تصور سارتر بر امتناع وجود خدا و نقد آن

mohsen-gh

مدیر تالار فلسفه
مدیر تالار


تصور اول سارتر بر امتناع وجود خدا:
جان پل سارتر گفته است تصور خدا، تصور متناقضي است؛ در نتيجه وقوع خارجي آن محال است.
زيرا اولا: تنها انسان است كه چون فاعل مختار است، خودش، خودش را مي‌سازد. اما حيوانات هر كدام براي خودشان «ساختاري طبيعي» (=غير اختياري) دارند و «به‌طور غريزي»، رفتار خاص خود را دارند؛ اما «انسان» چون فاعل مختار است، خودش، خودش را مي‌سازد. هر كس خودش يك موجود خودساخته است. تنها چيزي كه در انسان‌ها، مشترك (و ثابت) است، اختيار است.
سارتر مي‌گويد: انسان تنها موجودي است كه ماهيت خودش را خودش مي‌سازد. البته بستگي دارد خود را چگونه بسازد. انسان مي‌تواند در هر حال و هر لحظه‌اي خود را عوض نمايد. اصلا فاعل مختار يعني اين كه موجودي، هر لحظه خودش خودش را بسازد.
جان پل سارتر بر اين اساس اشكال مي‌كند كه خداشناسان، خدا را «فاعل مختار» مي‌دانند. <فاعل مختار> آن است كه هر لحظه خودش، خود را مي‌سازد. هر لحظه، وجود جديدي است. به قول سارتر، انسان وجودش مقدم بر ماهيتش است؛ ولي حيوانات ماهيت‌شان مقدم بر وجودشان است. حال اگر بگوييم خدا هم وجود دارد، يعني موجودي قديم <فاعل مختار> است. با اين حرف لازم مي‌آيد كه خدا هم چون فاعل مختار است، هر لحظه وجودي جديد باشد؛ يعني <متغير> باشد. در حالي كه خداشناسان، خدا را ثابت و قديم مي‌دانند؛ لذا اين دو يعني ثابت و قديم بودن با متغير بودن، با هم متناقض هستند.
اين اشكال در واقع همان اشكال «ربط حادث به قديم» در فلسفه ارسطوئي است.


