بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
خویشتن داری و خموشی را
هوشمندان حصار جان دانند
گر زیان بینی از بیان بینی
ور زبون گردی از زبان دانند
راز دل پیش دوستان مگشای
گر نخواهی که دشمنان دانند
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
جان نقش رخ تو بر نگین دارد
دل داغ غم تو بر سرین دارد

تا دامن دل به دست عشق تست
صد گونه هنر در آستین دارد

چشم تو دلم ببرد و می‌بینم
کاکنون پی جان و قصد دین دارد

وافکنده کمان غمزه در بازو
تا باز چه فتنه در کمین دارد

گویی که سخن مگوی و دم درکش
انصاف بده که برگ این دارد

تا چند که پوستین به گازر ده
خرم دل آنکه پوستین دارد

در باغ جهان مرا چه می‌بینی
جز عشق تویی که در زمین دارد

در خشک و تر انوری به صد حیلت
در فرقت تو دلی حزین دارد
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
ياد دارم در غروبي سردسرد
مي گذشت از كوچه ما دوره گرد
داد ميزد : كهنه قالي ميخرم
دسته دوم جنس عالي ميخرم
كاسه و ظرف سفالي ميخرم
گرنداري كوزه خالي ميخرم
اشك درچشمان باباحلقه بست
عاقبت آهي كشيد، بغضش شكست
اوّل ماهست و نان در سفره نيست
اي خدا شكرت ولي اين زندگيست؟!
بوي نان تازه هوشش برده بود
اتفاقا مادرم هم روزه بود
خواهرم بي روسري بيرون دويد
گفت آقاسفره خالي ميخريد؟
 

mahdi271

عضو جدید
افسانه باد و سرگذشت باد

برف می بارد و يخ بسته هوا .
سخت بسته است در و پنجره ها .
نه فغانی است بجز نالهء رعد .
نه خروشی است بجز غرش باد .
- ناله گر هست چنان کوتاهست
کايچ نتراود بيرون زاتاق -
دردل هر آواز
غرش باد چنان بيم و هراس افکنده ست
که عبث پندارد هر فرياد
دردل شام چنين سرد و سيه می ماسد .
باد ميغرد :
" کيست کز وحشت سرمای چنين طاقت سوز
بتواند که برون آيد از کلبهء خويش ؟ "
پاسخ باد :
سکوت است ، سکوت !
باد از ترس که افکنده به دلها شاد است
نرم تر می گويد :
" آی سرمازدگان
مصلحت نيست دراين سرما شب
که برون آئيد از کلبهء تان . "
پاسخش باز :
سکوت است ، سکوت !

منقل کرسی افتاده به يک گوشه ، هوا يکسره مسموم شده است
از دم و دود زغال .
کودکان رنجور
زير کرسی گرسنه در خواب .
فارغ از انديشه .
غمشان نيست : که بيرون سرماست .
غمشان نيست : پدرشان که زسرماست نشسته به اتاق .
در گمانشان نرود : اينکه هوا مسموم است .
غرش باد هرآنقدر زمخت
نفکند هيچ بدلشان وحشت .
وه ! چه زيباست هنوز :
شاخهء زرد هراس
سايه ننداخته بر چهره شان .
وه ! چه زيباست هنوز :
گردو خاکی ننشسته است به آئينهء انديشه شان .
وه ! چه زيباست هنوز :
يک عروسک همهء خوشبختی عالم بدلاشان ريزد .
وه ! چه زيباست هنوز :
هرچه را دوست بدارند ، بگويند که :
" می خواهيمش ! "
هرچه گر کينه برانگيزد در سينهء شان
- گر همه کس گويد : شيرين است ،
گر پدرشان بزند ،
گر که پاهاشان بر چوب فلک بسته شود ،
حرفشان ليک يکی ست -
اشک می ريزند ، اما می گويند :
" ما نمی خواهيمش ! "

.................................

