بهترین شعری رو که دوست داری چیه؟

@ RESPINA @

عضو جدید
کاربر ممتاز
من فكر مي كنم
هرگز نبوده قلب من
اين گونه
گرم و سرخ:

احساس مي كنم
در بدترين دقايق اين شام مرگزاي
چندين هزار چشمه خورشيد
در دلم
مي جوشد از يقين؛
احساس مي كنم
در هر كنار و گوشه اين شوره زار ياس
چندين هزار جنگل شاداب
ناگهان
مي رويد از زمين.
***
آه اي يقين گمشده، اي ماهي گريز
در بركه هاي آينه لغزيده تو به تو!
من آبگير صافيم، اينك! به سحر عشق؛
از بركه هاي آينه راهي به من بجو!
***
من فكر مي كنم
هرگز نبوده
دست من
اين سان بزرگ و شاد:
احساس مي كنم
در چشم من
به آبشر اشك سرخگون
خورشيد بي غروب سرودي كشد نفس؛

احساس مي كنم
در هر رگم
به تپش قلب من
كنون
بيدار باش قافله ئي مي زند جرس.
***
آمد شبي برهنه ام از در
چو روح آب
در سينه اش دو ماهي و در دستش آينه
گيسوي خيس او خزه بو، چون خزه به هم.

من بانگ بر گشيدم از آستان ياس:
(( - آه اي يقين يافته، بازت نمي نهم! ))
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تو به من خنديدي
و نمي دانستي
من به چه دلهره از باغچه همسايه
سيب را دزديم
باغبان از پي من تند دويد
سيب را دست تو ديد
غضب آلوده به من كرد نگاه
سيب دندان زده از دست تو افتاد به خاك
و تو رفتي و هنوز
سالهاست كه در گوش من آرام آرام
خش خش گام تو تكرار كنان
مي دهد آزارم
و من انديشه كنان غرق اين پندارم
كه چرا
خانه كوچك ما سيب نداشت
 

hamideh vf

عضو جدید
کاربر ممتاز
دست عشق از دامن دل دور باد!


می توان آیا به دل دستور داد؟



می توان آیا به دریا حکم کرد


که دلت را یادی از ساحل مباد؟



موج را آیا توان فرمود: ایست!


باد را فرمود باید ایستاد؟



آنکه دستور زبان عشق را


بی گزاره در نهاد ما نهاد



خوب می دانست تیغ تیز را


در کف مستی نمی بایست داد




قیصر امین پور
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
هر آن که جانب اهل خدا نگه دارد
خداش در همه حال از بلا نگه دارد

حدیث دوست نگویم مگر به حضرت دوست
که آشنا سخن آشنا نگه دارد

دلا معاش چنان کن که گر بلغزد پای
فرشته‌ات به دو دست دعا نگه دارد

گرت هواست که معشوق نگسلد پیمان
نگاه دار سر رشته تا نگه دارد

صبا بر آن سر زلف ار دل مرا بینی
ز روی لطف بگویش که جا نگه دارد

چو گفتمش که دلم را نگاه دار چه گفت
ز دست بنده چه خیزد خدا نگه دارد

سر و زر و دل و جانم فدای آن یاری
که حق صحبت مهر و وفا نگه دارد

غبار راه راهگذارت کجاست تا حافظ
به یادگار نسیم صبا نگه دارد
 

bhakti_darshan

عضو جدید
چنان خالیست سرانجام عشق
چنان سرمای جانکاه یست از پی آن
که صحرایی سازد درونت را
تنها وسرگردان

ایستاده در انتهای زمان
در انتظار پایان...

اما
هر لحظه در اندیشه وحیران
که ای کاش
انصافی داشت
می بست
دفتر عشق را
ان خالق هستی
کافی نیست اینهمه رنج وسختی؟
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
اگر عشق نبود
از غم خبری نبود اگر عشق نبود
دل بود ولی چه سود اگر عشق نبود ؟
بی رنگ تر از نقطه ی موهومی بود
این دایره ی کبود ، اگر عشق نبود
از آینه ها غبار خاموشی را
عکس چه کسی زدود اگر عشق نبود ؟
در سینه ی هر سنگ دلی در تپش است
از این همه دل چه سود اگر عشق نبود ؟
بی عشق دلم جز گرهی کور چه بود ؟
دل چشم نمی گشود اگر عشق نبود
از دست تو در این همه سرگردانی
تکلیف دلم چه بود اگر عشق نبود ؟

