_ فعلا دلت برای خودت و حماقتت بسوزه
_ مثل یک ترسو ، مثل یک بزدل . شجاعتت همین قدر بود که دختری تنها رو بدزدی؟ فکر میکردم تو همه چی هستی ؛ جز یه آدم ترسو و بی دست و پا . این بود آخر بازیت ....؟
_ نه ! این اولشه . تا آخرش خیلی مونده
_ حالا من بهت می گم که بازی بدی رو شروع کردی
با پوزخند گفت : تو من و با حرفات می ترسونی ! ...
_ تو فکر میکنی با این کارت می تونی من و به دست بیاری ؟ اگه صد سالم گوشه خونه بمونم و از اینم بی آبروتر بشم به روی آدمی مثل تو نگاه نمی کنم
حرف زدن با امید بی فایده بود . در ان لحظه نه التماسهایم اثری داشت نه تهدید هایم . بعد از ساعتی در منطقه ای خارج از تهران در راهی که به نظرم به طرف شرق بود کنار ویلایی ایستاد و گفت : پیاده شو
با گریه گفتم : نمی خوام . نمی تونم
در را باز کرد و دستم را گرفت و با خود کشید . با التماس گفتم : بذار برگردم . تو رو جون هر کی که دوست داری !
در اتاقی را باز کرد و مرا در ان انداخت و مجددا آن را قفل کرد . با فریادی گوش خراش گفتم : خدایا کمکم کن ...
روی زمین افتادم گریه امانم را بریده بود . از شدت گریه زیاد و ترس ، بدنم به لرزه افتاد . چادرم را به خود پیچیدم تا از لرز اندامم کم شود ؛ اما بی فایده بود . به دور و بر اتاق نگاه کردم . هیچ روزنه ای نبود ؛ به جز پنجره ای کوچک که با حفاظی آهنین بسته بود . برخاستم و به بیرون نگاه کردم . هیچ کس نبود ، هیچ کس . همه جا در سکوت مطلق بود . نه رهگذری بود ، نه اتومبیلی . سرم را روی زانوانم گذاشتم و باز با یادآوری آن که حمید و مادر در بی خبری از من در چه حالی هستند قلبم از اندوه می خواست از جا کنده شود . کاش به فرشته گفته بودم چه کسی تلفن کرده ، حداقل ان طور رد پایی برای پیدا کردنم داشتند . ساعت ها در ان اتاق سرد و بی روح ماندم . افکارم از هم گسیخته بود . زمانی به مادر و بعد به حمید و اقوام و زمانی به بلایی اندیشیدم که به سرم امده بود. کاش می مردم و این روزها را نمی دیدم . امید دیوانه بود و به بازی خطرناکی دست زده بود . عبادت بهترین راه برای رها شدن از افکاری بود که مرا تا مرز جنون می کشاند .. گوشه قالی را بالا زدم و تیمم کردم و نماز خواندم . تمام آیه هایی را که حفظ بودم خواندم و با خدا راز و نیاز کردم . راه نجاتی طلب کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا آبرویم بیشتر از این نرود . اگر خودکشی گناه نبود بهترین راه ممکن در ان وضعیت بود . اگر همه چیز عادی پیش می رفت امشب ستاره مجلس و در کنار حمید بودم و اکنون در برهوتی که تمام مسیرهای زندگی را مسدود می کرد وامانده بودم . زندگیم از مسیر خود منحرف شده بود و هر لحظه امکان سقوط و ویرانی می رفت .