اينهمه زيبائی
حيف ، صد حيف و دريغ
تا برون آيند از کلبهء شان :
باد ، غولی است هراس آور و شوم
افکند لرزه به جان و تنشان .
شاخهء زرد هراس :
سايه اندازد برچهر شان .
گردآلود شود : شيشهء اندبشهء شان .
آب خوشبختی شان : نقش سرابی گردد .
هرچه را دوست بدارند ، بگويند :
" نمی خواهيمش ."
- ياکه خاموش نشينند ، نگويند سخن -
هرچه گر کينه برانگيزد در سينهء شان ،
- گرهمه خون و رگ و پی شان گويد : تلخ است ،
گر پدرهاشان پرسد بامهر ،
گر بدانند شما نيز چو او تنهائيد -
در نهان اشک بريزند ، به ظاهر گويند :
" ما که می خواهيمش . "

داد از اين باد که درهم شکند
هر درو پنجره را .
ای بسا صخره جدا کرده ز کوه .
ای بسا شاخ تنومند درختان بشکست .
چه درختان بشکست !
وچه گلهای دل انگيز که پرپر کرده است .
وچه برگان نشاط آور سبز
که زخشمش شده زرد .
آسمان شفاف
شده است همچو مس زنگ زده .
هرچه گل بود و باغ ،
هرچه سبزی و درخت ،
زير پای غضبناک خزان خرد شده است .
آنهمه چلچله بوده است و پرستوی به باغ
هرطرف بنگری اکنون ، حتی :
اثری نيست به جای ؛
ليک ، اما ، اما ...
روی هر شاخ درخت ،
روی هر دامن دشت ،
روی ديوار ، لب بام ، سر هر ايوان ،
سر هر کوی و گذار
تا بخواهی - دريغا ! - زياد است کلاغ .
پيرمردی می گفت :
" دوش من برده بسی بار زمستانهارا .
آه دبدم چه زياد :
شب و سرما و يخ و باران را .
ليک هرگز نديدم همه عمر :
باد ، اينگونه غضبناک و پليد و بی شرم
که بريزد بدينگونه درختان را ، برگ
که بکارد بدينگونه به دلها ، وحشت
بشکند بال پرستو هارا
سبز را زرد کند
زردها را بنماياند سرخ ...
هرچه گوئيد به سرمازدگان :
باد ، تنها باد است
هيچی اش نيست بدست
سوزش باد کم از نيم دم است
غرش باد چو باد ... است
بدر آئيد از آن تيره اتاق
زآن هوای مسموم ...
پاسخشان چه درد آلود است " :
[" گوشمان نشنود ايچ .
چشممان ننگرد ايچ .
ما همينجا مانيم .
برف می بارد سخت .
باد می راند چست .
قايق وحشت بر درياها .
ما توانيم بمانيم در اينجا همه عمر
- آه ! گويند که بيرون سرماست -
ليک ، هرگز نپسنديم که باد
برسر خشم بيايدو بکوبد مارا
بردرو بر ديوار
اعتمادی به چه چيز ؟
اعتقادی به چه کس ؟
چون همه تنهائيم
خنجر باد شکافد تن تنهامان را .
ما بمانيم در اين وحشت و بيم
چاره ای نيست جز اين :
که بمانيم و بميريم در اين تيره اتاق
ما بمانيم در اينجای که شايد روزی
مژده آرند : بهار آمده است .
ليک ، اما ، اما ...
تا نبينيم گل و سبزه به باغ
تانگيريم زهر دشت سراغ
تا نپرسيم زهر چشمه درست
تا نخواند بلبل
باورمان نشود اينکه : بهار آمده است . " ]
" - گر بغريد زخشم :
آی سرمازدگان
ترستان از سرما بيهوده است !
گر بيائيد همه تان بيرون
از بخار نفس گرم شما
برف و يخ آب شود
سنگ ها نرم شود
آب ها گرم شود
بادها می شود آنگاه نسيم سحری
می نيابيد ز سرما اثری
آنچه بينيد نسيم است ، نه باد
آنچه يابيد اميداست ، نه بيم
باد ديگر نمی لرزاند
اشک در چشم نمی گرداند
آنچه خواهيد بگوئيد که :
" می خواهيمش ! "
آنچه که دلخواتان نيست
می سرائيد که :
" می رانيمش ! "
آی سرمازدگان !
ترستان از سرما بيهوده است !
آنچه را باد بگوشتان خوانده است
قصه ای سخت دروغ است ، دروغ !
ماکه ديديم و چشيديم چنين پنداريم :
باد افسانهء بی فرجامی است
غرشش نعر يک طبل تهی است
باد و سرماست نه امروز تمام
- گرنشينيد در اين گوشه مدام -
شب ، همه شب سرماست ! "
( " اينهمه نعره کشيديد چنين می نالند " ) :
[ " - ما همين جائيم امشب ، همه شب . " ]