**قیصرامین پور**
 

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
ای به داد من رسیده ، تو روزای خود شکستن
ای چراغ مهربونی ، تو شبای وحشت من
ای تبلور حقیقت ، توی لحظه های تردید
تو شبو از من گرفتی ، تو منو دادی به خورشید
اگه باشی یا نباشی ، برای من تکیه گاهی
برای من که غریبم ، تو رفیقی جون پناهی
یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری ، برای من شده عادت
ناجی عاطفه من ، شعرم از تو جون گرفته
رگ خشک بودن من ، از تن تو خون گرفته
اگه مدیون تو باشم ، اگه از تو باشه جونم
قدر اون لحظه نداره ، که منو دادی نشونم
وقتی شب شب سفر بود ، توی کوچه های وحشت
وقتی همسایه کسی بود ، واسه بردنم به ظلمت
وقتی هر ثانیه شب ، طپش هراس من بود
وقتی زخم خنجر دوست ، بهترین لباس من بود
تو با دست مهربونی ، به تنم مرهم کشیدی
برام از روشنی گفتی ، حلقه شبو دریدی
یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری ، برای من شده عادت
ای طلوع اولین دوست ، ای رفیق آخر من
به سلامت سفرت خوش ، ای یگانه یاور من
مقصدت هر جا که باشه ، هرجای دنیا که باشی
اونور مرز شقایق، پشت لحظه ها که باشی
خاطرت باشه که قلبت ، سپر بلای من بود
تنها دست تو رفیق ، دست بی ریای من بود
یاور همیشه مومن ، تو برو سفر سلامت
غم من نخور که دوری ، برای من شده عادت

 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پس از لحظه هاي دراز
بر درخت خاكستري پنجره ام برگي روييد
و نسيم سبزي تار و پود خفته مرا لرزاند
و هوز من
ريشه هاي تنم را در شنهاي روياها فرو نبرده بودم
كه به راه افتادم
پس از لحظه هاي دراز
سايه دستي روي وجودم افتاد
و لرزش انگشتانش بيدارم كرد
و هنوز من
پرتو تنهاي خودم را
در ورطه تاريك درونم نيفكنده بودم
كه به راه افتادم
پس از لحظه هاي دراز
پرتو گرمي در مرداب بخ زده ساعت افتاد
و لنگري آمد و رفتش را در روحم ريخت
و هنوز من
در مرداب فراموشي نلغزيده بودم
كه به راه افتادم
پس از لحظه هاي دراز
يك لحظه گذشت
برگي از درخت خاكستري پنجره ام فرو افتاد
دستي سايه اش را از روي ئجودم برچيد
و لنگري در مرداب ساعت بخ بست
و هنوز من چشمانم را نگشوده بودم
كه در خوابي ديگر لغزيدم
 

bhakti_darshan

عضو جدید
بـه گـرد کعبـه می گـردی پریشان کـه وی خود را در آنجا کرده پنهان
اگــر در کعبــه می گـــردد نمـایـان پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی

در اینجا باده مینوشی ، در آنجا خرقه می پوشی ، چرا بیهوده میکوشی
در اینجا مـــــردم آزاری ، در آنجا از گنـــــــــــــه آری ، نمی دانم چه پنداری

در اینجــا همـــدم و همسایــــه است در رنــج و بیمــاری
تو آنجا در پی یاری
چــه پنـــداری کجــــا وی از تـــو می خواهـد چنین کــاری

چه پیغــامـــی که جــز بــا یــک زبــــان گفتـــن نمی داند
چه ســلطانی که جــز در خـــانـــه اش خفتــن نمی داند
چه دیداری که جز دینار و درهم از شما سفتن نمی داند

به دنبال چه می گردی که حیرانی
خـرد گم کرده ای شاید نمی دانی
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
پنجره ام به تهي باز شد
و من ويران شدم
پرده نفس مي كشيد
ديوار قير اندود
از ميان برخيز
پايان تلخ صداههاي هوش ربا
فرو ريز
لذت خوابم مي فشارد
فراموشي مي بارد
پرده نفس مي كشد
شكوفه خوابم مي پژمرد
تا دوزخ ها بشكافند
تا سايه ها بي پايان شوند
تا نگاهم رها گردد
در هم شكن بي جنبشي ات را
و از مرز هستي من بگذر
سياه سرد بي تپش گنگ
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
«حميد مصدق»

«حميد مصدق»

گفتم : بهار

- خنده زد و گفت :

اي دريغ ،

ديگر بهار رفته نمي آيد .

