تلافی

وضعیت
موضوع بسته شده است.

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 13-3
تو رو خدا من و برگردون امید ! تا دیر نشده بذار برم . چرا با من اینطور میکنی؟ مگه من چه بدی در حق تو کردم ؟ به چه گناهی؟
کاش حرف میزد . کاش داد می زد ؛ اما او مثل آدمهایی که هیچ حسی ندارند فقط با سرعت پیش می رفت
با یادآوری ان که اکنون فرشته به مادر خبر داده و همه در نگرانی هستند و مادر حالش بد شده با گریه گفتم : وای مامانم ! امید ، مامان دق میکنه
در کنار اتوبان ایستاد و ترمزی وحشتناک کرد و گفت : حمیرا خسته ام کردی . به خدا می کشمت ، باور کن
_ من و بکش و راحتم کن . بعد از این بی آبرویی دیگه برام فرقی نداره . تو رو خدا من و بکش !
دست بردم تا در و باز کنم و خود را به خیابان و زیر چرخ های اتومبیل ها بیندازم . دستم را گرفت و گفت : تو هیچ راهی نداری . بهتر تحمل کنی و آروم باشی
_ برای چی باید تحمل کنم ؟ چرا آروم باشم ؟ تو با من چیکار میخواهی بکنی ؟
امید پوزخند زد و دو باره به راه افتاد . التماس های و خواهش های من هیچ اثری در او نداشت . تصمیم گرفتم با تهدید او را به خود بیاورم : احمق می دونی جرم آدم ربایی چیه ؟ از دستت شکایت میکنم . کاری میکنم تا اخر عمرت یادت نره چی کار کردی
_ بهتره خفه شی . احمق تویی که میخوای با یه آدم احمق تر از خودت ازدواج کنی ...
_ فکر نکن از حرفهایی که میزنی ناراحت می شم ؛ چون به توهین هات عادت کردم . تو حالت عادی نداری . دلم برای پدرت می سوزه که پسری مثل تو داره
_ فعلا دلت برای خودت و حماقتت بسوزه
_ مثل یک ترسو ، مثل یک بزدل . شجاعتت همین قدر بود که دختری تنها رو بدزدی؟ فکر میکردم تو همه چی هستی ؛ جز یه آدم ترسو و بی دست و پا . این بود آخر بازیت ....؟
_ نه ! این اولشه . تا آخرش خیلی مونده
_ حالا من بهت می گم که بازی بدی رو شروع کردی
با پوزخند گفت : تو من و با حرفات می ترسونی ! ...
_ تو فکر میکنی با این کارت می تونی من و به دست بیاری ؟ اگه صد سالم گوشه خونه بمونم و از اینم بی آبروتر بشم به روی آدمی مثل تو نگاه نمی کنم
حرف زدن با امید بی فایده بود . در ان لحظه نه التماسهایم اثری داشت نه تهدید هایم . بعد از ساعتی در منطقه ای خارج از تهران در راهی که به نظرم به طرف شرق بود کنار ویلایی ایستاد و گفت : پیاده شو
با گریه گفتم : نمی خوام . نمی تونم
در را باز کرد و دستم را گرفت و با خود کشید . با التماس گفتم : بذار برگردم . تو رو جون هر کی که دوست داری !
در اتاقی را باز کرد و مرا در ان انداخت و مجددا آن را قفل کرد . با فریادی گوش خراش گفتم : خدایا کمکم کن ...
روی زمین افتادم گریه امانم را بریده بود . از شدت گریه زیاد و ترس ، بدنم به لرزه افتاد . چادرم را به خود پیچیدم تا از لرز اندامم کم شود ؛ اما بی فایده بود . به دور و بر اتاق نگاه کردم . هیچ روزنه ای نبود ؛ به جز پنجره ای کوچک که با حفاظی آهنین بسته بود . برخاستم و به بیرون نگاه کردم . هیچ کس نبود ، هیچ کس . همه جا در سکوت مطلق بود . نه رهگذری بود ، نه اتومبیلی . سرم را روی زانوانم گذاشتم و باز با یادآوری آن که حمید و مادر در بی خبری از من در چه حالی هستند قلبم از اندوه می خواست از جا کنده شود . کاش به فرشته گفته بودم چه کسی تلفن کرده ، حداقل ان طور رد پایی برای پیدا کردنم داشتند . ساعت ها در ان اتاق سرد و بی روح ماندم . افکارم از هم گسیخته بود . زمانی به مادر و بعد به حمید و اقوام و زمانی به بلایی اندیشیدم که به سرم امده بود. کاش می مردم و این روزها را نمی دیدم . امید دیوانه بود و به بازی خطرناکی دست زده بود . عبادت بهترین راه برای رها شدن از افکاری بود که مرا تا مرز جنون می کشاند .. گوشه قالی را بالا زدم و تیمم کردم و نماز خواندم . تمام آیه هایی را که حفظ بودم خواندم و با خدا راز و نیاز کردم . راه نجاتی طلب کردم و از خدا خواستم کمکم کند تا آبرویم بیشتر از این نرود . اگر خودکشی گناه نبود بهترین راه ممکن در ان وضعیت بود . اگر همه چیز عادی پیش می رفت امشب ستاره مجلس و در کنار حمید بودم و اکنون در برهوتی که تمام مسیرهای زندگی را مسدود می کرد وامانده بودم . زندگیم از مسیر خود منحرف شده بود و هر لحظه امکان سقوط و ویرانی می رفت .
آفتاب غروب می کرد و من همانطور سرگردان و تنها بودم . با تاریک شدن هوا ، ترسی شدید بر من غلبه کرد . از امدن امید در هراس بودم
ناگهان در باز شد و او به اتاق وارد شد . ساندویچ و. نوشابه ای در کنار میز تخت گذاشت . صورت خود را با چادر پوشاندم تا نتواند مرا ببیند . بی حرف از در بیرون رفت . برخاستم و ساندویچ و نوشابه را به در کوبیدم و فریاد زدم : ازت متنفرم . دیوونه . احمق . این دفعه من می کشمت . نمی ذارم آب خوش از گلوت پایین بره . تو یه بدبخت بی دست و پایی که نمی تونی خوش بختی دیگرون و ببینی
هیچ صدایی در ویلا نبود . اتاق در تاریکی وحشتناکی فرو رفته بود . در گوشه ای کز کردم تا بخوابم ؛ اما چهره مادر ، حمید ، حوری و همه اطرافیان یپش چشمم رژه می رفتند . امکان پس زدن ان تصاویر نبود . با صدای باد که به در و پنجره می خورد با وحشت فکر کردم که الان امید می آید و فکر پلیدی را که دارد اجرا میکند تا نهایت پستی و بی وجدانی خود را نشان بدهد . از ترس به ***که افتادم . قلبم می خواست از دهانم بیرون بزند . نمی دانم چه مدت طول کشید که بی هوش افتادم . از ضعف و ناراحتی اعصاب چنان افتادم که دیگر هیچ چیز به یادم نماند . در فراموشی مطلق فرو رفتم
وقتی چشم گشودم باور نمی کردم طلوع افتاب را می بینم ؛ اما حقیقت داشت و دیروز با تمام اتفاقات و هراس هایش پایان یافته بود . من با عبور از دیروز به امروز رسیدم . خدا را شکر کردم
از پنجره به بیرون نگاه کردم . باران می بارید . باز ضعف کردم و بی حال نشستم . نمی دانستم چه وقتی از روز است و امید کجاست و تا کی میخواست مرا در انجا اسیر خود کند
ساعتی بعد در باز شد و امید با چهره ای خسته و به شدت گرفته و مغموم آمد ، پیدا بود که تا صبح نخوابیده
_ می تونی بیای بیرون
وقتی سکوتم را دید گفت : میخوام بر گردونمت خونه
حیرت زده نگاهش کردم اون واقعا جدی بود با عجله و قبل از آنکه پشیمان شود برخاستم
حالت یک اسیر را داشتم و چاره ای جز حرف شنوی نمی دیدم . به دنبال او بیرون رفتم . با اشاره به گوشه ای از سالن گفت : اگه میخوای آبی به دست و صورتت بزن . به طرفی که اشاره کرد رفتم . با عجله آبی به صورتم زدم با وحشت در اینه به چهره متورم از اشکم خیره شدم در آن لحظه ان چهره برای من چه قدر غریبه و متفاوت بود. بیرون آمدم . امید همانطور در وسط سالن ایستاده بود. با دیدن من به طرف در خروجی براه افتاد. در ویلا را قفل کرد و به طرف اتومبیل رفت و در را باز کرد
با ضعف و بیچارگی سوار شدم . امید دور زد و به راه افتاد . دیگه واقعا برایم مهم نبود کجا می رود ومیخواهد چه کار کند . کار از کار گذشته بود من در حکم دختری رسوا بودم . در سکوت و برخلاف گذشته آرام رانندگی می کرد . به تهران رسیدیم و دقایقی بعد به خانه باور آن مشکل بود . برگشتم و نگاهش کردم . سر خود را روی فرمان گذاشته بود . جرات پیاده شدن نداشتم . بعد از لحظاتی سرش را بلند کرد و گفت : برو
کجا باید می رفتم و چه طور می رفتم ؟ نه . در خود قدرت اینکار را نمی دیدم . از اتفاقانی که روز گذشته تا کنون برای خانواده ام افتاده بود بی خبر بودم . نمی دانستم مادر در چه حالیست . حاج آقا و حوری و اقوام در من چه فکری می کردند ؟ حالا با چه رویی در میزدم و می گفتم : سلام . من اومدم ؟! کاش مرده بودم . امید متوجه حالم شد. پیاده شد و در را باز کردم و گفت : بیا پایین
ناچار پیاده شدم . امید زنگ در را زد . صدای زری خانم بود. امید زیر چشمی نگاهم کرد ؛ امام ن توان آنکه بگویم باز کن را نداشتم . اصلا دلم نمی خواست این در لعنتی باز شود . امید گفت : زری خانم به خانم بگو حمیرا اومده
صدای جیغ زری خانم آزار دهنده بود : وای ! وای ! خانم جون ، حمیرا خانم پیدا شد . مژده بدید
در دل گفتم : باید هم مژدگانی بگیری . دختری بی آبرو اومده
هر دو به حیاط رفتیم . مادر و حوری و حاج آقا خود را به ما رساندن . مادر مرا در آغوش گرفت و با گریه گفت : خدایا شکرت ! دخترم سلامته . شکر . شکر ! سپس کمی فاصله گرفت و گفت : کجا بودی؟
هاج و واج نگاهش کردم . نمی دانستم چه باید بگویم . حقیقت یا ... با حالتی گنگ برگشتم و به امید نگاه کردم. امید سر خود را پایین انداخت و گفت : با من بود ...
مادر با حیرت به طرف من بگرشت تا بداند امید حقیقت را می گفت یا اشتباه شنیده . با ناباوری گفت : حمیرا ، امید چی میگه ؟ جواب بده . نصفه عمر شدم
با خستگی و ضعف به مادر و سپس حوری و حاج آقا نگاه کردم . هر سه منتظر بودند تا جوابی از من بشنوند
امید همانطور سر به زیر ایستاده بود. کاش کمکم کی کرد و پاسخ مناسبی می داد . حاج آقا گفت : دخترم چه اتفاقی افتاده ؟ چرا جواب مادر نمی دید ؟
حیران بودم . مادر شانه هایم را گرفت و تکان داد و فریاد زد : حمیرا حرف بزن
حوری دست مرا گرفت و گفت :حمیرا حالت خوب نیست ؟
دستان حوری گرم بود و انگار در من انرژی دمید . در چشمان مادر نگریستم و آهسته گفتم : حقیقت و گفت . من با اون بودم
مادر با فریاد گفت : یعنی چی که با اون بودی؟ تا بدبخت تر از این نشدم بگو چه اتفاقی افتاده ؟
حاج آقا به امید رو کرد و گفت : لااقل تو حرف بزن . موضوع چیه ؟
امید با کلافگی گفت : حقیقت و گفتم . من حمیرا رو دزدیم . بهتره با تون کاری نداشته باشید . تقصیری نداره مقصر منم
صدای سیلی ای در فضا پیچید . برگشتم و آقای صادقی را دیدم که با نفرت و خشمی که از عمق وجودش برمی خواست گفت : برو گمشو از جلو چشام دور شو . من دیگه پسری به اسم تو ندارم
مادر با فریاد گفت : چرا با ما اینکارو کردی ؟ چه بدی در حق تو کرده بودیم که آبرومون و بردی؟ برای چی؟
مادر به طرف امید هجوم برد . با وجود ضعفی که داشتم به زحمت جلو مادر را گرفتم . حوری نیز به کمک من شتافت
_ ولم کنین . من باید بدونم که چرا اینکارو کرده
حوری به مادر التماس میکرد : مامان تو رو خدا بذارید بره !
آقای صداقی قلب خود را گرفت و بی حال شد .امید به طرف او خیز برداشت تا کمکش کند. حاج آقا با دست مانع شد تا امید جلو تر نرود و با صدایی ککه به زحمت از قفسه سینه اش بیرون می امد گفت : برو گمشو . فقط برو
امید برگشت و بیرون رفت . مادر و حوری به طرف حاج آقا رفتند و او را به خانه بردیم و روی تخت خواباندیم . مادر به طرف تلفن رفت تا دکتر خبر کند . بی حال به اتاق خود رفتم یک آن چشمانم سیاهی رفت و به زمین فرو پاشیدم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 14-1
وقتی چشم گشودم وزنه ای به دستم آویزان بود.به بالای سرم نگاهی کردم . قطرات سرم با حوصله می چکید . به یاد نمی اوردم چه کسی در چه زمانب آن را وصل کرده . مثل چوب خشکیده به رخت خواب چسبیده بودم . سردرد و سرگیجه رهایم نمی کرد . حوری بالای تخت نشسته بود و گریه می کرد . دستم را گرفت و بوسید و گفت : حمیرا ، تو رو خدا خوب شو !
با بی حالی نگاهش کردم و گفتم : خوبم . گریه نکن
و او بیشتر گریه کرد و گفت : این چه بلایی بود سرمون اومد ؟ چرا اینطوری شد ؟ ...
لحظاتی بعد مادر به اتاق امد . با مهربانی پیشانی ام را بوسید و با نگاهی به حوری گفت : کفتم مواظب حمیرا باش نشستی گریه میکنی ؟ برو تو اتاقت
حوری بیرون رفت مادر کنارم نشست و پرسیدم : آقای صادقی حالشون خوبه ؟
_ بهتره اون هم نگران توست . حالت چطوره ؟
_سر درد دارم
بعد از لحظاتی با ناله گفتم : مامان شما ناراحت نیستید ؟
_ چرا ناراحت توام که الان مریضی . به دکتر گفتم تو بیمارستان بستریت کنیم قبول نکرد و گفت احتیاجی به اینکار نیست
_ مامان میشه کمی با هم حرف بزنیم ؟
_ برای حرف زدن وقت زیاده . فعلا سلامتی تو مهمتره . باورم نمیشه دوباره می بینمت . هر لحظه منتظر خبر شومی بودم . خدا می دونه چه قدر نذر و نیاز کردم تا تو رو به سلامت ببینم
مادر در آغوشم گرفت و گفت : هیچ چیز برام مهم نیست فقط سلامتی تو از همه چی برام با ارزش تره
در حاله که اشک می ریختم صورت خود را برگرداندم . مادر متوجه شد که احتیاج به تنهایی دارم . آهسته بیرون رفت و من باز خوابیدم .
یک هفته در اتاق ماندم . قدرت نداشتم از رخت خواب بلند شوم . ضعف و سستی می خواست مرا از پا در آورد . فقط وقت نماز به کمک حوری بلند می شدم و دوباره می خوابیدم . دکتر چند بار به عیادتم آمد . مادر غیر از خودش و حوری به هیچ کس اجازه نمی داد به اتاقم بیاید ؛ تلفن ها قطع و سکوت بر خانه حکم فرما بود . بعد از چند روز حاج آقا امد و با گریه بیرون رفت . از اندوه او که آمیخته با شرمساری بود بر آشفتم . می خواستم حرف بزنم . دلم می خاوست بگویم که گناه پسرش ربطی به او یا هیچ کس دیگر ندارد تا شاید کمی از عذاب وجدانش کم شود . بارها خواستم از مادر راجع به اتفاقاتی بپرسم که بعد از رفتن من رخ داده بود . از حمید ، از اقوام ، از همه کس ؛ اما جرات پرسشی را نداشتم و می دانستم مادر ان را به وقت مناسبی موکول کرده بود.

***
ده روز گذشت . کم کم ضعف و سستی از من دور می شد و فقط به نقطه ای خیره می ماندم . بدتر از آن این بود که نمی توانستم فکر کنم . انگار مغزم کوچک و تهی شده بود . بعد از ظهر آقای صادقی به اتاقم آمد و در کنارم نشست و گفت : اجازه بده دستت و ببوسم
دست خود را پنهان کردم و گفتم : خجالتم ندید
_ دخترم چطور این ننگ و از خودم پاک کنم ؟
_ شما مقصر نیستید
_ چرا من مقصرم . باید به روحیات اون توجه می کردم . باید می فهمیدم ممکنه کار خطایی ازش سر بزنه . دخترم چقدر شرمنده ام ! فقط خدا می دونه گرفتار عذاب وجدان بدی شدم
برای اولین بار دست او را گرفتم . گرم و مطمئن بود. لبخندی زدم . حرفی برتی گفتم نداشتم
_ کاش اینقدر با گذشت و مهربون نبودی ، کاش ...
سر خود را روی دستانم گذاشت و باز گریه کرد . بعد از رفتن آقای صادقی مادر آمد و گفت : حمیرا ، حاج آقا میخواد شکایتی بنویسه . اومدم به خودت هم خبر بدم
نیم خیز شدم و گفتم : چه شکایتی ؟
_ از امید
_ نه ! ممکن نیست
_ چرا ممکن نیست ؟ باید ادبش کنیم . تا حالا هم دست نگه داشتیم تا حال تو بهتر بشه
_ مامان بشتر از این آبرو ریزی نکنید . نذارید توی دهن ها بیفتم
_ به این راحتی نمیشه از گناهی که کرده بگذریم . حاج آقا برای این کار مصره .
_ خودم با حاج آقا حرف می زنم
_ حمیرا نمی خوام بگم آبرومون رفته ، اما بعد از این ماجرا پرا ها و اما ها زیاده . بخواهی نخواهی مردم حرف میزنن . اگه کوتاه بیایم فکر میکنن ریگی به کفش خودته
_ اگه شکایت کنیم به نظرتون چیزی عوض میشه ؟ جز اینه که بیشتر توی دهن ها بیفتم و هر دم و ساعت بگن چی شده و چی کار کردید ؟ بذارید فکر کنن ریگی به کفش من بوده . دیگه برام مهم نیست
مادر بعد از لحظاتی سوت با هراسی آشکار گفت : اگه برت اتفاقی افتاده به من بگو ؟
متوجه منظور مادر شدم . از خودم بدم آمد . احساس پوچی و حماقت در وجودم رخنه کرد دستانم را از حرص مشت کردم . مادر با نگرانی منتظر شنیدن جواب بود. گفتم : نه
مادر نفس راحتی کشید و گفت : مطمئنی ؟
_ مامان این چه حرفیه می زنید ؟ دیگه من و یاد هیچ چیز نندازید . راحتم بگذارید
سرم را روی زانوانم گذاشتم و گریه کردم
_ حمیرا جان به جان خودت منظوری نداشتم . منم مادرم ، نگرانت شدم . باور کن . اگه مساله ای هم بود بازم تو همون دختر پاک و نجیب خودم بودی . هر جوری که بخوای حمایتت می کنم
با فریاد گفتم : برید بیرون . من احتیاج به حمایت کسی ندارم . نمی خاوم هیچ کس و ببینم . راحتم بگذارید
مادر بیرون رفت و در را آهسته بست
در تنهایی به چه چیز باید فکر میکردم ؟ دلم میخ واست به نتیجه ای از سرنوشت شومی که داشتم برسم ، بازی سرنوشتی که میخواست مرا نابود کند . چه باید می کردم ؟ چطور باید زخمی را که به قلب و احساس و روانم وارد شده بود ترمیم می کردم ؟ چرا خداوند چنین چیزی را برای من مقدر کرده بود ؟ من که میخواستم خوب باشم و خوب زندگی کنم ، می خاوستم زندگی آرام و دور از هیاهو داشته باشم . چرت ؟ چرا ؟ چرا؟ چرا امید با من اینطور کرد ؟ می خواست انتقام چه چیزی را از من بگیرد ؟ انتقام نجابت و ایمانم را ؟ انتقام 22 سال زندگی که با تمام خوبی ها و بدی ها به سلامت گذرانده بودم ؟ با چه چیزی می توانستم آن را پاک کنم و دوباره خودم باشم ؟ من گم شده در احساس خود بودم . هیچ حسی نداشتم ؛ نه انتقام ، نه امید و نه .. از چهه چیز خالی بودم ؛ خالی از هر چیزی که برای بقای زندگی نیاز داشتم . درحالیکه از پنجره اتاق به درختان عریان حیاط چشم دوخته بودم و حسرت گل های باغچه حاج آقا را داشتم فقط گل یخ دیدم . سردم شد . شالی به دورم پیچیدم و به آسمان گرفته زمستان چشم دوختم
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 14-2
کسی امد . شاید مادر بود ، شاید حوری . چندان مهم نبود . آنها می امدند و می رفتند . چه اهمیتی داشت ! دست کسی مثل پیچکی نرم به دور گردن من حلقه زد از سبزی دستانش باورم شد و برای لحظه ای شوق زندگی به سراغم امد . با بی حالی گفتم : حوری بازم حوصلت سر رفت ؟
صدایی نشنیدم . آرام برگشتم و سیما را دیدم . چه بوی آشنایی داشت ! همیشه آمدنش چقدر خوب بود و حالا بهتر از همیشه ! با دیدنش دلتنگی ام سر باز کرد و در آغوش او گریه سر دادم و سیما نیز گریه می کرد . بعد از دقایقی از یکدیگر جدا شدیم
_ حمیرا چرا من و بی خبر گذاشتی ؟ چرا جواب تلفنم و نمیدی؟
_ من تو این دنیا نیستم . نمی دونم کجام . همه برام غریبه شدن
_ حتی من ؟
_ با اومدنت حس خوب روزهای گذشته برام زنده شد
_ پس تو زنده ای . تو همین دنیا . با تمام بی وفایی هاش هنوز نفس می کشی و می خوای زندگی کنی . مثل همیشه خوب و پاک
_ نه ! من خوب نیستم
_ تو رو خدا این حرف و نزن . تو همیشه الگوی خوبی برای من بودی . بهترین دوست و آشنای بی ریای من . تو غربت این شهر بی در و پیکر تنها دل خوشیم تو هستی
_ سیما بهای خوب بودن چیه ؟
_ همین که از بدی ها به سلامت بگذری و بازم بخوای اون ها رو به دست بیاری .
_ اما دیگرون نمی زارن خوب باشم . می خوان بد باشم و بی آبرو
_ دیگرون نباید برای تو آهمیتی داشته باشن . اصل موضوع وجود خودته . قلب و روحت که پر خوبی و نجابته
با گریه گفتم : سیما کمکم کن . تو رو خدا کمکم کن ...
***
_ مامان فکر میکنم وقتش رسیده که برام از همه چیز حرف بزنید
_ نمی خوام با حرفهای گذشته اعصابتو به هم بریزم
_ باید بدونم ؛ شاید آروم تز بشم . باید بدونم چی دور و برم گذشته . اگه همنطور تو بی خبری باشم دق میکنم . من تحمل شنیدن دارم
مادر اهی کشید و گفت : خودت که بهتر میدونی اینجور مواقع چی میشه و چه حرفهایی پیش میاد . ساعتی که فرشته تلفن کرد و خبر داد که تو نیستی جیغی کشیدم و در واقع پس افتادم . حاج آقا و حوری مدام به تلفن همراهت زنگ می زدند . حمید اومده بود و فکر می کرد ما از چیزی خبر داریم و از اون مخفی میکنیم . قسم خوردیم که خبر نداریم . خودش و به در و دیوار می زد . به پلیس تلفن کردیم و آدرس و مشخصات دادیم . حاج آقا ما رو دلداری میداد و می گفت شاید جایی رفته و به زودی برمیگرده اما من نمی تونستم خودمو قانع کنم . می دونستم حادثه شومی اتفاق افتاده . حمید داد می زد و به زمین و زمان فحش می داد هر چی حاج آقا تلاش می کرد تا اون و آروم کنه فایهد نداشت . بالاخره گفت : تو خونه من داد و هوار نکن . نمی بینی حاج خانم حالش خوب نیست ؟ نمی بینی برای دخترش نگرانه ؟ برو بیرون . فعلا که اتفاق نیفتاده ، نه مراسمی شروع شده ؛ نه کسی اومده . تازه اگه حمیرا پیدا بشه این ما هستیم که از شما شکایت می کنیم . بی چاره حاج آقا ! از کجا خبر داشت که چه ماری تو آستینش پرورش داده ؟ حاج آقا و حوری با تلفن به فامیل خبر دادند که یکی از اقوام حمید فوت کرده و مراسم بهم خورده . این بهترین بهونه بود . حمید هم مجبور شد تا قبل از این که دیر بشه همین حرف و متقابلا به خانواده اش بگه
_ الان چی ؟ کسی از ماجرا خبر داره ؟
_ نه . فقط عموت شک کرده . میخواست بیاد تو رو ببینه که گفتم حمیرا کسالت داره و نمیشه اون و ببینید . اما خانواده حمید با وجود فرشته از ماجرا خبر داشتند . پدر حمید تلفن کرد و با عصبانیت که البته حق داشت از من خواست بهای آبروریزی اونا رو بدم ، بهایی که میدانستم با هیچ قیمتی نمیشه پرداخت . با وجود حرف و حدیث ها در اون لحظه فقط اومدن و دیدن دوباره تو تنها آرزوی زندگیم بود.تو امانت عشق من و پدرت هستی ، با چه رویی جواب پدرت و می دادم ؟
گریه مادر مانع حرف زدنش شد
_ مامان همه چی تموم شد و به خیر گذشت . خواهش میکنم گریه نکنید
_ حمیرا هیچ وقت فکر نمی کردم امید پسر احمقی باشه . من نمی بخشمش . از این که باعث شد مسیر زندگی تو عوض بشه عذاب وجدان دارم . اگه یه لحظه پیش بینی این روزا رو می کردم محال بود که ... حالا هم دیر نشده . با حاج آقا صحبت کردم . می خوام برای همیشه برم . با وجود پسری مثل اون موندن من جایز نیست
_ مامان شما و حاج آقا چه گناهی دارید ؟ نباید زندگی تون و بخاطر حماقت هر کسی که فکر میکنید باعث و بانی بوده بهم بزنید
_ دیگه نمی تونم تحمل کنم . نگران آینده تو و حوری هستم . اگه عمو مهدی می فهمید چه خاکی به سرم می ریختم ؟ دیگه آبرویی برام نمی موند تا اون جایی که تونستم طوری زندگی کردم تا به اسم پدرت که روی من بی حرمتی نشه عموت قیم شماهاست . اگه این موضوع به گوشش می رسید کار به شکایت و خیلی چیزها می کشید و حالا حالا ها باید دنبال قضایا می رفتیم .
_ خدا رو شکر که کسی نفهمیده . این یه راز بین ماست
_ چرا نمی خوای شکایت کنی ؟ چرا اینقدر گذشت میکنی؟
_ اولا لذت بخشش بیشتر از انتقامه . ثانیا بحث خانواده و فامیل مطرحه . ما هر قدر هم بخواییم بی سر و صدا شکایت کنیم نمیشه و بالاخره می فهمن . شما هم دیگه راجع به رفتن و ترک کردن حاج آقا حرف نزنید ما تازه به اون عادت کردیم
_ من به حرفای اون فکر روزت فکر کردم . اعتراف به این مساله چندان آسون نیست اما تو حق داشتی . تو و حوری در سنی هستید که آینده تون داره شکل میگیره اما من فکر می کردم شما از آب و گل در اومدید و تصمیم من چندان در وضعیت آینده تون تاثیری نداره
_ این شری بود که از سر من گذشت و الحمدالله به خوبی تموم شد اون می خواست مراسم عقد منو بهم بزنه و موفق شد یک آدم بی پروا و سراپا کینه در واقع اون هیچ نیت دیگه ای نداشت. اشتباه یک آدم دیوونه . تمام زندگی نیست بلکه قسمتی از اونه تا تجربه ما رو زیاد کنه
_ چه تجربه وحشتناکی ! نمی تونم قبول کنم که امید تا این حد عاشق بوده و چطور به خودش اجازه داد تا با سرنوشت تو بازی کنه
_ برای من هم عشق اون عجیب و باور نکردنیه . اما این عشق نیست این دیوونگی و حماقته
مادر در حالیکه بر می خواست گفت : نمی خوام بیشتر از این خستت کنم . بعدا باز با هم حرف می زنیم
سپس پیشانی مرا بوسید و بیرون رفت
حوری به محض رسیدن به خانه اول به سراغ من می امد و حالم را می پرسید و بعد به اتاق خود می رفت . آن روز نیز بلافاصله به اتاق من امد و گفت : حمیرا قراره ما رو ببرن اردو
_ کجا ؟
_ اصفهان . یه سفر یه روزه
_ خوش بحالت . تو هم که عاشق ددری !
_ چی دوست داری برات بیارم ؟
_ هنوز نرفته نقشه خرید میکشی؟
_ حالا تو بگو .. دوست داری صنایع دستی بیارم یا نقره ؟
_ صنایع دستی بیار . جاش توی اتاقم خالیه
حوری آهسته گفت : حمیرا خبر داری امید رفته ؟
_ کجا رفته ؟
_ فرانسه پیش مادرش
_ تو از کجا فهمیدی؟
_ زری خانم بهم گفت
نمی دانم چرا به جای آنکه خوشحال باشم باز تهی شدم و موجی از ناامیدی به سراغم آمد . گفتم : مامان خبر داره ؟
_ اره از من و تو قایم میکنن . خوشحال شدی؟
با خود زمزمه کردم : آره خیلی خوشحالم ...
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 14-3
بالاخره حمید امد . صدای فریاد او تا اندازه ای بلند بود که مرا به پاگرد پله ها کشاند .
_ من باید بدونم تو این خونه چه خبره . این حق منه
مادر گفت : کمی آروم تر . از شما چنین حرکاتی بعیده
_ خانم محترم . شوخی که نیست الان ده روزه که خون خونمو می خوره وهیچ کس نیست جواب بده . من باید حمیرا رو ببینم
از جایی که بودم گفتم : مامان بذارید بیاد بالا
حمید سر خود را بالا گرفت و گفت : چه عجب ! بالاخره یکی پیدا شد که صدای من و بشنوه
به اتاق رفتم و در را باز گذاشتم و مادر ، حمید را راهنمایی کرد . به اتاق پا گذاشت و گفت : می شه در رو ببندم ؟
_ بله می تونید
در را بست و روی صندلی نشست . دقایقی به همان حال باقی ماند ؛ سپس نگاهم کرد و گفت : فکر میکنم خودت باید همه چیز و توضیح بدی
_ چیزی برای توضیح دادن ندارم
_ چطور توضیحی نداری ؟ مگه شوخیه ؟ تو با آبرو و حیثیت من بازی کردی . با قلب و احساسم . حالا با خونسردی تمام میگی توضیحی نداری؟
_ شما هر طور که فکر کنید حق دارید . من مقصرم . اگه می تونید دارم بزنید
حمید با خشم گفت : خیلی دلم میخواد این کار و بکنم . حیف که نمیشه !
_ چرا می شه . دیوار من خیلی کوتاهه
_ تو دیواری نذاشتی که کوتاه باشه یا بلند . حقیقت و بگو . چی شد ؟ کجا بودی ؟
_ حقیقتی وجود نداره . من اشتباه کردم . به درد شما نمی خورم . من دختر خوبی نیستم
_ نمی تونم باور کنم . تو دروغ میگی
_ من دیوونه ام . زده به سرم . خیلی بدبختم . خودم می دونم . تو رو خدا دست از سرم بردار ...
_ حمیرا اگه بدونم ، اگه بدونم اون وقت ...
حمید با خشمی امیخته به نفرت گفت : کار امید بود ؟
لحظه ای جا خوردم . با خونسردی گفتم : چطور همچین فکری میکنی؟
_ فکر نکن خیلی احمقم . از اول هم به این پسره شک داشتم
_ اون نیست رفته خارج .
_ حالا نیست یا از قبل نبود ؟
_ از قبل نبود
_ پس بخاطر اون نخواستی ...
_ نه به خدا ....
_ ببین من اومدم حقیقت و بدونم . تو فقط داری من . از سرت باز میکنی . مگه من مجبورت کرده بودم با من ازدواج کنی ؟ فقط کافی بود به خودم بگی .
اشک از چشمانم سرازیر شد . از جوابدادن مستاصل شدم
_ حمیرا حقیقت و بگو . به خدا می بخشمت
_ کار من قابل بخشش نیست . نمی خواد فداکاری کنی . برو و تنهام بذار
_ من دست از سرت بر نمی دارم . تا نفهمم که چی شده و چی بوده ول کن نیستم
حمید با گام های بلند از اتاق خارج شد . مادر و حوری بلافاصله به اتاق آمدند .
مادر گفت :برای چی گفتی بیاد تو اتاقت ؟ خودت که می دونستی چی میخواد بگه
_ بالاخره چی ؟ باید می اومد . اون حق داره بدونه
_ هیچ هم حق نداره . مساله خصوصی بوده و خانوادگی . هر چی خسارت بخوان می دم .تو نه زن عقد کرده اش هستی و نه تعهدی داری . اگه زن عقدیش بودی حتما الان باید تو کلانتری ها می دویدیم . وقتی من بهت می گم اجازه نداره بیاد از این بالا آویزون میشی و دعوتش میکنی به اتاقت
_ مامان بالاخره اونا هم آبروشون رفته
_ همون ساعت گفتم بگید من مردم و مراسم بهم خورده . چه آبرویی ؟ صد دفعه جواب خودش و خانوادشو با احترام دادیم . دست بردارن . درد خودم کمه . باید جواب این و اون و هم بدم . یک کلام بگو نشده . نخواستم تا تموم کنن
مادر چنان عصبانی بود که دلم میخواست گوش هایم را بگیرم تا صدای فریاد او را نشنوم .
_ هر دم به ساعت می اد متلک بارم میکنه . صداش و میگیره روی سرش . خیلی بی شعوره . مگه شعور به درس خوندنه ؟ هیچ شرم و حیایی از بزرگ ترها ندارن
وقتی دیدم مادر نمی خواست حق را به حمید بدهد ناچار گفتم : مامان شما درست می گید . تو رو خدا اینقدر حرص نخورید
حوری گفت : از اول هم این حمید خان موی دماغ بود
برای آنکه غائله ختم شود گفتم : مامان میخوام برم خونه
مامان با شنیدن پیشنهادم دستی به موهای آشفته اش کشید و گفت : اگه تو بخوی می ریم . حداقل یه مدت از دست حمید خان راحتیم

***
با دیدن اتومبیل ناخود آگاه به لاستیک های ان نگاه می کردم و با خود میگفتم : چه عجب پنچر نیست !
مادر حال مرا مساعد رانندگی نمیدید اتومبیل آژانس خبر کرده بود. با بی حالی روی صندلی عقب اتومبیل افتادم . حوری گفت : فکر خوبی کردی . دیگه خونه مثل زندون شده بود !
_ حوری هیچوقت از خونه ها گله نکن این آدما هستن که اونا رو به هر رنگی که لخوان در می آرن
حوری گفت : مثل خوتع پدر که همیشه سبزه . اما خونه حاج آقا گاهی سبزه گاهی قرمز . از تشبی حوری خنده ام گرفت سرم را روی شانه اش گذاشتم و چشمانم را بستم
با رسیدن به خانه و محله قدیمی ریه هایم را از هوا پرکردم . عطر خوش کودکی در ذهنم جوانه زد و باز مثل مواقعی که از مدرسه می رسیدم پدر را در چارچوب در خانه در انتظار خود دیدم و مادر را جوان و زیبا در آشپرخانه مشغول پخت و پر . و مادر بزرگ را که زیر سایه درخت نشسته بود تا صدای اذت را بشنود و لب حوض وضو تازه کند . آن روزها چقدر آفتاب درخشان و گرم بود ! ماهی کوچک قرمز از دستان من لیز میخورد و در آب حوض می افتاد . نوری خیره کننده در چشمان پدر و مادربرگ بود که چشمان مرا به درد آورد .
صدای حوری مرا به خود آورد : حمیرا رسیدیم . پیاده شو .

***
عمه مهدی و عمه فخری و دایی ناصر و خاله مرضیه و عاطفه به دیدن ما امدند . وقتی متوجه کسالت من شدند علت ان را جویا شدند . مادر توضیح داد : به خاطر فوت یکی از اقوام حمید و به هم خوردن مراسم عقد کمی روحیه حمیرا خراب شده
آنها می گفتند که اتفاق خبر نمیکند . انشالله به زودی باز مراسم عقد را بر پا میکنید
بعد از رفتن مهمان ها از مادر پرسیدم : چرا حاج آقا نیومدن ؟
_ برای راحتی تو نیومد ؟
_ من را حتم . تلفن کنید حاج آقا بیان . وقتی همه با هم هستیم ایشونم باید باشه
مادر چندان رغبتی به اینکار نداشت. حوری گفت : من الان زنگ می زنم
آن شب حاج آقا صادقی امد . هنوز کسل و افسرده بود و از شوکی که به او دست داده رها نشده بود و با مصرف دارو خود را سراپا نگه میداشت
بعد از ده روز به خانه برگشتیم . مدرسه حوری دور بود و برای رفت و امد مشکل داشت . سیما و ترانه و رویا به دیدنم امدند . تمام خبرهای جدید دانشکده را مو به مو می دادند . سر به سر من نمی گذاشتند و از استاد محبوب دانشکده حرفی نمی زدند . رویا از نامزدی برادر خود حرف میزد که به زودی برگذار می شد و ترانه از خواستگاری مسن که پیدا کرده بود ! سیما عمدا با لهجه مشهدی از سفر خود به آنجا حرف میزد و باعث خنده ما می شد . می دانستم که به زودیسر و کله حمید پیدا می شد و بالاخره دو هفته بعد او با دسته گلی به دیدنم امد . ظاهرا آرام تر از قبل شده بود.
نمی دانستم چگونه در حضور او بنشینم و رفتار کنم . مادر سر سنگین احوال پرسی کرد و بیرون رفت
_ زحمت کشیدید . بابت گل ها ممنونم
_ زحمتی نیست . میخواستم حالت و بپرسم
_ شکر خدا . چند روزی به خونه قدیمی رفتیم . کمی بهتر شدم
_ خوشحالم که سر حال تز از قبل می بینمت
حمید بعد از لحظاتی سکوت گفت : حمیرا خیلی سعی کردم فراموشت کنم اما نتوانستم . نمی تونم ازت بگذرم . ترجیح میدم همه چی رو به فراموشی بسپرم و دوباره شورع کنیم
_ شما همیشه نسبت به من محبت داشتید ، اما من هنوز نتونستم با خودم کنار بیام . چطور می تونم شما رو قبول کنم ؟ اگه باز باعث وبانی اون بشم ککه به احساس شما لطمه بخوره هرگز خودم ونمی بخشم
_ من برخلاف عقیده خانواده ام تا هر زمان که بخوای منتظر می مونم
_ خانواده شما حق دارند. بهترین راه توجه به خواسته و نظر اونهاست
_ خانواده ام از چیزی خبر ندارن. فقط ظا هر قضایا رو می بینن .برای من وجود تو ارزش داره
_ چرا بازم میخواید ریسک کنید ؟ شما هنوز از واقعیت ماجرا با خبر نیستید
_ خیلی مصر بودم که بدونم . با خودم خیلی فکر کردم و دیدم اگه حقیقت و بدونم در اصل چیزی برای من عوض نمیشه و من هنوز با تمام وجودم می خوامت
_ کاش مصر بودید و حقیقت و کشف میکردید
_ خودت گفتی حقیقتی وجود نداره
_ اگه قراره آیندتون و با من بسازید مسلما حقایق زیادی وجود خواهد داشت
_ خوب بگو حاضرم گوش بدم
_ من حرفی ندارم فقط نظرمو گفتم
_ حمیرا می فهمی چی داری میگی؟
_ بله می فهمم . می فهمم که میخوایید با منت گذاشتن بر سر من باز با من ازدواج کنید . میفهمم که شجاعت اون و ندارید تا حقیقت و بدونید و میخواهید به اصطلاح آبروی مرا بخرید . من نیازی به فداکاری شما ندارم
_ منتی نیست
بی اختیار فریاد زدم : چرا هست . من تمام عمر باید نگاه تحقیر امیز شما و خانوادتونو تحمل کنم . این امکان نداره . من می خوام راحت زندگی کنم چون خودم و بد نمی دونم اما دیگه هیچ وقت نمی تونم این و به شما ثابت کنم
_ احتیاجی نیست ثابت کنی . من اونقدر به تو علاقه دارم که حاضرم هر کجا بگی ببرمت تا اینطور قضاوت نکنی
_ کجا باید برم ؟ میخواهید با مخفی کردن من بیشتر از این به لکه ننگی که فکر میکنید گریبانگیرم شده دامن نزنید ؟ نه حمید خان من میخوام بین همین آدما باشم ، سرم بلند باشه و همه به بودنم افتخار کنن ؛ اما با این پیش داوری های شما من سر افکند و بدبخت خواهم شد
_ حمیرا کمی واقع بین باش . مثل دختر کولی ها حرف نزن . چرا هر حرف من و توهین به خودت میدونی؟ تو هر سازی بزنی من با اون می رقصم این قول و میدم . ما هنوز فرصت داریم .کمی فکر کن.
_ سعی می کنم به حرفاتون فکر کنم
_ میشه بازم به دیدنت بیام ؟
_ هر وقت مایلید تشریف بیارید .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 15-1
بهار آمده بود ؛ اما در قلب من هنوز زمستان بود و گرمایی حس نمی کردم . از دید و بازدیدهای روزهای عید منزجر شده بود و انزوا بهترین تسکین دهنده برای درد من بود غم ، درد ، آشفتگی همبستر شبهایم بود و ناامیدی و افسردگی همگام روزهایم . وقتی دختران را با شادی و خنده در کنار هم میدیدم حسرت نگاهم دو چندان می شد . حمید با سبد گلی زیبا به دیدنم آمد . هنوز با هزاران امید نگاهم میکرد و منتظر بود جوابی به او بدهم . نمی خواستم بحث های گذشته تکرار شود ؛ چرا که نتیجه ای نداشت و فقط مرا خسته تر میکرد . حمید از من خواست تا برای گردش بیرون برویم . قبول نمی کردم اصرار میکرد و مدام پیشنهادش را تکرار میکرد . برای اخر هفته با هم قرار گذاشتیم تا همراه حوری به سینما برویم . آقاس صادقی مدام به حالت های من توجه می کرد و با هر بار آمدن حمید گل از گل او می شکفت . می دانستم اگر پیوندی دوباره برقرار می شد آقای صادقی بیشتر از همه خوشحال بود و از عذاب وجدانی که داشت اندکی کاسته می شد . حوری علاقه ای به حمید نداشت و صرفا بخاطر من ما را همراهی میکرد . فکر میکردم بعد از ان اتفاقات شوم حوری با دیدی دیگر به حمید نگاه میکند ؛ اما او دلیلی نمیدید که تغییر عقیده بدهد.