لب فرو بست ، چپق روشن کرد
- پيرمردی که کشيده است بسی بار زمستانها را -
درد از چهر او می باريد
چهره اش - زآنچه نمی گفت - حکايتها داشت
مدتی خيره به دود چپقش می نگريست
ناگهان ديد مرا خيره به چشمش نگران
گفتی از خواب گران برمی خاست
او چه در آينهء خاطره اش ديد ؟
- نمی دانم هيچ !
ليک ، ديدم که تنش می لرزيد
لرزشش بود نه از باد ، نه از سرما بود
شايد از از ريختن کاخ تصور ما بود ...

........................................

بسخن آمدو با درد افزود :
" کس دگر نيست در اين شام پليد
که زانديشهء خود پنجره ای بگشايد .
هرگز اميد نمی بايد داشت
" بقعه " را نيست دگر معجزه ای .
وای بر عمر تبه گشتهء ما !
وای برکشتهء ما !
بوز ای باد ، بوز !
برف ای برف ، ببار !
تاکه هر طاق اتاق
که فرو ريزد بر سرهاشان
که فرو پوشاند
تن ............"

برف می بارد و بخ بسته هوا .
سخت بسته است در و پنجره ها .
نه فغانی است به جز نالهء رعد .
نه خروشی است به جز غرش باد .

فریدون ایل بیگی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
سحرم دولت بیدار به بالین آمد
گفت برخیز که آن خسرو شیرین آمد

قدحی درکش و سرخوش به تماشا بخرام
تا ببینی که نگارت به چه آیین آمد

مژدگانی بده ای خلوتی نافه گشای
که ز صحرای ختن آهوی مشکین آمد

گریه آبی به رخ سوختگان بازآورد
ناله فریادرس عاشق مسکین آمد

مرغ دل باز هوادار کمان ابرویست
ای کبوتر نگران باش که شاهین آمد

ساقیا می بده و غم مخور از دشمن و دوست
که به کام دل ما آن بشد و این آمد

رسم بدعهدی ایام چو دید ابر بهار
گریه‌اش بر سمن و سنبل و نسرین آمد

چون صبا گفته حافظ بشنید از بلبل
عنبرافشان به تماشای ریاحین آمد
 

mahdi271

عضو جدید
فرياد

خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي جانسوز
هر طرف مي سوزد اين آتش
پرده ها و فرشها را ، تارشان با پود
من به هر سو مي دوم گريان
در لهيب آتش پر دود
وز ميان خنده هايم تلخ
و خروش گريه ام ناشاد
از دورن خسته ي سوزان
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! ي فرياد
خانه ام آتش گرفته ست ، آتشي بي رحم
همچنان مي سوزد اين آتش
نقشهايي را كه من بستم به خون دل
بر سر و چشم در و ديوار
در شب رسواي بي ساحل
واي بر
من ، سوزد و سوزد
غنچه هايي را كه پروردم به دشواري
در دهان گود گلدانها
روزهاي سخت بيماري
از فراز بامهاشان ، شاد
دشمنانم موذيانه خنده هاي فتحشان بر لب
بر من آتش به جان ناظر
در پناه اين مشبك شب
من به هر سو مي دوم ، گ
گريان ازين بيداد
مي
كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد
واي بر من ، همچنان مي سوزد اين آتش
آنچه دارم يادگار و دفتر و ديوان
و آنچه دارد منظر و ايوان
من به دستان پر از تاول
اين طرف را مي كنم خاموش
وز لهيب آن روم از هوش
ز آندگر سو شعله برخيزد ، به گردش دود
تا سحرگاهان ،
كه مي داند كه بود من شود نابود
خفته اند اين مهربان همسايگانم شاد در بستر
صبح از من مانده بر جا مشت خاكستر
واي ، آيا هيچ سر بر مي كنند از خواب
مهربان همسايگانم از پي امداد ؟
سوزدم اين آتش بيدادگر بنياد
مي كنم فرياد ، اي فرياد ! اي فرياد

