پشت پنجره خدا می آید و می نشیند کنار میله ها
همان خدايي كه از چشم هاي تو مي بارد
با پروانه هاي نشسته بر شانه اش
او مي خواهد تمامش را به نام من بكند
به نام زن
زني كه خدا را در آغوش مي كشد و برايش لالايي مي خواند
دست خدا از پشت ميله ها به سمت من دراز مي شود
پس مي زنمش
و ساعت ها نگاهش مي كنم
تو مي خواهي اشك هاي ماسيده بر صورتم را پاك كني
يا برايم دعا ؟
پهن مي كند تنهايي اش را پشت ميله ها
و گريه مي كند
بله پروردگار يكتا !
اين پنجره مال من است
و اين اتاق ِ قرمز ِ كوچك
و آن ور پنجره مال تو
جهاني وسيع با آدم هايي بي شمار
اين پنجره براي من كافي ست
و اين اتاق
و خاطراتي كه روي ذهنم بالا و پايين مي شوند
سرم را روي ميز مي گذارم و به تو فكر مي كنم
و خدا هنوز از پشت پنجره به من لبخند می زند
اين خدا مي خواهد چه چيزي به نام من بكند ؟!
گريه مي كند
اشك هايش دريا مي شوند
به اتاقم هجوم مي آورند
و من روي دريا به تو فكر مي كنم
خدا حرف نمي زند
فقط گريه مي كند
باران مي شود و خيسم مي كند
و غرق در رويايي كه از سرم بالاتر مي رود
غروب در چشم هايش اتفاق مي افتد
او ميله ها را كنار مي زند
آرام روي سينه ام پخش مي شود
و غرق
در آغوش زني كه
تمامش را به نامش كرد .