نقد: سارتر مي‌گويد وجود بر ماهيت مقدم است، در حالي‌كه اين گفتار غلط است؛ زيرا «وجود» مثل «علم»، از عنوان‌هاي ذات اضافه است. اگر كسي بگويد علم دارم، مي‌گوييم علم به چه چيزي داري؟ وجود هم همين گونه است. اگر بگوييد وجود دارد و هست. مي‌گويند: چه چيزي هست؟ زيرا بايد «مضاف‌اليه»، داشته باشد. «هست» و «نيست» هميشه متعلق نياز دارد. اين كه سارتر گفته: <وجود انسان قبل از ماهيتش بوده، يعني اول وجود او هستي، مي‌يابد بعد ماهيتش شكل مي‌گيرد>، يعني چه؟ وجود بدون ماهيت، ممكن نيست. اين‌كه مي‌گويد: وجود انسان قبلاً هست يعني چه؟ يعني «وجودش به عنوان وجود انسان هست. يعني وجودي با ماهيت انسان است. نه وجودي با ماهيت گاو.» زيرا وجود بدون متعلق و مضاف اليه، معني ندارد. اگر ما بخواهيم كلام سارتر را به گونه‌اي صحيح، تفسير كنيم، بايد بگوئيم مراد سارتر از اين‌كه مي‌گويد انسان ماهيت خود را مي‌سازد، اين است كه شخصيت رواني و جنبه اخلاقي و اعتقادي و رفتاري خود را مي‌سازد، نه اين كه انسان بدن خود را مي‌سازد يا خودش، روان انساني يا روح خود را خلق مي‌كند. اصلا ماهيت انسان، اين است كه فاعل مختار آفريده شده است؛ اما عادات و روش فكري و اخلاقي خود را خود مي‌سازد. يكي مي‌خواهد هميشه، همه‌جا و در هر صورتي و به هر قيمتي، خوش باشد. يكي مي‌خواهد در هر صورتي، دنبال عاقل باشد. ديگري به گونه ديگر.... حتي يك انسان، در طول عمر خود، مي‌تواند، در اخلاق و رفتار و اعتقادات، متفاوت باشد: يك روز اخلاقي دارد روز ديگر در مقابل آن، اخلاقي ديگر پيدا مي‌كند.
بايد دانست كه انسان آنچه، را مي‌سازد، رفتار خودش است انسان اخلاق خود را مي‌سازد. حقوق طبيعي را عقل نشان مي‌دهد و انسان اگر بخواهد، مي‌تواند به دنبال آن برود. پس آنچه ثابت است، ماهيت تكويني و روح انساني است. ذاتاً مختار است آن موجودي جاندار است كه بين غرائز و عقل، هميشه آزاد است. آنچه را كه خود انسان مي‌سازد و متغير است، همان اخلاق دروني و رفتار خود است. پس هر كسي همان موجود اول‌ خود بشخصه است. لذا اگر مرتكب جرم شد و پس از چند سال او را گرفتند، باز او را مجازات مي‌كنند. در قيامت هم اين فرد همان روحي است كه در اين جهان با بدن خود متولد شده است، روزي هم مي‌ميرد. روح انسان، با داشتن نيروي عقل و نيروي غريزه، موجودي ثابت است. ثابت در داشتن روح و در داشتن عقل و غريزه و آزادي عمل ميان آن دو.
گفتيم وجود انسان همان ذهن انسان است كه واحد بسيط است و<من>يا موجود انديشنده ناميده مي‌شود. «من» انسان دو قطعه نمي‌شود؛ اما اخلاق و رفتارش، مختلف و متغير است و اخلاق و رفتار هر کس ساخته خود اوست. فاعل مختار همان واحد بسيط است كه در تمام عمر با وجود «تغييرات در بدن و در اخلاق و رفتارش»، باز خودش، ثابت است. پس به سارتر جواب مي‌دهيم «آن چه متغير» است، «اخلاق و اعتقادات فكري او» است؛ ولي خودش كه فاعل انديشه باشد، ثابت است. ما براي عالم هم چنين فاعلي را معتقد هستيم كه ذاتش واحد و ثابت است، رفتارش كثير و متغير است؛ اما شما آقاي سارتر كه ماهيت تكويني انساني را با رفتارهاي روان شناسانه، و اخلاق شخصي، اشتباه كرده‌ايد، شما مرتكب تناقض شده‌ايد كه «ماهيت انسان»، كه در تمام عمر «ثابت و واحد است»، را با «اخلاق شخصي‌ افراد » كه معلول ارادة آنها است و «متغير و متعدد»، مي‌باشد، اشتباه گرفته‌ايد. شما فاعل و علت را با فعل كه معلول است، يكي گرفته‌ايد كه اين خود، تناقض است.
جواب دوم: علاوه بر جواب اول بايد در جواب دوم يادآوري کنيم که در خدا، اخلاق هم، ثابت است، (ما نيز اين كه در دعاي نماز عيد فطر داريم: هو اهل التقوي و اهل المغفرة و اهل العفو والرحمة. پس اخلاق او از ازل ثابت است) . چون علم او ازلي و كامل و نامحدود است و هر اخلاق و كاري را كه انجام مي‌دهد از روي علم كامل و صحيح است، جايي براي اشتباه و خطا و پشيماني و تغيير رفتار و رويه در خدا وجود ندارد.
حتّي ما كه در «اخلاق و علم»، متغير هستيم، در ذات خود ثابت مي‌باشيم پس، خدا كه در «علم و اخلاق» هم، ثابت است، چگونه در ذاتش ثابت نباشد؟ ما نگفته‌ايم ذات خدا متغير است، تا با اعتقاد به ثبات خدا، متناقض شود. اين شما آقاي سارتر هستيد كه فاعل مختار را نشناخته‌ايد. و خدا را هم نشناخته‌ايد. اين دو نشناختن، شما را دچار مشكل تصور غلط از خدا نموده است و شما را به تناقض‌گويي انداخته است. در غرب و شرق بسياري از مشكلات در خداشناسي، ناشي از تصور غلط در مورد خدا است.