م. اخوان ثالث
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من ندانم [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه كيم؟[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]من [/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]فقط مي دانم[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كه تويي[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]شاه بيت غزل زندگيم.[/FONT]​
 

خانم

عضو جدید
ترا می خواهم ای دیرینه دلخواه
که با ناز گل رویا شکفتی
به هر زیبا که دل بستم تو بودی
که خود را در رخ او می نهفتی .
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
آدمک آخر دنیاست بخند

آدمک مرگ همین جاست بخند

دست خطی که تورا عاشق کرد

شوخی کاغذی ماست بخند

آدمک خر نشوی گریه کنی !

کل دنیا سراب است بخند!!!

فکر کن درد تو ارزشمند است

فکر کن گریه چه زیباست بخند!

صبح فردا به شبت نیست که نیست

تازه انگار که فرداست بخند!

راستی آنچه که یادت دادیم،

پر زدن نیست که در جاست بخند!

آن خدایی که بزرگش خواندی

به خدا مثل تو تنهاست بخند...!!!

 

mahdi271

عضو جدید
بازی

من فقط آرزوی دیدن رویت دارم
جرعه باده نابی ز سبویت دارم
هوس خلوت دیدار به کویت دارم
حسرت نامه و پیغام ز سویت دارم
*
تو فقط آرزوی دیدن رویم داری
جرعه باده نابی ز سبویم داری
هوس خلوت دیدار به کویم داری
حسرت نامه و پیغام ز سویم داری
*
چنگ بر پرده احساس بزن
که حقیقت این است
من اگر بار دگر باز تو را می دیدم
دلم آسوده نبود
تو اگر بار دگر باز مرا می دیدی
دلت آسوده نبود
*
بازی گنگ و غریبی ست
میان من و تو
و شیاری که مرا برده به اعماق سکوت
و تو گفتی که هنوز
نیست در وادی احساس و شعور
جای این بازی گنگ
*
باید از وسوسه ها دور شویم
زندگی سخت و نفس گیر شده ست
مثل یک حادثه تلخ بزرگ
جمعه دلگیر شده ست
*
و من از ورطه پاییزی هوش
نفسم بوی ندامت می داد
و تو با این همه تکرار کنون
نفست بوی سخاوت می داد

*
سخنت جذبه جادویی داشت
و نگاهت که مرا
برده تا چشمه عشق
*
بازی گنگ و غریبی ست
میان من و تو
*
من به تو می گویم
نیست در وادی احساس و شعور
جای این بازی گنگ
*
باید از وسوسه ها دور شویم
زندگی سخت و نفس گیر شده ست
مثل یک حادثه تلخ بزرگ
جمعه دلگیر شده ست
*
و تو از ورطه پاییزی هوش
نفست بوی ندامت می داد

و من از این همه تکرار کنون
نفسم بوی سخاوت می داد
*
سخنم جذبه جادویی داشت
و نگاهم که تو را
برده تا چشمه عشق
*
بازی گنگ و غریبی ست
میان من و تو
*
دلم آما ده دیدار خداست
بخدا خسته شدم
زین تبهکاری عشق
بازی گنگ و غریبی که میان من و توست
...
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
می‌رسد یوسف مصری همه اقرار دهید

می‌خرامد چو دو صد تنگ شکر بار دهید

جان بدان عشق سپارید و همه روح شوید

وز پی صدقه از آن رنگ به گلزار دهید


جمع رندان و حریفان همه یک رنگ شدیم

گروی‌ها بستانید و به بازار دهید

...........................................
..........................................
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اشعاري از مهرداد اوستا

