در شبی تاریک
که صدایی با صدایی در نمی امیخت
وکسی کس را نمی دید از ره نزدیک
یک نفر از صخره های کوه بالا رفت
و به ناخن های خون آلود روی سنگی کند نقشی را واز آن پس ندیدش هیچکس دیگر
شسته باران رنگ خونی را که از زخم تنش جوشیدو روی صخره ها خشکید,
از میان برده است طوفان نقش هایی را که به جا ماند از کف پایش.
گر نشان از هرکه پرسی باز,بر نخواهد آمد آوایش.
(سهراب سپهری)