دستي دست گرمت را نمي گيرد.صدايت در گلو بشكسته و آلوده با گريه
بفريادي مرا با نام ميخواند و مي گويي كه اينك من
سرم بشكن
دلم را زير پا له كن
ولي برگرد
همه فرياد خشمت را بجرم بي وفايي ها
دورنگي ها
جدايي ها بروي صورتم بشكن
مرو اي مهربان بي من كه من دور از تو تنهايم
ولي چشمان پر مهري دگر بر چهره ي مهتاب مانند نمي ماند
لباني گرم با شوري جنون انگيز نامت را نمي خواند
دگرآن سينه ي پر مهرآن سد سكندر نيست
كه سر بر روي آن بگذاري و درد درون گويي
تو مي آيي زمانيكه نگاه گرم من ديگر بروي تو نمي افتد
هراسان
هر كجا
هر گوشه اي برق نگاهت را نمي پايد
مبادا بر نگاه ديگري افتد
دو چشم من تو را ديگر نمي خواند