داستانها و مطالب کوتاه، زیبا، پنداموز و تامل برانگیز

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]از خدا پرسيدم:خدايا چطور مي توان بهتر زندگي کرد؟[/FONT]

[FONT=&quot]جواب داد: [/FONT]
[FONT=&quot] گذشته ات را بدون هيچ[/FONT][FONT=&quot] تاسفي بپذير[/FONT]
[FONT=&quot] و[/FONT]
[FONT=&quot] با اعتماد زمان حالت[/FONT][FONT=&quot] را بگذران [/FONT]
[FONT=&quot] و [/FONT]
[FONT=&quot] بدون ترس براي آينده[/FONT]

[FONT=&quot]آماده شو.[/FONT]

[FONT=&quot]ايمان را نگهدار[/FONT]
[FONT=&quot] و[/FONT]
[FONT=&quot] ترس را به گوشه[/FONT][FONT=&quot] اي انداز.[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] شک هايت را باور نکن[/FONT]


[FONT=&quot]و هيچگاه به باورهايت شک نکن[/FONT].





 

bhakti_darshan

عضو جدید
به انچه تورا به اوج میرساند بیندیش

نه بر نردبان شكسته
و نه بر رد پای خالی

با شكوه بالهایت را بگشای و به پرواز بر اوج ها بیندیش
آسمان سهم بلند اندیشان است
 
آخرین ویرایش:

alicad

عضو جدید
در سال 1974 مجله "گاید پست" گزارش مردی را نوشت که برای کوهپیمایی بهکوهستان رفته بود

ناگهان برف و کولاک او را غافلگیر کرد و در نتیجه راهش را گم کرد.
از آنجا که برای چنین شرایطی پوشاک مناسبی همراه نداشت، می‌دانست که هرچه سریعتر باید پناهگاهی بیابد، در غیر اینصورت یخ می‌زند و می‌میرد.

علی‌رغم تلاشهایش دستها و پاهایش بر اثر سرما کرخت شدند. می‌دانست وقت زیادی ندارد.
در همین موقع پایش به کسی خورد که یخ زده بود و در شرف مرگ بود.
او می‌بایست تصمیم خود را می‌گرفت. دستکش‌های خیس خود را در آورد، کنار مرد یخ‌زده زانو زد و دستها و پاهای او را ماساژ داد.

مرد یخ‌زده جان گرفت و تکان خورد و آنها به اتفاق هم به جستجوی کمک به دیگری، در واقع به خودشان کمک می‌کردند.

کرختی با ماساژ دادن دیگری از بین می‌رفت

ما انسانها در واقع با کمک کردن به دیگران به خود کمک می‌کنیم.

خیلی وقتها همدلی با دیگران حتی میتواند از بار دلهای خودمان کم کند.
به محض اینکه کاری در جهت منافع کسی انجام می‌دهید نه تنها او به شما فکر می‌کند، بلکه خداوند نیز به شما فکر می‌کند.
عالی بود کیفففففففف کردم
 

nazliii

مدیر مهندسی برق مخابرات - متخصص نیمه هادی
تصویر آرامش
پادشاهی جایزه بزرگی برای هنرمندی گذاشت که بتواند به بهترین شکل ، آرامش را به تصویر بکشد.
نقاشان بسیاری آثار خود را به قصر فرستادند. آن تابلو ها ، تصاویری بودند از خورشید به هنگام غروب ، رودهای آرام ، کودکانی که در چمن می دویدند ، رنگین کمان در آسمان ، و قطرات شبنم بر گلبرگ گل سرخ.
پادشاه تمام تابلو ها را بررسی کرد ، اما سرانجام فقط دو اثر را انتخاب کرد. ...
اولی ، تصویر دریاچه ی آرامی بود که کوههای عظیم و آسمان آبی را در خود منعکس کرده بود. در جای جایش می شد ابرهای کوچک و سفید را دید، و اگر دقیق نگاه می کردند، در گوشه ی چپ دریاچه، خانه ی کوچکی قرار داشت، پنجره اش باز بود، دود از دودکش آن بر می خواست، که نشان می داد شام گرم و نرمی آماده است.
تصویر دوم هم کوهها را نمایش می داد. اما کوهها ناهموار بود ، قله ها تیز و دندانه ای بود. آسمان بالای کوهها بطور بیرحمانه ای تاریک بود، و ابرها آبستن آذرخش، تگرگ و باران سیل آسا بودند. این تابلو با تابلو های دیگری که برای مسابقه فرستاده بودند، هیچ هماهنگی نداشت.اما وقتی آدم با دقت به تابلو نگاه می کرد، در بریدگی صخره ای شوم، جوجه پرنده ای را می دید.آنجا، در میان غرش وحشیانه ی طوفان ، جوجه گنجشکی ، آرام نشسته بود.

