انگار دوران مدرن ،
انديشه هايش را براي عقل من نفرستاده است
به شيوه نياکانم ماليخوليا گرفته ام
ياد نگرفتم
دربستر تو آرام بگيرم
پاهايم را برهنه روبرويت بگذارم
سيگاري دود کنم
جرعه اي بنوشم
شعری از عشق برایت بخوانمو
تو عاشقانه بوسه ای نثار گونه های خیسم کنی
که مست عاشقانه هایت شده اند و ...
تنها به شيوه نياکانم
پشت پرده اي مي نشينم
حجله اي زيبا مهيا مي کنم
تا تو بعد از نبردي خونين بيايي
خودت پيراهنم را بگشايي
بيشتر ازاين شرم دارم برايت بنويسم
تو خودت به شيوه هاي فلسفه ي امروز معنايش کن
عاشقي من همين است
کتاب هاي بسياري خوانده ام
داستان هاي بي پايان دلهره
ترس ، تنهايي ، عشق
اما خود
هرگز هيچ عشقي را تجربه نکرده ام...
کسي چه مي داند