آفتاب غروب می کرد و من همانطور سرگردان و تنها بودم . با تاریک شدن هوا ، ترسی شدید بر من غلبه کرد . از امدن امید در هراس بودم
ناگهان در باز شد و او به اتاق وارد شد . ساندویچ و. نوشابه ای در کنار میز تخت گذاشت . صورت خود را با چادر پوشاندم تا نتواند مرا ببیند . بی حرف از در بیرون رفت . برخاستم و ساندویچ و نوشابه را به در کوبیدم و فریاد زدم : ازت متنفرم . دیوونه . احمق . این دفعه من می کشمت . نمی ذارم آب خوش از گلوت پایین بره . تو یه بدبخت بی دست و پایی که نمی تونی خوش بختی دیگرون و ببینی
هیچ صدایی در ویلا نبود . اتاق در تاریکی وحشتناکی فرو رفته بود . در گوشه ای کز کردم تا بخوابم ؛ اما چهره مادر ، حمید ، حوری و همه اطرافیان یپش چشمم رژه می رفتند . امکان پس زدن ان تصاویر نبود . با صدای باد که به در و پنجره می خورد با وحشت فکر کردم که الان امید می آید و فکر پلیدی را که دارد اجرا میکند تا نهایت پستی و بی وجدانی خود را نشان بدهد . از ترس به ***که افتادم . قلبم می خواست از دهانم بیرون بزند . نمی دانم چه مدت طول کشید که بی هوش افتادم . از ضعف و ناراحتی اعصاب چنان افتادم که دیگر هیچ چیز به یادم نماند . در فراموشی مطلق فرو رفتم
وقتی چشم گشودم باور نمی کردم طلوع افتاب را می بینم ؛ اما حقیقت داشت و دیروز با تمام اتفاقات و هراس هایش پایان یافته بود . من با عبور از دیروز به امروز رسیدم . خدا را شکر کردم
از پنجره به بیرون نگاه کردم . باران می بارید . باز ضعف کردم و بی حال نشستم . نمی دانستم چه وقتی از روز است و امید کجاست و تا کی میخواست مرا در انجا اسیر خود کند
ساعتی بعد در باز شد و امید با چهره ای خسته و به شدت گرفته و مغموم آمد ، پیدا بود که تا صبح نخوابیده
_ می تونی بیای بیرون
وقتی سکوتم را دید گفت : میخوام بر گردونمت خونه
حیرت زده نگاهش کردم اون واقعا جدی بود با عجله و قبل از آنکه پشیمان شود برخاستم
حالت یک اسیر را داشتم و چاره ای جز حرف شنوی نمی دیدم . به دنبال او بیرون رفتم . با اشاره به گوشه ای از سالن گفت : اگه میخوای آبی به دست و صورتت بزن . به طرفی که اشاره کرد رفتم . با عجله آبی به صورتم زدم با وحشت در اینه به چهره متورم از اشکم خیره شدم در آن لحظه ان چهره برای من چه قدر غریبه و متفاوت بود. بیرون آمدم . امید همانطور در وسط سالن ایستاده بود. با دیدن من به طرف در خروجی براه افتاد. در ویلا را قفل کرد و به طرف اتومبیل رفت و در را باز کرد
با ضعف و بیچارگی سوار شدم . امید دور زد و به راه افتاد . دیگه واقعا برایم مهم نبود کجا می رود ومیخواهد چه کار کند . کار از کار گذشته بود من در حکم دختری رسوا بودم . در سکوت و برخلاف گذشته آرام رانندگی می کرد . به تهران رسیدیم و دقایقی بعد به خانه باور آن مشکل بود . برگشتم و نگاهش کردم . سر خود را روی فرمان گذاشته بود . جرات پیاده شدن نداشتم . بعد از لحظاتی سرش را بلند کرد و گفت : برو
کجا باید می رفتم و چه طور می رفتم ؟ نه . در خود قدرت اینکار را نمی دیدم . از اتفاقانی که روز گذشته تا کنون برای خانواده ام افتاده بود بی خبر بودم . نمی دانستم مادر در چه حالیست . حاج آقا و حوری و اقوام در من چه فکری می کردند ؟ حالا با چه رویی در میزدم و می گفتم : سلام . من اومدم ؟! کاش مرده بودم . امید متوجه حالم شد. پیاده شد و در را باز کردم و گفت : بیا پایین
ناچار پیاده شدم . امید زنگ در را زد . صدای زری خانم بود. امید زیر چشمی نگاهم کرد ؛ امام ن توان آنکه بگویم باز کن را نداشتم . اصلا دلم نمی خواست این در لعنتی باز شود . امید گفت : زری خانم به خانم بگو حمیرا اومده
صدای جیغ زری خانم آزار دهنده بود : وای ! وای ! خانم جون ، حمیرا خانم پیدا شد . مژده بدید
در دل گفتم : باید هم مژدگانی بگیری . دختری بی آبرو اومده
هر دو به حیاط رفتیم . مادر و حوری و حاج آقا خود را به ما رساندن . مادر مرا در آغوش گرفت و با گریه گفت : خدایا شکرت ! دخترم سلامته . شکر . شکر ! سپس کمی فاصله گرفت و گفت : کجا بودی؟
هاج و واج نگاهش کردم . نمی دانستم چه باید بگویم . حقیقت یا ... با حالتی گنگ برگشتم و به امید نگاه کردم. امید سر خود را پایین انداخت و گفت : با من بود ...