گفتم : پرنده ؟

گفت :

اينجا پرنده نيست .

اينجا گلي كه باز كند لب به خنده نيست .

گفتم :

- « درون چشم تو ديگر ... ؟

گفت :

ديگر نشان ز باده مستي دهنده نيست .

اينجا بجز سكوت ، سكوتي گزنده نيست .:gol:
 
آخرین ویرایش:

hamedinia_m51

عضو جدید
کاربر ممتاز
جاده ها منتظرند
من کجا میروم اینگونه شتابان امروز
دیگر اینجا کسی از من نمیخواهد که
بمان
جاده انگار منو فریاد میزنه
میرم از اینور جاده به عبدیت
به سلوک
میگذارم سجده بر دامن دریا و درخت
جاده داره منو فریاد میزنه
برای اومدن دوباره انگار
هنوز از فاصله ها میترسم
ولی باید بروم
جاده اسم منو فریاد میزنه
شایدم دیگه نیام از دل این جاده برون
چه کسی میداند
شاید این آخر راه بودن من باشه!
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
عاشق یکرنگ را یار وفادار هست
بنده شایسته نیست ورنه خریدارهست

می‌رسدت ای پسر بر همه کس ناز کن
حسن و جمال ترا ناز تو در کارهست

گر چه لبت می‌دهد مژده حلوای صبح
مانده همان زهر چشم تلخی گفتار هست

لازمه‌ی عاشقیست رفتن و دیدن ز دور
ورنه ز نزدیک هم رخصت دیدار هست

وحشی اگر رحم نیست در دل او گو مباش
شکر که جان ترا طاقت آزار هست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
مرا پرسي كه چوني ، چونم اي دوست
جگــــــر پر درد و دل پر خــونم اي دوست
حديـــث عـاشقي بر مــن رهـــــــــا كـن
تو ليلـي شو كه من مجنـونم اي دوست
به فــريــادم ز تــو هــر روز ، فـــــــــــــرياد
ازيــن فريــــــــــاد روز افـزونم اي دوست
شنيــــدم عــاشقـــــــــان را مي نــوازي
مگر مــن زان مــيان بيـرونم اي دوست؟
نگفتــي گـــر بيفتي گيــــــرمت دست؟
ازيـــن افــــــتــاده تر كاكنونم اي دوست؟
غـــزلهـــــاي نظامي بر تـــو خوانم
نگيرد در تو هيچ افسونم اي دوست
 

alireza behbood

عضو جدید
شعر زيباي خانم پروين اعتصامي

محتسب، مستي به ره ديد و گريبانش گرفت
مست گفت اي دوست، اين پيراهن است، افسار نيست

گفت: مستي، زان سبب افتان و خيزان ميروي
گفت: جرم راه رفتن نيست، ره هموار نيست

گفت: مي­بايد تو را تا خانه‌ي قاضي برم
گفت: رو صبح آي، قاضي نيمه‌شب بيدار نيست

گفت: نزديک است والي را سراي، آنجا شويم
گفت: والي از کجا در خانه‌ي خمار نيست

گفت: تا داروغه را گوئيم، در مسجد بخواب
گفت: مسجد خوابگاه مردم بدکار نيست

گفت: ديناري بده پنهان و خود را وارهان
گفت: کار شرع، کار درهم و دينار نيست

گفت: از بهر غرامت، جامه‌ات بيرون کنم
گفت: پوسيدست، جز نقشي ز پود و تار نيست

گفت: آگه نيستي کز سر در افتادت کلاه
گفت: در سر عقل بايد، بي کلاهي عار نيست

گفت: مي بسيار خوردي، زان چنين بيخود شدي
گفت: اي بيهوده‌گو، حرف کم و بسيار نيست

گفت: بايد حد زند هشيار مردم، مست را
گفت: هوشياري بيار، اينجا کسي هشيار نيست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همیشه بهار

