امروز باز اشک گوشه ی چشمانم را مهمان شد گویی دلش تنگ شده بود برای چشمانم از شادی زیادم خسته شده بود بی رمق می بارید می بارید می بارید می خواست بگوید اما ...
امروز باز صدای شکستن گوشه ای از دلم را شنیدم کاش میتوانستم ببینمش که دیگر جایی سالم از ان مانده یا نه نمانده می دانم به خدا می دانم خودم لحظه لحظه نوای شکستنش را می شنیدم می شنیدم ...
روزها در پس غفلت هایم می گذرند
بهایش را بی انکه بدانم از کدام درامد می پردازم...می پردازم
جوانی
شور
شیطنت
کنجکاوی
.
.
.
می دانی و می دانم همه بهانه است
برای اینکه بدانی و من نیز بیش تر از پیش...امروزت را ببین
دیروزت را...
فردایت مجهول معلومیست که او میداندو...
بگذریم...
می بینی همین گذشتن ها همین نادیده گرفتن ها...اری...همین لحظه بهایی بود که برای گذشتن پرداختی