تصور دوم سارتر بر امتناع وجود خدا:
وجود خدا محال است، چون مفهوم خدا متناقض بالذات است. به اين دليل كه آگاهي، هميشه آگاهي به غير است؛ زيرا گر چه فاعل آگاهي من هستم، اما آگاهي هميشه آگاهي به غير است. اگر آگاهي هميشه آگاهي به غير است، پس در خدا، بنا بر وحدت وجود كه غيري نيست، آگاهي هم نيست. چون شما مي‌گوييد خدا، وجود مطلق است، يعني وجودي كه ديگر ما وراء او، وجود غيري باشد، نيست، اگر براي خدا، غيري نيست، پس در خدا، آگاهي هم نيست؛ زيرا درباره خدا غيري باقي نمي‌ماند تا خدا آگاه به غير باشد و اين تناقض است. چون از طرفي گفته مي‌شود خدا آگاه است و از طرف ديگر گفته مي‌شود خدا وجود مطلق است و غير از وجود خدا، هيچ وجودي نيست. پس اين‌كه خداشناسان مي‌گويند: خدا به معني «وجود مطلق با شعور» مثل «مربع دايره»، مفهومي متناقض بالذات است.


نقد: ما قبلا گفتيم خدا، وجود مطلق نيست. اين اشكال شما آقاي سارتر تنها بر نظريّه «وحدت وجودي‌ها»، وارد است كه «خدا» را «وجود مطلق»، مي‌دانند؛ زيرا نزد ما، خدا، وجود مخلوقات نيست. وجود جهان، معلول وجود خدا است و وجود معلول هم غير از وجود علت است. پس در خدا حتي اگر آگاهي را منحصر به آگاهي به غير بدانيم، باز آگاهي به غير وجود دارد؛ يعني آگاهي به مخلوقات كه وجود آن ها، غير وجود خدا هست. وجود مخلوق، غير وجود خالق است.
ثانيا: اين كه آگاهي، هميشه آگاهي به غير باشد، غلط است. بله آگاهي، هميشه با آگاهي به غير همراه است، ولي نه اينکه كه فرد حتي به وجود خود هم آگاهي نداشته باشد فقط به غير،آگاهي داشته باشد.
انسان هم آگاهي به غير دارد و هم آگاهي به خود. لذا سارتر به‌خاطر همين تفسير غلطش درباره آگاهي (منحصر كردن آگاهي را به آگاهي بغير فقط)، در آگاهي به‌خود، درمانده است و منكر آگاهي به‌خود، شده است.
اينك عين عبارت ژان پل سارتر:
اطلاع از آگاهي من، اطلاع از آگاه بودن من از چيزي است و اين چيز، موضوع آگاهي است كه چيزي غير از ذهن است.
باز عين عبارت سارتر:
«من نه از خودم بلكه از خودم به‌عنوان كسي كه براي ديگران، وجود دارد آگاهم» . (يعني به‌خودم آگاهي مستقيم ندارم) !!!
سر درگمي سارتر در شناخت خود (شناخت وجود خود و ماهيت خود) و شناخت خودهاي ديگر، سارتر مي‌نويسد :
«در شعور يا آگاهي، من از <مورد توجه بودن> به‌وسيله ديگران يا موضوع بودن براي آنان آگاهم؛ آن هم نه براي پيتر يا جيمز بلكه براي انسان‌ها در يك معني نا محدود. اين واقعيت عينيت من، وجود شعورهاي ديگر را نشان مي‌دهد».
«من تا از وجود ديگران به‌معني نامحدود آن، آگاه نباشم، خود، آگاه نمي‌توانم باشم.‌ مسئله وجود خودهاي ديگر، يك مسئله خطا است».
«با وجود اين، اگر كسي بپرسد پس چرا و چگونه شعورهاي متعدد وجود دارند، پاسخي نمي‌توان داد. ».
خلاصه پاسخ ما به سارتر: اولاً خدا وجود مطلق نيست و در نقد وحدت وجود گذشت.