هزار دلبر اگر جز تـو همنشين دارم ............ تو رهزن دل و دين مني يقين دارم
ز بند هـر چه پريچهــره آمدم آزاد ............ كه دل اسير بتي چون تو نازنين دارم
كجا به ديده من خواب آشيان بندد ............ كه رهزني چو خيال تو در كمين دارم
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
گلعذاری ز گلستان جهان ما را بس
زین چمن سایه آن سرو روان ما را بس

من و همصحبتی اهل ریا دورم باد
از گرانان جهان رطل گران ما را بس

قصر فردوس به پاداش عمل می‌بخشند
ما که رندیم و گدا دیر مغان ما را بس

بنشین بر لب جوی و گذر عمر ببین
کاین اشارت ز جهان گذران ما را بس

نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس

یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس

از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس

حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزل‌های روان ما را بس
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
اي خاکيان اي خاکيان يک لحظه



سر بالا کنيد




از ديده ي بينا نظر




بر شاهد يکتا کنيد




اي خاکيان اي خاکيان




با خاک بازي تا به کي




بنديد چشم از آب و گل



دل مظهر اسما كنيد
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
صبا به لطف بگو آن غزال رعنا را
که سر به کوه و بیابان تو داده‌ای ما را

شکرفروش که عمرش دراز باد چرا
تفقدی نکند طوطی شکرخا را

غرور حسنت اجازت مگر نداد ای گل
که پرسشی نکنی عندلیب شیدا را

به خلق و لطف توان کرد صید اهل نظر
به بند و دام نگیرند مرغ دانا را

ندانم از چه سبب رنگ آشنایی نیست
سهی قدان سیه چشم ماه سیما را

چو با حبیب نشینی و باده پیمایی
به یاد دار محبان بادپیما را

جز این قدر نتوان گفت در جمال تو عیب
که وضع مهر و وفا نیست روی زیبا را

در آسمان نه عجب گر به گفته حافظ
سرود زهره به رقص آورد مسیحا را
 

sh@di

عضو جدید
دعا کردیم که بمانی ،بیایی کنار پنجره ،
باران ببارد
و باز شعر مسافر خاموش خود را بشنوی
اما دریغ که رفتن راز غریب همین زندگی است
رفتی پیش از انکه باران ببارد
.......
سهراب سپهری
 

sahele 87

عضو جدید
من از طرز نگاه تو امید مبهمی دارم

مگیر از من نگاهت را که با آن عالمی دارم :heart:



در دنیا جای کافی برای همه هست ،پس به جای اینکه جای کسی رو بگیری، جای خودت رو پیدا کن.
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
یا رب شب دوشین چه مبارک سحری بود
کو را به سر کشته هجران گذری بود