گذشتم از تو که ای گل چو عمر من گذرانی
چه گویمت که به باغ بهشت گم شده مانی
به دور چشم تو هر چند داد دل نستاندم
برو که کام دل از دور آسمان بستانی
گذشتم به جگر داغ عشق و از تو گذشتم
به کام من که نماندی به کام خویش بمانی
بهار عمر مرا گر خزان رسید تو خوش باش
که چون همیشه بهار ایمن از گزند خزانی
تو را چه غم که سوی پایمال عشق تو گردد
که بر عزای عزیزان سمند شوق برانی
چگونه خوار گذاری مرا که جان عزیزی
چگونه پیر سندی مرا که بخت جوانی
کنون غبار غم برفشان ز چهره که فردا
چه سود اشک ندامت که بر سرم بفشانی
چه سال ها که به پای تو شاخ گل بنشستم
که بشکفی و گلی پیش روی من بنشانی
تو غنچه بودی و من عندلیب باغ تو بودم
کنون به خواری ام ای گلبن شکفته چه رانی
به پاس عشق ز بد عهدی ات گذشتم و دانم
هنوز ذوق گذشت و صفای عشق ندانی
چه خارها که ز حسرت شکست در دل ریشم
چو دیدمت که چو گل سر به سینه ی دگرانی
خوشا به پای تو سر سودنم چو شاهد مهتاب
ولی تو سایه برانی ز خود که سرو رانی

 

bhakti_darshan

عضو جدید
اين باد اندر هر سری سودای ديگر می‌پزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
ديروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله
امروز می در می‌دهد تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم می‌بری آخر نگويی تا کجا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستيم کش خواهی ببر سوی فنا
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
با همين ديدگان اشک آلود
از همين روزن گشوده به دود
به پرستو به گل به سبزه درود
به شکوفه به صبحدم به نسيم
به بهاري که ميرسد از راه
چند روز دگر به ساز و سرود
ما که دلهايمان زمستان است
ما که خورشيدمان نمي خندد
ما که باغ و بهارمان پژمرد
ما که پاي اميدمان فرسود
ما که در پيش چشم مان رقصيد
اين همه دود زير چرخ کبود
سر راه شکوفه هاي بهار
گر به سر مي دهيم با دل شاد
گريه شوق با تمام وجود
سالها مي رود که از اين دشت
بوي گل يا پرنده اي نگذشت
ماه ديگر دريچه اي نگشود
مهر ديگر تبسمي ننمود
اهرمن ميگذشت و هر قدمش
نيز به هول و مرگ و وحشت بود
بانگ مهميزهاي آتش ريز
رقص شمشير هاي خون آلود
اژدها ميگذشت و نعره زنان
خشم و قهر و عتاب مي فرمود
وز نفس هاي تند زهرآگين
باد همرنگ شعله برميخاست
دود بر روي دود مي افزود
هرگز از ياد دشتبان نرود
آنچه را اژدها فکند و ربود
اشک در چشم برگها نگذاشت
مرگ نيلوفران ساحل رود
دشمني کرد با جهان پيوند
دوستي گفت با زمين بدرود
شايد اي خستگان وحشت دشت
شايد اي ماندگان ظلمت شب
در بهاري که ميرسد از راه
گل خورشيد آرزوهامان
سر زد از لاي ابرهاي حسود
شايد اکنون کبوتران اميد
بال در بال آمدند فرود
پيش پاي سحر بيفشان گل
سر راه صبا بسوزان عود
به پرستو به گل به سبزه درود
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
صدا صدای خداست

صدا صدای خداست

به من مگو که خدا را ندیده ام هرگز
اگر خداطلبی
خدا در اشک یتیمان رفته از یادست
خدا در آه غریبان خانه بر بادست
اگر خدا خواهی
درون بغض زنان غریب جای خداست
دل شکسته ی هر بینوا سرای خداست
نگاه کن به هزاران ستاره در دل شب
به آسمان بنگر
به آسمان که پر از گوهرست دامانش
به کهکشان که ندانی کجاست پایانش
رونده ایست خدانام در خم این راه
ببین به دیده ی دل
به فرق ثابت و سیاره جای پای خداست
به من مگو خدا را ندیده ام هرگز
دو دیده را بگشا
ببین چراغ طلا را که صبح از پس کوه
طلای نور به دریا و رود می پاشد
بدان پرنده ی رنگین نگر که در دل باغ
به برگ برگ درختان سرود می پاشد
سرود او همه گلنغمه یی برای خداست
در آشیانه ی شب
در آستانه ی صبح
در آن دمی که ز پستان شیر مست فلق
به کام دره و دریا و کوه و بیشه و باغ
دو دست غیبی شیر سپیده می ریزد
به وقت نیمشبان در سکوت رویا رنگ
که جز صدای نسیم و نوای مرغ سحر
ز هیچ حنجره یی نغمه بر نمی خیزد
به گوش باطن من هر صدا صدای خداست
به وقت حمله ی بنیاد سوز طوفانها
که سرو های کهن
به دست باد مهیبی به خاک می افتد
در آن دمی که ز بیم غریو رعد به کوه
هزار صخره به خاک هلک می افتد
به وقت زلزله ها
مگو کجاست خدا؟
نهیب زلزله حرفی ز خشم های خداست
در آن زمان که فتد لرزه به جان زمین
و لحظه لحظه غریو شبانه می پیچد
به بیشه های عظیم
صدای عربده ی رعد با تو می گوید
که آسمان و زمین
به زیر سم ستوران بادپای خداست
مخواه لب بگشایم که تاب گفتن نیست
سکوت من مشکن
که در سکوت پر از حیرتم قنای خداست
به ناله های شب آمیز مرغ حق سوگند
به روشنایی زیبای هر فلق سوگند
به سرخ فامی خورشید در شفق سوگند
به گریه سحر بندگان پاک قسم
درون مویرگ و موی من هوای خداست


