آشناهاي غريب هميشه زيادند
آشناهايي و مي ايند و مي روند
آشناهايي که براي ما آشنايند
ولي ما براي آنها ...
نمي دانم واقعا چرا و چگونه مي شود
که همه روزي آشناي غريب مي شوند
يکي هست ... ولي نيست ...
يکي نيست ... ولي هست ...
يکي مي گويد هستم ... ولي نيست
يکي مي گويد نيستم ... ولي هست
و در پايان همه بودنها و نبودنها ...
تا متوجه مي شوي که ...::
يکي بود .. هيشکي نبود
اين است دردي که درمانش را نمي دانند
و ما هم نمي دانيم که آن يکي که هست ... کيست ؟؟؟!!!
و آن هيچکس کجاست ...!!!
کاش مي شد يافت ...
کاش مي شد شکستني نبود ...
کاش مي شد زير بار اين همه بودن و نبودن
خُـــرد نشـــد ...
و ما همچنان هستيم ... پس تو هم باش ...
باش که ديگر يکي تنها نباشد .