پادشاه درباریان را جمع کرد و اعلام کرد که برنده ی جایزه ی بهترین تصویر آرامش، تابلو دوم است.بعد توضیح داد :
آرامش چیزی نیست که در مکانی بی سر و صدا ، بی مشکل و بدون کار سخت یافت شود ، بلکه معنای حقیقی آرامش این است که هنگامیکه شرایط سختی بر ما می گذرد آرامش در قلب ما حفظ شود
 

nazliii

مدیر مهندسی برق مخابرات - متخصص نیمه هادی
روزی مردی داخل چاله ای افتاد و بسيار دردش آمد ...
یک روحانی او را دید و گفت :حتما گناهی انجام داده ای!
یک دانشمند عمق چاله و رطوبت خاک آن را اندازه گرفت!
یک روزنامه نگار در مورد دردهایش با او مصاحبه کرد!
یک یوگيست به او گفت : این چاله و همچنين دردت فقط در ذهن تو هستند در واقعيت وجود ندارند!!!
یک پزشک برای او دو قرص آسپرین پایين انداخت!
یک پرستار کنار چاله ایستاد و با او گریه کرد!
یک روانشناس او را تحریک کرد تا دلایلی را که پدر و مادرش او را آماده افتادن به داخل چاله کرده بودند پيدا کند!
یک تقویت کننده فکر او را نصيحت کرد که : خواستن توانستن است!
یک فرد خوشبين به او گفت : ممکن بود یکی از پاهات رو بشکنی!!!
سپس فرد بیسوادی گذشت و دست او را گرفت و او را از چاله بيرون آورد...!

آنکه می تواند انجام می دهد و آنکه نمی تواند انتقاد می کند.
جرج برناردشاو
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]عشق بازی به همین آسانی است [/FONT]
[FONT=&quot]که گلی با چشمی [/FONT]
[FONT=&quot]بلبلی با گوشی[/FONT]
[FONT=&quot]رنگ زیبای خزان با روحی [/FONT]
[FONT=&quot]نیش زنبور عسل با نوشی [/FONT]
[FONT=&quot]کارهموارۀ باران با دشت[/FONT]
[FONT=&quot]برف با قلۀ کوه [/FONT]
[FONT=&quot]رود با ریشۀ بید[/FONT]
[FONT=&quot]باد با شاخه و برگ [/FONT]
[FONT=&quot]ابر عابر با ماه[/FONT]
[FONT=&quot]چشمه‌ای با آهو [/FONT]
[FONT=&quot]برکه‌ای با مهتاب[/FONT]
[FONT=&quot]و نسیمی با زلف [/FONT]
[FONT=&quot]دو کبوتر با هم[/FONT]
[FONT=&quot]و شب و روز و طبیعت با ما[FONT=&quot]![/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]عشق بازی به همین آسانی است[FONT=&quot]...[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شاعری با کلماتی شیرین [/FONT]
[FONT=&quot]دستِ آرام و نوازش‌بخش بر روی سری[/FONT]
[FONT=&quot]پرسشی از اشکی [/FONT]
[FONT=&quot]و چراغ شب یلدای کسی با شمعی[/FONT]
[FONT=&quot]و دل‌آرام و تسلا و مسیحای کسی یا جمعی [/FONT]
[FONT=&quot]عشق بازی به همین آسانی است[FONT=&quot]...[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]که دلی را بخری [/FONT]
[FONT=&quot]بفروشی مهری [/FONT]
[FONT=&quot]شادمانی را حرّاج کنی[/FONT]
[FONT=&quot]رنج‌ها را تخفیف دهی [/FONT]
[FONT=&quot]مهربانی را ارزانی عالم بکنی[/FONT]
[FONT=&quot]و بپیچی همه را لای حریر احساس [/FONT]
[FONT=&quot]گره عشق به آن‌ها بزنی[/FONT]
[FONT=&quot]مشتری‌هایت را با خود ببری تا لبخند [/FONT]
[FONT=&quot]عشق بازی به همین آسانی است[FONT=&quot]...[/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]هر که با پیش سلامی در اول صبح [/FONT]
[FONT=&quot]هرکه با پوزش و پیغامی با رهگذری[/FONT]
[FONT=&quot]هرکه با خواندن شعری کوتاه با لحن خوشی [/FONT]
[FONT=&quot]نمک خنده بر چهره در لحظۀ کار[/FONT]
[FONT=&quot]عرضۀ سالم کالای ارزان به همه [/FONT]
[FONT=&quot]لقمۀ نان گوارایی از راه حلال[/FONT]
[FONT=&quot]و خداحافظی شادی در آخر روز [/FONT]
[FONT=&quot]و نگهداری یک خاطر خوش تا فردا[/FONT]
[FONT=&quot]و رکوعی و سجودی با نیت شکر [/FONT]
[FONT=&quot]عشق بازی به همین آسانی است[/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]به آرامی آغاز به مردن مي‌كنی اگر [/FONT]
[FONT=&quot]سفر نكنی، اگر كتابی نخوانی، اگر به[/FONT]
[FONT=&quot]اصوات زندگی گوش ندهی ، اگر از خودت [/FONT]
[FONT=&quot]قدردانی نكنی[FONT=&quot].[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]به آرامی آغاز به مردن [/FONT]
[FONT=&quot]مي‌كنی زماني كه خودباوري را در[/FONT]
[FONT=&quot]خودت بكشی، وقتي نگذاري ديگران به [/FONT]
[FONT=&quot]تو كمك كنند[FONT=&quot].[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]به آرامي آغاز به مردن مي‌كنی اگر [/FONT]
[FONT=&quot]برده عادات خود شوی، اگر هميشه از[/FONT]
[FONT=&quot]يك راه تكراری بروی …اگر روزمرّگی [/FONT]
[FONT=&quot]را تغيير ندهی اگر رنگهای متفاوت[/FONT]
[FONT=&quot]به تن نكنی، يا اگر با افراد ناشناس [/FONT]
[FONT=&quot]صحبت نكنی[FONT=&quot].[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]تو به آرامی آغاز به مردن [/FONT]
[FONT=&quot]مي‌كنی اگر از شور و حرارت، از[/FONT]
[FONT=&quot]احساسات سركش، و از چيزهايی كه [/FONT]
[FONT=&quot]چشمانت را به درخشش وامی‌دارند و[/FONT]
[FONT=&quot]ضربان قلبت را تندتر [/FONT]
[FONT=&quot]مي‌كنند، دوری كنی[FONT=&quot] . . .[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]تو به آرامی آغاز به مردن [/FONT]
[FONT=&quot]مي‌كنی اگر هنگامی كه با شغلت،‌[/FONT]
[FONT=&quot]يا عشقت شاد نيستی، آن را عوض [/FONT]
[FONT=&quot]نكنی .اگر برای مطمئن در نامطمئن[/FONT]
[FONT=&quot]خطر نكنی. اگر ورای روياها نروی،اگر [/FONT]
[FONT=&quot]به خودت اجازه ندهی كه حداقل يك بار[/FONT]
[FONT=&quot]در تمام زندگيت ورای مصلحت‌انديشی [/FONT]
[FONT=&quot]بروی[FONT=&quot] . . .[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]امروز زندگی را آغاز كن! [/FONT]
[FONT=&quot]امروز مخاطره كن ! [/FONT]
[FONT=&quot]امروز كاری كن! [/FONT]
[FONT=&quot]نگذار كه به آرامی بميری[FONT=&quot]![/FONT][/FONT]
[FONT=&quot]شادی را فراموش نكن[/FONT]

