دکتر مهدیه
پسندها
1,972

ارسال های پروفایل آخرین فعالیت ارسال ها درباره

  • گاه دلتنــــــــــــگ می شوم دلتنـگتر از تمام دلتنگـــــــــــــــــی ها

    حسرتــــــــــــــــــــ ها را می شمارم

    و باخــتـن ها

    وصدای شکـــستن را

    … نمیدانم من کدامـــــــــین امید را ناامـــــــــــــید کردم

    وکـــــــــــــــدام خواهش را نشنیدم

    وبه کدام دلتنگــــــــــــــــــــــــــــــــــــی خندیدم

    که چنین دلتنگـــــــــــــــــــــم

    تو یه پاساژ راه میرفتم که یهو خوردم به یه نفر و اون افتاد زمین سریع رفتم بلندش کنم و گفتم واقعا عذرخواهی میکنم و وقتی دستشو گرفتم دیدم طرف از این مجسمه های مانکنی هست که جلوی مغازه میذارن. اطرافمو که نگاه کردم دیدم یه یارو داره بهم نگاه میکنه و یه لبخند تمسخر هم رو لباشه. بهش گفتم خنده داره من فکر کردم آدمه. یارو چیزی نگفت خوب که دقت کردم دیدم همونم یه مانکن دیگه است :|... فشار امتحاناست ... وگرنه من اینطوری نبودم ....
    اخيرا كشف شده است كه
    حرف مورد علاقه ي دختر هاي ايراني در زبان فارسي ( پ ) و ( خ ) مي باشد

    مثلا : دوست دارند كه

    ( پول ) ( خرج ) كنند.
    ( پسر ) ( خر ) كنند.
    ( پدر ) ( خام ) كنند.
    ( پرايد ) ( خرد ) كنند.
    ( پاسپورت ) بگيرند برن ( خارج) .
    ( پر رو ) و ( خوشگل ) باشند و ... ادامه دارد
    دوراهي


    جان بلانکارد از روی نیمکت برخاست لباس ارتشی اش را مرتب کرد و به تماشای انبوه مردم که راه خود را از میان ایستگاه بزرگ مرکزی پیش می گرفتند مشغول شد. و به دنبال دختری می گشت که چهره او را هرگز ندیده بود اما قلبش را می شناخت دختری با یک گل سرخ. از سیزده ماه پیش دلبستگی‌اش به او آغاز شده بود. از یک کتابخانه مرکزی در فلوریدا، با برداشتن کتابی از قفسه ناگهان خود را شیفته و مسحور یافته بود، اما نه شیفته کلمات کتاب بلکه شیفته یادداشتهایی با مداد، که در حاشیه صفحات آن به چشم می‌خورد. دست خطی لطیف که بازتابی از ذهنی هوشیار و درون بین و باطنی ژرف داشت در صفحه اول جان توانست نام صاحب کتاب را بیابد: دوشیزه هالیس می نل با اندکی جست و جو و صرف وقت او توانست نشانی دوشیزه هالیس را پیدا کند.
    جان برای او نامه ای نوشت و ضمن معرفی خود از او درخواست کرد که به نامه نگاری با او بپردازد. روز بعد جان سوار کشتی شد تا برای خدمت در جنگ جهانی دوم عازم شود . در طول یکسال و یک ماه پس از آن ، آن دو بتدریج با مکاتبه و نامه نگاری به شناخت یکدیگر پرداختند . هر نامه همچون دانه ای بود که بر خاک قلبی حاصلخیز فرو می افتاد و به تدریج عشق شروع به جوانه زدن کرد. جان درخواست عکس کرد ولی با مخالفت میس هالیس روبه رو شد. به نظر هالیس اگر جان قلباً به او توجه داشت دیگر شکل ظاهری‌اش نمی توانست برای او چندان با اهمیت باشد. ولی سرانجام روز بازگشت جان فرارسید آنها قرار نخستین ملاقات خود را گذاشتند :
    7 بعد ازظهر در ایستگاه مرکزی نیویورک هالیس نوشته بود : تو مرا خواهی شناخت از روی گل سرخی که بر کلاهم خواهم گذاشت. بنابراین رأس ساعت 7 جان به دنبال دختری می گشت که قلبش را سخت دوست می‌داشت اما چهره اش را هرگز ندیده بود. ادامه ماجرا را از زبان خود جان بشنوید: زن جوانی داشت به سمت من می‌آمد، بلند قامت و خوش اندام، موهای طلایی‌اش در حلقه‌های زیبا کنار گوش‌های ظریفش جمع شده بود، چشمان آبی رنگش به رنگ آبی گل‌ها بود، و در لباس سبز روشنش به بهاری می‌مانست که جان گرفته باشد. من بی اراده به سمت او قدم برداشتم، کاملاً بدون توجه به این که او آن نشان گل سرخ را بر روی کلاهش ندارد. اندکی به او نزدیک شدم . لب هایش با لبخند پرشوری از هم گشوده شد, اما به آهستگی گفت ممکن است اجازه دهید عبور کنم؟ بی‌اختیار یک قدم دیگر به او نزدیک شدم ودر این حال میس هالیس را دیدم.
    تقریباً پشت سر آن دختر ایستاده بود. زنی حدوداً 40 ساله با موهای خاکستری رنگ که در زیر کلاهش جمع شده بود. اندکی چاق بود و مچ پایش نسبتا کلفتش توی کفش‌های بدون پاشنه جا گرفته بودند. دختر سبز پوش از من دور می شد، من احساس کردم که بر سر یک دوراهی قرارگرفته ام. از طرفی شوق وتمنایی عجیب مرا به سمت آن دختر سبز پوش فرا میخواند و از سویی علاقه ای عمیق به زنی که روحش مرا به معنای واقعی کلمه مسحور کرده بود، به ماندن دعوتم می کرد. او آن جا ایستاده بود با صورت رنگ پریده و چروکیده اش که بسیار آرام و موقر به نظر می رسید وچشمانی خاکستری و گرم که از مهربانی می درخشید. دیگر به خود تردید راه ندادم. کتاب جلد چرمی آبی رنگی در دست داشتم که در واقع نشان معرفی من به حساب می آمد، از همان لحظه فهمیدم که دیگر عشقی در کار نخواهد بود.
    اما چیزی به دست آورده بودم که ارزشش حتی از عشق بیشتر بود. دوستی گرانبهایی که می توانستم همیشه به آن افتخار کنم. به نشانه احترام و سلام خم شدم و کتاب را برای معرفی خود به سوی او دراز کردم. با این وجود وقتی شروع به صحبت کردم از تلخی ناشی از تأثری که در کلامم بود متحیر شدم: من جان بلانکارد هستم و شما هم باید دوشیزه می نل باشید. از ملاقات شما بسیار خوشحالم. ممکن است دعوت مرا به شام بپذیرید؟ چهره آن زن با تبسمی شکیبا از هم گشوده شد و به آرامی گفت: فرزندم من اصلا متوجه نمی‌شوم ! ولی آن خانم جوان که لباس سبز به تن داشت و هم اکنون از کنار ما گذشت از من خواست که این گل سرخ را روی کلاهم بگذارم و گفت که اگر شما مرا به شام دعوت کردید باید به شما بگویم که او در رستوران بزرگ آن طرف خیابان منتظر شماست.
    او گفت که این فقط یک امتحان است
    واقعا اگر شما بر سر این دو راهی قرار می گرفتید چه می کردید؟
    درمانده از این دنیا
    من بی تو و تو تنها
    تو گمشده ی صحرا
    من تشنه ی گشتن ها
    من خسته ی رفتن ها
    تو قفل همه در ها

