یک قدم زد آدم اندر ذوق نفس
شد فراق صدر جنت طوق نفس
همچو دیو از وی فرشته می گریخت
بهر نانی چند آبِ چشم ریخت
گرچه یک مو بُد گنه کاو جُسته بود
لیک آن مو در دو دیده رُسته بود
بود آدم دیده ی نور قدیم
موی در دیده بُوَد کوهِ عظیم
گر در آن آدم بکردی مشورت
در پشیمانی نگفتی معذرت
زآنکه با عقلی چو عقلی جفت شد
مانعِ بد فعلی و بد گفت شد
نفس با نفس دگر چون یار شد
عقل جزوی عاطل و بیکار شد
چون ز تنهایی تو نومیدی شوی
زیر سایه ی یار خورشیدی شوی
رو بجو یار خدایی را تو زود
چون چنان کردی خدا یار تو بود
آنکه بر خلوت نظر بردوخته است
آخر آن را هم ز یار آموخته است
خلوت از اغیار باید نه ز یار
پوستین بهر دی آمد نه بهار
عقل با عقل دگر دو تا شود
نور افزون گشت و ره پیدا شود
نفس با نفسِ