[FONT=&quot](پابلو نرودا شاعر شیلیایی [/FONT]
[FONT=&quot]ترجمه‌ی احمد شاملو)[/FONT]
__________________
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]یادم باشد حرفی نزنم که به کسی بر بخورد[/FONT]
[FONT=&quot]نگاهی نکنم که دل کسی بلرزد[/FONT]
[FONT=&quot]خطی ننویسم که آزار دهد کسی را [/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد که روز و روزگار خوش[/FONT]
[FONT=&quot]است وتنها دل ما دل نیست [/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد جواب کین را با کمتر[/FONT]
[FONT=&quot]از مهر و جواب دورنگی را با کمتر از [/FONT]
[FONT=&quot]صداقت ندهم[/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد باید در برابر [/FONT]
[FONT=&quot]فریادها سکوت کنم و برای سیاهی ها[/FONT]
[FONT=&quot]نور بپاشم [/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد از چشمه درسِِ خروش[/FONT]
[FONT=&quot]بگیرم و از آسمان درسِ پـاک زیستن [/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد سنگ خیلی تنهاست[/FONT][FONT=&quot] ...[/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد باید با سنگ هم لطیف [/FONT]
[FONT=&quot]رفتار کنم مبادا دل تنگش بشکند[/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد برای درس گرفتن و درس [/FONT]
[FONT=&quot]دادن به دنیا آمده ام[/FONT][FONT=&quot] ...[/FONT]
[FONT=&quot]نه برای تکرار اشتباهات گذشتگان [/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد زندگی را دوست دارم[/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد هر گاه ارزش زندگی [/FONT]
[FONT=&quot]یادم رفت در چشمان حیوان بی‌زبانی[/FONT]
[FONT=&quot]که به سوی قربانگاه می رود زل بزنم [/FONT]
[FONT=&quot]تا به مفهوم بودن پی ببرم[/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد می توان با گوش سپردن [/FONT]
[FONT=&quot]به آواز شبانه ی دوره گردی که از [/FONT]
[FONT=&quot]سازَش عشق می بارد به اسرارعشق پی[/FONT]
[FONT=&quot]بُرد و زنده شد [/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد معجزه قاصدکها را[/FONT]
[FONT=&quot]باور داشته باشم [/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد گره تنهایی و دلتنگی[/FONT]
[FONT=&quot]هر کس فقط به دست دل خودش باز [/FONT]
[FONT=&quot]می‌شود[/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد هیچگاه لرزیدن دلم [/FONT]
[FONT=&quot]را پنهان نکنم تا تنها نمانم[/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد هیچگاه از راستی [/FONT]
[FONT=&quot]نترسم و نترسانم[/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد از بچه ها میتوان [/FONT]
[FONT=&quot]خیلی چیزها آموخت[/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد پاکی کودکیم را از [/FONT]
[FONT=&quot]دست ندهم[/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد زمان بهترین استاد است [/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد قبل از هر کار با[/FONT]
[FONT=&quot]انگشت به پیشانیم بزنم تا بعدا با [/FONT]
[FONT=&quot]مشت برفرقم نکوبم[/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد با کسی آنقدر صمیمی [/FONT]
[FONT=&quot]نشوم شاید روزی دشمنم شود[/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد با کسی دشمنی نکنم [/FONT]
[FONT=&quot]شاید روزی دوستم شود[/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد قلب کسی را نشکنم [/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد زندگی ارزش غصه خوردن ندارد[/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد پلهای پشت سرم را ویران نکنم [/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد امید کسی را از او[/FONT]
[FONT=&quot]نگیرم شاید تنها چیزیست که دارد [/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد که عشق کیمیای زندگیست[/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد که آدمها همه [/FONT]
[FONT=&quot]ارزشمندند و همه می توانند مهربان[/FONT]
[FONT=&quot]و دلسوز باشند [/FONT]
[FONT=&quot]یادم باشد زنده‌ام و اشرف مخلوقات[/FONT]
[FONT=&quot]بیایید همگی یادمان باشد و به هم یادآوری کنیم :gol:[/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]يادمان باشد فردا حتما ناز گل را بکشيم... [/FONT]