***
بعد از دیدن فیلمی لطیف و عاشقانه ساعتی در خیابان ها گشتیم و برای خوردن شام به رستوران رفتیم . حمید میخواست جوی صمیمی برقرار کند که در اینکار چندان موفق نبود . دلم برای او می سوخت . با اینکه خانواده اش مخالف این رفت و امد ها بودند خود را به زحمت می انداخت و مرا همراهی میکرد .
وقتی به خانه رسیدیم گفت : حمیرا الان سه ماهه من و منتظر گذاشتی . ترم قبل دانشگاه و از دست دادی . زیادی تو خودت هستی . تا کی میخوای بدون هیچ شوقی زندگی کنی ؟ من کمکت می کنم تا درس های عقب مونده تو جبران کنی . دلم میخواد باز انگشتری رو که برا خریدم توی دستات ببینم . دلم میخواد به جای شما تو باشم
در حالیکه به حرف های او فکر میکردم گفتم : فرصت کوچیکی می خوام فقط یه فرصت دیگه
_ تو همیشه فرصت داری . این منم که طاقتم کمه . شب خوش !
به خانه وارد شدم و نزد مادر رفتم . او در آشپزخانه بود و همراه زری خانم وسائل شام را جمع می کرد . با دیدن من گفت : حمیرا اومدی ؟ خوش گذشت ؟
روی صندلی نشستم و گفتم : بد نبود . جای شما خالی
_ حوری کجاست ؟
_ رفت لباساش و عوض کنه
مادر سینی چای را به دست زری خانم داد و به این بهانه او را از آنجا دور کرد و رو به روی من روی صندلی نشست و گفت : خوب تعریف کن . چی کار کردی؟
_ مامان ، با حمید چیکار کنم ؟
_ نمی دونم هر چی خودت صلاح می دنی
_ منتظر جواب قطعی از طرف منه ؛ اما من هنوز ...
_ می فهمم اگه بگی نه یجور اشتباه کردی و اگه بگی آره صد جور اشتباه
_ پس از نظر شما منتفیه ؟
_ من همچین حرفی نزدم . حمید پسر خوبیه و تو رو دوست داره . اگر قراره جوابت منفی باشه زودتر بگو ؛ چون رفت و امد اون به اینجا صورت خوشی نداره
مادر با زبان بی زبانی میخواست نظر خود را که منفی بود اعلام کند
_ اگه بگم نه ، گذشته ها تقریبا با اون دفن میشه . اگه بگم آره خاطزاتم هر لحظه پیش چشمم پر رنگ می شه
_ همین طوره ؛ اما حمیرا این حرف هاییه که من و تو می زنیم . اصل کار عشقیه که تو هنوز نسبت به حمید پیدا نکردی و گرنه حاضر به همه جور از خود گذشتگی می شدی و خودت و به آب و آتیش می زدی
_ همین مساله من و می ترسونه . اگه بعد ها نتونم به اون دل ببندم و خوش بختش کنم چه اتفاقی میافته ؟
_ هر چه زودتر تصمیم خودت و بگیری بهتره . این بنده خدام تکلیفش روشن می شه و به زندگیش می رسه
من کاملا منظور مادر را می فهمیدم . او نمی خواست بعد از اتفاقات پیش امده حمید داماد او باشد . برخوردهایی که حمید با مادر داشت و حرف هایی که در رابطه با نبود من زده بود هنوز در گوشش صدا میکرد و از نظر او چندان خوشایند نبود در ابتدای کار چنین برخوردهایی صورت بگیرد ؛ اما در کنار تمام این ها مادر از احساس قلبی من نیز با خبر بود و همواره نگران آن که چرا عاشق نیستم و چنین سرد و بی احساس هستم

***

تلفن همراهم زنگ زد شماره نا آشنا بود . ان را روشن کردم و گفتم : بفرمایید
_ سلام ویدا هستم
با خود زمزمه کردم : ویدا ... کدوم ویدا ؟
با صدایی آرام گفت : دختر خاله امید
_ اه شمایید ؟ حالتون خوبه ؟
_ مرسی . مادر حالشون خوبه ؟
_ خوبن . سلام می رسونن . امرتون ؟
_ حمیرا خانم اگه ممکنه می خواستم شما رو ملاقات کنم
_ مساله ای پش اومده ؟
_ نه گران نشید .
_ می تونید تشریف بیارید منزل
_ بهتره اونجا نیام . آدرش کافی شاپی رو میدم و ساعت شش منتظر شما هستم
لحظه ای اندیشیدم . با سکوتم ویدا متوجه تردیدم شد . گفت : مطمئن باشید زیاد وقتتون و نمی گیرم
_ اشکالی نداره
_ در ضمن اگه تنها باشیم بهتره
ویا آدرس و داد و خداحافظی کرد . از خود متعجب بودم که چرا از انها هیچ کینه ای به دل ندارم . چرا حس انتقامی در من نبود ؟ نه تنها از شنیدن صدای ویدا ناراحت نشدم بلکه حس خوشایندی به من دست داد . نا خود آگاه برای ساعت شش لحظه شماری میکردم .

***
سر ساعت خود را به جایی که قرار داشتم رساندم . ویدا در گوشه ای نشسته بود و با نی دورن لیوان مشغول نوشیدن بود. با دیدن من برخاست و دست داد و صورتم را بوسید و دعوت کرد تا بنشینم
_ خوشحالم که می بینمتون . بنا به دلایلی فکر نمی کردم بتونم شما رو ملاقات کنم .
_ شما در حال حاضر برای من ویدا خانم هستید نه وابسته کسی
_ مرسی که من و به خاطر خودم می خواهید نه مسائل حاشیه ای . البته من همونطور که گفتم خبر از چیزی ندارم ولی حدس هایی می زنم که چندان تمایلی به کشف اونها ندارم . به نظرم هر کس تا زمانی که مایل باشه حق محفوظ نگه داشتن مسایل خصوصی خودش و داره ، من به خاطر علاقه ای که به امید دارم و اون و مثل برادرم دوست دارم به اینجا اومدم
پیش خدمت نوشیدنی اورد و ظرفی شیرینی روی میز گذاشت . ویدا گفت : نمی خوای چیزی راجع به امید بپرسی ؟
و در چهره من دقیق شد
_ سوالی ندارم . در واقع به احترام شما اینجا اومدم و امید از نظر من ارزش کوچکترین پرسشی رو نداره
_ همون طور که گفتم من خبر از چیزی ندارم اما با جواب شما تقریبا خیلی چیز ها برام روشن شد . نوشیدنی تون گرم شد
کمی از آن را خوردم . ویدا پاکت نامه ای مهر و موم شده از کیف خود بیرون اورد و روز میز گذاشت و گفت : این امانتی بود که باید به شما می رسوندم .
_ چی هست ؟
_ ظاهرا یه نامست . از طرف امید
_ برام مهم نیست . به خودش برگردونید
_ اگه امید اون قدر محکومه که میگید حداقل فرصت بدید تا از خودش دفاع کنه
با حالتی عصبی به نامه و سپس به ویدا نگاه کردم و فتم : نه !!
ویدا دست مرا فشرد و گفت : برای اخرین بار ... !
_ نمی تونم . هر خبر و حرفی از اون من رو تا حد جنون می کشونه . شما خبر از چیزی ندارین . نمی تونم بگم که چی شده و چی گذشته
سوزش اشک به روی گونه هایم لغزید . ضعفی شدید از شنیدن نام امید و هر چه یاد اور گذشته بود مرا در بر گرفت . نباید با ویدا قرار می گذاشتم . وقتی هنوز نتوانستم لحظه ای از گذشته غافل شوم نباید به ان دامن می زدم . با دیدن ویدا خاطرات نه چندان دور دوباره جان گرفت و حس می کردم امید در نزدیک ترین حد ممکن به من قرار داره و تنها این منم که قدار به دیدنش نیستم . نه حس ترس بود و نه کینه و نه عشق . اما هر چه بود مثل امواج دریا قلب و روحم را به تلاطم می کشاند و هیجان کاذبی را در وجودم بر می انگیخت . هیجانی که چندین ماه بود از وجودم رخت بر بسته بود و اکنون به یک باره مرا به بازی با امواج احساسم فرا می خواند
_ متاسفم که ناراحتت کردم . اگه فکر می کنی تحمل خوندنش و نداری اشکالی نداره . اون و بر می گردونم
نامه را برداشت و در کیف خود گذاشت . بعد از لحظاتی دستم را به طرف او گرفتم و گفتم : می خونم
ویدا لبخندی زد و ان را در دستم گذاشت

***
بعد از جدایی از ویدا به پارکی در همان حوالی رفتم و روی نیمگتی نشستم . با دستانی لرزان پاکت نامه را از کیف خارج کردم . چند لحظه به آن خیره شدم . تردید داشتم . آنی می خواستم آن را باز کنم و دوباره پشیمان میشدم . در واقع شجاعت باز کردن ان را نداشته باشم مرا بر سر دوراهی قرار میداد ؛ هراس از خواندن خیلی چیزها که شاید ظرفیت پذیرفتن انها را نداشتم ؛ اما وسوسه بر انکارهایم چربید و دیگر امکان نخواندن آن نبود

سلام .
سلامی غریبانه از غربتی سرد و به دور از هر آشنایی ، تنها و تبعید شده به گناه عاشقی ، به گناه سد راه تقدیر دیگران شدن و من گناه کاری هستم که خود را بی گناه می دانم چرا که جرم عاشقی نزد خدا گناه نیست
چطور زمانی که آسمان قلبم خالی وسرد بود خداوند تو را سر راهم قرار داد و تو تک ستاره قلب و روحم شدی و باور کردم که تو همان تقدیر الهی من هستی ؟
بارها پدر برایم از تو حرف زده بود ؛ از خانمی و شخصیت و غرورت . چندان اهمیتی به حرف های پدر نمیدادم ؛ چون مسائل خانوادگی جذابیتی برام نداشت . وقتی پدر گفت تو حاضر نیستی با اون ها زندگی کنی به پدر گفتم که با دختری لج باز سر و کار داری که به هیچ صراطی مستقیم نیست
تا آن روز که تو را برای اولین بار دیدم . باور نمی کردم حقیقتی . اگر حقیقتی آنجا چه می کردی ؟ شبیه موجودی زمینی نبودی . مثل الهه ای بودی که ناگهان در خانه ما ظهور کرده ؛ الهه ای که ارزش پرستیدن داشت . نگاهت کردم نه از سر هوس بلکه از سر کنجکاوی که در ان لحظه گریبانگیرم شده بود . وقتی برگشتی و متوجه حضور من شدی خشمی مهار نشدنی در نگاهت بود که مثل خنجری میخواست قلبم را صد پاره کند . به اتاقم رفتم . از حال دگرگونی که داشتم حیرت کردم . برای آنکه بر احساسم غلبه کنم به خود تلقین میکردم من که دختر ندیده نیستم . پس چرا به یک چشم و ابرو خود را باختم ؟ او هم دختری است مثل بقیه...
 

abdolghani

عضو فعال داستان
اما تو برای من مثل بقیه نبودی و همین باعث عذابم بود. با خود عهد کردم که تو را راحت تر از ان چه فکر میکنم به دست بیاورم تا به خود ثابت کنم که اشتباه نکردم و تو هیچ فرقی با دیگران نداری . با مرگ مادربزرگ در میان جمعیت فقط به دنبال تو بودم که با چشمان گریان و چهره ای متاثر و دردمند به هیچ کس توجهی نداشتی و فقط در عزای مادربزرگت غرق بودی و اطرافیان فقط هاله ای از غبار بودند که تو را محاصره داشتن و من در آن هیاهو چقدر وقت داشتم که نگاهت کنم تا شاید خسته شوم و نه سیر ، تمام ان را به حساب کنجکاوی ام گذاشتم اما نمی دانستم که چرا فقط به تو کنجکاوم و برای پس زدن افکار مزاحمم به روش زندگیم برای خود ساخته بودم ، گذاشتم . صد ها دختر می دیدم و دست روی یکی میگذاشتم و تو هم یکی از ان صد ها دختر بودی که شرایط خوبی نیز در کنارم بود تا بی دردسر به تو برسم . بهترین بهانه خویشاوندی ما بود . در حالیکه با هر بار ملاقاتمان می دیدم که از سر احترام و ارزشی که برای من قائل بودی دعوتم را قبول می کردی اما باز نمی خواستم واقعیت را بپذیرم و به کار خود ادامه میدادم .
تا آن روز که با هدیه ای که خریدم خواستم تو را طور دیگری بسنجم ؛ اما مثل همیشه با عکس العملت من را از کاری که کردم پشیمان و نادم کردی و درها را یکی یکی به روی من بستی . وقتی سد راهت شدم و گفتم تو کسی نیستی می دانستم که تو همه کس من هستی و در ان لحظه وقتی توجیهی برای رفتار ها و کارهای خود پیدا نکردم فهمیدیم که احساس من از روز اول اشتباه نبود و من عاشق و دیوانه تو شده بودم و تمام تلاشهایم برای انکه آن را طور دیگری جلوه دهم بیهوده بود . حاضر بودم بمیرم و به عشق تو اعتراف نکنم که مرا ذره ای قبول نداشتی ، اما زنده ماندم و به عشق تو اقرار کردم . حمیرا خیلی سخته که بگم چی بودم و چی هستم . زندگی من اشباع شده از خوشی ها و ولخرجی ها و هر ان چه که تصور میکنی بود
چطور میتوانستم به دختری که نگاهی مغرور و قلبی سخت داشت علاقه ام را ابراز کنم ؟ چطور باید میگفتم که حاضرم به خاطرت هر کاری انجام بدهم فقط اگر تو می خواستی ؟
زمانی که فکر میکردم هنوز قرصت دارم تا همه چیز را درست کنم و به تو بفهمانم که از زندگی خود خسته ام و می خواهم شروعی دوباره و خوب داشته باشم خبر نامزدی ات را شنیدم . هیچ کلمه ای در وصف حالم پیدا نمی کنم . در واقع دلم می خواست کسی پیدا می شد و ان قدر مرا می زد تا به خود بیایم و جنون عاشقی یادم برود.
قرار ملاقات ما مثل کابوس مرگ و زندگی بود ، کابوسی که هر دو را میتوانست برای من به ارمغان بیاورد . تو خیلی رک بودی و همین مساله مرا می ترساند . زمانی که از احساسم با تو حرف زدم و خواستم دنیای من و بسازی تو مثل کوه یخ ایستاده بودی و با جواب ها و نگاهت تحقیرم کردی ؛ اما من باز سماجت کردم و خواستم به تو فرصت بدهم
زمانی که پدر جواب خواستگاریم را داد مثل یک آدم معتاد به خود پیچیدم ف از درد و بدبختی از این که بی چاره دختری شدم که هیچ احساسی نداره و تنها خوشی اش در دنیا ایمان اوست و به ان افتخار میکند . من به اون ایمان قشنگت شک کردم ، چرا که اگه مومن واقعی بودی کمی به اطرافیانت توجه میکردی تا شاید درد دیگران و بفهمی
تو در واقع قرصت همه چیز و از من گرفتی ، فرصت خوب شدن و ثابت کردن خیلی چیزها که به خاطر تو می خواستم انها را بدست بیاورم . اما تو همواره به تفاوت هایی اشاره میکردی که از نظر من ارزش گفتن نداشت
هیچ وقت فکر کردی چرا اتومبیلت پینچر میشد؟ هیچ وقت فکر کردی من تا چه اندازه از خوشی هایم دور شدم ؟ و هیچ وقت فکر کردی که من میخواستم با تو خوب باشم و زندگی کنم ؟ مثل یک آدم
تا آن روز که تو را در حیاط خانه با حمید دیدم . تمام حسادت هایی که از کودکی در وجودم مرده بود به یکباره فوران زد . لحظه ای از نگاه بی تفاوتت که خالی از عشق بود حیرت کردم . هیچ شوری در بین شما دو نفر نبود. یک نوع ارضای روحی پیدا کردم . با خود گفتم :حمیرا تمام این ها را نمایشی برای سرکوب من و احساسم انجام میدهد . اما شب در خلوت اتاقم با یاداوری لبخند ابلهانه حمید باز حسادتی به سراغم امد که تا اعماق وجودم را به آتش می کشاند
مثل زندانی ها ی نا امید از آزادی هر روز خطی در تقویم می کشیدم و منتظر روزی بودم که برای همیشه تو را از دست بدهم و تپش قلبم از حرکت بایستد و روز دفن احساس و آرزویم سر برسد . با تمام دیوانگی هایم خواستم تو را به خودت بیاورم
می خواستم بفهمی که بدون عشق زندگی به پشیزی نمی ارزد و تو خودت را قربانی میکنی . تو را با خودم بردم در واقع دزدیدمت تا دست سارق دیگری به تو نرسد . مثل جواهری بی همتا می خواستم دست نخورده بمانی تا تماشایت کنم ؛ نا یاب و بی خشی
شاید به نظرت کار مسخره و بیهوده ای بود اما در ان موقعیت هیچ راه دیگری به مغزم خطور نمی کرد . فقط باید به هر نحوی که می شد جلو اینکار را می گرفتم و آن را به تعویق می انداختم حتی برای یک روز هم که شده . هیچ وقت از این که تو را دزدیدم و باعث و بانی ان شدم تا مراسم عقدت بهم بخورد احساس گناه نکردم و نخواهم کرد ؛ چرا که مجنونی بودم که طاقت دوری از لیلی را نداشتم و حاضربودم تو را بکشم تا دست دیگری به تو نرسد
بعد از تمام آن اتفاقات شوم تصمیم گرفتم برای همیشه فراموشت کنم و به سوی سرنوشتت رها کنم و خود رهاتر از هر بادبادکی در هوا به پرواز در امدم
امروز که در حال نوشتن این نامه هستم فقط از تو میخواهم از گناهم بگذری . فراموش کن که پسر احمقی از عشق دیوانه شده بود و مبارزه بیهوده ای در پیش گرفته بود . دوباره خودت باش و زندگی کن ؛ آنطور که دوست داری . نه برای دیگران .تو با ایمانت خوشی و انرا دوست داری و فکر میکنی این تمام ان چیزی است که در زندگی می تواند وجود داشته باشد . و من به تو از این بابت حسادت می کنم ، اما کمی هم برای شناخت اطرافیانت به خودت زحمت بده . کاری که تا حالا نخواستی انجام بدی
حمیرا من با عشق تو به نفرت رسیدم . هیچوقت فکر نمی کردم کسی را که تا حد جنون می پرستیدم یکباره با نفرت کنار بگذارم . تو برای من خاطره هستی ، خاطره ای از عشقی نفرین شده و یک طرفه . کاش زمان به عقب بر میگشت و تو آن روز در اتاقت چادر به سر داشتی یا من کور بودم و هیچ وقت تو را نمی دیدم .
کاش زمان به عقب بر میگشت و من بدون هیچ حسرتی ان را پشت سر می گذاشتم . با تمام عشقی که به تو داشتم اکنون برای من تنها خاطره ای تلخ و ویرانگر هستی که هرگز قدار به فراموش کردن آن نخواهم بود.

خداحافظ

نمی دانم چرا گریه میکردم . گریه ام برای چه بود ؟ خوشحالی یا غم ؟ دلم برای امید می سوخت یا برای خودم ؟ احساسی گنگ داشتم . مسخ شده و پریشان باقی ماندم . دلم میخواست نامه را دوباره بخوانم اما انگار سواد خواندن را از دست داده بودم . خدایا چه بلایی سرم آمده است ؟ چرا اینطور شده ام ؟ چرا هیچ حسی ندارم و دلیل گریه ام را نمی دانم ؟ چرا متنفر نیستم ؟ چرل هیچ عکس العملی به نامه امید ندارم ؟ نه خشم و نه حسادت و نه کینه و نه ...
برخاستم و خود را به خانه رساندم . همان طور گیج و گنگ روی تخت افتادم و نامه را از کیفم بیرون اوردم . چیزی در ان بود که هنوز نمی دانستم چیست ؛ مثل یک رمز ، مثل یک صدف در دل مروارید ، مثل کودکی در بطن مادر ، یک نکته بود ، یک چیز تازه که مرا آزار می داد و من در پی کشف ان بودم . مثل جوجه ای که سر از تخم در می اورد و می خواهد بداند کجاست و خودش کیست . حسی تازه بود . ملس بود گس . هر چه بود در این نامه پنهان بود . دوباره ان را خواندم . در واقع کلمه به کلمه ان را می بلعیدم . وقتی به سطر اخر رسیدم نامه را باتمام احساس به سینه فشردم . خدایا چطور نمی دانستم ؟ چرا در خواب بودم و نخواستی بیدارم کنی ؟ تمام خاطرات در پیش چشمانم نقش بست . چرا زمانی به بیداری رسیدم که همه چیز را از دست رفته میدیدم ؟ چطور نفهمیده بودم که دوستش دارم ؟ تمام وجودم پر شد از احساس . ان حس خلا از بین رفت و من پر شدم از عشق و لبریز شدم از خواستن . نامه امید تلنگری بود بر قلب و روحم . و مرا از ان حالت مرده و سردرگم بیرون اورد. من عاشقی بودم که در بی خبری محض یه سر می بردم . نامه را بوسیدم و زمزمه کردم : کاش ر گردی ؛ برای همیشه . آن زمان نفرت تو را با عشق پر خواهم کرد ...
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 16-1
با شوری وصف ناپذیر ، جعبه ای را که مدت ها در پناه کتابخانه آرام گرفته بود بیرون اوردم . آن را باز کردم و بوسیدم و زنجیر را رو به روی آینه بر گردنم اویختم . حوری به اتاق امد و گفت : چرا من و با خودت نبردی ؟ حوصله ام حسابی سر رفت
حوری را محکم بوسیدم . با تعجب گفت : حمیرا چت شده ؟ صورتم درد گرفت
_ هیچی دلم خواست بوست کنم
حوری گردن بند را دید و گفت : وای ! چه گردنبند خوشگلی ! تازه خریدی ؟
آن را با دست نگه داشتم و گفتم : قشنگه ؟
_ خیلی ، البته به تو می آد
دوباره حوری را محکم در آغوش فشردم و گفتم : حوری دوست داری با هم بریم رستوران ؟
_ کدوم رستوران ؟
_ همونجا که استیک با سس قارچ داره
_ تو چت شده ؟ من فکر می کردم از اون جا بدت میاد !
_ اصلا اینطور نیست . فردا حتما می برمت
حوری سر تکان داد و گفت : کاش می دونستم چت شده ! نکنه رفته بودی پیش دکتر روان شناس؟!
ابروانم را بالا انداختم و گفتم : شاید !
_ حرف زدن با تو بی خرده . می رم توی اتاقم
حوری بیرون رفت و بعد از لحظاتی آهنگ آشنا را گذاشت . بی حال شدم و روی تخت به گریه افتادم ؛ گریه برای تمام دل تنگی هایم و برای تمام روزهایی که خود خواهانه از دست دادم ، برای کسی که در دور دست ها به نفرت عشقی میاندیشید و خبر از حال معشوق نداشت
منی که تازه در ابتدای راه بودم مبارزه ای سخت در پیش رو داشتم برای به دست اوردن تمام آن چیزهایی که در کنارم بود و به ان توجهی نکردم . حالا من و امید جای خود را عوض کرده بودیم و این من بودم که می بایست به دنبال او تا هر کجا که می خواست می رفتم تا شاید دوباره مرا ان طور که خود گفته بود بخواهد
سر میز شام مادر و حوری با دقت نگاهم میکردند و هر بار با لبخند من رو به رو می شدند . ظرف ها را جمع کردم و به آشپزخانه بردم . زری خانم چای دم می کرد . مادر به دنبال من امد و گفت : امرووز حمید و دیدی؟
_ نه
_ راستی گردن بندت خیلی قشنگه ! تازه خریدی ؟
_ آره امروز خریدم
_ به من نگفته بودی که میخوای خرید کنی ؟!
_ تصمیم نداشتم . یک دفعه چشمم گرفت
_ کارات عجیب و غریب شده . چند خریدی ؟
لحظه ای به همان حال با قی ماندم . نمی دانستم چه قیمتی بگویم . باید هر طور بود حرف را عوض می کردم : مامان مثل اینکه شما خوشتون نیومده ؟
_ چرا خیلی خوشم اومد . آخه تو همیشه با من طلا می خریدی
با خنده گفتم : می خواستم بگم بزرگ شدم !
به سرعت از آشپزخانه بیرون امدم تا مادر دوباره سوالی نکند و بتوانم سر فرصت قیمتی مناسب برای آن پیدا کنم

***
به سیما تلفن کردم و از او خواستم مقابل دانشگاه منتظرم باشد . ظهر به طرف دانشگاه به را افتادم . مسیری که مدت ها بود نرفته بودم . سیما زیر درختی در انتظارم ایستاده بود . پیاده شدم و او را بوسیدم و گفتم : ببینم سیما این همون جوی نیست که چند وقت پیش قرار گذاشتی ؟
سیما به جوی آب نگاه کرد و به شوخی گفت : نه کمی اون طرف تر بود ! چی شده میخوای اعتراف کنی ؟
_ بهتره بریم یه جای دنج بشینیم
به نزدیک ترین کافی شاپ رفتیم . سیما بی طاقت بود و مدام سوالات جور و واجور می کرد
_ اگه ساکت نشی حرف نمی زنم
سیما دهان خود را گرفت و گفت : از همین الان حرف نمی زنم
_ ممکن نیست تو طاقت بیاری
_ امتحان کن
به فنجان قهوه ام خیره شدم که از ان بخاری دل پذیر متساعد بود . بعد از لحظاتی گفتم : من عاشق شدم !
_ تبریک میگم . بودی یا شدی ؟
_ بودم و حالا بیشتر شدم
_ چیز خوبیه نه ؟
_ چی ؟
_ عاشقی
_ خیلی . یه انرژی خاصی به من داده . احساس زنده بودن می کنم .
_ عاشق حمید شدی ؟
_ نه !
سیما کمی فکر کرد و با چشمانی گرد شده از حیرت گفت : نگو امید ، و گرنه به عقلم شک می کنم
_ چرا ؟
_ اولا تو از اون بدت می اومد. دوما بعد از اون کارش نفرتت بیشتر شد
_ نفرتی در کار نبود . لج بازی بود که با خودم می کردم با احساسی که فکر میکردم مهاره اما یک دفعه سر بیرون آورد
_ امید خبر داره ؟
_ نه ؟
_ نمی خوای بهش بگی ؟
_ نه
_ چرا ؟
_ میخ وام هر وقت خودش برگشت بفهمه
_ اگه هیچ وقت برنگرده چی ؟
_ یه کاری میکنم برگرده
_ چه طور شد به این نتیجه رسیدی که دوستش داری؟
_ با خوندن نامه ای که فرستاده بود فهمیدم امید احساس منو تو اون گنجونده . مثل یک شک بود . در واقع امید و از دست دادم تا بفهمم چه مرگم است
_ منظورت اینه که تا وقتی پیشت بود هیچ احساسی نداشتی به محض دور شدن از تو به این نتیجه رسیدی که دوستش داری
_ فکر می کنم همین طوره که میگی . از بس لجبازم . از بس از خود راضی و مغرور و کله شقم
_ تو چقدر محسنات داشتی و ما بی خبر بودیم حیف اون همه تعریف و تمجید ها که از تو کردم
با اخم گفتم : فوری بل نگیر این خبرام نیست
_ خانوادت چی ؟ فکر کردی ممکنه مخالفت کنن ؟
_ کم کم باید به مادر نشون بدم چی بین ما بوده و چی شده تا فکرش و عوض کنم . حوری هم که عاشق امیده
_ باور نکردنیه ! حمیرا مطمئن باشم این حرفها از دهن تو در می امد ؟
_ می ترسم واقعا اون طور که نوشته از من متنفر باشه
_ من نمی دونم تو نامه چی نوشته ؛ اما امید اون قدر دوست داره که بعد از اون بلاها که سرت اورده هنوز مطمئنا به تو امیدواره
_ اگه اونجا بمونه و ازدواج کنه چی؟
_ همانطور که خودت گفتی باید کاری کنی که زود برگرده
_ میدونی امید خیلی لج بازه . اگه روی اون دنده باشه سخت را ضی به اومدن بشه
_ شاید تو نامه دروغ نوشته
_ چرا باید دروغ بنویسه ؟
_ برای اینکه خودش و تبرئه کنه
_ من از اول اون و تبرئه کردم خودشم میدونه که هیچ وقت نتونستم به معنای واقعی ازش متنفر باشم و محکومش کنم
_ حتی وقتی تو رو با خودش برد ؟
_ خوب اون لحظه احساس سردرگمی داشتم . از خودم بدم می اومد . دلم می خواست امید و بکشم . بیشتر از حرفهایی می ترسیدم که ممکن بود اطرافیان بزنن . بعد برگشتم با روحیه خراب . از طرفی میدیدم هیچ احساسی به حمید ندارم و از طرفی نمی دونستم چی می خوام . مثل یه آدم گمگشته بودم . وقتی حرف و حدیث ها تمام شد کمی آروم شدم اما هنوز به اتفاقاتی که اطرافم رخ می داد بی تفاوت بودم . می ترسیدم واقعا بلایی سرم اومده باشه . مغزم کار نمی کرد . تا اون روز که نامه رو خوندم . نیم تونم بگم چی شد و چی به من گذشت مقل این بود که پرده ای از جلوی چشام کنار رفت و فهمیدم که تمام مدت به دنبال امید بودم . من خیلی به خودم دروغ گفتم . به نظرم دو نوع آدم دروغ گو وجود داره ، یکی اونایی که به مردم دروغ میگن و کسانی که به خودشون دروغ میگن . تمام کارها و تصمیم هام برای سرپوش گذاشتن روی احساسم بود . سیما ... مدام از خودم می پرسم چطور نفهمیدم ؟ چطور میخواستم با حمید ازدواج کنم ؟ با چه احساسی می خواستم اونو قبول کنم و یک عمر به پاش بشینم ؟
_ حمید یا همون استاد ستوده خودمون در شرایطی پیش قدم شد که چشمت و به روی خیلی حقایق بسته بودی و همین باعث شد کورکورانه اون و قبول کنی و تصمیم بگیری
سکوت کردم و سیما ادامه داد : به استاد ستوده جواب رد دادی؟
_ هنوز نه . باید خیلی زود تکلیفم و روشن کنم
سیما دست مرا گرفت و فشرد و گفت : خوشحالم ، برای اینکه تو رو متفاوت از همیشه می بینم . با روحیه خوب چشمانی شفاف و شیطون و لبانی خندان ؛ در عین حالی که از معشوق دوری . برات آروزی موفقیت می کنم
_ ممنون . در حال حاضر خیلی به دعا احتیاج دارم
سیما با خنده گفت : اگه ترانه و رویا بفهمن می خوای با استاد ستوده بهم بزنی دق میکنن . اونا خیلی به نمره ای که میخواستن بگیرن امیدوار بودن !
_ بهتره حرفی نزنی تا امیدوار باشن !
_ وقتی نمره شون و گرفتن اونجا باش تا شربت قند درست کنیم !
_ مواظب نمره خودت باش ؛ چون استاد می دونه تو از بقیه به من نزدیک تری !
_ وای حمیرا ! خدا بگم چیکارت کنه . بذار برای چند روز دیگه !
_ بستگی داره کی حمید و ببینم
_ بگو مریضی و داری می میری !
_ خودت بمیری ! من تازه زنده شدم
در حالی که بیرون می امدم سیما غرغر کنان به دنبالم راه افتاد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 16-2
بعد از ظهر خاله مرضیه و خاله عاطفه همراه زندایی ثریا به آنجا امدند . صدای بچه ها و خنده بزرگ تر ها در خانه پیچیده بود . به محض دیدن من پرسیدند : حمیرا بالاخره عروسی کی هست ؟ لباسامون قدیمی شد !
_ اگه بابت لباساتون ناراحتید حاضرم براتون بخرم
خاله عاطفه گفت : یه دلیلش اینه ، یه دلیلش هم اینه که دلمون عروسی میخواد!
مادر گفت : ایشاالله به وقتش
زندایی گفت : حمیرا چه گردنبند قشنگی انداختی ! هدیه حمید خانه ؟
_ نه خودم خریدم
خاله مرضیه گفت : از مغازه خودتون گرفتی ؟
_ از جای دیگه خریدم
نمی دانستم این قدر گردنبند جلب توجه می کرد . انگار ستاره بود و روی قلبم چشمک می زد
حمید تلفن کرد . منتظر بودم که به زودی باز به سراغم بیاید . اجازه خواست تا به دیدنم بیاید . با وجود مهمان ها قبول کردم ؛ چون خودم نیز برای این دیدار عجله داشتم .
طبق معمول حمید با جعبه ای شکلات و دسته گلی زیبا امد . او را به اتاقم راهنمایی کردم . خاله عاطفه و مرضیه و زندایی با حظ به ما نگاه می کردند . وقتی تنها شدیم حمید گفت : نگفتی مهمون دارید ؟ در این صورت مزاحم نمی شدم
_ مزاحمتی نیست . غریبه نیستید
حمید به اطراف نگاه کرد و گفت : اتاق قشنگی داری ! بار اول متوجه نشدم
_ سلیقه حاج آقاست
_ می خوای بگی خودت با سلیقه نیستی ؟
_ من چندان حوصله اینکار ها رو ندارم
_ چه بد شد ! تو ذوقم خورد
زری خانم با شربت و شیرینی وارد شد و بعد از تعارف و پذیرایی از حمید بیرون رفت .
_ حمیرا ، نمی خوام بازم فکر کنی عجله دارم ؛ اما می خوام تکلیف خودم و بدونم . الان نمی دونم چی کار میخوای بکنم . نمی دونم کجای این رابطه قرار دارم . واقعا نمی دونم در مقابل تو و خانواده ات کی هستم .
_ اتفاقا ، منم می خواستم ببینمتون تا تصمیمی رو که گرفتم به شما اطلاع بدم
_ خوب من منتظرم بشنوم
چشمانم و بستم و در یک ان تصمیم گرفتم واقعیت و بگویم و از این دل دل کردن ها راحت شوم . من خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که به درد شما نمی خوردم
نگاه حمید لحظه ای در چهره ام میخکوب شد ؛ سپس برخاست و به کنار پنجره رفت و گفت : پس حدسم درست بود
_ چه حدسی ؟
برگشت و گفت : این که تو عاشق امید خان هستی
از صراحت گفتار او شرمسار شدم : چطور چنین حدسی می زنید ؟
_ خیلی وقت بود که متوجه شده بود ؛ اما با خودم گفتم ( نه ، نمی تونه واقعیت داشته باشه . امید هم تراز حمیرا نیست )
_ این فکر شماست . در واقع من به دنبال علاقه ای غیر از احترام به شما بودم که متاسفانه با تمام خوبی هاتون نتونستم اون و پیدا کنم
حمید پوزخند زد و گفت : پس من موش آزمایشگاهی بودم تا بتونی احساس واقعی خودت و پیدا کنی؟
_ اینطور حرف نزنید و قضاوت نکنید
حمید با صدایی بلند گفت : چرا ، همین طوره که میگم . واقعیت و لوث نکن . تو من و اسیر خودت کردی . الان هشت ماهه که دارم عذاب می کشم . از اتفاقات پیش اومده و پس از اون . تو چه فکری میکنی ؟ حمیرا من برای تو چی بودم ؟
جوابی برای سوالهایش نداشتم . او واقعیت را می گفت
_ جوابم و بده
_ من برای شما ارزش زیادی قائلم . دلم نمی خواست اینطور بشه . به خدا قسم نمی خواستم به اینجا برسه
_ حالا که رسیده چجوری میخوای جواب دل شکسته من و بدی ؟
_ اگه میخواهید بزور با شما ازدواج می کنم . برایخ وشایند شما
_ نمی خواد از خود گذشتگی کنی
_ متاسفم برای همه چیز
حمید با حالتی کلافه گفت : نمی تونم .نمی تونم قبول کنم . تا همین لحظه امیدوار بودم خیلی چیزها عوض بشه . خیلی از افکارم اشتباه باشه و تو همونی باشی که به دنبالش بودم و قبول کردی و خواستی با من ازدواج کنی
_ باور کنید برای خودمم سخته . نمی خوام شما پاسوز من بشید
با نگاهی ملتمسانه گفت : حمیرا بیشتر فکر کن . من می تونم خوش بختت کنم
سرم را پایین انداختم تا نگاه ملتمسش را نبینم
_ با وجودی که تصمیم خودت و گرفتی من باز منتظرت می مونم . شاید اشتباه کنم اما می خوام یادت باشه که مردی همین نزدیکی چشم به راه توست
نفهمیدم حمید چه وقت یا چطور رفت . زمانی به خود آمدم که تنها به دسته گل او خیره بودم . مادر صدایم کرد به ناچار برخاستم و پایین رفتم . وقتی مادر چهره گرفته مرا دید گفت : چیزی شده حمیرا ؟ حمید خان که خیلی وقته رفته ؛ چرا پایین نمی آی ؟
در یک لحظه با صدای بلند گفتم : مامان بهتره در حضور همه بگم من با حمید بهم زدم
ناگهان سکوت در فضای خانه سنگینی کرد حتی علی کوچولو پسر دایی ناصر نیز با چشمانی متوحش نگاهم می کرد . مثل آن بود که او نیز متوجه اوضاع غیر عادی آنجا شده بود .
مادر گفت : بیا بشین ببینم . حتما دلیل موجهی برای اینکار داری؟
می دانستم که مادر عمدا این سوال را از من می پرسید و خیلی وقت بود که انتظار چنین روزی را می کشید
_ ما نمی تونیم با هم به تفاهم برسیم . عقایدمون با هم فرق داره
خاله عاطفه برخاست و دست روی شانه ام گذاشت و گفت : عیبی نداره عزیزم . نامزدی برای همینه . خودت و اصلا ناراحت نکن. نبینم غصه بخوری
خاله مرضیه و زندایی نیز گفته های او را تایید کردند . گفتم : حمید پسر خوبی بود ؛ اما به درد هم نمی خوردیم
خاله مرضیه گفت : حمیرا خدا چقدر دوستت داشت که مراسم عقدت بهم خورد !
مادر برای ختم گفتگو گفت : صبر کن حاج آقا که اومد راجع به این موضوع حرف می زنیم . شاید تصمیم که گرفتی چندان جدی نباشه
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 16-3
ساعتی بعد مهمانها رفتند ؛ اما دلگیر و با تاسف از اتفاقی که افتاده بود خانه را ترک کردند . شب مادر با حاج آقا صحبت کرد و قرار شد موضوع را به اصلاع اقوام بخصوص عمو مهدی برساند . حاج آقا گفت : حمیرا جان مطمئنی که تصمیمت عوض نمیشه ؟
_ محاله . فکرام و کردم
_ تازه داشتم یقین پیدا می کردم که دوباره شما و حمید خان با هم کنار اومدید
_ حمید اصرار به تکرار رابطه گذشته داشت . اما برای من امکان تجدید رابطه گذشته نبود . بعد از اون پیشامد چند ماه بود که مدام به این مساله فکر میکردم و اخرین و بهترین راه را در اینکار دیدم
حاج آقا با تاسف آمیخته به شرم گفت : فقط به خاطر اون پیشامد ؟
_ اخرین بهانه اون اتفاق بود . خیلی چیزهای دیگه بود که من به مرور زمان به اون ها رسیدم
حاج آقا آهی کشید و گفت : در واقع من از رابطه شما با حمید خان خوشحال بودم ولی از مسائل جانبی اون نیز همیشه نگران بودم و خودم و گناهکار حس می کردم
_ مطمئن باشید هیچکس مقصر نیست و تمام اتفاقات جزوی ار سرنوشت ماست و چه بخواهیم و چه نخواهیم پیش خواهد امد شاید بتوانیم کمی از اونها رو عوض کنیم اما هرگز قادر نخواهیم بود تمام آنچه که مقدر بوده تغییر بدیم
_ حالا احساس خوبی داری ؟
_ از این که تکلیف هر دوی ما روشن شد خوشحالم
حاج آقا باخنده گفت : پس منتظر یه بخت خوب باش
مادر گفت : حمیرا باید درسش و تموم کنه . دیگه وقت این حرفها نیست
_ خانم چرا سخت میگیری ؟ بگو دلم نمی خواد دخترم ازم جدا بشه !
_ خوب آره . دیگه از کجا دختری مثل حمیرا پیدا کنم ؟!
حوری با ذوقی وصف ناپذیر نگاهم کرد و با هر نگاه خود به من فهماند که تا چه اندازه از این اتفاق خوشحال است
ساعتی بعد با صدای زنگ تلفن به طرف ان رفتم
_ سلام . حمیرا خانم ؟
_ بفرمایید . خودم هستم
_ من و شناختی ؟
کمی فکر کردم و گفتم : نه خیر ، بجا نیاوردم
_ من فرشته ام
_ حالتون خوبه ؟
_ حال من خوبه ؛ اما فکر میکنم حال شما زیاد خوب نیست
از لحن صحبتش متوجه شدم که تلفن او دوستانه نیست و قصد و غرضی در کار است . بی آنکه به روی خودم بیاورم گفتم : حالم خوبه ، متشکرم به یاد من هستید
_ لطفا خودتون و به اون راه نزنید
_ امرتون و بفرمایید ؟
_ نمی پرسیدی هم میگفتم . ( بعد از کمی مکث گفت ) دست از سر حمید بردار
_ خودشون به شما گفته که من مزاحمش می شم ؟
_ نه خیر خانم . من دارم میگم
_ شما خبر از چیزی ندارید که اینطور حرف می زنید؟
_ احتیاجی نست که چیزی بدونم . همینقدر که با آبروی ما بازی کردی کافیه
_ من با برادر شما کاری ندارم
_ می بینم . با دست پس می زنی و با پا پیش میکشی
_ فرشته خانم مواظب حرف زدنتون باشید
_ برای مقابله با یک دختر فراری باید هم مواظب حرف زدنم باشم
از توهین آشکارش قلبم شکست و دستانم به لرزش افتاد : من برای شما و خانواده تون احترام قادلم بنابرین توهین شما رو نشنیده می گیرم
_ خیلی گذشت داری دختر خانم . بخ خاطر خودت میگم . دست از سر حمید بردار . ما نمی تونیم این نگ و تحمل کنیم و تو خانواده مون دختری مثل تو رو راه بدیم
خدا را شکر کردم که قبل از تلفن فرشته با حمید اتمام حجت کرده بودم . فرشته خانم امید وارم خوب گوش کنید ؛ چون عادت ندارم حرفی رو دوبار بگم . من با آقای ستوده هیچ رابطه عاطفی و احساسی ندارم ؛ این مطلب و به ایشون هم گفتم . شما هم بهتره به جای توهین به دیگران و قضاوت یک طرفه به سمائل زندگی خودتون برسد
گوشی را سر جایش گذاشتم تا دیگر جوابی نشنوم . از شدت ناراحتی به گریه افتادم . من انقدر خود را به مسائل اخلاقی پایبند میدیم که هیگاه تصور نمی کردم کسی بخواهد بی این صراحت مرا متهم کند و ناروا حرف بزند
اما فرشته از هیچ چیز خبر نداشت و شاید به خود حق میداد تا با تهدید و توهین مرا از سر راه برادرش بردارد . چه خوب که مادر متوجه تلفن فرشته نشد و گرنه توهین های او را بی جواب نمی گذاشت .
***
مادر برای پیدا شدن و سلامتی ام و گذشتن از روزهای سختی که پشت سر گذاشته بودم سفره ابولفضل نذر کرده بود . در پایان مراسم عمو مهدی به دنبال خانواده آمده بود و خواست مرا ببیند . اخر شب همراه او به حیاط رفتم
عمو مهدی گفت : حاج آقا عجب باغچه قشنگی داره ! حمیرا تو از این که اینجا هستی ناراحت نیستی ؟
هر چند که برای پرسیدن این سوال کمی دیر شده بود اما گفتم : نه ، اینجا رو دوست دارم و عادت کردم
_ خوشحالم . حاج آقا مرد خوبیه سپس گفت : حمیرا اینجا چه خبره ؟
_ خبری نیست مامان سفره انداخته
_ این و خودمم می دونم . منظورم چیز دیگه ای بود
در حالی که به چشمان من خیره شده بود ادامه داد : تو خیلی عوض شدی
_ من عوض نشدم . این زمونه است که ما رو عوض میکنه . با ازدواج مادر خود به خود خیلی چیزها عوض شد
عمو مهدی متوجه کنایه من شد و گفت : در عوض باعث شد که خیلی چیزها توی زندگیتون پیدا بشه
_ از نظر دیگران شاید خونه بزرگ تر و پول بیشتر خوشبختی و عوض شدن زندگیه
_ اگه درست فهمیده باشم منظورت حاج آقاست . هنوز ازش خوشت نمیاد ؟
_ اتفاقا برعکس . خیلی دوستشون دارم و براشون احترام قائلم بحث کلی بود
عمو مهدی اهی کشید و گفت : شاید . من چندان با افکار شما جوونها اشنا نیستم . عقاید شماها کمی عجیب غریبه
دست بر شانه من گذاشت و گفت : چرا با حمید بهم زدی ؟ اون پسر خوبی بنظر می رسید
_ هنوز هم خوبه . فقط نمی تونستیم همدیگرو بفهمیم
_ چرا مراسم عقدت بهم خورد؟
از پرسش عمو مهدی جا خوردم . جرقه ای در ذهنم روشن شد و گفتم : حمید پیش شما اومده بود ؟
_دو روز پیش اومد . خیلی پکر بود . کلی درد و دل کرد
دلهره ای سخت به سراغم آمد . اگر حمید از چیزهایی که خبر داشت حرفی به عمو مهدی زده بود چه جوابی برای او داشتم ؟
_ می گفت عقد و خودتون به هم زدید . کسی از اقوامشون نمرده بود. عقیده داشت که حاج آقا مقصره . اگه حاج آقا رو نمی شناختم حرفشو باور میکردم ؛ اما دوستی ما از این حرفها بالاتره
_ حمید نباید پیش شما می اومد و نگرانتون می کرد . این مساله ای بود بین من و خودش . هیچ کس مقصر نیست
_ حمیرا نگرانتم
_ من یه نامزدی ساده کردم و حالا نخواستم . کجای اینکار بده و گناهه؟ باید می رفتم و به مردی که علاقه ای نداشتم تظاهر به دوست داشتن می کردم و یک عمر اون و بدبخت می کردم ؟
_ تو خانواده ما اینجور اتفاقا کم پیش میاد . یا قبول نمی کنیم یا وثتی قبول کردیم تا آخرش هستیم
_ شما درست میگید . من تو شناختم اشتباه کردم باتمام اعتماد بنفسی که داشتم نتونستم تشخیص خوبی بدم
_ خیالم راحت باشه که مساله دیگه ای نبوده ؟
_ خیالتون راحت باشه
_ پس چرا حمید اینقدر مصر بود که من پادر میونی کنم ؟ اگه نظر تو رو می دونع چرا از من خواست با تو صحبت کنم ؟
_ خودمم نمی دونم . هیچ کس در این تصمیمی که من گرفتم دخیل نیست و خواسته خودم بوده
_ خیلی اشفته بود . هنوز نتونسته قبول کنه . هیچ راهی نیست که نظرت عوض بشه ؟
_ هیچ راهی نیست . همه چیز تموم شده است
_ حمید از من خواهش کرد منم بنا به وظیفه ام و قولی که دادم خواستم با تو حرف بزنم . می دونم که به من ربطی نداره
_ نه نه عمو جون این حرف و نزنید . اگه با شما مشورت نکردم صرفا بخاطر این بود که نگرانتون نکنم . می دونید که چقدر دوستون دارم
عمو مهدی اهی کشید و با افسوس گفت : می دونم که نتونستم به وظیفه ام که رسیدگی به شما ها بود عمل کنم . همیشه شرمنده ام که اگه اون دنیا خان داداش و دیدم چجوری جوابش و بدم
در حالی که اشک می ریختم در آغوش او فرو رفتم و گفتم : نه عمو جون اینطور حرف نزنید دلم می گیره
عمو مهدی پیشانی ام را بوسید و گفت : کاش عروس خودم می شدی اونوقت حسرت هیچی تو دلم نمی موند
از کار حمید به شدت عصبانی شدم . نباید نزد عمو مهدی می رفت و نگرانی او را باعث می شد . هیچ وقت فکر نمی کردم چنین حرکاتی در شان و شخصیت او باشد . بنظرم آدمی ضعیف امد که می خواست با توسل به دیگران مشکل خود را حل کند ؛ مشکلی که محال بود بتواند راهی برای حل کردن آن پیدا کند.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 17 -1