**مهدی سهیلی**
 

سماته

عضو جدید
در شب کوچک من افسوس
باد با برگ درختان میعادی دارد
در شب کوچک من دلهره ویرانی است
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
من غریبانه به این خوشبختی می نگرم
من به نومیدی خود معتادم
گوش کن
وزش ظلمت را می شنوی؟
در شب اکنون چیزی می گذرد
ماه سرخ است و مشوش
و بر این بام که هر لحظه در آن بیم فرو ریختن است
ابرها چون انبوه عزاداران
لحظه باریدن را
گویی منتظرند
لحظه ای و پس از آن هیچ
پشت این پنجره شب دارد میلرزد
و زمین دارد باز می ماند از چرخش
پشت این پنجره یک نامعلوم
نگران من و توست
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
همنشین جان

بی تو ای جان جهان ، جان و جهانی گو مباش
چون رخ جانانه نتوان دید جانی گو مباش
همنشین جان من مهر جهان افروز توست
گر ز جان مهر تو برخیزد جهانی گو مباش
یک دم وصلت ز عمر جاودانم خوش تر است
بر وصال دوست عمر جاودانی گو مباش
در هوای گلشن او پر گشا ای مرغ جان
طایر خلد آشیانی خاکدانی گو مباش
در خراب آباد دنیا نامه ای بی ننگ نیست
از من ِخلوت نشین نام و نشانی گو مباش
چون که من از پا فتادم دستگیری گو مخیز
چون که من از سر گذشتم آستانی گو مباش
گر پس از من در دلت سوز سخن گیرد چه سود
من چو خاموشی گرفتم ترجمانی گو مباش
سایه چون مرغ خزانت بی پناهی خوش تر است
چتر گل چون نیست بر سر سایبانی گو مباش

 

MEMOL...

عضو جدید
کاربر ممتاز
بی گمان ...

روزهای بهتری خواهد رسید

منتظر بمان مادر ...

اما بگذار

من تمام ایمانم را

همین امروز ...

به لحظه ای آرامش بفروشم !

نترس مادرمن ...

آن جهنمی که می گویند

مرا نخواهد سوزاند ...

لااقل بیشتر از این ایمانی

که به آن مبتلایم ...!

صبا
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
خدایا عاشقان را با غم عشق آشنا کن
زغم‌های دگر غیر از غم عشقت رها کن
تو خود گفتی که در قلب شکسته خانه داری
شکسته قلب من جانا به عهد خود وفا کن
خدایا بی‌پناهم، ز تو جز تو نخواهم
اگر عشقت گناه است، ببین غرق گناهم
چو نیلوفر عاشقانه چنان می‌پیچم به‌پای تو
که سرتا پابشکفد گل ز هر بندم در هوای تو
به دست یاری، اگر که نگیری، تو دست دلم را دگر که بگیرد
به آه و زاری، اگر نپذیری، شکسته دلم را دگر که پذیرد:gol:
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
زهی خجسته زمانی که یار بازآید
به کام غمزدگان غمگسار بازآید
به پیش خیل و خیالش کشیدم ابلق چشم
بدان امید که آن شهسوار بازآید
اگر نه در خم چوگان او رود سر من
ز سر نگویم و سر خود چه کار بازآید
مقیم بر سر راهش نشسته ام چوگرد
بدان هوس که بدین رهگذار بازآید
دلی که با سر زلفین او قراریداد
گمان مبر که بدان دل قرار بازآید
چه جور ها که کشیدند بلبلان ازدی
به بوی آن که دگر نو بهار بازآید
ز نقش بند قضا هست امید آن حافظ
که همچو سرو بدستم نگار بازآید
 

