دیگر نمیتوانم بنویسم همه ی زندگی برایم ناز می کند قلم،نفس،عشق،تو،حتی اشک..... کسی نمیداند در من چه می گذرد حتی اگر بداند نمی فهمد کسی نمی خواهد بفهمد در من چه می گذرد حتی اگر بخواهد نمی گذارم نمیدانم چه کار باید کرد حتی اگر بدانم نمیتوانم...
هر که خوبی کرد زجرش میدهند هر که زشتی کرد اجرش میدهند باستان کاران تبانی کرده اند عشق را هم باستانی کرده اند هرچه انسانها طلایی تر شدند عشق ها هم مومیایی تر شدند اندک اندک عشق بازان کم شدند نسلی از بیگانگان آدم شدند
ما كسايي كه به فكرمون هستن رو به گريه مي اندازيم. ما گريه مي كنيم براي كسايي كه به فكرمون نيستن. و ما به فكر كسايي هستيم كه هيچوقت برامون گريه نمي كنن. اين حقيقت زندگيه. عجيبه ولي حقيقت داره. اگه اين رو بفهمي، هيچوقت براي تغيير دير نيست
مرگ ديگر افسانه نيست...حیف! ناغافل دستي دراز از تاريک مي شود يکي را مي برد جايی که جايی نيست يکي که عزيز و نزديک است و تا همين ديروز بود زندگي به مرگ گفت چرا آمدن تو رفتن من است ؟ چرا خنده ي تو گريه ي من است ؟ مرگ حرفي نزد زندگي دوباره گفت : من با آمدنم خنده مي آورم و تو گريه من با بودنم زندگي...