مرد اروم از تو رختخواب بلند شد طوری که همسرش بیدار نشه مدتی بعد زن صدایی می شنوه وقتی نگاه میکنه میبینه شوهرش نیست به دنبال صدا به اشپزخونه میره میبینه مرد در حال ابجو خوردن واروم داره گریه می کنه .
می پرسه عزیزم چرا گریه می کنی ؟
مرد میگه یادت بیست سال پیش موقعه ای که تازه با هم اشنا شدیم؟
زن:اره یادش بخیر
مرد:یادت بیست سال پیش تو یه همچین شبی عقب ماشین بابات چه کار می کردیم؟
زن: اره کاملا..
مرد:یادت بابات دیدمون بعد خیلی ناراحت شد اون وقت تفنگشو گذاشت رو پشونیم گفت یا با دخترم ازدواج می کنی یا بیست سال می فرستمت زندان؟
زن: اره ..اره عزیزم یادم ...حالا چی شد امشب یاد این ماجرا افتادی؟
مرد : (با ناراحتی) اخه اگه اون موقعه رفته بودم زندان الان بیست سالش تموم شده بود..
می پرسه عزیزم چرا گریه می کنی ؟
مرد میگه یادت بیست سال پیش موقعه ای که تازه با هم اشنا شدیم؟
زن:اره یادش بخیر
مرد:یادت بیست سال پیش تو یه همچین شبی عقب ماشین بابات چه کار می کردیم؟
زن: اره کاملا..
مرد:یادت بابات دیدمون بعد خیلی ناراحت شد اون وقت تفنگشو گذاشت رو پشونیم گفت یا با دخترم ازدواج می کنی یا بیست سال می فرستمت زندان؟
زن: اره ..اره عزیزم یادم ...حالا چی شد امشب یاد این ماجرا افتادی؟
مرد : (با ناراحتی) اخه اگه اون موقعه رفته بودم زندان الان بیست سالش تموم شده بود..