    من ریشه این خاکم
    تو لحظه چیدن ها
    بوئیدن و بگذشتن
    از باغ اقاقی ها

    از اشک گل لاله
    ییوستن دریا ها
    من لحظه دیدارم
    تو وقت گذشتن ها

    تو زخمه ی هر سازی
    من ناله رفتن ها
    در ساکت چشمانت
    فریاد شکستن ها
    من زائر درگاهم
    تو اوج رسیدن ها
    ماندگارترین نوا ، آهنگ مهربانی است . حکیم ارد بزرگ
    فقر اینه که ۲ تا النگو توی دستت باشه و ۲ تا دندون خراب توی دهنت؛
    فقر اینه که روژ لبت زودتر از نخ دندونت تموم بشه؛
    فقر اینه که شامی که امشب جلوی مهمونت میذاری از شام دیشب و فردا شب خانواده ات بهتر باشه؛
    فقر اینه که صبح تا شب از قانون و بی قانونی بگی و نوبت خودت که میشه........
    فقر اینه که ماجرای عروس فخری خانوم و زن صیغه ای پسر وسطیش رو از حفظ باشی اما ماجرای مبارزات بابک خرمدین رو ندونی؛
    فقر اینه که وقتی با زنت می ری بیرون مدام بهش گوشزد کنی که موها و گردنشو بپوشونه، وقتی تنها میری بیرون جلو پای زن یکی دیگه ترمز بزنی و بهش بگی خوششششگلهههه؛
    فقر اینه که ۶ بار مکه رفته باشی و هنوز آثار تاریخی کشور خودمون رو نرفتی
    فقر اینه که توی خیابون آشغال بریزی و از تمیزی خیابونهای اروپا تعریف کنی!
    فقر اینه که به زنت بگی کار نکن ما که احتیاج مالی نداریم؛
    فقر اینه که بری تو خیابون و شعار بدی که دموکراسی می خوای، تو خونه بچه ات جرات نکنه از ترست برنامه تلویزیونی مورد علاقش رو ببینه
    فقر اینه که کتابخانه خونه ات کوچکتر از یخچالت(یخچال هایت) باشه
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
  • بارگذاری...
بالا