ثانيا: آگاهي، تنها آگاهي به غير نيست؛ بلكه در همان «آگاهي ما قبل تأملي» در عين حال كه انسان، آگاهي به غير (از طريق حواس) پيدا مي‌كند، از خود نيز به‌طور بي‌واسطه و دروني، آگاه است.
جان لاك– چنين مي‌نويسد :
«از بي فكري است كه تصور مي‌كنيم حواس ما به ما نشان نمي‌دهد، مگر اشياء مادي را، هر عمل احساس را، كه خوب ملاحظه كنيم، از هر دو جهت، طبيعت جسماني و روحاني، عقيده يكسان در ما ايجاد مي‌كند؛ زيرا همان‌طور كه با ديدن و شنيدن مي‌بينيم، در خارج از ما، يك موجود جسماني وجود دارد كه موضوع احساس ما است، با يقين بيشتر مشاهده مي‌كنيم كه درون ما نيز يك امر روحاني است كه مي‌بيند و مي‌شنود (فاعل ديدن و شنيدن است) . بايد اذعان كنيم كه اين نمي‌تواند عمل يك ماده خشك و بي حس باشد. ممكن نيست بدون يك موجود غير مادي حصول يابد».
اما اين كه «سارتر» مي‌گويد: «ما از طريق شناخت ديگران، يعني ساير انسان‌هاي انديشنده، به وجود خود، آگاه مي‌شويم»، گفتاري غلط است. زيرا ما از طريق حس، تنها بدن ديگران را مي‌بينيم؛ اما اين كه آنها نيز ذهن و آگاهي و اختيار دارند را، ما از طريق قياس به خود، آگاه مي‌شويم. اگر بنا باشد ما «خود و اراده و شعور خود را» هم از طريق ديگران بشناسيم، مستلزم دور محال است. گفتار سارتر در اين قسمت نشان مي‌دهد كه سارتر حرف‌هاي دكارت و جان لاك و امثال آنها را در باره شناخت، نفهميده. حتي خودش از ريشه‌يابي آگاهي‌هاي دروني خود نسبت به ساير موجودات انديشنده، غافل مانده است. او بدون داشتن آگاهي كافي از «بحث شناخت»، به سخنراني اقدام كرده است؛ لذا به اعتراف خودش در پاسخ به وجود شعور در ديگران پروا مانده است.
سارتر، نتوانسته فهم كند كه چگونه من از وجود خودم آگاه هستم، لذا خيال كرده كه من از طريق ديگران به وجود خود، آگاه مي‌شوم. بنابراين گفته: «من از وجود خودم از طريق ديگران، آگاه هستم»؛ ولي دكارت، جان لاك و ديگران، روشن كرده‌اند كه ما وجود روان و انديشه ديگران را هم از طريق مقايسه با وجود خودمان مي‌شناسيم. وقتي مي‌بينيم ديگران هم حركات ما را انجام مي‌دهند، مي‌گوييم كه پس آنها هم فاعل مختار هستند. و گر نه ما ذهن غير خود را، از طريق حس نمي‌بينيم. بلكه از طريق قياس به خودمان به‌وجود ذهن و درد و لذت و غيره در ديگران پي مي‌بريم.
اگر گفته شود كه ما وجود خود را از طريق ديگران مي‌شناسيم، دور به وجود مي‌آيد؛ زيرا از طريق حس فقط صورت و ظاهر بدن ديگران را درك مي‌كنيم، اما عواطف و... در ديگران را از طريق قياس با نفس خود مي‌شناسيم. حواس فقط ظاهر جسم را مي‌شناسد. اگر وجود ديگران و ذهن آنها را از طريق قياس به وجود خود بشناسيم، از آن طرف هم باز به‌قول سارتر، «وجود خود را از طريق گفته ديگران بشناسيم»، دور محال، لازم مي‌آيد. يعني گفتة سارتر مبني بر اين كه ما به‌وجود خود از طريق ديگران، آگاه مي‌شويم، گفتاري متناقض دوري محال است.



سید محمد رضا علوی سرشکی
 

Similar threads

بالا