یکی از فانتزیام اینه ..... که یه روز صبح که تازه از خواب بیدار شدم ... از تو کوچه کلی سرو صدا بلند شه و آژیر ماشینا و از این حرفا در حد مرگ .... بعد مامانم بگه چه خبره تو کوچه .... تو همین حرفا صدای هلیکوپتر از بالای خونه میاد و یکباره صدای گلوله میاد و بعد در حیاط میشکنه و خدا میدونه چقد از این نیروهای نظامی تکاوری در حالی که فارسی بلد نیستن صحبت کنن .... میریزن تو و منو مامان که ماتمون برده و تکون نمیخوریم با صدای پرت و پلا گفتنهای فرانسوی اون کماندو ها بخودمون میایم .... بعد ما که نمیفهمیم چی میگه یه یارو میاد میگه سلام بنده مترجم شما هستم و من میگم ..... مترجم میخوام چیکار .... یارو میگه وقت زیاده فعلا بفرمایید بریم تا نرسیدن .... گفتم : کی؟ اون دستمو میکشه و میگه ... زود باشین من با اشک با مادرم خداحافظی میکنم .... و مادرم همش داد میزنه پسرمو کجا میبرین .... کوچه پر شده از آدما منو میبرن تو هلی کوپتری که بالای اسمون کوچه داره میپره .... یه پله انداختن پایین واسا ما ما رو با احترام وزور میبرن بالا و از اونجا من درحالی که دارم محله و مادر و .... میبینم میپرسم .... خوب مگه من چیکار کردم .... اونا نگام میکننو میگن ..... اینجا جا داره پیام بازرگانی پخش شه ....
میگن : اومدیم دنبالت واسه دامادی دختر ملکه انگلیس .... من هنگ کرده میگم شما که فرانسوی بودین .... میگه کشورتون با انگلیسی ها خیلی رابطه بدی داره منم در حالی که داریم از بالای اقیانوس پرواز میکنیم .... میگم ما با انگلیسی جماعت آبمون به یه جوب نمیره .... مرگ با عزت بهتر از زندگی با ذلت در کنار انگلیس هس .... و میپرم و طی یه حرکت انتحاری تفنگ سرباز بغلی رو کش میرمو شیشه هلی کوپترو میشکنم و میپرم تو اقیانوس و تو دود اگزوز هلی کوپتر محو میشم .....