[FONT=&quot]حق به شب بو بدهيم...[/FONT]

[FONT=&quot]و نخنديم ديگر به ترکهاي دل هر گلدان...!![/FONT]

[FONT=&quot]و به انگشت نخي خواهيم بست تا فراموش نگردد فردا...![/FONT]

[FONT=&quot]زندگي شيرين است! زندگي بايد کرد... [/FONT]

[FONT=&quot]و بدانم که شبي خواهم رفت .... !!![/FONT]

[FONT=&quot]و شبي هست که نباشد پس از آن فردايي:gol::gol:[/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]سكوت را بر خودت تحميل نكن. [/FONT]

[FONT=&quot]هيچ[FONT=&quot] چيز را بر خودت تحميل نكن.
[/FONT]
[/FONT]

[FONT=&quot]شادي كن؛[/FONT]

[FONT=&quot]آواز بخوان.[/FONT]
[FONT=&quot] بگذار ذهنت خسته شود[FONT=&quot].[/FONT][/FONT]

[FONT=&quot]آنگاه رفته رفته لحظات كوچكي از[/FONT]

[FONT=&quot]سكوت و آرامش واردت ميشود[/FONT]

[FONT=&quot]آنگونه می تواني اسرار زندگی را بیاموزي؟:gol:[/FONT]​
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
گاهی در زندگی دلتان به قدری برای کسی تنگ می شود

که می خواهید او را از رویا هایتان بیرون بیاورید

و ارزوهای خود را در اغوش بگیرید.

****

وقتی در شادی بسته می شود"در دیگری باز می شود

ولی معمولا آنقدر به در بسته خیره می مانیم

که دری را که برایمان بازشده" نمی بینیم

****

به دنبال ظواهر نرو"شاید فریب بخوری

به دنبال ثروت نرو"این هم ماندنی نیست

به دنبال کسی باش که بر لبانت لبخند بنشاند

چون فقط یک لبخند می تواند

شب سیاه را نورانی کند

کسی را پیدا کن که دلت را بخنداند

****

هر چه می خواهی ارزو کن

چون فقط یک بار زندگی می کنی

وفقط یک شانس داری

برای انچه می خواهی

****

شادترین مردم لزوما

بهترین چیزها را ندارند

بلکه بهترین استفاده را می کنند

از هر چه سر راهشان قرار می گیرد

****

همیشه بهترین اینده بر پایه گذشته ای فراموش شده بنا می شود

نمی توانی در زندگی پیشرفت کنی

مگر غم ها واشتباهات گذشته را رها نکنی

****

سال ها را نشمار" خاطرات را بشمار






 

pouya6721

عضو جدید
در خلال يک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت. فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا مي‏اندازم، اگر رو بيايد پيروز مي‏شويم و اگر پشت بيايد شکست مي‏خوريم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمين رسيد. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نيروي فوق‏العاده‏اي گرفتند و با قردت به دشمن حمله کردند و پيروز شدند. پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً مي‏خواستيد سرنوشت جنگ را به يک سکه واگذار کنيد؟ فرمانده با خونسردي گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود!
 

pouya6721

عضو جدید
در خلال يک نبرد بزرگ، فرمانده قصد حمله به نيروي عظيمي از دشمن را داشت. فرمانده به پيروزي نيروهايش اطمينان داشت ولي سربازان دو دل بودند. فرمانده سربازان را جمع کرد، سکه از جيب خود بيرون آورد، رو به آنها کرد و گفت: سکه را بالا مي‏اندازم، اگر رو بيايد پيروز مي‏شويم و اگر پشت بيايد شکست مي‏خوريم. بعد سکه را به بالا پرتاب کرد. سربازان همه به دقّت به سکه نگاه کردند تا به زمين رسيد. سکه به سمت رو افتاده بود. سربازان نيروي فوق‏العاده‏اي گرفتند و با قردت به دشمن حمله کردند و پيروز شدند. پس از پايان نبرد، معاون فرمانده نزد او آمد و گفت قربان، شما واقعاً مي‏خواستيد سرنوشت جنگ را به يک سکه واگذار کنيد؟ فرمانده با خونسردي گفت: بله و سکه را به او نشان داد. هر دو طرف سکه رو بود!
 