مادر با حیرت به طرف من بگرشت تا بداند امید حقیقت را می گفت یا اشتباه شنیده . با ناباوری گفت : حمیرا ، امید چی میگه ؟ جواب بده . نصفه عمر شدم
با خستگی و ضعف به مادر و سپس حوری و حاج آقا نگاه کردم . هر سه منتظر بودند تا جوابی از من بشنوند
امید همانطور سر به زیر ایستاده بود. کاش کمکم کی کرد و پاسخ مناسبی می داد . حاج آقا گفت : دخترم چه اتفاقی افتاده ؟ چرا جواب مادر نمی دید ؟
حیران بودم . مادر شانه هایم را گرفت و تکان داد و فریاد زد : حمیرا حرف بزن
حوری دست مرا گرفت و گفت :حمیرا حالت خوب نیست ؟
دستان حوری گرم بود و انگار در من انرژی دمید . در چشمان مادر نگریستم و آهسته گفتم : حقیقت و گفت . من با اون بودم
مادر با فریاد گفت : یعنی چی که با اون بودی؟ تا بدبخت تر از این نشدم بگو چه اتفاقی افتاده ؟
حاج آقا به امید رو کرد و گفت : لااقل تو حرف بزن . موضوع چیه ؟
امید با کلافگی گفت : حقیقت و گفتم . من حمیرا رو دزدیم . بهتره با تون کاری نداشته باشید . تقصیری نداره مقصر منم
صدای سیلی ای در فضا پیچید . برگشتم و آقای صادقی را دیدم که با نفرت و خشمی که از عمق وجودش برمی خواست گفت : برو گمشو از جلو چشام دور شو . من دیگه پسری به اسم تو ندارم
مادر با فریاد گفت : چرا با ما اینکارو کردی ؟ چه بدی در حق تو کرده بودیم که آبرومون و بردی؟ برای چی؟
مادر به طرف امید هجوم برد . با وجود ضعفی که داشتم به زحمت جلو مادر را گرفتم . حوری نیز به کمک من شتافت
_ ولم کنین . من باید بدونم که چرا اینکارو کرده
حوری به مادر التماس میکرد : مامان تو رو خدا بذارید بره !
آقای صداقی قلب خود را گرفت و بی حال شد .امید به طرف او خیز برداشت تا کمکش کند. حاج آقا با دست مانع شد تا امید جلو تر نرود و با صدایی ککه به زحمت از قفسه سینه اش بیرون می امد گفت : برو گمشو . فقط برو
امید برگشت و بیرون رفت . مادر و حوری به طرف حاج آقا رفتند و او را به خانه بردیم و روی تخت خواباندیم . مادر به طرف تلفن رفت تا دکتر خبر کند . بی حال به اتاق خود رفتم یک آن چشمانم سیاهی رفت و به زمین فرو پاشیدم .