یه روزی، یه صبحی پا شدیم و دیدیم انقدر پیر شدیم که دیگه حال جنگیدن برا هیچ چیزی رو نداریم، مثه همه آدمای پیر محافظه کار و شاید بدتر... گیر کرده بودیم توی یه دنیای خاکستری محض که نه با آواز گنجشکها سفیدتر میشد و نه با پژمردن هیچ گلی و مرگ کودکی سیاهتر.
رفتن بعضی آدمها، نبودن بعضی آدمها، دل کندن...
خیالم راحت نیست؛ می خواهم فراموشت کنم اما ...
اگر باران بیاید، حتی همین اول تیرماهی، باید چه کار کنم؟! اگر قدم بزنم و باز دستم را برای تو باز بگذارم، باز کنار خودم برای تو جایی باز کنم، اگر مثلا وقتی از خیابان رد می شود کسی شعر بخواند چه؟
نه اصلا فکر کن کسی به من شربتی خنک تعارف کند، یا حالم را...