pouya6721

عضو جدید
مادر خسته از خريد برگشت و به زحمت زنبيل سنگين را داخل خانه آورد.پسر بزرگش که منتظر بود،جلو دويد و گفت مامان،مامان! وقتي من در حياط بازي مي‏کردم و بابا داشت با تلفن صحبت مي‏کرد،تامي با ماژيک روي ديوار اتاقي که شما تازه رنگش کرده ايد،نقاشي کرد! مادر عصباني به اتاق تامي کوچولو رفت. تامي از ترس زير تخت قايم شده بود، مادر فرياد زد: تو پسر خيلي بدي هستي و تمام ماژيک‏هايش را در سطل آشغال ريخت.تامي از غصه گريه کرد. ده دقيقه بعد وقتي مادر وارد اتاق پذيرائي شد،قلبش گرفت.تامي روي ديوار با ماژيک قرمز يک قلب بزرگ کشيده بود و داخلش نوشته بود: مادر دوست دارم! مادر در حاليکه اشک مي‏ريخت به آشپزخانه برگشت و يک قاب خالي آورد و آن را دور قلب آويزان کرد. تابلوي قرمز هنوز هم در اتاق پذيرائي بر ديوار است!
 

pouya6721

عضو جدید
مردي که همسرش را از دست داده بود دختر سه ساله‏اش را بسيار دوست ميداشت. دخترک به بيماري سختي مبتلا شد، پدر به هر دري زد تا کودک سلامتي‏اش را دوباره به دست بياورد، هرچه پول داشت براي درمان او خرج کرد ولي بيماري جان دخترک را گرفت و او مرد. پدر در خانه اش را بست و گوشه‏گير شد. با هيچکس صحبت نميکرد و سرکار نميرفت. دوستان و آشنايانش خيلي سعي کردند تا او را به زندگي عادي برگردانند ولي موفق نشدند. شبي پدر روياي عجيبي ديد. ديد که در بهشت است و صف منظمي از فرشتگان کوچک در جاده‏اي طلائي به‏سوي کاخي مجلل در حرکت هستند. هر فرشته شمعي در دست داشت و شمع همه فرشتگان به جز يکي روشن بود. مرد وقتي جلوتر رفت، ديد فرشته‏اي که شمعش خاموش است، همان دختر خودش است. پدر فرشته غمگين را در آغوش گرفت و او را نوازش داد، از او پرسيد: دلبندم، چرا غمگيني؟ چرا شمع تو خاموش است؟ دخترک به پدرش گفت: بابا جان، هروقت شمع من روشن ميشود، اشکهاي تو آنرا خاموش ميکند و هروقت دلتنگ ميشوي، من هم غمگين ميشوم. پدر در حالي که اشکش در چشمانش حلقه زده بود، از خواب پريد. اشکهايش را پاک کرد، انزوا را رها کرد و به زندگي عادي خود بازگشت.
 

pouya6721

عضو جدید
يک سخنران معروف در مجلسي که دويست نفر در آن حضور داشتند، يک اسکناس بيست دلاري را از جيبش بيرون آورد و پرسيد: چه کسي مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟ دست همه حاضرين بالا رفت. سخنران گفت: بسيار خوب، من اين اسکناس را به يکي از شما خواهم داد ولي قبل از آن ميخواهم کاري بکنم. و سپس در برابر نگاه‏هاي متعجب، اسکناس را مچاله کرد و باز پرسيد: چه کسي هنوز مايل است اين اسکناس را داشته باشد؟ و باز دستهاي حاضرين بالا رفت. اين بار مرد، اسکناس مچاله شده را به زمين انداخت و چند بار آن را لگد مال کرد و با کفش خود آنرا روي زمين کشيد. بعد اسکناس را برداشت و پرسيد: خوب، حالا چه کسي حاضر است صاحب اين اسکناس شود؟ و باز دست همه بالا رفت. سخنران گفت: دوستان، با اين بلاهايي که من سر اسکناس آوردم، از ارزش اسکناس چيزي کم نشد و همه شما خواهان آن هستيد. و ادامه داد: در زندگي واقعي هم همين‏طور است، ما در بسياري موارد با تصميماتي که ميگيريم يا با مشکلاتي که روبه‏رو ميشويم، خم ميشويم، مچاله ميشويم، خاک‏آلود ميشويم و احساس ميکنيم که ديگر پشيزي ارزش نداريم، ولي اينگونه نيست و صرف‏نظر از اينکه چه بلايي سرمان آمده است، هرگز ارزش خود را از دست نميدهيم و هنوز هم براي افرادي که دوستمان دارند، آدم پر ارزشي هستيم.
 

