مرگ ديگر افسانه نيست...حیف! ناغافل دستي دراز از تاريک مي شود يکي را مي برد جايی که جايی نيست يکي که عزيز و نزديک است و تا همين ديروز بود زندگي به مرگ گفت چرا آمدن تو رفتن من است ؟ چرا خنده ي تو گريه ي من است ؟ مرگ حرفي نزد زندگي دوباره گفت : من با آمدنم خنده مي آورم و تو گريه من با بودنم زندگي...