آن دوست که ما را به ارادت نظری هست
با او مگر او را به عنایت نظری بود

من بعد حکایت نکنم تلخی هجران
کان میوه که از صبر برآمد شکری بود

رویی نتوان گفت که حسنش به چه ماند
گویی که در آن نیم شب از روز دری بود

گویم قمری بود کس از من نپسندد
باغی که به هر شاخ درختش قمری بود

آن دم که خبر بودم از او تا تو نگویی
کز خویشتن و هر که جهانم خبری بود

در عالم وصفش به جهانی برسیدم
کاندر نظرم هر دو جهان مختصری بود

من بودم و او نی قلم اندر سر من کش
با او نتوان گفت وجود دگری بود

با غمزه خوبان که چو شمشیر کشیدست
در صبر بدیدم که نه محکم سپری بود

سعدی نتوانی که دگر دیده بدوزی
کان دل بربودند که صبرش قدری بود
 

زيگفريد

عضو جدید
کاربر ممتاز
دل خوش از آنیم که حج میرویم




غافل از آنیم که کج میرویم







كعبه به دیدار خدا میرویم ؟




او که همینجاست کجا میرویم ؟










حج بخدا جز به دل پاک نیست




شستن غم از دل غمناک نیست





دین که به تسبیح و سر وریش نیست




هرکه علی گفت که درویش نیست






صبح به صبح در پی مکر و فریب




شب همه شب گریه و امن یجیب




 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
همه عمر برندارم سر از این خمار مستی
که هنوز من نبودم که تو در دلم نشستی
تو نه مثل آفتابی که حضور و غیبت افتد
دگران روند و آیند و تو همچنان که هستی
چه حکایت از فراقت که نداشتم ولیکن
تو چو روی باز کردی در ماجرا ببستی
نظری به دوستان کن که هزار بار از آن به
که تحیتی نویسی و هدیتی فرستی
دل دردمند ما را که اسیر توست یارا
به وصال مرهمی نه چو به انتظار خستی
نه عجب که قلب دشمن شکنی به روز هیجا
تو که قلب دوستان را به مفارقت شکستی
برو ای فقیه دانا به خدای بخش ما را
تو و زهد و پارسایی من و عاشقی و مستی
دل هوشمند باید که به دلبری سپاری
که چو قبله ایت باشد به از آن که خود پرستی
چو زمام بخت و دولت نه به دست جهد باشد
چه کنند اگر زبونی نکنند و زیردستی
گله از فراق یاران و جفای روزگاران
نه طریق توست سعدی سر خویش گیر و رستی
نه دل مفتون دلبندی نه جان مدهوش دلخواهی
نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی
نه جان بی نصیبم را پیامی از دلارامی
نه شام بی فروغم را نشانی از سحرگاهی
نیابد محفلم گرمی نه از شمعی نه از جمعی
ندارم خاطرم الفت نه با مهری نه با ماهی
بدیدار اجل باشد اگر شادی کنم روزی
به بخت واژگون باشد اگر خندان شوم گاهی
کیم من؟ آرزو گم کرده‌ای تنها و سرگردان
نه آرامی نه امیدی نه همدردی نه همراهی
گهی افتان و حیران چون نگاهی بر نظرگاهی
رهی تا چند سوزم در دل شب‌ها چو کوکب‌ها
به اقبال شرر تازم که دارد عمر کوتاهی
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
از همان روزي كه دست حضرت قابيل
گشت آلوده به خون هابيل
از همان روزي كه فرزندان آدم
زهر تلخ دشمني در خونشان جوشيد
آدميت مرد
گرچه آدم زنده بود
از همان روزي كه يوسف را برادره به چاه انداختند
از همان روزي كه با شلاق و خون ديوار چين را ساختند
آدميت مرده بود
بعد دنيا هي پر از آدم شد و اين اسباب
گشت و گشت
قرن ها ار مرگ آدم هم گذشت
اي دريغ آدميت برنگشت
قرن ما
روزگام مرگ انسانيت است
سينه دنيا زخوبي ها تهي است
صحبت از آزادگي پاكي مروت ابلهي است
صحبت از عيسي و موسي و محمد نابجاست
قرن موسي چمبه هاست
روزگار مرگ انسانيت است ...
 

pink girl

عضو جدید
کاربر ممتاز
به پيش روي من تا چشم ياري مي كند درياست
چراغ ساحل آسودگي ها در افق پيداست
در اين ساحل كه من افتاده ام خاموش
غمم دريا دلم تنهاست
وجودم بسته در زنجير خونين تعلق هاست
خروش موج با من ميكند نجوا
كه هركس دل به دريا زد رهايي يافت
مرا آن دل كه بر دريا زنم نيست
زپا اين بند خونين بر كنم نيست
اميد آنكه جان خسته ام را
به آن ناديده ساحل افكنم نيست
 

