مثل هر سال تکراری! اون یکی رو اوردن تلویزیون پیدا شد بقیه چی؟؟!!! واقعا دست علیخانی درد نکنه!
به نظر من بهترین برنامه ماه رمضون بود.
نمیگم همه ی مهموناش خوب بودند اما من خیلی از مهموناش رو دوست داشتم.
از خیلی هاشون خیلی چیزا یاد گرفتم مهمترینشون صبر بود
واقعا چرا اینقدر مغرضانه درباره ی این برنامه صحبت میشه؟ مگه همه ی برنامه های تلویزیون باید طنز باشن مگه همشون باید جنبه ی سرگرمی داشته باشن؟
یه زمانایی یه خورده تلنگرم بد نیست وقتی میبینی مردم چه مشکلاتی داشتن و دارن و چطوری از پس مشکلاتشون براومدن مشکلات خودت در نظرت کوچیک و مسخره میاد.
من برنامه ی اون دختری رو که باسرطان جنگیده بود و شکستش داده بود و حالا بچه داشت رو خیلی دوست داشتم
برنامه ای که پیام دهکردی اومد و راجع به قسمتی از زندگیش حرف زد که بیشترین تاثیر رو روی کل زندگیش داشته و این نزدیک بودن مرگ رو حس کرده و این حس رو برای همیشه تو وجودش تازه نگه داشته تا همیشه از لحظه لحظه ی زندگیش لذت ببره رو خیلی دوست داشتم.
من مبین کوچولو رو که اینقدر معصومانه درباره ی رابطه اش با خدا درباره ی نگرانیش، نه برای خودش که برای پدر و مادر نگران و چشم به راهش حرف میزد رو خیلی دوست داشتم.
اون خانم آلمانی رو ندیدید؟ خانمی که سالهای سال توی یه جامعه ی کمونیست یه زندگی ماشینی داشته و رنگ محبت و عشق رو ندیده و حتی جز خاکستری و سورمه ای رنگ دیگه ندیده بود. اون خانم وقتی مسلمون شده بود وقتی یه پناه پیدا کرده بود وقتی خدای خودش رو پیدا کرده بود، وقتی برای اولین بار میخواست نماز بخونه میگفت احساس می کردم اون لحظه در برابر خدای خودم ارزش دارم. اون جمله ش خیلی برام دلچسپ و خاص بود. اینکه من این همه سال نماز میخوندم ولی تا حالا اینطوری به این قضیه نگاه نکرده بودم.
اون آقایی که صدای خیلی بدی داشته و تو بچگیش همه مسخره ش می کردن و می گفتن حرف نزن حالا با تمرین ها و تلاش های خودش به جایی رسیده که دوبلور شده و داره نون صداش رو میخوره که یه زمانی بزرگترین نقطه ی ضعفش بود.
اون سه تا خواهر نابینایی که فرش میبافتن!
برنامه جعفر زمردیان که پدر و مادر کر و لالش فکر می کردن شهید شده اما بعد 4 سال دوباره برگشته بود و هنوز شهیدی که جای اون خاک شده بود پیدا نشده بود و این برنامه باعث پیدا شدنش شد و بعد سالها مادر این شهید تونست پسرش رو پیدا کنه
از همه ی برنامه هاش قشنگتر اون قسمتی بود که پدر و مادر میلاد رو آورده بودن میلادی که معلول بود و پدر و مادر واقعیش بزرگش نکرده بودن بلکه دو تا آدم نازنین که با این که میلاد بچه ی واقعیشون نبوده زحمت بزرگ کردنش رو کشیده بودن و حاضر نشده بودن اون رو با یه بچه ی سالم تو بهزیستی عوض کنن حالا بعد اینکه میلاد فوت کرده بود و تلاشهای این پدر و مادر برای گرفتن یه بچه ی دیگه از بهزیستی بی نتیجه مونده بود، این برنامه تونست یه هدیه ی گرانبها بهشون بده و اونم یه پسربچه بود به اسم شاهین.
حداقل کارهایی که این برنامه کرد (بدون در نظر گرفتن تاثیری که روی خیلی ها از جمله خود من داشت) این بود:
شاد کردن دل یه پدر و مادری که خودشون هیچ وقت بچه دار نشدن اما از فرزند معلول یه نفر دیگه با جون و دل مراقبت کردن
شاد کردن دل یه پسر بچه ی شیطون و دوست داشتنی به اسم شاهین که با تموم وجود خوشحال بود و این شادی رو ده روز بعد وقتی رفتن خونشون تو چشماش خیلی راحت میشد دید.
شاد کردن یه پسر بچه و مادرش از آزاد شدن پدرش از زندان که به خاطر دیه زندانی شده بود.
شاد کردن دل یه پیرمرد و پیرزنی که تو خانه ی سالمندان هیچ کس رو نداشتن.
شاد کردن دل یه مادر که سالها از فرزند شهیدش خبری نداشت و حالا بعد این همه سال پسرش رو پیدا کرده بود
شاد کردن یه پدر و مادر از پیدا شدن پسر بچه ی کوچولوشون که دزدیده بودنش و ازش هیچ خبری نداشتن.
و......