pouya6721

عضو جدید
انعکاس زندگي

پسر و پدري داشتند در کوه قدم ميزدند که ناگهان پاي پسر به سنگي گير کرد، به زمين افتاد و داد کشيد:آآآي‏ي‏ي!! صدايي از دوردست آمد:آآآي‏ي‏ي!! پسرم با کنجکاوي فرياد زد: کي هستي؟ پاسخ شنيد: کي هستي؟ پسرک خشمگين شد و فرياد زد ترسو! باز پاسخ شنيد: ترسو: پسرک با تعجب از پدرش پرسيد: چه خبر است؟ پدر لبخندي زد و گفت: پسرم، توجه کن و بعد با صداي بلند فرياد زد: تو يک قهرمان هستي! پسرک باز بيشتر تعجب کردو پدرش توضيح داد: مردم ميگويند که اين انعکاس کوه است ولي اين در حقيقت انعکاس زندگي است. هرچيزي که بگويي يا انجام دهي، زندگي عينا به تو جواب ميدهد. اگر عشق را بخواهي ، عشق بيشتري در قلبت به‏وجود مي‏آيد و اگر به دنبال موفقيت باشي، آن را حتما به دست خواهي آورد. هر چيزي را که بخواهي، زندگي همان را تو خواهد داد.
 

pouya6721

عضو جدید
راز زندگي

در افسانه‏ها آمده، روزي که خداوند جهان را آفريد، فرشتگان مقرب را به بارگاه خود فراخواند و از آنها خواست تا براي پنهان کردن راز زندگي پيشنهاد بدهند. يکي از فرشتگان به پروردگار گفت: خداوندا، آنرا در زير زمين مدفون کن. فرشته ديگري گفت: آنرا در زير درياها قرار بده. و سومي گفت: راز زندگي را در کوه‏ها قرار بده.
ولي خداوند فرمود: اگر من بخواهم به گفته‏هاي شما عمل کنم، فقط تعداد کمي از بندگانم قادر خواهند بود آنرا بيابند، در حالي که من ميخواهم راز زندگي در دسترس همه بندگانم باشد. در اين هنگام يکي از فرشتگان گفت: فهميدم کجا، اي خداي مهربان، راز زندگي را در قلب بندگانت قرار بده، زيرا هيچکس به اين فکر نمي‏افتد که براي پيدا کردن آن بايد به قلب و درون خودش نگاه کند.
و خداوند اين فکر را پسنديد.

 

pouya6721

عضو جدید
دخترك چسب فروش :
دخترک طبق معمول هر روز جلوی کفش فروشی ایستاد و به کفش های قرمز رنگ با حسرت نگاه کرد و بعد به بسته های چسب زخمی که در دست داشت خیره شد و یاد حرف پدرش افتاد :"اگر تا پایان ماه هر روز بتونی تمام چسب زخم هایت را بفروشی آخر ماه کفش های قرمز رو برات می خرم".
دخترک به کفش ها نگاه کرد و با خود گفت:یعنی من باید دعا کنم که هر روز دست و پا یا صورت 100 نفر زخم بشه تا...
و بعد شانه هایش را بالا انداخت و راه و افتاد و گفت:"نه ... خدا نکنه... اصلآ کفش نمی خوام .
 

pouya6721

عضو جدید
جاده

مرد در امتداد جاده راه مي رفت و هر از گاهي كه صداي ماشيني مي شنيد به پشت سر خود نگاه مي كرد اما تا مي خواست چيزي بگويد ماشين با سرعت از كنارش مي گذشت.چند ساعت گذشت و مرد ديگر قدرت رفتن نداشت اما مي دانست كه تا مقصد هم راهي نمانده با خود مي گفت خدا هيچ وقت فكر من نبوده وگر نه تا حالا حتما كسي مرا پيدا كرده بود.داشت زمين و زمان را نفرين مي كرد كه در آن موقع تاريكي پايش به سنگي گير كرد ومرد به زمين افتاد داشت خاك لاسهايش را مي تكاند كه ياد پاهاي خسته اش افتاد لحظه اي به تنها وسيله ي سفرش فكر كرد نگاهي به آسمان پر ستاره كرد و زير لب گفت:الهي شكر...
 

Alireza_2003

عضو جدید
کاربر ممتاز
تغییر نگرش ! ...
میگویند در کشور ژاپن مرد میلیونری زندگی میکرد که از درد چشم خواب بچشم نداشت و برای مداوای چشم دردش انواع قرصها و آمپولها را بخود تزریق کرده بود اما نتیجه چندانی نگرفته بود.

وی پس از مشاوره فراوان با پزشکان و متخصصان زیاد درمان درد خود را مراجعه به یک راهب مقدس و شناخته شده میبیند.
وی به راهب مراجعه میکند و راهب نیز پس از معاینه وی به او پیشنهاد کرد .... که مدتی به هیچ رنگی بجز رنگ سبز نگاه نکند.

وی پس از بازگشت از نزد راهب به تمام مستخدمین خود دستور میدهد با خرید بشکه های رنگ سبز تمام خانه را با سبز رنگ آمیزی کند.
همینطور تمام اسباب و اثاثیه خانه را با همین رنگ عوض میکند.
پس از مدتی رنگ ماشین ، ست لباس اعضای خانواده و مستخدمین و هر آنچه به چشم می آید را به رنگ سبز و ترکیبات آن تغییر میدهد و البته چشم دردش هم تسکین می یابد.
بعد از مدتی مرد میلیونر برای تشکر از راهب وی را به منزلش دعوت می نماید.
راهب نیز که با لباس نارنجی رنگ به منزل او وارد میشود متوجه میشود که باید لباسش را عوض کرده و خرقه ای به رنگ سبز به تن کند. او نیز چنین کرده و وقتی به محضر بیمارش میرسد از او می پرسد آیا چشم دردش تسکین یافته؟
مرد ثروتمند نیز تشکر کرده و میگوید :" بله . اما این گرانترین مداوایی بود که تاکنون داشته."