mahdi271

عضو جدید
باز دوباره سلام
نه ، نمی گویم تمام معنی خود را به تو
و نمی گویم کتاب لحظه هایم معنی تکرار تنهایی ام است
و تو
چیزی مپرس از اینکه شب هایم چرا اینقدر سرد و تیره است
مپرس از انتهای قلبی یخ زده
که من هرگز نخواهم گفت در آنجا چه باقی مانده است
باز دوباره سلام
گرچه در اوج خداحافظی ام
باز دوباره سلام
بهار تازه نزدیک است و فردا رویش لبخند ماست
چرا با تو نباید خنده را تفسیر دیگر کرد ؟
چرا باید میانه را به دل تنگی سپرد ؟
یا باید برای حرف های تازه دنبال بهانه گشت ؟
چرا بی اعتنا باید به احساس تر باران
خیال جاده ها را کشت
و تنها گفت از بی رحمی پایان ؟
من از یک چیز می ترسم
از اینکه در ته فرسودگی هایی که می پوسند
دچار ازدحام خاطراتی کهنه
هجوم لشگر (( من چه ساده بودم )) ها شویم
یا
از اینکه بگویی یا بگویم از میان حرف هامان ابتدایی نیست
تنها هرچه می گوییم از سمت نهایت ها ست
باز دوباره سلام
زمان وقتی برای گفتن بسیار در دل های من یا تو
زمین جایی برای ما شدن ها نیست
بیا تنها فقط تنهایی ات را باز گو
( کمی آهسته تر تا خوب دریابم )
که تقسیم میان ما فقط از جنس تنهایی ست
بهار تازه نزدیک است
کمی باور فقط باید
غرور سنگ پابرجا ست
ولی یک کوشش آبی توان دارد که قلب سنگ بشکافد
زمین خشک محتاج است
ابر بی منت ولی باران برایش هدیه می آرد
کمی باور فقط باید
برای این همه بارش
برای مستی از پرواز در اوج سپیدی ها
گوش کن
هر جا سلامی ساده ای از جنس تنهایی ست
چشم بگشا
هر کجا یک سفره گسترده در او نان و پنیر و مهربانی است
صبر کن
هر جا که باشی آسمان میعادگاه چشم های بی شماری
جستجو کن
هر کجا هر چهره ای معنای حسی جاودانی است
کمی باور فقط باید
کمی باور...
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
معلمت همه شوخی و دلبری آموخت
جفا و ناز و عتاب و ستمگری آموخت

غلام آن لب ضحاک و چشم فتانم
که کید سحر به ضحاک و سامری آموخت

تو بت چرا به معلم روی که بتگر چین
به چین زلف تو آید به بتگری آموخت

هزار بلبل دستان سرای عاشق را
بباید از تو سخن گفتن دری آموخت

برفت رونق بازار آفتاب و قمر
از آن که ره به دکان تو مشتری آموخت

همه قبیله من عالمان دین بودند
مرا معلم عشق تو شاعری آموخت

مرا به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت

مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت

بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت

دگر نه عزم سیاحت کند نه یاد وطن
کسی که بر سر کویت مجاوری آموخت

من آدمی به چنین شکل و قد و خوی و روش
ندیده‌ام مگر این شیوه از پری آموخت

به خون خلق فروبرده پنجه کاین حناست
ندانمش که به قتل که شاطری آموخت

چنین بگریم از این پس که مرد بتواند
در آب دیده سعدی شناوری آموخت
 

eksir

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرنده مردني است[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif][/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif] [/FONT][FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلم گرفته است[/FONT]
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]دلم گرفته است[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]به ايوان مي روم و انگشتانم را[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]بر پوست كشيده ي شب مي كشم[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چراغ هاي رابطه تاريكند[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]چراغ هاي رابطه تاريكند[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كسي مرا به آفتاب [/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]معرفي نخواهد كرد[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]كسي مرا به مهماني گنجشك ها نخواهد برد[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرواز را به خاطر بسپار[/FONT]​
[FONT=arial, helvetica, sans-serif]پرنده مردنيست[/FONT]​
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
ديگر چگونه ماه
آوازهاي طرح جاري نورش را
تكرار مي كند
بعد از تو من چگونه
اين آتش نهفته به جان را
خاموش ميكنم ؟
اين سينه سوز درد نهان را
بعد از تو من چگونه فراموش مي كنم؟
من با اميد مهر تو پيوسته زيستم
بعد از تو ؟ اين مباد كه بعد از تو نيستم
بعد از تو آفتاب سياه است
ديگر مرا به خلوت خاص تو راه نيست
بعد از تو
در آسمان زندگيم مهر و ماه نيست
بعد از من آسمان آبي است
آبي مثل هميشه
آبي
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا