مسئله اینه که منم از یه شهر کوچیکم که ادم وقتی تو خیابون راه میره، بزرگ تر( مثلا 40 ساله!) همراهش باشه، تقریبا همهی شهر رو میشناسه و همه هم فامیلشن یه جورایی!!!!!
حرف من هم همینه....
حواستون باشه که اون خانم سرزده حمله کرده و اون اقا تمام سعیش این بوده که شما از اونجا بیای بیرون قبل از اینکه درگیری بالا بگیره...(متاسفانه خصلت بد خانم ها اینه که وقتی قاطی میکنن، واقعا قاطی میکنن و هیچی جلودارشون نیست!!) ....
عرض که کردم، خانم اون اقا اگر بوده، حق داره که بدونه این اقا به این صورت به شما نزدیک شده و به شما چی گفته.... شما که قرار نبوده کف دستتون رو بو کنین که بفهمین زن داره!(اگر در نظر بگیریم که طرف زنش بوده!!)...
حالت دیگه هم هست که طرف خواهری چیزیش باشه....
این عالیه... فک میکنم این جوابی باشه به دوستان دیگه که فکر میکنن شما بیگدار به اب زدین!!!!
بازم حرفم رو میزنم:
اگر واقعا دوست دارید که بدونین ماجرا چی بوده، از طریقی غیر از خود این اقا(یا اگر لازم بود، از طریق خودش!!) اون خانم رو پیدا کنین و سعی کنین در کمال ارامش باهاش تماس بگیرید... باید حرف های اون خانم رو بشنوید! شاید اصلا چیزی راجع به شما به گوشش رسیده که اینجوری مخالفت کرده(اگر همسر طرف نباشه!!!!) ... یعنی هزار تا اگر و اما هست....
ولی دنبال کردن چنین مسئلهای، وقت و انرژی بسیار زیادی میطلبه... دختری که بهش بگن چرا نفس میکشی شروع میکنه به گریه کردن، نمیتونه دنبال چنین داستانی رو بگیره....
قابل درکه که تو اون شرایط، شما برید تو شوک....در حقیقت، ازهمه لحاظ شما مقصر بودین که با اون اقا رفتید تو خونه.... ولی حالا که همه چیز تموم شده، شما این امکان رو دارین که داستان رو پی بگیرید....
فراموش کردن چیزا برا خانم ها، واقعا سخته... بذارید یه خاطره براتون بگم و تمام:
یه اقایی میاد در خونهی ما که در مورد داداشم با مادرم صحبت کنه... بهش میگه که من بازرس مدرسهاش بودم و امروز باهاش حرف زدم و نگرانش شدم...ادرسش رو گرفتم و اومدم باهاتون حرف بزنم....
مامانم هم اعتماد نمیکنه و حرف نمیزنه با طرف، یارو هم بهش میگه پشیمون میشی که با من حرف نزدی!!!!
حالا این بعد از 4-5 روز با گریه اومده پیش من که اره اینجوری شده و حالا باید با هم بریم اموزش و پرورش اون بازرسه رو پیدا کنیم ببینم چی میخواسته به من بگه.... من باهاش همکاری نکردم ولی تا حالا 3-4 بار رفته اموزش پرورش های مختلف شهر رو زیر و رو کرده... اصلا نمیتونه بیخیال بشه... هر چند وقت دوباره یادش میافته و از من میخواد بهش بگم به نظرم اون یارو چی میخواسته بگه...
ذهن شما خانم ها اینجوریه احتمالا!!! یعنی نه تنها نمیتونین فراموش کنین مسایل رو، که بزرگ و بزرگترش میکنین تو زندگیتون و تمام فکر و ذهنتون رو میگیره!!!!
من فکر نمیکنم همینجوری و بدون مثلا مطلع کردن کسی رفته باشن اونجا! منم وقتی میخوام برم پیش دوستایی که خونواده نمیشناسن،(پسر!) شمارهی خونه و مبالیشون رو روی یه کاغذ اچار مینویسم و میگم تاریخ فلان، این بابا بهم زنگ زد برم پیشش....واقعا این کار رو میکنم چون هیچکس نمیدونه چی میخواد بشه....
حلا این لیلا خانم ما، شناخت کافی از خونوادهی طرف هم داشته...داداشش با اون اقا دوست بوده.... فکر میکنم همهی ما پسرایی که برادر یا خواهر داریم، هر وقت یه دوستی کوچیک با سایر اعضای خونواده میبینیم که از یارو خوشمون نمیاد، هشدار میدیم.... یا راجع بهش تحقیق میکنیم...
دوستان دارن مسئله رو زیادی بزرگ میکنن!!!! یادتون باشه، اونی که خطا کاره اون اقا بوده نه خانم لیلا
مرسی حرفاتون ارومم میکنه.....
نمیدونم را همه اصرار دارن موضوع رو ربط به جنسیت بدن....
بابا دوتا ادم حق ندارن باهم حرف بزنن؟....یعنی دیگه پسرا انقدر..............؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
دیگه نگران خودم نیستم نگران اون خانومم ....الان چه حالی داره؟؟؟؟؟