مرد راهب با تعجب به بیمارش میگوید بالعکس این ارزانترین نسخه ای بوده که تاکنون تجویز کرده ام.
برای مداوای چشم دردتان، تنها کافی بود عینکی با شیشه سبز خریداری کنید و هیچ نیازی به این همه مخارج نبود.

برای این کار نمیتوانی تمام دنیا را تغییر دهی، بلکه با تغییر چشم اندازت(نگرش) میتوانی دنیا را به کام خود درآوری.
تغییر دنیا کار احمقانه ای است اما تغییر چشم اندازمان(نگرش) ارزانترین و موثرترین روش میباشد.
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]روزي دروغ به حقيقت گفت: مــــيل داري با هم به دريـــا برويم و شنـــا كنيم ، حقيقــت ساده لــوح پذيرفت و گول خورد. آن دو با هم به كنار ساحل رفتند ، وقتي به ساحل رسيدند حقيقت لباسهايش را در آورد . دروغ حيلــــه گـــر لباسهاي او را پوشيد و رفت . از آن روز هميشه حقيقت عــــريان و زشت است ، اما دروغ در لبــــــاس حقيقت با ظاهري آراسته نمايان مي شود.





[/FONT]
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]داني كه چرا زميوه ها سيب نكوست نيمش رخ عاشق است و نيمش رخ دوست آن زردي و سرخي كه درآن مي بيني زردي رخ عاشق است و سرخي رخ دوست.... آن دوست كه بي وفاست دشمن به از اوست آن نقره كه بي بهاست آهن به از اوست





[/FONT]​
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلكه گذاشتن سدي در برابر روديست كه از چشمانت جاري است.
عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلكه پنهان كردن قلبي است كه به اسفناك ترين حالت شكسته است.
عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلكه نداشتن شانه هاي محكمي است كه بتواني به آن تكيه كني و از غم زندگي برايش اشك بريزي.
[/FONT]

[FONT=&quot]عميق ترين درد زندگي مردن نيست بلكه ناتمام ماندن قشنگترين داستان زندگي است كه مجبوري آخرش را با جدايي به سرانجام برساني[/FONT]









 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]اگر عشق نبود به کدامین بهانه ای می خندیدیم و می گریستیم؟ [/FONT]​
[FONT=&quot]کدام لحظه های ناب را اندیشه می کردیم؟[/FONT]​
[FONT=&quot] چگونه عبور روزهای تلخ را تاب می آوردیم؟ [/FONT]​
[FONT=&quot]آری... [/FONT]​
[FONT=&quot]بی گمان پیشتر از اینها مرده بودیم اگر عشق نبود ! [/FONT]​
[FONT=&quot]« دکتر علی شریعتی »[/FONT]​







[FONT=&quot][/FONT]​
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot] یادمان باشد اگر خاطرمان تنها شد [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]طلب عشق ز هر بی سر و پایی نکنیم[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یادمان باشد اگر این دلمان بی کس شد[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]طلب مهر ز هر چشم خماری نکنیم[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یادمان باشد که دگر لیلی و مجنونی نیست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]به چه قیمت دلمان بهر کسی چاک کنیم[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یادمان باشد که در این بهر دو رنگی و ریا[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]دگر حتی طلب آب ز دریا نکنیم[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یادمان باشد اگر از پس هر شب روزیست[/FONT]
[FONT=&quot] دگر آن روز پی قلب سیاهی نرویم [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] یادمان باشد اگر شمعی و پروانه به یکجا دیدیم [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] طلب سوختن بال و پر کس نکنیم [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]ولی آخر تو بگو با دل عاشق چه کنم؟[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یاد من هست طلب عشق ز هر کس نکنم[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]گو تو آخر که نه انصاف و نه عدل است و نه داد[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]دل دیوانه من بهر که افتاده به خاک[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]این همه گفتم و گفتم که رسم آخر کار[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]به تو ای عشق تو ای یار به تو ای بهر نیاز[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یاد من هست که د یگر دل من تنها نیست[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یاد من هست که دیگر دل تو مال من است[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]یاد من هست که باشم همه عمر بهر تو پاک[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] یاد تو باشم و هر دم بکنم راز و نیاز[/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] یاد تو باشد از این پس من و تو ما شده ایم [/FONT][FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] هر دو عاشق دو پرستو دو مسافر شده ایم[/FONT]