*** s.mahdi ***

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
در انتظار رویت مائیم درخماری
نه رخوت خماری، بل وجد و بی قراری
آماده نبردیم بر ضد هر تباهی
فرمان نمای صادر ای حجّت خدایی
ای وارث محمد ای یادگار حیدر
دانای قبر زهرا صاحب زمان کجایی
چون مجتبی صبوری،همچون حسین قائم
در سجده همچو سجاد، صاحب زمان کجایی
درعلم همچو باقر،درصدق همچوصادق
درکظم همچو موسی، صاحب زمان کجایی
همچون رضا، رضایی،بروعده الهی
همچون تقی به تقوا ، صاحب زمان کجایی
همچون نقی توهادی،چون عسکری گرفتار
در پرده های غیبت ، صاحب زمان کجایی
مهرعلیست با تو،با توست تیغ حیدر
شاه نسیم و طوفان، صاحب زمان کجایی
دنیا اسیر گشته در بند ظلم و بیداد
ای مصلح جهانی، صاحب زمان کجایی
از ظلم و جور و ظالم دیگر اثر نماند
روزی که بر سرآید این دوره جدایی
مائیم وانتظارت،خواهیم از خدایت
تعجیل در ظهورت،، صاحب زمان کجایی
عهدی که با تو بستیم تا حشر هست با ما
در قبر هم بگوییم، صاحب زمان کجایی
یارب به حق زهرا،تعجیل کن در این امر
باشد که بر سر آید این دوره جدائی
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شاد باش

شاد باش



بانگ خروس از سرای دوست برآمد
خیز و صفا کن که مژده سحر آمد
چشم تو روشن
باغ تو آباد
دست مریزاد
هست حافظ به همره تو که آخر
دست به کاری زدی و غصه سر آمد
بخت تو برخاست
صبح تو خندید
از نفست تازه گشت اتش امید
وه که به زندان ظلمت شب یلدا
نور ز خورشید خواستی و برآمد
گل به کنار است
باده به کار است
گلشن و کاشانه پر ز شور بهاراست
بلبل عاشق ! بخوان به کام دل خویش
باغ تو شد سبز و سرخ گل به بر آمد
جام تو پر نوش
کام تو شیرین
روز تو خوش باد
کز پس آن روزگار تلخ تر از زهر
بار دگر روزگار چون شکر آمد
رزم تو پیروز
بزم تو پر نور
جام به جام تو می زنم ز ره دور
شادی آن صبح آرزو که ببینیم
بوم ازین بام رفت و خوش خبر آمد:gol:

 

amator-2

عضو جدید
[FONT=&quot]من عاشق این شعرم[/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
[FONT=&quot]زندگي دفتري از خاطره هاست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]خاطراتي شيرين[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]خاطراتي مغشوش[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ما ز اقليمي پاك[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]كه بهشتش نامند[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]بچنين رهگذري آمده ايم[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]گذري دنيانام[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]كه ز نامش پيداست[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]مايه پستي هاست[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]ما ز اقليم ازل[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]ناشناسانه بدين دير خراب آمده ايم [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چون يكي تشنه بديدار سراب آمده ايم [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مادر آن روز نخست[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]تك و تنها بوديم [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]خبري از زن و معشوقه و فرزند نبود [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]سخني ازپدر و مادر دلبند نبود [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]يكزمان دانستيم[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]پدرومادر و معشوقه و فرزندي هست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]خواهر و همسر دلبندي هست [/FONT][FONT=&quot]
***
[/FONT][FONT=&quot]زندگي دفتري از خاطره هاست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]روزي از راه رسيد[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]كه پدر لحظه بدرودش بود [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ناله در سينه تنگ[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]اشك در چشم غم آلودش بود [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]جز غم و رنج توانكاه نداشت [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]سينه اش سنگين بود[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]قوت آه نداشت[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]با نگاهي ميگفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]پس از آن خستگي و پيري و بيماريها[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]دفتر عمر پدر را بستند [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]اي پسر جان، بدرود[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]اي پسر جان، بدرود[/FONT][FONT=&quot]!
[/FONT][FONT=&quot]لحظه اي رفت و از آن خسته نگاه[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]اثري هيچ نبود [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پدرم چشم غم آلوده حيرانش را [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]بست و ديگر نگشود[/FONT][FONT=&quot].
***
[/FONT][FONT=&quot]زندگي دفتري از خاطره هاست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]خاطراتي كه ز تلخي رگ جان ميگسلد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]روزي از راه رسيد[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]كه چنان روز مباد [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]روز ويرانگر سخت [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]روز طوفاني تلخ [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]كه به درياي وجودم همه طوفان انگيخت [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]زورق كوچك بشكسته ما[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]در دل موج خروشنده دريا افتاد [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]كاخ اميد فرو ريخت مرا[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]مادر خسته تن خسته دلم[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]زمن آهنگ جدائي دارد [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]حالت غمزده اش[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]چشم ماتمزده اش بامن گفت[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]كه از اين بندگران عزم رهائي دارد[/FONT][FONT=&quot].
***
[/FONT][FONT=&quot]مادرم آنكه چو خورشيد به ما گرمي داد[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]پيش چشمم افسرد [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]باغ سر سبز اميدم پژمرد [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]اشك نه، هستي من[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]گشت در جانم و از ديده برخسار دويد [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مادرم رفت و به تاريكي شبها گفتم[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]آفتابم زلب بام پريد[/FONT][FONT=&quot].
***
[/FONT][FONT=&quot]زندگي دفتري از خاطره هاست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]خاطراتي كه ز تلخي رگ جان ميگسلد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]لحظه يي ميايد[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]لحظه يي صبر شكن[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]كه يتيمي سر راهي گريد [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پدري نيست كه گردي ز رخش برگيرد [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مادري نيست كه درمانده يتيم[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]جاي در دامن مادر گيرد[/FONT][FONT=&quot].
***
[/FONT][FONT=&quot]زندگي دفتري از خاطره هاست[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]بارها ديده ام و مي بينم[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]مادري اشك آلود [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]با نگاهي پردرد [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چشم در چشم غم آلود پسر دوخته است [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]وز تهي دستي خويش[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]بهر تنها فرزند[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]سالها حسرت و ناكامي اندوخته است [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پشت سر مي بيند[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]دشت تا دشت، غم و غربت و سرگرداني [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پيش رو مينگرد[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]كوه تا كوه پريشاني و بي ساماني [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]من بجز سكه اشك[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]چه توانم كه بپايش ريزم؟ [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نه مرا دستي هست[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]كه غمي از دل او بردارم [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]نه دلي سخت كزو بگريزم [/FONT][FONT=&quot]
***
[/FONT][FONT=&quot]ما همه همسفريم [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]كاروان ميرود و ميرود آهسته براه [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]مقصدش سوي خدا آمدهايم[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]باز هم رهسپر كوي خدائيم همه [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ما همه همسفريم [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ليك در راه سفر[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]غم و شادي بهم است [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ساعتي در ره اين دشت غريب[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]ميرسد «راهروي خسته» به «خرم كده» يي [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]لحظه يي در دل اين وادي پير[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]ميرسد «همسفري شاد» به «ماتمكده»يي [/FONT][FONT=&quot]
***
[/FONT][FONT=&quot]زندگي دفتري از خاطره هاست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]خاطراتي شيرين[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]خاطراتي مغشوش[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد[/FONT][FONT=&quot]:
[/FONT][FONT=&quot]يكنفر در شب كام[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]يكنفر در دل خاك [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]يكنفر همدم خوشبختي هاست[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]يكنفر همسفر سختي هاست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چشم تا باز كنيم[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]عمرمان ميگذرد [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]وز سر تخت مراد[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]پاي بر تخته تابوت گذاريم همه [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]ما همه همسفريم [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]پدر خسته براه[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]مادر بخت سياه[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]سوگواران پسر و دختر تنها مانده[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]عاشقاني كه زهم دور شدند[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]دختراني كه چو گل پژمردند[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]كودكاني كه به غربت زدگي[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]خفته در گور شدند[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]همگي همسفريم[/FONT][FONT=&quot].
***
[/FONT][FONT=&quot]تا ببينيم كجا، باز كجا، [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]چشممان باردگر[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]سوي هم بازشود؟ [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]در جهاني كه در آن راه ندارد اندوه[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]زندگي باهمه معني خويش[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]ازنو آغاز شود[/FONT][FONT=&quot].
[/FONT][FONT=&quot]زندگي دفتري از خاطره هاست [/FONT][FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot]خاطراتي شيرين[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]خاطراتي مغشوش[/FONT][FONT=&quot]-
[/FONT][FONT=&quot]خاطراتي كه زتلخي رگ جان ميگسلد [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
وداع
می روم خسته و افسرده و زار
سوی منزلگه ویرانه خویش
به خدا میبرم از شهر شما
دل شوریده و دیوانه خویش
میبرم تا که در آن نقطه دور
شست و شویش دهم از رنگ گناه
شست و شویش دهم از لکه ی عشق
زین همه خواهش بی جا و تباه
میبرم تا ز تو دورش سازم
ز تو ای جلوه ی امید وصال
می برم زنده به گورش سازم
تا از این پس نکند یاد وصال
ناله می لرزد می رقصد اشک
آه بگذار که بگریم من
از تو ای چشمه ی جوشان گناه
شاید آن به که ببرهیزم من
به خدا غنچه ی شادی بودم
دست عشق آمد و از شاخم چید
شعله ی آه شدم صد افسوس
که لبم باز بر آن لب نرسید
عاقبت بند سفر بایم بست
می روم خنده به لب خونین دل
می روم از دل من دست بدار
ای امید عبث بی حاصل
ای امید عبث بی حاصل . . .
فروغ فرخزاد



