من شش ماهه که زندگیم دچار تغییراتی شده.. روز اول زمستون روز پایان دنیا من به بیابون دورافتاده ای تبعید شده بودم.. دو ماه سرد و طاقت فرسا رو اونجا سپری کردم.. عاشق دیوارای دودزده و مردم شهرم شده بودم.. برای دیدن دوباره ی دیوارای اتاققم و اشیای داخل اون و مخصوصا پنجره ای که اجازه ی نزدیک شده بهش رو نداشتم و شنیدن صداهایی که عمری بود باهاشون عجین شده بودم عصب میکشیدم تیر میکشیدم