[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
يدختر كوچكي هر روز پياده به مدرسه مي رفت و بر مي گشت .
با اينكه آن روز صبح هوا زياد خوب نبود و آسمان نيز ابري بود ،
دختر بچه طبق معمولِ هميشه ، پياده بسوي مدرسه راه افتاد.
بعد از ظهر كه شد ،‌ هوا رو به وخامت گذاشت و طوفان و رعد و برق شديدي درگرفت.
مادر كودك كه نگران شده بود مبادا دخترش در راه بازگشت از طوفان بترسد
يا اينكه رعد و برق بلايي بر سر او بياورد ، تصميم گرفت كه با اتومبيل بدنبال
دخترش برود .
با شنيدن صداي رعد و ديدن برقي كه آسمان را مانند خنجري دريد ،
با عجله سوار ماشينش شده و به طرف مدرسه دخترش حركت كرد.
اواسط راه ، ناگهان چشمش به دخترش افتاد كه مثل هميشه پياده به طرف منزل در
حركت بود ،
ولي با هر برقي كه در آسمان زده ميشد ، او مي ايستاد ، به آسمان نگاه مي كرد و
لبخند مي زد
و اين كار با هر دفعه رعد و برق تكرار مي شد.
زمانيكه مادر اتومبيل خود را به كنار دخترك رساند ، شيشه پنجره را پايين كشيد
و از او پرسيد :*
*" چكار مي كني ؟ چرا همينطور بين راه مي ايستي؟"
دخترك پاسخ داد،" من سعي مي كنم صورتم قشنگ بنظر بيايد، چون خداوند دارد مرتب
از من عكس مي گيرد."*
 

shirin.agro

عضو جدید
کاربر ممتاز
[FONT=&quot]نمي دانم پس از مرگم چه خواهد شد؟[/FONT]
[FONT=&quot]نمي خواهم بدانم كه كوزه گر از خاك اندامم چه خواهد ساخت؟[/FONT]
[FONT=&quot]ولي مشتاقم كه گلويم سوتكي باشد[/FONT]
[FONT=&quot]به دست كودكي گستاخ و بازيگوش[/FONT]
[FONT=&quot]و او يكريز و پي در پي دم گرم خويش را [/FONT]
[FONT=&quot]در گلويم سخت بفشارد و خواب خفتگان خفنه را آشفته سازد[/FONT]

[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]دكتر علي شريعتي[/FONT]
[FONT=&quot] [/FONT]

[FONT=&quot][/FONT]

[FONT=&quot][/FONT]
[FONT=&quot]
[/FONT]
 

medi2536

کاربر حرفه ای
کاربر ممتاز
*گوسفند رشوه اي
*سلطان عبدالحمید میرزا فرمانفرما(ناصرالدوله) هنگام تصدی ایالت کرمان چندین
سفر به بلوچستان می رود و در یکی از این مسافرت ها چند تن از سرداران بلوچ از
جمله سردار حسین خان را دستگیر و با غل و زنجیر روانه کرمان می کند.پسر خردسال
سردار حسین خان نیز با پدر زندانی و در زیر یک غل بودند..چند روز بعد فرزند
سردار حسین خان در زندان به دیفتری مبتلا می شود.سردار بلوچ هر چه التماس و
زاری می کند که فرزند بیمار او را از زندان آزاد کنند تا شاید بهبود یابد ولی
ترتیب اثر نمی دهند.
سردار حسین خان به افضل الملک،ندیم فرمانفرما نیز متوسل می شود.افضل الملک نزد
فرمانفرما می رود و وساطت می کند،اما باز هم نتیجه ای نمی بخشد.سردار حسین خان
حاضر می شود پانصد تومان از تجار کرمان قرض کرده و به فرمانفرما بدهد تا کودک
بیمار او را آزاد کند و افضل الملک این پیشنهاد را به فرمانفرما منعکس می
کند،اما باز هم فرمانفرما نمی پذیرد.
افضل الملک به فرمانفرما می گوید: «قربان آخر خدایی هست،پیغمبری هست،ستم است که
پسری درکنار پدر در رندان بمیرد.اگر پدر گناهکار است ،پسر که گناهی ندارد».
فرمانفرما پاسخ می دهد: *«در مورد این مرد چیزی نگو که فرمانفرمای کرمان،نظم
مملکت خود را به پانصد تومان رشوه سردار حسین خان نمی فروشد».*
همان روز پسر خردسال سردار حسین خان در زندان در برابر چشمان اشکبار پدر جان می
سپارد.دو سه روز پس از این ماجرا یکی از پسرهای فرمانفرما به دیفتری دچار می
شود.هر چه پزشکان برای مداوای او تلاش می کنند اثری نمی بخشد.به دستور
فرمانفرما پانصد گوسفند در آن روزها پی در پی قربانی می کنند و به فقرا می
بخشند اما نتیجه ای نمی دهد و فرزند فرمانفرما جان می دهد.
فرمانفرما در ایام عزای پسر خود،در نهایت اندوه بسر می برد.درهمین ایام روزی
افضل الملک وارد اتاق فرمانفرما می شود.فرمانفرما به حالی پریشان به گریه
افتاده و به صدایی بلند می گوید:«افضل الملک!باور کن که نه خدایی هست و نه
پیغمبری!والا اگر من قابل ترحم نبودم و دعای من موثر نبوده،لااقل به دعای فقرا
و نذر و اطعام پانصد گوسفند می بایست فرزند من نجات می یافت».افضل الملک در
حالی که فرمانفرما را دلداری می دهد می گوید:«*قربان این فرمایش را
نفرمایید،چرا که هم خدایی هست و هم پیغمبری،اما می دانید که فرمانفرمای جهان
نیز نظم مملکت خود را به پانصد گوسفند رشوه ی فرمانفرما ناصرالدوله نمی
فروشد!» *
 

Similar threads

بالا