**************************************************
 

*زهره*

مدیر بازنشسته
کاربر ممتاز
تنها درخت کوچه ما در ميان شهر
تيري است بي چراغ
اهل محله مردم زحمتکش صبور
از صبح تا غروب
در انتظار نعجزه اي شايد
در کار برق و آب
امضاي اين و آن را طومار مي کنند
شب ها ميان طلمت مطلق سکوت محض
بر خود هجوم دغدغه را تا سرود صبح
هموار ميکنند
گفتم سرود صبح ؟
آري به روي شاخه آن تير بي چراغ
زاغان رهگذر
صبح ملول گمشده در گرد و خاک را
اقرار ميکنند
بابک ميان يک وجب از خاک باغچه
بذري فشانده است
وزحوض نيمه آب
تا کشتزار خويش
نهري کشانده است
وقتي که کام حوض
چون کام مردمان محل خشک مي شود
از زير آفتاب
گلبرگهاي مزرعه سبز خويش را
با قطره هاي گرم عرق آب مي دهد
در آفتاب ظهر که من مي رسم ز راه
طومار تازه اي را همسايه عزيز
با خواهش و تمنا با عجز و التماس
از خانه اي به خانه ديگر
سوقات ميبرد
اين طفل هشت ساله وليکن
کارش خلاف اهل محله است
در آفتاب ظهر که من مي رسم ز راه
با آستين بر زده در پاي کشتزار
بر گونه قطره هاي عرق شهد خوشگوار
از بيخ و بن کشيده علف هاي هرزه را
فرياد مي زند
بابا بيا بيا
گل کرده لوبيا
لبخند کودکانه او درس ميدهد
کاين خاک خارپرور باران نديده را
با آستين بر زده آباد ميکنند
از ريشه مي زنند علف هاي هرزه را
آنگاه
با قطره هاي گرم عرق باغهاي سبز
بنياد ميکنند
 

naghmeirani

مدیر ارشد
عضو کادر مدیریت
مدیر ارشد
شفیعی کدکنی

شفیعی کدکنی

غزل برای گل آفتابگردان

نفست شکفته بادا وُ
ترانه ات شنیدم
گل آفتابگردان!
نگهت خجسته بادا وُ
شکفتن تو دیدم
گل آفتابگردان!

به سَحَر که خفته در باغ،صنوبر و ستاره،
تو به آب ها سپاری همه صبر و خواب خود را
و رَصَد کنی زهر سو،ره آفتاب ِ خود را.

نه بنفشه داند این راز،نه بید و رازیانه
دم ِ همتی شگرف است تو را در این میانه.

تو همه در این تکاپو
که حضور زندگی نیست
به غیر آرزوها
و به راه آرزوها،
همه عمر،
جست و جوها.

من و بویه ی *رهایی،
وگرم به نوبت عمر،
رهیدنی نباشد.
تو و جست و جو
وگر چند رسیدنی نباشد.

چه دعات گویم ای گل
تویی آن دعای خورشید که مستجاب گشتی
شده اتحاد معشوق به عاشق از تو رمزی،
نگهی به خویشتن کن که خود آفتاب گشتی!
 
Similar threads
Thread starter عنوان تالار پاسخ ها تاریخ
فانوس تنهایی بیا زیر کرسی تا قصه های قدیمی رو واست تعریف کنم ادبیات 28440

Similar threads

بالا