اکنون هفت ماه از رفتن امید می گذشت و من همچنان در بی خبری به سر می بردم . مادر و حاج آقا راجع به او هیچ حرفی نمی زدند . کم کم غم دوری و شاید هرگز ندیدنش بر دلم سنگینی می کرد و نمی دانستم جطور این دلتنگی آزار دهنده را از خود دور کنم . گاه به فکر می افتادم که از ویدا خبری بگیرم ؛ اما غرور لعنتی ام اجازه نمی داد . گاه در خلوت اتاقم نامه ای می نوشتم و ان را پاره می کردم و در سطل می انداختم . هیچ روزنه ای نمی دیدم و هیچ پیام آشنایی نبود. تصمیم گرفتم با حاج آقا صحبت کنم و با زبان بی زبانی از او بخواهم تا امید را ببخشد .
و آن شب بعد از مدت ها این اتفاق افتاد . مادر برای خواندن نماز رفت و حوری سرگرم تماشای سریال مورد علاقه اش بود . نزدیک به حاج آقا نشستم و گفتم : حاج آقا چه خبر ؟
_ هیچی دخترم . همه اش کار و حساب و کتاب
_ تنهایی مشکله ؟
_ تنها که چه عرض کنم ؟ آقا جمشید تو کارش خیلی وارده . الحمد الله کمک حالمه
_ کاشکی من پسر بودم و می تونستم کمکتون کنم
_ دیگه حسرت هیچ پسری رو ندارم
_ اینطور حرف نزنید
حاج آقا لبخندی غمناک زد و گفت " نگرانی من شماها هستید "
_ نگرانی نداره . بعد از اون ماجرا ها فهمیدم هیچ کار خدا بی حکمت نیست . من به حمید خیلی احترام میگذاشتم . از شخصیت و رفتارش خوشم می اومد اما عاشقش نبودم . حالا که فکر میکنم میبینم چطور می خواستم در طول زندگی این خلا بزرگ و بپوشونم . اویل امیدوار بودم که به مرور این اتفاق بیفته . وقتی میخواستم به عقد اون در بیام فکر میکردم با محرم شدن به یکدیگر خداوند مهری را بر دلم خواهد نشاند پس تصمیم گرفتم به سوی سرنوشت برم اما حالا می بینم که هیچ وقت نمی تونستم عاشق حمید باشم و باید تا آخر عمر می سوختم و می ساختم .
_ خیلی ها ازدواج می کنن بدون عشق اون ها هیچ وقت نمی تونن بخاطر یکدیگر گذشت و فداکاری کنن ؛ چون فداکاری مال آدم های عاشقه
_ همینطوره که میگید . حاج آقا سوالی داشتم ؟
_ بگو دخترم . هر سوالی باشه جواب میدم
آرام وو شمرده گفتم : شما هنوز امید و نبخشیدید ؟
حاج آقا سرش را پایین انداخت و متفکر باقی ماند . بعد از لحظاتی گفت : فکر نمی کردم هیچ وقت حاضر باشی دوباره اسم اون و بیاری ؛ اما چون قول دادم جواب بدم می گم هنوز بخششی در کار نیست
_ می تونم خواهشی از شما بکنم ؟
_ حتما . شما خواهش نکنید . دستور بفرمایید
_ اون و ببخشید
حاج آقا با تعجب نگاهم کرد و گفت : شما جای من بودید این کار و می کردید ؟
_ شما تنها پسرتون و از خودتون طرد کردید . این درست نیست . من عمق وابستگی شما رو به اون می دونم . بخاطر هیچ کس تنهاش نذارید ؛ اگه اشتباهی مرتکب شده با حمایت درست راه و نشونش بدید
_ حمیرا جان این حرفها رو تو میزنی ؟ نمی تونم باور کنم که اینقدر با گذشتی !
از این که خواسته خود را به او تحمیل کردم احساس آدمی مکار را داشتم اما راه دیگری به عقلم نمی رسید
_ مادرتون چی ؟ من قول دادم
_ در اوج ناراحتی آدما خیلی حرفا میزنن . مطمئنا مادر از اون خشم و کینه ای که به دل داشته کمی آروم شده و می تونه درک کنه.
_ و خود شما ؟ نه امکان نداره
_ باور کنید من کینه ای از ایشون ندارم . قرار بود به خواسته من نه نگید
_ چطور ببخشمش ؟ بارها نشستم و با خود فکر کردم کجای کارم اشتباه بود که امید با من اینطور کرد . اون حتی به آبروی چند ساله و زندگی که بعد از سال ها با هزار آرزو تشکیل دادم فکر نکرد . دچار جنون شده بود و نمی تونست بفهمه بعد از اون عمل ناشایست ممکن چه بلایی سر شما یا خودش یا من بیاد . من خوشبختم که شما دختر چنین مادری هستید و زیر سایه گذشت و فداکاری تون من بی سر و سامان نشدم و آبروی چند ساله ام بر باد نرفت . چقدر خداوند منو دوست داشت که فرشته هایی رو در لباس ادمی بر من عطا کرد . بعد از سال ها که چراغ خونم سوت و کور بود . پرنور و سبز شده . امید با کار احمقانه اش میخواست همه چی رو زیر پا بگذاره . مگه آدم چقدر میتونه عاشق باشه و دیوونگی کنه؟ تمام این ها رو شب و روز با خودم مرور می کنم اما نتیجه ای نمی گیرم . حمیرا جان حالا که خودت حرف و پیش کشیدی پس بزار واقعیت و بگم . با تمام بدی ها و ندانم کاریهاش دلم براش می سوزه . به تمام مقدسات عالم حتی جواب تلفن هاشو نمیدم ؛ چون با خودم عهد کردم اما چه کنم که پدرم و تنها فرزندم به جای اون که عصای دستم بشه بلای جونم شده
_ عهدتون رو بشکنید . با اون صحبت کنید . نباید اینقدر خود خوری کنید . انسان جایز الخطاست .
_ اگه شما اینقدر اصرار دارید شاید بتونم ...
_ حتما می تونید
_ نمی دونم . خودم هم موندم چه کار کنم
با تمام حرفهایی که زدم آقای صادقی ناباورانه نگاهم می کرد و به حرفهایم چندان اطمینانی نداشت . می دانستم که بلافاصله با مادر راجع به گفت و گویمان صحبت خواهد کرد
آخر شب مادر با ناراحتی به اتاق امد و گفت : ببینم حمیرا معلومه تو چه کار داری می کنی ؟
_ چی شده مامان ؟
_ برای چی با حاج آقا راجع به اون پسره حرف زدی ؟
_ من چیزی نگفتم ؛ فقط پیشنهاد دادم پسرش و ببخشه
_ چه جالب ! کاسه داغ تر از آش شدی !
_ چرا عصبانی هستید ؟
_ تو خیلی سر خود شدی . حواست به کارهات نیست .. حداقل با من مشورت می کردی . اون از حمید ؛ اون از گردنبند خریدنت ، این هم از این
نمی دانستم گردن بند به بقیه مواردی که مادر می شمرد چه ربطی داشت ! گفتم : بعد از مدتها من چیزی خریدم چه ربطی به موضوع داره ؟
_ ربطش اینه که خودسر شدی . با هر کسی می خوای مشورت میکنی و من و غریبه می دونی
_ فردا صبح میرم و گردنبند و پس می دم
_ تو تمام این حرفها رو ول کردی گردنبند و چسبیدی ؟
_ اتفاقا منم به همین مساله فکر میکردم
مادر به موهای خود دستی کشید و با اخم لبه تخت نشست و اهسته طوری که کسی نشنود گفت : می ترسم این پسره بیاد بازم دردسر درست کنه . چرا متوجه نیستی ؟ حداقل اگه تو ازدواج کرده بودی یه چیزی
_ مامان اون کاری نمی کنه . خیالتون راحت باشه . اگه می خواست همون دفعه اول خیلی بلاها می تونست سر من بیاره
_ تو اصلا چی کار داشتی که به حاج آقا گفتی اون و ببخشه ؟ خودشون می دونن . اون ها پدر و پسرن ، چه ما بگیم چه نگیم بالاخره یه روز اشتی میکنن
_ آفرین مامان ! پس چرا ما خودمون و سبک کنیم ؟ با اینکار کنتی هم سرشون گذاشتیم
مادر لحظه ای فکر کرد و گفت : حمیرا تو عقلت و از دست ندادی؟
_ من سالم سالمم . یه کاری بکنید حاج آقا با امید آشتی کنه
_ اسم اون و جلوی من نیار
_ مامان شما که کینه ای نبودین ؟ گذشت خانم مومنی مثل شما باید بیشتر از اینها باشه
_ هر بلایی میخوان سرمون بیارن با آبرومون بازی کنن بعد گذشت کنیم ؟خیلی خوب میشه مگه نه ؟ اگه میذاشتی از دستش شکایت می کردیم حالا اینطور نمی شد
_ باز که حرف گذشته رو می زنید ! من خوبم . سالمم . اون هم اشتباه کرده
مادر با لحنی انتقاد امیز گفت : من و ببینن که بخاطر تو میخواستم از این زندگی دست بکشم
_ شما به حاج آقا علاقمندید . این حرفها هم برای دلخوشی ما بود .
_ می خوای ثابت کنم که اینطور نبوده ؟
_ خیله خوب به خاطر ما بود . اما من و حوری که حاج آقا رو دوست داریم . شما میتونید برید ما می مونیم
ما در به من که پر از شیطنت شده بودم نگاه کرد و گفت : دستت درد نکنه . حالا من و بیرون میکنی؟
صورت او را بوسیدم و گفتم : مامان شما کوتاه بیاین . اون وقت می بینید که چه نتیجه عالی داره
_ باید فکر کنم
_ مامان ! ...
مادر در حالیکه بیرون می رفت گفت : مامان و ...
_ زهر مار
مادر پشت چشمی نازک کرد و بیرون رفت . خنده امانم را بریده بود . برنامه هایم خوب پیش می رفت . بعد از دقایقی فکری آزار دهنده در مغزم دوران یافت . کسی می گفت : تو تمام اینکار ها رو می کنی ؛ اگر برنگرده چی ؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل17-2

آخرین روز های تابستان ؛ همراه مادر و حوری به شمال کشور مسافرت کردیم . حال آقای صادقی چندان با آب و هوای شمال سازگار نبود . چهار روز در ویلای یکی از دوستان حاج آقا بودیم . جایی خوب و دنج بود . شب ، در کنار ساحل نشسته بودیم و به امواج که در تلاطم بود نگاه می کردیم . گفتم : مامان بالاخره حاج آقا چی کار کرد؟
_ برای چی؟
_ خودتون بهتر می دونید
_ تو چرا دایه مهربون تز از مادر شدی ؟
_ خوب ، کنجکاو شدم
_ برای تو خوب نیست راجع به اون کنجکاو بشی
_ دیگه نمی پرسم . فقط این بار ! ...
_ خبر ندارم . قرار بود این بار که تلفن کرد حاج آقا با اون حرف بزنه
_ تلفن کرد ؟
_ اگر هم تلفن کنه به مغازه می زنه ، نه خونه . حمیرا ، نمی خوای هیچی به من بگی؟
_ راجع به چی؟
_ راجع به این قضایا . یه خورده همچین شک ورم داشته
_ به من اعتماد ندارید ؟
_ جواب منو با سوال دیگه ای نده
_ مطمئن باشید اگه خبری باشه اول به شما میگم
_ امیدوارم . دوست ندارم حرفی رو از من پنهان کنی و اخرین نفری باشم که بشنوم
حوری در حالیکه با شن های ساحل بازی می کرد گفت : مامان قراره امید بیاد ؟
_ تو دیگه حرف نزن که ...
_ چشم . چه زود عصبانی میشید !
وقتی مادر خنده مرا دید گفت : حمیرا کم بود تو هم اضافه شدی ؟ بلند شید بریم ویلا . جز حرص دادن کار دیگه ای بلد نیستید
حوری در گشوم گفت : مامان دلش برای حاج آقا تنگ شده و بهونه میگیره
اما من می دانستم مادر به شدت راجع به موضوعات پیش امده حساس شده بود . به او حق میدادم و زود رنجی او را درک می کردم

***
به محض اینکه به تهران رسیدیم سیما تلفن کرد و بعد از احوالپرسی گفت : کی برای ثبت نام می آی دانشگاه ؟
_ قول میدم حتما این ترم ثبت نام کنم
_ از بچه ها شنیدم استاد ستوده از این دانشکده رفته
_ خبر موثق بود ؟
_ فکر کنم میدونی که بی دلیل شایعه ای تو دانشکده نمی پیچه . این طوری تو هم راحت تری
_ ممنونم که تمای گرفتی . حتما راجع به اون فکر میکنم
_ فکر کردن نداره . تو به من قول دادی !
_ باشه به خاطر تو
_ ای کلک ! به خاطر خودت و امید جونت
_ هیس ! ممکنه کسی بشنوه
_ راستی چه خبر؟
_ هیچ خبری نیست
_ نا امید نشو . هنوز برای نا امیدی زوده
_ خیلی رحفها دارم .بیا زودتر ببینمت
_ چرا خودت نمی آی ؟
_ من نمیام چون می خوام تو رو تو دانشکده ببینم
_با خودت پیمان بستی ؟
_ بله سر حرفم هستم فکر کردی خودت بلدی لجبازی کنی؟
_ خیله خوب قول میدم بیام
_ پس به امید دیدار

***
روز هایم بیهوده می گذشت و من همانطور در بی خبری محض به سر می بردم . هیچ امیدی برای به دست آوردن آن چه در آرزویش بودم نداشتم . جرات پرسشی را هم از مادر و حاج آقا نداشتم . مادر با هر سوال من به هم می ریخت و مشکوک نگاهم می کرد و می خواست دلیل پرسش هایم را بداند . کاش اشنایی پیدا می شدو حرفی می زد تا کمی به آینده و به برگشتن امید دلخوش می شدم . کم کم داشتم بازی برده را می باختم
ترم جدید دانشگاه شروع شد . استاد ستوده واقعا رفته بود و از این بابت ممنون او بودم . دیدار دوستان قدیمی و حال و هوای دانشکده به من انرژی میداد . شروعی دوباره و خوب داشتم
سالگرد مادر بزرگ نیز رسید . یک سال که در نبودن او در تلاطم امواج زندگی به ساحل انتظار رسیدم ؛ انتظار کسی را می کشیدم که از تحولات درونی ام خبر نداشت و من در سکوت شیرین قلبم او را می طلبیدم و صدا می کردم . در خلوت اتاقم او را میخواندم تا شاید امواج صدای مرا به گوشش برساند . پاییز بود و من به باغچه غمناک حیاط چشم می دوختم . به یاد خاطرات سال گذشته روزها را می گذراندم و دلخوش بودم . نمی دانستم امید کجاست و چه میکند ؟ آیا هنوز به یاد من بود یا فراموشم کرده و فقط خاطره ای بودم در دوردست ها ؟ کاش می دانست من در چه حالی هستم . کاش بر میگشت و من با تمام احساسم او را می پذیرفتم و نشان میدادم تمام حرف هایش حقیقت بود و من از خود بی خبر و مست بودم و تنها او بود که مرا می شناخت و از درونم با خبر بود و آنقدر شجاعت داشت که لیلی خود را بدزدد تا به دست بیگانگان نیفتد ؛ حتی اگر از قبیله اش رانده می شد . صدای حوری مرا از عالم خود بیرون آورد : حمیرا امشب بریم بیرون ؟
کاش حوری می دانست که با صدایش تا چه اندازه مرا به گذشته می برد . جواب دادم : می تونیم بریم
_ به نظر تو کجا بریم ؟
_ هر جا که تو بخوای
_ معلومه من کجا رو دوست دارم
وقتی حوری لبخند مرا دید صورتم را بوسه باران کرد. ساعتی بعد حوری را به ماکن آشنا بردم . مثل همیشه شلوغ بود و بیشتر دختران و پسرانی بودند که با هیاهو و گرم ، گفت و گو می کردند . حوری برای شستن دستان خود به دست شویی رفت . دست زیر چانه ام گذاشتم و به میزی خیره شدم که سال قبل با امید پشت آن نشسته بودیم . در عالم خیال او را دیدم که پشت میز نشسته . چه قدر واقعی بود ! امید نیز به من خیره شده بود و مژه هم نمی زد . کاش این واقعیت بود ؛ نه تصور من . چنان غرق تصویر خیالی بودم که ناگهان سایه امید از جا برخاست . نگاه خیره من با حرکت سایه خیالی او بریده شد . بی اختیار برخاستم . نه ... خدایا این رویا نبود ؛ بلکه ، فقط زن و مردی از دور می امدند . پس کجا رفت ؟ چرا هیچ نگاه آشنایی در چشمان او ندیدم ؟ حوری به دنبالم امد و گفت : حمیرا چرا بیرون اومدی ؟
هراسان نگاهش کردم و گفتم : امید برگشته
حوری با حیرت نگاهم کرد و گفت : از کجل فهمیدی ؟
_ الان اینجا بود .
_ چرا صداش نکردی ؟
سرم را ناباورانه تکان دادم و گفتم : نمی دونم
به خاطر حوری چند لقمه غذا خوردم و بیرون آمدیم . سوار اتومبیل شدم ؛ اما قدرت هیچ حرکتی نداشتم . با استیصال گفتم : حوری کارت تلفن داری ؟
_ مگه مبایلت و نیاوردی ؟
_ سوال نکن . داری یا نه ؟
حوری از کیف خود کارتی بیرون اورد . آن را گرفتم و گفتم : همین جا باش تا برگردم
کیوسک تلفنی در همان نزدیکی بود. شماره امید را گرفتم . بعد از چند بوق ممتد صدای او را شنیدم . از هیجان قلبم می خواست از سینه ام بیرون بزند . صدای نفس های من وحشتناک بود و صدای او آرام و مردانه . بعد از چند بار تکرار" الو بفرمایید " تماس را قطع کرد . دوباره شماره را گرفتم . با عصبانیت گفت : عجب دیوونه ای !
با خود گفتم : آره . دیوونه ام . تو من و دیوونه کردی و رفتی . باید بهت تبریک بگم . تو موفق شدی بازی باخته رو برنده بشی
به سرعت به طرف خانه می راندم . حوری با حیرت به رفتار های دیوانه وار من نگاه می کرد . به محض پارک کردن اتومبیل دوان دوان به خانه رفتم سلام کردم
***
گفتم : مامان ممکنه بیایید بالا ؟ کارتون دارم
مادر برخاست و به دنبال من امد . به اتاق رفتم و در را بستم
_ مامان چرا نگفتید ؟
_ چی رو ؟
_ که امید برگشته
_ تو از کجا فهمیدی ؟
_ خودم دیدمش
_ خوب که چی؟
_مامان
وقتی خشم مرا دید گفت : یک هفته است که اومده ؛ اما به ما ربطی نداره
_ چرا ربطی نداره ؟ من باید میدونستم
_ برای چی ؟ چه خورده برده ای با اون دارب که می خوای بدونی ؟
کمی تند رفته بودم آرام گفتم : دست خودم نیست . وقتی دیدمش عصبی شدم
مادر دست مرا که آشکارا می لرزید در دستان خود گرفت و گفت : حق داری . به خاطر همین بود که نمی خواستم بودنی. حالا کجا دیدیش؟
_ دیگه مهم نیست
خود را سرگرم تعویض لباس نشان دادم تا مادر تنهایم بگذارد
_ حمیرا کنترل رفتارت و نداری . بیشتر مراقب باش
_ چشم
مادر بیرون رفت . خود را روی تخت انداختم و تنها کاری که میتوانستم انجام بدهم گریه بود تا دلم خواست اشک ریختم . نگاه بی تفاوت امید آتش به قلبم می زد . نمی توانستم راحت ان را قبول کنم . اگر به خاطر من برنگشته ؛ پس چرا آمده ؟ شاید برای عذاب دادن من . قدرت تفکرم به صفر رسیده بود. حوری اهنگ آشنا را گوش میداد. می خواستم فریاد بزنم تا ان را خاموش کند. دلم میخواست از هر چیزی که مرا به یادش می انداخت متنفر باشم اما من عاشقانه و دیوانه وار او را میخواستم و در ان لحظه بی هیچ امیدی بودم.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 17-3
تمام قضایا را برای سیما تعریف کردم . سیما گفت : یه جوری باید مامانت و راضی کنی تا از امید دعوت کنه بیاد خونه تون . اون وقت رفتارهاشو بسنجی .
_ دیگه بریدم . مامان سر لج افتاده ؛ که البته حق داره . چطور راضیش کنم ؟
_ با هر زبونی که می دونی نظرش و عوض کن . یه بهانه بیار ؛ مثلا بگو پیش حاج آقا بده و یا ممکنه اقوام به روابطمون شک کنن
_ فکر نمی کنم قبول کنه ؛ چون می دونه حاج آقا توقع نداره دور و بریها هم چندان حساسیتی ندارند و از چیزی خبر ندارند
_ اصلا حرف دلت و به مامانت بگو
_ نمی تونم . الان زوده . می ترسم پس بیفته
_ این دفعه تو ماشین امید و پنچر کن . بعد برو دنبالش
سیما این را گفت و با صدای بلند خندید
_ باز ، آخرش زدی به مسخره بازی؟
_ باور کن فکرم کار نمی کنه . امشب راجع به یه پو لتیک ( سیاست ) خوب فکر میکنم
_ حوری !
_ حوری چی؟
_ حوری میتونه کمکم بکنه
_ می شه به منم بگی ؟ اگه عاقلانه بود امشب مخم و کار نگیرم !
_ قربونت ! خودت و تو زحمت ننداز . بذار خوب فکر کنم . اگه درست از آب در بیاد خبرت میکنم
از سیما جدا شدم و بلافاصله به خانه رفتم و خود را به حوری رساندم . او در حال گوش دادن به موزیک بود.
_ حوری یه دقیقه ضبط و خاموش کن . کارت دارم
حوری ضبط را خاموش کرد و گفت : بگو . چیزی شده ؟
_ خوب گوش کن ببین چی میگم ، امشب پیش حاج آقا از مامان بپرس چرا امید و به خونه دعوت نمیکنی ؟
_ وای ! میخوای مامان خفم کنه ؟!
_ هیس یواشتر . ممکنه مامان بشنوه . کاری نمی کنه . تو رودر باستی بذارش
_ چه جوری ؟ آسون تر از این کار دیگه ای نبود ؟
با دلخوری گفتم : تو نمی خوای کمکم کنی ؟ بی خود وقتم و تلف نکنم ؟
حوری با التماس گفت : باشه قهر نکن . فقط بگو چی بگم ؟
_ همین طوری بگو ؛ خیلی معمولی : مامان چرا امید خان و دعوت نمی کنید ؟ دلم براشون تنگ شده ؟
_ بعد مامان با چشمانش میگه " خفه شو " !
_ لازم نیست به چشم های مامان نگاه کنی . بقیه اش با من
_ باشه تو می دونی به خاطر تو و امید همه کار میکنم .
_ خیالم راحت باشه ؟
_ حتما . از الان میریم به جنگ مامان !
سر میز شام مدام به حوری نگاه می کردم تا موضوع را یاد اوری کنم ؛ اما حوری بی خیال غذا می خورد . از زیر میز محکم به پای او زدم . حوری فریاد زد . مادر گفت : چی شد ؟
_ هیچی پام خورد به میز
مادر گفت : بس که پاتو تکون میدی . سر غذام نمی تونی آروم بشینی
حاج آقا گفت : انرژی حوری خانم زیاده اصولا آروم نشستن در طبیعتش نمی گنجه . حوری گفت : کدومش بهتره ؟
_ بنظر من جوان باید پر از انرژی و شلوغ باشه . به وقتش که رسید خود به خود آروم خواهد شد
_ اما حمیرا از اولم ساکت بود
مادر گفت : من نمی دونم تو به کی رفتی. یکی از نوادر فامیلی
حوری گفت : این که خیلی خوبه هیچ کس مثل من نباشه و فقط یه دونه باشم .
لیوانی آب ریختم و در حالیکه به حوری میدادم گفتم : حوری کمی آب بخور سر غذا زیاد حرف نزن
حوری لیوان آب را سر کشید و با چشمانی گرد شده از ترس گفت : مامان ، چرا آقا امید و دعوت نمی کنین ؟ دل م براشون تنگ شده
و با لبخندی احمقانه به مادر و حاج آقا نگاه کرد . مادر با نگاهی که میخواست از حرف حوری سر در اورد که بی مقدمه چنین پیشنهادی داده به من و سپس به حوری چشم دوخت . بعد از لحظاتی گفت : خودشون تشریف نمی آرن . بالاخره وظیفه شون بود یه سر به ما بزنن
حاج آقا که انگار منتظر این حرف بود گفت : به خدا قسم صد دفعه گفته ؛ اما من به خاطر روی گل شماها چنین اجازه ای ندادم . هر وقت شما دستور بدید می ان پابوس
حوری بلافاصله برخاست و گفت : دستتون درد نکنه من سیر شدم ( و به حالت دو رفت بالا)
برای آنکه فرصت را از دست ندهم گفتم : مامان شب جمعه دعوت کنین بیان . خیلی وقته عمه خانم و دختراشونم اینجا نیومدن . اصلا چطوره مهمونی بدیم ؟
مادر با حرص گفت : حتما مهمونی میدم . اتفاقا پیشنهاد خوبی دادی ! ( و نگاهی کرد که از هزاران بد و بی راه بدتر بود )
به سرفه افتادم . عذر خواستم و از ترس نگاه های مامان به اتاقم رفتم . حوری امد و هر دو از شدت خنده روی تخت افتادیم
ساعتی بعد مادر امد و گفت : این قضیه مهمونی دادن چی بود ؟ می خوای بهش دست خوش بدم ؟
_ مامان شما همه اش متلک می گین . اگه ما گذشت کردیم باید یه جوری نشون بدیم
_ مگر دستم به حوری نرسه . حالا مجبورم به خاطر حاج آقا گذشت کنم و دعوتش کنم
در ان لحظه مادر چقدر دوست داشتنی تر از همیشه شده بود !
***
مادر مجبور شد اخر هفته مهمانی شما برگذار کند و عمدا عده نسبتا زیادی دعوت کرده بود تا کمتر حضور امید را حس کند
حاج آقا با کارهایش ذوق خود را نشان می داد . در این بین من ماندم و تردید هایم . بعد از مدت ها بعد از آن اتفاقات و بعد از آن جدایی چطور باید رفتار می کردم ؟ باید حرف می زدم یا اصلا چیزی نمی گفتم ؟ هر ساعت که به موعد مهمانی نزدیک تر می شدم اضطرابم نیز افزون می شد
ما بین کلاس ها و بعد از خارج شدن از دانشکده به باجه تلفن عمومی می رفتم و شماره او را می گرفتم . می خواستم مطمئن شوم که خود امید است و تمام این ماجرا ها واقعیت دارد و من به زودی او را می بینم . کارم بچگانه اما غیر ارادی بود و به این کار عادت کرده بودم . انگار امید فهمیده بود آشنایی می خواهد سر به سر او بگذارد . مودبانه جواب میداد و بعد از چند دقیقه تامل تماس را قطع می کرد . گاه صدای نفسهایش به گوشم می خورد و ارامش خاصی به من می داد . حس نزدیک بودن به او و لحن کلامش مرا به گذشته می برد ؛ به گذشته ای نه چندان دور که مرا می خواست و عشقش را صادقانه ابراز می کرد و من با غرور و خود خواهی ام او را از بالا نگاه می کردم و اکنون تا حدی پایین آمده بودم که اگر اجازه داشتم به پای او می افتادم و التماسش می کردم .
***
طبق معمولی روز مهمانی خاله ها و دایی جان زودتر از دیگر مهمانان رسیدند . بعد از انها عمو مهدی و عمه فخری و عمه سوری با خانواده های خود آمدند . در این مسان حضور حاج آقا مشیری برای من عجیب بود . او از همکاران قدیم پدر و عمو مهدی و از همه مهم تر حاج آقا صادقی بود . حاج آقا مشیری همراه همسر و تنها دختر خود فرزانه آمد
به آشپرخانه رفتم و به مادر که به غذاها سرکشی می کرد گفتم : حاج آقا مشیری از قبل دعوت داشتن ؟
_ بله دعوت داشتن
_ چطور شده اونا رو دعوت کردین ؟
_ بین خودمون باشه. قراره امشی امید فرزانه رو ببینه شاید بپسنده
_ چی گفتید ؟
_ هیش ! ممکنه بشنون . امید می خواد زن بگیره . این مهمونی هم بهونه بود که بتونه دختر حاج آقا مشیری رو ببینه . دعا کن خوشش بیاد حداقل از دستش راحت می شیم
مادر بیرون رفت ؛ بی آنکه بداند با حرفهایش چی حالی به من دست داد . روی صندلی آشپزخانه نشستم . زری خانم با دیدن رنگ و روی پریده ام گفت : حمیرا خانم ، چیزی شده ؟ می خواین شربت قند درست کنم ؟
_ نه طوریم نیست
به اتاقم پانه بردم تا کمی تجدید قوا کنم . باید فکر می کردم ؛ به اتفاقی که قرار بود بیفتد . حالا می فهمیدم که راضی شدن مادر برای برگزاری مهمانی بی دلیل نبود. و امید مثل بازی شطرنج اولین مهره خود را به حرکت در اورده بود . می خواست مرا کیش و مات کند .
فرزانه را از کودکی می شناختم . زیبا و متین بود و محجبه . تقریبا خصوصیات ظاهری مرا داشت . دوست داشتنی و با اصالت بود . همواره از بودن در کنار او لذت میبردم . خوش صحبت و خوش رو بود . بار ها شنیده بودم خواستگاران آن چنانی دارد که به هیچ کدام رغبتی نشان نمی دهد . حالا این پیشنهاد که از نظر من باور نکردنی بود ، از طرف چه کسی مطرح شده بود ؟ حاج آقا ، امید یا شاید مادر ....
صدای مهمان ها که در حال گفتگو و خنده بودند گوشم را می آزرد . از پیشنهاد مهمانی که به مادر داده بودم پشیمان شدم
حوری امد و گفت : حمیرا بیا پایین . همه اومدن
سپس آهسته گفت : امید خان هم اومده
برگشتم و سر درگم نگاهش کردم
_ حمیرا چرا خودت و باختی ؟ این چه حالیه که داری؟
_ کاش می شد تو اتاقم بمونم
_ وای نه! آبرو ریزی میشه . مگه خودت اینطور نخواستی ؟
_ خواستم ، ولی پشیمونم . نمی تونم
_ بلند شو با هم بریم . به کسی توجه نکن . سلام بده و یه گوشه بشین
در آیینه به چشمانم زل زدم . تمام اعتماد به نفسم را از دست داده بودم . کسی فریاد می زد خودت خواستی . این ها ههمه نقشه های خودت بود. حالا برو و مبارزه کن تا آخرش هم باید بمونی و تحمل کنی
به سنگینی یک کوه شده بودم . برخاستم و همراه حوری پایین رفتم . نمی دانم چه طور به پایین رسیدم و به مهمان ها خوشامد گفتم . اصلا امید کجا بود ؟ و یا فرزانه کجا نشسته بود ؟ مثل آدمکی بودم که هیچ خونی در بدنش جریان ندارد . زمانی که فکر کردم با همه احوال پرسی کردم امید را در انتهای سالن دیدم که همراه حاج آقا برخاست و آرام سلام داد . تب آلود و گنگ نگاهش کردم ؛ اما نفهمیدم که چگونه به او جواب دادم . فقط باید می گذشتم ؛ از همه آدم هایی که انگار دست به دست هم داده بودند تا مرا به نیستی بکشانند . باید دور می شدم . در کنار حوری نشستم . آهسته گفت : دیدی کاری نداشت ؟
مثل آن بود که به کودکی بی تجربه درس می داد . در سکوت و ابلهانه در خود فرو رفتم . دلم می خواست سرم زا بلند کنم و امید را ببینم . و این کار را کردم . امید با اخمی آشنا و چهره ای در هم رفته ریز چشمی نگاهم می کرد . ریزش ناگهانی قلب و لرزش لبانم داغم کرد . نگاهم را دزدیم . همیشه از این حالت در دختران انتقاد می کردم . دوست داشتم شجاعانه نگاه کنم نه با تب و تاب اما در مقابل عشق و دوست داشتن شجاعنی وجود نداشت و می دیدم که این حالت و احساس ارادی نیست و هیچ کاری وجود نداشت برای انکه بتوان از ان جلوگیری کرد . تلاش کردم تا نیروز از دست رفته ام را بازیابم اما غیر ممکن بود . حالا امید پیروز و مغرور و من شکسته و ناامید بودم . از این که او در تمام آن روزها و ماه ها که من در بی خبری بودم به اینحال گرفتار بود و عذاب می کشید خواستم تا درد بکشم و بمانم و تحمل کنم . باز نگاهش کردم . ته ریش داشت که او را جذاب تر کرده بود و موهایش کوتاه تر از همیشه بود .پلیور خاکستری رنگی به تن داشت و با قیافه ای که به خود گرفته بود بیشتر به مانکن های پشت ویترین مغازه ها می مانست . یک ان نگاهم کرد . از نگاهش لذتی وصف ناپذیر به من دست داد . حتی با وجود خشمی که در نگاهش بود نمی توانست مرا نبیند و در سایه بان ان چهره پر از سردی ، اشتیاق و دلتنگی اش را نمی توانست پنهان کند . پس من اشتباه نمی دیدم و احساسم به من دروغ نمی گفت . امید به خاطر من برگشته بود ؛ فقط بخاطر من
فرزانه به رویم لبخند زد . چقدر زیبا شده بود! چادری نازک و سفید بر سر انداخته بود که بی شباهت به عروس ها نبود . هیچ وقت تصور نمی کردم یک روز فرزانه رقیب من شود. خاله عاطفه به کنار من امد و گفت : حمیرا بیا میز شام و بچینیم
برخاستم و بیرون رفتم و نفسی تازه کردم . با کمک خاله و زندایی میز را چیدیم و مهمانها را دعوت به صرف شام کردیم . به آشپزخانه رفتم و لیوانی آب سر کشیدم . مادر امد و گفت : حمیرا پاشو حواست به مهمانها باشه مبادا چیزی کم بیاد !
_ چشم میرم
بیرون رفتم .امید همراه فرزانه و پدرش و حاج آقا صادقی دور میزی کوچک در حال خوردن و گفت و گو بودند . مقداری غذا کشیدم . سپیده به کنارم آمد و گفت : حمیرا چقدر این فرزانه خانم خوشگله !
_ آره خیلی خوشگله
آهسته گفت : مثا اینکه خبریه ؟
_ نمی دونم
_ مگه میشه تو ندونی ؟ بالاخره تو این خونه هستید
_ امید خان تازه اومدن و بعد از اون ، این مساله خصوصیه و به کسی ربط نداره
_ منظورت به من بود؟
_ چرا به دل گرفتی ؟ منظورم به خودم بود که نمی خوام فضولی کنم
_ آخه امید خدایی تیکه نابیه ! اگه می شد تورش کرد حرف نداشت
_ سعی خودت و بکن
سپیده با حسرت گفت : نتونستم . اون خیلی مغروره . تا حالا ندیدم بخواد به دختری گیر بده و بد نگاه کنه
_ فعلا که داره فرزانه رو نگاه میکنه
امید با چشمان شوخ خود به فرزانه نگاه می کرد و دربازه موضوعی توضیح میداد و فرزانه خانمانه و آرام به حرفهای امید توجه نشان میداد.
بعد از صرف غذا مهمان ها به اتاق پذیرایی رفتند . با کمک حوری و زری خانم میز غذا را جمع کردیم . مادر وسائل پذیرایی را به اتاق می برد . بهترین بهانه کمک به زری خانم بود تا به سالن پذبرایی نروم . به حوری گفتم : تو برو. من به زری خانم کمک میکنم
مادر امد و گفت : حمیرا بیا تو اتاق بعدا جمع میکنیم
_ اینجا راحتم
مادر در چهره ام دقیق شد وگفت : حالت خوبه ؟
_ خوبم کمی بی حوصله ام
اهسته گفت : اونوقت که میگم برنامه نذارین برای همینه
مادر بیرون رفت . نا خود اگاه عصبی شدم و هر چه سعی کردم تا بر اعصابم مسلط شوم ممکن نبود . سحر و پری ناز و پری چهر به کنارم امدند . به اتفاق انها در هال نشستیم . فرزانه امد و گفت : دخترا خرجی تون و جدا کردین ؟
پریناز در حالیکه جایی در کنار خود برای فرزانه باز میکرد گفت : شما م بفرمایید.
سپیده ادای استاد خود را در می اورد و همه را به خنده وا می داشت . پریناز در کنار من نشسته بود . لحظه ای دستش را روی گردنبندم گذاشت و گفت : چقدر خوشگله !
ان را با دست گرفتم و گفتم : قابلی نداره
_ اگه لنگشو ببینم می خرم .
در حالیکه زنجیر را لمس می کردم به انتهای سالن نگاه کردم و امید را خیره بر خود دیدم . لحظه ای به همان حال باقی ماندم . امید برخاست و جای خود را عوض کرد . تبسمی که روی لبانم بود خشکید . امید با عکس العمل خود نشان داد که هیچ چیز تازه ای در من نمی بیند و گردن بند نشانه ای بی ارزش برای اوست
ساعتی بعد حاج آقا مشیری و خانواده اش رفتند و در پی انها امید نیز از جمع خداحافظی و مهمانی را ترک کرد
نیمه شب در اتاقم به رفتارهای امید که گاه باعث امیدواری و گاه ناامیدی ام بود فکر می کردم . نمی توانستم از چیزی سر در بیاورم . هر دو حالن در او بود. مشتاق و سرد . مهمانی مادر انطور که میخواستم پیش نرفت و به تردید هایم بیشتر دامن زد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
ادامه فصل 17

صبح جمعه مادر همراه زری خانم مشغول نظافت و جمع کردن ریخت و پاش های مهمانی بود . سوالات زیادی از مادر داشتم و منتظر زمانی مناسب بودم . بعد از اتمام کار ، زری خانم چای ریخت تا خستگی ما به در آید . وقتی تنها شدیم گفتم : مامان دیشب بلخره چی شد ؟
_ در مورد چی؟
_ فرزانه
_ حاج آقا می گفت از صحبت هایی که با هم کردن و برخورد امید متوجه شده که از فرزانه بدش نیومده
_ فرزانه چی؟
_ اون طور که شنیدم قبلا چند بار حاج آقا مشیری به امید گوشه و کنایه زده که داماد خودمی . فردا قراره حاج آقا با امید صحبت کنه ؛ اون وقت همه چی معلوم میشه
_ شاید هم خوشش نیومده ؟
_ فکر نمی کنم . اولا پیشنهاد خودش بوده ؛ بعدشم کی بهتر از فرزانه ؟ از خداش باشه
تحمل شنیدن حرفهای مادر را نداشتم . برخاستم و به اتاقم پاه بردم . امید عمدا فرزانه را انتخاب کرده بود تا به من خیلی چیزها را بفهماند . تا کنون فکر میکردم امید بدنبال دختری است شاید مثل ویدا یا خیلی از دخترانی که با او بودند ؛ اما با انتخاب فرزانه می خواست عقاید مرا زیر سوال ببرد و به من بفهماند که راجع به او اشتباه فکر میکنم .

***
ماجرای مهمانی را برای سیما تعریف کردم . سیما گفت : فکر میکنم امید مبارزه مخفیانه ای رو با تو شروع کرده . برای نتیجه گیری زوده
_ اگه واقعیت داشته باشه چی ؟ اون وقت باید چه کار کنم ؟
_ اون وقت نوبت توست که بری و رک و راست احساستو بیان کنی
_ نه ! ممکن نیست
_ با غروری که داری برت غیر ممکنه . مجبور باشی باید غرورت و زیر پات بذاری و پیش قدم بشی . درست مثل خودش
_ بمیرم این کارو نمی کنم
_ نمی میمیری و اینکارو میکنی . وقتی مجبور باشی میکنی
_ تو جای من بودی اینکارو می کردی؟
_ وقتی اون علاقشو به تو نشون داده پس اشکال نداره که تو هم بخوای این کار و بکنی . این کار زمانی بیخودیه که از احساس طرف مقابلت بی خبری و ممکنه سنگ رو یخ بشی
_ ممکنه امید دیگه احساس گذشته رو نداشته باشه و حرفهای من براش اهمیتی نداشته باشه
_ پس برای چی اومده ؟ چرا نیومده می خواد زن بگیره ؟ واسه چی نگات میکنه ؟ چرا خودش و گرفته ؟ اصلا به اینها فکر کردی؟
_ اومده ؛ چون پدرش خواسته . میخواد زن بگیره که اینم طبیعیه . نگاه میکنه چون کور نیست . خودش و گرفته چون می دونه خطا کاره . از مامان و حوری هم رودربایستی داره
_ به به ! چه جواب های متقاعد کننده ای ! این آسمون ریسمون و واسه خودت بباف . اون چیزی که احساست می گه درسته نه خیالاتی که میکنی . در ضمن اون با کارهاش نشون می ده که هنوز عذاب میکشه و معذبه
_ سیما حالا باید چی کار کنم ؟ چطور دوست داشتنم و نشونش بدم ؟
_ بهش تلفن کن
_ برای چی باید این کار و بکنم ؟ اگه اون بخواد می تونه واقعیت و ببینه . احتیاجی به اینکار نیست . اون شب حتی متوجه گردنبندم شد . مخصوصا کاری کردم که ببینه این نشونه عشق نیست ؟
_ بعد از اون همه نفرتی که داشتی و اون هم گذاشت و رفت باورش چندان آسون نیست
_ می دونه . مطمئنم فهمیده
_ اصلا باهاش حرف بزن. یه جوری سر صحبت و باز کن
_ چی باید بگم ؟ اصلا درسته که من سر حرف و باز کنم ؟ مادر و آقای صادقی چه فکری میکنن ؟
_ من هر چی میگم تو یه چیز دیگه میگی . اونم هیچ وقت برای حرف زدن پیش قدم نمیشه ؛ چون همین فکرهای تو رو میکنه
_ منتظر می مونم تا ببینم میخواد چی کار کنه
_ می ره و با فرزانه خانم ازدواج میکنه ؛ به همین راحتی ! در اون صورت انتقام خوبی ازت گرفته
_ می کشمش . فکر نکن می ذارم به این راحتی این کار و بکنه
_ از من می شنوی یه اسلحه بگیر دستت . ممکنه به دردت بخوره !
_ لازم باشه این کارو می کنم
_ وای حمیرا ! قیافت خیلی وحشتناک شده
_ ولم کن سیما
_ به من چه ؟ تو در گیر عشق و عاشقی شدی و چرا و اما میکنی . پاشو کلاس شروع شد
_ تو هم با این حرف زدن و راهنمایی کردنت
_ پاشو شاهنامه آخرش خوشه ، راستی شاهنامه رو خوندی ؟
_ تو که خوندی بعدا برام تعریف کن
برخاستم و همراه سیما به کلاس رفتم

***

فصل 18

مادر چه خبر خوبی داد ! مهمانی در خانه عمه سوری . مدت ها بود که از شنیدن خبر برگزاری مهمانی تا این اندازه خوشحال نشده بودم . مادر به من گفت : تو که نمی آی ؟
_ چرا نیام ؟
_ فکر کردم خوشت نمیاد باز با این پسره رو به رو بشی
_ باید به بودنش عادت کنم . مخصوصا که داره ازدواج میکنه ؛ پس نمیشه رابطه ام و قطع کنم
_ هر طور مایلی
_ حالا مهمونی کی هست ؟
_ شب جمعه
در راه پله ، حساب کردم که سه روز به شب جمعه باقی مانده و با این فکر پله ها را دو تا یکی ، دویدم تا شوق خود را از مادر پنهان کنم .

***
با ورود به خانه عمه سوری تمام ذوقم از بین رفت . فرزانه و خا نواده اش زودتر از بقیه به آنجا آمده بودند و مثل آن بود که فرزانه دیگر خود را عروس خانواده صادقی می دانست و این مساله بر جذابیت او افزوده بود . با نوعی غرور برخورد کرد و شاید، دید من احمق بود که او را اینطور میدیدم . برای تعویض لباس به اتاق رفتیم . حوری اهسته گفت : فرزانه رو دیدی با چه ژستی نشسته بود ؟ مثل اینکه شایعات داره به حقیقت می پیونده
وقتی سکوتم را دید ادامه داد : حمیرا یک کاری بکن
_ الان می رم و کتکش می زنم !
_ لوس نشو . خیلی بی خیالی
حوری با دلخوری بیرون رفت . از حساسیت او خنده ام گرفت
در کنار مادر نشستم . سحر و سپیده پذیرایی میکردند . دقایقی بعد امید امد . مثل همیشه خوش لباس و مرتب بود . سلیقه ای به خصوص ، در انتخاب لباس داشت و این همیشه در او چشم گیر بود . عمه سوری را بوسید و با بقیه احوال پرسی کرد . از مادر به خاطر زحمات آن شب تشکر کرد و بی اعتنا به من که در کنار مادر ایستاده بودم با حاج آقا صادقی رو بوسی کرد و در کنار فرخ نشست . فرزانه با گردنی بر افراشته به جایی نگاه میک رد که امید نشسته بود . با خود گفتم : مهم نیست بی اعتنای میکنه . مهم نیست که منو می بینه و می خواد نادیده بگیره . مهم اون چیزیه که بین ما هست و هر کدام میخواهیم به نحوی اون و مخفی کنیم تا برگ برنده ای دست دیگری ندهیم
عمه سوری غذایی مفصل تدارک دیده بود . غذایم را کشیدم و کنار حوری نشستم . میلی به خوردن نداشتم و در واقع ، برای حفظ ظاهر به ان نا خنک می زدم . سحر و سپیده مدام پذیرایی می کردند و به این طرف و آن طرف می رفتند . بر خاستم تا لیوانی نوشیدنی از میزی کوچک ، که در گوشه سالن بود ، بردارم . هم زمان با من ، دستی به طرف لیوان های نوشیدنی دراز شد . سرم را بلند کردم .امید بود . هر دو مثل برق گرفته ها به یکدیگر زل زدیم . زیر لب گفتم : بفرمایید
آهسته گفت : نه خیر ، شما بفرمایید
چه طور می دانشتم که چنین صدای گیرا و متینی دارد . چطور چشمانم کور و گوشهایم کر بود وای خدای من کاش زمان به عقب بر میگشت و خطاهایم را بر من می بخشیدی
باز نگاهش کردم . با نگاهم کلافه شد و لیوانی برداشت و به سرعت روی برکفت . بی انکه نوشیدنی بردارم سر جای خود برگشتم . حوری گفت : وقتی داشتی نوشیدنی بر میداشتی فرزانه چپ چپ نگاه می کرد . حداقل یه نوشابه می اوردی . این جوری تابلو شدی
_ کس دیگه هم دید ؟
_ نه ، هیچ کس . حواسم بود ؛ فقط من و فرزانه
_ فرزانه چندان مهم نیست
_ امید چقدر اخم کرده ! همش عصبانیه . یادته چقدر مهربون بود ؟ اصلا مقل اون روزا نیست
_ اون همون آدمیه . برای ما قیافه گرفته
در جمع کردن میز شام به سحر و سپیده کمک کردم . ته دلم شوقی بر پا بود . هنوز امید از نگاه من در هراس بود و تحمل نگاهم را نداشت
به اتاق پذیرایی برگشتم . فرزانه در کنار امید نشسته بود و با هم گفتگو می کردند . از طرز رفتار فرزانه ، که در جمع ، آنطور آزادانه در کنار امید نشسته بود و ملاحظه بزرگتر ها را نمی کرد حیرت کردم . فرزانه با دیدن من گفت : حمیرا بیا اینجا
به آن دو نگاه کردم . تردید داشتم ؛ اما فرزانه با لبخند جایی کنار خود باز کرد و گفت : حمیرا عقیده تو راجع به زندگی در اروپا چیه ؟
انگار فرزانه بلیت خود را گرفته و منتظر ساعت پرواز بود !
_ من تجربه ای ندارم و نمی تونمم اظهار نظر کنم
امید با لبخندی که رگ تمسخر داشت نگاهم کرد . از حرکت او دلگیر شدم . فرزانه گفت : امید خان چیزهای جالبی از اون جا تعریف میکنن
برای آنکه لبخند تمسخر امیزش را جواب داده باشم گفتم : ایشون تجربه زیادی در همه زمینه ها دارن . تا می تونید از اطلاعات وسیعشون استفاده کنید
امید ابروانش را بالا برد و گفت : شما هم می تویند استفاده کنید . ممکنه یه روز به دردتون بخوره
سپس رو به فرزانه گفت : اشکال حمیرا خانم اینه که زود راجع به همه چیز قضاوت میکنن
فرزانه گفت : همین طوره حمیرا؟
_ گفتم که تجربشون زیاده
_ ممنونم که به تجربیات با ارزش من صحه می زارید
_ می دونید فرزانه خانم اصولا دوستان به حرفهای من کمی دیر می رسن و بعد اقرار میکنن که اشتباه کردن .
فرزانه گفت : مثلا ؟
برای آنکه حرف را کوتاه کنم گفتم : فرزانه جون درست نیست که آدما اشتباهات دیگروون و به رخ بکشن این نهایت خود خواهیه . حتما متوجه شدید که امید خان آدم بسیار متواضع و از خود گذشته ای هستند فکر نمی کنم جواب سوالتون و بدن
فرزانه به فکر فرو رفته بود و معنای گفتگو ما را درک نمی کرد ، بلافاصله برخاستم و نزد مادر رتم . دوباره ان حالت عصبی به سراغم امد . دستم آشکارا می لرزید . اهسته به مادر گفتم : من با حوری می رم خونه
_ با هم می ریم
_ نه شما بمونید . ممکنه عمه خانم ناراحت بشن . من درس حوری رو بهانه می کنم
به حوری اشاره کردم تا بلند شود . به اتاق رفتیم و اماده شدیم . به سرعت خداحافظی کردیم و بی توجه به امید که به گفت و گوی گرمی با فرزانه مشغول بود آنجا را ترک کردیم
خیابان ها را به سرعت می رفتم . حوری در حالی که ترسیده بود گفت : حمیرا یک کم یواشتر برو
وسط خیابان ترمزی وحشتناک زدم . طاقتم تمام شده بود . سرم را روی فرمان گذاشتم و گریه کردم . حوری مات و مبهوت مانده بود
_ تو ور خدا گریه نکن ! اصلا ولش کن . اون لیاقت تو رو نداره
اما من همانطور گریه می کردم . بعد از دقایقی سرم را بلند کردم و گفتم : من و ببخش حوری .دست خودم نبود
_ عیبینداره . اون وقت ها اون عذاب می کشید . حالا هر دوتون
_ بنظر نمیاد امید عذابی بکشه
_ چرا ! اون آدم سابق نیست . خیلی با خودش درگیره . حالا به خاطر من بخند !
در بین اشک ، برای خوشایند حوری لبخند زدم و گفتم : باشه . قول می دم دلسرد نشم
_ مرسی . از اینکه تحملت زیاده و همیشه طوری رفتار میکنی که دیگران بهت حسادت میکنن کیف میکنم
در سکوت به خانه رسیدیم . با خود عهد کردم اگر مهمانی برگزار شد به هیچ وجه در ان شرکت نکنم .
دست بردم و گردن بند را باز کردم و به ان خیره شدم . مثل آینه دق من شده بود . خواستم ان را به کناری بیندازم . دوباره به ان نگاهی انداختم . یاد روزی افتادم که امید آن را به دستم داد و به هیچ عنوان راضی به پس گرفتم ان نشد . لبخند تلخی زدم و دوباره به گردنم آویختم و گفتم : تو با من هستی ، تا ابد . تا روزی که بمیرم و تو رو با خود به گور ببرم . باید دق کنم و بمیرم ؛ از نادانی و غرور بی جایم که نخواستم به دور و برم نگاه کنم . نخواستم امید را انطور که هست را آنطور که هست ببینم و مثل کودکی در پی لج بازی تکبرم بودم . تصور می کردم زمانی که امید برگردد با یک اشاره من به دست و پایم می افتد ، اما حالا می فهمیدم که او به خاطر عشقی که داشت غرور خود را زیر پا گذاشته بود و بدتر از ان از خانواده طرد شده بود تا ثابت کند که چقدر مرا می خواهد . شاید کارش احمقانه بود , اما این کار را کرد تا خیلی چیزها را به من نشان بدهد و ثابت کند . چطور آهنگ عشق او را نشنیدم ؟ اهنگی که انقدر صادقانه ، که ازدرونش بر میخاست .
حجم دنیای من تا چه اندازه کوچک بود . وسعت نگاهم چقدر تنگ ! حالا که میدیدم و می فهمیدم ، درد کشیدن و افسوس خوردن تنها کارم بود . امید با ارزش ترین چیزی بود که در کنارم داشتم اما کورکورانه ؛ او را مثل شیئی بی ارزش از خود دور کردم . چقدر بی اعتنایی و سردی در رفتارم بود ! چه آسان قلب او را شکستم ! خواستگاری و ابراز عشقش را به تمسخر گرفتم و در پی خواسته ای رفتم که از ته قلبم نبود ؛ چرا که می خواستم به او بفهمانم من خیلی بهتر و بیشتر از دیگران می فهمم و قدرت تشخیص دارم ، کاش می مردم . اکنون مرگ تدریجی داشتم و احساسم را نمی توانستم سرکوب کنم و عاشقی مهار نشدنی بودم . کاش مثل ان روز ها در نادانی می ماندم . از ساعاتی که به خود آمدم در حال عذاب کشیدن بودم ؛ مثل دردی که انسان معتاد دارد و تلاش می کند آن را از رگ و خون خود جدا کند ؛ اما قدرت ان را ندارد . و من معتادی بی چاره بودم که قدرت دورکردن این عشق را از رگ و ریشه ام نداشتم و دردی جانکاه شب و ورز در تن بود و تحمل زندگی را برایم سخت میک رد . حتی لحظه ای تصور نمی کردم امید آنطور که نوشته بود با نفرت به گذشته نگاه کند . مطمئن بودم که می توانم دوباره او را عاشق بی قرار خود کنم ؛ اما انگار امید واقیعت را نوشته بود و من باز کور بودم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 18-2

صبح جمعه بود ساعتی بیشتر از معمول خوابیدم و چه خواب خوبی دیدم ! در کنار ساحل ، همراه امید قدم می زدم و او مثل ان روزها مشتاق و بی قرار نگاهم می کرد و سخن از عشق می گفت . کاش دوباره می خوابیدم ؛ اما تندی تابش آفتاب وادارم کرد از رخت خواب بیرون بیایم و رویاهایم را نیمه کاره رها کنم
ساعتی بعد سر میز صبحانه نشسته بودیم . آقای صادقی به عیادت یکی از دوستان خود رفته بود . مادر گفت : حمیرا ، دیشب چی شد که زود پا شدی ؟
_ تازگی ها زود خسته می شم
_ از اعصابته . میخوای بریم دکتر ؟
_ شاید وقتی برای اینکار بذارم
_ واجبه . حتما برو . می ترسم بدتر بشی . الان موقع امتحاناته . ممکنه لطمه ای به درسات بخوره
حوری گفت ک مامان ماجرای فرزانه خانم و امید جدی شده ؟
_ فعلا که در حد همون حرفه تا ببینیم نظر امید خان چیه
عمدا و برای آنکه بیشتر از دهان مادر حرف بکشم گفتم : فکر نمی کردم فرزانه اینقدر برای ازدواج کردن بی قرار باشه . چطور حاج آقا مشیری فرزانه رو تا این حد آزاد گذاشته ؟
_ اون قدر لوس پدر و مادرشه که حاضرن به خاطر اون جون فدا کنن . اتفاقا ، دیشب دیشب همه همین حرف و می زدن و از رفتارهای فرزانه که بدون ملاحظه بود انتقاد می کردند
_ اگه امید تصمیم به ازدواج با اونو نداشته باشه میخواد چیکار کنه ؟
_ فکر نمی کنم . اون جور که بوش میاد امید خیلی از فرزانه خوشش اومده
حوری گفت : وای ! چه بد سلیقه !
_ مگه فرزانه چشه ؟
_ چش نیست ؟ یه خورده یخه و بی مزست . از خود راضی هم هست
_ حوری راجع به دیگران با لحن تندی قضاوت نکن . فرزانه دختر جوون و پر احساسیه . خوب نمی تونه اون و مخفی کنه . دیشب حاج آقا مشیری برای هفته بعد همه رو دعوت کرد
من و حوری به یکدیگر نگاه کردیم . حوری گفت : من که نمیام
گفتم : منم خونه می مونم
_ تو اگه می خوای بمون ؛ اما حوری باید بیاد
_ چرا باید بیام ؟ من ازشون خوشم نمیاد
_ صورت خوشی نداره تنها برم . اون وقت فکر میکنن شما ها حسادت میکنین
به حوری گفتم : مامان درست میگه . تو باید بری
حوری با اوقات تلخی نگاهم کرد . مادر گفت : تا هفته بعد خیلی مونده . تا اون وقت خدا بزرگه .

***
مادر و حاج آقا در تدارک سفر حج بودند . مادر با آمدن امید به ایران چندان رغبتی به سفر نداشت و می خواست زمان ان را به تعویق بیندازد . من و حوری مخالف این برنامه بودیم . به مادر قول دادم به خانه خودمان بروم و مواظب حوری باشم و خاله مرضیه نیز با ما آنجا بماند . البته سفر دو هفته بعد بود ؛ اما مادر دلشوره داشت و تصمیم نهایی خود را اعلام نمی کرد . آخر هفته مادر و حوری برای رفتن به مهمانی اماده می شدند . مادر گفت : حمیرا مطمئنی نمی خوای بیای؟
_ آره مامان . میخوام پیتزا سفارش بدم و با زری خانم بخوریم
حوری با چشم غره گفت : خیله خوب حمیرا خانم . حالا بدون من پیتزا می خوری ؟
_ تو هم اون جا چند جور غذا میل میکنی
_ خیلی بدجنسی . یه تیکه برام نگه دار
_ باشه از الان نگران شکمت نباش
ساعتی بعد آنها به راه افتادند . حاج آقا صادقی اصرار می کرد همراه آنها بروم . درسم را بهانه ماندن در خانه قرار دادم . غذا سفارش دادم و بعد از نیم ساعت ان را تحویل گرفتم . نصف غذای خود را کنارگ ذاشتم تا حوری غرغر نکند .
ساعت ده و نیم بود و تا آمدن مادر و حوری و حاج آقا وقت باقی بود . تلفن همراهم به صدا در امد . شماره نا آشنا بود . بفرمائید ؟
جوابی نشنیدم . دوباره گفتم : الو . بفرمائید ؟
اما هیچ صدایی نبود ؛ به جز خیابان که نشان می داد کسی از تلفن باجه عمومی تماس میگیرد . چند دقیقه بعد دوباره تماس برقرار شد و این بار نیز باز سکوت بود . گوشی را خاموش کردم . زری خانم با نگرانی گفت : حمیرا خانم نکنه دزده و می خواد بدونه کی خونه هست و کی نیست ؟
_ دزد شماره مبایل من و از کجا داره ؟
_ راست می گید . من چقدر خنگم . ! بی خود نیست نتونستم درس بخونم و هی روفوزه شدم
به اتاقم رفتم تا به درسهایم برسم ؛ اما تنها چیزی که در مغزم جای نمی گرفت درس بود. کلمات در پیش چشمانم رژه می رفتند . کتاب را بستم . در عالم خیال ، به خانه ح اج آقا مشیری رفتم و فرزانه و امید را در حال گفتگو و خنده مجسم کردم . چشمانم را بستم تا افکار مزاحم را از سر بیرون کنم
ساعتی بعد مادر و حوری و حاج آقا برگشتند . حوری بلافاصله به سراغم آمد و گفت : پیتزای من کو ؟
_ سلامت کو؟
_ سلام . حالا بگو کجاست ؟
_ مگه تو غذا نخوردی ؟
_ خودشون که بی مزن . غذاهاشونم بی مزه بود !
از لحن گفتار حوری خنده ام گرفت . جعبه را به او نشان دادم . حوری با اشتها تکه ای در دهان خود گذاشت و گفت : همه اش فکرم پیش تو بود
_ پیش من بود یا پیتزا ؟
_ هر دو . از حرص غذا نخوردم
_ آرو بخور . دل درد می گیری . چه خبر بود ؟
_ خوب شد نیومدی . حال همه شون گرفته شد ؛ مخصوصا امید . خیلی تابلو دور و بر اتاق و نگاه می کرد . دلم خنک شد !
_ صد دفعه گفتم از این کلمات استفاده نکن . بعد چی شد ؟
_ امید زود رفت . فکر کنم ساعت ده و نیم بود . لب و لوچه فرزانه آویزون شد . سپیده و سحر هم غش غش می خندیدند
_ حوری خیلی بدجنس شدی . چطور دلت می آد فرزانه رو مسخره کنی ؟
_ دلم نمی آد . نمی تونم الکی ازش تعریف کنم
فکری مثل برق از سرم گذشت . گفتم : امید چه ساعتی رفت ؟
_ ده ، ده و نیم بود .
زیر لب زمزمه کردم : آه ! شاید خودش بوده و میخواسته بدونه من خونه هستم یا نه تا صدامو بشنوه
_ چی شد حمیرا؟
_ هیچی . یه دفعه چیزی خاطرم اومد . مهم نیست
گفتم مهم نیست اما در واقع برای من مهم تر از تمام اتفاقاتی بود که تا کنون رخ داده بود

***
ده روز از آخرین دیدارم با امید می گذشت . دلتنگ و افسرده بودم . هر روز را به امید فردا می گذراندم تا شاید لحظه ای او را ببینم . هنوز مزاحم تلفنی داشتم . روزی چند بار تماس می گرفت و بدبختانه من نیز از هر تلفن عمومی که در مسیر می دیدم زنگ می زدم تا صدایش را بشنوم و حالا آن مزاحم نیز با من چنین می کرد
سر انجام مادر تصمیم گرفت به سفر برود . تعطیلی بین ترم من فرا رسیده و بهترین زمان برای استراحت و کمک کردن به مادر بود .صبح مادر گفت : امروز می خوام برم بازار و سرویس طلام و عوض کنم
_ از مغازه عمو جان خرید میکنید ؟
_ آره . اگه چیز خوبی نداشت یه سر به مغازه حاج آقا می زنم
بلافاصله گفتم : منم می ام
_ خرید داری؟
_ خرید ؟ شاید ، اگه چیز خوبی به چشمم بخوره می خرم
_ اگه دوست داری بیا . فقط زود حاضر شو زنگ زدم تاکسی تلفنی بیاد
به سرعت حاضر شدم . بعد از ساعتی به بازار رسیدیم . مدت ها بود که به آنجا نرفته بودم . مغازه عمو مهدی و پدر تقریبا اواسط بازار بزرگ زرگرها قرار داشت .
مادر ویترین را با دقت زیر نظرمی گرفت و به مدل های ان توجه می کرد . به مغازه عمو مهدی رسیدیم . با دیدن ما اظهار خوشحالی کرد و گفت : قدم زن داداش سبکه
شاگرد مغزه شیرینی و آب میوه آورد. مادر کلی آنجا را زیر و رو کرد . تا بالاخره سرویس مورد نظر را انتخاب کرد . معامله انجام شد و مادر سرویس قدیمی خودرا با مقداری پول به عمو مهدی داد ؛ البته او نیز بعد از کلی تعارف پلو را قبول کرد . بیرون آمدیم . به مادر گفتم : مغازع حاج آقا کجاست ؟
_ چند قدم بالاتره
_ نمی خواهید سر بزنید ؟
_ دیگه کاری ندارم . برم چی کار کنم ؟
_ تا اینجا اومدیم . ممکنه دلخور بشن
_ باشه . شاید اونجا چیز بدرد بخوری برای تو داشته باشه
مغازه حاج آقا دو برابر بزرگ تر از مغازه عمو مهدی بود و تزئیناتی مدرن داشت . قبل از رفتن به داخل مغازه ویترین آن را تماشا کردیم . در همین گیر و دار داخل مغازه را زیر نظر گرفتم . امید با دو خانم مسن سرگرم معامله بود . برای برداشتن یکی از قاب ها ویترین را باز کرد و مرا دید
کاش می توانستم حالم را توصیف کنم یا حلت نگاه امید را مثل آن بود که مرا در رویا می بیند و باور نداشت در چند قدمی او هستم . از نگاهش گرم شدم و شرمی وجودم را در بر گرفت . سرم را پایین انداختم تا شاید امید از آن حالت بیرون بیاید . نمی دانم چقدر طول کشید که با صدای مادر امید به خود امد . به سرعت قاب را برداشت و در ویترین را بست
_ حمیرا اون دست بند و نگاه کن . می پسندی ؟
_ بد نیست بریم تو مغازه از نردیک ببینیم
حاج آقا در گشوه مغازه تلفنی صحبت می کرد . با دیدن ما مکالمه اش را کوتاه کرد و گوشی را گذاشت و خوش آمد گفت . امید نیز متعاقبا این کار را کرد . دقایقی بعد خانم های مسن بیرون رفتند . مادر گفت : حمیرا دست بندی رو پسندیده ممکنه از نردیک ببینه ؟
_ چرا نمیشه خانم ؟ این مغازه متعلق به حمیرا خانمه
گفتم : شما محبت دارید
مادر سرویس طلایی را که خریده بود به حاج آقا نشان داد . آقای صادقی در حالیکه با مادر صحبت می کرد گفت : امید جان ، ببین حمیرا خانم از چی خوششون اومده .
امید به من رو کرد و گفت : می تونید نشون بدید ؟
بیرون رفتم و دست بند را نشان دادم . امید به جای نگاه کردن به دست بندی که نشان می دادم با بی قراری در چشمانم خیره شده بود . وقتی دیدم متوجه نمی شود با ناامیدی نگاهش کردم . امید شانه هایش را به علامت نفهمیدن بالا انداخت . از کارش خنده ام گرفت . داخل مغازه رفتم . امید چون متوجه نشده بود کدام دست بند مرود نظرم است . قاب مربوط به آن را بیرون اورد و رو به رویم قرار داد. دست بند راروی دستم امتحان کردم . امید گفت : می دونید قاب خیلی شلوغه ؛ نتونستم بفهمم کدوم و انتخاب کردید.
زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم : بله متوجه شدم
امید لبخند زد و به ویترین زیر دستش خیره شد.
دستبند را به مادر نشان دادم . مادر انرا پسندید و گفت : رنگش به گردنبندت می خوره
آه ! مادر چه به موقع حرف می زد! دلم میخواست دهان او را ببوسم . امید همان طور ، به قابی که روی میز قرار داشت خیره شده بود . رو برگرفتم تا به بهانه دیدن دست بند زنجیر گردنم را بیرون بکشم . و این کار را کردم و سریع آن را داخل کیف انداختم . رو به امید کیفم را باز کردم و در حالی که زنجیر را بیرون می کشیدم گفتم : در ضمن زنجیرم پاره شد . اگه ممکنه تعمیرش کنید .
و آن را پیش رویش گذاشتم . امید با دیدن گردن بند ، لحظه ای جا خورد . ان را آرام برداشت دقت نگاه کرد . و سپس در چشمانم طوری خیره شد تا دلیل این کارم را بفهمد ؛ و من مثل هنرپیشه ای ماهر ، بی هیچ عکس العملی ایستاده بودم . امید چهره ای بی تفاوت به خود گرفت و گفت : شما همیشه طلاهاتون و اینطوری نگه داری میکنید ؟
_ همیشه که نه ، به موهام گیر کرد . مجبور شدم بکشم و بنابرین پاره شد
امید با لبخندی ناباورانه گفت : به نظر می آد تازه پاره شده !
دستپاچه گفتم : دو سه روزه ، چطور ؟
آهسته طوریکه دیگران نشوند گفت : هنوز گرمه ! مثل اینکه همین الان اون و عمدا پاره کردید
در ان لحظه می خواستم زمین دهان باز کند و مرا ببلعد . ازا ین که دستم به آن راحتی رو شده بود شرمگین باقی ماندم . امید وقتی متوجه حالت دگرگون من شد گفت : در اسرع وقت ، می دم براتون درست کنن . نگران نباشید
تشکر کردم به مادر اشاره کردم تا هر چه زودتر برویم . از امید و حاج آقا خداحافظی کردیم و از مغازه خارج شدیم . مادر گفت : باز چی شد ؟ تو که می خواستی خرید کنی ؟
_ باشه یه وقت دیگه . خیلی واجب نبود
اگر مادر با من نبود تمام راه را می دویدم ؛ بی هیچ خستگی . هیجانی که از دیدار با امید و رو شدن دستم مرا بیچاره کرده بود
غروب وقتی حاج آقا امد همان دست بند را به عنوان ایکه برای اولین بار به مغازه رفته بودم به من پیشکش کرد
موقع خواب ملاقات صبح پیش چشمانم نمایان شد . گاه غرق لذت می شدم و گاه از شرم به خود می پیچیدم . حالا امید راجع به من چه فکر میکرد ؟ برای آنکه خیلی چیزها را به او بفهمانم خود را تا حد ممکن زیر سوال برده بودم . آیا هنوز جذابیت سابق را برای او داشتم ؟ یا مرا مثل دخترانی میدید که بارها به آنها اشاره کرده بود جلوه می کردم ؟ مسلما با رفتارهایی که در پیش گرفته بودم و چندان خوشایند نبود امید نیز تصوراتی اشتباه درباره من می کرد. باید تا همین جا پیش رفته بودم دست نگه می داشتم تا بیشتر از ان دستم رو نشود . دو روز بعد حاج آقا گردن بند را آورد . مادر با دیدن ان با تعجب گفت : کی گردنبندت پاره شد ؟
_ همون روزی که رفتیم بازار
آن را گرفتم و دوباره به گردن خود آویختم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 18-3

مادر و حاج آقا به مرتب کردن کارها و وسائل سفر سرگرم بودند . صبح چهارشنبه پرواز داشتند . مادر تلفنی با اقوام خداحافظی می کرد و حلالیت می طلبید و به من و حوری سفارش های لازم را می کرد . صبح روز چهارشنبه امید امد تا مادر و حاج آقا را به فرودگاه برساند . چمدان ها را داخل اتومبیل گذاشتند . حوری بعد از خداحافظی ، ناچار به مدرسه رفت . مادر ترجیح داد تا در خانه با من خداحافظی کند ؛ قبول نکردم و خواستم انها را همراهی کنم . مادر گفت : پس با مشینت بیا
_ لازم نیست ماشین بیارم با تاکسی برمیگردم .
آنهارا از زیر قران رد کردم . زری خانم گریه می کرد . در اتومبیل جا گرفتیم . زری خانم کاسه آب را پشت سر ما خالی کرد . مادر در گوشم گفت : مبادا با امید برگردی ! حتما با تاکسی تلفنی برگرد
_ خیالتون راحت باشه ( اما چندان این حرف را از ته دل نگفتم )
_ نمی دونم چرا دلشوره دارم . کاش الان به سفر نمی رفتم
مادر را بوسیدم و گفتم : چطور دلتون می آد سفری به این خوبی رو به تعویق بیندازید ؟
مادر اهی کشید و گفت : سفر قسمته . خدا ما رو این وقت طلبیده
نگاه امید در آینه بر چهره ام میخکوب شد . عمدا آن را طوری تنظیم کرد تا در تیررس نگاهش نباشم . در طول راه سکوت برقرار بود و فقط گاهی حاج آقا سفارشی در مورد کارها به امید می کرد تا یادآوری کرده باشد
در سالن فرودگاه با اشک خوشحالی و دوری از مادر جدا شدم . ان قدر ایستادم تا از سالن عبور کردند و دیگر قادر به دیدن آنها نبودم . امید نیز همان طور ایستاده بود . به طرف او برگشتم و گفتم : با اجازتون
بی آنکه نگاه کند گفت : کجا ؟
لحن کلامش مثل ان روزها بود که دستور میداد و مرا به اطاعت وادار می کرد .
_ می رم خونه
_ می رسونمتون
_ با تاکسی تلفنی برم راحت ترم . خداحافظ
امید همراه من آمد و گفت : اگه نمی ترسید خودم می رسونمتون
ایستادم و نگاهش کردم ، اما برای حرف او جوابی نداشتم . سوار اتومبیل شدیم . امید همانطور در سکوت می رفت . دلم میخواست حرفی می زد تا سر صحبت را باز کنم ؛ اما او خیال حرف زدن نداشت. نا امید شدم . قراری که دیشب با خود گذاشته بودم به یاد آوردم و ترجیح دادم به این سکوت آزار دهنده ادامه بدهم . نزدیک خانه سر انجام امید آهسته و همانطور که در خود فرو رفته بود گفت : گردن بند به دستتون رسید ؟
صدایش مثل ان بود که از دور دستها به گوش می رسید
_ بله دستتون درد نکنه
_ اگه بازم پاره شد می تونید بدید درست کنم
_ امید وارم که دیگه پاره نشه
امید اتومبیل را کنار در خانه متوقف کرد . پیاده شدم و گفت : بازم ممنونم . زحمت کشیدید
همانطور که به رو به رو نگاه می کرد گفت : زحمتی نبود هر وقت شما یا حوری خانم کاری داشتید می تونید تلفن کنید
_ متشکرم . ( عمدا گفتم ) ما اینجا نمی مونیم . قراره بریم خونه قدیمی
امید برگشت و نگاهم کرد . باز قلب من با نگاه گرفته و اخم آلود او لرزید
_ از این جا می رتسید ؟
_ نه قراره تا اومدن مادر و حاج آقا با خاله مرضیه اونجا بمونیم
امید سری تکان داد و خداحافظی کرد و از من دور شد . اهی از ته دل کشیدم و همانطور ایستاده در کنار خیابان به سردی رفتارش فکر کردم . چرا زمانی که می خواستم دیوار جدایی و کدورت ها را از میان بردارم هیچ علاقه ای از خود به این مساله بروز نمی داد و غریبانه و خاموش از کنارم می گذشت . اگر از علاقه اش کم شده ان نگاه مشتاق و اشنا در عمق چشمانش چه بود ؟ امید که آنقدر شوخ بود و حتی با وجود کنایه ها و بی اعتنایی هایم همواره در پی فرصتی می گشت تا سر صحبت را باز کند حالا به شدت تغییر رفتار داده بود و از این که در کنارش بودم هیچ احساسی نداشت و مثل غریبه ها رفتار میکرد . از سخر و سپیده شنیده بودم امید بیش از حد مغرور و از خود راضی است ؛ بخصوص برای دختران ؛ اما از ابتدا با من طور دیگری بود . اکنون می فهمیدم که ان رفتار ها و حرف ها و خنده ها فقط برای من بود و بر خلاف تصورم امید با موقعیت اجتماعی خوبی که داشت خود را برتر و بالاتر از هم سالانش میدید و چندان بهایی به اطرافیان نمی داد . در واقع به او حق می دادم با ان چهره جذاب و تیپ خوبی که داشت آنگونه رفتارکند . به خود می بالیدم ازا ین که مورد پسند و توجه او قرار گرفته بودم و مرا لایق همه چیز می دانست ؛ لایق ان که عشقش را به پایم بریزد و غرور و خود خواهی اش را نادیده و مبارزه ای یک طرفه را در پیش بگیرد . حالا نوبت من بود تا لیاقت خود را نشان دهم و به او بفهمانم که لایق عشقش هستم و بی احساس او زنده نخواهم ماند

***
تا ظهر وسائل لازم را جمع کردم . زری خانم از برادر خود خواسته بود به آنجا بیاید تا تنها نباشد . حوری از مدرسه آمد . ناهاری مختصر خوردیم و با زری خانم خداحافظی کردیم و به راه افتادیم . خاله مرضیه زودتر از ما به آنجا رفته بود . شوهر خاله مرضیه بازنشسته ارتش بود و چندان برای همسر خود دست و پاگیر نبود . باغی در اطراف کرج داشتند که بشتر اوقات خود را در آن می گذراندند . دختران و پسران او ازدواج کرده بودند و فقط ساناز که به تازکی دیپلم خود را گرفته بود و به ادامه تحصیل علاقه نداشت با خاله مرضیه زندگی می کرد . با ورود ما شوهر اعظم خانم نیز به ده رفته بود تا هم دیداری با اقوام داشته باشد و هم ما راحت باشیم . مادر ان شب به محض رسیدن تلفن کرد تا از سلامتی خود و آقای صادقی خبر بدهد و حال ما را به خصوص من را بپرسد . موقع خواب مزاحم همیشگی زنگ زد . گوشی را خاموش کردم و خوابیدم .
صبح زودتر از معمول از خواب بیدار شدم . حوری را به مدرسه رساندم و سپس برای ثبت نام به دانشکده رفتم . هنگام بازگشت از تلفن عمومی به امید زنگ زدم . وقتی دید سکوت کردم گفت : خانم محترم فکر نمی کنید کسی پیدا شده که مزاحم شما بشه ؟
بلافاصله تماس را قطع کردم . امید فهمیده بود چه کسی مزاحم اوست و حالا به مزاحمت تلفنی من اشاره کرد که مطمئن بودم خود اوست . از زرنگی اش حرصم گرفت . امید بیش از حد زیرک و باهوش بود . کارت تلفن عمومی را در جوی انداختم تا دیگر به او زنگ نزنم

***
پنج روز از رفتن مادر می گذشت .شب همراه حوری و ساناز بیرون رفتیم . حالا حوری کم بود ، ساناز هم به جمع اضافه شده بود که حوصله شان سر می رفت و مدام تقاضاهای جور و واجور می کردند . همه فامیل و دوستان می دانشتند حوری ناز پرورده من است و هر چه بخواهد برایش انجام می دهم
تنها راه ارتباطم را با امید از دست داده بودم و نشنیدن صدایش که تنها دلخوشی ام بود برایم زنج اور بود ؛ اما مزاحم تلفنی من مرتب تماس می گرفت و عادت کرده بود هر شب قبل از خواب با سکوت خود شب بخیر بگوید و قطع کند
هفت روز می گذشت و از امید هیچ خبری نداشتم . خشمی بی نهایت از رفتارهایش در وجودم زبانه می کشید . با بی توجهی او کم کم باور می کردم که هیچ مهری به من ندارد و همه چیز تمام شده است ؛ اما وقتی تلفن کرد کمی تغییر عقیده دادم

***
فصل 19-1

شماره امید بود . باورم نمی شد که خودش باشد . نفسی را که در سینه ام حبس شده بود بیرون دادم و چشمانم را بستم تا جرات صحبت کردن را پیدا کنم . با دستانی لرزان تلفن را روشن کردم : بفرمایید ؟
_ سلام
بعد از مدت ها با شنیدن صدایش ارامشی عجیب به من دست داد و هیجان کاذب دقایق پیش را فراموش کردم
_ حالتون خوبه ؟
_ خوبم . شما و حوری خانم خوب هستید ؟
_ خوبیم . به لطف شما
سکوت کرد . منتظر بودم تا حرفی بزند ؛ حرفی که مدت ها بود در پی شنیدن آن بودم تا بدانم باز مرا می خواهد . حتی یک اشاره او کافی بود تا من هزاران قدم بردارم
_ امشب با ویدا می آم دنبالتون
_ کاری پیش اومده ؟
_ در نبود پدر و مادر وظیفه خودم می دونم سری به شمت بزنم
جمله او را در ذهنم مرور کردم و با سردی گفتم : ممنون . زحمت نکشید
خواستم مخالفت کنم ؛ امام مهلت نداد و بلافاصله تماس را قطع کرد . مثل همیشه امید دستور داده بود و هیچ زحمتی برای انکه نظر من را بداند به خود نداد یا نمی خواست بدهد . حوری از شنیدن این خبر مثل همیشه چنان ذوق کرد کع میخواست بال در بیاورد . به مادر تلفن کردم و احوال او را جویا شدم . سپس گفتم : امشب قراره با ویدا خانم و امید بریم بیرون
موتجه شدم حاج آريالا کنار مادر نشسته و او نمی تواند راحت صحبت کند . اهسته گفت : هر جا رفتید زود برگردید . تا اومدن ما قراری با کسی نذارید
_ چشم مامان . اگه راضی نیستید نمی ریم
_ چون با ویدا خانم هستید اشکالی نداره . مواظب خودتون باشید
تلفن را قطع کردم . خاله مرضیه گفت : جایی دعوت شدید ؟
_ امشب امید خان با دختر خاله اش می آد تا بریم بیرون
_ خوب شد گفتی . منم با ساناز یه سر به خونه می زنم
_ ساناز می تونه با ما بیاد
_ نه ، بهتره با من بیاد . کمی خونه رو جمع و جور می کنیم . اخر شب بر میگردیم
بعد از ظهر دوش گرفتم و کم کم برای ساعت دیدار آماده شدم . حوری به اتاق من آمد و گفت : حمیرا بازم امید مثل اون روزها شده
_ حوری مواظب رفتارت باش . زیاد وخی نکن . ممکنه فکر کنن دختر سبک سری هستی
_ باشه قول می دم مودب و ساکت بشینم
راس ساعت هشت ویدا زنگ زد . در را باز کردم . یکدیگر را بوسیدیم . تعارف کردم تا به داخل خانه بیاید . تشکر کرد و گفت : وقت زیاده . امید تو ماشین منتظره
در را بستم و سوار ماشین شدیم . سلام کردم . خیای آهسته و بی اعتنا جوابم را داد . فقط از آینه به حوری نگاه کرد و گفت : حوری خانم حالتون چطوره ؟ جای مادر خالی نباشه
_ مرسی ممنون . جای حاج آقا خالی نباشه
ویدا که در صندلی جلو نشسته بود به طرف ما برگشت و گفت : جای حاج آقا و حاج خانم خالی نباشه . انشا الله کی برمیگردن
ویدا خیلی ارام و خوش بیان ، صحبت می کرد
_ چهارشنبه به امید خدا بر میگردند
امید موزیک ملایمی گذاشته بود . ویدا همانطور به طرف ما برگشته بود و حرف می زد : خیلی وقته ندیدمتون . دلم براتون تنگ شده بود . امروز که امید گفت قراره با هم بریم بیرون خیلی خوشحال شدم . بهونه ای برای دیدن شما نداشتم
_ من هم بیشتر برای دیدن شما اومدم . وقتی شنیدم شما هستید خیلی خوشحال شدم
_ دل به دل راه داره
ویدا رو به امید گفت : حالا میخوای ما رو کجا ببری؟
_ هر جا حوری خانم بگه . سلیقه خوبی برای گردش و تفریح داره
حوری با خوشحالی گفت : امروز به عهده ویدا خانم می ذاریم . هر جا شما بگید
ویدا کمی فکر کرد و گفت : چطوره بریم سینما ؟
_ چه فیلمی ؟
_ یه فیلمی که تازگی ها اکران شده
امید گفت : برای سانس سینما دیر نیست ؟
ویدا به ساعت خود نگاه کرد و گفت : اگه زود بجنبیم می تونیم سانس هشت و نیم ، خودمون و برسونیم
امید به سرعت اتومبیل افزود . به سینما رسیدیم و پیاده شدیم . امید بلیت تهیه کرد . چند دقیقه به شروع سانس بعدی مانده بود . تلفن همراهم زنگ زد ان را روشن کردم . سیما بود. نمی توانستم صدای سیما را بشنوم و نخندم . گفتم : کجایی ؟ خیلی بی شعوری ؟ می ری و پشت سرتم نگاه نمی کنی ؟
امید در من دقیق شد تا بفهمد با چه کسی تا ان حد صمیمانه حرف می زنم . چند قدم فاصله گرفتم و به دیوار تکیه زدم : خوب کی میآی ؟ باشه منتظرم . هر وقت اومدی بیا خونه قدیمی . خداحافظ
از نگاه کنجکاوانه امید خنده ام گرفت . حوری گفت : کی بود ؟
عمدا گفتم : یکی از دوستان قدیم
درهای سالن باز شد . روی صندلی ها جای گرفتیم . امید خوراکی و نوشیدنی خریده بود . ویدا و حوری میان من و امید نشستند . در طی فیلم کلافه بودم از اینکه نزدیک امید بودم ؛ اما فاصله ای به اندازه سال ها میان ما بود . دلم می خواست گریه کنم . آیا همان طور که گفته بود تمام این کارها را بنا به وظیفه انجام میداد ؟
بدع از پایان فیلم بیرون آمدیم .ساعتم را نگاه کردم و گفتم : دیر وقته . اگه ممکنه ما رو به خونه برسونید
ویدا به امید نگاه کرد . امید گفت : فردا جمعه است . اگه دیر بشه اشکال نداره
دلم میخواست بگویم ( اشکال کار را خودم می دانم . این قدر دستور نده )
ویدا تبسمی کرد و گفت : حمیرا موافقی کمی دیر به خونه بری ؟
حوری با التماس نگاهم می کرد . رو به ویدا گفتم : به خاطر شما ممکنه
امید کنار رستورانی ایستاد . از کارهایش حرص می خوردم . ویدا تلاش می کرد تا اوقات تلخی مرا دور کند ؛ اما دلم گرفته بود و اخم هایم باز نمی شد . میزی چهار نفره کنار پنجره برای نشستن انتخاب کردیم . منوی غذاهارا آوردند . به آن نگاهی کردم و بلافاصله کنار گذاشتم . امید به چهره بی تفاوت من خیره شدو گفت شما چی می خورید ؟
_ برام فرقی نمی کنه
ویدا و حوری بر سر انتخاب غذا با هم شوخی می کردند . امید همانطور که در سکوت نگاهم می کرد منوی غذا را برداشت و گفت : شنیسل مرغ خوبه ؟
_ گفتم برام فرقی نمیکنه . شما هر چی مایلید دستور بدید
_ اگه شنیسل بخورید قول میدم دست درازی نکنم !
به چشمان او نگاه کردم که مثل گذشته ها پر از شیطنت بود . چرا می خواست خاطره ان روزها را یاد اوری کند ؟ یس اعتنا صورتم را برگرداندم و خود را مشغول تماشای خیابان نشان دادم . غذا ها را روی میز چیدند . تکه ای از غذای خود را بردیم و در بشقاب امید گذاشتم و گفتم : تا کش نرفتید خودم تقدیمتون می کنم !
ویدا گفت : قضیه چیه ؟
حوری گفت : آخه امید خان استیک سفارش میدن بعد از شنیسل حمیرا برمیدارن !
_آه چه جالب ! تو خوردن غذا هم سر این و اون کلاه می زاری ؟ فکر می کردم فقط برای طلا فروختن بلدی کلاه سر مردم بزاری . طلای هفده عیار و جای بیست قالب کنی !
امید خندید و گفت : این وصل ها به من و حاج آقا نمی چسبه . سپس تکه شنیسل را خورد و گفت : خیلی خوشمزست !
تلفن امید زنگ زد برخاست تا در جایی خلوت آن را جواب دهد . ویدا گفت : حمیرا دوست دارم یه روز دوتایی با هم بریم بیرون
_ هر وقت خواستی زنگ بزن . خوشحالم میشم
امید برگشت و در جای خود نشست
ساعتی بعد به خانه برگشتیم . با ویدا خداحافظی کردیم . امید پیاده شد و در کنار اتومبیل ایستاد . حوری شب بخیر گفت و زنگ در را زد . امید گفت : حمیرا خانم می خواستم راجع به اخر هفته و اومدن پدر و مادر برنامه ریزی کنم . شما کی به خونه بر می گردید ؟
_ سه شنبه بر می گردیم خونه
_ خوبه . اون روز می ام تا کمی به کارها رسیدگی کنم
خداحافظی و سوار اتومبیل شد. در حالیکه دور می شد ویدا برای ما دستی تکان داد
با تمام دیدار ها و اتفاقاتی که می افتاد احساس می کردم هر روز دورتر از واقعیتی قرار می گیرم که در آرزویش بودم و اکنون تمام آنها رویایی دور از حقیقت جلوه می کرد.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 19-2
صبح روز سه شنبه همراه خاله عاطفه و خاله مرضیه به خانه رفتیم . قرار بود حوری از مدرسه به آنجا بیاید . زری خانم خانه تکانی کرده بود و خانه از تمیزی مثل آینه برق می زد . صورتش را بوسیدم و تشکر کردم . خوشحال بودم ؛ چرا که آن روز امید را میدیدم . امید تماس گرفت و گفت : تا ساعتی بعد دو نفر برای نصب ریسه و پارچه های خیر مقدم به آنجا می ایند
وقتی از آمدن خود حرفی نزد ناچار گفتم : خودتون تشریف نمیارید ؟
_ چرا غروب یه سر می زنم و کارت های دعوت و میارم
تلفن را قطع کردم و غرغر کنان با خود گفتم : غروبه سر می زنم . به جهنم ! اصلا نمی خواد سر بزنی
خاله عاطفه گفت : حمیرا با کی حرف می زنی
با صدای بلند گفتم : با خودم
_ مگه آدم با خودشم بلند بلند حرف می زنه؟!
_ فعلا که من دارم حرف می زنم
_ بیا اینجا با من حرف بزن
_ چشم الان میام
دو نفر برای انجام دادن کارهایی آمده بودند که امید گفته بود. عمو مهدی و امید و حاج آريالا مشیری و دایی جان گوسفند فرستاده بودند ؛ مثل اینکه مسابقه ای در کار بود ! و بدتر از همه آنکه می بایست ناله آنها را تا فردا تحمل کنیم . مادر به خواهران خود سفارش کرده بود به جای گوسفند لوازمی بخرند که لازم داشت . شب شد و از امید خبری نبود . در انتظاری بیهوده به سر می بردم . آنطور که پیدا بود چندان برای امدن مشتاق نبود . بعد از ساعتی زنگ در را زدند . زری خانم گفت : حمیرا خانم ، آقا امید هستن . گفتن شما تشریف ببرین دم در
چادر سر کردم و بیرون رفتم . امید در حیاط ایستاده بود . بعد از سلام و احوال پرسی تعارف کردم تا به خانه بیاید
_ متشکرم . ظاهرا مهمون دارید
_ بله ، با خاله مرضیه و خاله عاطفه برگشتیم
دسته ای کارت به دستم داد و گفت : این ها را زحمت بکشید بنویسد . تا الان به دنبال کارها بودم . به سالنی که پدر از قبل رزرو کرده بود سر زدم تا سفارش هایم لازم و بدم .
به گوسفندان نگاه کرد و گفت : اینجا حسابی بهم ریخته
_ اتفاقا منم به همین مساله فکر می کردم که باید تا صبح صداشون و تحمل کنیم
_ سرنوشت بدی در انتظارشونه
سپس گفت : چیزی کم و کسری ندارید ؟
_ همه چی مرتبه . با وجود زری خانم کاری باقی نمی مونه
_ مقداری میوه و شیرینی فردا صبح میارن . نگران نباشید
کاش امید غیز از مسائل روزمره به چیز دیگری اشاره میکرد
_ اگه کاری نست زحمت و کم کنم
_ زحمت کشیدید . در ضمن کارت ویدا خانم و شما میدید یا من بدم
_ من از طرف شما خواهم داد
امید خداحافظی کرد و رفت . کارت ها را به خاله مرضیه دادم تا از روی لیستی که مادر قبلا نوشته بود اسم مهمان ها را بنویسد . دست خط ساناز خوب بود و کار نوشتن به او محول شد.

***
حوری همراه دایی جان به فرودگاه رفت و من در خانه منتظر ماندم . مادر و حاج آقا در بین دود اسپند و ذبح گوسفندان و استقبال اقوام و دوستان به خانه پا گذاشتند . مادر خیلی سرحال بود و کمی لاغر بنظر می رسید . امید با یکی از دوستان خود کنار در ایستاده بود و گفت و گو می کرد . همگی به داخل خانه رفتیم و وسائل پذیرایی را آماده کردیم . من و حوری هر کدام سینی چایی برداشتیم و به سالن رفتیم . به امید و دوست او رسیدم . امید فنجانی چای برداشت و گفت : شما چرا زحمت می کشید ؟
_ زحمتی نیست
دوست امید نیز چای برداشت و تشکر کرد . وقتی کار پذیرایی تمام شد کنار پریناز نشستم . پریناز گفت : امید خان ، هم خودش خوش تیپه ، هم دوستاش . راستی چه عجب فرزانه خانم تشریف ندارن !
_ تو چرا حساس شدی ؟
_ خدایی امید خیلی سرتر از فرزانه ست بیشتر به تو می خوره
پریناز با نگاهی معنا دار به من چشم دوخت
_ چطور همچین نظری داری؟
_ همین طوری . عقیده مو گفتم . آخه اون روز تو حیاط بودیم وامید داشت نگات می کرد . هنوز از خاطرم نرفته
_ همه چشم دارن و نگاه میکنن . چه چیزش عجیب بوده ؟
_ همه چشم دارن ؛ اما یه جور نگاه نمی کنن . نگاه امید پر از حرف بود و در حسرت . نگاه معمولی نبود.
_ از من می شنوی برو دنبال روانشناسی . تو خیلی خوب از قیافه ها همه چی رو تشخیص میدی
پرناز با غرور گفت : خودمم به این نتیجه رسیدم . (سپس با آرنج به پهلویم زد و گفت ) الانم داره نگات میکنه . تا میبینه حواست نیست به تو خیره میشه . جالبه ! دوستش هم همین کارو میکنه
_ من فکر میکردم حوری خیال بافی میکنه . تو که بدتر از اونی!
برخاستم تا بیرون بروم . پریناز به دنبالم امد و گفت : بخدا دروغ نگفتم . خیلی وقته رفتم تو نخ طرف
ایستادم و گفتم :پریناز بلند حرف نزن . ممکنه کسی بشنوه
_ نمیخوای راستش و بگی ؟
_ در مورد خودت و فرزانه و امید
_ چیزی که به درد تو بخوره وجود نداره . ازدواج امید و فرزانه هم قستمه
پریناز که نا امید شده بود با دلخوری گفت : چه بی احساس ! من و ببین که میخواستم تو رو متوجه کنم
با خنده گفتم : زحمت نکش . وقتت و تلف میکنی
ساعتی بعد غذا از رستورانی که سفرش داده بودیم آوردند . بعد از صرف شام مهمانها برای رفتن آماده شدند . امید و دوستش از من و مادر که برای بدرقه کردن مهمان ها کنارد رد ایستاده بودیم تشکر کردند . دوست امید گفت : راستی امید خواهرت و معرفی نکردی ؟
امید رو به دوست خود گفت : اسشون حمیرا خانم هستن و رو به من گفت : دوستم مهران
مهران گفت : از آشنایی با شما خوشوقتم
به اجبار لبخندی زدم و گفتم : من هم همینطور
امید به لبخند من و نگاه مهران خیره شد و با اخم گفت : بهتره رفع زحمت کنیم و بدین وسیله مهران را از آنجا دور کرد . نمی دانم دلخوری امید بخاطر چه چیز بود . دوست او به آشنایی با من مایل بود اما طرز نگاه او طوری بود که مرا نیز محکوم می کرد
بعد از رفتن مهمانها مادر و حاج آقا حتی نای نشستن نداشتند و برای خواب به اتاق خود رفتند . چمدان ها در گوشه سالن رها شده و همه جا حسابی بهم ریخته بود.

***
حوری به بهانه آمدن مادر به مدرسه نرفت . مادر بعد از صبحانه چمدان های خود را باز کرد و انبوه سوغاتی ها را بیرون ریخت . برای همه از کوچک و بزرگ خرید کرده بود. برای من و حوری از پارچه لباس تا لباس خواب و پارچه چادری خرده ریز ، سوغات آورده بود .قواره ای را از پارچه چادری که برای من آورده بود جدا گذاشت . کنجکاو شدم ؛ چرا که مادر همیشه برای من تک می آورد . گفتم : مامان اون و برای کی خریدید ؟
_ اگه قسمت بشه برای فرزانه . روزی که بریم خواستگاری سوغاتی هاشون و می برم
با صدایی لرزان گفتم : مگه قراره به زودی برید؟
_ انشا الله . قبل ازرفتن ، اینطور برنامه ریزی کردیم
حوری گفت : پس همه چی تموم شده است
_ فعلا که تازه اولشه . امید قراره خواستگاری رو قبل از رفتن ما با حاج آقا گذاشته
چادر را با حرص به کناری انداختم . مادر هاج و واج نگاهم کرد . به اتاقم رفتم و روی تخت افتادم و گریه کردم . ازا ین که امید احساس مرا به بازی گرفته بود و به آن توجهی نمی کرد نفرت بدی از خود پیدا کردم . چطور میخواست این کار را بکند ؟ به چه بهایی ؟ آیا واقعا فرزانه را ایده آل خود می دید که می خواست با او ازدواج کند ؟ من برایش چه بودم ؟
صدای پایی آمد . توجهی به آن نکردم . در باز شد . صدای مادر بود : حمیرا ؟
جوابی ندادم
_ حمیرا با توام ؟
ناچار برخاستم . مادر همان طور خیره بر من مانده بود . بعد از لحظاتی گفت : حالت خوبه ؟
در حالیکه گونه های خود را پاک می کردم گفتم : خوبم
_ نمی خاوم این سوال و بکنم ؛ چون اگه جوابی بشنوم که در تصورم نمی گنجه نمی تونم با خودم کنار بیام و به مادر بودن خودم شک می کنم . ازا ین که شناختی روی دخترم نداشتم احساس شرمندگی میکنم . سپس آهسته گفت : تو به فرزانه حسادت میکنی ؟
_ نه !
_ پس چرا ... ؟
دوباره بغض راه گلویم را گرفت و به هق هق افتادم . مادر همانطور مات و مبهوت نگاهم می کرد . به کنارم آمد و نشست .
_ تو این خونه چه خبره ؟ تو این مدت که من نبودم چه اتفاقی افتاده ؟ حمیرا با توام . میشه گریه نکنی و حرف بزنی ؟
_ گفتم که هیچی . من برای چیز دیگه ای ناراحتم
_ موضوعی پیش نیومد که تو بخوای ناراحت بشی ؟
_ اعصابم بهم ریخته
_ بی خودی اعصابت و بهونه نکن . من باید بدونم چته . حمیرا یادته گفتم نبینم چیزی رو از من پنهون کنی ؟ اما تو خیلی وقته که من و غریبه می دونی
سرم را روی زانوانم گذاشتم و گفتم : معذرت می خوام که ناراحتتون کردم.
_ موضوع امید ؟
سرم را آهسته بلند کردم و به مادر خیره شدم
_ بگو دخترم . شاید بتونم کمکت کنم
مادررا در آغوش گرفتم و آهسته گفتم : مامان ، من امید و دوست دارم
احساس کردم با شنیدن این حرف مادر مثل درختی خشکیده باقی ماند . مرا از خود دور کرد و گفت : چی گفتی ؟ دوباره بگو
_ بخدا راست می گم . من ...
_ حمیرا بچه شدی ؟!
_ نمی دونم . فقط می دونم دوسش دارم
مادر برخاست و در اتاق بنای راه رفتن گذاشت. لحظه ای می ایستاد و نگاهم می کرد و بعد دوباره راه می رفت
_حمیرا هر کاری میکنم نمی تونم توی ذهنم جفت و جورش کنم . از اول تا اخرش برام سر در گمه . مگه تو نبودی که به خواستگاری امید جواب رد دادی؟ با حمید نامزد کردی . مگه امید نبود که اون بلا رو سرت اورد ؟ مگه باعث آبرو ریزی و مریضی تو نشد؟ وای خدای من ! چقدر دیگه بگم ؟ دارم عقلم و از دست میدم . کجای این معادله با هم جوره ؟ اگه جوره چرا من نمی تونم بفهمم ؟
_ به خدا خودمم نمی دونم
_چطور میشه خودت ندونی ؟ نکنه می خوای انتقام بگیری؟ یا بلایی سرت آورده و از سر ناچاری می خوای با اون ازدواج کنی؟
_ هیچ کدوم . باور کنید دروغ نمیگم . من دیگه نمی تونم حقیقت و از شما پنهان کنم
_ تو کجا و اون کجا ؟ به من بگو مگه تو از اون بدت نمی اومد ؟
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 19 -3

_ نمی اومد . فکر میکردم برام بی اهمیته . فکر میکردم دوستش ندارم . دوست داشتم تحقیرش کنم . اون و در حد و اندازه خودم نمی دیدم
_ یه دفعه چی شده که فکر میکنی عاشقی ؟
_ بعد از اون اتفاقات ، امید نامه ای فرستاد . با خوندن اون نامه ، احساس می کنم گم شده مو پیدا کردم
مادر در کنار در نشست و گفت : ببینم ، یعنی از این که تو رو دزدید و می خواست رسوات کنه ازش کینه نداری؟
_ نمی تونم دروغ بگم . نه من ازش کینه ای ندارم ، بلکه فکر می کنم کمکم کرد تا بودنم به حمید علاقه ای ندارم و فقط دارم آینده ام رو خراب میکنم
_ به نظرت با امید خوشبخت میشی ؟ اون لیلقت زندگی و عشق تو رو داره ؟
وقتی مادر سکوت مرا دید ادامه داد : پس هنوز مطمئن نیستی ؟
بعد از لحظاتی گفتم : اگه هنوز مثل گذشته منو بخواد می تونه خوشبختم کنه
_ حمیرا ؛ این حرفها شوخی نیست . عروسک تو مغازع نیست که بگم نمی خرم یا دست نزن . چیزیه که از درون آدم هاست هیچ کس قدرت این و نداره که احساس کسی رو عوض کنه . بنابرین من باید مطمئن بشم که تو رو راستی و عاشق
_ می خواید باور کنید می خواید نکنید . من بدون اون می میرم .
_ من فکر میک ردم تو ازش نفرت داری !
_ من دوستش داشتم و نمی دونستم
_ اون جور که از قضایا پیداست امید تو رو نمی خواد و تصمیم گرفته با فرزانه ازدواج کنه
دستان مهربان مادر را گرفتم و گفتم : مامان کمکم کنید . می دونم اونم هنوز به من علاقه داره
_ پس چرا می خواد با فرزانه ازدواج کنه؟
_ خودم هم سر در نمی آرم
_ از کجا مطمئنی هنوز دوستت داره ؟
سرم را به زیر انداختم . نمی تونستم از احساسی که با دیدن یکدیگر میان ما به وجود می امد و گرمای ان میخواست هر دوی ما را بسوزاند حرف بزنم . حتی شمارش نفس هایمان به یک اندازه در تلاطم بود و سکوتمان برای رنج عشقی که داشتیم شکل می گرفت ؛ از حالت نگاه امید و از خشم و کینه ای که هنوز به من داشت و برایم آشنا بود . و از خیلی چیزها که فقط خودم آن را درک می کردم
مادر دست زیر چانه ام گذاشت و سرم را بلند کرد و گفت : باشه خودت و معذب نکن . چند وقت بود که می دیدم بی قراری ، بهونه گیر و بد اخلاق شدی ؛ اما فکر نمی کردم عاشق باشی ؛ اونم عاشق کسی که همیشه فاصله زیادی بین خودت و اون می دیدی
سپس با خنده گفت : اگه تو بخوای من ارش خواستگاری میکنم
با دلخوری گفتم : مامان ....
_ باید چه کار کنم ؟ خودت بگو
_ امروز و فردا کنین
_ نمی تونم . حاج آقا اونقدر ذوق داره که میخواد زودتر اینکار انجام بشه
_باشه قرار بذارید . میخوام ببینم امید تا اخرش هست ؟
_بازم لج بازی . آخه فکر دختر مردم و نمی کنی که چشم به راهه و امیدوار؟
_ شما بگید چی کارباید کرد؟
_ نمی دونم عقلم به هیچ جا قد نمیده . شوکه شدم . بذار چند روز بگذره ؛ شاید تونستم کری بکنم
احساس سبکی می کردم . ازا ین که مدت ها بود رازم را در دل نگه داشته و به مادر نگفته بودم دچار عذاب وجدان بودم . بیشتر از برخورد منطقی مادر خرسند شدم .

فصل 20

مراسم ولیمه مادر و حاج آقا در سالنی بزرگ و لوکس برگزار شد . اقوام و دوستان حاج آقا صادقی و اقوام پدر و مادر همگی حضور داشتند . بیشتر به مجلس عروسی شبیه بود ؛ شاید حاج آقا مخصوصا چنین مراسمی برگزار کرد تا به نوعی بی سر و صدا رفتن مادر را به خانه اش جبرنا کرده باشد . لباسی یقه باز و بی آستین که مشکی و تنگ و قد ان تا زانو بود باری ان شب انتخاب کردم . به نظرم با موهایم که به دورم ریخته بود هماهنگ بود و این را از نگاه تحسین آمیز اطرافیان حس می کردم
حوری بلوز و دامنی شلوغ و پرچین پوشیده بود که او را با نمک بر کرده بود . سیما و ترانه و رویا با هم وارد شدند . با دیدن من حیرت کردند و مدام از تیپ و قیافه من تعریف می کردند . رویا گفت : بیشتر تو رو با چادر دیدم یا با لباس خونه . قیافه امروزت برام خیلی جالبه
ترانه مدام از اندام من که بی نقص است تعریف می کرد . دست اخر گفتم : می ترسم من و چشم بزنید !
سیما گفت : حیف که بعضی ها نمی تونن ببینن
ویدا با سبد گلی بزرگ آمد . برای خوشامد گویی به استقبالش رفتم . ویدا گفت : حمیرا خودتی ؟ چقدر عوض شدی ؟
مادر با ویدا روبوسی کرد و علت نیامدن مادرش را جویا شد . ویدا گفت : مامان سرما خورده بود و خیلی عذر خواهی کردن . در وقت مناسب حتما خدمت می رسن
ویدا را در کنار دوستان جا داددم . با تحسین گفت : حمیرا موهات و کجا فر کردی ؟
دستی به موهایم کشیدم و گفتم : قبل از اینکه بدنیا بیام خودا قولشو داده بود !
_ به به ! موهای خوشگلی داری . بهت تبریک می گم . زیباییت و چند برابر کرده .
از تعریف ویدا غرق لذت شدم . دقایقی بعد فرزانه همراه مادرش وارد شد . بی اختیار به او خیره شدم . تمام حرکات و رفتار های او برایم مهم شده بود . فرزانه کت و دمانی کرم رنگ به تن کرده بود و موهایش را بالای سرش جمع کرده بود که بیشتر به خانم های شوهر دار شبیه بود تا دختری مجرد . ویدا گفت : چه خبر ؟
_ خبرها پیش شماست . قرار بود یه روز همدیگرو ببینیم ؟
_ امید گفت در گیر اومدن مادر هستی نخواستم مزاحم بشم
آهسته گفتم : امید می خواد ازدواج کنه .شما خبر دارید ؟
ویدا با حیرت گفت : نه خبر ندارم. با کی؟
_ با دختری که رو به روی در نشسته
ویدا آرام سر خود را برگرداند و گفت : همون که کت و دامن کرم رنگ پوشیده ؟
_اسمش فرزانه است
_ گمان نکنم چطور امید حرفی به من نزده ؟!
_ قراره به زودی برای خواستگاری برن
_ بشنو و باور نکن . اگه جدی بود مطمئنا امید با من در میون می گذاشت. حالا که اینطور شد فردا هر طور شده باید ببینمت . ساعت پنج بیا همون کافی شاپی که اون روز با هم قرار گذاشتیم .
از این که قراری پنهانی می گذاتشیم به خنده افتادیم ؛ مثل کسانی که می خواهند توطئه ای راه بیندازند !
مادر با تمام مهمان ها عکس می انداخت . به کنار میز ما هم امد و چند عکی گرفتیم .
بعد از صرف شام ، مهمان ها برای رفتن آماده شدند و فرزانه مثل آنکه خود را فامیل درجه یک می دانست ؛ نشسته بود تا مجلس به پایان برسد . به کنار من و ویدا امد و گفت : حمیرا نمی خوای دوستت و به من معرفی کنی ؟
مطمئنا فرزانه حدس زده بود که ودا تنها نمی توانست دوست من باشد و حتما نسبت دیگری در میان بود
_ ویدا خانم دوست من و دختر خاله امید خان هستن
چشمان او از شوق برقی زد و گفت : از آشنایی با شما خوش وقتم
رو به ویدا گفتم : فرزانه از دوستان قدیمی ما هستن
ویدا با او دست داد و احوال پرسی کرد . بعد از رفتن مهمان ها از سالن بیرون امدیم . مشخص بود که فرزانه تا آخر مجلس مانده تا امید را ببیند . امید با کت و شلواری مشکی ، خیلی رسمی در کنار دوستان خود ایستاده بود . با دیدن ویدا از جمع جدا انها جدا شد و به ما نزدیک شد . بعد از احوال پرسی ویدا گفت : امید امروز روز عجیبی برام بود
امید گفت : چی شده که امروز برای دختر خاله عزیزم عجیب بوده ؟
ویدا با چشم به من اشاره کرد و گفت : حمیرا خانم . خاوهر جناب عالی ، من و با تیپ و قیافش سورپرایز کرد
امید لبخندی زد و گفت : چشمتون روشن !
_ وای ! معرکه است . کاش یه برادر داشتم . اون وقت نمی ذاشتم دست کسی به این پری دریایی برسه
ویدا دست بردار نبود و عمدا در حضور فرزانه آنطور حرف می زد . ناچار گفتم : شما با چشم خوبی می بینید
_ چشم های من اشتباه نمی بینه
قیافه فرزانه دیدنی بود . دهانش از حرص کج شده بود و با دلخوری از ما فاصله گرفت . ویدا با چشم غره ای او را نگاه کرد و گفت : حمیرا مثل اینکه این فرزانه خانم ناراحته
امید گفت ک ویدا دست از شیطنت بردار
مهران خود را به ما رساند و سلام کرد . و سپس با لخنی خودمانی گفت : با زحمت های ما ...
_ زحمتی نبود اگه بد گذشت به بزرگی خودتون ببخشید
_ اتفاقا خیلی هم خوش گذشت . برای مادر تعریف مهمانی را کردم
مهران طوری صحبت می کرد که میخواست بگوید تعریف مرا کرده است . ویدا با نگاهش به امید خواست رتفار مهران را به او گوشزد کند . ویدا رو به مهران گفت : مهسا چطوره ؟ حالش خوبه ؟
_ خوبه . همیشه جویای احوالتون هست . حتما یه روزی قرار بذاریم تا مهسا با حمیرا خانم آشنا بشه ( سپس رو امید گفت ) حداقل اینطوری خواهرامون با هم دوست می شن
ویدا گفت : اگه منتظر باشی امید قرار بذاره باید حالا حالا ها تو نوبت بمونیم . اگه دوست داشتی خودم قرار می زارم
امید با دلخوری آشکاری به ویدا نگاه کرد و وقتی دید مهران خیال رفتن ندارد عذر خواهی کرد و همراه لو به طرف آقایان رفت . ویدا گفت : مهران خیلی مشتاق نگات می کرد . غلط نکنم خبراییه . خیلی با منظور حرف می زد . دوست داری برای سر یه سر گذاشتن ماید با مهران و مهسا بیشتر آشنا بشی ؟
_ ممنون ویدا جان ، خدوت که دیدی امید چطور نگاه می کرد
_ برای همین می گم
_ حوصله دردسر ندارم
_ معلومه ازش حساب می بری !
_ راستش و بخوای همین طوره . امید کاری کرده که من گاهی ارش می ترسم .
ویدا صورت مرا بوسید و گفت : خیلی معرکه ای ! به هر کی بخواد عاشق تو بشه از الان حسودی می کنم .
پس از دقایقی خداحافظی کرد و رفت . از حرف ها و اشارت ویدا خنده ام گرفت . او می خواست به امید بفهماند که چقدر مرا پسندیده . در صورتی که امید چند بار مرا غافلگیر کرده بود و چندان برایش حرف تازه ای نبود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 20-2

بی صبرانه منتظر ملاقات با ویدا بودم . از شب گذشتع فکر میکردم چه میخواست بگوید و بی قرار لحظه دیدار بودم . مادر سفارش کرد زود برگردم تا نگران نشود . او نسبت به هر چه به امید مربوط می شد حساس شده بود . ویدا مثل بار اولی که با هم قرار گذاشتیم زودتر رسیده بود . صورت همدیگر را بوسیدیم و در مقابل او نشستم .
_ چی می خوری سفارش بدم ؟
_ ایندفعه مهمون من هستی
_ باشه اگه اینطور راحتی حرفی ندارم
کیک و قهوه سفارش دادیم . ویدا گفت : اگه امید بفهمه ما با هم قرار گذاشتیم حتما دق می کنه !
_ امید خیلی عوض شده
_ از چه لحاظ ؟
_ از همه لحاظ
_ خوب شده یا بد ؟
_ هر دو . هم خوبه هم بد
_ شاید تو عوض شدی و فکر میکنی امید تغییر کده . بنظرم اون مثل قبل از رفتنشه
اهی کشیدم و گفتم : شاید . اعتراف می کنم که خودم خیلی تغییر کردم و نگاهم با گذشته تفاوت پیدا کرده
_ دفعه پیش من به تو دروغی گفتم که فکر میکنم بیشتر مصلحتی بود . من تقریبا ماجرای تو وامید رو می دونستم ؛ اما طوری وانمود کردم که خبر از چیزی ندارم تا باعث سو تفاهم نشه ؛ چون من و تو از هم شناختی نداشتیم و ممکن بود خیلی از حرف های من به تو بر بخوره ؛ بخصوص که از حساسیت تو به مسائلی که برات پیش اومده بود باخبر بودم و نمی خواستم دوباره با حرف و کلامی نسنجیده ناراحتت کنم
_ شاید حق با تو باشه . من بحران روحی بدی رو پشت سر گذاشتم
_ من و امید مثل خواهر و برادریم . خیلی با هم راحتیم . دعوا می کنیم ، آشتی میکنیم ، بیرون می ریم و حرفهای دلمون و برای هم می زنیم . دیروز وقتی فرزانه رو نشون دادی نمی تونستم باور کنم امید چنین تصمیمی گرفته و با من درمیون نذاشته ؛ بنابرین ، مطمئن شدم که نمی تونه جدی باشه
_ جدی جدیه . اون تصمیمش و گرفته
_ ممکن نیست امید عاشق توست . عاشق که چه عرض کنم دیوونه توست
چقدر حرفهای ویدا خوب بود و حالا دور از واقعیت ! کاش تا صبح حرف می زد و از عشق امید می گفت
_ اون عاشق من بود . حالا نیست
_آتش عشق اون ممکن نیست به این زودی خاموش بشه . بنظرم با تصمیم هایی که می گیره می خواد به اون دامن بزنه
_ نمی تونم باور کنم . حتی اون موقع هام بخاطر لج بازی بود که می خواست من و به دست بیاره و بعد هم به راحتی گذاشت و رفت . حالا هم میخواد ازدواج کنه . من کجای این ماجرا هستم نمی دونم
_ وقتی امید از تو حرف می زد دلم میخواست گریه کنم . امید بچه نیست که بگم حرفهاش از روی هوس و بچه بازیه . اون الان 29 سالشه . وقتی سرزنشش می کردم که خود دار باشه و اون قدر غرورش و زیر پا نذاره ، باز مثل آدم های در مونده می اومد و التماست می کرد و می خواست یه طوری بهت بفهمونه که چقدر دوستت داره ؛ حالات و احساسی که تا حالا در اون نسبت به هیچ دختری ندیده بودم شاید اوائل منظور خاصی داشت و گاهی به شوخی راجع به تو حرف می زد و می گفت می خواهم سر به سرش بذارم خیلی به خودش می نازه و مغروره . وقتی گفتم راحتش بزار ممکنه برات دردسر درست بشه می گفت : نترس من جایی نمی خوابم که آب زیرم بره تا اینکه ورق برگشت و امید یکدفعه آدم دیگه ای شد . خیلی دلم میخواست بگم یادته بهت می گفتم اما دلم نمی اومد چون اونقدر بهم ریخته بود که جرات سرزنش در خودم نمی دیدم . اما ظاهرا تنها حسی که تو به اون نداشتی علاقه بود . حالا چطور میتونم باور کنم موضوع خواستگاری حقیقته ؟ شاید می خواد تو رو بترسونه و شاید هم میخواد تلافی کنه . هنوز یه سوال بی جواب دارم .
_ چه سوالی ؟
_ تو که به امید علاقه ای نداشتی حالا چطور ؟ ...
لبخندی تلخ زدم و گفتم : منم دیوونه بودم و خبر نداشتم . حالا که فهمیدم دیوونه تر شدم . در حقیقت اون نامه باعث شد تا به خودم بیام
_ امید از احساست با خبره ؟
_ به تو حرفی نزده ؟
_ رازدار خوبی هستی ؟
_ امیدوارم
_ امید گفت که تو خیلی عوض شدی . می گفت نگاهت و کارهات براش عجیبه و نمی تونه باور کنه تو به اون علاقمندی . می ترسه اون چیزی که از تو می بینه توهم باشه ؛ مثل کسی که تو خواب ، معشوقش و دلخواه خودش میبینه . اتفاقا وقتی از نگاه ها و رفتارهای تو حرف میزد گفتم چرا نمی خوای باورش کنی . سردرگم ، نگاهم کرد و گفت( : تو بودی باور میکردی ؟ ) جوابی برای سوالش نداشتم
_ باید چه کار کنم تا بوار کنه؟
_ با هم صحبت کنین . بدون رودربایستی
_ ممکن نیست . اون حتی یک قدم هم برنمیداره و مدام بحث خواستگاری رو پیش می کشه . وقتی من و می بینه طوری وانمود میکنه که ندیده
_ برایا ینکه تو رو وادار به اعتراف بهه عشق کنه
_ فکر نمی کردم حتی با اعتراف من قبول کنه
_ میخوای من با امید حرف بزنم ؟
_ بهش فرصت می دم تا خودش بفهمه
_ اگه فرصت د از دست داد چی ؟
_ ویدا آدما با گذر زمان احساسشون عوض میشه . ممکنه امید علاقه قبل و به من نداشته باشه در غیر اینصورت می تونه واقعیت و ببینه من فرصت اینکار و به اون دادم و بازم صبر می کنم . حالا تو از خودت بگو . خیال ازدواج نداری ؟
ویدا با لبخند گفت : از کجا فهمیدی ؟
_ دختر زیبایی مثل تو نمی تونه زیاد مجرد بمونه
_ مرسی از دید خوبی که روی من داری . دو سالیه که منتظرم خواستگارم مطب باز کنه تا پدر راضی بشه
_ چه خوب ! بنابرین خواستگارت آقای دکتره
_ فعلا که تو درمونگاه کار می کنه . پدر اصرار داره که مطب باز کنه و بعد موافقت خودش و اعلام کنه
_ چه فرقی میکنه ؟ در هر حال دکتره
_ فرقش تو در آمدش و خوب ، تو فامیل و دوستانه که نمی خواد کم بیاره . جالب این جاست که پدر حالا مجبور شده خودش سرمایه گذاری کنه ؛ چون بودجه شهرام به این کار نمی رسه
_ پس منتظر یه عروسی مفصل باشیم ؟
_ امید با شهرام خیلی جوره . اکثر اوقات با هم هستن
_ امیدوارم بتونه خوش بختت کنه . تو لایق همه چی هستی
_ ممنونم . برای مامان تعریف میکردم خانواده حاج آقا صادقی برای خودشون عالمی دارن . مادر دلیل حرفم و پرسید ؟ گفتم : مثلا حمیرا ، وقتی دیروز دیدمش از زیبایی که نصف اون همیشه پنهان جیرت کردم و تنها تشبیهی که تونستم برای تو پیدا کنم مروارید در دل صدف بود
_ تشبی قشنگیه ؛ اما من قابل این حرفها نیستم
_ چرا هستی . یک روز حتما باید تو رو با شهرام آشنا کنم
_ خوشحال میشم آقای دکتر و ملاقات کنم
_ قرار بود برای همیشه برم آمریکا . از وقتی با شهرام آشنا شدم از تصمیمم منصرف شدم . می خوام همین جا بمونم
_ عالیه ! من تازه تو رو پیدا کردم . بهتره همین جا بمونی
به ساعت نگاه کردم و به یاد مادر افتادم . ویدا گفت : دیرت شده ؟
_ مامان تازگی ها خیلی حساس شده و مدام سفارش می کنه که زود برگردم خونه تا دلواپس نشه
پول میز را حساب کردم و بیرون امدیم . باران نم نم می بارید . گفتم : کی می تونیم همدیگرو ببینیم ؟
_ یه روز قراره با مامان برای دیدنتون بیام . اونقدر از تو تعریف کردم که مشتاق دیدارت شده
_ به مادر سلام برسون و بگو منم مشتاق دیدارشون هستم
از ویدا جدا شدم و به خانه رفتم . مامان مهمان داشت . ترجیح دادم بی سر و صدا به اتاق خودم بروم . بعد از رفتن مهمانها مادر به اتاقم امد و گفت ک حمیرا چرا نیومدی خانم مقدسی رو ببینی ؟ خیلی احوالت و پرسید
_ رفتن ؟
_ آره . بنده خدا خیلی زحمت کشیده بود و این همه راه و اومده بود ( سپس گفت : ) ویدا رو دیدی؟
_ خیلی سلام رسوند
_ چی میگفت ؟
_ حرف بخصوصی نمی زد . شما چه خبر ؟
_یه خبر تازه دارم
_ خوب . خیره ؟
_ دیشب حاج آقا می گفت که مهران دوست امید از تو خواستگاری کرده
_ مهران ! دوست امید ( ناخود آگاه لبخندی مکارانه در گوشه لبم ظاهر شد ) بعد چی شد ؟
_ امید جوابش کرده . گفته ( حمیرا فعلا قصد ازدواج نداره و داره درس میخونه)
_ حاج آقا چی گفت ؟
_ حاج آقا دلخور شده و گفته ( چرا نذاشتی بیان ؟ شاید حمیرا می پسندید ) گفته می دونم حمیرا اون و نمی پسنده
_ از کجا اینقدر مطمئنه؟
_ نمی دونم لابد می دونه که تو ... در هر حال حاج آقا می گفت پدر مهران کارخونه دار معروفیه و وضع مالی خوبی دارن . مثل اینکه امید اونقدر از پیشنهاد دوستش دلخور شده که با اون بد حرف زده
_ خیلی جالبه ! خودش می بره و خودشم می دوزه . پس چرا با حاج آقا در میون گذاشته
_ شاید فکرک رده مبادا خانواده مهران تماس بگیرن . زودتر خودش مطرح کرده . مثل اینکه مهران با جواب امید قانع نشده
_ بنظر شما اینکار امید چه معنایی داره ؟
_حتما به موقعیت دوستش حسادت میکنه و می ترسه تو قبول کنی
_ اگه به خونه فرزانه قدم بزاره منم یه طوری به مهران پیغام میدم که می تونه بیاد خواستگاری
_ بازم لج بازی . دو کلام نمیشه با تو حرف زد
_ اون حق نداشت مهران و سر خود رد کنه . باید با خودم درمیون میذاشت
_ بالاخره دوستشه و این حق و به خودش میده
_ طبق معمول خود خواهیش و نشون داده
_ مگه تو از مهران خوشت اومده ؟
_ موضوع این نیست . مساله امید که به خودش اجازه هر کاری رو میده
_ بنظرم پسر بدی نمی اومد
فکر به مغزم خطور کرد . گفتم : مامان به حاج آقا بگید حمیرا گفته مهران می تونه بیاد خواستگاری
_ که چی بشه ؟
_ خودتون گفتید پسر خوبیه !
_ یعنی تو واقعا میخوای روش جدی فکر کنی یا باز نقشه داری ؟
_راستش و بخواین هر دو
_ من اینکارو نمی کنم
_ مامان خواهش میکنم . اگه امید بخواد ازدواج کنه منم نباید پشت پا به بختم بزنم . پیغام شما ضرری نداره
_ این هم حرفیه . ببینم چطور میشه
مطمئن بودم که مادر با حاج آقا تنها شود این موضوع را مطرح میکند
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 20-3

به محض رسیدن به خانه سراغ مادر رفتم و گفتم : چه خبر از حاج آقا ؟
_ صبر کن از در بیای تو بعد بپرس چه خبر ؟
در کنارش نشستم و گفتم : حالا برام تعریف کنین
_میشه بگی چرا اینقدر هیجان داری؟
_ خوب مامان به من حق بدین هم نگرانم و ...
مادر جمله ام را نا تمام گذاشت و گفت : حسود ...
_ من و حسادت
_ بله تو و حسادت ، تازگیها تو وجودت رخنه کرده فقط مواظب باش بدتر از این نشه
_ دیشب صحبت کردم و گفتم تو چه نظری داری
_ خوب ؟
_ قرار شد با امید راجع به این مساله صحبت کنه
_ اگه شب خبر دادن به من بگید
_ شیطون رفته تو جلدت . از خدا دور شدی . برو کمی دعا کن ، شاید خدا نظری به تو بکنه
با دلخوری گفتم : این موضوع آینده و سرنوشت منه . به شیطون چه مربوط؟
مادر با غیظ نگاهم کرد و گفت : سر من یکی نمی خواد شیره بمالی . برو کاری رو که گفتم بکن
_ چشم . حتما دعا میکنم
به اتاقم رفتم . در آیینه به چشمانم زل زدم و با خودم گفتم : شیطون کجاست ؟ چرا من نمی بینم ؟
اما در چشمانم اشعه ای بود که باور کردم همان شیطان است که در ان رخنه کرده
بعد از صرف شام بشقاب ها راجمع کردم و به آشپزخانه بردم . مادر به دنبالم آمد و گفت : حاج آقا با امید حرف زده و گفته که تو حق نداشتی خواستگار حمیرا رو رد کنی . باید نظر خودش رو می پرسیدی . اون هم گفته که اگه شما تشخیص میدید کار من درست نبوده خودم با حمیرا خانم حرف می زنم و پیشنهاد مهران و مطرح میکنم . اگه قبول کرده به مهران پیغام میدم که پا پیش بگذاره . حاج آقا هم گفته تو چرا میخوای با حمیرا حرف بزنی ؟ گفته مهران دوست منه . اگه حمیرا خانم قبول نکنه نمی خوام بی جهت حرفش تو دهن ها بیفته و دوستم سرخورده بشه
در دل به حرفهای امید خندیدم . حالا انقدر دلسوز دوستش شده بود که نمی خواست او را سر خورده ببیند !

***
از دانشکده بیرون آمدم و به طرف خانه راه افتادم . تلفنم زنگ زد . شماره امید را دیدم . کنار خیابان توقف کردم . باز تپش قلب و لرزش دستانم مرا به اوج هیجان رساند : سلام
_ سلام . خسته نباشید
_ ممنون . حالتون خوبه ؟
_ خوبم زیاد وقتتون رو نمی گیرم
_ خواهش میکنم . بفرمایید
_ مهران دوستم که خاطرتون هست ؟
_بله
بعد از مکث کوتاهی گفت : البته پدر و مادر در جریان هستن ؛ اما با توجه به خصوصیات منحصر بفرد شما فکر کردم چون مهران دوست منه ممکنه شما خوشتون نیاد و ناراحت بشید
امید با کنایه حرف می زد . در سکوت گوش کردم
_ مهران از شما خواستگاری کرده ...
برای آززدن او گفتم : بله ، می فرمودید ؟
_ مثل اینکه خیلی مشتاق شنیدن هستید ؟
عمدا گفتم : در اینگونه مواقع ، واقعیت اینه که نمیشه چندان بی تفاوت بود
_ مهران با دیدن شما فکر میکنه کس مورد نظرش رو پیدا کرده
_نظر شما در مورد دوستتون چیه ؟
_ من نظری ندارم . به عهده خودتون میزارم
_ از حسن نیتتون ممنونم . من باید بیشتر راجع به ایشون بدونم تا بتونم به پیشنهادشون فکر کنم
_ مهران 26 سالشه . پدرش کارخونه داره . وضع مالی خوبی دارن . فوق دیپلم کامپیوتره . چند ساله می شناسمش . بچه خوبیه
_ پس شما تاییدشون میکنید ؟
_ تا حدودی که به من مربوط میشه ... بله
_ راجع به اون فکر میکنم و بعد نظرمو میگم
_ بله متوجه شدم . فعلا تا بعد خداحافظ
گوشی را روی صندلی کنارم پرت کرد. دقایقی به همان حال باقی ماندم و به حرفهای امید فکر کردم . یا میخواست مرا امتحان کند یا واقعا برایش اهمیتی نداشت که مورد توجه دوستش قرار گرفتم . با خستگی اتومبیل را روشن کردم و به راه افتادم .
***
تا چند روز مادر در گیر رفت و امد و گرفتن کادو و دادن سوغاتی بود . عده ای از اقوام و دوستان که موق نشده بودند به مهمانی مادر بیایند برای دیدار به خانه می امدند
آن روز یکی از همسایگان قدیم به دیدار مادر آمده بود. زری خانم صدایم کرد . بیرون رفتم . آهسته گفت : امید خان دم در هستن . از من خواستن شما رو صدا کنم
در آینه نگاهی به خودم انداختم و بیرون رفتم . امید کنار در ایستاده بود . باز با دیدن من اخم کرد و خیلی جدی سلام کرد . جوابش را دادم . امید دو پاکت تقریبا بزرگ به طرف من گرفت و گفت : این عکس های مراسم اون شبه
پاکت ها را گرفتم و گفتم : چرا شما زحمت کشیدید ؟
_ زحمتی نبود . برای تصفیه حساب رفتم . گفتم عکس ها چاپ شده
تشکر کردم و گفتم : نمی خواید مامان و ببینید ؟
_ باشه یه وقت دیگه
امید خداحافظی کرد و رفت . به اتاقم رفتم و حوری را صدا کردم تا به اتفاق عکس ها را ببینیم . در یکی از پاکت ها عکس های قسمت آقایان بود و در پاکت بعدی عکس خانم ها قرار داشت . عکس های خوبی از آب در امده بود . امید چند عکس با اقوام و و چند عکس با دوستان خود گرفته بود . دنبال عکسی می گشتم که با ویدا انداخته بودم ؛ اما آن را پیدا نکردم . حوری نیز چند بار انها را زیر و رو کرد ؛ اما عکس دونفره ما نبود . حوری با خنده گفت ک مثل اینکه به سرقت رفته !
شاید حق با حوری بود ؛ چون تنها عکسی که وجود نداشت عکس من و ویدا بود

***
مادر و حاج آقا عکس ها را نگاه کردند . البته حاج آقا فقط انهایی را می دید که مربوط به آقایان بود . مادر گفت : عکس های خوبی شده
گفتم : شما خیلی خوب افتادید
حوری گفت : کاش فیلم برداری میکردیم
مادر گفت : ترسیدم یه وقت فیلم دست این و اون بیفته . از عکس خیالم راحته

حوری با خنده نگاهم کرد . انگار میخواست بگوید ( مادر خبر ندارد عکس تو گمشده )
حاج آقا گفت : حاج خانم بالاخره کی قرار شد بریم خونه حاج آقا مشیری ؟
مادر با نگرانی نگاهم کرد و گفت : والله این چند وقته اون قدر رفت و امد زیاد بود که فرصت نشد
_ امروز که چهارشنبه است . میتونین برای جمعه قرار بزارین ؟
_ ببینم چطور میشه
_ اگه صلاح میدونید من به حاج آقا مشیری خبر بدم ؟
_ نه شما حرفی نزنین . بهتره خودم با خونه شون تماس بگیرم
_ پس حتما فردا اینکارو بکنین
باز دلهره به سراغم امد . حتی اگر امید نمی خواست ، حاج آقا برای اینکار مصر بود . به اتاقم رفتم تا شاید بتوانم فکری بکنم تا از این کشمکش نجات پیدا کنم . اگر حاج آقا به خانه آنها قدم میگذاشت محال بود به این راحتی با آبروی خود بازی کند و عقب گرد بزند . هر طور شده ، امید را هم راضی میکرد
چهره فرزانه با آن غرور کاذبش پیش چشمم نمایان شد . حتما از این که امید به خواستگاری او می رفت خود را پیروز میدان میدید
تلفن همراهم زنگ زد . رشته افکارم گسیخته شد . آن را برداشتم . باز سکوت بود . قطع کردم . چشمانم را بستم و در یک لحظه تصمیم گرفتم به امید تلفن کنم تا خود را از قید این حرف و حدیث ها نجات بدهم . دیگه تحمل نداشتم و باید هر طور شده امید را میدیدم . شماره را گرفتم . بعد از چند بوق ممتد گوشی را برداشت . صدای خیابان شنیده میشد . برای انکه او را متوجه مزاحمت تلفنی اش بکنم گفتم : سلام هنوز منزل تشریف نبردید ؟
_ چرا دم در هستم . امرتون
_غرض از مزاحمت این بود که یکی از عکس ها نیست
_ میتونم بدم چاپ کنن
_بنابرین چاپ شده
_ من همچین حرفی نزدم
_ در هرحال هر کسی برداشته کاری درستی انجام نداده
_ شما عجولانه قضاوت میکنین و بازم یخواین درس اخلاق بدین
_ اگه شما یکی از وسائل شخصی تون گم میشد چیکار میکردین ؟
_ بستگی به وسیله اش داره که چی بوده
_ فکر کنید یه عکس کاملا خصوصی تون که دلتون نمی خواست کسی اون و ببینه
_ بازم بستگی داره دست کی باشه !
از جوابهایش خنده ام گرفت . خودم را کنترل کردم و خیلی جدی گفتم : مثل اینکه شما نمی خواین متوجه بشین
خیلی اهسته و با طنزی که در کلامش بود گفت ک فردا بسراغ عکاس میرم و شکایت می کنم
با کنایه گفتم : لازم نیست زحمت بکشید ؛ چون ممکنه نتونیم ثابت کنیم و آبروی دزده بره
_ فکر میکردم برای کار مهم تری تماس گرفتین
_ بنظرم خیلی خیلی مهم بود که زنگ زدم ...
هر دو سکوت کردیم . امید با وجودی که می دید که من حرفی نمی زنم تمایلی برای پایان مکالمه نشان نمیداد و هم چنان منتظر حرفی از من بود . فرصت را از دست می دادم و هنوز کلامی از چیزی که میخواستم بگویم حرف نزده بودم .
_ الو حمیرا خانم ؟
_ بله ؟
_ مساله پیش اومده ؟
_ بسرعت و قبل از اینکه پشیمان بشوم گفتم : می تونم فردا ببینمتون
و باز سکوت این بار من در انتظار حرفی از او بودم
_ پس کار مهمتون این بود . می تونم بپرسم چی شده که این توفیق نصیب بنده میشه ؟
_ اگه تا فردا صبر کنید خواهید فهمید
_ می تونم سوالی بپرسم ؟
_ بله حتما
_ راجع به مهران ؟
از سوالش پیدا بود که هنوز نگران مسئله مهران است .
_ مثل این که اینبار شما خیلی مشتاقید راجع به ایشون حرف بزنیم
_ نه فقط کنجکاو شدم
_ فعلا اون مساله رو به بعد موکول کردم
بعد از لحظاتی گفت : هر موقع بخوای میام
_ ساعت یازده دم پارک محلی . خاطرتون هست ؟
آرام گفت ک خاطرم هست
_ شب خوش
نفسم بند ماد. با چه دلشوره ای اولین قدم را برداشتم ! صدای امید زمانی که او را دعوت به دیدار میکردم تا حد ممکن آرام و بم بود . و به حرفهایی که می شنید چندان اطمینان نداشت . به کنار پنجره رفتم و پرده را کنار زدم . سرم را به شیشه چسباندم و با خود زمزمه کردم : امشب شاید آخرین شبی باشد که از دوری امدی در رنجم و فردا شاید شروعی تازه برای هر دوی ما باشه ؛ بدون جدایی و تلخی ، بی غرور و لج بازی و بی هیچ حسرتی . فردا شاید همه چیز زلال و شفاف باشه و بارون فقط برای دل ما بباره و بعد از اون همه چیز مثل یک رنگین کمان از رنگ های زندگی پر بشه . اگر تو بخواهی من و از دریچه یک عاشق ببینی ؛ نه عاشقی در پی انتقام . امید کاش میدونستی از این بازی بی انتها چقدر خسته ام ، خسته
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 20-4

ساعتی بعد ناچار به رخت خواب رفتم تا هر چه زودتر طلوع افتاب را ببینم . با خود فکر کردم فردا کلاس زنگ اخر را از دست می دهم ؛ در عوض می خواستم خیلی چیزها به دست آورم
سر کلاس در عالم خود پرواز میکردم . هر چند دقیقه یکبار به ساعت نگاه میکردم و بی قرار دیدار بودم ؛ دیداری که قطعا در زندگی من سرنوشت ساز بود . ساعت ده و نیم بیرون امدم . سوار اتومبیل شدم و به سرعت حرکت کردم . در خیابان منتهی به پارک امید هم زمان با من به دخال خیابان پیچید . عینک زده بود و تقریبا در اوتومبیل لم داده بود . هر دو پارک کردیم و پیاده شدیم . در حالیکه در را می بست گفت : سلام
جوابش را دادم . به کنارم امد و گفت ک خوبی ؟
_ ممنون
به ساعت نگاه کرد و با لبخندی که برای سرپوش گذاشتن بر هیجان درونش بود گفت " سر ساعت رسیدیم
_ همین طوره
هر دو سکوت کردیم . تمام این صحنه ها تکراری بود ، انگار زمان به عقب برگشته بود و فقط ما جای خود را با یکدیگر عوض کرده بودیم . عمدا این پارک را برای دیدارمان انتخاب کردم تا خاطرات را برای امید زنده کنم . بعد از لحظاتی گفت : خوب منتظر شنیدن حرفات هستم
_ خیلی عجله دارید ؟
شانه هایش را با بی تفاوتی بالا انداخت و گفت : نه چندان ! و به اتومبیل تکیه زد
او دروغ گوی خوبی نبود و اشتیاق شنیدن حرفهای من کلافه اش کرده بود . همانطور که هر دو فضای به پارک خیره شده بودیم گفتم : قضیه فرزانه چیه ؟
_ خودت بهتر میدونی
به روش خودش گفتم : دوست دارم تو برام تعریف کنی
مانند سرداری فاتح که از جنگی پر افتخار بازگشته مغرورانه نگاهم کرد و گفت : تصمیم گرفتم ازدواج کنم
با یددن چهره مغرور و ظفرمندش پرده ای از اشک دیدگانم را تار کرد . با بغض گفتم : پس من برای تو چی بودم ؟
امید با شنیدن این حرف با خشم و فریاد گفت : من برای تو چی بودم ؟ یه فیلم سینمایی خوب که خواستی بدونی اخرش چی میشه ؟
_ نه اینطور نیست . تو ... تو ...
_ من چی ؟ یاالله حرف بزن . تا کی میخوای سکوت کنی و تماشا کنی
مستاصل گفتم : با من اینطور حرف نزن . چرا چیزی رو که خودت میدونی می خوای بازم من بگم ؟
با فریاد گفت : میخوام خودت بگی ، از زبون خودت بشنوم . برای تمام عقده هایی که تو دلم گذاشتی
باید حرف می زدم قبل از انکه محکوم ابدی بشوم . تو چی ؟ خودت میدونی با من چه کردی . زندگی من و زیر و رو کردی . من و در بدترین شرایط گذاشتی و رفتی . تمام درها رو به روم بستی
_ الان تمام درها به روت بازه . می تونی بری
_ تو این و نمی خوای .داری دروغ میگی
_ چرا من این و میخوام . از سر راهم برو کنار . هر جا دوست داری برو . هر کاری می خوای بکن
_ چطور می توانی با من اینطور حرف بزنی ؟ حالا که به اینجا رسیدم میخوای تلافی کنی ؟
_ من اشتباه کردم . تاوانشم پس دادم . خیلی بشتر از اون که فکر کنی . خودم و تبعید کردم تا شاید بتونم علت کار بی منطقم و بفهمم
_ حالا فهمیدی ؟
_ اگه تو بزاری آره . فهمیدم
با التماس گفتم : تو هنوزم به من علاقه داری. چرا انکار میکنی ؟
_ اشتباه فهمیدی . من به تو علاقه ای ندارم
_ پس اون حرف ها ، اون نامه ، من هزار بار اون و خوندم . با اون زندگی کردم
_ فراموش کن . حالا میتونی غلطاشو بگیری
_ چطور فراموش کنم ؟ تو با احساس من بازی کردی . حرفات اونقدر واقعی بود که نمی تونم فراموش کنم . تو به خاطر من برگشتی
_ بس کن . من بخاطر تو نیومدم . من حتی نمی دونستم تو ازدواج کردی یا نه
_ تو دروغ می گی . می دونستی که ازدواج نکردم
_ این حرفها رو دور بریر . تو برای من تموم شدی
باز التماس کردم : امید اینکارو نکن
_ من با ترحم نمی تونم زندگی کنم . تو الان برای من حس آدمی رو داری گه باید به اون ترحم کرد
_ به چه قیمتی می خوای با فرزانه ازدواج کنی ؟
با صدایی نا آشنا و پر از حسرت و انتقام گفت : به قیمت روزهایی که ازم گرفتی ، به قیمت حسرتی که برای دوست داشتن داشتم و تو نابودش کردی ، به قیمت بدبینی جماعتی که من و یه جور دیگه نگاه می کردن ، به قیمت شکستن حرمت ها ، به قیمت غرور تو که من و خرد کردی . قیمت تمام اینها چقدر میشه ؟ اگه میتونی حساب کن
چرا نمی دید که دارم میشکنم چرا نمیدید ذره ذره آب میشوم . امید چه بی زحم بود چه ظالم و خود خواهانه مثل کوه یخ حرف میزد . نمی دانست با هر کلامش خنجری را که فرو کرده با تمام قدرتش عمق قلبم را می شکافت کینه و عشق در او به یک اندازه سر بر آورده بود و میل به رها کردن هیچ کدام نداشت . تحمل حرفهایش را نداشتم . با گریه گفتم : اگه می خوای انتقام بگیری برو ازدواج کن . شاید اینطور حسرت اون روزها در تو بمیره .تو برای من تموم شدی . مردی . برو . برو ....
و زمانی که سرم را بلند کردم خیلی وقت بود که امید مرا تنها گذاشته و رفته بود
و من با آخرین شانسی که برای خود محفوظ می دیدم بازنده شدم و دیگر هیچ راهی برای به دست آوردن امید و عشق او نداشتم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 21-1

کاش می مردم و این طور خود را خوار و ذلیل نمی کردم . کاش امید کمی انصاف داشت و تا این حد ا احساسات من بازی نمی کرد . کاش همه چیز خوب پیش می رفت و امید بی هیچ کینه ای به طرفم می آمد و برای همیشه مرا با خود به دور دست ها می برد . کاش هیچ وقت عاشق نمی شدم و به بهانه گیری قلبم گوش نمی دادم
تمام ان چیزهایی را که سالها اندوخته بودم به باد فراموشی شپردم . من هیچ حرف تازه ایبرای امید نداشتم ؛ دختری که خود را به پای او انداخت و عشق را گدایی کرد . همان دختری که روزی آرزو می کرد اسیر عشق او کند و سر انجام به آرزوی خود رسیده بود و با غرور و لذت ، به قربانی اش نگاه کرد . با تمام حس بدبینی و بدبختی و بی چارگی که به سراغم آمده بود ، خشمی بی نهایت در وجودم زبانه می کشید و می دانستم تا لحظه انتقام خاموش نخواهد شد ؛ همان حسی که در امید بود و به من نیز سرایت کرد
هنگامی که به خانه رسیدم شتابان به اتاقم رفتم و مقداری لباس برداشتم و پایین رفتم . مادر با دیدنم گفت : تو که الان اومدی . کجا داری میری ؟
_ می خوام برم خونه
_ چی شده که هوای خونه رو کردی ؟
_ خسته ام . احتیاج دارم تنها باشم
مادر به کنارم امد و گفت : منم با تو میام
_ نه مامان . تو رو خدا بذارید تنها باشم ! نمی خوام کسی با من بیاد
_ حداقل بگو چی شده ؟
با بغض گفتم : هر وقت رفتید خواستگاری و کار تموم شد من برمیگردم ( و بی انکه منتظر جواب مادر بمانم بیرون امدم ) . مادر به دنبالم امد و صدایم کرد . نمی خواستم برگردم . باید می رفتم
ساعتی بعد به خانه رسیدم . اعظم خانم با دیدنم گفت : چه عجب حمیرا خانم ! این طرف ها تشریف اوردید
_ با اجازتون میخوام چند روز اینجا بمونم
_ اختیار دارید منزل خودتونه . منم از تنهایی در میام
به اتاق رفتم و کیفم را گوشه ای انداختم . تلفن زنگ زد . مادر بود . گفتم : حالم خوبه . الان تو اتاقم هستم . به خدا طوری نشده
مادر همانطور نگران حرف می زد و می خواست نزد من بیاید . به او اطمینان دادم که موضوع خاصی پیش نیامده و هر وقت خواست تلفن کند . ساعتی خوابیدم . با صدای اعظم خانم بیدار شدم : حمیرا خانم ، ساعت سه بعد از ظهره . براتون نهار آوردم
در را باز کردم . سینی غذا را روی میز گذاشت و گفت : خیلی وقته خوابیدید . راستش نگران شدم
_ چرا زحمت کشیدید ؟
_ دست پخت من که به پای دست پخت حاج خانم نمیرسه
اعظم خانم ایستاده بود تا من غذا بخورم . برای خوشایند او به زحمت چند قاشق از غذا خوردم ؛ اما چیزی از گلویم پایین نمی رفت
_ خیلی خوش مزه شده !
_ شام چی دوست دارید بپزم ؟
_ من شام نمی خورم . خودتون و تو زحمت نندازید
_ تعارف می کنید ؟
_ هر چی خودتون می خورید منم میخورم
سینی غذا را به کناری گذاشتم . اعظم خانم گفت : اینطوری که شما غذا می خورید آدم از اشتها می افته
_ نگه دارید بقیه شو شب میخورم
اعظم خانم سینی را برداشت و بیرون رفت . تلفن به صدا در امد . آن را برداشتم .
_ سلام بفرمایید
_ سلام خوبی حمیرا جان ؟
_ ممنون .شما ؟
_ من فرزانه ام
_ فرزانه خودتی ؟ خوبی ؟
_ خوبم . مزاحم که نشدم ؟
_ نه کاری نداشتم . حاج آقا و حاج خانم خوبن ؟
_ سلام می رسونن
_ چه عجب ! این طرفها زنگ زدی ؟
_ ممکنه ببینمت ؟
_ حتما
_ کجا بیام ؟
_ بیا خونه
_ خونه نه . نمی خوام کسی بفهمه
_ خونه قدیمی هستم و تنهام . می تونی بیای
_ باشه تا یک ساعت دیگه خوبه ؟
_ خوبه . منتظرم
تلفن را قطع کردم . در این گیر و دار فقط حضور فرزانه را کم داشتم . اصلا با من چکار داشت و چرا می خواست در تنهایی به ملاقاتم بیاید ؟ من حرف خصوصی با او نداشتم . کاش قرار نمی گذاشتم و طوری از سرم بازش می کردم . اما دیگه برای این تصمیم گیریها دیر بود و باید تا آمدنش صبر می کردم
ساعتی بعد فرزانه را به اتاقم راهنمایی کردم . اعظم خانم چای و میوه اورد . فرزانه گرفته و کم حوصله بود و نگاهش را با حسرت به من دوخته بود ؛ در حالیکه نمی دانست من تا چه حد حسرت او را میخوردم . رو به روی او نشستم و گفتم : عجبه که یاد من کردی !
_ من همیشه به یاد تو هستم
در حالیکه پیش دستی را مقابل او میگذاشتم گفت : چطور شد اومدی خونه ؟
_ مواقعی که خسته میشم به اینجا پناه میارم
_ خوش بحالت که راه فرار داری !
_ فرار نیست . یه جور روحیه دادن به خودمه
_ خوبه
_ تو که برای گفتن این حرفها اینجا نیومدی ؟
_ درسته . اومدم کمی با تو درد و دل کنم
_ بالاخره هر چی باشه ما دوستای قدیمی هستیم
_ راستش می خواستم راجب امید حرف بزنم ؛ هر چی باشه تو به اون نزدیک تر از بقیه هستی
_ ظاهرا اینطوره ؛ اما خودت خوب میدونی که امید با ما زندگی نمی کنه و من چیز زیادی ازش نمی دونم
_ منظورت اینه که خبری ازش نداری ؟
_ دورادور از احوالاتش با خبرم
_ پدر یه چیزهایی تعریف کرده اما باز گفتم شاید تو سر از کارهاش در بیاری
_ مشکل تو چیه ؟ بهتر نیست روراست حرف بزنیم ؟
_ من امیدو دوست دارم . احساس میکنم اونم از من خوشش اومده ؛ اما نمی دونم چرا پا پیش نمی ذاره . امروز مادرت برای روز جمعه قرار گذاشت و ساعتی بعد زنگ زد و به هم زد
_ شاید مساله ای پیش اومده . مامان تازگی ها سرش خیلی شلوغه
_ کاش اینطور بود ، اما چندان مطمئن نیستم
_ اگه امید به تو علاقه داشته باشه بلخره دیر یا زود میاد
_ تو چی فکر میکنی ؟ به نظرت امید به من علاقه داره ؟
_ نمی دونم ؛ اما اگه تصمیم گرفته به خواستگاریت بیاد حتما به تو علاقه داره
_ من فکر میکنم تردید امید به خاطر مساله ایه . شاید پای دختر دیگه ای در میون باشه . کاش می دونستم کیه ( باز با نگاهی معنی دار ، به من چشم دوخت )
_ اگه میدونستی به چه دردت میخورد ؟
_ حداقل می گفتم تا زمانی که بدونم انتخاب امید من نیستم خودش و کنار بکشه
_ فرزانه بی منطق حرف می زنی . اگه کسی هست که عاشق امید باشه چرا باید خودش و کنار بکشه ؟
_ برای اینکه درد من و می دونه و می تونه درکم کنه
فرزانه تقریبا واقیعت را می دانست و می خواست با گوشه و کنایه منظور خود را بگوید
_ همان طور که بهت گفتم دوست دارم رو راست حرف بزنی . اگه اومدی حرف از دهن من بکشی باید بگم اشتباه میکنی . امید هیچ وقت گزینه مناسبی برای من نیست و نخواهد بود
_ متاسفم . نمی خواستم ناراحتت کنم . شرایط روحی بدی دارم . بلاتکلیفم . مدام ، دنبال حرفی هستم که من و به امید متصل کنه
_ می فهمم اکا عاقلانه ترین کار اینه که منتظر باشی تا بدونی امید چکار میخواد بکنه . ( با کنجکاوی پرسیدم ) امید تا حالا حرفی از علاقش به تو زده ؟
_ نه اون خیلی سنگین تر از این حرفهاست
_ از چی امید خوشت اومده ؟
آهی کشید و گفت : اون هیچ عیبی نداره ؛ نه تو ظاهر ، نه تو باطن
دستش را گرفتم و گفتم : فرزانه بهتر نیست احساست و کنار بذاری و درست فکر کنی ؟ نباید در شرایطی که هنوز اتفاقی نیفتاده خودت و اینقدر درگیر کنی . شاید این مساله انجام نگیره ؛ اون وقت می خوای چیکار کنی ؟
_ مجبورم واقعیت و قبول کنم ، هر چند سخته
_ می فهمم ؛ اما از همین الان خودت و برای شنیدن خیلی حرفه ها آماده کن ؛ چه خوب چه بد
_ یعنی دلم و به عشق امید خوش نکنم؟
_ اینطور راحت تر می تونی با شرایطی که برات پیش میاد برخورد کنی ؛ حتی زمانی که امید پا پیش می ذاره می تونی عاقلانه تصمیم بگیری .
_ ممنونم حمیرا . تو خیلی خوبی . با خنده گفت : هر چند از حرفات چیزی دستگیرم نشد اما فکر میکنم بهتره خودمو سنگیین نشون بدم و احساساتم و کنار بذارم
_ خوشحالم که به این نتیجه رسیدی . برات آرزوی موفقیت می کنم . هم تو عشق ف هم در آینده
دقایقی بعد روی یکدیگر را بوسیدیم و فرزانه رفت با رفتن فرزانه افکار مزاحم از هر طرف به مغزم هجوم می اورد . چه میخواستم بکنم ؟ امید می خواست با خودش چکار کند و فرزانه در جست و جوی چه چیز بود ؟ هر سه در دایره ای دور می زدیم . من به فرزانه چی گفتم ؟ چرا دورغ گفتم ؟ چه هدفی داشتم ؟ باز به دنبال چه بودم ؟ حس انتقام و کینه ای که از صبح گریبانگیرم شده بود می خواست خفه ام کند . باید هر طور شذه بود حرفها و زخم زبانهای امید را تلافی می کردم . اگر میخاوستم با خواری و تحقیر زندگی کنم چرا حمید را نخواستم ؟ او که با عشق و گذشت خود می خواست جای همه چیز را برای من پر کند ؛ در حالیکه من غرورم را دوست داشتم و حاضر نبودم با زخم زبان و تحقیر زندگی کنم . فکر لحظه ای نگاه خانواده اش به من در حکم دختری سر به هوا و بی قید و بند مرا تا مرز جنون می کشاند . حالا امید با وجود نثار عشق و ابراز علاقه ام ، با بی رحمی و هیچ گذشتی ، مرا از خود راند و در من حس انتقام را به پادگار گذاشت . حالا فقط با بی تفاوتی و بی اعتنایی ام ، باید انتقام می گرفتم تا کوریانه هایی که در مغزم لانه کرده اند قدار باشند با افکارم رشد کنند .

***
غروب مادر و حوری و حاج آقا صادقی امدند . مادر بی طاقت شده و امده بود سر بزند . حاج آقا چندان حال و حوصله نداشت . مادر را به کناری کشیدم و گفتم : چرا حاج آقا بی حوصله است ؟
مادر اهسته گفت : بعد از ظهر زنگ زدم خونه حاج آقا مشیری تا برای جمعه قرار بزارم . از اون طرف امید به حاج آقا گفته که هنوز امادگی ندارم . حاج آقا عصبانی شده و گفته تو من و مسخره خودت کردی . تا الان حرف نمی زدی و میگفتی باشه . حالا که قرار گذاشتیم میگی امادگی ندارم ؟
_ بالاخره چی شد ؟
_ هیچی مجبور شدم زنگ بزنم و عذر خواهی کنم و اومدن مهمون و بهونه کنم
مادر با حالتی مشکوک از من پرسید : ببینم نکنه تو با امید حرف زدی ؟
_ بله حرف زدم
_ چرا به من نگفتی ؟
_ چیزی که تموم شده گفتن نداره
_ واسه خودت می بری و میدوزی ؟ پس چرا امید بهونه می گیره ؟
_ نمی دونم . حتما با خودش مشکل داره . من کاری با اون ندارم
_ از صبح من و انداختی تو دلشوره و نگرانی . فکر من و که نمی کنی . شدم مثل خونه به دوش ها ، از این خونه به اون خونه
با خنده گفتم : شما کجا از این خونه به اون خونه هستید ؟ الحمد الله جاتون که خوبه !
_ بلند شو بریم . دست از این کارات بردار . تقصیر خودمه که اینقدر لوست کردم
با التماس گفتم : نه مامان ، بذارید بمونم !
_ مگه نگفتی تا روز خواستگاری ؟ حالا که خبری نشده
_ بخاط اون نیست . حالم اینجا خیلی خوب میشه
مادر دستی به صورتم کشید و گفت : من راحتی تو رو میخوام . هر طور خودت مایلی .
ساعتی بعد انها رفتند . روزی شلوغ و پر دردسر را گذرانده بودم . تنم خسته و اعصابم بهم ریخته بود . با وجود خستگی انقدر در رخت خواب غلتیدم تا خواب مرا در ربود.
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 21-2

با کسالت کلاس ها را گذراندم . همراه سیما از دانشکده بیرون امدم و به چند کتاب فروشی سر زدیم . برای ناهار ، ساندویچ گرفتیم و به پارکی در همان حوالی رفتیم . هنگام خوردن ناهار سیما گفت : پس تو این مدت خیلی خبرها بوده . بیخود نیست قیافت اینجوری شده
_ همش حرف ، همش حرف خسته شدم . الان دو ساله که کارم همین شده . اون از مادر ، بعد حمید و بعد از اون هم امید ، بعد هم فرزانه
_ دیگه نگو که سرم سوت کشید ! تو تلاش خودت و کردی . اگه آدم باشه می فهمه . حالا به جای غصه غذاتو بخور
_ پر از کینه و انتقامه . من هم بدتر از اون شدم
_ یعنی چی ؟ اگه بیاد میخوای قبول نکنی ؟
با خشم گفتم : نه که قبول نمی کنم . می خواد منت بذاره و بیاد . محاله
_ خیله خوب ، حرص نخور ؛ اما کار هر دوتون بچگانه است
شانه هایم را بالا انداختم و گفتم : خودش اینطور خواست . حالا مساوی هستیم . من عشق اون و رد کردم و اونم عشق من و
_ پس دور دوم بازی شروع شده !
_شایدم فینال
_ چرا فینال ؟
_ امید الان در موقعیتیه که باید انتخاب کنه ؛ اون هم فرزانه رو
_ از این بابت خوشحالی؟
_ از دیروز تا حالا هر چی که باعث عذاب اونه من و خوشحال میکنه
_ منظورت فرزانه است که باعث عذابشه ؟
_ راستی مطمئنی که شاهنامه اخرش خوشه ؟
_ این جور میگن
_ این یک ضرب المثله ، و گرنه ، سهراب به دست رستم کشته نمی شد
_پس تو تا آخرش و خوندی؟!
_ یادش بخیر ! بابا همیشه می خوند و برایم تعریف میکرد . شاهنامه شو نگه داشتم . تنها یادگاری از اون که من و یاد شبهای زمسوتن می اندازه
سیما دست روی شانه ام گذاشت و گفت : حمیرا تمام این روزها هم مثل اون روزها به خاطره ها می پیونده حتی نشستن من و تو ، تو پارک و خوردن ساندویچ و حرفهایی که می زنیم مثل همون شبهای زمستونی که نمی تونی فراموش کنی
اهی از حسرت کشیدم و گفتم : حق با توست ، از تمام زندگی فقط خاطره اش می مونه خاطره هایی که خودمون بجا می زاریم و گاه دوسشون نداریم

***
با خستگی پا به خانه گذاشتم . اعظم خانم با دیدنم گفت : ناهار خوردین ؟
_ خوردم دستتون درد نکنه
_ تا یادم نرفته بگم حوری خانم چند بار تلفن کردن
_ نگفت چیکار داره ؟
_ نه ولله
_ باشه ، تماس می گیرم
تا لباسم و عوض کنم حوری بازتلفن کرد . گفتم : حوری چه خبر شده ؟ من و نگران کردی ؟
می بینم که خیلی نگران شدی . اگه راست میگی چرا جواب تلفنم و ندادی؟
_ تو مهلت ندادی . تازه رسیدم . خوب ، بگو ؟
_ دیشب تا رسیدیم امید اومد و نیم ساعتی نشست . حاج آقا باهاش سر سنگین بود . یواش از من حال تو رو پرسید . گفتم نیستی . بعد گفت کجا رفته ؟ منم مجبور شدم بگم کجایی . کار بدی که نکردم ؟
_ برای چی می پرسید ؟
_ نمی دونم . وقتی دید تو نیستی زود رفت
_ مامان کجاست ؟
_ خوابیده
_ تو چرا نخوابیدی ؟
_ خوابم نمیاد . می خواستم خونه که خلوت شد بهت تلفن کنم
_ ممنون که تماس گرفتی . مواظب خودت باش
_ تو هم مواظب خودت باش
بعد از تلفن حوری به اتفاقاتی فکر کردم که در اطرافم رخ میداد . با وجود حرفهایی که امید زده بود چرا سراغم را می گرفت و به دنبالم بود ؟
شام مختصری خوردم و به سراغ کتابهایم رفتم تا شاید بتوانم کمی درس بخوانم . مدتی بود که درس خواندن برایم مشکل شده بود و چندان رغبتی به اینکار نداشتم . اعظم خانم در اتاق را زد . او را به داخل دعوت کردم
_ حمیرا خانم آقای اومدن دم در و با شما کار دارن
_ کی هست ؟
_ فکر میکنم پسر حاج آقا صادقی هستن
از جا پریدم و گفتم : مطمئنید ؟
_ تا اون جایی که مطمئنم خودشونن
با دست پاچگی گفتم : کجاست ؟
_ دم در
در آینه به خود نگاه کردم و چادر بر سرم انداختم و به طرف حیاط تقریبا دویدم . در نیمه باز بود . به کنار در رفتم . واقعا امید بود . سر به زیر و متفکر ، ایستاده بود . باورش مشکل بود .تمام نیرویم با دیدن او تحلیل رفت . در را با دست نگاه داشتم تا تعادلم برقرار شود . اهسته سلام کردم . امید با نگاهی آشنا مثل گذشته با چشمانی شوخ و پر امید نگاهم کرد و گفت : سلام . می تونم بیام تو ؟
در را باز کردم و چند قدم فاصله گرفتم تا راه را برایش باز کنم . امید اهسته در را بست و به ان تکیه زد و همان طور خیره در چشمان من در جست و جوی نگاه آشنایی بود و من بی تفاوت و سرد به نقطه ای خیره شدم . وقتی سکوتتش طولانی شد گفتم : بفرمایید منزل
_ نه همینجا خوبه
و باز سکوت هر دو خاموش ایستاده بودیم . نگاهش کردم تا شاید هر چه زودتر این سکوت کشنده پایان یابد . امید اهی کشید و گفت : متاسفم . برای تمام حرفهایی که بهت زدم و دروغ بود . نمی دونم چرا ، انگار احتیاج به اینکار داشتم
غرورم ارضا شد . یاد گریه های دیروز و شکستن قلب و نادیده گرفتم احساسم باز مرا به نهایت خشم و کینه رساند . وقتی عکس العملی از من ندید گفت : نمی خوای چیزی بگی ؟
_ اگه اومدی این حرفها رو بزنی دیگه برام مهم نیست
امید با بهت نگاهم کرد . شاید حتی یک در صد هم فکر نمیکرد تا این حد نسبت به حرفهای او بی تفاوت باشم
_ حمیرا چت شده ؟ تو مگه آدم دیروز نیستی ؟ !
با غرور گفتم : نه دیگه نیستم
_ چطور ممکنه یه نفر یه روزه عوض بشه ؟
_ تو غرور منو زیر پا گذاشتی . با نفرت با من حرف زدی . اگه قرار بود من اون قدر بدبخت عشق باشم که لهم کنی تا حالا ازدواج کرده بودم ، با مردی که حاضر بود من و همه جور بخواد و فداکاری کنه . تو له شده من و میخوای ، اما من خودم و می خوام
_ تو خودت باعث شدی . تو با اون غرور لعنتیت ، زندگی رو به هر دومون زهر کردی . من میخواستم تلافی کنم ...
_ و کردی . حالا من هم میخوام تلافی کنم . حس خوبی نیست اما دیروز تا حالا بدجوری داره عذابم میده . درست مثل خودت
با خشم گفت : پس تمام اون حرفها رو زدی تا انتقام بگیری ؟ دوباره من به پات بیفتم ؟ تو چشمام نگاه کن ...
از خشم امید ترسی در دلم رخنه کرد . شجاعتی به خود دادم و به چشمانش نگاه کردم . گفت : تا حالا فکر می کردم خودم دیوونه ام ؛ اما تو دیوونه تر از منی
_ آره دیوونه ام . منم می خواستم از تو انتقام بگیرم . می خواستم دوباره به پام بیفتی مثل الان
مخصوصا برای انکه او را بیشتر رنج دهم گفتم : انتقام کاری که کردی و باعث شدی آینده ام خراب بشه
با تمام احساس حماقت و پوچی ، که در آن لحظه اورا در بر گرفته بود ، در یک آن دستش را برای زدن کشیده بالا برد .با وحشت نگاهش کردم . بعد از لحظاتی با نفرت آن را پایین اورد . نباید خود را می باختم باید همانطور ستیزه جو باقی می ماندم . از حرکت امید پیدا بود تا چه حد آزرده شده و کنترل رفتار خود را ندارد . با مشتهای گره کرده و با صدایی بم و از شدت خشم لرزان گفت : اون خدترایی که قبول نداری و از بالا نگاهشون میکنی به تو شرف دارن . حداقل یه معرفتی تو وجودشونه ؛ اما تو ...
صدای بسته شدن در با تمام قدرتی که در امید جمع بود تنم را به لرزه انداخت و روی زمین نشستم و با صدای بلند گریه کردم . کاش می شد فریاد بزنم . دهانم را گرفتم و فریادی خاموش زدم . اعظم خانم خود را به من رساند و گفت ک الهی قربونتون بشم . چی شده ؟ بلند شید ببرمتون تو اتاق
همانطور که گریه می کردم با کمک اعظم خانم به اتاق رفتم . اعظم خانم شربت قندی درست کرد و به اجبار چند قطره به من خوراند و گفت : حمیرا خانم اجازه می دید به حاج خانم تلفن کنم ؟
_ نه تو را خدا ، به مامان زنگ نزنید . نگران میشه . من حالم خوبه ؛ فقط باید کمی استراحت کنم . خودم صبح به مامان زنگ می زنم
_ باشه خانم هرجور راحتید
_اعظم خانم لطفا چراغ و خاموش کنید . میخوام تنها باشم
در تاریکی به بخت بد خود لعنت فرستادم و مثل آدمی داغ دیده نالیدم من با خودم چکار کردم ؟ چرا باز همه چیز و خراب کردم ؟ به چه قیمتی غرورم و دوست داشتم ؟ به قیمتی که همه چیز و از دست بدم ؟ چرا با امید انطور حرف زدم ؟ مگر نه اینکه نهایت آرزوی من رسیدن به او بود ؟ حالا که رفته بود و من از درد نادانی به خود می پیچیدم و عذاب می کشیدم . من برای همیشه و همیشه او را از دست دادم
حتی اگر به پایش می افتادم و باز التماس می کردم محال بود باور کند . چه بازی مسخره ای را شروع کردم ! چرا با خودم لج کردم ؟ چرا در های احساسم را به روی او بستم ؟ این چه انتقامی بود که خودم را سوزاند و بعد آرزوهایم را ؟ سرم را روی بالش می کو بیدم تا مغزم را به کار بیندازم ؛ اما همه چیز ویران شده بود . حالا امید کجا بود و چه می کرد ؟ من را چطور دختری میدید ؟ راست می گفت . من دیوانه ام ، دیوانه غرورم . من آنقدر عذابش دادم که تمام حرفها و کارهای مرا می خواست با کشیده ای تلافی کند . این تمام آن چیزی نبود که میخواستم . باز اشتباه کردم و این بار شاید اشتباهی جبران ناپذیر ...
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 21-3

خدایا ، یعنی صبح شد و آفتاب طلوع کرد و من هنوز بیدارم ؟ گریان برخاستم و وضو گرفتم و نماز خواندم . دعا کردم اگر امید مرد زندگی من است مرا به او برساند . نذر کردم تا اگر به امید رسیدم ان را ادا کنم . بعد از ساعتی خوابیدم . تا نزدیک ظهر در رختخواب بودم و چه خوب بود که برای ساعتی از این عالم دور بودم . وقتی چشم گشودم مردمک چشمانم بی هدف به سقف اتاق خیره مانده بود . چه باید می کردم ؟ به سختی از رخت خواب کنده شدم . لباس پوشیدم و به طرف خانه راه افتادم . مادر با خوشحالی رویم را بوسید و سپس خود را عقب کشید و به چشمانم که از فرط گریه وحشتناک شده بود نگاه کرد و گفت : حمیرا این چه وضعیه ؟ چرا دانشگاه نرفتی؟ چرا چشمات این طور پف کرده ؟
_بعدا براتون تعریف میکنم . میخوام دوش بگیرم
به حمام رفتم و آنقدر زیر آب ایستادم تا سردردم کمی بهتر شد. بیرون امدم . لباس راحتی پوشیدم و نشستم تا موهایم را خشک کنم . مادر به اتاق امد و سشوار را از دستم گرفت تا پشت موهایم را خشک کند . در همان حال گفت ک مگه نگفتی تمومش کردی؟
_ چرا تموم شده ؟
_ پس این چه حال و روزیه که داری ؟
_ امید دیشب اومد و از من خواست تا دوباره قوبلش کنم
_ خوب ، بعد چی شد؟
_ قبول نکردم
مادر از آینه نگاهم کرد و گفت : برای همین گریه کردی؟
سرم را روی میز گذاشتم و گفتم : یادم نندازید . دیشب تا حالا درد دارم . دارم می میرم .
مادر سشوار را خاموش کرد و کنار گذاشت و گفت : اگه دوستش داری چرا قبول نکردی ؟
_ خواستن اون در شرایطی که خودم و بدبخت و درمونده میدیدم بی فایده بود و ارزشی نداشت
_ حمیرا میشه واضح تر حرف بزنی؟
_ من خیلی التماسش کردم و خواستم که با فرزانه سر لج بازی ازدواج نکنه ؛ اما اون قبول نکرد و با صراحت خواست تا همه چی رو فراموش کنم و اون و به حال خودش بذارم . باور کردم که دیگه علاقه ای به من نداره . وقتی اومد که داشتم از کینه و نفرت خفه میشدم . باید می فهمید من هنوز همون دختری هستم که میخوام خوب باشم و خوب زندگی کنم ؛ نه دختری که با التماس ، عشق اون و گدایی میکنه
_ چرا التماسش کردی ؟ جور دیگه ای نشونش میدادی؟
_ با شرایطی که پیش اومده بود تنها چاره کار و همین می دیدم
مادر شانه های مرا نوازش کرد و گفت ک حمیرا بهت حسودیم میشه
به تلخی گریه کردم و گفتم : به من ؟
_ آره به تو . چون عاشقی و من یاد جوونی ها م می اندازی
_ شما هنوز هم عاشقید ؟
_ اره . عاشق تو و حوری
_ و حاج آقا
_ نه ! من دوستش دارم ؛ اما عاشقش نیستم . تو قشنگ ترین روزهای عمرت و داری میگذرونی ؛ در حالیکه فکر میکنی روزهای وحشتناک و بدی هستن و داری درد می کشی . دردی که درمون نداره ؛ اما باز میبینی قشنگه و لذت بخشه . یادته بهت گفتم کاش عاشق بودی ؟ با تمام ناکامی هات ، باز هم خوشحالم که عاشقی
_ مامان ، اگه به امید نرسم این چه عشق و عاشقی قشنگیه که سر تا پاش ناکامیه ؟
_نترس امید برمیگرده . باور کن . فقط کمی حوصله به خرج بده با این اتفاقاتی که افتاده حالا دیگه مطمئنم که امید عاشق و دیوونه توست
_ مامان ممکنه عشق هم مثل همه چی یه روز تموم بشه
_ محاله اگه تو قلبت ریشه دوانده تا آخر دنیا با توست مگر سطحی باشه . اونوقت که به تلنگری به باد فراموشی سپرده میشه .
مادر وقتی سکوت مرا دید گفت : میخوای موهاتو ببافم ؟
به طرفش برگشتم و بر دستانش بوسه زدم و گفتم : تو این مدت خیلی اذیتتون کردم من و ببخشید
مادر بوسه ای بر پیشانیم زد و گفت : می بخشمت به یک شرط؟
_ هر شرطی باشه قبول میکنم
_ به شرطی که روحیه خودتو نبازی و همیشه روی لبت خنده باشه
_ قول میدم
_ حالا بخند
لبخندی زدم و در آغوشش فرو رفتم

***
هنگاه صرف شام مادر به حاج آقا گفت : از امید خان چه خبر ؟
_ هیچ خبر ندارم . امروزم نیومد . تلفن کرد و گفت میخواد برای همیشه بره
قاشق و چنگال از دستم افتاد . مدر نگاهم کرد . حوری گفت : نذارید بره !
حاج آقا با حسرت گفت :کاش اینطور بود که میگی ، اما امید دیگه بچه نیست . اگه الان بگه میخوام برم شاخ آفریقا مجبورم رضایت بدم
_شاخ آفریقا کجاست ؟ البته تو درس آفریقا یه چیزایی خوندیم . باید جای قشنگی باشه
_ مادر گفت : شاخ آفریقا یه جای دوره . حالا غذات و بخور . سپس گفت : پس قضیه فرزانه منتفی شد ؟
_ متاسفانه بله . برای فرزانه خانم نگرانم . خیلی امدیوار بود. حاج آقا مشیری هم با من سرسنگین شده
_ شاید قسمت هم نبودن . باید دید تقدیر چی رقم زده
حاج آقا با تاسف سر تکان داد . مادر به من که مات مانده بودم با چشم و ابرو اشاره کرد تا ظاهرم را حفظ کنم . بلند شدم و راه اتاقم را پیش گرفتم در همانحال صدای حاج آقا را شنیدم که میگفت : چرا حیمرا خانم غذاش و نخورد؟
_ تازگیها از اشتها افتاده
امید میخواست برود. از دست من و کارهایم عاجز شده بود . باز ، تنها راه را فرار میدید تا بیشتر مرا بسوزاند . و فرزانه چه امید واهی به او بسته بود . حالا امید با رفتن خود ثابت میکرد که برای چه امده بود و چرا میخواست برود.

***
مثل آدم هایی که در خواب راه میروند به دانشگاه می رفتم . از افسردگی و دلتنگی هر لحظه دلم میخواست فقط گریه کنم .

فصل 22

یک هقته گذشت و هیچ اتفاق خاصی در اطراف من رخ نداد . همه ساکت بودند ؛ مثل ان بود که عمدا میخواستند با سکوت خود مرا دق مرگ کنند .
هنگام خوردن ناهار مادر گفت : چقدر کم غذا شدی ! چی دوست داری برات بپزم ؟
_ شما هر چی بپزید من دوست دارم
_ پس چرا نا خنک می زنی و غذا نمی خوری ؟
در حالیکه با محتویات بشقابم بازی میکردم گفتم : مامان از امید چه خبر ؟
_ قراره تا ده روزه دیگه بره
_ منصرف نشده ؟
_ نه ، خیلی هم برای اینکار عجله داره . حالا تو شام و ناهارت شده امید ؟ مگه خودت نکردی ؟ مگه خودت اینطور نخواستی ؟ هی لج کن و غرور و شخصیتت و به رخ بکش . این ها باید باشه ولی نه به اندازه ای که فکرت و منحرف کنه
_ به نظر شما غرور من کاذبه ؟
_ وقتی به خودت صدمه میزنی بله کاذبه و به درد نمی خوره . اون که اومد عذر خواهی کرد . چرا نبخشیدی و تمومش نکردی ؟
_ نمی دونم . نمی دونم . فقط اون لحظه می خواستم دلم خنک بشه
_ اگه دلت خنک شده حالا چرا داری می سوزی؟ مگه ادم چند بار اشتباه میکنه ؟
_ میرم دنبالش
_ چی گفتی ؟
_ میرم دنبالش
_ چه جوری ؟!
_ با حاج آقا صحبت میکنم . ازش خواهش میکنم که کار من و درست کنه تا برم
_ عقلت و از دست دادی ؟ مگه رفتن به این راحتیه ؟
_ پاسپورت دارم . می مونه ویزا که حاج آقا می تونه برام درست کنه
_ مگه حاج آقا سفارت خونه داره ؟!
_ می تونم با تور برم
_ اونوقت حاج آقا میگه دنبال پسر من راه افتاد بره
_ می دونید که اون چقدر منو دوست داره ؛ در ضمن اول توضیح میدم که شو تفاهم پیش نیاد
مادر در حالیکه بشقاب ها را جمع می کرد گفت : گمان نکنم موفق بشی . چرا الان نمی ری با امید حرف بزنی ؟ لقمه رو بالای سرت می چرخونی ؟
_ الان بی فایدست . محاله قبول کنه
_ خدا آخر و عاقبتتون رو بخیر کنه . اگه امید پسر حاج آقا نبود من نمی ذاشتم هر کاری دوست داری بکنی
_ می دون مامان . متشکرم که درکم می کنید . به نظر شما با حاج آقا صحبت کنم ؟
_ میخوای چی بگی . اونوقت فکر میکنه خبری بوده ما اون و بی خبر گذاشتیم
_ من حقیقت و میگم مونده به قضاوتی که میکنن
_ ببین حمیرا احتیاط شرط عقله ، اما مثل اینکه تو عقلت و از دست دادی هم احتیاط رو
_ نظر آخرتون ؟
_ نظری ندارم چون میدونم بی فایدست
با وجود مخالفت مادر از تصمیمی که گرفته بودم منصرف نشدم
بعد از ظهر حاج اقا آمد . کمی استراحت کرد و طبق معمول روبه روی تلویزیون نشست تا به تنها برنامه مورد علاقه خود "اخبار" گوش کند . چای ریختم و به اتاق بردم . مادر به بهاننه تلفن بیرون رفت . باید سر صحبت را هر طور شده باز میکردم : حاج آقا امید خان بازم میخوان برن ؟
حاج آقا به آرامی گفت : همینطوره سپس آهی کشید و گفت : خیلی آرزوها براش داشتم . نمی خواد بمونه . تصمیم گرفته برای همیشه بره . گفته بودم که سایه خانواده مادرش همیشه با اون هست ؛ حتی با وجود دوری
_ شاید دلیل رفتنش چیز دیگه ای باشه
_ چه دلیلی وجود داره ؟ تو این مدت که ایران بود به هر سازش رقصیدیم . دیگه چه کار میکردم ؟
_ شاید یک دلیلش من باشم
حاج آقا نگاهش را بر چهره ام دوخت تا شاید دلیل حرفم را بفهمد . بعد از لحظاتی گفت : می دونم که هنوز نتونستی از گناه امید بگذری ؛ اما با کارهایی که شما و مادرتون انجام دادید حسن نیت خودتون و نشون دادید . پس نمی تونه این باشه
حاشیه رفتن بی فایده بود و باید اصل موضوع را رک و راست می گفتم : حاج آقا ، اگه شما اجازه بدین می خوام با امید برم
حاج آقا با دهانی نیمه باز گفت : کجا بری ؟
_ هر جا که امید میخواد بره
_ برای چی میخوای اینکارو بکنی ؟ اگه خطایی از امید سر زده به منم بگید
_ امید خیلی کارها کرده و شما خبر ندارید
حاج آقا با وحشت گفت : یعنی چی ؟ دخترم حرف بزن نصف عمر شدم
با شرمساری گفتم : نترسید . اون فقط کاری کرده که من دیگه نمی تونم ازش دور باشم
حاج اقا نفس راحتی کشید و گفت : یعنی درست فهمیدم ؟
وقتی سکوتم را همراه با شرمساری دید گفت : نکنه خواب می بینم ؟!
_ حاج آقا خواهش میکنم . شما باید کمکم کنید . من باید امید و برگردونم
_ چه طوری ؟ هر کاری بگی انجام میدم . این نهایت آرزومه
_ کارهای من و درست کنین تا همون روز با امید برم . بودن اینکه خودش بفهمه
_ چرا به خودش نگیم ؟
_ اون الان سر لج افتاده . ممکن نیست قبول کنه
_ در واقع می خواین غافلگیرش کنین ؟
_ شاید البته اگه موفق بشم
_ مادرتون اطلاع دارن ؟
_ بله و چون شما باید حمایتم کنین مخالفتی نکردن
_ حمیرا جان با چه زبونی ازت تشکر کنم ؟
_ احتیاجی به تشکر نیست . هر کدوم از ما به بهانه ای به امید احتیاج داریم .
_ اگه موفق نشدید ؟ ...
_ بر می گردم
حاج آقا دستانش را از پشت سر بهم قفل کرد و بنای راه رفتن را گذاشت . عمیق در فکر بود . بعد از دقایقی گفت : ببینم چیکار می تونم بکنم
_ امید بلیت گرفته ؟
_ بله گرفته
_ فکر میکنید موفق میشیم ؟
_ فردا با یکی از دوستانم مشورت می کنم و بعد به شما اطلاع میدم . فقط تا فردا باز هم فکر هاتونو بکنید دیگه نمی خوام شرمنده شما و مادرتون بشم
_ این خواسته خودمه و هیچ جایی برای شرمنده شدن شما نیست . فقط نمی خاوم امید چیزی ازا ین حرفها بدونه تا وقتی که زمانش برسه
_ خیالتون راحت باشه
حاج آقا همان طور راه میرفت و فکر میکرد . ترجیح دادم او را با افکارش تنها بگذارم . به آرامی برخاستم و به اتاقم رافتم . حالا تنها فکرم این بود تا هر چه زودتر کارهایم درست شود . اگر موفق نمی شدم آنطور که می خواهم او را برگردانم می بایست برای همیشه قید امید را بزنم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 22-2

در حالیکه بی صبرانه در انتظار خبری از حاج آقا بودم به خانه رسیدم . مادر در هال نشسته بود و دوخت و دوز می کرد . سلام کردم . در حالیکه پارچه ای را در دست خود این طرف و انطرف می کرد گفت : سلام بشین کارت دارم
در کنارش نشستم و گفتم : چی می دوزید ؟
_ چادر نمازه . دارم کوک می زنم ببرم زیر چرخ
_ مبارکه ! از حاج آقا چه خبر؟
_دیگه میخوای چه خبر باشه از صبح رفته دنبال کارهامون
_ دنبال کارهامون؟!
_ من نمی دونم تو به چه جراتی میخوای راه بیفتی و تنها بری . قرار شد من و حاج آقا با تو بیایم . اگه امید اونطور که فکر میکنی تو رو نپذیرفت هر سه برمی گردیم
_ نه مامان ، خرابش نکنید
_ ما با تو کاری نداریم . یه طوری برنامه ریزی میکنیم که امید ما رو نبینه
_ اگه شما رو ببینه چی؟
_ نترس . حواسمون و جمع میکنیم . در ضمن اگه قرار شد برگردی زودتر برگرد که از درسهات عقب نمونی . تو اولین باره میخوای از کشور خارج بشی . نمیشه تنها بری
_ اگه با تور برم چی؟
_ فرقی نمی کنه . احج آقا اجازه نداد که تنها بری
با گفتن این حرف مادر میخواست اتمام حجت کند تا دیگر بحثی نکنم
_ هر طور شما صلاح میدونید . فقط امیدوارم حاج آقا بتونه کاری بکنه
حالا مشکلم چند برابر شد از یک طرف امید ، مادر و حاج آقا در طرف دیگر ماجرا بودند

***
تنگ غروب حاج آقا با چهره ای گرفته امد . احساس کردم اتفاقی افتاده که اون آن طور خموده و آشفته بنظر می رسد . منتظر شدم تا کمی استراحت کند و وضو تازه کند . با دیدن من و حوری که مشغول تماشای تلویزیون بودیم لبخندی زد و گفت : چه چیز جالبی نشون میده که دخترهای گلم رو به خودش مشغول کرده ؟
حوری گفت بلخره از بیکاری بهتره
حاج آقا روی مبل کناری نشست و آهی کشید . مادر طبق معمول چای و شیرینی آورد و خود نیز کنار حاج آقا نشست . در ظاهر ، حواسم به تصاویری بود که از تلویزیون پخش میشد ؛ اما دورنم غوغایی بر پا بود . مغز و فکرم در التهاب شنیدن حرف و خبری از حاج آقا دیوانه ام می کرد . مادر گفت : چه خبرا ؟
حاج آقا گفت: خبر خیر ( و به مادر لبخندی زد )
فنجان چای را برداشتم و مشغول نوشیدن شدم . حاج آقا گفت : حمیرا جان چایت و که خوردی بیا تو اتاق پذیرایی مطلبی هست که باید بگم . و تعاقب این حرف به سنگینی برخاست و با تانی به سالن رفت
به مادر نگاه کردم . مادر شانه هایش را به علامت بی خبری از موضوع بالا انداخت . بلند شدم و نزد او رفتم . حاج آقا با دست به مبل روبه رویش اشاره کرد و گفت ک بیا بشین دخترم
رو به روی او نشستم و گفتم : حاج آقا خسته بنظر می رسید . خدای نکرده کسالتی دارید ؟
_ طوریم نیست . نگران نباش . بادنجان بم آفت نداره
_ امیدوارم هر مساله ای باشه جز کسالت شما
_ ممنونم دخترم . اما چه کنم که فکر و خیال روزگار آدم و داغون میکنه
_ خبر تازه ای شده ؟
حاج آقا سرش و با تاسف تکان داد و گفت : متاسفانه نتونستم در مورد اون مساله به نتیجه برسم
مثل آدمهای گنگ نگاهش کردم . حاج آقا ادامه داد : خیلی این در و اون در زدم ؛ اما موفق نشدم . در واقع کار ویزا زمان طولانی می طلبه و به این سرعت امکان پذیر نیست
سعی کردم خونسردی ام را حفظ کنم . به آرامی گفتم : شاید قسمت نبوده و شایدم کاری که میخواستم انجام بدم به صلاح نبوده
حاج آقا با خنده گفت : به همین زودی پشیمون شدی ؟!
_ فکر می کنم کارم احمقانه بود و نباید شما رو تو دردسر می انداختم
_ اصلا اینطور نیست . برای من هیچ دردسری نبود. وقتی نتیجه ای که میخواستم نگرفتم دلگیر شدم .
_ من از خدا خواستم اگه صلاحه راه رو برام باز کنه . من بی جهت و به اصرار می خواستم مسیر زندگیمو تغییر بدم
_ هر چیزی لیاقت میخواد . اگه راهی که امید می خواد بره اشتباهه بهتره خودش بفهمه و برگرده . مسلما امید لیاقت خیلی چیزها رو نداره . از شما هم میخوام ناامیدی رو از خودتون دور کنید . این بدترین حسیه که درمانش چندان آسون نیست
با دنیای غم نگاهش کردم و با بغضی که داشتم فقط توانستم سرم را تکان دهم . تا اشکهایم سرازیر نشده باید بیرون می رفتم
به محض تنها شدن اشک هایم فرو ریخت . هیچ اختیاری برای متوقف کردن ان نداشتم . تمام دلخوشی ام به یاس تبدیل شده بود و تنها روزنه امیدم نیز تاریک و بسته باقی ماند . اگر امید می رفت هیچ راهی برای بازگرداندن او نداشتم و باید وضعیت موجود را قبول میکردم و اینبار من او را به حال خود میگذاشتم تا به سوی سرنوشت خود برود.
با صدای مادر که آرام تکانم میداد و اسمم را میخواند آهسته چشمانم را گشودم .
_ حمیرا چرا بلند نمیشی ؟ نمی خوای بری دانشگاه ؟
غلتی زدم و گفتم : حوصله ندارم . میخوام بخوابم
مادر آهی کشید و گفت : آسمون به زمین نیوده . تا تقی به توقی میخوره میگی حوصله ندارم . همش با خودت لج می کنی . کمی منطقی فکر کن . نذار بیزاری وجودت و پر کنه
وقتی عکس العملی از من ندید در حالیکه موهایم را نوازش میکرد گفت : بهتر نیست با امید حرف برنی ، مثل دو تا آدم با شعور و متمدن ، نه مثل خروس جنگی ها . ببین اون اصلاه چه خواسته ای داره یا خودت از اون چی میخوای
با اعتراض گفتم : مامان اگه منم بخوام فراموش کنم شما مدام یاد آوری میکنیئ
_ برای این که می بینم داری خودت و داغون میکنی . یک کلام ؛ ختم کلام . یا برای همیشه فراموش کن و غصه نخور یا ...
مادر از کنارم برخاست و به طرف پنجره رفت و پرده را به کناری زد و گفت : پاشو ببین چه آفتاب قشنگی تابیده ! انگار نه انگار که زمستونه
نور آفتاب چشمانم را آزار میداد . جلوی چشمانم را با دست پوشاندم
_ تو با آفتابم قهر کردی ؟!
در رخت خواب نشستم و یرم را روی زانوانم گذاشتم . مادر همانطور که نگاهم می کرد گفت : حمیرا اگه بدونی چقدر خوشگل شدی ! مثل یک تابلوی نقاشی ؛ کاشکی می تونستم ازت یه تابلوی قشنگ بکشم
لبخند تلخی زدم و گفتم : مامان شما سر صبحی من و خیلی ایده ال می بینید !
_ از قدیم گفتن اگه می خوای خوشگلی یه زن و ببینی صبح زود نگاهش کن
_ این حرفها مال قدیمه که صبح زود پا می شدن نه حالا !
_ حالا اونقدر بعضی خانم ها آرایش میکنن که شب تا صبح که سهله تا حمام بعدی آرایش دارن . حالا پاشو بیا صبحونه بخور
_ چشم مامان . پا میشم . دوباره دراز کشیدم و لحاف را دور خود پیچیدم
مادر در حالیکه بیرون می رفت گفت : زود امدی ها ؛ حوصله ام سر می ره
مادر به هر وسیله می خواست مرا از این حال و هوا خارج کند
بعد از دقایقی از رخت خواب بیرون امدم و لباسم را عوض کردم . صبحانه مختصری در آشپزخانه خوردم . مادر در کنارم نشسته بود و لوبیا پاک می کرد . زری خانم گفت : خانم جون بدید من پاک کنم
مادر گفت : شما به کارهای دیگه برسید امروز ناهار با من
دستم را زیر چانه ام گذاشتم و با انگشتانم لوبیا را به هم ریختم تا سنگ یا آشغالی پیدا کنم
_ بدتر بهم می زنی . خودم پاک میکنم
وقتی صدایی از من نشنید با دقت در چهره بی حال و ماتم خیره شد و گفت : حمیرا هنوز خوابی ؟!
_ با من بودید ؟ ...
_ حواست کجاست ؟ لوبیا ها رو به هم زدی !
دستم را کنار کشیدم و گفتم : این که آشغال نداره !
مادر با تاسف سرش را تکان داد و گفت : معلومه که تو چیزی تو این نمی بینی ! اگه حوصله ات سر میره میخوای ناهار بریم خونه خاله مرضیه ؟
به صندلی تکیه دادم و گفتم : نه حوصله ندارم
_ اگه دوباره حرف بزنم میگی مامان شروع کرد . راستش دیشب که با حاج اقا حرف میزدم اصرار داشت خودت با امید صحبت کنی . بهتر از این موش و گربه بازیه
مادر با جمله اش مرا به یاد گذشته انداخت ، بازی موش و گربه ؛ این جمله را امید نیز به من گفته بود و در جوابش گفته بودم نه من موشم و نه شما گربه
مادر با اعتراض گفت : باز به چی فکر میکنی ؟
_ گفتید موش و گربه یاد کارتون تام و جری افتادم !
_ بس کن . چه وقت شوخیه ؟
_ بنظر شما باید برم و به پاش بیفتم و اصرار کنم با من ازدواج کنه ؟
_ حرف تو دهن من نذار . منظورم این بود که ببینی حرف حسابش چیه . حتما اونم حرفی برای گفتن داره . حداقل از این بلاتکلیفی در میای و به درس و زندگیت می رسی
_ سعی میکنم فراموشش کنم . شاید آسون نباشه اما غیر ممکن نیست
_ حرف آخرته ؟
_ با این شرایط بهترین راهه
مادر سینی لوبیا را برداشت . محتویات آن را در سبد ریخت و ان را شست . صدای زنگ تلفن مادر را به سوی خود کشید . بعد از دقایقی باز گشت و گفت : امروز مهمان داریم
بی تفاوت پرسیدم : کی هست ؟
_ ویدا و مادرش
_ ویدا تلفن کرد ؟
_ قرار شد ساعت پنج بیان
با خوشحالی گفتم : چه جالب ! خیلی دلم می خواست ویدا رو ببینم .
مادر با کنایه گفت : معلومه یه دفعه از این رو به اون رو شدی !
در حالیکه از پله ها بالا می رفتم گفتم : می رم به کارهام برسم . می خوام تا اومدن مهمونا کاری نداشته باشم
بعد از ناهار به حمام رفتم . موهایم را خشک کردم و با روغنی خوش بو حالت دادم . دلم میخواست در نظر مادر ویدا خوشایند جلوه کنم . بلوزی تنگ و کوتاه با شلوار جین به تن کردم . حوری با دیدن من گفت : حمیرا چند دفعه گفتم برای منم از این شلوار بخر ؟
_ وقت نکردم . اگه برم خرید حتما برت می خرم
_ لباس من خوبه ؟
نگاهش کردم و گفتم : تو هر چی بپوشی خوشگلی
حوری موهای صاف و لختش را دورش ریخته بود و بلوز و شلوار مشکی به تن داشت . مادر نیز یکی از بلوز و دامن های خشو دوخت و زیبایش را پوشیده بود و با وسواس کمی آرایش کرده بود . متوجه شدم مادر نیز برای رویا رویی با مهمان ها هیجان خاصی دارد و نمی خواهد چیزی کم بیاورد
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 22-3

سر وقت مهمانها آمدند . زری خانم برای خیر مقدم و پیشواز به حیاط رفت تا آنها را به خانه دعوت کند . مادر ویدا بر خلاف دخترش ، قدی متوسط داشت و زیبا بود و جوانتر از سن و سالش بنظر می رسید . هر دو آراسته و با آرایش به ما نزدیک شدند . ویدا مادر را معرفی کرد . آن دو صورت یکدیگر را بوسیدند .ناهید خانم هدیه خود را به مادر داد . ویدا رو به من گفت : مامان ، مروارید خانم ایشونن !
ناهید خانم صورتم را بوسید و گفت ک به به ! الحق که هر چی میگفتی حقیقت بود
سپس مهربانانه حوری را بوسید
همگی به سالن رفتیم . مادر از امدن انها و زحمتی که بخاطر هدیه کشیده بودند تشکر کرد . ناهید خانم گفت : باید زودتر از این خدمت می رسیدیم ؛ اما موقعیت فراهم نشد . البته ویدا خیلی به شما زحمت داده
مادر گفت : به ما افتخار دادن . از روز اولی که ویدا خانم و دیدم مهرشون به دلم نشست
_ به چشم خوبی می بینید
ناهید خانم بسیار شیک پوش و امروزی بود . جواهراتی زیبا انداخته بود و بینی عمل شده کوچک و سر بالایی داشت . پوستی روشن و صاف با گونه ها یی برجسته ، او را زیباتر جلوه میداد . مشخص بود از ان نوع زنانی است که مدام به سر و وضع خود رسیدگی میکند و به این مساله بیش از همه موارد اهمیت میدهد . ناهید خانم وقتی مادر را سرگرم صحبت با ویدا دید با دقت به زوایای خانه نگاه کرد . بعد از پذیرایی از مهمانها ، مادر از سفر به مکه ، با ناهید خانم حرف می زد . ویدا از فرصت استفاده کرد و گفت : امید احمق و دیوونه بازم داره میره . چیکارش کردی؟
آهسته گفتم : بد جوری خرابش کردم
ویدا با خنده گفت : معلوم نیست چه بلایی سرش اوردی که داره سر به غربت میزنه !
( وقتی حالت افسرده مرا دید گفت : ) این دفعه تقصیر کی بود ؟
_ تقصیر من بود . می خواستم تلافی بی توجهی شو بکنم
_ تو باید یه جوری جلوی این اتفاقات و می گرفتی . نمی ذاشتی کار به اینجا بکشه . فکر میکنم امید ارزش این و داره . اون پسر فوق العاده حساس و خوبیه . فقط من این و نمیگم ، هر کسی امید و می شناسه همین نظر و داره . تمام دخترهای دور و بر که می شناسم حسرت توجه اون و داشتن ف در ضمن تو هم بهترین و بی نظیر برای اون هستی . به من حق بده که افسوس بخورم ؛ البته من هنوز ناامید نشدم
در سکوت به حرف های ویدا فکر کردم : مورد توجه به دختران ، با احساس و دوست داشتنی ...
لحظه ای چهره جذاب امید با چشمانی سیاه و شوخ و موهایی خوش حالت در نظرم مجسم شد . باید اعتراف می کردم که او واقعا خواستنی بود ؛ اما من چه ؟ آیا من نیز در آرزوی چنین شخصیتی بودم که پا به قلبم بگذارد ؟ نه هیچ گاه . امید و کسانی در موقیعت او مورد توجهم نبودند ؛ اما وقتی پای عشق به میان می اید خیلی از واقعیت ها را نمی بینی و خیلی آسان از توقعات و ایده هایت دست بر میداری تا به معشوق برسی . با این وجود چیزی در درونم ندا میداد که امید همان مرد آرزوهایم است و میتواند مرا به اوج خوشبختی برساند و باید باورش کنم
صدای ویدا مرا از تفکراتم دور کرد : می خوای با شهرام و امید قرار بذارم بریم بیرون ؟
_ برخورد آخرمون خیلی بد بود ؛ بدتر از اون که فکر کنی . حالا چطور می تونم رو به روش بشینم و لبخند بزنم ؟
_ راجع به پیشنهادم فکر کن . شاید تنها و آخرین راه باشه
ساعتی بعد ویدا و ناهید خانم انجا را ترک کردند . قرار شد به پیشنهاد ویدا فکر کنم و جواب دهم
مادر هدیه انها را که ظرف کریستالی بزرگ و گرانقیمت بود باز کرد و روی میز گذاشت و گفت : در فرصت مناسب باید بازدیدشون و پس بدیم
حوری گفت : منم با شما می ام
مادر گفت : حالا که نرفتم . چشم اگه برم شما رو جا نمی ذارم !
هنگامی که حاج آقا آمد مادر قضیه آمدن مهمانها را تعریف کرد . حاج آقا کمی ترش کرد و گفت : بعد از دوسال تازه یادشون افتاده سر بزنن ؟
_ نمیشه ازشون توقع داشت . بالاخره اونا هم دلخوشی از این وصلت ندارن و این طبیعیه
_ اونوقت ها که کسی در این خونه رو نمی زد نمی دونم این فک و فامیلا کجا بودن که حالا آفتابی شدن
تا به حال ندیده بودم حاج آقا راجع به مساله یا کسی اینگونه حساسیت نشان دهد و اظهار نظر کند ؛ البته احساسش نسبت به انها امری طبیعی بود
***
تنها سه روز به رفتن امید باقی بود . شمارش معکوس که بی رحمانه پیش می رفت . ویدا چند باز تماس گرفت و اصرار کرد تا به اتفاق بیرون برویم . قادر به تصمیم گیری نبودم . اگر می رفتم چه میشد و اگر نمی رفتم چه اتفاقی می افتاد . هر دقیقه تمام جرئیات را در مغزم مرور می کردم و بی نتیجه می ماندم ، از طرفی گوشزد مادر که غرور کاذبم را رد می کرد و از طرفی حرفهای ویدا که ارزش امید را برای ریسک کردن یاد آوری میکرد ، مرا وادار به تسلیم کرد . و قرار را برای شب بعد گذاشتیم . رفتن من به معنای آشتی و عذر خواهی بود و گار امید می خواست تصمیمش را عوض کند وقت کافی داشت

***
ویدا سر ساعت امد . باران به شدت می بارید . از مادر اجازه گرفت و به اتفاق بیرون امدیم . ویدا شهرام را که جوانی خوش قد و بالا با چهره ای سبزه و با نمک و بینی عقابی بود معرفی کرد . بعد از احوالپرسی و تعارفات معمول سوار اتومبیل شدیم و راه افتادیم . شهرام به شوخی گفت : خوب ویدا خانم نقشه بعدی چیه که اجرا کنیم ؟
_ لوس نشو . خودت میدونی که امید منتظر ماست
شهرام در آینه به من نگاه کرد و گفت : ویدا عاشق فیلم های جیمز باند ! صد دفعه گفتم از اینجور فیلم ها نگاه نکن
با شرمندگی گفتم : باعث زحمت شدم باید ببخشید
شهرام با فروتنی گفت : خواهش می کنم . محض شوخی عرض کردم
ویدا گفت : دکتر به این با مزه ای دیده بودی ؟
شهرام با خنده گفت : حالا می بینن
آن دو خیلی راحت و صمیمی بودند و بیش از حد معمول به یکدیگر می امدند .
دقایقی بعد در کنار ساختمانی نوساز و زیبا ایستاد . از قبل می دانستم که خانه امید چندان با خانه پدری اش فاصله ندارد . شهرام پیاده شد و زنگ زد . ویدا گفت : اینجا خونه امیده . طبقه پنجم زندگی میکنه
با نگرانی گفتم : کاش گفته بودی منم با شما هستم
_ می خوام غافلگیرش کنم
امید همراه شهرام بیرون امد . از دیدنش استرسی شدید وجودم را در بر گرفت و قلبم در سینه به تلاطم در امد . امید با لبخند به اتومبیل نزدیک شد و به ویدا سلام کرد . یک آن متوجه حضور کسی در صندلی عقب شد . نگاهی انداخت و لبخند روی لبانش خشکید . خدا را شکر کردم که تاریکی شب مانع دیدن چهره بر افروخته و شرمسارم می شد. آهسته سلام کردم که فقط خودم صدایم را شنیدم . جوابم را داد و به طرف شهرام برگشت
بعد از لحظاتی شهرام از شیشه اتومبیل خم شد و گفت : ویدا شما عقب نمی شینی ؟
ویدا گفت : من از پیش تو تکون نمی خورم . بهتره امید عقب بشینه
شهرام شانه هایش را به علامت ان که از پس ویدا بر نمی اید بالا انداخت و امید ناچار در را گشود . خود را در کنج اتومبیل پنهان کردم . احساس خجالت و سر بار بودن آزارم میداد . امید نیز در کنج دیگر مشست و گفت : معذرت میخوام فکر میکنم مزاحمتون شدم
_ نخیر اینطور نیست من مزاحم شما شدم
ویدا گفت : تعارف و کتار بذارید . مثل دو تا غریبه حرف نزنید . نا سلامتی قوم و خویش هستید
من و امید بی توجه به حرف ویدا هر کدام رویمان را به طرف مخالف برگرداندیم . شهرام اتومبیل را به حرکت در اورد و زیر ریزش باران در خیابان ها پیش رفت . فضای غریبی بود . گرم و دلپذیر ؛ اما در قلب شکسته من همه چیز غمناک بود . اگر می توانستم بغضی که راه گلویم را بسته بود بیرون میریختم چقدر سبک میشدم !
از این که نمی دانستم کجا و برای چه امدم سر خورده بودم . به چه چیز می خواستم چنگ بزنم ؟ چرا تشویق اطرافیان باعث شد تا این پیشنهاد را قبول کنم ؟ کاش پیاده می شدم و در زیر باران می دویدم . به حماقت و نادانی ام لعنت فرستادم . تلخی موجود در فضا آزار دهند بود . کمی شیشه اتومبیل را پایین کشیدم تا نفسی تازه کنم . احساس تهوع و سردرد داشتم . ویدا در گشو شهرام چیزی گفت و او نیز به علامت مثبت سرش را تکان داد. امید گفت : ویدا صد دفعه گفتم تو جمع در گوشی حرف نزن
_ مساله خانوادگی بود
امید با طنز مخصوص خود گفت : نترس . به زودی به اون حرفام می رسی.
شهرام گفت : یه جای تازه با ویدا کشف کردیم که خیلی دیدنیه . پیشنهاد داد بریم اونجا
امید گفت : مطمئن باش قبل از ویدا خودم اونجا رو کشف کردم
ویدا گفت : حالا می بینی که اینجا از دست تو در امان مونده
شهرام اتومبیل را در خیابانی نسبتا خلوت نگه داشت . رستورانی تاریک و دنج بود . ویدا گفت : اینجا به جای لامپ شمع روشن می کنن
امید گفت : حتما قبض برق و پرداخت نکردن !
_ از حسودیت میگی . دیدی اینجا رو بلد نبودی ؟
_ اینبار تو بردی . قبول
مکان جالبی بود . جای حوری خالی که با دیدن آنجا سر ذوق بیاید و سر و صدا راه بیاندازد
پیاده شدیم و به داخل رستوران رفتیم . ویدا آهسته گفت : این قدر خودت و نگیر . کمی راحت باش. وقتی من و شهرام به بهاانه ای ازتون جدا شدیم فرصت داری با امید حرف بزنی
مستاصل گفتم : پی باید بگم ؟ همه چی یادم رفته
_ هر چی دوست داری بگو . هر جی سر دلت سنگینی کرده . تو که اینقدر بی زبون نبودی ! راجب گذشته فکر نکن . هر چی بوده گذشته . ببین حالا چی میخواین
هنگام نشستن خوش بختانه ویدا روبه رویم نشست و من با خیالی راحت به او چشم دوختم . پیش خدمت منو غذا را روی میز گذاشت و رفت . ویدا گفت : تا شما غذای دلخواهتون و سفارش بدین من و شهرام برگشتیم .
آن دو بلافاصله برخاستند و از ما دور شدند . امید به صندلی خالی رو به رویش چشم دوخته بود و با سر انگشت ارام روی میز می زد . حرف های ویدا در گشوم زنگ زد . سرم را بلند کردم و گفتم : من امشب اومدم تا اگه کدورتی هست برطرف کنم
امید با بی تفاوتی گفت : بابت چی
_ بابت حرفهای اون شبم
_ وقتی همه چیز تموم شده احتیاجی به اینکار نیست
_ یعنی برای تو مهم نیست که می خوام اعتراف به مقصر بودنم کنم ؟
_ بهتر بود خودت و تو زحمت نمی انداختی . دیگه برام مهم نیست
_ چرا میخوای بری؟
سرش را بلند کرد و در نگاهم چشم دوخت . بعد از لحظاتی گفت : برای چی باید بمونم ؟
_ برای همهچ ی؟
پوزخندی زد و گفت : برای همه چی که پوچ و توخالی بود . برای بچه بازی ها و خود خواهی و ...
حرفش را ناتمام گذاشت . شاید نمی خاوست درباره گذشته حرف بزند
_ و شاید سوئ تفاهم و غرور بی جایمان
_ امید خیلی جدی گفت : وقتی تصمیم بگیرم کسی نمی تونه جلودارم بشه
سپس چشمانش را تنگ کرد و با کنجکاوی در چهره ام به دنبال حقیقت خیره شد و گفت : باز چه فکر و خیالی داری؟
_ خیال نیست . تو هستی و من و تمام اتفاقای که افتاده . مقصر کی بوده واقعا می دونم / اصلا از کجا شروع شده و چرا می خواد تموم بشه و به نقطه پایان برسه ؛ اما احساس می کنم یه طوری می خواد دوباره شروع بشه
_ اشتباه نکن . شروعی در کار نیست
_ من نیومدم این جا التماست کنم
_ تو نفرتت رو به من نشون دادی . در اوج خوشی که به سراغم اومده بود و میخواستم باور کنم ، مثل مثل ...
امید از فرط خشم دستانش را مشت کرد و روی میز کوبید . با بغض گفتم : نفرت نبود . نفرت از خودم بود و حس بدی که داشتم . کاش حال اون روزم رو درک می کردی
_ و حالا ؟
_ اگه میتونی بمون
_ متاسفم ! من میرم و همون طور که گفتم کسی نمی تونه سد راهم بشه
باز گریه ام گرفت . به نظرم خیلی مسخره شده بودم غ مثل دلقک های من کجا و این رفتارها کجا ؟ چه بر سرم آمده بود که حتی به التماس و خواهش افتاده بودم ؟ امید با جسارت تمام همه چیز را در من کشته بود. تمام غرور و عزت نفسم را گرفته بود و عشقی جانکاه به من هدیه کرده بود.
_ پس همه حرفات دروغ بود . یه بازی احمقانه که ادای عاشقا رو در میاوردی
_ هر طور می خوای فکر کن
بی طاقت بلند شدم و بیرون آمدم . اگر می ماندم خود را بیشتر از قبل مسخره کرده بودم . به دنبالم آمد و گفت : کجا میری ؟
_با بغض گفتم : به تو مربوط نیست
_ وایسا !
بازویم را گرفت و نگه داشت . زیر ریزش باران و ریزش اشک هایم گفتم : ولم کن . برو به جهنم . هر جا دلت میخواد . تو هنرپیشه خوبی هستی . نقشت و خوب بازی کردی
با فریاد گفت : چی از جون من میخوای ؟ خسته ام کردی . چرا نمی فهمی ؟
با خشن گفتم : حالا دیگه می فهمم . من خیلی احمق بودم که تا حالا نخواستم بفهمم . برو و تا میوتنی دور شو
مثل بچه ها با لج بازی گفت : میرم برای همیشه . از دست تو و حارات کلافه ام . تو فقط باعث عذاب و بدبختی ام هستی
_تو برای من چی بودی ؟ تو از جون من چی می خواستی ؟ تو خوابتم نمی دیدی دنبالت بیام و التماست کنم
فریاد زد : من این و نمی خواستم
در زیر باران هر دو خیس شده بودیم ؛ اما هیچ کدام توجهی نداشتیم . با فریادی بلندتر گفتم : پی چی میخواستی ؟
کلافه دستی به موهای خیس از بارانش کشید و گفت : برگرد تو رستوران . پیش شهرام بده
بی توجه به حرفش دوان دوان دور شدم .صدای فریاد امید در خولت خیابان پیچید : حمیرا برگرد
با لباس های خیس از باران می دویدم احساس بدبختی و حماقت چنان در وجودم رخنه کرده بود که مانند ادمی تشنه در کویر به دنبال سراب خیالی می گشتم . امید خود را به من رساند دوباره بازویم را گرفت و نگه داشت صدای نفسهایش که از هیجان درونش بود دیوانه ام میکرد
 

abdolghani

عضو فعال داستان
با توام برگرد . با جسارت آمیخته به غرور گفتم : اگه بخوای میتونی بزنی . می دونم که قدرت اینکارو داری . دستم را با خشم رها کرد و گفت : اگه دلم بخواد اینکارو می کنم فکر نکن پشیمونم
_ تو پشیمون نیستی . می دونم این منم که پشیمونم تو می تونی بدزدی ؛ رها کنی ، بری و برگردی این منم که برای تو شدم عروسک خیمه شب بازی ، اما بهتره بدونی نمایش تموم شد و عروسکت شکست و داغون د . ازت متنفرم برو راحتم بگذار .
به سرعت از او دور شدم . به سر خیابان رسیدم
اتومبیلی کنارم ترمز کرد . ویدا بود که گفت : حیمرا بیا تو ماشین خیس شدی
وقتی حرکتی از من ندید پیاده شد و دستم را گرفت و گفت : نازنینم این چه حالیه که پیدا کردی ؟ کاش تنهات نمی گذاشتم
در اتومبیل را باز کرد و مرا دورن آن نشاند . گریه ای شدید و متاثر از درد سر دادم . ویدا سرم را در آغوش گرفت و گفت : آروم باش دیگه همه چی تموم شده
با ناله گفتم : من و برسون خونه. خواهش میکنم
ویدا مرا به خانه رساند و همراهم به داخل امد . مادر با دیدن وضعم گفت : حمیرا چی شده ؟
ویدا با اشاره به مادر فهماند که سوالی نکند . مرا به اتاقم برد و روی تخت خوایاند . به سرعت لباس هایم را عوض کردم . سرما در وجودم رخنه کرده بود و می لرزیدم
مادر با لیوانی شیر داغ امد و با دستانی لرزان آن را سر کشیدن تا شاید از لرزش بذنم کاسته شود. ویدا همراه مادر بیرون رفت . ناباورانه اشک می ریختم و می لرزیدم . بعد از دقایقی ویدا مسکنی برایم اورد . آن را خوردم . از خجالت نمی دانستم چطور از او عذر خواهی کنم . دستش را گرفتم و گفتم : ویدا من و ببخش . شب تو خراب کردم .
_ فکرشم نکن . من برای تو نگرانم
تلفن همراهش به صدا در امد . از حالت صحبتش متوجه شدم که شهرام پشت خط است . ویدا گفت : حال حمیرا خوبه . نگران نباش .
سپس از من دور شد و آهسته گفت :امید کجاست ؟
نمی دانم شهرام چه گفت که ویدا گفت ک خیالت راحت باشه . تا نیم ساعت دیگه میام و گوشی را قطع کرد
_ بهتره تا نگرانت نشدن بری . کمی استراحت کنم خوب میشم
_ خیالم راحت باشه ؟
_ خیالت راحت باشه . در اولین فرصت تماس می گیرم
ویدا مهربانانه پیشانی ام را بوسید و بیرون رفت . بعد از دقایقی مسکن اثر کرد و به خوابی عمیق فرو رفتم .
سر وقت مهمانها آمدند . زری خانم برای خیر مقدم و پیشواز به حیاط رفت تا آنها را به خانه دعوت کند . مادر ویدا بر خلاف دخترش ، قدی متوسط داشت و زیبا بود و جوانتر از سن و سالش بنظر می رسید . هر دو آراسته و با آرایش به ما نزدیک شدند . ویدا مادر را معرفی کرد . آن دو صورت یکدیگر را بوسیدند .ناهید خانم هدیه خود را به مادر داد . ویدا رو به من گفت : مامان ، مروارید خانم ایشونن !
ناهید خانم صورتم را بوسید و گفت ک به به ! الحق که هر چی میگفتی حقیقت بود
سپس مهربانانه حوری را بوسید
همگی به سالن رفتیم . مادر از امدن انها و زحمتی که بخاطر هدیه کشیده بودند تشکر کرد . ناهید خانم گفت : باید زودتر از این خدمت می رسیدیم ؛ اما موقعیت فراهم نشد . البته ویدا خیلی به شما زحمت داده
مادر گفت : به ما افتخار دادن . از روز اولی که ویدا خانم و دیدم مهرشون به دلم نشست
_ به چشم خوبی می بینید
ناهید خانم بسیار شیک پوش و امروزی بود . جواهراتی زیبا انداخته بود و بینی عمل شده کوچک و سر بالایی داشت . پوستی روشن و صاف با گونه ها یی برجسته ، او را زیباتر جلوه میداد . مشخص بود از ان نوع زنانی است که مدام به سر و وضع خود رسیدگی میکند و به این مساله بیش از همه موارد اهمیت میدهد . ناهید خانم وقتی مادر را سرگرم صحبت با ویدا دید با دقت به زوایای خانه نگاه کرد . بعد از پذیرایی از مهمانها ، مادر از سفر به مکه ، با ناهید خانم حرف می زد . ویدا از فرصت استفاده کرد و گفت : امید احمق و دیوونه بازم داره میره . چیکارش کردی؟
آهسته گفتم : بد جوری خرابش کردم
ویدا با خنده گفت : معلوم نیست چه بلایی سرش اوردی که داره سر به غربت میزنه !
( وقتی حالت افسرده مرا دید گفت : ) این دفعه تقصیر کی بود ؟
_ تقصیر من بود . می خواستم تلااااااااافی بی توجهی شو بکنم
_ تو باید یه جوری جلوی این اتفاقات و می گرفتی . نمی ذاشتی کار به اینجا بکشه . فکر میکنم امید ارزش این و داره . اون پسر فوق العاده حساس و خوبیه . فقط من این و نمیگم ، هر کسی امید و می شناسه همین نظر و داره . تمام دخترهای دور و بر که می شناسم حسرت توجه اون و داشتن ف در ضمن تو هم بهترین و بی نظیر برای اون هستی . به من حق بده که افسوس بخورم ؛ البته من هنوز ناامید نشدم
در سکوت به حرف های ویدا فکر کردم : مورد توجه به دختران ، با احساس و دوست داشتنی ...
لحظه ای چهره جذاب امید با چشمانی سیاه و شوخ و موهایی خوش حالت در نظرم مجسم شد . باید اعتراف می کردم که او واقعا خواستنی بود ؛ اما من چه ؟ آیا من نیز در آرزوی چنین شخصیتی بودم که پا به قلبم بگذارد ؟ نه هیچ گاه . امید و کسانی در موقیعت او مورد توجهم نبودند ؛ اما وقتی پای عشق به میان می اید خیلی از واقعیت ها را نمی بینی و خیلی آسان از توقعات و ایده هایت دست بر میداری تا به معشوق برسی . با این وجود چیزی در درونم ندا میداد که امید همان مرد آرزوهایم است و میتواند مرا به اوج خوشبختی برساند و باید باورش کنم
صدای ویدا مرا از تفکراتم دور کرد : می خوای با شهرام و امید قرار بذارم بریم بیرون ؟
_ برخورد آخرمون خیلی بد بود ؛ بدتر از اون که فکر کنی . حالا چطور می تونم رو به روش بشینم و لبخند بزنم ؟
_ راجع به پیشنهادم فکر کن . شاید تنها و آخرین راه باشه
ساعتی بعد ویدا و ناهید خانم انجا را ترک کردند . قرار شد به پیشنهاد ویدا فکر کنم و جواب دهم
مادر هدیه انها را که ظرف کریستالی بزرگ و گرانقیمت بود باز کرد و روی میز گذاشت و گفت : در فرصت مناسب باید بازدیدشون و پس بدیم
حوری گفت : منم با شما می ام
مادر گفت : حالا که نرفتم . چشم اگه برم شما رو جا نمی ذارم !
هنگامی که حاج آقا آمد مادر قضیه آمدن مهمانها را تعریف کرد . حاج آقا کمی ترش کرد و گفت : بعد از دوسال تازه یادشون افتاده سر بزنن ؟
_ نمیشه ازشون توقع داشت . بالاخره اونا هم دلخوشی از این وصلت ندارن و این طبیعیه
_ اونوقت ها که کسی در این خونه رو نمی زد نمی دونم این فک و فامیلا کجا بودن که حالا آفتابی شدن
تا به حال ندیده بودم حاج آقا راجع به مساله یا کسی اینگونه حساسیت نشان دهد و اظهار نظر کند ؛ البته احساسش نسبت به انها امری طبیعی بود

