و کوچ کردند
آنان که در کنارم بودند
و تا نمی پرسیدم احوالشان
بی خبر میگذاشتند
از حادثه
خوشی و غم
این دل تنها را
به گمان اینکه بی معرفت شدم و نمی پرسم احوال را
ولی
ولی نمی دانستند
که میگیرم هر روز نشونیشونرو از باد و کوچه
از سرمای اول صبح
و
سکوت نیمه شب
وحال که چه تنهام
.
.
.
zx1