پاییز فصل منست
بالهای احساس
خاکستر تنهایی ام را پر میدهد
پاییز فصل منست.
دفتر اشعار بی کلام و وازه
خاموش در انتظار
چیزی
کلامی ...تا دوباره وازه باران شود
پاییز .فصل منست
سکوت دیوار زمان
لنگر سرسخت انتظار
نگاه پشت پنجره
اسمان نیمه ابری
دلشوره ای به سان تولد عشقی جاودانی
پاییز...
سنگین ترین بالش خواب تقدیم تو باد
زیباترین ترانه لالایی همراهت
پرافتخار ترین رویاها ارمغانت
تصویر بودنت رنگین باد
زیباترین چنار ها تقدیم تو
آبادیت اباد
پر مهرترین نگاه ها نصیبت
سرزمین دلت ارام ترین
من که احساسم رو به پایان است
احساس عمیق ... ابدی
بخواب بخواب
عزیزم بخواب
ای دل شکایتها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمیترسی مگر از یار بیزنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیدهای شب تا سحر آن نالههای زار من
یادت نمیآید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
ا ین بس نباشد خود تو را کآگه...
دزدیده چون جان می روی اندر میان جان من
سرو خرامان منی ای رونق بستان من
چون می روی بیمن مرو ای جان جان بیتن مرو
وز چشم من بیرون مشو ای شعله تابان من
هفت آسمان را بردرم وز هفت دریا بگذرم
چون دلبرانه بنگری در جان سرگردان من
تا آمدی اندر برم شد کفر و ایمان چاکرم
ای دیدن تو دین من وی روی تو...
نقد بازار جهان بنگر و آزار جهان
گر شما را نه بس این سود و زیان ما را بس
یار با ماست چه حاجت که زیادت طلبیم
دولت صحبت آن مونس جان ما را بس
از در خویش خدا را به بهشتم مفرست
که سر کوی تو از کون و مکان ما را بس
حافظ از مشرب قسمت گله ناانصافیست
طبع چون آب و غزلهای روان ما را بس
شب عاشقان بیدل چه شبی دراز باشد
تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد
عجبست اگر توانم که سفر کنم ز دستت
به کجا رود کبوتر که اسیر باز باشد؟
ز محبتت نخواهم که نظر کنم به رویت
که محب صادق آنست که پاکباز باشد
به کرشمهی عنایت نگهی به سوی ما کن
که دعای دردمندان ز سر نیاز باشد...
به انچه تورا به اوج میرساند بیندیش
نه بر نردبان شكسته
و نه بر رد پای خالی
با شكوه بالهایت را بگشای و به پرواز بر اوج ها بیندیش
آسمان سهم بلند اندیشان است
به انچه تورا به اوج میرساند بیندیش
نه بر نردبان شكسته
و نه بر رد پای خالی
با شكوه بالهایت را بگشای و به پرواز بر اوج ها بیندیش
آسمان سهم بلند اندیشان است
اين باد اندر هر سری سودای ديگر میپزد
سودای آن ساقی مرا باقی همه آن شما
ديروز مستان را به ره بربود آن ساقی کله
امروز می در میدهد تا برکند از ما قبا
ای رشک ماه و مشتری با ما و پنهان چون پری
خوش خوش کشانم میبری آخر نگويی تا کجا
هر جا روی تو با منی ای هر دو چشم و روشنی
خواهی سوی مستيم کش...
بـه گـرد کعبـه می گـردی پریشان کـه وی خود را در آنجا کرده پنهان
اگــر در کعبــه می گـــردد نمـایـان پس بگرد تا بگردی بگرد تا بگردی
در اینجا باده مینوشی ، در آنجا خرقه می پوشی ، چرا بیهوده میکوشی
در اینجا مـــــردم آزاری ، در آنجا از گنـــــــــــــه آری ، نمی دانم چه پنداری...
چنان خالیست سرانجام عشق
چنان سرمای جانکاه یست از پی آن
که صحرایی سازد درونت را
تنها وسرگردان
ایستاده در انتهای زمان
در انتظار پایان...
اما
هر لحظه در اندیشه وحیران
که ای کاش
انصافی داشت
می بست
دفتر عشق را
ان خالق هستی
کافی نیست اینهمه رنج وسختی؟
در همه دیر مغان نیست چو من شیدایی
خرقه جایی گرو باده و دفتر جایی
دل که آیینه شاهیست غباری دارد
از خدا میطلبم صحبت روشن رایی
کردهام توبه به دست صنم باده فروش
که دگر می نخورم بی رخ بزم آرایی
نرگس ار لاف زد از شیوه چشم تو مرنج
نروند اهل نظر از پی نابینایی
شرح این قصه مگر شمع برآرد به زبان...