***
تنها سه روز به رفتن امید باقی بود . شمارش معکوس که بی رحمانه پیش می رفت . ویدا چند باز تماس گرفت و اصرار کرد تا به اتفاق بیرون برویم . قادر به تصمیم گیری نبودم . اگر می رفتم چه میشد و اگر نمی رفتم چه اتفاقی می افتاد . هر دقیقه تمام جرئیات را در مغزم مرور می کردم و بی نتیجه می ماندم ، از طرفی گوشزد مادر که غرور کاذبم را رد می کرد و از طرفی حرفهای ویدا که ارزش امید را برای ریسک کردن یاد آوری میکرد ، مرا وادار به تسلیم کرد . و قرار را برای شب بعد گذاشتیم . رفتن من به معنای آشتی و عذر خواهی بود و گار امید می خواست تصمیمش را عوض کند وقت کافی داشت

***
ویدا سر ساعت امد . باران به شدت می بارید . از مادر اجازه گرفت و به اتفاق بیرون امدیم . ویدا شهرام را که جوانی خوش قد و بالا با چهره ای سبزه و با نمک و بینی عقابی بود معرفی کرد . بعد از احوالپرسی و تعارفات معمول سوار اتومبیل شدیم و راه افتادیم . شهرام به شوخی گفت : خوب ویدا خانم نقشه بعدی چیه که اجرا کنیم ؟
_ لوس نشو . خودت میدونی که امید منتظر ماست
شهرام در آینه به من نگاه کرد و گفت : ویدا عاشق فیلم های جیمز باند ! صد دفعه گفتم از اینجور فیلم ها نگاه نکن
با شرمندگی گفتم : باعث زحمت شدم باید ببخشید
شهرام با فروتنی گفت : خواهش می کنم . محض شوخی عرض کردم
ویدا گفت : دکتر به این با مزه ای دیده بودی ؟
شهرام با خنده گفت : حالا می بینن
آن دو خیلی راحت و صمیمی بودند و بیش از حد معمول به یکدیگر می امدند .
دقایقی بعد در کنار ساختمانی نوساز و زیبا ایستاد . از قبل می دانستم که خانه امید چندان با خانه پدری اش فاصله ندارد . شهرام پیاده شد و زنگ زد . ویدا گفت : اینجا خونه امیده . طبقه پنجم زندگی میکنه
با نگرانی گفتم : کاش گفته بودی منم با شما هستم
_ می خوام غافلگیرش کنم
امید همراه شهرام بیرون امد . از دیدنش استرسی شدید وجودم را در بر گرفت و قلبم در سینه به تلاطم در امد . امید با لبخند به اتومبیل نزدیک شد و به ویدا سلام کرد . یک آن متوجه حضور کسی در صندلی عقب شد . نگاهی انداخت و لبخند روی لبانش خشکید . خدا را شکر کردم که تاریکی شب مانع دیدن چهره بر افروخته و شرمسارم می شد. آهسته سلام کردم که فقط خودم صدایم را شنیدم . جوابم را داد و به طرف شهرام برگشت
بعد از لحظاتی شهرام از شیشه اتومبیل خم شد و گفت : ویدا شما عقب نمی شینی ؟
ویدا گفت : من از پیش تو تکون نمی خورم . بهتره امید عقب بشینه
شهرام شانه هایش را به علامت ان که از پس ویدا بر نمی اید بالا انداخت و امید ناچار در را گشود . خود را در کنج اتومبیل پنهان کردم . احساس خجالت و سر بار بودن آزارم میداد . امید نیز در کنج دیگر مشست و گفت : معذرت میخوام فکر میکنم مزاحمتون شدم
_ نخیر اینطور نیست من مزاحم شما شدم
ویدا گفت : تعارف و کتار بذارید . مثل دو تا غریبه حرف نزنید . نا سلامتی قوم و خویش هستید
من و امید بی توجه به حرف ویدا هر کدام رویمان را به طرف مخالف برگرداندیم . شهرام اتومبیل را به حرکت در اورد و زیر ریزش باران در خیابان ها پیش رفت . فضای غریبی بود . گرم و دلپذیر ؛ اما در قلب شکسته من همه چیز غمناک بود . اگر می توانستم بغضی که راه گلویم را بسته بود بیرون میریختم چقدر سبک میشدم !
از این که نمی دانستم کجا و برای چه امدم سر خورده بودم . به چه چیز می خواستم چنگ بزنم ؟ چرا تشویق اطرافیان باعث شد تا این پیشنهاد را قبول کنم ؟ کاش پیاده می شدم و در زیر باران می دویدم . به حماقت و نادانی ام لعنت فرستادم . تلخی موجود در فضا آزار دهند بود . کمی شیشه اتومبیل را پایین کشیدم تا نفسی تازه کنم . احساس تهوع و سردرد داشتم . ویدا در گشو شهرام چیزی گفت و او نیز به علامت مثبت سرش را تکان داد. امید گفت : ویدا صد دفعه گفتم تو جمع در گوشی حرف نزن
_ مساله خانوادگی بود
امید با طنز مخصوص خود گفت : نترس . به زودی به اون حرفام می رسی.
شهرام گفت : یه جای تازه با ویدا کشف کردیم که خیلی دیدنیه . پیشنهاد داد بریم اونجا
امید گفت : مطمئن باش قبل از ویدا خودم اونجا رو کشف کردم
ویدا گفت : حالا می بینی که اینجا از دست تو در امان مونده
شهرام اتومبیل را در خیابانی نسبتا خلوت نگه داشت . رستورانی تاریک و دنج بود . ویدا گفت : اینجا به جای لامپ شمع روشن می کنن
امید گفت : حتما قبض برق و پرداخت نکردن !
_ از حسودیت میگی . دیدی اینجا رو بلد نبودی ؟
_ اینبار تو بردی . قبول
مکان جالبی بود . جای حوری خالی که با دیدن آنجا سر ذوق بیاید و سر و صدا راه بیاندازد
پیاده شدیم و به داخل رستوران رفتیم . ویدا آهسته گفت : این قدر خودت و نگیر . کمی راحت باش. وقتی من و شهرام به بهاانه ای ازتون جدا شدیم فرصت داری با امید حرف بزنی
مستاصل گفتم : پی باید بگم ؟ همه چی یادم رفته
_ هر چی دوست داری بگو . هر جی سر دلت سنگینی کرده . تو که اینقدر بی زبون نبودی ! راجب گذشته فکر نکن . هر چی بوده گذشته . ببین حالا چی میخواین
هنگام نشستن خوش بختانه ویدا روبه رویم نشست و من با خیالی راحت به او چشم دوختم . پیش خدمت منو غذا را روی میز گذاشت و رفت . ویدا گفت : تا شما غذای دلخواهتون و سفارش بدین من و شهرام برگشتیم .
آن دو بلافاصله برخاستند و از ما دور شدند . امید به صندلی خالی رو به رویش چشم دوخته بود و با سر انگشت ارام روی میز می زد . حرف های ویدا در گشوم زنگ زد . سرم را بلند کردم و گفتم : من امشب اومدم تا اگه کدورتی هست برطرف کنم
امید با بی تفاوتی گفت : بابت چی
_ بابت حرفهای اون شبم
_ وقتی همه چیز تموم شده احتیاجی به اینکار نیست
_ یعنی برای تو مهم نیست که می خوام اعتراف به مقصر بودنم کنم ؟
_ بهتر بود خودت و تو زحمت نمی انداختی . دیگه برام مهم نیست
_ چرا میخوای بری؟
سرش را بلند کرد و در نگاهم چشم دوخت . بعد از لحظاتی گفت : برای چی باید بمونم ؟
_ برای همهچ ی؟
پوزخندی زد و گفت : برای همه چی که پوچ و توخالی بود . برای بچه بازی ها و خود خواهی و ...
حرفش را ناتمام گذاشت . شاید نمی خاوست درباره گذشته حرف بزند
_ و شاید سوئ تفاهم و غرور بی جایمان
_ امید خیلی جدی گفت : وقتی تصمیم بگیرم کسی نمی تونه جلودارم بشه
سپس چشمانش را تنگ کرد و با کنجکاوی در چهره ام به دنبال حقیقت خیره شد و گفت : باز چه فکر و خیالی داری؟
_ خیال نیست . تو هستی و من و تمام اتفاقای که افتاده . مقصر کی بوده واقعا می دونم / اصلا از کجا شروع شده و چرا می خواد تموم بشه و به نقطه پایان برسه ؛ اما احساس می کنم یه طوری می خواد دوباره شروع بشه
_ اشتباه نکن . شروعی در کار نیست
_ من نیومدم این جا التماست کنم
_ تو نفرتت رو به من نشون دادی . در اوج خوشی که به سراغم اومده بود و میخواستم باور کنم ، مثل مثل ...
امید از فرط خشم دستانش را مشت کرد و روی میز کوبید . با بغض گفتم : نفرت نبود . نفرت از خودم بود و حس بدی که داشتم . کاش حال اون روزم رو درک می کردی
_ و حالا ؟
_ اگه میتونی بمون
_ متاسفم ! من میرم و همون طور که گفتم کسی نمی تونه سد راهم بشه
باز گریه ام گرفت . به نظرم خیلی مسخره شده بودم غ مثل دلقک های من کجا و این رفتارها کجا ؟ چه بر سرم آمده بود که حتی به التماس و خواهش افتاده بودم ؟ امید با جسارت تمام همه چیز را در من کشته بود. تمام غرور و عزت نفسم را گرفته بود و عشقی جانکاه به من هدیه کرده بود.
_ پس همه حرفات دروغ بود . یه بازی احمقانه که ادای عاشقا رو در میاوردی
_ هر طور می خوای فکر کن
بی طاقت بلند شدم و بیرون آمدم . اگر می ماندم خود را بیشتر از قبل مسخره کرده بودم . به دنبالم آمد و گفت : کجا میری ؟
_با بغض گفتم : به تو مربوط نیست
_ وایسا !
بازویم را گرفت و نگه داشت . زیر ریزش باران و ریزش اشک هایم گفتم : ولم کن . برو به جهنم . هر جا دلت میخواد . تو هنرپیشه خوبی هستی . نقشت و خوب بازی کردی
با فریاد گفت : چی از جون من میخوای ؟ خسته ام کردی . چرا نمی فهمی ؟
با خشن گفتم : حالا دیگه می فهمم . من خیلی احمق بودم که تا حالا نخواستم بفهمم . برو و تا میوتنی دور شو
مثل بچه ها با لج بازی گفت : میرم برای همیشه . از دست تو و حارات کلافه ام . تو فقط باعث عذاب و بدبختی ام هستی
_تو برای من چی بودی ؟ تو از جون من چی می خواستی ؟ تو خوابتم نمی دیدی دنبالت بیام و التماست کنم
فریاد زد : من این و نمی خواستم
در زیر باران هر دو خیس شده بودیم ؛ اما هیچ کدام توجهی نداشتیم . با فریادی بلندتر گفتم : پی چی میخواستی ؟
کلافه دستی به موهای خیس از بارانش کشید و گفت : برگرد تو رستوران . پیش شهرام بده
بی توجه به حرفش دوان دوان دور شدم .صدای فریاد امید در خولت خیابان پیچید : حمیرا برگرد
با لباس های خیس از باران می دویدم احساس بدبختی و حماقت چنان در وجودم رخنه کرده بود که مانند ادمی تشنه در کویر به دنبال سراب خیالی می گشتم . امید خود را به من رساند دوباره بازویم را گرفت و نگه داشت صدای نفسهایش که از هیجان درونش بود دیوانه ام میکرد
_ با توام برگرد . با جسارت آمیخته به غرور گفتم : اگه بخوای میتونی بزنی . می دونم که قدرت اینکارو داری . دستم را با خشم رها کرد و گفت : اگه دلم بخواد اینکارو می کنم فکر نکن پشیمونم
_ تو پشیمون نیستی . می دونم این منم که پشیمونم تو می تونی بدزدی ؛ رها کنی ، بری و برگردی این منم که برای تو شدم عروسک خیمه شب بازی ، اما بهتره بدونی نمایش تموم شد و عروسکت شکست و داغون د . ازت متنفرم برو راحتم بگذار .
به سرعت از او دور شدم . به سر خیابان رسیدم
اتومبیلی کنارم ترمز کرد . ویدا بود که گفت : حیمرا بیا تو ماشین خیس شدی
وقتی حرکتی از من ندید پیاده شد و دستم را گرفت و گفت : نازنینم این چه حالیه که پیدا کردی ؟ کاش تنهات نمی گذاشتم
در اتومبیل را باز کرد و مرا دورن آن نشاند . گریه ای شدید و متاثر از درد سر دادم . ویدا سرم را در آغوش گرفت و گفت : آروم باش دیگه همه چی تموم شده
با ناله گفتم : من و برسون خونه. خواهش میکنم
ویدا مرا به خانه رساند و همراهم به داخل امد . مادر با دیدن وضعم گفت : حمیرا چی شده ؟
ویدا با اشاره به مادر فهماند که سوالی نکند . مرا به اتاقم برد و روی تخت خوایاند . به سرعت لباس هایم را عوض کردم . سرما در وجودم رخنه کرده بود و می لرزیدم
مادر با لیوانی شیر داغ امد و با دستانی لرزان آن را سر کشیدن تا شاید از لرزش بذنم کاسته شود. ویدا همراه مادر بیرون رفت . ناباورانه اشک می ریختم و می لرزیدم . بعد از دقایقی ویدا مسکنی برایم اورد . آن را خوردم . از خجالت نمی دانستم چطور از او عذر خواهی کنم . دستش را گرفتم و گفتم : ویدا من و ببخش . شب تو خراب کردم .
_ فکرشم نکن . من برای تو نگرانم
تلفن همراهش به صدا در امد . از حالت صحبتش متوجه شدم که شهرام پشت خط است . ویدا گفت : حال حمیرا خوبه . نگران نباش .
سپس از من دور شد و آهسته گفت :امید کجاست ؟
نمی دانم شهرام چه گفت که ویدا گفت ک خیالت راحت باشه . تا نیم ساعت دیگه میام و گوشی را قطع کرد
_ بهتره تا نگرانت نشدن بری . کمی استراحت کنم خوب میشم
_ خیالم راحت باشه ؟
_ خیالت راحت باشه . در اولین فرصت تماس می گیرم
ویدا مهربانانه پیشانی ام را بوسید و بیرون رفت . بعد از دقایقی مسکن اثر کرد و به خوابی عمیق فرو رفتم .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
فصل 23
با صدای عطسه و سرفه های خشکم ، مادر با دستگاه بخور و حوله وارد اتاق شد . بازان هم چنان می بارید و خیال بند امدن نداشت . مادر حوله را روی سرم انداخت و وادارم کرد از بخوری که بوی اکالیپتوس آن آرام بخش بود تنفس کنم و با غرولند گفت : ببین چه به روز خودت آوردی . دیگه اجازه نمیدم پات و از در بیرون بزاری . دیگه همه چیز تموم شد. فهمیدی چی گفتم ؟
حوله را از روی سرم برداشتم و گفتم : بله فهمیدم
_ دیگه حرفی از کسی نشنوم که بخواد تو رو سر به هوا کنه . انم فهمیدی؟
همانطور که ان زیر تنفس می کردم سرم را به علامت مثبت تکان دادم . خدا را شکر کردم که جمعه بود و می توانستم استراحت کنم . بدنم بی حس بود . ظهر مادر با ظرفی سوپ امد . حوری نیز در کنارم نشسته بود . به زحمت مقداری از محتویات ظرف را خوردم تا مادر دلگیر نشود . حوری با اوقات تلخی گفت : امروز می خواستم برم خرید . شانس من تو هم مریض شدی
_ هفته دیگه می برمت . غصه نخور . امروز به درسات برس
_ همش درس ، همش درس . کی تفریح کنم ؟
مادر گفت : نیست که از اول هفته تا حالا از خونه تکون نخوردی ! چند روز پیش با مدرسه رفتی موزه . پریروز خونه خاله ات بودی
_ اون که تفریح نیست اون وقت گذرونیه
_ فقط اگه با حمیرا بری بیرون تفریحه ؟
حوری با ناز همیشگی گفت : اره . حمیرا تو رو خدا زود خوب شو بعد از ظهر بریم بیرون
مادر چشم غره ای رفت و حوری ساکت شد . به مادر گفتم : حاج آقا کجاست ؟
_ اونم تو اتاقشه . زیاد حال و حوصله نداره
حوری گفت : اصلا چه طوره با حاج آقا برم توچال ؟ اونم از کسالت در می آد
_ واسه همه نقشه می کشی دختر تو چرا آروم و قرار نداری ؟ همین مونده که اون پیر مردو ببری کوه
_ اون دفعه که با حمیرا رفتم توچال ، باید می دیدید چه پیرمردهایی میان کوه . تازه ، حاج آقا که پیر نیست !
_ میگی چه کار کنم ؟ برو خدوت بهش بگو
گفتم : حوری امروز و صرف نظر کن . بعدا هر جا خواستی می برمت
مادر سینی غذا را برداشت و بیرون رفت . به حوری گفتم : یه کتاب برام بیار
حوری به طرف کتابخانه رفت و گفت : چی دوست داری ؟
_ یه کتاب شعر بده
_ میخوای شمس بخونی ؟
_ اره خوبه
حوری کتاب را از کتابخانه بیرون کشید و به دستم داد . گفتم : خودت باز کن و برام بخون
حوری چشمانش را بست و صفحه از ان گشود ، سپس با صدایی آرام نجواگونه خواند :
گر ترا بخت یار خواهد بود عشق را با تو کار خواهد بود
عمر بی عاشقی مدان به حساب کان برون از شمار خواهد بود
هرزمانی که می رود بی عشق پیش حق شرمسار خواهد بود
هر چه اندر وطن تو را سبک است ساعت کوچ بار خواهد بود
با هق هق گریه ام حوری از خواندن باز ماند . کاتب را بست و گفت : حمیرا خیلی خوب خوندم که گریه ات گرفت ؟ فکر نمی کردم صدام به این خوبی باشه !
حوری با اعتماد به نفس گفت : حالا که متاثر شدی دیگه ادامه نمیدم . یادم باشه سر کلاس ادبیات کمی شمس بخونم
کتاب را از حوری گرفتم و گفتم : ممنون بقیه شو خودم می خونم .
بعد از رفتن حوری از رختخواب بیرون آمدم . شالی به دورم پیچیدم و به کنار پنجره رفتم . سرم را به شیشه سرد چسباندم و به باغچه خیره شدم . هر زمان که به کنار چنجره می رفتم با غچه حیاط توجهم را جلب می کرد که هر چهار فصل زیبا بود و تنها
با یاد آوری آن که دو روز دیگر امید خواهد رفت قلبم فشرده شد . از شب گذشته که در زیر باران خیس و وامانده باقی ماندم مثل ان بود که باران خیلی چیزها را شست و قلبم را تسکین داد . وقت پذیرش حقیقت رسیده بود و من تهی بودم و سبک . دیگه دردی در تن نبود . انگار همه چیز خاطره بود و سالیان سال از ان اتفاقات می گذشت . خاطره ای خاموش درون دفتری سته و خاک خورده که اگر انگشت روی ان می کشیدی گذر زمان را با غبارش می توانستی محاسبه کنی . دفتر خاطرات من ، شب پیش برای همیشه بسته شد
دستان مادر روی شانه هایم بود . اهسته گفت : بیا پایین . حاج آقا سراغ تو رو می گیره . تنها نشین
_ باشه مامان . لباسم و عوض کنم می ام
مادر با افسوس نگاهم کرد و بیرون رفت
***
امشب قرار بود امید برای خداحافظی بیاید . مادر خبر آمدنش را داد . دلم نمی خواست او را ببینم ؛ اینطور برای هر دوی ما بهتر بود و تصویر اخرین بار زیر باران در خیابان خلی و سرد برایمان باقی می ماند . آن شب ، ما با هم خداحافظی کردبم و دیگر دلیلی نداشت که بخواهم با حضورم او را برنجانم یا خود را به نمایش بگذارم . ما برای هم مرده بودیم . حالا نیز برای من همانطور که نوشته بود تنها خاطره ای ویران گر بود و بس
تصمیم گرفتم شب به خانه دایی جان بروم ؛ اما منصرف شدم . حداقل برای آخرین بار می توانستم صدایش را بشنوم یا از پنجره او را ببینم . حوری غمناک نگاهم می کرد و حاج آقا و مادر نگرانم بودند . دیگر هیچ چیز برایم اهمیت نداشت و فردا می توانستم بی امید و فکر او و با قبول واقعیت به زندگی ادامه دهم . این بهترین راه و کاری بود که می توانستم انجام دهم ؛ زندگی خالی و بی عشق و تنها . باید از عهده انها بر می امدم . امید میخواست در غربت شروعی تازه داشته باشد و من نیز در کنار مادر و حوری می توانستم شورعی تازه داشته باشم .
شب با شنیدن صدای گفت و گو خود را به پاگرد رساندم تا حداقل صدای امید را بشنوم . حاج آقا گفت : صبح خودم میام تا بریم فرودگاه
_ زحمت نکشید . خودم تنها برم راحت ترم
_ برای چی نمی خوای بیام بدرقت ؟
_ فکر میکنم همین جا خداحافظی کنم بهتره . هم برای شما هم برای خودم
_ تو که طاقت دوری نداری چرا می ری ؟
_ مجبورم طاقت بیارم
_ کی مجبورت کرده ؟
_ قرار نبود دوباره مواخذه ام کنید ؟
_ امید بمون . شاید خیلی چیزها عوض بشه
_ مثلا چی ؟
_ همون چیزایی که آرزوشو داری . من نمی دونم چیه . تو هیچ وقت با من رو راست نبودی که حرف دلت و بدونم ؛ اما از رفتارت می فهمم از چیزی گله داری . اگه بخوای کمکت میکنم
با ورود مادر و حوری صحبت انها نیز نیمه تمام ماند
حوری گفت : آقا امید نمیشه نرید ؟
_ حوری خانم من هر جا برم به یاد شما هستم
_ حداقل نامه و عکس بفرستید
_ حتما
مادر گفت : چی بگم ؟ ما که سر از کار شما جوونا در نمیاریم . انشاالله هر جا که می رید خدا پشت و پناهتون باشه . هر خوبی و بدی از ما دیدید حلال کنید .
_ اختیار دارید . ما جز خوبی از شما چیزی ندیدیم . اگه قراره کسی حلالیت بخواد اون منم . در واقع سالها بود که بین موندن و رفتن مردد بودم . حالا حداقل از بلا تکلیفی در میام . خوشحالم که پدر تنها نیست و شما همراهشون هستید
_ هر چقدر هم که من به حالشون مفید باشم نمی تون جای شما رو بگیرم .
_ امید وارم یه روز شما رو اون جا ببینم . با اجازتون رفع زحمت می کنم
_ چرا به این زودی ؟
_ هنوز چمدانم و نبستم . یکی دو تا تلفن باید بزنم و خداحافظی کنم
_ راضی به زحمت نبودیم . خوشحالمون کردید
_ به همگی سلام برسانید .اگه قسمت باشه باز همدیگرو می بینیم
_ انشاالله
مادر و حاج آقا و حوری برای بدرقه امید به حیاط رفتند . با سرعت به اتاق رفتم تا از کنج پنجره رفتن او را ببینم . در تاریکی حیاط با قامتی بلند و موهایی براق ، و چهره ای گرفته و لبخندی برای خوشایند اطرافیان ایستاده بود . بعد از دقایقی ، خداحافظی کرد و رفت . با خود زمزمه کردم برو . اگه جراتش رو داری برو ...

***
همه چیز تاریک بود و کدر . اندوه در تمام زوایای خانه به چشم می خورد . انگار کوچه و خیابان ها در غم رفتن او به عزا نشسته بودند
به کجا باید می رفتم تا آرام شوم ؟ بعد از ساعتی مقصدم را یافتم . ابتدا به دیدار پدر رفتم ؛ دنیای خامموشی که پر از رمز و راز زندگی بود . بعد از خداحافظی با پدر به دیدار مادربزرگ رفتم . با دیدن مزار زیبایش گریه ای دردناک سر دادم و سرم را روی سنگ سرد گذاشتم و نالیدم . به مادر بزرگ گفتم : مثل همیشه احساس تنهایی می کنم . مامان خوبه . حوری خوبه ، فقط منم که بدم . کاش کنارم بودید و با حرفهای شیرینتون نصیحتم می کردید . کاش مثل اون روزها سر می گذاشتم روی سینه پر مهرتون که بوی گل های یاس می داد و آروم میگرفتم . کاش حداقل به خوابم می اومدید . مامان بزرگگ برایم دعا کن . برای تمام روزهایی که در پیش رو دارم . سنگ مزارش و بوسیدم و گفتم : به امید دیدار...
در راه بازگشت به مادر تلفن کردم و گفتم اشکالی ندارد به خانه خودمون بروم و مادر که می دانست چقدر دلتنگم مخالفتی نکرد
***
اعظم خانم دیگر از دیدن من حیرت نمی کرد . مثل ان که به آمد و رفت بی موقع من عادت کرده بود. با رویی خوش مرا پذیرا شد . در اتاقم را باز کرد و چای اورد
گفتم : علی آقا کجاست ؟
_ رفته شهریار دیدن خواهرش
_ پس تنها بودید ؟
_ ولله چی بگم ؟30 ساله که تو تنهایی روزگار می گذرونم . اگه علی آقا می ذاشت یه بچه می آوردیم و بزرگ می کردیم تا حالا سر و سامون گرفته بود و دل منم خوش بود که بعد از مردنم کسی هست که یه فاتحه بخونه
_ اعظم خانم تنهایی خیلی سخته ؟
_ خیلی مثل دو تا جغد پیر شدیم . دیگه عادت کردم . سرنوشت منم این بوده و خدا اینطور مصلحت دونسته . حاج خانم تشریف نمیارن ؟
_ فکر نمی کنم . منم یه دفعه به سرم زد و هوای خونه رو کردم .
_ خوب کاری کردید . گاهی به اینجا سر بزنید . نذارید مثل من تنها بمونه
از حرفهای اعظم خانم دلم گرفت . او با آهی که از سینه پردردش بیرون فرستاد از اتاق بیرون رفت
غروب دلگیری بود . بعد از چند روز بارندگی ، آسمان صاف و ستارگان پر نور بودند . ژاکت به تن کردم و به حیاط رفتم . اعظم خانم با زنبیلی در دست امد و گفت : حمیرا خانم میرم نون بخرم . شما چیزی لازم ندارید ؟
_ نه چیزی نمی خوام .
_ زود برگردم . اشکالی که نداره ؟
_ به کارتون برسید .
 

abdolghani

عضو فعال داستان
وقتی دید برگ های باغچه را جمع می کنم گفت : شما دست نزنید و علی آقا اومد می دم تمیز کنه
_ از بی کاری بهتره
اعظم خانم بیرون رفت . درخت سیب یادگار پدر را تماشا کردم . خشکیده و در انتظار بهار به سر می برد . بعد از دقایقی زنگ در زده شد . یا خود گفتم اعظم خانم زود برگشت ! و با این فکر در را باز کردم و بی آنکه منتظر مرودش بمانم به طرف زیر زمین رفتم و گفتم : اعظم خانم چه زود بگرشتید !
گلهای شعمدانی مادربزرگ انجا بود . یکی از گلدان ها را برداشتم تا در اتاق جا بدهم . بیرون آمدم و در حالیکه به کلدان نگاه می کردم گفتم : اعظم خانم می ترسم شعمدونی ها از سرما تلف بشن
از اعظم خانم صدایی نشنیدم . سرم را بلند کردم . ناگهان گلدان از دستم بر زمین افتاد و شکست . مثل آدم های گنگ باقی ماندم . یعنی من انقدر مجنون شده ام که باز سایه خیال او را می بینم ؟
_ سلام
با شنیدن صدایش یاز نمی خواستم قبول کنم که واقیعت است و عدما با صدای بلند حرف زدم تا تصور خانم را از خود دور کنم : ای وای ! گلدون مادربزرگ رو شکستم
روی زمین زانو زدم و تکه های کلدان را جمع کردم . در کنارم زانو زد و نشست .
دوباره گفت : سلام
کاش می توانستم او را لمس کنم تا بدانم خودش است یا دچار توهم شده ام . آرام سرم را بلند کردم و نگاهش کردم و با کلماتی شکسته گفتم : تو .. تو اینجا چه کار میکنی ؟
امید لبخند زد . اوه خدای من چقدر پریشان بودم که امید را این طور واقعی تجسم می کنم ؟ از جنونی که ممکن بود بر سرم آمده باشد یک آن وحشت زده شدم . وقتی با سردرگمی من رو به رو شد گفت : حمیرا منم امید ، چرا اینطوری نگاه میکنی ؟
چشمانم را بستم و به سرعت باز کردم تا اگر خطاتی دیدم است از پیش چشمانم محو شود ؛ اما او واقعی بود و حضور داشت ؛ حضورش چنان گرم که میخواست مرا ذوب کند به سرعت برخاستم و ژاکتم را به دورم پیچیدم و گفتم : تو ... تو رفتی ؟
_ اگه رفتم پس الان اینجا چیکار میکنم ؟
صدایش آرام بود وشوخ ؛ مثل روزهای گذشته ؛ نه مثل آن شب . سرم را با ناباوری تکان دادم و گفتم : نمی دونم !
امید با لبخند گفت : من بخاطر همه چی موندم . خودت گفتی
در حالیکه از او فاصله می گرفتم گفتم : تو باید می رفتی . اینبار به خاطر همه چی میرفتی . من تازه قبول کردم و می خواستم ...
_ میخ واستی بدون من زندگی کنی ؟
بی دلیل اخم کردم و گفتم : نباید اینجا می اومدی
_ بازم میخوای تلافی کنی ؟
_ اگه بتونم اینکارو می کنم
_ دیگه برای تلافی کردن دیره ، چون دستت برای من رو شده
مثل دختر بچه های لجباز به او پشت کردم و گفتم : اشتباه نکن . منم خوب می تونم ادای عاشقا رو در بیارم
دست روی شانه هایم گذاشت . ناگهان جریانی چون برق از تنم گذر کرد . گرم شدم و حس زنده بودن در تنم تازه شد. امید در گوشم زمزمه کرد : اگه اینبار بدزدمت مطمئن باش به این راحتی ازت نمی گذرم
از او فاصله گرفتم و گفتم : تو دیوونه ای . من نمی تونم با تو زندگی کنم
_ فکر می کنی من می تونم با تو زندگی کنم ؟ مجبورم !
_ کی مجبورت کرده ؟
_ دیونه بازیهای تو
_ اه که اینطور ! من تسلیم شدم . می تونیم صلح برقرار کنیم
_ این برای من کافی نیست . باید بدونم که تو تسلیم محض شدی نه با حرف با عملت
_ خیلی خودخواهی . صلح من برای آتش بسه . نه برای آشتی . بهتر بود گول حرفامو نمی خوردی وبه جایی که آرزوش و داری می رفتی
_ خیلی دلم میخواست این کارو بکنم ؛ اما من از اولم نمی خاوستم برم . نه کارامو کرده بودم نه بلیت داشتم
با حیرت نگاهش کردم و گفتم : تو همه رو به بازی گرفتی !
_ بازی خوبی بود. دروغ مصلحتی برای فهمیدن خیلی چیزها
از این که باز رو دست خورده بودم با خشم و ناراحتی نگاهش کردم و گفتم : حداقل حقیقت و پنهان میکردی . اینطور بهتر بود. تمام این کارها رو کردی تا من ...
_ با حرف ها و رفتارهای تو چاره دیگه ای نداشتم . اگه می رفتم مطمئنا سر ماه برمیگشتم ؛ پس بهتر بود بیشتز این سنگ رویخ نمی شدم
_ تو تمام مدت دروغ گفتی و نقش بازی کردی . چطور جرات کردی ؟ چرا همون شب نگفتی که نمی ری ؟
_ برای این که از تو مطمئن بشم . اگه جای من بودی چه کار میکردی ؟ چطور می تونستم کسی رو که از خودم بیشتر دوست دارم بذارم و برم ؟
_ چطور دلت اومد حتی از پدرت حقیقت و مخفی کنی ؟ تو خیلی بی رحمی
_ دیشب اومدم به بهانه خداحافظی تو رو ببینم تا شاید بازم مجبورم کنی بمانم ؛ حتی اگه حرف زنی از نگات این و بخونم ؛ اما تو حتی حاضر نشدی خودت و نشون بدی . حالا تو بی رحمی یا من ؟
_ اگه پدرت و اطرافیان می فهمیدن نرفتی چی ؟ تو طوری حرف زدی که انگار مسافری و دیگه راه برگشتی نداری
_ پس تو گوش می کردی . چرا خودت و نشون ندادی ؟
_ اره گوش می کردم . می خواستم برای آخرین بار صدات و بشنوم . از پشت پنجره نگات کردم ؛ اما تمام اینا دلیل نمیشه که تو یه عده رو سر کار بذاری
_ با خودم تصمیم گرفتم اگه اینبارم دست رد به سینم بزنی بدون سر و صدا برم و دیگه هیچ وقت پشت سرمم نگاه نکنم . تفاوت موندن و رفتن من ، یک هفته بود . یه امتحان دیگه ، یه ریسک دیگه ارزش شو داشت
_ و حالا اومدی که چی رو بفهمی ؟
_ اومدم ببینم تو این مدت تو خواب نبودم و تو خودت بودی و اون حرفهای قشنگت از ته دل بود ف حتی عصبانیتت از سر عشق بود ؛ نه چیز دیگه
_ با تمام وجود ، بازم نباید دروغ میگفتی
_ چرا گناهت و گردن من می اندازی ؟
_ تو شریک جرم تمام گناهان روزهای گذشته ام هستی . خدوتم می دونی که با من چه کار کردی
در سکوتی بی نهایت به یکدیگر خیره شدیم . بی طاقت نگاه عاشقش چشم از او برگفتم . به کنارم امد و دستم را گرفت . در یک لحظه ان را به لبانش نزدیک کردم و بوسید و گفت : حاضرم برای به دست آوردنت هر کاری بکنم . به همه دروغ بگم و دیوونگی کنم ، تحقیر بشم ، بدبخت و سرگردون بشمم ، اما بدونم تو عاشقم هستی و همیشه همینطور می مونی
آنقدر مسخ شده بودم که احساس انسانی زمینی رو نداشتم دنیا را به حال خودش گذاشته بودم و همراه با او هر لحظه به آسمان نزدیکتر می شدم لحظه ای به خودم آمدم و موقعیتم را فراموش کردم . آهسته دستم را از دستانش بیرون کشیدم :امید تو منو وادار به گناه می کنی . بهتره از اینجا بری
_ تا اعتراف نکنی هیچ جا نمی رم .بگو کخ اشتباه نکردم
لبخندی زدم و گفتم : تو همه چی رو میدونی . نیازی به گفتم من نیست
_ چرا هست . من الان بیشتر از هر زمانی محتاج شنیدنم ... بگو ... بگو که دوستم داری
در حالیکه عطر نفس هایش گرمم کی کرد به چشمانش خیره شدم تا شجاعت گفتن حقیقت را در ان لحظه پیدا کنم : اگه تنها می شدم اگه مسخره این و اون می شدم اگه حتی نمی دیدمت و با اسم تو جون می دادم منتظرت می موندم
امید با غرور لبخند زد و گفت : می دونی امشب چه خبره ؟
با حیرت گفتم : نه چه خبره ؟
_ قبل از اینکه اینحا بیام با پدر و مادر حرفت زدم . امشب مراسم نامزدی من و توست و مهمان ها دعوت شدن !
_ با چشمانی گرد شده از حیرت گفتم : چی گفتی ؟
امید با لحنی شوخ گفت : زیاد ذوق زده نشو ! درست شنیدی
برای آنکه حرف او را تلافی کنم گفتم : بهتره به هم بزنی . من آمادگیشو ندارم
در حالیکه به طرف در میرفت گفت : اما من آمادگی دارم و حتی یک لحظه هم طاقت دوری از تو رو ندارم
به دنبال او رفتم و گفتم : الان کجا می ری ؟
_ می رم تا همرها پدر با دست گل بیام
_ من نمی فهمم چی میگی !
_ تا یک ساعت دیگه میفهمی
امید رفت و مرا حیران بر جای گذاشت . به دیوار تکیه دادم و چشمانم را بستم . خدایا ازت ممنونم . رویای دیروز ، امروز به حقیقت پیوست . عشقی که از روی صداقت و نجابت بود پاک و مقدس باقی ماند . نمی توانستم باور کنم امشب تا ابد برای امید خواهم ماند ؛ بدون حجاب ظاهر . همچون آدم و حوا در بهشت . خدایا ما را از بهشت عاشقان نران .
با شنیدن صدای ، از آن حال خوش به در شدم . در کنار گلدان شکسته مادر بزرگ نشسته بود و در حال جمع کردن تکه های ان بود. آهسته به کنارش رفتم : مامان بزرگ اینجا چه خبره ؟
_ مادربزرگ با لبخندی شیرین گفت : خبرهای خوب . منم برای همین اومدم روز رسیدن به آرزوت ، صبح خودت گفتی دعا کن
_ چه زود دعاتون مستجاب شد !
در حالیکه اشک روی گونه هایم را با سر انگشت نرمش پاک می کرد گفت : پاشو تا مهمونا نیومدن خونه رو صفایی بده
_ شما کجا می رید ؟
_ منمن همین دور و برا هستم . پاشو ننه
چشمانم را بستم و نفش عمیقی کشیدم مادربزرگ از کنارم رفته بود . با صدایی بلند گفتم : مامان بزرگ کجا رفتید ؟
در کنار گلدان شکسته مادربزرگ گریستم ؛ برای نویدی که داد ، برای تمام خوبی هایش ، برای نبودنش کنارم ، برای حسرت دیدن این روز که در آرزویش بود اما مادربزرگ با حضورش اعلام کرد که هست و گرما بخش محفلم خواهد بود.
با صدای زنگ تلفن به خود آمدم . خدابا من تو خوابم یا بیداری ؟ به اتاق دویدم . مادر بود : حمیرا کجا بودی ؟ چرا تلفن و بر نیمداری ؟ کاراتو کردی ؟
_ نه !
_ پس داشتی چیکار میکردی ؟
_ با مادربزرگ حرف میزدم
_ چی گفتی ؟
_ هیچی مامان . زود بیاین . گیج شدم . دارم دیوونه می شم
_ الان راه می افتم . بی خود فکر و خیال نکن . می دونم همه چی برات عجیب و باور نکردینه . امشب مراسم نامزدی تو وامید . تبریک می گم دخترم . تو همون چیزی رو که من برات آرزو می کردم بالاخره بدست آوردی . برای حفظ اون باید بیشتر تلاش کنی . این آغاز راه دوست داشتن و ایثاره
دوست داشتن و ایثار ... کلمات مادر در ذهنم تکرار می شد .

فصل 24

من امید را با تمام قلب و روح و احساسم ، نگه داشتم و اسیر خود کردم . هنوز هم اسیر و بی چاره من باقی مونده . دیگه لج باز نیست و از رفتن حرفی نمی زند . انقدر در زندگی ما شگفتی وجود دارد که مدام در حال کسف ان هستیم و هر روز برای یکدیگر مثل نخستین روزی که به هم رسیدیم تازه و جالب هستیم . چرا که هرگز قدار نیستیم دست یکدیگر را بخوانیم و این تنها بازی زندگی ماست که ان را حفظ کرده ایم .
ان روز که حجابم فقط برای همسرم به کنار رفت دقایقی شگفت زده نگاهم کرد ، مثل افسانه های هزار و یک شب مثل شهربانویی که با قدرت در کنار شهریاری با عظمت و تنها جمله ای که تا بد نقش ضمیرم خواهد شد ( حمیرا من دارم دیوونه می شم تو مافوق تصورم هستی )
من تمام شگفتی ها را در پس حجابم برای همسرم نگه داشتم ؛ برای امیدم و عشقم و معبودم ، تا دنیا دنیاست ، تا نهایت زندگی ، تا روز رستگاری
امید می گفت : خدا تکه ای از بهشت و به من هدیه داده تا اگر اون دونیا جهنم و دیدم زیاد غصه بهشت نرفتنم و نخورم.
و او نیز ایده آل من است و من در این راه درس بزرگی آموختم و فهمیدم ظاهر انسان ها با درون انها متفاوت است
امید عاشق من و پسرمان ، و من عاشق هر دوی انها هستم .
هر شب در کنار پنجره رو به اسمان ؛ در آغوش امید جای می گیرم و سر به روی شانه های مهربان و امنش می گذارم ؛ در حالیکه به ستارگان چشم می دوزیم ، امید ساعت ها حرف می زند و زمزمه های عاشقانه سر می دهد ؛ به یاد گذشته ها و حال و آینده . گذشته برای او مثل یک فیلم عاشقانه است که سر انجامی خوش دارد و حال را با هیجان و پر شور و آینده را متفاوت از هر دوی انها می بیند .
حاج آقا به آرزوی خود رسید و امید همانطور شده است که او می خواست ؛ در کنار عشق بی نهایتمان خیلی چیزها را دور ریخت و خیلی چیزها را به دست اورد . و مادر که هرگز فکر نیم کرد نوه هایش از پوست و خون هر دوی انها باشد . و من چه قدر خوشبخت هستم ! جنگ ما تمام شده و ما هر دو تسلیم هستیم و آرام . امید عقیده دارد ما برعکس همه عشاق هستیم . آنها ابتدا صلح میکنند و بعد جنگ ، اما ما بر خلاف انها پیش رفتیم
و کاش همه انسان های عاشق ابتدا می جنگیدند و سپس به صلح می رسیدند , به صلحی ابدی .
من نذر خود را ادا کردم ؛ اما امید آنقدر نذر کرده بود که تا مدتها باید آن را ادا می کرد
هنوز من تلافی میکنم ؛ تلافی محبتهای بی شمارش را که خالصانه به پای من می ریزد و من هر روز همچون افسونگری او را در کمند افسون خود می کشم .

پایان
 
وضعیت
موضوع بسته شده است.
بالا