من که از باز ترین پنجره با مردم این ناحیه صحبت کردمحرفی از جنس زمان نشنیدمهیچ چشمی عاشقانه به زمین خیره نبودکسی از دیدن یک باغچه مجذوب نشد هیچ کس زاغچه ای را سر یک مزرعه جدی نگرفتچنان دل کندم از دنیاکه شکلم شکل تنهاییستببین مرگ مرا در خویشکه مرگ من تماشایستمرا در اوج می خواهیتماشاکن . تماشاکندروغین بودم از دیروز امروز هاشا کن